Quantcast
Channel: هنر و ادبیات | رادیو زمانه
Viewing all 921 articles
Browse latest View live

وقتی شاعر سکوتش را می‌شکند

$
0
0

شهزاده سمرقندی

الهام ملک‌پور، با وجود این‌که بیش از شش دفتر شعر دارد، اما اولین‌بار است که از شعرهایش صحبت می‌کند و پس از سال‌های دراز سکوت، شعر می‌خواند. الهام ملک‌پور را ایرانیان مقیم اروپا به‌ عنوان جوانی با توانایی محدود بینایی و مدافع پرکار حقوق کودک و اقلیت‌های جنسی می‌شناسند.

الهام ملک‌پور (عکس از زمانه)

الهام ملک‌پور تا حال دفترهای شعر «که جامائیکا هم کشوری ست… »، «چشم مسلح»، «گوشه‌بازی»، «صندلی برای نشستن»، «بستنی» و «کتاب‌خور» را گرداوری کرده است. و یک مجموعه‌ی شعر ترجمه‌شده از سال‌های کاری را هم به زبان انگلیسی آماده‌ی انتشار دارد. او همچنین با اسم مستعار پرند شوشتری دفتر شعر «دستی‌ست که بر گردن یاری بوده است» را به چاپ رسانده است. او اکنون در حال کار بر روی ترجمه‌ و انتشار شماری از شعرها به زبان هلندی است. بااین‌وجود، او تنها دو دفتر شعر خود را به دست چاپ داده و بقیه‌ی دفترهای شعر خود را بین دوستان پخش کرده است.

الهام ملک‌پور چند داستان کوتاه هم نوشته است و می‌گوید که خود را آماده می‌سازد تا در چهل‌سالگی نوشتن اولین رمان خود را شروع کند.
اما اولین‌بار است که الهام ملک‌پور از الهام شاعر با رسانه‌ای گفت‌وگو می‌کند. او در گفت‌وگو با رادیو زمانه دو نمونه از شعرهای خود را خواند و گفت که «الهامی را که شعر می‌گوید می‌شناسد و دوست دارد».

اما چه‌چیز باعث شده است که او تا حال در مورد این الهام شاعر سکوت کرده و از فضای ادبی ایران ناامید شده است؟ الهام به این پرسش‌ها پاسخ می‌دهد.

گفت‌وگو با الهام ملک‌پور را می‌توانید در این‌جا گوش دهید:



زنگی‌های گود قدرت: فرمانروایی جاهلان و لات‌ها در جمهوری اسلامی

$
0
0

مسعود کدخدایی

حضور خشن و بی‌پروای چماقداران و جاهلان و لات‌‌های سازماندهی شده در ارگان‌های اجراییِ حکومت جمهوری اسلامی در سرکوب اعتراض‌های دادخواهانه‌ی اخیر و نیز تظاهرات سال ۸۸ و اعتراض‌های پیش از آن، یک بار دیگر نشان می‌دهد که بررسی افراد و گروه‌های سرکوبگر، و نیز چگونگی سازمان‌یابی آنان بسیار با اهمیّت است. جاهلان و لات‌ها که از آغاز انقلاب بهمن به ترساندن مردم و سوختن کتابفروشی‌ها و گردهمایی‌های فرهنگی و دموکراتیک و ستیز با آزادی زنان پرداختند، در طول چهل سال گذشته به یاری روحانیان در سازمان‌های گوناگونِ بسیج به شکل لباس شخصی، مأمور امر به معروف و نهی از منکر، مدّاح و… دست به سرکوب طبیعی‌ترین و ابتدایی‌ترین خواسته‌های شهروندان زده و آنان را به ستوه آورده‌اند. کوتاه کنم، چهل سال است که آنان به گسترش نفرت و کینه در جامعه پرداخته‌ و مردم کشور را از کوچک و بزرگ تحقیر کرده و بر گلیم فقر نشانده‌اند.

مسعود نقره‌کار، نویسنده

پس باید از آقای نقره‌کار سپاسگزاری کرد که در کتاب “زنگی‌های گود قدرت” به بررسی این گروه‌ها پرداخته و تلاش نموده تا ردّ و ریشه‌‌ی آنان را در تاریخ ایران پیدا کند. او با اهمیّت دادن به بررسی این گروه‌ها، با انتشار کتابش گامی جدّی را در این راستا آغاز کرده است. همینکه کتاب او به چاپ دوم رسیده نشان می‌دهد که دست روی موضوع مهمی گذاشته است.

چیزهای زیادی در باره‌ی لزوم خواندن این کتاب می‌شود گفت و اگر بخواهم آنرا در یک جمله خلاصه کنم، باید بگویم که این کتاب مرجعی است در باره‌ی لات‌ها و اوباش که جایش خالی بود. این کتاب با تصویرها و نام‌نامه‌ای که در پایانش آمده سخن را از شجره و پیشینیانِ جاهلان و لات‌ها، از دورانِ باستانی ایران آغاز کرده و در بیش از پانصد صفحه دگرگونی‌های آنان را در طول تاریخ بررسی می‌کند تا به دوران کنونی می‌رسد.

پس با توجه به نفوذ و قدرت لات‌ها و جاهلان، نه تنها در حکومت جمهوری اسلامی، بلکه در تاریخ ایران، می‌بینیم که آقای نقره‌کار دست روی موضوع بسیار با اهمیّتی گذاشته است. اما چون تا کنون بسیار در باره‌ی این کتاب گفته‌اند، من از تکرارها خودداری می‌کنم. آنچه داخل گیومه (“”) خواهد آمد، بازگفته‌های مستقیم از کتاب است.

بستر فرهنگیِ مناسبِ رشدِ جاهلان و لات‌ها

زنگی‌های گود قدرت، مسعود نقره‌کار

بیشترینِ لات‌ها و جاهلان “از لایه‌های زیرین و تهی‌دست طبقۀ متوسط برخاسته و ساکن محله‌های حول و حوش بازارها و بازارچه‌ها و میادین فروش و توضیع مایحتاج عمومی بوده‌اند… جاهل‌ها و لات‌ها به ندرت از میان حاشیه‌نشین‌های شهری و روستائیان و خوش‌نشینان و دامداران و کشاورزان خرده‌پای مهاجرت کرده به شهرهای بزرگ برخاسته‌اند. در خانواده‌های مرفه نیز افرادی بوده‌اند که به این رفتار و روش و منش گرایش پیدا کرده‌اند، اما استثناء بوده‌اند. ” ص. ۴۳

“جاهل‌ها و لات‌ها نسبت به زن نگاه و دیدگاهی سنتی، مردسالارانه و پدرسالارانه با چاشنی بیشتری از مفاهیم غیرت و ناموس و «عفت و عصمت» داشته‌اند. در این نگاه و دیدگاه زن ارزش محدودی دارد و احترام به وی از زاویه ضعیف پنداشتن اوست. ” ص. ۷۲

“فرهنگ جامعه‌ی ما بستر مناسبی برای پیدائی و رشد جاهل و لات، و پرورش تمایل اینان به سوی قدرت بوده است. جامعه‌ای استبدادزده با ساختار فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی و مذهبی آلوده به تبعیض، زمینه‌ساز گرایش به استبداد و مستبد و شیفته‌ی قدرت شدن است. در کنار مؤلفه‌های مثبت فرهنگی، از جمله عناصر «جوانمردی و پهلوانی و عیاری»، گرایش به تقدس خشونت، قهرمان‌پروری، خودخواهی، خودمداری و خودبرتربینیِ بدخیم، نظم‌ناپذیری، قلدرمآبی، فرهنگ مذکر و مردسالارانه زمینه را برای پیدایی و رشد فرهنگ جاهل مسلکی و لات‌منشی مهیا کرده است. این نوع از فرهنگ نه فقط در قدرت سیاسی و دینی، بلکه در میان اپوزیسیون قدرت سیاسی و دینی، و در کلِ مناسبات اجتماعی حضور داشته و دارد. در چنین ساختار فرهنگی خشونت آفرین و نابردبار، استفاده از زورِ بازو و سلاح و کاربرد انواع خشونت‌ها برای گرفتن حق توجیه‌پذیر می‌شود و در نتیجه، پیدایش و تداوم حیات پدیده‌ی جاهل و لات امری بدیهی می‌شود. ” ص. ۶۸

آقای نقره‌کار در بخش چهارم کتاب پس از اشاره‌ای به پیشینه‌ی تاریخی جاهلان و لات‌ها به بهره‌وری شاه اسماعیل صفوی از آنان اشاره‌ای کوتاه می‌کند و به این‌جا می‌رسد که:

“قاجاریه مُهرِ دوران لوطی‌ها و لوطی‌گریِ سامان یافته بر خود دارد. پیش‌تر در دوران زندیه و افشاریه به لوطی‌ها میدان زیادی داده نشد و به عنوان گروهی کوچک عمل کردند. اما در دوران قاجاریه آخوندها به لوطی‌ها و گروه‌های مشابه، نزدیک‌تر شدند. ” ص. ۷۷

در مورد نمایندگان نخستین مجلس ایران پس از مشروطه شایسته‌ی باریک‌بینی است چون همین گروه‌هایی که مجلس در اکثریت بودند، در سرکوب گروه‌های مخالف جاهلان و لات‌ها را مورد استفاده قرار دادند:

“۲۹ درصد نمایندگان از روحانیون، ۱۷ درصد از تجار و ۱۸ درصد از رؤسای اصناف بودند. در مجموع ۶۴ درصد از کل نمایندگان آخوند بودند. ” ص ۵۸

“حزب ارادۀ ملی سید ضیاء طباطبائی را در زمره‌ی نخستین احزابی دانسته‌اند که از جاهل‌ها و لات‌ها برای تضعیف و حذف فرد یا حزب و سازمان سیاسی مخالف خود استفاده کرد. این حزب «داش مشدی‌ها و گردن کلفت‌هائی» داشت که زیر پوشش نام و عنوانِ «حزب وطن» به مراکز حزبی و کارگری سایر سازمان‌های سیاسی حمله می‌کردند و کلوپ‌های حزبی، به ویژه کلوپ‌های حزب توده را تخریب می‌کردند و یا آتش می‌زدند.

حزب دمکرات قوام‌السلطنه نیز از جاهل‌ها و لات‌ها استفاده می‌کرد. زد و خوردهای حول و حوش انتخابات مجلس پانزدهم را افراد وابسته به این حزب انجام دادند. ” ص. ۱۳۱

استفاده از لات‌ها و جاهل‌ها در زمان رضا شاه و محمدرضا شاه

رضا شاه سیاستی دوگانه با لات‌ها در پیش می‌گیرد. او از یک سو آن‌ها را سرکوب می‌کند، و از سوی دیگر شماری از آن‌ها را به کار می‌گیرد:

“استخدام و سازمان دادن جاهل‌ها و لات‌ها در ارگان‌های حکومتی، به ویژه در شهربانی و ژاندارمری و ارتش و اداره‌ی زندان‌ها و دیگر ارگان‌های امنیتی و اطلاعاتی، سبب تمایل بیشتر جاهل‌ها و لات‌ها به رضا شاه و جذب‌شان از طرف حکومت شد. با این حال رابطه‌ی میان جاهل‌ها و لات‌ها با آخوندها، به دلیل پیوندهای نیرومندی که داشتند بتدریج برقرار شد. ” ص. ۸۴

“در دوره‌ی محمد رضا شاه، رژیم سلطنتی و روحانیون به ظرفیت‌ها و توانائی‌های این گروه اجتماعی پی برده بودند. جاهل‌ها و لات‌ها نیز دریافته بودند برای تامین خواست‌های معنوی و مالی‌شان به این دو تکیه‌گاه نیاز دارند. جاهل‌ها و لات‌ها بارها بین دو قدرت سلطنت و روحانیت دست به دست شدند. بخشی از این گروه… به دستجات مذهبی و روحانیت نزدیک بودند، اما همین نزدیکی را هم بسیارانی از آن‌ها همزمان با شاه و دربار داشتند. رژیم پهلوی از جاهل‌ها و لات‌ها در ارتش، گارد جاویدان، ساواک، شهربانی، اداره زندان‌ها و ارگان‌های دیگر نیز استفاده می‌کرد. جاهل‌ها و لات‌ها اهمیت خاصی پیدا کرده بودند، علاوه بر این که روی جذب جاهل‌ها و لات‌ها با برنامه کار می‌شد تا آنجا پیش رفته بودند که شخصی در حد سپهبد تیمور بختیار را مسئول ارتباط با جاهل‌ها و لات‌ها و واسطه‌ی آشتی دادن و حل اختلاف میان جاهل‌ها و لات‌ها کرده بودند. ” ص. ۸۵

آقای نقره‌کار از کتاب «تاریخ سی ساله» نوشته‌ی بیژن جزنی این تکه را می‌آورد که نشان می‌دهد چه کسانی پشت حزب «ذوالفقار» بودند، حزبی که از شاه هواداری می‌کرد:

“عده‌ای از کسبه و طوافان میدان بارفروشان و حدود خیابان مولوی از طرفداران طیب و شعبان جعفری ‌شعبه این حزب را در میدان شاه تأسیس کردند. ” ص. ۱۳۷

“شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ سکوی پرتاب روحانیون و جاهل‌ها و لات‌های متدین به قدرت و حکومت شد. ” ص. ۱۱۲

در پذیرفته شدن همکاری با جاهل‌ها و لات‌ها کار به جایی می‌رسد که در بازگفتی از حمید شوکت در این کتاب چنین می‌خوانیم:

“جبهه ملی در خرداد ۱۳۴۲ کمترین مخالفتی را با دیدگاه‌های روحانیت نسبت به اصلاحات رژیم ابراز نکرد، حتی برخی از مسئولین جبهه ملی با عوامل بروز شورش نیز همدلی و رابطه نشان می‌دادند. حسین شاه حسینی، مسئول سازمان‌های بازار جبهه ملی با طیب حاج رضائی و اسماعیل حاج رضائی رابطه‌ای نزدیک داشت، وی از همکاری‌های «مشدی‌ها، لوطی‌ها و پاتوق‌دارها» با روحانیت پرده برمی‌دارد… ” ص. ۱۱۷

پذیرش منش و روش جاهلان و لات‌ها در جامعه و سپردن وظیفه‌ی برقراری نظم دلخواهِ مستبدّانِ صحنه‌ی سیاست به آنان نه تنها از سوی رضا شاه و محمدرضا شاه و روحانیان، بلکه از سوی جبهه‌ی ملی و حزب و سازمان‌های سیاسی دیگر نیز انجام می‌شود. استنادهای نویسنده‌ی «زنگی‌های گود قدرت» نشان می‌دهد که حزب زحمتکشان مظفر بقائی بزن‌بهادرهایی چون شعبان بی‌مخ و امیر موبور داشته و حزب توده نیز با کمک لات‌ها در سال ۱۳۲۴ در انزلی به اعضاء و هواداران حزب ایران حمله می‌کند. آنان تظاهرات حزب عدالت را هم سرکوب می‌کنند و در ۱۶ آذر ۱۳۳۱ نیز بی‌کار نمی‌نشینند.

در حزب‌های راست‌گرا و ناسیونالیست پان ایرانیست، آریا و سومکا (حزب سوسیالیست ملی کارگران ایران) به رهبری منشی‌زاده که نازیست بود نیز: “گرایش به جاهلیسم و رفتار جاهلی و لاتی بیش‌تر و چشمگیرتر بود. ” ص. ۱۳۴

محمد رضا شاه که در شهریور ۱۳۴۴ «آریامهر» می‌شود، به جاهلان و لات‌ها که در دوباره بر تخت نشاندنش سنگ تمام گذاشته بودند وفادار می‌مانَد:

“از اوائل دهۀ ۵۰ رژیم شاه از برخی جاهل‌ها و لات‌ها برای بسیج مردمی استفاده می‌کرد. این دسته از جاهل‌ها و لات‌ها در حاشیۀ «گروه آزادمردان و آزادزنان» و یا حزب مردم، حزب ایران نوین، پان ایرانیست‌ها و سندیکاهای قانونی، و سپس در حاشیۀ حزب رستاخیز سازمان داده شده بودند. ” ص. ۱۳۷

نقره‌کار چنین ادامه می‌دهد: “گروه جاهل‌ها و لات‌ها بعد از کودتای ۲۸ مرداد بتدریج به دو دسته تقسیم شد. دسته‌ای که در اطراف شعبان جعفری گرد آمده بودند و دسته‌ی دیگری که دور و بَرِ طیب حاج رضائی و دیگر جاهل‌های منطقه میدان امین السلطان و باغ فردوس و میدان خراسان و پاخط شکل گرفته بود. انشقاق و جدائی این دو دسته در مقطع بلوای ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ آشکار و علنی شد. دستۀ شعبان جعفری در حمایت از دربار و رژیم شاه و دستۀ طیب حاج رضائی در کنار «جاهل‌ها و لات‌‌های متدین» در حمایت از روحانیون و آیت‌الله خمینی قرار گرفتند. بخشی از رهبران جمعیت فدائیان اسلام و گروه‌های مشابه «اتاق فکر و فرماندهی» این دسته از جاهل‌ها و لات‌ها بودند. ” ص. ۱۲۴

نواب صفوی اهل خانی‌آباد تهران بود. او پس از آزادی از زندان به فکر می‌افتد: “از وجود افرادی استفاده بکند که تا الآن مخل آسایش محلات بوده‌اند. مثل اوباش، گردن کلفت‌ها، لات‌ها، آن‌ها که عربده‌کش‌های محلات بودند. ” ص. ۴۹

استفاده از لات‌ها و جاهل‌ها پس از انقلاب

اما: “ماهیت و حقیقت انقلاب هرچه بود در یک خصلت و ویژگی آن نمی‌توان تردید کرد و آن این‌که عاملی شد تا روحانیت و «جاهل‌ها و لات‌های متدین» قدرت سیاسی را تسخیر کنند. جاهل‌ها و لات‌های متدین برای تثبیت موقعیت خود در کنار آخوندها در نخستین گام در رودرروئی‌هائی که تسویه حساب نیز به حساب می‌آمدند بسیاری از جاهل‌ها و لات‌های غیر متدین را به قتل رساندند یا اعدام کردند… و تعداد دیگری را به جرم همکاری با ساواک و یا شرارت، صادق خلخالی اعدام کرد… ” ص. ۱۴۷

عده‌ای از این‌ها از کشور فرار کردند مانند شعبان بی‌مخ و مرتضی یکّه:

“آنان که باقی ماندند یا جذب دسته‌ی جاهل و لات‌های متدین شدند، که مهره‌های درشت آن‌ها پیرامون بیت آیت‌الله خمینی جمع شده بودند یا در کمیته‌ها و گروه‌های فشار و کشتار جای گرفتند. ماه‌های نخست انقلاب، ماه‌های تاخت و تاز جاهل و لات‌های متدین بود… برخی از جاهل و لات‌های متدین با اتکا به حمایت روحانیون هسته‌های اولیه‌ی ارگان‌های قضائی و نظامی و امنیتی را شکل دادند، ضمن این‌که وظایف خود در گروه‌های فشار و کشتار، یا گروه‌های چماقدار را هم پیش می‌بردند… حاج مهدی عراقی از اصلی‌ترین سازمان دهندگان جاهل و لات‌های متدین، از اعضاء جمعیت فدائیان اسلام و هیئت‌های مؤتلفه بود. وی به جرم دست داشتن در فعالیت‌های تروریستی دستگیر و تا سال ۱۳۵۵ در زندان بود. وی با برخورداری از «عفو ملوکانه» آزاد شد و در پامنار، بازار و مولوی هیئت‌های عزاداری راه انداخت. این هیئت‌ها نوعی هسته‌های تشکیلاتی برای آخوندها، به ویژه آیت‌الله خمینی شدند. حاج مهدی عراقی پیرو آموزش‌های مرادش نواب صفوی به گردآوری و سازمان دادن جاهل و لات‌ها همت گماشت… محسن رفیقدوست، که راه جاهلیسم اسلامی را در خیابان خراسان و مسجد لُرزاده و مساجد و هیئت‌های عزاداری مختلف طی کرده بود، با ماشاالله قصاب و محمدرضا طالقانی و مشابهین «گروه حفاظت از امام» را در مدرسه علوی و رفاه شکل دادند. اینان پُست‌های مهم اجرائی و اقتصادی و امنیتی نیز تصاحب کردند… اسامی اعضای اصلی شورای مرکزی این حزب تا سال ۱۳۷۵علنی نبود… ولی فقیه، جاهل و لات‌های متدین را در نهادهای «مجلس، دولت، قوۀ قضائیه و رسانه‌ها» به ویژه در بیت رهبری که بر فراز همه‌ی نهادهای حکومتی قرار دارد، جمع کرد. ” ص. ۱۴۷-۱۴۹

“حسین الله کرم و محسن رفیقدوست همراه با جماعتی از جاهل و لات‌های متدین از پیشکسوتان شکل‌دهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند. اینان به کمک برخی از درس خواندگان مسلمانِ از خارج برگشته‌ی پیرو خمینی، این تشکیلات را سازمان دادند. ” ص. ۱۵۵

در بررسی آقای نقره‌کار می‌بینیم که فرهنگ جاهلی و لاتی گذشته از «بیت رهبری» در سایر ارگان‌های فرمانروایی گسترده شد، از جمله در مجلس شورای اسلامی با حضور کسانی چون هادی غفاری و دار و دسته‌اش و تروریست‌هایی چون عبد خدایی و لات‌هایی مانند صفر نعیمی و فتح‌الله خان حسینی و حاج نادر فیاضی پور و نیز بعدتر در دولت با حضور کسانی چون احمدی‌نژاد که امکان تاخت و تاز را برای کسی چون حسین الله کرم فراهم کرد. همچنین به‌ویژه وزارت اطلاعات از پایگاه‌های اصلی جاهلان و لات‌های عمامه‌دار و بی عمامه شد و وزارتخانه‌های خارجه، فرهنگ و هنر، ارشاد اسلامی، آموزش و پرورش و کلّ قوه‌ی قضائیه، رادیو تلویزیون و رسانه‌هایی مانند روزنامه‌ی کیهان نیز جولانگاه جاهلان شد.

با جایگزین شدن لات‌ها در بخش‌های کلیدی جامعه، جای عجب نیست که فرهنگ آنان گسترش یابد و پیرو آن، نیاز به لات‌های باز هم بیشتری، بیشتر شود. چنین است که پس از تشکیل سپاه پاسداران در دوم اردیبهشت ۱۳۵۸ به فاصله‌ی چند ماه در پنجم آذر ماه ۱۳۵۸ با فرمان خمینی سازمان بسیج درست می‌شود. پیش از آن در ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ کمیته‌های انقلاب اسلامی تشکیل شده بودند. این کمیته‌ها در سال ۱۳۷۰ پس از تصویب قانون تشکیل نیروی انتظامی جمهوری اسلامی، با شهربانی و ژاندارمری ادغام و سازمان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران تأسیس شد.

پایگاه‌های کمیته‌ها در مسجدها بود و روحانیان نقش عمده‌ای در هدایت آن‌ها داشتند. آخوند محمدرضا مهدوی کنی اولین سرپرست کمیته‌ها بود. در هر کمیته یک روحانی نقش سرپرستی داشت که نظارت شرعی بر کارهای اجرایی را انجام می‌داد. این سازمان خارج از محدوده‌ی قدرت دولت مهدی بازرگان بود و به کار بازپس گرفتن سلاح مردم، محافظت مرکزهای حساس، مصادره اموال، تعیین مسئول برای برخی نهادها، دستگیری برخی مقام‌های رژیم گذشته و فعالیت‌هایی از این دست می‌پرداخت. موردهای بسیاری از زیر پا گذاشتن حقوق اولیه‌ی انسان‌ها از سوی کمیته‌ها روی داد. اما برگردیم به نیروهای بسیج که با آغاز جنگ عراق و ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ نقشی تازه یافت:

“خمینی گفت که «۲۰ میلیون جوان ایرانی باید به ۲۰ میلیون تفنگدار و ارتش بَدَل شوند.» پایه‌های بسیج را همان جوانانی ریختند که به کتابفروشی‌ها و تجمع‌ها حمله می‌کردند و سر در کمیته‌ها داشتند و با شروع جنگ «پایگاه‌های بسیج مستضعفین» را شکل دادند. بخشی از اینان به سپاه پیوستند و بسیج سپاه را به وجود آوردند، بخشی «لباس شخصی» شدند، و جمعی ماموران امر به معروف و نهی از منکر. این‌ها در تمام نهادهای دولتی و غیر دولتی و گروه‌های اجتماعی و شغلی مختلف و رسانه‌ها تشکیلات زده‌اند. این تشکیلات به زعامت جاهل‌ها و لات‌های متدینی چون آخوند حسین طائب و سردار محمدرضا نقدی با گروه‌های فشار و کشتاری مانند «عماریون» و نیروهای لباس شخصی به عنوان پاره‌ای از بیت رهبری، به فرماندهی سپاه پاسداران و تحت هدایت شخص رهبر عمل می‌کند. بسیج از قدرتمندترین گروه‌های سرکوب و کشتار و ایجاد رعب و وحشت در کشور است… هادی غفاری می‌گوید: «جزو اولین کسانی هستم که به حکم هاشمی رفسنجانی مسئولیت تشکیل بسیج را بر عهده گرفتم». رهروان و نسل بعد از هادی غفاری‌ها و الله کرم‌ها و حاجی بخشی‌ها و ده‌نمکی‌ها راه آنان را در تهران و شهرهای دیگر ادامه داده‌اند… رد پای بسیج و سپاه در ضرب و شتم، شکنجه و کشتار دگراندیشان و مخالفان حکومت اسلامی در داخل و خارج از کشور دیده شده است. این تشکیلات به ویژه در سرکوب دانشجویان (۱۸ تیر ۱۳۷۸) و جنبش سبز در سال ۸۸ نقش تعیین کنده داشته است. این رخدادها صحنه‌ی نمایش قدرت جاهل‌ها و لات‌های متدین، یا به قول جامعه‌شناس مسلمان، آقای جلائی‌پور، «لات- مذهبی»‌ها بود. ” ص. ۱۵۵-۱۵۶

در اینجا بد نیست تکه‌ای از گفتگوی سردار سرلشکر حسین همدانی از فرماندهان سپاه را که در ۱۳۹۴ در سوریه کشته شد بیاورم که در اینترنت زیر عنوان «آخرین مصاحبه سردار همدانی در مورد سوریه و فتنه ۸۸» در دسترس است و در «زنگی‌های گود قدرت» هم آورده شده است. هنگامی که از این سردار سپاه می‌پرسند موفقیت سپاه در اتفاقات سال ۸۸ مرهون چه بود؟ از جمله چنین می‌گوید:

“اولاً در فتنه ۷۸ بنده جانشین نیروی مقاومت بسیج بودم و تجربه آن حوادث را داشتم… در سال ۸۲ هم فرمانده لشگر تهران بودم… شناخت خوبی نسبت به جغرافیای انسانی و زمینی و شرایط اقتصادی و فرهنگی تهران داشتم. اِشراف خوبی نسبت به احزاب و گروهها داشتم و آنها را در قرارگاه ثارالله به دقت بررسی کرده بودیم. کار اطلاعاتی که از پیش در قرارگاه ثارالله انجام داده بودیم جواب داد. هیچ کار موفقی بدون آمادگی و تمرین صورت نمیگیرد. همه فرماندهان پایگاههای بسیج را در دو تجمع بزرگ جمع کردم و به همه مأموریت دادم. از همه خواستم تا سازماندهی خود را حفظ کنند و امنیت محله خود را تأمین کنند. گفتم پایگاهی که نتواند این دو اقدام را انجام دهد پایگاه نیست. با کار اطلاعاتی اقدامی انجام دادیم که در تهران صدا کرد. ۵ هزار نفر از کسانی که در آشوبها حضور داشتند ولی در احزاب و جریانات سیاسی حضور نداشتند بلکه از اشرار و اراذل بودند را شناسایی کردیم و در منزلشان کنترلشان میکردیم. روزی که فراخوان میزدند اینها کنترل میشدند و اجازه نداشتند از خانه بیرون بیایند. بعد اینها را عضو گردان کردم. بعداً این سه گردان نشان دادند که اگر بخواهیم مجاهد تربیت کنیم باید چنین افرادی که با تیغ و قمه سروکار دارند را پای کار بیاوریم… همه سینماهای تهران را اجاره کردم. تمام مدارس و حسینیه‌ها را در اختیار گرفتیم. بچه‌ها با لباس مشکی در میدان حضور داشتند. نزدیک به ۳۰ هیئت را هم که با من مرتبط بودند را هم آماده کردیم و گفتم دسته‌ها را به سمت میدان دانشگاه بیاورید. در روز عاشورا همین سه گردان غائله را جمع کردند. این حرفها باید در تاریخ ثبت شود. در این اتفاقات ۸۳۰ نفر جانباز دادیم. فتنه ۸۸ از سوریه و جنگ هشت ساله مهمتر است. حضرت آقا در این مورد فرمودند که این کار خدا بود و عمق این فتنه زمانی روشن خواهد شد که من دیگر نیستم. ما به ابعاد فتنه نپرداخته‌ایم. ۴۵ هزار بسیجی در این صحنه بودند و نه تنها پولی دریافت نمیکردند که پول بنزین موتور و بقیه مخارج خود را هم می‌پرداختند. ”

آقای نقره‌کار زیر عنوان «آموزشکده‌های جاهل‌ها و لات‌های متدین» شرحی از مدرسه رفاه و مدرسه علوی به دست می‌دهد و سپس به مداحان می‌رسد که در جمهوری اسلامی نهادی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بر پا کرده‌اند، و به یاری حکومت اسلامی یکی از بزرگترین و متشکل‌ترین جریان‌های شیعی- مافیائی را شکل داده‌اند. اینان با تغییر در محتوا و نحوه‌ی اجرای مدح همراه با به کارگیری موسیقی سنتی و مدرن، و تشکل‌سازی‌های رنگارنگ با تاثیرگذاری سیاسی- روانشناسانه بخش بزرگی از مخاطبان خود را از میان نوجوانان و جوانان گرفته‌اند. مداحان مروج جاهلیسم، خرافه، خشونت و رجزخوانی هستند. او ویژگی‌های مداحان و جایگاه آنان را در جمهوری اسلامی برمی‌شمارد. به گفته‌ی او بیشترینِ مداحان:

از اهالی بازار بوده و هستند؛ پایگاه اجتماعی آنان بازار و جنوب شهر است؛ به طور عمده در حال حاضر در تجارت و رده‌های بالای حکومت هستند؛ بیشترینشان اهل همه‌جور کارهای ناپاک و ناشایست بوده‌اند؛ چه فقیران و چه مالدارانشان یا از جاهلان و لات‌ها بوده‌اند و یا آخوند و یا از دمخورانِ نزدیکِ آخوندها؛ مداحان شخصیتی دوگانه و شناور دارند که میان لوطی‌گری و پهلوانی از یک سو و خلافکاری و حیله‌گری از سوی دیگر در نوسان هستند اما کشش بیشتر آنان به سوی وجه دوم است؛ به زبان خودشان، یعنی به زبان لاتی، بی‌حیایی، کلّه‌خری و روحیه‌ی دعوایی از ویژگی‌های روانی آنان است؛ زبان لاتی و بی‌ادبانه دارند؛ از سواد بهره‌ای ندارند اما تکرار آنچه که می‌گویند و حافظه‌ی خوب به دادشان می‌رسد.

تاسیس مدرسه و دانشکده مداحی یکی دیگر از خواسته‌های این نهاد است. گذشته از برگزاری کنگره و همایش مداحان، شماری از تشکل‌های مداحان برای گسترش «ادبیات عاشورایی» به شرح زیر در حال کار هستند:

سازمان بسیج مداحان، خانه مداحان، پایگاه مداحان اهل بیت، تشکل‌های حوزه ستایشگری اهل بیت، بنیاد دعبل، کانون مداحان، مجمع‌الذاکرین حسینی تهران، مجمع مذهبی یاس کبود و…

کوتاه سخن! اکنون مداحان با فرهنگ جاهلی و لاتی در همۀ عرصه‌های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و در همۀ ارگان‌های دولتی در جایگاه‌های استواری جا گرفته‌اند. تا سال گذشته ۴۵۰۰۰ (چهل و پنج هزار) تن از مداحان در سازمان بسیج پرونده داشته‌اند و بی‌شک چنانکه آقای نقره‌کار می‌گوید:

“… امروز تشکل‌های مداحان از فعال‌ترین تشکل‌های سیاسی- مذهبی در جامعه شده‌اند. مداحان با ده‌ها تشکل، و با استفاده از امکانات تبلیغی رسانه‌ای، همچون رادیو، تلویزیون، اینترنت و دنیای مجازی، مجله‌های مختلف و منابر، و داشتن شبک‌های وسیع توزیع و فروش آثارشان، وظایف خویش را انجام می‌دهند… سازمان بسیج مداحان که در سال ۱۳۸۷ تشکیل شد، یکی از گسترده‌ترین آن‌هاست. مدیران هیئت‌های مذهبی، سازمان بسیج مستضعفین و بسیاری از تجار بازار و مجامع روحانیون و حکومتیان از این تشکل پشتیبانی سیاسی و مالی می‌کنند. این تشکل وظایف‌اش را مقابله با تهاجم فرهنگی، مبارزه در عرصۀ جنگ نرم با استکبار جهانی و تبلیغ معنویت اهل بیت اعلام کرده است. ” ص. ۱۶۸

پدیده چماقداری و چماقداران

در کتاب آقای نقره‌کار، در اینجا از «بحث شیرین» مداحان درگذشته و به «بحث شیرین‌تر» چماقداران می‌رسیم! آقای نقره‌کار در این باره می‌نویسد:

“در مقطع انقلاب، چماقداران شاه و روحانیون در برابر هم صف‌آرائی کردند. رژیم شاه علاوه بر گسیل نیروهای انتظامی و نظامی، از گروه‌های چماقدار نیز برای به هم ریختن و تعطیل همایش‌های دانشجوئی، فرهنگی، سیاسی و مذهبی، و گردهم‌آئی‌های زنان و کارگران، و ضرب و شتم مردم استفاده کرد…. چماقداران طرفدار روحانیون نیز در این مقطع بارها به تخریب و آتش زدن بانک‌ها و مراکز مختلف فرهنگی و تفریحی و تجاری پرداختند. آتش زدن سینما رکس آبادان از هولناک‌ترین نمونه‌هاست. از ماه‌ها قبل از انقلاب «جاهل‌ها و لات‌های متدین» به سازماندهی گروه‌های چماقدار و دسته‌ها و باندها با گروه‌های فشار و کشتار روی آوردند… در تاسوعا و عاشورای سال ۱۳۵۷ با حمله به صفوف نیروهای چپ و دمکرات حضور علنی خود را اعلام کردند… حمله و یورش این مجموعه با چاقو و قمه و چماق به کتابفروشی‌ها، دفاتر روزنامه‌ها، گردهمایی‌های سیاسی و فرهنگی، زنان، و کشتار مخالفین حکومت در تهران و شهرهای مختلف کردستان، کرمان، ترکمن صحرا، قائم شهر، بندر انزلی، جهرم، کرمانشاه و… نمونه‌هایی از اعمال جاهل‌ها و لات‌های متدین بودند که تجاربی از فدائیان اسلام و هیئت‌های مؤتلفه پشتوانه داشتند. خواهران حزب‌الهی نیز، برای برهم زدنِ تجمع‌ها و تظاهرات نیروهای غیر مذهبی و دموکرات در کنار برادران عقیدتی خود به میدان آمدند. ظهور زهرا خانوم و گروه زنان مسجد الهادی به زعامت هادی غفاری دو نمونه‌اند. ” ص. ۱۷۶

نویسنده چنین ادامه می‌دهد:

“با پیروزی روحانیت در انقلاب بهمن، چماقداران یا گروه‌های فشار و کشتار به عنوان بازوی مسلح و امنیتی حکومت اسلامی به شاخه‌های مختلف تقسیم شدند. گروه حفاظت از امام (گروه مدرسه رفاه و علوی)، کمیته‌های انقلاب، گروه‌های کنترل و اداره‌کننده زندان‌ها، گروه‌های خیابانی یا لباس شخصی‌ها نمونه‌هائی از گروه‌های منشعب از چماقداران بودند. اکثر رهبران و سازمان دهندگان این مجموعه، روحانیون تندرو و اعضاء و پیروان جمعیت فدائیان اسلام و هیئت‌های مؤتلفه و جاهل‌ها و لات‌هایی بودند که در جریان شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و پس از آن به روحانیون پیوسته بودند. آیت‌الله خمینی نیز رفتار چماقدارانه را ترغیب و اسلامیزه می‌کرد. وی رهنمود می‌داد: «اسلام آن بود که شمشیر را کشیده و تقریبأ نصف دنیا یا بیشتر را با شمشیر گرفت»، «انحصار به این معنی که باید اسلام باشد و غیر اسلام نباشد، ما همه انحصارطلبیم، مسلمین همه انحصارطلبند» “. ص. ۱۷۷

در رابطه با استفاده‌ی تاریخی ملایان از چوب و چماق، نویسنده به نقل خاطرات علی خامنه‌ای در گفتگو با مرکز ستاد انقلاب اسلامی در سال ۱۳۷۳ می‌پردازد:

“در واقعه حمله به مدرسه فیضیه چند تن از طلاب ورزشکار و قوی مانند علی اکبر کنی را دیدم که جلوی در منزل امام ایستاده بودند. گفتم: مقداری چوب فراهم کنید که اگر حمله کردند بتوانیم با چوب مقاومت کنیم. طلاب که اول غافلکیر شده بودند، با چوب به صحنه آمدند. چوب یک حربه عمومی بود، از قدیم مرسوم بود که طلبه‌ها در اتاقشان بنا بر احتیاط چوب نگه می‌داشتند. بعضی از طلاب هم از درخت‌های مدرسه فیضیه چوب کندند و با کماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فیضیه صحنه درگیری بین طلاب و کماندوها بود. طلبه‌ها عبا را به رسم قدیم دور ساعد پیچیده و به کماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه دور کنند. ”

جا داشت که مطالب کتاب «زنگی‌های گود قدرت» بهتر بخش‌بندی و تنظیم می‌شدند که در آن صورت از بسیاری تکرارها جلوگیری می‌شد و مراجعه به آن آسان‌تر، و خواندنش راحت‌تر.

در پایان با آقای مسعود نقره‌کار هم‌زبان می‌شوم که این کتاب یک عکس فوری از نقش سیاسی و اجتماعی جاهلان و لات‌ها در تاریخ معاصر ایران است. نویسنده با جمله‌ی بالا، زیرکانه به ضرورتِ پیگیری داستان‌های نهان در دلِ این عکس‌های فوری، و لزوم ژرف‌نگریستن و کشفِ رازهاشان اشاره کرده است. او که از محله‌های جاهل‌خیز تهران از درون خبر دارد، برای پی بردن به “چرایی و چگونگی شکل‌گیری و تداوم حیات این جریان‌ها و گروه‌ها” و با هدف ایجاد بحث و گفتگو به بررسی این موضوع پرداخته است.

خواندن این کتاب موجب شد تا برای دریافتنِ علتِ پذیرشِ روش و منش لاتی و جاهلی در ایران، و برای پیدا کردن پیشینه‌ی فرهنگی چنین فرهنگِ نکوهیده‌ای به پژوهشی طولانی در تاریخ ایران از زمان مهرپرستی تا کنون دست بزنم تا بلکه بتوانیم ببینیم که چگونه ارزش‌های پهلوانی ایران باستان در درازنای تاریخ، رفته رفته در ریزشی پیگیر فراموش می‌شوند و جای به روش و منش جاهلی می‌سپارند. امیدوارم بتوانم حاصل این کار را به زودی در کتابی در اختیار همگان بگذارم.

بیشتر بخوانید:

قفسه کتاب: معرفی کتاب در رادبو زمانه

مهرناز صالحی: مکانی دیگر

$
0
0

تجربه چهارده‌سالگی‌ام چندین و چند بار تکرار شد. سمیرای یازده‌ساله، شاگرد بی‌نظیرم در تابوت… موهای پرپشت و مجعّد و سیاهش، چهره زیبایش را در میان گرفته…نیست و هست. و بعدها که بر تابوت لین خم شدم. چهره نجیب و اشرافی‌اش آرام و چشم‌های آبی‌اش بسته… و بعدها که و بعدها که. می‌نویسی «مکانی دیگر» را.

مهرناز صالحی، نویسنده

«مکانی دیگر» رمانی علمی تخیلی است در چهار جلد که جلد سومش هم در دسامبر ۲۰۱۷\ دی سال جاری توسط نشر آیدا در شهر بوخوم آلمان منتشر شده. پیش از این کتاب اول این پنج‌گانه در سال ۲۰۱۵ و کتاب دوم درسال ۲۰۱۶ منتشر شده بود. پاره‌ای از این رمان را با صدای مهرناز صالحی، نویسنده کتاب می‌شنوید (موزیک متن از حمید طباطبائی است):

مهرناز صالحی در بهشهر متولد شده و از سال ۱۹۸۴/ ۱۳۶۳ در هلند زندگی می‌کند. صالحی در نشست ادبی رادیو زمانه (ژوئن ۲۰۱۴/ تیر ۱۳۹۴) دومین داستان از مجموعه «پنج‌گانه»‌اش (نشر آیدا، بوخوم، آلمان) را اجرا کرده بود: روایتی از مشکلات زندگی پناهجویان در یک هتل که با خشونت و آزار و بدمستی درآمیخته است. این داستان که به لحاظ بازآفرینی لحن و صدای راوی سردرگم و به بن‌بست رسیده‌اش و همچنین از نظر ضرباهنگ (ریتم) اثری قابل تأمل است، در آن نشست مورد توجه حاضران قرار گرفت.

پیش از این در سال ۲۰۱۰ از مهناز صالحی «وسوسه‌های آبی» منتشر شده است.

بیشتر بخوانید:

مهرناز صالحی: در یک هتل

 

جهان از دید نابینایان

$
0
0

احد پیراحمدیان

ما اغلب از یاد می‌بریم که کمابیش یک سوم زندگی‌مان را با چشمان بسته سپری می‌کنیم. اما همین‌که با کسی بر می‌خوریم که تمام عمرش نابینا بوده بر بینایی خود واقف می‌شویم تا چند ساعت بعد باز همه چیز را فراموش کنیم. شاید این در طبیعت آدمی‌ست که خود را به طور معمول در نداشته‌هایش می‌بیند و با آنچه ندارد می‌سنجد.

کتاب "از چشم نابینایان" را "نشر ماهی" در ایران در ۲۸۴ صفحه منتشر کرده است.

کتاب “از چشم نابینایان” را “نشر ماهی” در ایران در ۲۸۴ صفحه منتشر کرده است.

از این منظر کتاب «از چشم نابینایان»، ترجمه اسکندر آبادی، به چند دلیل غنیمتی است ویژه: در کنار ارزش ادبی این کتاب، نخست این‌که ترجمه نسبتا شسته رفته‌ای‌ست از زبان آلمانی که می‌تواند با توجه به روی‌کرد مترجم به زبان مقصد مورد بحث قرار گیرد.

دوم اینکه اسکندر آبادی خود نابیناست و انگیزه و روش او برای ترجمه این داستان‌ها روزنه‌ای‌ست به جهانی که خوانندگان بینا به آن راهی ندارند.

ساختار کتاب

کنجکاوی خواننده با عنوان کتاب آغاز می‌شود. آیا در عنوان این کتاب تناقضی وجود دارد؟ آیا این عنوان کنایه‌ای‌ست به بینایی یا نابینایی نابینایان؟ آیا تغییر عنوان به «از نگاه نابینایان» می‌توانست این دو پهلویی را برطرف کند؟

این کتاب به ترتیب شامل یک رساله فلسفی ـ علمی در شکل نامه از «دنی دیدرو» فیلسوف و نویسنده عصر روشنگری فرانسه، مؤلف اصلی دائره المعارف، و دو داستان، یکی از «گرت هوفمان» نویسنده آلمانی، و دومی از «آندره ژید» نویسنده معروف فرانسوی ا‌ست. علاوه بر این در بخش پایانی کتاب مصاحبه‌ی آمده است از آقای علی امینی نجفی با مترجم.

دکتر اسکندر آبادی، روزنامه‌نگار، مترجم و نوازنده − اسکندر آبادی خود نابیناست و انگیزه و روش او برای ترجمه داستان‌های کتاب " جهان از چشم نابینایان" روزنه‌ای‌ست به جهانی که خوانندگان بینا به آن راهی ندارند.

دکتر اسکندر آبادی، روزنامه‌نگار، مترجم و نوازنده − اسکندر آبادی خود نابیناست و انگیزه و روش او برای ترجمه داستان‌های کتاب ” جهان از چشم نابینایان” روزنه‌ای‌ست به جهانی که خوانندگان بینا به آن راهی ندارند.

علی امینی نجفی در سخن کوتاهی که در معرفی این کتاب نوشته و اول کتاب آمده است، پس از اشاره به آشنایی با اسکندر آبادی و روند شکل‌گیری این کتاب، علت مصاحبه‌ را اینگونه بیان می‌کند: «… ترجیح دادم، به جای نوشتن مقاله‌ای خشک و خالی، مطالب را به شکل زنده‌تر و در گفت‌وگویی باز و بی‌پرده با اسکندر آبادی مطرح کنم.»

پیش از ورود به بحث اصلی درباره مضامین این کتاب بد نیست همین جا نگاهی بیاندازیم به این گفت‌وگو. مصاحبه‌‌ به جای معرفی و مقدمه‌ی کتاب به خودی خود نه مثبت است نه منفی. از آنجا که کنجکاوی خواننده را بر می‌انگیزد و راهی می‌شود برای ورود به کتاب جالب است، اما اگر پرسش‌های چنین مصاحبه‌ای به عمق مطالب کتاب نرسند و در حد ارضای کنجکاوی‌های خواننده بمانند، پس از یک بار خواندن تاریخ مصرف‌شان تمام می‌شود و این با ژانر کتاب که بر خلاف اخبار روزنامه، تاریخ مصرفی طولانی تر دارد، مغایر است. متاسفانه با وجود کشش زیاد، این مصاحبه در همه بخش‌هایش به عمق نمی‌رسد و فرصت خوبی که برای نفوذ به جهان تاریک ذهن مترجم به وجود آمده را از دست ‌می‌دهد.

البته پرسش‌هایی چون «آیا هیچ وقت عاشق شده‌ای؟» یا «آیا پیش از ازدواج، روابط دیگری داشتی؟» و «به نظر خودت چرا خانم‌ها جذبت می‌شوند؟» و آیا «هیچ‌گاه به فاحشه خانه رفته‌ای؟» نیاز خواننده‌ی فضول را اقناع می‌کند و در بهترین حالت شاید اشاره به زمینی بودن مشکلات توانخواهان نیز داشته باشد اما فرصت خوب ادامه پرسش‌های مهم‌تری مانند معیار و انگیزه مترجم در انتخاب این سه متن، مضمون استعاری نابینایی یا نگاه توانخواهان به جهان به عنوان محور اصلی از دست می‌روند.

مصاحبه‌کننده اگرچه پرسش‌های اصلی را به میان می‌کشد اما آنها را نیمه کاره رها می‌کند. به طور نمونه پس از گفت‌وگو در باره داستان «سقوط کوران» نوشته گرت هوفمان آن‌گاه که بحث به تلاقی دو جهان می‌رسد، او سر نخ را رها می‌کند. آبادی در پاسخ پیشین باره نقش نقاش در این داستان گفته است:

«در واقع نقاش از دو جهان صحبت می‌کند: جهانی مجازی که در تابلو هست و نابیناها را جاودانه می‌کند و جهانی واقعی که همان شرایط نکبت‌زده‌ای‌ست که نابینایان در آن زندگی می‌کنند.» (صفحه ۲۵۶)

پرسش دقیق‌تر در باره منظور آبادی از تقابل جهان مجازی و واقعی می‌توانست مجرایی باشد بر پرسش نقش هنر در زندگی آدمی و در این مورد مشخص در زندگی یک نابینا که هم مضمون محوری داستان هوفمان است و هم به احتمال زیاد انگیزه‌ی آبادی در ترجمه این آثار. می‌شد پرسید به نظر مترجم به چه دلیل نابینایان علاقه دارند تابلویی از آنها کشیده شود؟ یا به چه دلیل یک نابینا دوست دارد جاودانه شود؟ یا تصور یک نابینا از جاودانگی چیست؟

مورد دیگر هنگامی‌ست که آبادی در باره‌ی مرزهای غیر قابل عبور یک نابینا حرف می‌زند و مسئله در‌زمانی و هم‌زمانی را مطرح می‌کند. این مبحث یکی از کلیدی‌ترین موارد تفاوت میان نابینایان و بینایان است؛ موردی که در اولین مطلب این کتاب یعنی در رساله دیدرو نیز هنگام روایت زندگی ساندرسون به آن اشاره شده است. یک نابینا قادر نیست وضعیتی را هم‌زمان همچون یک تصویر بفهمد. اگر کسی موقعیت و منظره‌ای را برای او شرح دهد این کار مشروط به روایت خطی، یعنی زمانی است. در حالی که یک بینا می‌تواند همان وضعیت را هم‌زمان و یک‌جا درک کند. او می‌توانست بپرسد: این امر چه تاثیری بر فهم یک نابینا از جهان دارد؟ از این طریق هم می‌شد راهی به نکات پیچیده مقاله دیدرو باز کرد و هم عقیده یک صاحب نظر را دراین باره شنید.

پرسش دقیق‌تر در این باره می‌توانست نقبی باشد به شگرد‌های روایت و امکانات و اهمیت آن، هم برای نابینایان و هم برای بینایان. این فرصت اما بی‌استفاده مانده است. در مقابل شاخص هم‌زمانی که امری‌ست مکانی و مختص هنرهای تجسمی، شاخص روایت خطی مشروط به زمان است، موضوعی که مشغله اصلی هر نویسنده است و طبعا برای یک مترجم موضوعی حیاتی. هر گاه راوی بخواهد روایتی را چه مکتوب و چه شفاهی بیان کند باید امر زمان و روایت یکی پس از دیگری را در نظر بگیرد. این موضوع به احتمال زیاد با درک یک نابینا از امور مطابقت می‌کند. یکی از مضامین اصلی داستان هوفمان تقابل این دو شیوه بیان جهان است.

اهمیت انتزاع یعنی «منفرد ساختن ویژگی‌های‌محسوس اجسام از یکدیگر» به یاری اندیشه می‌توانست پرسش پراهمیت دیگری برای فهم ما از علم و فلسفه شود.

یکی دیگر از موارد قابل انتقاد، بی دقتی در کار برد مفاهیمی‌ست که بار معنایی بیشتر از آن دارند که ما در گفت‌وگوی روزمره از آنها مستفاد می‌کنیم. از این جمله‌ است مفهوم «تراژیک» که با محرومیت، شوربختی، نکبت‌زدگی یا ضایعه نابینایی ربطی ندارد. کاربرد نادقیق مفاهیمی که دارای پیشینه فلسفی، تاریخی، دینی و اسطوره‌ای هستند نه تنها یک متن را پر معنا نمی‌کند که سطح آنرا تقلیل نیز می‌دهد.اجازه بدهید از این موارد جانبی بگذریم و به مسئله اصلی بپردازیم.

محور و انگیزه اصلی کتاب همان‌گونه که اسکندر آبادی در لابلای گفت‌وگویش در آخر کتاب بیان می‌کند، نخست نابینایی نابینایان به عنوان موضوع اصلی این داستان‌هاست و دیگری رویکرد نویسندگان آنها به نابینایی نه به مثابه امری استعاری برای عبرت بینایان بلکه به عنوان روشنگری در باره یک فقدان و محرومیت واقعی. در هر سه متن تلاش نویسندگان بر مبری بودن از ارزش‌گذاری‌ست.

«نامه‌ای در باره نابینایان برای آگاهی بینایان» نوشته‌ی دنی دیدرو

نخستین متن این کتاب همانگونه که در بالا اشاره شد رساله‌ای‌ست فلسفی ـ علمی در غالب نامه از دنی دیدرو. دیدرو در نامه‌ای که به بانوی علاقه‌مند به علم و فلسفه می‌نویسد، در گزارشی نتیجه مشاهدات و تحقیقات تجربی و نظری خود را در باره نابینایان با او در میان می‌گذارد. بحث اصلی این رساله نقش ادراک‌های حسی در شناخت ما از جهان است. پیش از اینکه دیدرو به مقایسه حس لامسه و بینایی و نقش و اهمیت آنها در شناخت برسد، شرح حال دو فرد نابینا را می‌آورد. در تصویر اول او از نابینایی صحبت می‌کند که مخاطب نامه از بودنش خبر دارد اما از توانایی‌های او بی‌خبر است. دیدرو پس از شرح توانایی‌های این نابینا به نمونه دوم یعنی ریاضی‌دان نابینای مشهور انگلیسی، «نیکلاس ساندرسون» می‌پردازد. او از طریق شرح نظریات علمی ساندرسون در مورد هندسه و ریاضیات نه تنها امور اخلاقی را موشکافانه برمی‌رسد بلکه به مسائل فلسفی مابعدالطبیعه نیز می‌پردازد.

اگر چه این مطلب به خاطر تجریدی بودن سخت‌ترین مطلبِ کتاب «از چشم نابینایان» است، اما جدی‌ترین پرسش‌های نحوه زندگی و تفکر نابینایان را نیز در بر دارد. به نظر دیدرو «حالت اندام‌ها و حس‌های ما بر روحیات و خلقیات‌مان تاثیر عمیقی دارد و اندیشه‌های ناب و خردورزانه ما […] با ساختار بدن‌مان پیوند تنگاتنگی دارند.» (صفحه ۲۱) از این رو مشاهده رفتار نابینایان می‌تواند کلیدی باشد برای فهم اموری اخلاقی چون شرم،همدردی، ترحم و غیره. دیدرو می‌نویسد: «به راستی که فضایل ما سخت به حواس ما و به توان آن‌ها وابسته است. حتی فکر می‌کنم اگر ترس از مجازات در میان نباشد و قاتل قربانی خود را از دور و به قدر گنجشکی کوچک ببیند، بسیاری از مردم به راحتی آدم می‌کشند.» (صفحه ۲۱) دیدرو در این نامه معتقد است که منش اخلاقی ما ربط مستقیم به تعداد حواس ما دارد. برای نمونه «یک موجود فرضی که حسی افزون بر حواس ما داشته باشد، بی‌گمان اصول اخلاقی ما را ناقص می‌شمارد. بنیادهای مابعدالطبیعه‌ی ما نیز همانند اصول اخلاق‌مان از زمین تا آسمان با دنیای نابینایان فرق دارد.» (صفحه ۲۲)

طرح اهمیت نقش رنگ در مقابل حس لامسه در شناخت ما از سطح، عمق و بعد و اشکال هندسی یکی از جالب‌ترین مباحث این رساله است. دیدرو در این مقاله به تصور یک نابینا از خط کج، منحنی و مورب و سطوح مقعر و مورب می‌پردازد که کماکان پرسش‌های جذاب هنگام تامل در باره موضوع نابینایی ست. «تجسم تصاویر بی‌رنگ برای ما غیرممکن است.» (صفحه ۲۴)

در همین جا بد نیست از دشواری این متن بگوییم و از زحمت زیاد و توفیق مترجم و ویراستار که ای کاش از لغزش‌های کوچک ویرایشی مبرا می‌بود. حرفی که دیدرو درباره تلاش‌های ساندرسون در فهم مسائل هندسه و ریاضیات می‌گوید در مورد تلاش مترجم این کتاب هم تا اندازه‌ای صادق است. دیدرو می‌نویسد:

«… در هر مسئله‌ی فیزیکی و هندسی سه چیز قابل تشخیص است: پدیده‌ای که باید توضیح داده شود، فرضیه‌ی هندسه‌دان و استنتاج او. اما روشن است که پدیده‌های نور و رنگ برای یک نابینا ـ هر چقدر هم که ژرفکاو باشد ـ ناآشنا هستند. هر قدر هم که شخص نابینا بتواند فرضیات هندسی را به سبب ارتباطشان با مسائل ملموس درک کند، باز هرگز نمی‌تواند دریابد که چرا هندسه‌د‌ان این فرضیه را به آن یکی ترجیح می‌دهد، زیرا برای این کار باید بتواند فرضیه‌ها را با پدیده‌های مربوط به آن مقایسه کند.» (صفحه ۳۷)

اسکندر آبادی نیز برای رسیدن به برخی از مفاهیم و کلمات، بخصوص مفاهیم بصری مثل رنگ، سطح وعمق، تقارن و فاصله، زیبای و زشتی باید از امکان مقایسه کمک می‌گرفت که به‌رغم عدم دست‌رسی به آنها از عهده ترجمه به‌خوبی برآمده است. (برای نمونه نگاه کنید به توضیح او در باره پرسپکتیو، صفحه ۶۸)

یکی از جالب‌ترین فرازهای این مقاله شرح حال گفت‌وگوی میان کشیش و ساندرسون در بستر مرگ است. پس از اینکه کشیش برای آرامش روح از معجزات و خدا سخن می‌گوید در پاسخ می‌شنود: «آقای کشیش! این چشم‌انداز شکوهمند را رها کنید که حتی گوشه‌ای از آن هم برای من خلق نشده است. من تمام عمر محکوم بوده‌ام زندگی را در تاریکی به سر برم و شما از معجزاتی حرف می‌زنید که برایم هیچ مفهومی ندارند. این معجزات تنها به کار کسانی می‌آید که مثل شما از موهبت بینایی برخوردارند. اگر می‌خواهید من به خدا ایمان بیاورم، باید کاری کنید که او را لمس کنم.» (صفحه ۴۴)

پس از گفت‌وگوی عمیق درباره عالم ملکوت و فانی ساندرسون تاملات خود در باره هستی را چنین بیان می‌کند: «آقای هولمز، این جهان چیست جز روندهایی که یکسره در حال دگرگونی‌اند و آشکارا به نابودی گرایش دارند؟ چیست جز آمد و رفت شتابان موجوداتی که جای خود را به موجوداتی تازه می‌دهند که آن‌ها نیز به نوبه خود نیست‌ونابود می‌شوند، آیا نمی‌توان گفت در همه جا تعادل امری گذرا و انتظام چیزی میراست؟ […] نه از فضایی که اشغال کرده‌ایم چیزی باقی خواهد ماند و نه از اثری و عمری که داشته‌ایم. فضا، ماده و زمان گویی هیچ چیز نیستند جز یک نقطه.» (صفحه ۴۷ـ۴۸)

یکی دیگر از مثال‌های جذاب این رساله پرسش درباره توانایی فرد نابینای‌ مادرزادی‌ست که به یکباره بینایی‌اش را بدست می‌آورد. دیدرو از قول محققی دیگر می‌پرسد آیا این شخص که تا به حال هرگز شکلی واقعی اشیاء را ندیده با یافتن یکباره بینایی قادر خواهد بود بدون لمس کردن اشیاء آنها را از یکدیگر تمیز دهد؟ برای روشن شدن این پرسش او مثال دومهره، یکی مکعب و دیگری کروی شکل را می آورد که نابینا پیش از بینایی از طریق حس لامسه آنها را می‌شناخته. آیا این شخص پس از یافتن قدرت بینایی می‌تواند بدون لمس این دو مهره تنها با نگاه کردن تشخیص دهد کدام کروی و کدام مکعب است؟

«سقوط کوران» نوشته‌ی گرت هوفمان

داستان هوفمان شرح شکل‌گیری تابلویی است از پیتر بروگل نقاش هلندی به نام «سقوط کوران». بروگل نیز برای این تصویر به نوبه خود از روایتی از عهد جدید بهره می‌گیرد آنجا که مسیح در انجیل متی در باره فریسیان می‌گوید: «آنها را به حال خود واگذارید. آنها راهنمایانی کورند. هرگاه کوری عصاکش کور دیگر شود، هر دو در چاه خواهند افتاد.»

روایت هوفمان اما تنها شرح نقاشی بروگل نیست بلکه ادامه آن نیز هست. تابلو بروگل از طرفی تصویر فلاکت و محدودیت‌هایی‌ست که در سده‌های میانه گریبانگیر نابینانان بوده است و برخی نتیجه بیماری وعدم بهداشت در آن زمان و بخشی در ادامه درک دینی از مجازات الهی. در اهمیت مورد اول این‌که، این تابلو برای زمانه خود به حدی دقیق است که می‌توان علت کوری سه نفر از نابینایان ترسیم شده را تشخیص داد. در اهمیت مورد دوم یعنی نقش مذهب در این کار با توجه به ساختمان کلیسا در پس‌زمینه و گل زنبق در سمت راست تابلو که در تمثیل‌های سده‌های میانه سمبل مریم مقدس است، تئوری‌های مختلفی وجود دارد.

اما در داستان هوفمان که در سنت نیهیلسیم پس از نیچه و تئاتر ابسورد نوشته شده، اشاره‌های مذهبی جای خود را به واقع‌گرایی و پوچی سده بیستم داده‌اند. در اینجا که در کنار رفتار مردم عادی با نابینایان، رفتار کورها با یکدیگر نیز روایت شده است، تنها بینایان بی‌رحم نیستند. نابینایان نیز به هم‌نوع خود حسد می‌ورزند و تحمل یکدیگر را ندارند. آنها در باره یکی از نابینایان به نام «پوست‌کنده» که به خاطر دزدی پوستش را کنده‌اند می‌گویند:

«پوست‌کنده خیلی زشت است. دست که به سر و رویش می‌کشیم، می‌فهمیم ابرو که ندارد هیچ، گوشی هم برایش نمانده. با کندن پوستش، همه چیزش را بریده‌اند، همه چیزش را. […] و با خود می‌گوییم عقل حکم می‌کند که هر چه زودتر از دستش خلاص شویم. بهتر است در لحظه‌ی مناسب او را در جویی بیندازیم یا مثلا وقتی که دارد آب می‌خورد، توی چشمه‌ای، چیزی. آن لحظه‌ی مناسب هنوز پیش نیامده است، ولی حتما پیش می‌آید.» (صفحه ۱۱۶)

«مدتی دیگر هم او را تحمل می‌کنیم، اما نه خیلی. منتظریم اول نقاشی‌مان را بکشند و بعد ولش کنیم. شاید هم روی او نشستیم و خفه‌اش کردیم و این طوری از دستش خلاص شدیم. از یک چیز مطمئنیم: برایش تأسف نخواهیم خورد، چون او از ما نیست.» (صفحه ۱۱۸)

داستان هوفمان اگرچه ناتوانی و محدودیت‌های نابینایان را به تصویر می‌کشد اما از این سطح فراتر می‌رود و در فرازهای درخشانی گم‌گشتگی انسان مدرن را بیان می‌کند. نمونه یک:

«نفسی تازه می‌کنیم و می پرسیم: « جوب هنوز هم یخ نبسته؟»

خدمتکار می‌گوید:« آره، ولی فقط کناره‌هاش. صبر کنین نشونتون بدم!»

زن از قرار معلوم پایین می‌رود و تکه‌ای از یخ جوی را می‌کند. بعد از سراشیبی بالا می‌آید و یخ را جلو ما می‌گیرد.

«بفرما، حس می‌کنین؟»

می‌گوییم: «آره بابا، حسش می‌کنیم. بندازش دور.»

یا به طرف دیگر روی می‌آوریم، به چمنزاری بی‌کران و نامرتب، زیر آسمانی که برای ما همچنان تیره است، بدون آفتاب و ماه و ستاره. این‌جا که ما ایستاده‌ایم و فریاد می‌زنیم، صدای ضربه‌ی چکشی به گوش می‌رسد، شاید از کشت‌زاری دور. زاغ‌ها در متن آسمان یا روی درختان قارقار می‌کنند، درختانی که صدای برگ‌های لابد پهن و بزرگشان را می‌شنویم. احساس می‌کنیم این‌جا که ما ایستاده‌ایم و فریاد می‌کشیم ـ که لابد جایی‌ست نزدیک برکه ـ بخشی از جهان تمام می‌شود و به بخش دیگر می‌پیوندد. و ما در این نقطه‌ی پایانی، رو به نقطه‌ی دیگری از جهان ایستاده‌ایم و در این نقطه از دشت که هر کدام‌مان تصور متفاوتی از آن داریم، با دهان‌های باز فریاد می‌کشیم تا هر کسی چشم دیدن دارد ببیند و بتواند درباره‌ی هر کدام از ما تعمق کند.» (صفحه ۱۷۰)

نمونه‌ی دیگر:

«در هر حال با خود می‌گوییم که ما پس از سپری کردن یک روز پر رنج و عذاب و پیمودن راهی دراز ـ هر چند ملال‌انگیز و بی‌حاصل ـ باز هم همان جایی هستیم که احتمالا امروز صبح بوده‌ایم. لااقل چنین احساسی داریم. بعد صدا می‌زنیم: «آهای، کسی این جا هست یا ما تنهاییم؟»

این را می‌گوییم و خم می‌شویم، چنان‌که نزدیک است درهم شکنیم و در زمین فرو رویم. اما فقط به زانو در می‌آییم و طلب رحمت می‌کنیم. با خود می‌اندیشیم یا بلند می‌خوانیم: «پروردگارا، تو خود می‌دانی دیریست که ما از دیدن این زمینی که تو از برای ما هم آفریده‌ای محرومیم. پس بفرما تا ما هم… ما هم…» و باز نمی‌توانیم جمله را تمام کنیم، چون مثل همیشه مشکل می‌توانیم گلایه و رنجمان را درست بیان کنیم.» (صفحه ۱۸۷)

فریاد نابینایان در این صحنه لکنت زبان انسان مدرنیست که دیگر خدایی برایش نمانده است که به سوی او رود ولی نبودش را هم نمی‌تواند تحمل کند. خدایی که نیچه در باره‌اش گفته بود: «خدا مرد. ما او را کشتیم.»

«سمفونی پاستورال» نوشته‌ی آندره ژید

داستان سمفونی پاستورال بیش از اینکه بیان ناتوانایی‌های نابینایان باشد، غزلی‌ست در باره توانایی آنها در دیدن آنچه از چشم آدم‌ها‌ی بینا پنهان می‌ماند. شخصیت اصلی این داستان کشیش پیری‌ست، عاشق دختر یتیمی که سرپرستی‌اش را به عهده گرفته است. با آشنایی روزافزون کشیش از توانایی‌ها و وقوف به زیبایی دختر در قیاس با همسر تلخ و وظیفه‌شناس خود رابطه‌ای عاشقانه میان این دو شکل می‌گیرد. این رابطه از طرف دختر مثالی و بر اساس نیمی از حقیقت استوار است که کشیش برای او تعریف می‌کند. چیزی که آخر داستان هنگامی که چشمان او پس از عمل جراحی با د‌نیا‌ی واقعی آشنا می‌شود سبب یأس و خودکشی‌اش می‌شود.

در گفت‌وگویی میان کشیش و ژرترود می‌خوانیم: «از بخت خوش، آن شب سمفونی پاستورال اجرا شد. […] او دیر زمانی پس از ترک سالن خاموش ماند. عمیقاً تحت تأثیر این اثر قرار گرفته بود. سرانجام به سخن آمد که: « آیا واقعا چیزهای که شما می‌بینید به همین زیبایی‌اند؟»

«به کدام زیبایی عزیزم؟»

«به زیبایی صحنه‌ی کنار جوی آب.»

نتوانستم بی‌درنگ به او پاسخ دهم، چون به این فکر می‌کردم که او آن هماهنگی‌ها و هم آوایی‌های بی‌مانند جهان را نه چنان که هست، بل آن‌گونه که می‌توانست و باید باشد تصویر می‌کند، یعنی عاری از پلیدی و گناه. تا آن وقت هنوز جرئت نکرده بودم از پلیدی و گناه و مرگ چیزی به ژرترود بگویم.

سرانجام گفتم: «آدم‌های بینا از سعادت خود بی‌خبرند.»

او بی‌درنگ فریاد زد: «اما من چه؟ من چشم ندارم، اما سعادت شنیدن را می‌شناسم.» (صفحه ۲۱۰)

از طرف دیگر کشیش علاقه خود به ژرترود را با مضامین دینی و وظیفه‌ی ایمانی توجیه می‌کند. کشیش که همواره بر تمایلات زمینی خود چشم می‌پوشد و آنها را انکار می‌کند در گفت‌وگویی از دوست خود می‌شنود:

«در اینجا بحثی میان من و دکتر مارتین در گرفت و مرا به مخالفت با منفی‌بافی او واداشت. از حرف‌هایش چنین برداشت کردم که حواس ما تنها مایه‌ی دردسر و منشأ بدبختی ماست، اما او در توضیح سخنان خود گفت: «منظورم دقیقا چیزی نیست که تو برداشت کرده‌ای. من خیلی ساده معتقدم گرچه انسان در سرشت و تخیلات ذاتی خود به پدیده‌های هماهنگ و موزون بیش‌تر گرایش دارد تا به پستی‌ها و پلیدی‌هایی که جهان را یکسره به پلشتی می‌آلایند و شیرازه‌ی آن را از هم می‌درند، شکی نیست که حواس جسمانی‌مان ما را درست به سوی همین پستی‌ها و پلیدی‌ها سوق می‌دهند، چنان‌که گاه به صرافت می‌افتم آن عبارت مشهور ویرژیل را طور دیگری بخوانم.» (صفحه ۲۰۲)

با ورود ژاک، پسر کشیش به داستان و عشق او به ژرترود داستان به اوج خود می‌رسد و دنیای هماهنگ و موزون کشیش و ژرترود به هم می‌ریزد. اما اهمیت شخصیت پسر بیشتر از نقش عاشق جوان، در نگاه دینی او در مقابل نگاه پدراست. کشیش که نماینده مذهب پروتستان است در آخر باید با نگاه فرزند خود که به کیش کاتولیک درآمده رودررو شود. در مناظر‌ه‌ای که میان این دو بر سر رابطه‌ی عشق زمینی یعنی ژرترود صورت می‌گیرد، هر کدام آن بخشی از انجیل را روایت می‌کند که به نیاز و فهم خود نزدیک‌تر است. پسر به آیه‌های پولس قدیس رجوع می‌کند و پدر به چهار انجیل، مزامیر، مکاشفات و رسالات یوحنا که در آن‌ها آمده است:«خداوند نور و روشنی است و در وی تیرگی نیست.» (نگاه کنید به یاداشت ۱۰ مه، صفحه ۲۳۲ و ۲۳۳)

در این میان دکتر مارتین، دوست کشیش، پس از معاینه ژرترود تشخیص می‌دهد که با یک عمل جراحی، ژرترود بینایی خود را به دست خواهد آورد. پس از عمل، با یافتن بینایی، ژرترود نیز با واقعیات هستی آشنا می‌شود و سعادت بی‌کران و تصور کودکانه‌ی او از طبیعت و عشق واژگون می‌گردد. پس از درمان او نیز بر حواس جسمانی خود وقوف می‌یابد و اگرچه به زیبایی جهان اذعان می‌کند اما از آنجا که تمامی عمر خود را در گستره‌ای روحانی به‌سر برده با آن کنار نمی‌آید. با باز یافتن نور دیده، چشمان او بر گناه وغفلت آدمی باز می‌شود. کشیش در این باره می‌گوید: «این گناه است که روح را تیره و تار می‌سازد و مانع شادمانی آن می‌شود. خوشبختی کامل ژرترود که از تمامی وجودش می‌جوشد، از آن جاست که او گناه را نمی‌شناسد.» (صفحه ۲۳۱)

در آخر اما ژرترود نیز همچون ژاک انجیل به روایت پولس قدیس را می‌خواند و از جهان ساختگی کشیش پیر دور می‌شود. در صحنه‌ی پایانی داستان بر بستر ژرترودِ رو به احتضار در پرهیجان‌ترین صحنه داستان، صحنه‌ی اعتراف نهایی او و پرده برافکنی از انکار تمایلات پیرمرد در گفت‌وگوی میان کشیش و ژرترود می‌خوانیم:

«با بازیافتن نور دیده، چشمانم بر جهانی باز شد، زیباتر از هر چه در رؤیاهایم دیده بودم. باور کنید هرگز تصور نمی‌کردم روز به این روشنی، هوا به این درخشندگی و آسمان به این گستردگی باشد. اما چیز دیگری که در مخیله‌ام نمی‌گنجید چهره‌ی نگران انسان‌ها بود. می‌دانید وقتی پا به خانه‌ی شما گذاشتم، پیش از هر چیز چشمم به چه افتاد؟… آه، این را باید به شما بگویم: اولین چیزی که دیدم غفلت ما و گناه ما بود. نه اعتراض نکنید! «اگر کور باشید، گناهی ندارید.» اما حالا دیگر می‌بینم. برخیزید، آقای کشیش! بیاید این جا در کنار من بنشینید. به من گوش دهید و حرفم را قطع نکنید. زمانی که در بیمارستان بودم، بخش‌هایی از کتاب مقدس را خواندم یا بهتر است بگویم دادم برایم بخوانند، بخش‌هایی که تا آن روز نمی‌شناختم و شما هرگز آن‌ها را برایم نخوانده بودید. یادم می‌آید یک روز تمام یکی از آیه‌های پولس قدیس را پیوسته با خود تکرار می‌کردم: «من از قبل بدون شریعت زنده بودم. لکن چون حکم آمد، گناه زنده گشت و من مردم.» (صفحه ۲۴۶، رساله به رومیان، ۷،۹)

کتاب «از چشم نابینایان» با وجود چند لغزش قابل ویرایش ترجمه‌ی موفقی است.

یوسف صدیق: دوباره پیدایت می‌کنم

$
0
0

یوسف صدیق با تخلص «گیلراد» از شاعران بسیار باسابقه ایران است. او از سال‌های دهه ۱۳۶۰ تاکنون همواره اشعاری سپید با مضامین اجتماعی و عاشقانه سروده است.

یوسف صدیق (گیلراد)

یوسف صدیق (گیلراد)

شعر یوسف صدیق به دور از هیاهوی محافل ادبی، در خلوت و در سکوت او با خودش و در تأمل در مفهوم عشق و انسانیت و زیبایی و تاریخ و تنهایی اتفاق می‌افتد.

یوسف صدیق مدتی در ایران و سپس در آلمان در یک رشته فنی تحصیل کرد و پس از به پایان رساندن تحصیلاتش به آمریکای شمالی مهاجرت کرد.

شعر یوسف صدیق نه تنها از زبانی قوام‌یافته برخوردار است، بلکه احساسات نیکی را هم بیان می‌کند و طنینی دیگر دارد که این روز‌ها در شعر ساده‌شده و فردگرای معاصر کمتر شنیده می‌شود. چند سروده برای «کودکان کار و خیابان» او پیش از این در زمانه منتشر شده بود.

«بوی چشمانت»، «بانگ خاکستر»، «در سایه‌سار الفبا»، «ریاضیات ترنم» و «دریا» از مجموعه اشعاری‌ست که در طی همه این سال‌ها نوشته و اکنون آماده انتشار است. دو شعر تازه از او:

۱

دوباره پیدایت می‌کنم

در قلب کسانی

که روزهایت را در خواب‌هایم

به شب می‌رسانند.

دوباره پیدایت می‌کنم.

در بغض چهل ساله‌ی ابری

که سایه‌اش

گاهی بر بال‌هایم می‌نشیند

و گاهی در کنج سینه‌ام.

پیاده رو

پر از هوای زمستانی،

پشت ویترین کتاب فروشی

نسخه‌ای از ”سرزمین هرز ”.

گوش فرا می‌دهم…

نوازنده‌ی خیابانی

در ملودی‌های سیمین‌اش

پر سیمرغی را آتش زده است.

دگمه‌های کت‌ام را می‌بندم؛

گلوی فکرهایم را تر می‌کنم.

دلم می‌خواهد بلند بخوانم:

چه نقره، چه برف؛

دوباره پیدایت می‌کنم وطن!

۲

سپیده دمان، از خون زمین

باده‌ای بر می‌گرفتم برای قلم

و تنها تو می‌دانستی که بودنت

راز خویشاوندی شعرم با هستی ست.

چه سبز بودم، چه سبز

هر زمان که خرقه‌ی فیروزه بر تن

در شیراز خواب‌هایت پرسه می‌زدم.

آن سال‌ها هم هیولا‌ها

خیابان را آلوده کرده بودند

اما تو مست عشق،

هزار و یک شب رویاهایت می‌نوشتی

و من مسخ معنایی بودم

که هر تاویلی را جارو کرده بود؛

سفید و سیاه،… سیاه و سفید.

اکنون دوباره تو، اکنون دوباره من؛

گویی هرگز نرفته بودیم.

گویی هرگز به خاطره‌ها نپیوسته بودیم.

ماه من! تنها تو، تنها تو می‌دانی

غزالی که از کف دست‌هایم آب می‌نوشد

از کدام سمت نگاهت

نشانی هزار ساله‌ی

مردی خاموش را پیدا کرده است.

هیولا‌ها عمر بلندی دارند

دیو، چه سیاه، چه سفید، جان سخت است.

اما چه باک، ما را چه باک

از خواب‌های بلند زمستانی.

من این بار هم خواهم گفت:

کنار تو، هیچ گوری انتظارم را نخواهد کشید.

ما دوباره خود را می‌نویسیم

دوباره خود را می‌آفرینیم.

بهمن ۱۳۹۶

ابتهاج نود ساله شد

$
0
0

هوشنگ ابتهاج، شاعر معاصر ایرانی

هوشنگ ابتهاج (ه. الف. سایه) شاعر برجسته ایرانی ۹۰ ساله شد.

ابتهاج فرزند آقاخان ابتهاج از چهره‌های برجسته رشت است و ۶ اسفند ۱۳۰۶ متولد شده. او از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ سرپرست برنامه گل‌ها در رادیو ایران بود. بعد از حادثه ۱۷ شهریور در میدان ژاله به همراه شجریان و لطفی به نشانه اعتراض استعفا داد. او با شعر «سیاه مشق» به راهی غیر از راه نیما رفت و موفق شد مضامین سیاسی و اجتماعی را وارد شعر موزون فارسی کند.

هوشنگ ابتهاج به دلیل نزدیکی‌اش به حزب توده ایران مدتی هم بعد از انقلاب به زندان افتاد، اما با وساطت شهریار و با پادرمیانی علی خامنه‌ای از زندان آزاد شد. «ای ایران ای سرای امید» را او سروده است. در خاطراتش آورده که در زندان هنگامی که این ترانه پخش می‌شد، بی‌اختیار می‌گرید و وقتی از او دلیل این گریستن را می‌پرسند، می‌گوید شعر این ترانه را من سروده‌ام. ارغوان که خطاب به درختی در باغچه خانه‌اش سروده شده از زیباترین اشعار این شاعر خوش‌سخن ایرانی‌ست. می‌نویسد:

ارغوانم آنجاست

 ارغوانم تنهاست

 ارغوانم دارد می‌گرید

 چون دل من که چنین خون‌آلود

هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان این چه رازی‌ست

که هر بار بهار، با عزای دل ما می‌آید؟

به مناسبت نود سالگی این شاعر بزرگ، شعر «زندگی» با صدای  او و با همراهی محمدرضا لطفی را می‌شنویم:

زندگی

چه فکر می‌کنی؟

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی؟

درین خراب ریخته

که رنگ عافیت ازو گریخته

به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

 

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان زهم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.

 

هوا بد است

تو با کدام باد میروی؟

 

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی‌شود.

 

تو از هزاره‌های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست،

برین درشتناک دیولاخ

زهر طرف طنین گام‌های رهگشای توست،

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه‌ی وفای توست،

به گوش بیستون هنوز

صدای تیشه‌های توست.

 

چه تازیانه ها که با تو تاب عشق آزمود

چه دارها که با تو گشت سر بلند

زهی شکوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند.

 

نگاه کن

هنوز آن بلند دور،

آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست،

سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست،

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

رو نهی بدان فراز

 

چه فکر می‌کنی؟

جهان چه آبگینه شکسته‌ای‌ست

که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.

چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ

که راه بسته می‌نمایدت.

 

زمان بی‌کرانه را

تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج.

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست،

زنده باش.

 

بسترها و تنبان‌ها: تئاتر همچون درد بی‌دردان

$
0
0

حسین ایمانیان

وقتی ابتذال از حدّ می‌گذرد بسیاری از حادّترین مصادیقش دیگر به چشم نمی‌آیند؛ آن‌گاه که پلشتی‌ها به زیرِ پوستِ عام‌ترینِ اعیان نفوذ می‌کند، چه بسا که دیگر چشمی هم نمی‌زنند و در عینِ آشکاره‌گی نامرئی می‌مانند؛ و در شاخه‌هایِ گوناگونِ هنرِ امروزِ ایران، در عرصه‌هایِ مختلفِ پدیداریِ خردِ فرهنگی، به‌خاطرِ عینیتِ بی‌واسطه‌ای که از کنشِ جمعیِ عواملِ تولید پیشِ چشم برپا می‌تواند شد، بیش‌تر از همه‌جا در سالن‌هایِ تئاتر و گالری‌هایِ هنرهایِ تجسّمی‌ست که چنان وضعی سیطره‌ای بی‌ردخور و کم‌استثناء دارد. عینیتِ مذکور را فقط تابلوها و مجسّمه‌ها، فقط صحنه‌های نمایش نیست که مقرّر می‌کند: جامعه‌شناسیِ مخاطبانِ این دو عرصه، که با حضور به هم رساندن‌شان در محلّ‌ِ نمایش دیده‌ی بینا و دماغِ آگاه را نیک تحریک می‌کنند، نیز تولیداتِ جنبیِ این فعّالیت‌ها اعم از بروشور و استیتمنت و… خود نشانه‌ای گویا به‌دست می‌دهند از ژرفایِ فاجعه‌ای که در افقِ فرهنگیِ جامعه‌ی ما بن‌بستی اساسی ایجاد کرده است. شاید اساسی‌ترین متّه‌ای که می‌تواند نظرِ بُرنده‌ی انتقادی را به اعماقِ بن‌بست نفوذی درخور ببخشد، در اولویت نهادنِ بحثِ طبقه در نگاهِ انتقادی به فرآورده‌هایِ هنریِ روزگارِ فرهنگیِ بلاهت‌زده‌ی مملکتِ ما باشد. در این نوشته امّا تنها به تئاتر می‌پردازیم و گالری‌ها را چنان‌چه مجالی بود، در جایی دیگر[۱].

«اگه بمیری» به کارگردانی سمانه زندی‌نژاد

۲

از میانه‌هایِ دهه‌ی هفتاد که خطّ‌ِ مستقلِ نشریاتِ روشنفکریِ ایران قطع، و ژورنالیسمِ فرهنگی و هنری می‌رفت تا در مقیاسی کلان جرّاحی شود و کلّیت‌اش به زائده‌ای «لایی» در نشریاتِ دولتی و شبه‌دولتی محدود بماند، بحثِ طبقه و پرسش از خطابِ طبقاتیِ فرآورده‌هایِ هنری به‌کلّی از دیدرسِ مردم کنار گذاشته شد تا واپسین هسته‌هایِ باقی‌مانده‌ی مقاومتِ فکری، اندیشه‌ی اجتماعی‌ـ هنری و تعهّدِ ادبی، که پیش‌ترک در نشریاتی مثل «آدینه» و «تکاپو» حیاتِ بالنده و بُردِ اجتماعیِ وسیعش را حفظ کرده بود، به‌کلّی فروبپاشد و مضمحل شود. آن‌ها که پیش‌تر به سرکوبِ فرهنگی و حذفِ روشنفکرانِ مستقل اشتغال داشتند، آنک بعد از یک دهه و اندی نظرشان درباره‌ی سانسور و سرکوب تغییر کرده و نوعِ امریکایی و «غربی»‌اش را ترجیح می‌دادند به روشی که پیش‌تر از بوروکراسیِ مخوفِ بلوکِ شرق آموخته بودند؛ پس به مأموریت‌ها، و از این رو به صورتک‌هایی فرهنگ‌دوست و اهلِ تساهل منسوب شده، و قرار بود تا «تکّثری تهی» را در مطبوعاتِ فارسی ایجاد کنند و رونقی فرهنگی را وابنمایند. پروژه‌ی ایشان برداشتنِ «خطرِ هنر» و رادیکالیسمِ ادبی و هنری از سرِ وقایعِ آینده‌ی ایران بود و قطعِ تمامیِ آن شبکه‌ها و میان‌جی‌هایی که می‌توانست ادبیات و هنرِ مستقل و متعهّدِ ایران را با جنبشِ کارگری (مزدبگیران: کارگران، معلمّان و پرستاران و…) و دانشجویی یک‌پارچه کند؛ و به همین خاطر وضعی رقم زدند که غایتِ آن استحاله‌ی هنرِ ایران بود؛ هنری که پیشینه‌ای یک‌سده‌ای از مقاومتِ سیاسی و اجتماعی، نیز صادقانه‌ترین شهادتِ تاریخی را از آن‌چه در لایه‌هایِ پنهان‌ترِ سوخت‌وسازِ اجتماعی جریان داشت، در همه‌ی این ایّام به‌دست داده بود.

نمایش «اگه بمیری»
نمایش «اگه بمیری» نوشته فلوریان زلر، ترجمه ساناز فلاح فرد، کارگردانی سمانه زندی‌نژاد و به تهیه کنندگی مهرداد بهاءالدینی در تماشاخانه ایرانشهر اجرا می‌شود.
در این نمایش رضا بهبودی، ستاره پسیانی، کاظم سیاحی و الهام کردا بازی می‌کنند.
سمانه زندی‌نژاد داستان نمایش را به این شکل توضیح می‌دهد:
«اگه بمیری» درباره زنی است که شوهرش را در یک تصادف از دست داده. این زن بعد از مرگ همسرش شروع می‌کند به کنکاش کردن در زندگی گذشته و رابطه‌اش با شوهرش. نکته مورد توجه که در این نمایش بر آن تاکید می‌شود این است که آدم‌های عزیز زندگی ما در کنارمان هستند و آنقدر به ما نزدیک هستند که ممکن است ما آنها را نبینیم اما وقتی با فقدان آنها روبرو می‌شویم تازه به خودمان می‌آییم و نمی‌فهمیم که تصویری که از آنها داشتیم چقدر واقعی بوده و چقدر آنها را درست دیده بودیم.
«اگه بمیری» به این موضوع می‌پردازد که وقتی فردی را از دست می‌دهید دیگر جز خاطراتش نمی‌توان چیز دیگر از او یافت و حتی این خاطرات نیز ممکن است با تخیل در هم آمیزند.
حسین ایمانیان در این مقاله معتقد است که نمایش «اگه بمیری» نمایانگر یک وضع کلی‌ست: همه چیز برای دور زدن سانسور و قلقلک دادن سوداهای تماشاگر و بیدار کردن احساسات رقیق در او تحریف شده است.

ایشان می‌خواستند تا هنر و فرهنگ به سرگرمی و دل‌خوش‌کنکِ خُنکِ بخشِ فوقانی طبقه‌ی خرده‌بورژوازی (به‌خصوص فرزندانِ خانواده‌هایِ مرفه) بدل شود و هرآن‌چه در رسانه‌هایِ رسمیِ حکومت (که خطابی خاصّ‌ِ طبقاتِ فرودست‌تر را سامان می‌داد) نمی‌توان عرضه کرد، با مناسک و آئینی پاستوریزه و به نامِ هنر، و درچارچوبِ «سبدِ کالا»ی همان طبقه‌ی بی‌دردان عرضه شود. بدیهی‌ست که آن‌چه بالا می‌آید شعرهایِ دوخطّی خنکی‌ست که رقّت‌انگیزترین عقده‌هایِ جنسی و عاطفی را بیان می‌کند؛ تئاتری‌ست که دست‌وپایی نمی‌زند جز در هزارتویِ روابطِ پائین‌تنه‌ای (به نامِ عشق) و دغدغه‌هایِ خاصّ‌ِ نوجوان‌هایی که در معرضِ سرکوبِ جوانی و غرایز بوده و در میان‌سالی هنوز نوبلوغانه می‌اندیشند و عمل می‌کنند.

۳

امروز، و پس از روندِ چندساله‌ی خصوصی‌سازی در تئاتر، ماجرا دیگر به‌صرفِ سیاست‌گذاری‌هایِ دولتی یا سودایِ اصلاح‌طلبان در انحصاری‌کردنِ فرهنگ و هنر برایِ طبقه‌ای ویژه، محدود نیست. جرّاحیِ پیش‌گفته وضعی رقم زده است که ابتذال و فرومایه‌گی از سمتِ «اقتصاد تئاتر» است که با شدّتی بیش‌تر و از مجرایی غیرمستقیم تحمیل می‌شود. «سود»ِ اهالیِ تئاتر، امروز به خوش‌آمدِ عمومیِ قشرِ تماشاگران است که تکیه دارد و همین مسأله هم‌چون آهک و اسید همه‌ی توش‌وتوانِ تاریخیِ تئاترِ ایران را می‌خورد و فاسد می‌کند. از طلیعه‌ی جنبشِ مشروطیت، و به‌خصوص در دورانِ اوجِ هنرِ معاصرِ ایران (دهه‌ی ۱۳۴۰)، تئاترِ ایران سنّتی غنی از مقاومتِ صحنه‌ای، و ادبیاتِ تئاتریِ بسیار مایه‌وری آفریده است که امروز، با استیلایِ بنگاه‌هایِ اقتصادیِ فرهنگی در کنهِ مناسباتِ تئاتری، می‌رود تا به‌کلّی از تاریخش جدا، و در فقری غریب و بلاهتی ژرف مغروق بیفتد. تئاتری که در وهله‌ی اوّل حیاتِ مادّی یا رونقِ گیشه‌اش را از کیسه‌ی چنان طبقه‌ای گدایی می‌کند، و در وهله‌ی دوّم، به‌خاطرِ سیطره‌ی رسانه‌ها، آموزشگاه‌ها، سالن‌ها و رسانه‌هایِ بازاری، دست‌اندرکاران یا اهالی‌اش را هم از همان طبقه به درون خواهد کشید. امروز محتوایِ نمایش‌هایِ رویِ صحنه عینن همان محتوا و ماجرایِ سریال‌هایِ شبکه‌هایِ فارسی‌زبانِ ماهواره‌ای‌ست، تا آن‌ها که از نشستن پایِ ماهواره خسته شده‌اند برنامه‌ای مفرّح بریزند و یک‌روزِ پرمایه‌تر از روزهایِ خانه‌نشینی را در کافه، تئاتر و رستوران بگذرانند و ماجراهایی شبیهِ سریال‌ها از سر بگذرانند؛ فردا، در کلاس‌هایِ تئاترِ این یا آن «ستاره» ثبت‌ِ‌نام کرده و ماجراهایی از همان جنس را در آپاراتوسِ تئاتر از سر خواهند گذراند؛ و فردایی دیگر، سلبریتی‌هایی تئاتری سبز می‌شوند که خود چرخ‌دنده‌ی تکثیر، توسعه و مضاعف‌ساختنِ روندِ اخیر در چرخه‌های بعدی باشند.

۴

«اگه بمیری»، فشرده‌ترین استعاره را برایِ اشاره به وضعیتِ پیش‌گفته فراهم آورده است: مشابهِ روندِ عامِ سال‌هایِ اخیر، متنی خارجی از پس‌زمینه و بافتِ تاریخی و فرهنگی‌اش به‌کلّی جدا شده و رویِ صحنه رفته است. از اسمِ نمایش‌نامه تا جزئیاتِ میزانسن و دیالوگ‌ها همه «دست‌کاری»، جرح، قلب، و طوری تنظیم شده که هم از زیرِ دستِ ممیّزیِ اداره‌ی تئاتر (جان که نه،) «لاشه» به‌در ببرد و هم بتواند گرفتاری‌هایِ پلشت و سوداهایِ رقّت‌انگیزِ تماشاگر را قلقلک بدهد و او را به هم‌ذات‌پنداریِ آبکی و احساسات‌زده‌ای دعوت کند. امّا ویژه‌گیِ این نمایش، که آن را گزینه‌ای مناسبِ طرحِ این بحث ساخته، صحنه‌ی آن است: «تخت‌ِ‌خواب دونفره»؛ این غایت، زمینه و میدانِ همه‌ی آن چیزی‌ست که می‌توان به کنایه «دغدغه»‌ی این نمایش محسوبش کرد. آری همه‌چیز به بستر است که مربوط است؛ و این گویاترین صفتِ نمایشِ این روزهایِ جامعه‌ی ماست. آینه‌ای هم، عینن مشابهِ رویال‌سوئیت‌هایی که می‌توانند شیخ‌هایِ خلیج را سرِ‌ذوق بیاورند از حضّ‌ِ تماشایِ رفتارِ خویش، ناظر به همان «بستر» کارگذاشته شده تا منطقِ پورونوگرافیکِ صحنه‌گردانی به‌تمامی جلوه‌گر شود. علاوه بر رخت‌خواب امّا، کاروُ‌بارِ شخصیت‌ها که درام‌نویس و بازیگر و پزشک‌اند، خود گویایِ طبقه‌ای‌ست که ارتزاقِ تئاترِ امروز را فراهم می‌کند: دوتایِ اوّل آرتیست‌هایِ مشنگ و سربه‌هوایی‌ اند که سر در تنبان دارند و به گونه‌ای فتیشیسمِ پورنوگرافیک دچارند؛ دیگری هم خرده‌بورژوایی‌ست که نشانگرِ سقوطِ «حکیم» است به یکی «کاسب» که دکّانش را سرِ گذرِ ناخوشیِ مردم علم کرده است. از سویی دیگر، فقرِ مطلقِ کارگردان در ترکیب‌بندیِ صحنه، و ناتوانی‌اش در تقرّرِ گونه‌ای هارمونی میانِ اشیاء‌ِ صحنه، کنش‌ها و حرکاتِ نقش‌ها و روایتِ داستانی‌ست که تویِ چشم می‌زند؛ همین موضوع باعث شده تا از میمیکِ فوق‌العاده‌ی الهام کردا، که بازیِ سینماییِ او چنان‌چه انفرادی منظور شود تنها نقطه‌ی قوّت‌دارِ نمایش است، هیچ نتواند بهره‌ای ببرد و «چهره‌بازی»ِ بی‌نظیرِ او نیز، به‌خاطرِ کارنابلدیِ طرّاحِ نور به‌خصوص، هرگز حتّا با اندام و حرکتِ خودش، چه رسد در ترکیب‌بندیِ صحنه و درقبالِ بازیِ دیگران، هماهنگ نشده است. آن تخت‌خوابِ کذا امّا گویاترین شی‌ء‌ِ صحنه، و مصداق‌آورترین عینیتِ آشکار و نهانِ وضعِ عمومیِ تئاترِ این سال‌هاست.

۵

امّا چه‌طور می‌شود از این وضع فرا رفت؟ چه می‌توانند کرد آن‌ها که دستی در کارِ نمایش دارند و هنوز گرفتارِ یارگیری‌هایِ پلشت و سودجویی‌هایِ خرده‌بورژوایی نشده‌اند؟ به‌نظر می‌رسد تئاترِ مقاومت یک راه بیش‌تر پیشِ پا ندارد: می‌بایست از سالن‌هایِ تئاتر، که آلوده‌ی اشمئزازِ حاصل از تنفّسِ آن طبقه اند، به‌کلّی بیرون رفت و اجرایِ تئاتر را به دانشگاه و کارخانه و مدرسه و بیمارستان و خیابان برد. پژوهشِ گرامشی درباره‌ی تئاترِ تورین در سال‌هایِ آغازینِ قرن بیستم، آن‌جا که از جذّابیت‌ها و آموزنده‌هایِ تئاتر، آن‌گاه که پیشِ چشمِ کارگران برپا می‌شود، سخن می‌گوید، خود یکی از میان‌بُرهایی‌ست که ایشان در دست‌رس دارند[۲]. و چنین بادا.

۵ اسفندِ ۱۳۹۶

[۱] برای بحثی تکمیلی و به‌تفصیل درباره‌ی نسبتِ طبقه و تئاتر رجوع کنید به فصل چهارم از کتاب «تمایز»، نوشته‌ی پیر بوردیو، ترجمه‌ی حسن چاوشیان؛ نشر ثالث.
[۲] رجوع کنید به «برگزیده‌ی نوشته‌های فرهنگی آنتونیو گرامشی»، ترجمه‌ی گروهی؛ نشر آگاه.

بیشتر بخوانید:

ذبحِ بهرام بیضایی بر صحنه‌ی تالارِ وحدت

مجید نفیسی: کورش در آینه

$
0
0

مجید نفیسی

یک شعر مستند بر اساس «آوازها و داستان‌های خاور» درباره افسانه پادشاهی یک «خودکامه دادور» از شاعر برجسته ایران، مجید نفیسی:

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

شنها را می‌توانم شماره کنم

و آب دریاها را پیمانه بگیرم

من صدای خاموشی را می شنوم

و می‌دانم که مرد گنگ چه می‌گوید.

هشدار! بوی تند سنگ پشت می‌‌آید

با آن لاک استخوانی اش

غلغل کنان، سر  آتش

همراه با گوشت  بره.

پایه ی  دیگ، برنجی ست

و در  آن هم برنجی ست.

 

درنگ کن کراسوس

تا آن زمان که استری

پادشاه ماد شود.

آنگاه، ای لیدیایی ریزنقش!

بگریز به ریگزارهای رود  هرموس

شتابان، شتابان

پیش از اینکه بزدلانه

رنگ از رخساره ات بپرد. (۱)

 

آورده‌اند که کورش

پسر کامبیز بود شاه پارس،

از پشت پرسیس پسر پرسئوس، پسر زئوس

و مادرش ماندانا، دختر اژدهاک شاه  ماد.

در آوازها و داستان های خاور آمده

طبیعت کورش را چنان خوش سیما کرده بود

که هر کس دوست داشت به او بنگرد

و دل‌او از عشق به انسان، دانش و بزرگی ‌آکنده بود.

مردم هفت کشور

با دیدن او به خاک میفتادند

و هیچ کس جرات نداشت در برابر او بایستد.

با این وجود، همه شیفته ی این “خودکامه ی دادگر” بودند

و می‌خواستند تنها او آنها را رهبری کند

چونان چوپانی که رمه را. (۲)

 

در “تاریخ هرودت” آمده که  یک شب

اژدهاک در خواب دید که از ماندانا

آبی سرازیر شد که ماد و همه آسیا را فرا گرفت.

خوابگزاران و موبدان همه او را

از پسری که از دخترش زاده خواهد شد بیمناک کردند.

پس او ماندانا را به زنی ‌به کامبیز در پارس داد

تا او را از دربار خود دور کند.

پس از یک سال اژدهاک

بار دیگر خوابنما شد:

از زهدان دخترش تاکی ‌روئید

که در اندک زمانی ‌سراسر آسیا را فرا گرفت.

آنگاه ماندانا را به اکباتان فرا خواند

و او را آبستن دید.

چون کورش به دنیا آمد

او را به رایزنش هارپاگوس داد

تا در کوهستان رها سازد.

او نوزاد را به دست گله دارش مهرداد  سپرد

که با زنش سپاکو در بلندی ها می زیست.

“سپاکو” در زبان مادی به معنی‌”ماده سگ” است

همریشه با واژگان “سپاه” و “اصفهان”.

او در همان زمان پسر مرده ای زائید

و از همسرش خواست که کورش را نگاه دارد

و نوزاد مرده را به جای او در کوه رها کند.

بدین سان کورش تا ده سالگی

چونان چوپان زاده ای بالید.

روزی در ده شاه‌وزیر بازی ‌می کرد

و کودکان او را شاه خود کرده بودند

خانزاده ای از فرمان او سرپیچید

و به دستور او تنبیه شد.

پدرش شکایت پیش اژدهاک برد

و او کورش را به دربار فرا خواند.

اژدهاک با دیدن نو‌ه اش او را شناخت

و از راز هارپاگوس آگاه  شد.

پس یک بار هارپاگوس را به دربار فرا خواند

و خورشتی رنگین در پیش او نهاد

که از گوشت پسر خود او درست شده بود.

وقتی مهمان از خوردن خورشت فارغ شد

خوانسالار سبدی سرپوشیده پیش او نهاد

هارپاگوس روی سبد را گشود

و سر  بریده ی  پسر  خود را در آن دید.

اژدهاک اما کورش را نکشت

و به سفارش خوابگزاران

او را به پارس نزد پدرش فرستاد.

با شاه شدن او در بازی کودکانه

خواب آشفته ی شاه تعبیر شده

و بلای آن رفع شده بود.

در پارس، کورش، زال شد

و سیمرغ، ماده سگی‌ در کوه.

یک روز هارپاگوس نامه ا‌‌ی نوشت

و کورش را به جنگ با اژدهاک فراخواند

آنرا در شکم خرگوش بریانی جا داد

و با چاپاری از ماد به پارس فرستاد

پارسیان که در وجود کورش

رهبری کاردان یافته بودند

به گرد او جمع شدند

و بر ضد شاه ماد شوریدند،

و با خیانت سپهسالار ماد، هارپاگوس

سپاه ماد را مات کردند.

بدین سان، شهریاری دو کشور

به مردی دورگه رسید

اژدهاک به دست کورش افتاد

و هارپاگوس سپهسالار او شد.(۳)

 

هرودت دروغ می‌گوید

اژدهاک با کورش نسبتی نداشت.

او پس از شکست سپاه ماد

درون دخمه ای پنهان شد

در هزارتوی کاخ اکباتان

با کمک دختر و دامادش

اوماتی و سپیتاما.

با اینهمه دیری نپایید

که اژدهاک از نهانگاه خود بیرون آمد

مبادا که نوه‌های دربندش

به تخت شکنجه بسته شوند.

کورش نخست او را به زنجیر کشید

سپس نه‌تنها بخشید بلکه او را پدر

و دخترش را مادر خود خواند.

سرانجام اوماتی را به زنی‌گرفت

و سپیتاما را کشت.(۴)

 

یک شب اژدهاک ماردوش به خواب دید

که سه برادر به او حمله ور شدند

و آن یک که از همه جوانتر بود

با گرزی گاوسر به سر او کوبید.

اژدهاک هراسان از خواب بیدار شد

و خوابگزاران را گرد آورد

و از زبان زیرک، موبد موبدان شنید

که سلطنت هزار ساله‌اش به زودی به پایان می‌‌رسد

و همای فرّهی بر شانه ی فریدون پسر آبتین می‌نشیند

وقتی که او از مادرش فرانک زاده خواهد شد.

اژدهاک به دنبال آنها همه جا را گشت.

آبتین را یافت و سر از تنش جدا کرد

و مغز سرش را به ماران سرشانه‌های خود داد.

فرانک گریخت و نوزاد را به مرغزاری برد

و او را به گاو هفت رنگ “برمایه” سپرد

که تا سه سالگی چون دایه ی مهربان پرورش داد.

آنگاه فرانک او را به کوه البرز در هند برد

و به دست پیر پاکدینی سپرد.

فریدون در شانزده سالگی از کوه به زیر آمد

و از مادر سراغ پدر را گرفت

فرانک او را از مرگ خونین آبتین آگاه کرد

و پسر را به خونخواهی پدر برانگیخت.

فریدون به یاد دایه اش برمایه

که به دست اژدهاک تباه شده بود

گرزی گاوسر ساخت،

و در کنار کاوه، آهنگری دادخواه

که به دست آن روزبانان ناپاک،

هفده پسرش را از دست داده بود

درفشی کاویانی برافراشت،

و به همراه دو برادر خود کیانوش و پرمایه

به جنگ اژدهاک رفت،

و با گرز گاوسر

بر سر او کوبید.

آنگاه به فرمان سروش

او را به کوه دماوند برد

و از آسمانه ی غاری آویزان کرد. (۵)

 

سپاس ما به فـّره ی کیانی

که مزدا آنرا برای سالها به جمشید داده بود،

وقتی که او بر هفت اقلیم زمین فرمان میراند

بر دیوان و بر آدمیان،

کسی‌که از دیوان هم گنج هم آسایش

هم شادی هم شکوه را به دست آورد،

کسی‌که در دوره ی فرمانروایی اش

آدمیان و چارپایان نمی مردند

و گیاهان پژمرده ‌نمی شدند،

کسی‌که در زمان فرمانروایی اش

نه‌باد گرم می‌وزید نه ‌باد سرد

نه‌پیری بود نه ‌مرگ

و نه‌ رشک و آز دیوانه،

در زمانی‌که جمشید درستکار بود

و هنوز دروغ گوئی را خوش نداشت.

اما وقتی که او به دروغ خو کرد

فره ی کیانی به شکل پرنده ای

از نزد او پر کشید و رفت.

از آن پس، جمشید در برابر دشمنان

به ترس و لرز افتاد و با غم آشنا شد

فریدون اما فره کیانی را به دست آورد

زیرا پس از زردشت او پیروزترین پیروزمندان بود

فریدون دیوبند، اژدهاک را درهم کوبید

آن کس که سه دهان، سه سر و شش چشم داشت

با هزاران حس دیگر،

بدکارترین بدکاران، دروج، اهریمن، شیطان

جان سخت‌ترین دروجی که اهریمن آفریده

تا جهان استوار بر خوبی ‌را نابود کند. (۶)

 

پس خدا دست راست مسیحش، کورش را به دست گرفت

و از او خواست تا کشورها را تسخیر کند.

به او گفت که من پشت شاهان را خواهم شکست

تا در برابر تو دو لنگه ی دروازه‌ها را بگشایند.

در همه جا من پیشاپیش تو خواهم رفت

و هر کژّی را راست خواهم کرد،

دروازه‌های برنجی را پاره کرده

و تیرهای آهن را از هم خواهم گسست،

به تو گنج‌های تاریک و اندوخته‌های پنهان خواهم داد

تا تو بدانی که آنکس که نام ترا صدا کرده

من هستم: خدای اسرائیل. (۷)

 

در اولین سال سلطنت کورش،

خدا برای اینکه پیشگوئی ارمیای نبی تحقق پذیرد،

کورش، شاه پارس را برانگیخت

تا در سراسر کشور اعلام کند

که خدا مرا فرموده در اورشلیم خانه ای ‌بسازم.

هر کس که در میان شما از امت خداست

بگذار به اورشلیم برود به کشور یهود

و در آنجا خانه ی خدای اسرائیل را بسازد. (۸)

 

نبونعید شبانه روز نقشه می‌ریخت

تا پرستش مردوخ خدای خدایان را از میان بردارد

و پیوسته با مردم  شهر بابل بدرفتاری می کرد.

سرانجام مردوخ از او خشمگین شد

و به دنبال فرمانروایی راستین همه جا را گشت.

وقتی او را یافت دستش را به دست گرفت

و نام او را صدا کرد:  کورش، شاه انشان،

و او را شهریار  سراسر گیتی‌کرد.

کورش مردم گوتی و ماد را واداشت

تا در پیشگاه او خم شوند

و مردم کله سیاه سومر را

چون رمه ای به دور خود گرد آورد.

سپاهش مانند قطره‌های آب رودخانه

از انبوهی به شمارش نمی ‌آمد.

او بدون جنگ و خونریزی به شهر بابل وارد شد.

مردوخ، شاه  بد دین را به دست کورش گرفتار کرد

همه ی مردم بابل، و سرزمین های سومر و آکاد

همراه با شاهزادگان و فرمانداران آنها

به کورش کرنش کردند و پای او را بوسیدند.

من کورش هستم، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند

شاه بابل، سومر و آکاد و چهار گوشه ی جهان.

مردوخ خدای بزرگ مرا به شهریاری برگزید

و من او را هر روز پرستش می‌کنم.

در سرزمین گوتی‌ها آنسوی رود دجله

بسیاری از پرستشگاه‌ها برای سال ها متروک افتاده بود.

من شمایل‌های به تاراج رفته ی خدایان را

از بابل به آنجا بازگرداندم

تا در خانه ی جاویدشان آرام گیرند.

باشد که روزهای عمر من زیاد شود!

باشد که مردوخ و خدایان سومر و آکاد

بر بهبودی من بیفزایند! (۹)

 

در سال هفده  ماه تشری، وقتی که کورش

به سپاه آکاد حمله کرد

در شهر اُپیس در کرانه ی دجله،

ساکنین آکاد شوریدند

و کورش آنها را قتل عام کرد.

در روز پانزده، شهر سیپار محاصره شد بدون جنگ.

نبونعید گریخت، و در روز شانزده

سپاه کورش وارد بابل شد بدون جنگ،

و پس از بازگشت به بابل، نبونعید دستگیر شد.

در روز سوم، کورش به بابل درآمد

و در شهر آرامش برقرار شد.

او به همه ی مردم بابل درود فرستاد.

فرماندارش، گوبُرُوا فرماندهان بابل را برگزید.

از ماه نرگال  تا ماه ادَر، خدایان آکاد

که نبونعید آنها را به زور به بابل آورده بود

به شهرهای مقدسشان بازگردانده شدند.

در ماه سیوان، در شب یازده، گوبُرُوا مرد.

در ماه ادَر، زن شاه درگذشت.

از بیست و هفتمین روز از ماه ادر تا روز سوم از ماه نیسان،

در آکاد عزای رسمی ‌اعلام شد

و همه ی مردم با موی پریشان راه می‌رفتند. (۱۰)

 

آنگاه دانیال  نبی به شاه  بابل گفت:

این است آنچه که دستی‌  ناشناس

بر سینه‌ی دیوار  کاخ تو نوشته است:

“تِکِل” و “پرِس”.

این واژه‌ها گواهی می دهند که

خدا دارد روزهای سلطنت ترا شماره می‌کند

و به زودی به آن پایان خواهد داد.

“تکل” یعنی: روزهای تو در ترازو سنجیده شده.

“پرس” یعنی‌: پادشاهی تو به پایان رسیده

و به مادها و پارس‌ها داده خواهد شد. (۱۱)

 

من دانیال به خواب دیدم که نزدیک ارگ شوش در ایالت عیلام

ایستاده‌ام کنار رودخانه ی اولای.

آنگاه چشم بالا کردم و در آنسوی رود،

قوچی دیدم با دو شاخ  تناور

یکی ‌نورستر اما بزرگتر از دیگری.

قوچ را دیدم که شاخ زنان حمله می کرد

به سوی ‌باختر، شمال و جنوب.

هیچ جانوری نمی‌توانست در برابرش بایستد

یا از چنگش رها شود.

قوچ هر کاری که می‌خواست می کرد

و در اندک زمانی ‌بسیار نیرومند شد.

همچنان که من در شگفتی بودم

ناگهان نرینه بزی از جانب باختر رسید

با شاخی بزرگ بر پیشانی.

قوچ را به زمین زد

و او را از میان برد.

آنگاه فرشته ای به دانیال گفت:

قوچ دو شاخی که در خواب دیدی

نمادی ست از پادشاه  ماد و پارس،

و بز نر شهریار  یونان است

با شاخی بزرگ بر پیشانی. (۱۲)

 

از من درباره ی  ذوالقرنین، مرد  دو شاخ می‌پرسند.

براستی که ما او را در زمین نیرومند کردیم

و راه رسیدن به هر چیز را به او نشان دادیم.

یک بار به جایی رسید که خورشید به هنگام غروب

در چشمه ی گل‌آلود فرو می رفت.

نزدیک آن چشمه مردمی دید.

گفتیم: تصمیم با توست

سرکوبشان کن یا با آنها مهربان باش.

آنگاه او راه دیگری را در پیش گرفت

تا به جایی رسید که خورشید می دمید.

در آنجا مردمی دید که در برابر آفتاب پوششی نداشتند.

آنگاه راه دیگری را برگزید

و به شکافی میان دو کوه رسید.

در پشت آن مردمی زندگی ‌می کردند

که هیچ زبانی را نمی فهمیدند.

مردم پیش کوه به او گفتند: ای ذوالقرنین!

اینها یأجوج و مأجوج هستند.

ما به تو خراج می دهیم تا میان ما و آنها سدی بکشی.

او گفت: تنها به من کارگرانی بدهید

تا این سد را بسازم.

برای او توده ای آهن آورد‌ند

و او شکاف میان دو کوه را پر کرد.

سپس گفت: در آتش بدمید

و چون آتش برافروخته شد

مس را در آن مذاب کرد

و بر سر دیوار فرو ریخت.

پس او سد استواری ساخت

که یأجوج و مأجوج نه‌ می‌توانستند از روی آن بگذرند

نه ‌در دل ‌آن نفوذ کنند. (۱۳)

 

کورش می‌خواست سرزمین قبیله ای از سکائیان را

به کشور خود بیفزاید.

پس کس فرستد تا تهمرییش، شهبانوی آنها را

برای او خواستگاری کند،

و چون تهمرییش نپذیرفت

جنگ میان آنها آغاز شد.

کورش به پیشنهاد کراسوس در آنسوی رودخانه ی “سیر دریا”

سفره ی بزمی چید با می و بنگ،

و سپس میدان را ترک کرد.

چون لشکریان تهمرییش به سرداری پسرش

به آن سفره رنگین رسیدند

آنقدر کشیدند و نوشیدند که بیهوش شدند.

آنگاه سپاه کورش به آنها یورش برد

بسیاری را کشت و بسیاری اسیر کرد.

پسر تهمرییش که در میان اسیران بود

از کورش خواست تا او را از بند رها کند

و چون آزاد شد، خود را کشت.

آن شب کورش، داریوش، پسر یکی ‌از سرداران خود را به خواب دید

که دو بال بر شانه داشت:

یکی‌سایه گستر بر آسیا و دیگری بر اروپا.

فردای آن شب، در میدان نبرد

کورش به خاک افتاد،

و تهمرییش به خونخواهی پسرش

سر بریده ی کورش را در قدحی از خون فرو برد

و به آن گفت: “آن زمان که پسرم به خون درغلتید

با خود پیمان بستم که

عطش تو را به خون فرو نشانم،

اینک بنوش آنقدر که می خواهی‌.” (۱۴)

 

“ای رهگذر!

من کورش هستم

آن کس که پارسیان را کلان کشوری پی افکند

و شهریار آسیا شد.

مرا آسوده بگذار

و آرامگاهم را هم.” (۱۵)

 

نه‌! کورش در بستر مرد

به کامبیز گفت:

بدرود پسر عزیزم.

از جانب من به مادرت کاساندان بگو: بدرود.

به همه ی دوستان نزدیک و دور بدرود.

و با گفتن این کلمات، کورش دست خود را به او داد

روی خود را پوشاند و مرد. (۱۶)

 

دوستان من، هر کس که در جریان پرشتاب زندگی‌

به مصیبتی گرفتار می‌‌شود

قلبش با خیزش هر سیلاب

از هر چیز به وحشت می‌افتد.

اما وقتی که باد موافق

جریان آب را آرام می‌کند

قلبش از اطمینانی تردیدناپذیر پر می شود

و درمی یابد که هر توفانی سرانجام

به آرامش می گراید.

اینک به چشم من

هر چیز شکلی ‌ترس آور به خود گرفته

و خدایان تهدیدآمیز می نمایند،

و صداهایی در گوش من می پیچند

که از خروش هر آواز بلندترند.

چنین است دردی که روح بیمار مرا رنج می‌دهد.

هنگامی که از خانه به آرامگاه می‌آمدم

نه‌ دلیجان پرنوری مرا همراهی می کرد

و نه‌گماشتگان معمول دولتی.

تنها با خود ساغر مقدسی آورده ام

تا برای آرامش روح

جرعه ای افشانم بر خاک گور-

از شیر گوارای گوساله ی مقدس

که چون فرو می‌ریزی کف می‌کند،

از نوشابه ی شیرین گلها،

از سرچشمه ی بکر،  از بلور جاری، از باده ی پاک

که از تاک باستانی خدایان جوشیده

و روح را با شادی شستشو می‌دهد،

از روغن خوش بوی زیتون زرد

با حلقه ای پرشکوه از برگهای همیشه سبز و پرطراوتش

که همراه با گیاهان رنگارنگ: این بهترین نوباوگان زمین

گور او را آذین بسته اند.

دوستان من! دوستان سوگوار من!

بلندتر کنید آوای اندوهگینتان را.

من نیز از این ساغر مقدس

جرعه ای بیشتر خواهم فشاند بر خاک. (۱۷)

 

ژانویه ۲۰۱۰

 پانویس

۱. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم، از زبان پیشگویان دلفی‌
۲. “کورشنامه”ی گزنفن، کتاب یکم
۳. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم
۴. “چکیده ی پارسنامه” از کتسیاس، کتاب هفتم
۵. “شاهنامه”ی فردوسی، داستان ضحّاک
۶. اوستا، یشت ۱۹: زامیاد ۳۰-۳۷
۷. تورات، کتاب اشعیا، ۴۵: ۱-۳
۸. تورات، کتاب عزرا: ۱۰۶
۹. استوانه ی کورش، موزه ی بریتانیا
۱۰. لوحه ی “گاهشماری نبونعید”، موزه ی بریتانیا
۱۱. تورات، کتاب دانیال، بخش ۵
۱۲. تورات، کتاب دانیال، بخش ۸
۱۳. قرآن، سوره ی کهف، آیات ۸۳-۹۸
۱۴. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم
۱۵. “جغرافیا”ی استرابو، کتاب پانزدهم، بخش ۳
۱۶. “کورشنامه”ی گزنفن، کتاب هشتم
۱۷. نمایشنامه ی “پارسیان” اثر آشیل، از زبان آتوسا دختر کورش.

رنج‌های آنتیگونه و ایفیگنیا در زمانه اکنون

$
0
0

ثنا نصاری

مجموعه داستان اسپارتاکوس، اولین اثر حمید نامجو به تازگی توسط نشر ناکجا منتشر شده است. این کتاب در مجموع شامل پنج داستان کوتاه با تم سیاسی- اجتماعی است که از لحاظ تاریخی فاصله چندانی با نسل من ندارد و به راحتی می‌تواند تجربه‌ی پدران نسل من، و در داستان آخر، تجربه‌ی هم نسل‌های من باشد.

مجموعه داستان اسپارتاکوس نوشته حمید نامجو (نشر ناکجا)

داستان‌های مجموعه‌ی اسپارتاکوس همه مفهوم‌محورند و از پیچیدگی‌های فرمی گریزان، اگر چه در دو داستان‌ از این مجموعه، نویسنده توجه بیشتری به فرم نشان می‌دهد. نویسنده از لحاظ توصیف شخصیت‌ها و فضا به سیاق خاصی برای خودش رسیده است. داستان‌ها به طور متوسط بیست صفحه‌اند. این حجم فرصت بسیار مناسبی برای شخصیت‌پردازی و فضاسازی به نویسنده می‌دهد که نامجو به خوبی از آن استفاده می‌کند.

اسپارتاکوس، اولین داستان مجموعه است و عنوان کتاب هم برگرفته از همین داستان است. در داستان اسپارتاکوس از همان سطر اول مخاطب بی‌درنگ خود را در فضای داستان تصور می‌کند:

آبدارچی گروهان آمد توی آسایشگاه. ایستاد و داد زد «گروه دو، آب داغ شد»… حمام بیرون آسایشگاه بود. بیست متری دورتر. از زیر درختان زیتون که دورتادور آسایشگاه کاشته بودند، گذشتم. مثل همیشه باد می‌آمد و دانه‌های زیتون، زیر آفتاب عصر برق می‌زدند. حمام اتاق بزرگی بود. با پنجره‌های کوتاه نزدیک سقف. دیوارها تا زیر پنجره، کاشی شده بودند. (ص۹)

ثنا نصاری

اسپارتاکوس داستان آشنا شدن راوی با اسپارت و خانواده‌اش است. در دوران سربازی و جنگ. این بار بر خلاف تفکر غالب، سخن از همدلی همه آحاد نیست. این بار دوربین به درون خانه‌های آنان که مردم غیرخودی‌شان می‌پندارند سرک می‌کشد. صدای حاکم همواره در روایتی یکسویه از یکدلی هموطنان از همه مذاهب و اقلیت‌ها و… در دوران جنگ و بحران سخن گفته است. ولی ما روایت آنان را که پیوسته احساس بیگانگی می‌کردند و چه بسا در موقعیت‌هایی خود را مایه عذاب اکثریت می‌دیدند نشنیده‌ایم. این داستان نمی‌خواهد دست روی احساسات مخاطب بگذارد بلکه تنها پرده از حقیقتی پنهان برمی‌دارد. حقیقت بی‌رحمی مردم نسبت به آنکه غیرخودی می‌پندارند. پدر اسپارت آنتیگونه وار حق طبیعی‌اش را برای برگزاری مراسمی درخور پسرش طلب می‌کند. اما نظم خشک حاکم بر افکار و انگاره‌های اجتماعی متاثر از گفتمان قدرت او را سزاوار چنین حقی نمی‌بیند.

در داستان دوم، دیو و ماهیگیر، راوی ـ خلیل – پیرمردی است که از مرد سالخورده‌ی سرشناسی – آقا – نگهداری می‌کند. ما از خلال واگویه‌های راوی رفته رفته با دختر صاحبخانه و نهایتا خود صاحبخانه‌ی بیمار و گذشته‌ی هولناکش آشنا می‌شویم. در این داستان هم از توصیف اشیا و فضا پی به کیستی شخصیت‌ها می‌بریم:

دورتادور اتاق آقا تا زیر سقف، قفسه‌های کتاب است. کتاب‌های قدیمی با جلد چرمی. بیشترشان عربی است. من با اینکه سواد قرآنی دارم، نمی‌توانم آن‌ها را بخوانم. (ص۳۱)

آقا فردی عادی نیست و نگهداری از او کاری ساده و معمولی نیست: یک روز حاجی پناهی گفت: «پسر آقا دنبال یک سرایدار می‌گردد. هم مواظب خانه باشد و هم به حاج آقا کمک کند. کسی را می‌خواهند که تمیز باشد. چشم پاک خداترس باشد. عهدوعیال و زادورود نداشته باشد. مهمان نیاورد. رازنگهدار باشد. سرش به کار خودش باشد…»

خلیل سرش به کار خودش است اما ناخواسته چیزهایی در مورد آقا می‌فهمد. هر چه بیشتر می‌فهمد سوالات بیشتری در ذهنش ساخته می‌شود. او بعد از سال‌ها خدمت به آقا تصمیم می‌گیرد خودش را بازنشسته کند. مدام می‌گوید که خسته و پیر شده و وقتش رسیده که استراحت کند و این چند صباح باقی مانده را کنار نوه‌هایش باشد. اما این داستان که از نظر نگارنده‌ی این سطور بهترین داستان مجموعه نیز هست، در واقع روایت به تردید افتادن پیرمردی است که یک عمر با یقین زیسته و امروز احساس می‌کند برای تغییر عقیده – هر چند عقیده‌ی شخصی – دیر است. بنابراین می‌خواهد از این فضا بیرون برود یا به عبارتی فرار کند.

پایان داستان دیو و ماهیگیر فوق‌العاده تکان‌دهنده و یادآور یکی از بهترین داستان‌های تک خطی جهان است که حکایت از ظهور انسان‌هایی با خرد اندک و قدرت بسیار دارد:  وقتی که بیدار شد، دید دایناسورها هنوز زنده‌اند. (داستان دایناسور اثر آگوست مونتروسو)

داستان طاق شکسته همانطور که از اسمش بر می‌آید حکایت از زوال دارد. داستانی پرکشش و پر دلهره که با زنگ ممتد تلفن خانه شروع می‌شود. زن – مادر- منتظر تماسی نیست و آتش اضطراب به جانش می‌افتد. طاق شکسته و داستان بعد از آن یعنی پیراهن چهارخانه‌ی قرمز هر دو روایتی غیرخطی دارند. در داستان طاق شکسته این تکنیک بسیار خوش نشسته است گویی که اضطراب مادر به ساختار نیز منتقل شده و آن را از هم گسیخته است. قصه هر بار از جایی روایت می‌شود و در هر بخش گرهی گشوده می‌شود. اگرچه این داستان موضوعی کاملا سیاسی دارد اما این بار از منظری انسانی به فراز و فرودهای زندگی سیاسی این خانواده و نهایتا تاوانی که باید بدهند پرداخته می‌شود. شخصیت اصلی، مادر، همچون کلوتمنسترا – همسر آگاممنون- قربانی شدن فرزندش-ایفیگنیا- را نمی‌پذیرد و با تمام قوا در جامعه‌ای مردسالار، حق خود را طلب می‌کند. در این داستان هم، این پرسشِ مادر است که در ساختار  غیرقابل نفوذ، شکاف ایجاد می‌کند.

در داستان پیراهن چهارخانه‌ی قرمز، راوی اول شخص است که در هر روایت تغییر می‌کند. امیرحسین، خسرو و عباس. نویسنده به تبع خاستگاه اجتماعی هر یک از این شخصیت‌ها، زبانی متفارت برایشان برگزیده است. از همان سطرهای اول روایت امیرحسین، متوجه می‌شویم که او زنده نیست. در روایت دوم یعنی خسرو، از چگونگی دفن امیرحسین آگاه می‌شویم بدون آنکه راوی – خسرو- او را بشناسد. و در روایت سوم، عباس جریان دستگیری و زندان رفتن خودش و امیرحسین را به تفصیل شرح می‌دهد و ما از چرایی دفن امیرحسین در آن نقطه آگاه می‌شویم. صحنه‌ی دادگاه عباس، سوال و جواب‌ها با قاضی و تصور پاسخ‌های احتمالی امیرحسین از درخشان ترین صحنه‌های این داستان و کل کتاب است.

داستان پنجم، عکس شکوفه‌های سیب روایت پسر نوجوانی است که بعد از گشت شبانه، ماشین ستاد را برمی‌دارد و به جاده می‌زند. اول بی‌منظور و بی‌مقصد در خیابان‌ها پیش می‌رود و خاطرات گذشته را واکاوی می‌کند. سرانجام امید یافتن حقیقت در دلش سر بر می‌آورد. پسرک هرگز پدر و مادرش را ندیده و تا به امروز با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی کرده است. نویسنده در توصیف وضعیت پر بغض و رنج پسرک در مدرسه (بخوانید در اجتماع) و نهایتا بر آمدن خواستش برای جستجوی هویت بسیار موفق عمل کرده:

اما وقتی مادرهای همکلاسی‌هایش را جلوی در مدرسه دید، باز تا از را رسید، توی آشپزخانه این پا و آن پا کرد و وقتی زهرا خانم رفت بیرون به دامن خانم جان که روی صندلی نشسته بود، آویزان شد و درباره‌ی مادرش پرسید. خانم جان باز نوازشش کرد و گفت «تو پسر منی. مادر واقعی تو منم.» و پرسید «به نظر تو مادرها برای پسرها چه کار می‌کنند؟» خودش هم جواب داده بود که «صبح‌ها آرام بیدارشان می‌کنند. دست و رویشان را می‌شویند. لباس تنشان می‌کنند…» او پریده بود وسط حرفش که «ظهرها می‌آیند دم مدرسه» و خانم جان خندیده بود که من پایم درد می‌کند و نمی‌توانم پا به پای تو راه بروم. برای همین آقا داوود را فرستادم که بیاید دنبالت. تازه این فقط همان روزهای اول است. بعدش بچه‌ها خودشان می‌آیند و می‌روند. (ص۹۹)

داستان عکس شکوفه‌های سیب، داستان شوریدن علیه تقدیر است. داستان دست به انتخاب زدن. داستان قدم گذاشتن در راه جستجوی حقیقت و بینا شدن.

اغلب داستان‌های این مجموعه برای کسانی که دوران انقلاب و جنگ را تجربه کرده‌اند تداعی‌کننده‌ی برخی اتفاقات تاریخی است. نویسنده از میان خیل اتفاقات تاریخی دست به انتخاب‌های درستی می‌زند و دغدغه‌ی اصلی خود یعنی حق‌طلبی و حقیقت‌جویی – چنانچه از متن داستان‌ها بر‌می‌آید- را مطرح می‌کند. حمید نامجو، ذهنی سرشار دارد که بی‌شک متکی بر تجربه‌هایی غنی است. تجربه‌ی زیسته‌ی آگاهانه. خوشبختانه نامجو در هیچکدام از داستان‌ها در دام درازگویی نمی‌افتد و به وضوح برای مخاطب خاص و آگاه می‌نویسد. خود را فیلسوف نمی‌داند اما مدام در دل و ذهن شخصیت‌ها مشغول کاویدن و اندیشیدن است و مدام پرسش مطرح می‌کند و همین ویژگی سبب می‌شود داستان‌هایش تا مدت‌ها ذهن مخاطب را درگیر کند. نویسنده اگرچه از زبانی نسبتا پیراسته بهره می‌برد امید است که با ادامه‌ی کارش به زبانی منحصر به خود دست یابد.

در همین زمینه:

«قفسه کتاب»، معرفی کتاب در زمانه

عسگر آهنین: سرود دختران ایران

$
0
0

عسگر آهنین، شاعر و روزنامه‌نگار و یکی از کوشندگان آزادی بیان در طی سالیان دراز تبعید، در فضای فرهنگی ایران، حضوری آرام اما پیوسته داشته است. او با الهام از تصویری که در سال گذشته در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده بود، شعری سروده است در پاسخ به امر شارحان اسلام و در صدر آنان ولی فقیه به زنان برای رعایت حجاب اجباری:

مخالفت زنان ایرانی با پوششی که به آن‌ها تحمیل کرده‌اند (عکس: آرشیو)

سرود دختران ایران

ما همه دختران ایرانیم

ظاهراً یک کمی مسلمانیم

 

دشمنان حجاب اجباری

از لج مردمان نادانیم

 

خرده،‌ای شیخ سنگواره، مگیر

زنده جانیم و شوخ و شیطانیم

 

امر و نهی‌ات به هیچ می‌گیریم

ما خر خود به میل خود رانیم

 

تو به عمامه و عبا خوش باش

ما به خود جامه نو بپوشانیم

 

نبش قبر گذشته‌ها با تو

ما، ولی، با زمانه همخوانیم

 

روزگار تو می‌شود سپری

ما که آزاده‌ایم، می‌مانیم

 

تا جهانی به کام خود سازیم

دولت مردگان براندازیم!

از همین شاعر:

عسگر آهنین: یکی از همین روزها

احضار «خیابان» به تئاتر در «چهارراه» بهرام بیضایی

$
0
0

نمایش «چهارراه» به کارگردانی بهرام بیضایی ما را با تکیه بر سرنوشت یک زن و مرد به سال‌های دهه ۱۳۸۰ در تهران می‌برد و شیوه زندگی در آن دوران را روی صحنه به نمایش می‌گذارد. در این نمایش به جای آنکه تئاتر به خیابان و به میان مردم برود، خیابان روی صحنه تئاتر تبعیدی احضار شده تا بیانگر بخشی از تاریخ معاصر ایران باشد.

نمایش «چهارراه» تازه‌ترین ساخته بهرام بیضایی: ۲۳ مارس ۲۰۱۸/ ۳ فروردین ۱۳۹۷ در جشنواره هنر ایرانی دانشگاه استنفورد

نمایش «چهارراه» تازه‌ترین ساخته بهرام بیضایی، هنرمند نام‌آشنای سینما و تئاتر ایران ۲۳ مارس ۲۰۱۸/ ۳ فروردین ۱۳۹۷ برای نخستین بار در جشنواره هنر ایرانی دانشگاه استنفورد اجرا می‌شود. در این نمایش، یک زن و مرد در سال‌های دهه ۱۳۸۰ در یک چهارراه پر آمد و شد در تهران سر راه هم قرار می‌گیرند. شالوده زندگی آن‌ها در اثر رویدادهایی که از اواسط سال‌های دهه ۱۳۶۰ اتفاق افتاده از هم‌گسیخته است. این ازهم‌گسیختگی سبب می‌شود که رویدادهایی رقم بخورد و تماشاگر با شیوه زندگی و ذهنیت گروهی از ایرانیان در سال‌های دهه ۱۳۸۰ آشنا شود.

تیزر نمایش چهارراه به کارگردانی بهرام بیضایی (ویدیو: علا محسنی)

در سال‌های دهه  ۱۳۸۰ در دوران اصلاحات پرونده نخستین اختلاس‌های کلان در ایران خبرساز شد. در همان سال‌ها بود که فیلم‌هایی مانند «ازدواج غیابی» (کاظم معصومی)، «خانه‌ای روی آب» (ابراهیم فرمان‌آرا)، «روزگار ما» (رخشان بنی‌اعتماد)، «سفره ایرانی» (کیانوش عیاری) و «کاغذ بی‌خط» (ناصر تقوایی) گوشه‌ای از زندگی ایرانیان را که همچنان با از هم‌گسیختگی روابطشان به عنوان یکی از پیامدهای انقلاب درگیر بودند، به نمایش درآوردند. بخشی از این گسست بعد از درگذشت فرهاد و فریدون فروغی، در موسیقی زیرزمینی ایران هم بیان ویژه خودش را یافت. همزمان با این تحولات، اسلامی شدن دانشگاه‌ها، ورود سپاه به پروژه‌های کلان اقتصادی در ایران همراه با افزایش روزافزون نقدینگی در جامعه زمینه‌‌ساز بحران‌های بعدی گشت.

تصاویری از نمایش چهارراه

بهرام بیضایی در آمریکا تاکنون نمایش‌های «جانا و بلادور»، «گزارش اَرداویراف»، «آرش» و  «طرب‌نامه» را روی صحنه برده است. «چهارراه» پنجمین نمایش بیضایی در سال‌های اقامت اجباری‌اش در آمریکاست. در این نمایش به جای آنکه تئاتر به خیابان و به میان مردم برود، خیابان روی صحنه تئاتر تبعیدی احضار شده تا بیانگر بخشی از تاریخ معاصر ایران باشد.

بیضایی در سال ۱۳۹۰ هنگام دریافت جایزه ادبی بیتا گفته بود:

«امروز ۳۰۰ سال دارم. نیم قرن نوشته‌ام، نیم قرن در کار نمایش بوده‌ام، نیم قرن در کار سینما از قلم‌ زدن تا ساختن، نیم قرن در کار ریشه‌یابی و پژوهش و یک قرن پشت درهای بسته در انتظار یا شنوده یک طرفه گفت‌وگوهای پرسش و تهدید. آری کسانی هستند که بیش از سال‌های تقویمی عمرشان زندگی می‌کنند.»

«هزار افسان کجاست؟» اثر پژوهشی بهرام بیضایی را چند سال قبل انتشارات روشنگران در ایران منتشر کرد و به تازگی هم محمد رحمانیان بر اساس فیلم‌نامه «آینه‌های روبرو» بیضایی نمایشی در تالار وحدت اجرا کرده است.

بیشتر بخوانید:

ذبحِ بهرام بیضایی بر صحنه‌ی تالارِ وحدت

مجید نفیسی: نشانی‌های مادرم

$
0
0

مادر مجید نفیسی، شاعر برجسته ایران درگذشت. او این شعر را درباره مادرش سروده است:

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

‌ای ماه بلند! منتظر چه هستی؟

زودتر به راه خود برو

و از پشت پنجره‌ی خوابگاه من

پیغام مرا به اصفهان ببَر.

مادرم هنوز بیدار است

و ترا از پنجره خواهد دید.

چون او را نمی‌شناسی

نشانی‌هایش را می‌دهم:

 

او خوشه‌ی انگور بی‌دانه است

انار سرخِ دان شده

انجیر سیاهِ دهان گشوده

لیموی قاچ شده کنار ریحان

کاکوتی در ماست

و نعناع در دوغ

گرمک در تابستان

خرما در زمستان

و پسته‌ی خندان در همه‌ی فصل‌ها.

چهره‌ای گشاده دارد

با چشم‌هایی مهربان.

گیسوان سپیدش

تا روی شانه می‌رسد

اما قدش خمیده نیست

و چون رودابه‌ی زال شده

همچنان خدنگ مانده.

 

نشانی‌ی دیگرش؟ اهل کتاب است.

نیایش کتابخانه‌ای داشته

که بارِ هفت شتر می‌کرده‌اند.

مادرم بر بالین پدرش

“گلستان” سعدی می‌خوانده

تا هم غلط‌هایش را بگیرد

و هم به خواب برود!

او هنوز ترانه‌هایی را از بر دارد

که در عروسی‌ی برادرش می‌خوانده‌اند.

 

نشانی‌ی دیگرش؟ اهل دل است.

اگر مهتاب باشد

گلیم را توی ایوان می‌اندازد

کنار شب‌بوها،

و می‌گذارد “تاج” آواز بخواند

و نی‌ی “کسایی” و تارِ “شهناز”

گفتگو کنند.

 

‌ای ماه بلند! زودتر پیغام مرا ببَر

و به او بگو

تا همان ترانه‌ای را برایت بخواند

که سال‌ها پیش در ایوان می‌خواند:

” تو که ماه بلند آسمانی

منم ستاره می‌شم دورت می‌گردم.

تو که ستاره می‌شی دورم می‌گردی

منم ابر می‌شم روتو می‌گیرم.

تو که ابر می‌شی رومو می‌گیری

منم بارون می‌شم شرشر می‌بارم.

تو که بارون می‌شی شرشر می‌باری

منم سبزه می‌شم سر در میارم.

تو که سبزه می‌شی سر در میاری

منم گلی می‌شم پهلوت می‌شینم. ”

۵ آوریل ۲۰۱۴

ایران درودی: مسئولان شهر تهران از هنر متنفرند

$
0
0

ایران درودی، نقاش نامدار و یکی از پیشگامان نقاشی معاصر ایران ۱۹۵ اثر شاخص خود را به شهرداری تهران بخشیده با این امید که در موزه‌ای به نام او به نمایش گذاشته شود، اما  شورای شهر تهران لایحه واگذاری قطعه زمینی در منطقه ۶ تهران برای ساخت «خانه موزه ایران درودی» را از دستور کار خارج کرده. این نقاش برجسته در حالی که روی ویلچر نشسته بود به شورای شهر تهران رفت که اعتراض خود را به گوش مسئولان برساند. او با خشم و درد در جمع خبرنگاران گفت من به‌ جای آنها خجالت می‌کشم که اینقدر از هنر متنفرند.

سه‌شنبه ۲۲ اسفند: ایران درودی در جمع خبرنگاران در شورای شهر تهران: چرا، چرا، چرا با مملکتشان دشمنی دارند؟

ایران درودی، نقاش نامدار ایران سه‌شنبه ۲۲ اسفند در جمع خبرنگاران در اعتراض به عدم اختصاص قطعه زمینی برای احداث موزه‌ای برای آثارش گفت:

«من این آثار را ۴۷ سال نگهداری کردم و نفروختمشان. یکی از آثارم را ۱ میلیون و ۵۰۰ هزار دلار می‌خواستند اما نفروختم. بعد مرا به این حال انداختند. در روزی که باید جراحی شوم باید بیایم شورا که در جلسه شرکت کنم.»

به گزارش خبرگزاری کار ایران محسن هاشمی، رئیس شورای شهر تهران در پاسخ به درخواست ایران درودی گفته است:

«طرح خانه موزه ایران درودی در کمیسیون‌های تخصصی شورا در حال بررسی است و در مسیر قانونی پیش می‌رود. از شما خواهش می‌کنم چون حال مساعدی ندارید، تشریف ببرید.»

ایران درودی (متولد ۱۳۱۵) در بیش از ۵۰ سال فعالیت هنری، آثارش را در بیش از ۵۵ نمایشگا‌ه انفرادی و ۲۰۰ نمایشگاه جمعی در تهران و دیگر شهرهای ایران و نقاط مختلف جهان به نمایش گذاشته است. ده‌ها مقاله تحقیقی و نقد منتشر کرده، ساعت‌ها فیلم مستند درباره هنر تهیه و کارگردانی کرده و در مراکز فرهنگی و هنری متعددی سخنرانی کرده است.

درودی در جمع خبرنگاران در اعتراض به بی‌توجهی شورای شهر تهران به آثار هنری گفت:

«من به‌جای آنها خجالت می‌کشم که اینقدر از هنر متنفرند. فکر می‌کنند مرا بزرگ کردند اما من هنر و نقاشی را به ایران آوردم. ۶۲ سال است فعالیت می‌کنم و تمام موزه‌های دنیا کار مرا می‌خواهند اینها چطور جرأت می‌کنند با من اینطور رفتار کنند؟ پرونده من کامل است اما مدام آن را عقب می‌اندازند.»

او که ۸۱ سال دارد و از درد کلیه رنج می‌برد گفت مسکن‌های قوی خورده و عمل جراحی‌اش را به تعویق انداخته تا بتواند برای بیان اعتراضش به بی‌توجهی مسئولان شهری به هنر معاصر ایران به شورای شهر تهران بیاید:

  «من ۱۹۵ اثر را بخشیده‌ام و هزینه ساخت ساختمان موزه را متقبل شده‌ام برای چه نمی‌گذارند هنر کشور اشاعه پیدا کند و یک موزه به آن اضافه شود؟ این شهر باید ۱۰ موزه داشته باشد نه فقط یک موزه هنرهای معاصر. من ۴۷ سال کارهایم را نفروختم و امروز جوابم این است؟ آن هم بعد از دو سال انتظار؟ برای چه ارائه مجوز برای ایجاد این موزه را هر روز به تعویق می‌اندازند؟»

ایران درودی که در دانشگاه «بوزار» در پاریس در رشته نقاشی تحصیل کرده، در سال ۱۳۳۹، اولین نمایشگاهش در ایران را در تالار فرهنگ برپا کرد. نقاشی‌های او در آغاز عمدتاً به نقاشی پست‌امپرسیونیست‌ها نزدیک بود با رگه‌هایی از اکسپرسیونیسم. سپس به سوررئالیسم گرایش پیدا کرد و شماری از معروف‌ترین تابلوهای خود را در این شیوه آفرید.

ایران درودی همچنین روابطی گسترده و نزدیک به هنرمندان و نقاشان سر‌شناس جهان داشت و در رویدادهای بین‌المللی حضوری فعال داشت و از جمله کتابی از گزیده نقاشی‌هایش را در سال ۱۳۵۲ به سه زبان با مقدمه‌ای از «آندره مالرو» و «ژان کوکتو» و شعری از «احمد شاملو» و پیشگفتاری از «هوشنگ طاهری» منتشر کرد.

این هنرمند برجسته و صاحب سبک گفت:

«واقعاً متأسف و متأثرم برای کشوری که نه برای هنر و نه برای هنرمند ارزش قائل نیست. موزه ارزش فرهنگی یک کشور است، چرا با کشورشان دشمنی دارند؟»

ایران درودی در کتاب «در فاصله دو نقطه…» زندگینامه خود را نوشته و منتشر کرده است.  نقاشی‌های او همچنین در کتاب دیگری به نام «چشم شنوا» به سه زبان فارسی، انگلیسی و فرانسه منتشر شده است.

بیشتر بخوانید:

ایران درودی و دو چشم شنوا

 

مجید نفیسی: زاینده‌رود

$
0
0

زاینده‌رود بزرگ‌ترین رودخانه فلات مرکزی ایران است که از کوه‌های زاگرس مرکزی و در کویر مرکزی ایران به سمت شرق پیش می‌رود و سرانجام به تالاب گاوخونی می‌ریزد. اگر تا پیش از این ۶۰ درصد از آب زاینده‌رود به محیط می‌ریخت، از ۲۰ سال پیش تاکنون به تدریج ۱۰۰ درصد آب زاینده‌رود مصرف می‌شود. بخشی از آب این رود بزرگ، به یزد منتقل می‌گردد. بدون زاینده‌رود یزد بی‌آب می‌ماند. کشاورزان ورزنه اصفهان جمعه گذشته در اعتراض به انتقال حق‌آبه‌شان از زاینده‌رود به یزد، به تریبون نماز جمعه پشت کردند. آن‌‌ها شعار می‌دادند: پشت به دشمن، رو به میهن. یکی دیگر از شعارها این بود: روحانی دروغگو، زاینده‌رود ما کو. مجید نفیسی که خود در دامن زاینده‌رود بالیده، شعری سروده است:

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

زاینده‌رود

برای نفیسه

 

انگشت بزن! انگشت بزن!

هر آنچه خورده‌ای پس خواهی داد:

تلخ‌ها، ترش‌ها و شورها

پسابه‌های رود، لجن و لای

دروغ‌ها و سرنیزه‌ها

آه چه می‌گویم من

ایستاده در غرفه‌ی تاریک پل

پشت به دیواره‌ی سنگی

گاه بیدار و گاه خواب

تا چشم کار می‌کند

آب است، آب

برفابه‌ی قله‌های بلند

‌های و هوی بزها

مشک‌های پر باد

کِل کِل زن‌ها

و نقاره‌ی توشمال

ضرب چوبدستی‌ها و رقص چوخا

برفی که از پستان زردکوه دوشیده می‌شود

از نیای مادری

از قبیله‌ی پدری

از قوم باستانی

از غم‌ها و شادی‌های مشترک

از چرخیدن بر کوه‌ها

و درآمیختن با دره‌ها

از غم غربت لربچه‌ای وامانده از کاروان

از تیر دردی که پستان زائو را

به شیر می‌نشاند

تا دشتهای تشنه

تا بوی خوش شالی

تا بوی گس بید

تا بوی جوانه‌ی چنار

تا تبریزی‌ها

تا کبوده‌ها

تا درختان گونجانی

سیبری‌ها و سیب‌ها

تا لاله‌ی سرنگون فریدن

تا بادام شیرین سامان

تا شالی سبز لنجان

تا نگین سرخ آتشگاه

تا چشم باز ماربین

با کارگر لر

با میراب ریز

با بوجار کله

با باغدار سده

با چوبدار دنبه

سوار بر بستنه‌ی الوار

ترا دق الباب می‌کنم

‌ای شهر کهن!

تا در رگهای تو به گردش درآیم

تا جوزدان، تا نیاسرم

تا سرلت، تا رکنی، تا تلواسگان

تا زنگ دوچرخه، تا بوق کارخانه

تا تاق تاق مس

تا عطر زعفران

تا بوی گلاب

تا میدان نقش جهان

تا چوبه‌های دار

تا چشم‌های ملتهب

تا تن‌های آویزان

تا کوچه‌های تنگ

تا دیوارهای بلند

تا درهای بسته

تا چادر، تا زندان

تا تابوت، تا پولاد

تا رخوت

تا رسوب آب

تا خمیازه‌ی رود

در دشتِ دشتی

در ریگزار ورزنه

در باتلاق گاوخانی.

چرا تو را زنده رود نامیدند؟

مگر به مرداب نمی‌ریزی؟

بگذار تو را از نو بزایم

در قله‌های کودکی

در چشمه سار بی مرگی

و تو را تکرار کنم

تا کوهپایه‌های سبز

تا دشتهای روشن

تا کارون همزاد

تا خلیج باز

تا اقیانوس گرم

تا هوای آزاد

نه به ریگزار

نه به مرداب

نه به…

انگشت بزن! انگشت بزن!

هرآنچه خورده‌ای پس خواهی داد:

تلخ‌ها، ترش‌ها و شورها

پسابه‌های رود، لجن و لای

دروغ‌ها و سرنیزه‌ها

آه چه می‌گویم من

آیا با این بطری خالی

به مرداب گاوخانی خواهم ریخت!

یا از غرفه‌ی تاریک این پل

به بیشه‌های ماربین

به شالیزارهای لنجان

به باغ‌های سامان

به دشتهای داران

به کوهرنگ

به زردکوه

بازخواهم گشت

تا به دریاهای آزاد بپیوندم؟

اول دسامبر ۱۹۸۷

بیشتر بخوانید:

کشاورزان معترض به امام جمعه اصفهان پشت کردند

“رؤیای تبت”و مردان تک‌ساحتی

$
0
0

احمد خلفانی

گسست ذهن از عین

رویای تبت، نوشته فریبا وفی، نشر مرکز

راه‌ها که از هم جدا می‌‌شوند نوعی خانه‌بدوشی شکل می‌‌گیرد؛ تکه تکه می‌‌شویم و هر تکه‌ای از ما به راهی می‌‌افتد. آنکه حرف می‌‌زند، آنکه می‌‌گوید “من”، تنها یکی از آن تکه‌های در راه است. وگرنه، آن بخش‌های دیگر نیز که ما صدایشان را می‌‌شنویم، هر کدام در راهی دیگر، در جایی دیگر، “منِ” دیگری دارند و از خود صحبت می‌‌کنند. حالا گیریم با صدایی ضعیف‌تر.

خانه در مفهوم سنتی‌اش همه این تکه‌ها را پیش از آنکه به راه‌های گوناگون بروند، در خود جمع می‌‌کند و از آنها یک “من” بزرگ، یک “من” قوی و قدرتمند می‌‌سازد. فروریختن این سقف قدیمی ‌‌و سنتی، شروع راه‌هاست، شروع زندگی در راه‌ها و بیراهه‌ها. و بعد از آن، بر فرض که باز خانه‌ای از نو ساخته شود ـ تنها یکی دو تا از آن “من”های متعدد را زیر سقف خود گرد می‌‌آورد و بقیه، اگر هم “در معبر بادها” نمانند، در خانه‌ها و کاشانه‌های دیگری سکنی می‌‌گزینند، در جاهایی دورتر و متفاوت‌تر از آنچه تصور می‌‌کنیم.

به هر کدام از اشخاص رمان “رؤیای تبت”، چه زن و چه مرد، نگاه کنیم می‌‌بینیم که بخشی از وجود خود را گم کرده است و آن را درست یا غلط، در خارج از خانه‌اش، در جاهای دیگر و مکان‌های دیگر، و نیز در زمان‌های گذشته یا آینده، جستجو می‌‌کند.

فضای داستان شبیه فضای خانه “من چراغ‌ها را خاموش می‌‌کنم” نوشته زویا پیرزاد است. هر چند که در آنجا همه به شکلی در قالب مهمان‌نوازی و آشپزی و ظرفشویی و کارهای روزمره خانه و خانه‌داری و… سرگرم‌اند، و ظاهراً تنها راوی رمان پیرزاد است که در آن خانه و جمع نمی‌‌گنجد و ذهنش درگیر مسائل ریشه‌ای دیگری است. در رمان “رؤیای تبت” دوپارگی، گسستگی، عزلت و تنهایی آدم‌ها بیشتر است، و علاوه بر آن، زنان، بر عکس رمان پیرزاد، مصمم هستند که به خواسته‌های خود، هرچند که ذهنی و خیالی، دست یابند.

جاوید و همسرش شیوا سعی دارند همه چیز را با عقل و منطق حل کنند. صادق که به همراه این دو زمانی در زندان بوده و حالا دوست خانوادگی‌شان است و با آنها رابطه تنگاتنگی دارد، به تدریج بر ذهن و احساس شیوا تاثیر می‌‌گذارد. همزمان، شعله نیز که خواهر شیواست و راوی داستان، و رابطه‌اش با نامزدش مهرداد به هم خورده، بخواهی نخواهی تحت تأثیر عاطفی صادق، این مرد آرام، قرار گرفته است. در آخر رمان که اوج آن نیز هست، شیوا و صادق ارتباط ذهنی و عاطفی‌شان را در یک جشن خانوادگی با حضور جاوید و دیگران علنی می‌‌کنند و شعله شاهد نقطه عطف ماجراست.

چنانکه از خلاصه داستان می‌‌بینیم اتفاق چندان خارق‌العاده‌ای نمی‌‌افتد. با این‌حال درون اشخاص داستان از یک فاجعه خبر می‌‌دهد. خانه و خانواده از هم پاشیده و ارتباط نسل‌ها از هم گسسته است، و افراد داستان رابطه‌شان با جامعه را در پروسه تغییر و تحولات درونی به کل از دست داده‌اند.

ذهن افراد به موازات گسست مکانی دچار گسست زمانی نیز هست، به این معنی که ما با دو زمان متفاوت سر و کار داریم. زمانی که جامعه برای افراد تعیین می‌‌کند، همان زمان اجتماعی که قید و بندهای خود را دارد و افراد به ناچار در آن به سر می‌‌برند، و زمان ذهنی یا فردی؛ ذهن فرد در ضمن حضور در جامعه، زمان‌های دیگری را، در آینده و یا گذشته، و یا به موازات دنیای واقعی، در دنیاهای دیگری تجربه می‌‌کند.

شعله، راوی داستان، به ندرت در خانه خودش است و در همنشینی با صادق، در کوچه‌ها و خیابان‌های شهر به دنبال نیمه‌ گم‌شده‌اش می‌‌گردد. او، با همه اینها، از این خانه‌بدوشی روحی خسته شده است. آرزویش این است که برگردد “به همان روزهای همیشگی‌(اش) که طلوعش سر ساعت بود و غروبش سر ساعت” (ص ۱۶۳) و نیز دنبال کسی می‌‌گردد که “ساعتش را از مچش باز کند و با ساعت همه آدم‌ها تنظیم کند. ” (همانجا)

تنها چیزی که از گذشته مانده یک مادر پیر است و یک نامادری. جاوید منتظر این است که به هر تقدیر از شر نامادری پیرش، یعنی فروغ، راحت شود تا “خانه را بکوبد و به جایش آپارتمان چند طبقه بسازد” (ص۷۳) و ارتباطش با گذشته، به این ترتیب، چه بخواهد و چه نخواهد، به طور کامل قطع شود. جاوید هیچ وقت از گذشته حرف نمی‌‌زند:

“می‌‌گفت دلبستگی به گذشته، قدرت هماهنگی با دنیای مدرن را از آدم می‌‌گیرد. با خاله‌ها و دایی‌هایش رفت و آمد نمی‌‌کرد… فروغ تنها کسی بود که یکراست از گذشته به زندگی‌اش آمده بود و جاوید قصد نداشت نارضایتی‌اش را از این بابت پنهان کند. ” (۹۴)

و فروغ آنچنان احساس بیهودگی می‌‌کند که می‌‌گوید: “بعد از مردنم، جنازه‌ام را بیندازید توی مستراح. ” (ص۱۹)

انسان تک‌ساحتی

در این میان جاوید نقشه‌های بلندمدت دارد و تنها کسی است که مطمئن است خودش را بر زمان وفق داده است. او یک بار همسرش شیوا (ص۱۵۰) و بار دیگر نامادری‌اش فروغ را ابلوموف می‌‌نامد (ص۱۴)، همان ابلوموف معروف روسی که ایوان گنجاروف او را به عنوان نماد و سنبل کسی که روحش در زمان‌های کهن مانده و با زمانه جدید سازگار نیست، جهانی کرد. البته جاوید در جای دیگری می‌‌گوید که “همه ما یکی از این (ابلوموف) توی وجودمان داریم که باید بر آن چیره شویم” (ص ۵۱)، و این را البته با احساس کسی می‌‌گوید که بر ابلوموف وجود خودش بطور کامل چیره شده است. مشکل ابلوموف روسی این است که نیمه دوم خود را که باید در زمان‌های گذشته جا می‌‌گذاشت با خودش به دنیای جدید آورده است؛ روح و روان ناهمرنگ او بر شانه‌هایش سنگینی می‌‌کند و از رفتن بازش می‌‌دارد. شخصی همچون جاوید بی‌شک می‌‌تواند پله‌های “موفقیت” را یکی بعد از دیگری بپیماید و به پیش برود. راز چنین پیشرفتی اما این است که او “به خوبی” از عهده سرکوب بخش‌های دیگر خود که همواره مزاحم است، برآید. اگر او بر ابلوموف درون خود پیروز شده است، در حقیقت به این معنی است که نیمه‌ای از وجود او بر نیمه دیگرش که با روح و عشق و احساس و عاطفه ارتباط تنگاتنگ دارد، غلبه کرده است. و از آنجایی که انسان معمولا ملغمه‌ای از هر دوست، این تطبیق دادن خود بر جامعه را باید به مثابه کشتن بخشی یا بخش‌هایی از خود انگاشت. چنین انسانی، از این نظر، یک انسان کاهش‌یافته است، و نیز به همین دلیل، به تعبیر هربرت مارکوزه، انسانی تک‌ساحتی است..

شیوا از جای دیگری شروع می‌‌کند. اگر جاوید می‌‌خواهد جان را بر جسم، ذهن را بر عین و فرد را بر جامعه ـ تطبیق دهد ـ شیوا ـ کاملا بر عکس ـ می‌‌خواهد که جسم را بر جان، عین را بر ذهن و جامعه پیرامون خودش را بر ذهنیت عاشقش مطابقت بدهد. شاید یکی از دلایل ازدواج این دو با هم و زندگی نسبتاً طولانی به عنوان زن و شوهر در زیر یک سقف همین باشد. ظاهرا هر دو امیدوار بوده‌اند که از دو مسیر مختلف به یک نقطه واحد برسند. ازدواج آنها، با وجود این، جمع طولانی مدت “ضدین” است که به هیچ وحدتی نمی‌‌رسد. تفاوت شیوا و شعله با دو مرد رمان این است که آنها، بر عکس مردان، حتی اگر نیمه‌ای از خود را بالاجبار سرکوب کنند، باز هم، دست‌کم دورادور، حواسشان به آن نیمه دوم هست که آنها را همواره چون سایه‌ای همراهی می‌‌کند.

صادق، بر عکس جاوید، بعد از تجربیات و شکست‌های پی در پی گویا بیشتر شبیه نیمه دوم خود، آن نیمه خانه به دوش، شده باشد. او معمولاً ساده و آرام در گوشه‌ای می‌‌نشیند و رؤیای تبت در سر دارد (و هموست که هم راوی و هم خواهرش شیوا را، هر کدام به گونه‌ای، به خودش جذب می‌‌کند.) وجود او در آن سوی کلمات و زبان و منطق است. در سکوت و رؤیا و احساساتی که به بیان نمی‌‌آیند. همان جایی که معشوق، یک تیپ ازلی می‌‌شود، و نقطه‌ای که در آنجا بخش به حاشیه رانده و گمشده زنان داستان، شیوا و شعله، به هم گره می‌‌خورند.

اینکه عشق و آرزو با رؤیای تبت یکی گرفته می‌‌شود بی‌شک ناشی از چنین بینشی است. “نشستن در ماشین مرد آرام به به یک سفر خشک و مرتاضانه و خالی از هر تمنایی می‌‌ماند. ریاضت کشی سیال است. ” (ص۷۶) این عشق، یکسره روحی است و در مقابل عشق مادی کسی مثل جاوید قرار می‌‌گیرد: صادق “عشق را جوری گفت که انگار یک رؤیا بود و در فاصله دوری از آدمها قرار داشت. ” (ص۸۱) می‌‌بینیم جاوید و صادق هر کدام نماینده و سمبل یک نیمه هستند. نیمه‌ای که فقط در “منطق” سکونت دارد و نیمه دیگری که جایش تنها و تنها در احساس و در رؤیاست، نیمه‌ای که جایش را در جامعه و موقعیت اجتماعی می‌‌جوید، و نیمه‌ای که سراسر فردی و ذهنی است. اگر جاوید یک واقعیت محض است که هیچ ارتباطی با تخیل و احساس ندارد، صادق، برعکس، تخیلی است، حسی است که در آن سوی واقعیت قرار گرفته است.

و با چنین بینشی است که می‌توان نخستین جمله فریبا وفی را فهمید: “گند زدن” خواهر او شیوا به این دلیل است که او به جای اینکه منطق و احساس را با هم داشته باشد، یعنی پایش در واقعیت باشد و رؤیا را تنها در رؤیاهایش بجوید، نهایتا در پی آن است که خودش را در زندگی واقعی آویزه یک تخیل و یک احساس خشک و خالی کند. همان احساس و تخیلی که در رؤیا زنده ولی در زندگی واقعی مرده است. در اینجا به یاد آن جمله معروف فرناندو پسوا می‌‌افتیم که عشق و رؤیا را یکسان می‌‌بیند: “عشق یک رؤیاست، وقتی از خواب بیدار می‌‌شویم، می‌‌میرد” (نقل به معنی).

شعله ظاهراً می‌‌داند که رؤیای تبت به تحقق نمی‌‌پیوندد و زور واقعیت از تخیل همواره بیشتر است. صادق از جهتی حتی وابسته قدرت نسبی اقتصادی جاوید است که قرار بوده او را در شرکت تازه‌تأسیسش به کار واگمارد. شاید اولین جمله کتاب که از زبان راوی خطاب به خواهرش در مورد آخرین اقدام او گفته می‌‌شود اشاره‌ای به این مطلب باشد که رؤیا همیشه یک رؤیاست و جایگاهش آن سوی واقعیت است. با وجود این باید گفت که وجود صادق به گونه‌ای نفی و انکار جاوید است. و اینکه راه دیگری هم هست، راهی که شاید از میان قلمروهای تفکر و خیال این دو بگذرد. آنجایی که، به قول خوشبینانه هربرت مارکوزه، ضرورت‌ها و فرایندهای اجتماعی نیز در تطابق با احساسات فردی و “من” حقیقی انسان‌ها باشند.

رمان و رؤیا

همانطور که می‌‌بینیم، همه چیز این رمان گویای گسستگی ذهن از عین و جسم از جان است. آنجایی که جسم حضور دارد، جان را مأوایی نیست، و آنجایی که جان پناهی می‌‌یابد، جسم امکان حضور ندارد. کتاب “رؤیای تبت” نشان دهد که تمنای اینکه هم جسم و هم جان زیر یک سقف باشند راه به جایی نمی‌‌برد، و با وجود این فراخوانی برای این است که وقتی جسم برای خود خانه‌ای دارد، برای جان نیز خانه‌ای بیابیم. در همان همسایگی، یا دور، بسیار دورتر.

ساختار رمان فریبا وفی، معاصر و امروزی است. او رمان را تکه تکه و دایره‌وار می‌‌نویسد و نیز خیلی چیزها را نمی‌‌گوید و به عهده خواننده می‌‌گذارد. ایجاز و خلاصه‌گویی یکی از مشخصات این رمان است. ولی اینکه رمان فریبا وفی تیتر “رؤیای تبت” را به خود می‌‌گیرد معنی دیگری نیز دارد: و آن هم اینکه رمان را (هر رمانی) مثل یک رؤیا دریابیم، رؤیایی از سرزمین‌های دور، از همان جاهایی که بخش سرکوب شده فردیت ما در آن نفس می‌‌کشد. دنیای خیال‌انگیزی که به موازات یکنواختی‌های روزمره ما شکل می‌‌گیرد. سقفی، خانه‌ای، برای نیمه‌های آواره‌مان، برای آن نیمه‌ای که می‌‌تواند “من” حقیقی ما باشد که نادیده‌اش گرفته‌ایم و روز به روز کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌‌شود.

ادبیات از این نظر یکی از راه‌های رسیدن به بخش گم شده و به “من” حقیقی است. این که در ادبیات، گاهی راهی دور، همچون “رؤیای تبت”، انتخاب می‌‌شود که احتمالاً به جایی نرساند، برای خود ادبیات معیار مهمی‌‌نیست، چرا که ادبیات امکانات خود را تنها در حوزه “ممکن” جستجو نمی‌‌کند. و از آنجایی که ادبیات، تنها در قلمرو “ممکن” پرسه نمی‌‌زند، طبیعی است که گاهی از جاهایی بگوید که فراتر از حوزه امکانات واقعی است. مثل رؤیای سرزمینی که بر هیچ نقشه جغرافیایی نیست. و در اینجاست که اهمیت ادبیات، بخصوص برای نسل‌هایی که خانه‌های جانشان را ترک کرده‌اند، مشخص می‌‌گردد. اگر زندگی واقعی مکانی است صرفاً برای حضور جسم، ادبیات و هنر موطنی است، سقفی است برای سلوک جان و برای احیای تکه‌های گمشده. رمان فریبا وفی این را به خوبی نشان می‌‌دهد.

از همین نویسنده:


مقاومت نویسندگان و روزنامه‌نگاران مصر در برابر اتهامات اخلاقی حکومت سیسی

$
0
0

حکومت نظامی عبدالفتاح سیسی نه با احکام اسلامی و برای حفظ شریعت یا به اتهام‌های سیاسی بلکه در پناه اخلاقیات و به اتهاماتی مانند ترویج فحشاء و اباحه‌گری نویسندگان و روزنامه‌نگاران لائیک را وادار به سکوت می‌کند. احمد ناجی، نویسنده رمان «استخدام الحیاه» [به فارسی: در استخدام زندگی] به عنوان نخستین نویسنده مصر به اتهام ترویج فحشاء و اباحه‌گری محاکمه و به دو سال زندان محکوم شد. اعتراض بیش از ۱۲۰ نویسنده جهان ثمر داد و او بعد از تحمل یک سال زندان آزاد شد. به تازگی رمان این نویسنده مصری به زبان انگلیسی ترجمه و منتشر شده و مجموعه داستانی هم از او در مصر منتشر خواهد شد. مقاومت ادامه دارد.

احمد ناجی، نویسنده رمان «استخدام الحیاه» (در استخدام زندگی)، اولین نویسنده‌ای که در مصر به اتهام ترویج فحشا به زندان افتاد.

سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری مصر بعد از بهار عربی در شرایطی برگزار می‌شود که پیروزی عبدالفتاح سیسی در یک رقابت بی‌رقیب قطعی‌ست. به بهانه تأمین امنیت در مصر و پاسداری از اخلاق و عرف مسلط در این کشور، حکومت نظامی سیسی همه دستاوردهای بهار عربی را از میان برداشته، اما نویسندگان و روزنامه‌نگاران همچنان مقاومت می‌‌کنند. پرونده احمد ناجی، نویسنده رمان «استخدام الحیاه» که فصل تازه‌ای از سرکوب آزادی بیان در مصر را رقم زد، ماجرا را آشکار می‌کند.

اتهام ترویج اباحه‌گری و اشاعه فحشاء
عبدالفتاح سیسی برای از بین بردن آزادی بیان در جامعه مصر به عنوان یکی از اندک دستاوردهای بهار عربی به یک روش آشنا برای ما ایرانی‌ها روی آورده است: اتهام ترویج اباحه‌‌گری و اشاعه فحشاء به جای اتهامات سیاسی.
نام احمد ناجی به عنوان نخستین نویسنده مصری که به اتهام اخلاقی به زندان افتاد در تاریخ ادبیات معاصر مصر ثبت شد. او با رمان «در استخدام زندگی» تلاش می‌‌‌کند زندگی اجتماعی طردشدگان در قاهره را نشان دهد.
ایحاب حسن اعتقاد داشت که گروهی از نویسندگان پست‌مدرن تلاش می‌کنند فاصله بین زندگی و ادبیات را از میان بردارند. کلمه در نظر این گروه از نویسندگان می‌بایست به همان شکل برهنه‌ای که در کوچه و بازار به کار می‌رود، به کار گرفته شود. احمد ناجی به این گروه از نویسندگان تعلق دارد. یکی از اتهامات او هم این بود که رمانش به دلیل آنکه از «ادبیت» در معنایی که در آثار کلاسیک ادبیات عرب سراغ داریم، تهی‌ست، بیش از آنکه یک اثر ادبی باشد، یک مقاله افشاگر درباره معاشرت‌های غیر اخلاقی نویسنده‌اش با معتادان و همجنسگرایان و تن‌فروشان است.
احمد ناجی هم مانند بسیاری از نویسندگان «غیر سیاسی» ایران با اتکا به سرمشق‌هایی مانند «اولیسس» جیمز جویس و «مدار رأس السرطان» هنری میلر رمانش را نوشته است. هر دو این نویسندگان در خارج از کشورشان و در پاریس و با برخورداری از آزادی و با مایه‌هایی از عصیان‌‌های شخصی، این دو رمان مهم را نوشته‌اند. آیا می‌توانیم بدون آنکه از امنیت برخوردار باشیم، با یک «من» شکننده و آسیب‌دیده از درون به خودمان نگاه کنیم؟
در ایران بر اساس مصوبه شورای انقلاب فرهنگی آثار الحادی یا آثاری که مروج اباحه‌گری باشند، یا به مقدسات دین اسلام توهین کنند و یا اینکه موجب اشاعه فحشا شوند، شامل سانسور می‌شوند. تبلیغ علیه نظام و هواداری از گروه‌های محارب جای خود دارد.
حکومت سیسی به بهانه ایجاد امنیت در مصر، راهی را در پیش گرفته که جمهوری اسلامی مدت‌هاست که پیموده. حاصل آن جز نابودی ادبیات و سکوت چیزی نیست. دمشق و بغداد به عنوان دو مرکز مهم فرهنگی در خاورمیانه از بین رفتند. اکنون نوبت قاهره فرارسیده.

اندیشه‌ای که رمان «استخدام الحیاه» یا «در استخدام زندگی» بر آن قرار گرفته ساده است. روایتگر رمان از خودش می‌پرسد که قاهره چگونه کشوری‌ست؟ پاسخ روشن است: اگر یک فاجعه طبیعی مانند زلزله اتفاق می‌افتاد، از نظر بی‌نظمی و اغتشاش چیزی به نام قاهره از آن بلای آسمانی به جای می‌ماند با همه معتادان و بی‌خانمان‌ها و ترانس‌جندرها و همجنسگرایانی که در این شهر در حاشیه جامعه زندگی می‌کنند. راوی داستان هم یکی از این طردشدگان است. پس داستان به طور منطقی در معاشرت او با این طردشدگان اتفاق می‌افتد. اتهامی هم که دادستان متوجه احمد ناجی، نویسنده این رمان کرد، ناظر به همین معناست. احمد ناجی در گفت‌وگو با «قنطره» ماجرا را به این شکل شرح می‌دهد:

«فصلی از رمان در مجله ادبی “اخبار الادب” منتشر شده بود. در صحنه‌ای از این فصل، راوی داستان، زنی به نام “سیدنا الملاقه” [به فارسی: زن قاشق به دست] مواد مخدر مصرف می‌کند. دادستان سردبیر “اخبار الادب” را متهم کرده بود که از رابطه نامشروع نویسنده با سیدنا الملاقه مطلع بوده.»

بر این اساس دستگاه قضایی مصر دو راه در پیش پای نویسنده قرار می‌دهد: یا احمد ناجی اعتراف می‌کند که با نوشتن رمان «استخدام الحیاه» قصد اشاعه فحشا را داشته و یا اینکه اگر این اتهام را نپذیرد، به جای او، سردبیر اخبار الادب می‌بایست به اتهام نشر اکاذیب محاکمه شود. نویسنده از طریق اتحادیه روزنامه‌نگاران به «مجلس الدوله» که نظارت بر احکام قضایی در مصر را به عهده دارد شکایت می‌برد. «مجلس الدوله» حکم را ناعادلانه و غیر قانونی اعلام می‌کند اما در همان حال می‌گوید که به دلیل استقلال دستگاه قضایی در مصر، امکان ابطال حکم وجود ندارد. نویسنده در سال ۲۰۱۵ به زندان می‌افتد اما با برخورداری از حمایت جامعه جهانی و در اثر اعتراض ۱۲۰ نویسنده نام آشنا در سراسر جهان، بعد از ۳۰۰ روز از زندان آزاد می‌شود.

احمد ناجی در گفت‌وگو با گاردین می‌گوید:

«سکس و مواد مخدر موضوع رمان من نیستند. من می‌خواستم در “استخدام الحیاه” داستان قاهره را روایت کنم و اینکه چگونه این شهر شکل گرفته و روابط اجتماعی در آن چگونه است و انسان‌ها چگونه در هزارتوی کافکایی این شهر، لحظه‌‌هایی را به شادی و خوشگذرانی می‌گذرانند.»

ناجی نخستین نویسنده‌ای نیست که در مصر به زندان می‌افتد. او اما اولین نویسنده‌ای‌ست که نه به اتهامات سیاسی و مذهبی، بلکه صرفاً به اتهام اخلاقی زندانی شده است. صنع‌الله ابراهیم، نویسنده سرشناس مصری که در فاصله بین سال‌های ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴ در دوران ریاست جمهوری جمال عبدالنصار به اتهام همراهی با نهضت دانشجویی در مصر به زندان افتاده بود در حمایت از احمد ناجی در دادگاه او حاضر شده بود. بیش از ۶۰۰ نویسنده و روزنامه‌نگار مصری هم در سال ۲۰۱۵ در حمایت از او بیانیه‌هایی صادر کرده بودند.

همزمان بابرگزاری انتخابات ریاست جمهوری مصر، یکی از ناشران مهم این کشور در حمایت از آزادی بیان مجموعه‌ای از داستان‌های احمد ناجی را منتشر کرده است. مقاومت در برابر سیسی همچنان ادامه دارد.

بیشتر  بخوانید:

انتخابات ریاست جمهوری مصر آغاز شد

هتل پرابلمسکی: جایی در آخر جهان

$
0
0

در مرکز شهر بروکسل، پایتخت اتحادیه اروپا، در خانه پناهجویان. انسان‌هایی با فرهنگ‌های مختلف که سال‌هاست در انتظار دریافت اجازه اقامت‌اند. مسئولان با درخواست بسیاری از آن‌ها موافقت نکرده‌اند و آن‌ها حالا در انتظار اخراج از بلژیک‌اند. دیمیتری فرهولست، یک روزنامه‌نگار کنجکاو برای درک وضع پناهجویان به شکل یک پناهجو در کنار آن‌ها زندگی می‌کند. حاصلِ گزارش تحقیقی او رمانی است به نام «هتل پرابلمسکی» که اکنون به ترجمه کوشیار پارسی توسط نشر آفتاب منتشر شده است.

نمایی از فیلمی که بر اساس رمان «هتل پرابلمسکی» به همین نام ساخته شد و به نمایش درآمد

«هتل پرابلمسکی» دومین رمان دیمیتری فرهولست روزنامه‌نگار و نویسنده نام‌آشنای هلندی درباره بحران پناهجویی در اروپای مرکزی‌ست. این رمان نخستین بار در سال ۲۰۰۳ منتشر شد و تاکنون به ۱۰ زبان از جمله به فارسی ترجمه شده. فرهولست که در یتیم‌خانه پرورش پیدا کرده، با رمان «فضاحت چیزها» به شهرت جهانی رسید. بر اساس هر دو این رمان‌ها – «هتل پرابلمسکی» و «فضاحت چیزها» – دو فیلم سینمایی هم ساخته شده است.

داستان از دریچه چشم چند پناهجوی بی‌کس و کار در بروکسل روایت می‌شود. آنچه که زندگی اجتماعی آن‌ها را در کنار هم سامان می‌دهد و به یک معنا چفت و بست این شخصیت‌ها از فرهنگ‌های مختلف در ساحت رمان است، پناهجویی‌ست به نام بیپُل که  به عنوان مترجم پناهجویان را در پیچ و خم‌های اداری همراهی می‌کند. او که ناظر بر یک زندگی موقتی بی‌هیچ چشم‌اندازی از آینده است، آمد و شد پناهجویان زیادی را از سر گذرانده. با ورود یک دختر جوان پناهجو از روسیه زندگی بیپل متحول می‌شود، به او دل می‌بازد و برای مدتی کوتاه چشم‌اندازی از با هم بودن و خوشبختی در مقابل دیدگانش قرار می‌گیرد.

«هتل پرابلمسکی» نوشته دیمیتری فرهولست به ترجمه کوشیار پارسی، نشر آفتاب

شخصیت‌ها در این رمان از برخی لحاظ گروتسک‌اند و به همین جهت داستان هم از طنزی سیاه بی‌بهره نمانده. برای مثال می‌توان از «ژنرال توماتسکی» یاد کرد: پناهجویی که از نگاه کردن به گوجه فرنگی گرفتار تهوع می‌شود و برای همین هم به او لقب ژنرال گوجه‌فرنگی را داد‌ه‌اند. یا ایگور که با پشتکاری حیرت‌آور می‌خواهد زبان فرانسه بیاموزد فقط با این آرزو که شاید روزی لژیون خارجی فرانسه او را استخدام کند. یا یک جوان عرب که در به در در پی زنی‌ست بلژیکی که با او ازدواج کند و با تکیه بر او بتواند اقامت بلژیک را به دست بیاورد. این شخصیت‌ها در دنیای ذهنی خودشان در یتیم‌خانه‌ای زندگی می‌کنند که به نام خانه پناهجویان می‌شناسیم. این مکان در رمان «هتل پرابلمسکی»، از حد خبرهای روز درباره بحران پناهجویی بسیار فراتر می‌رود و چهره‌ای انسانی و ملموس پیدا می‌کند:

«یک کامیون با هشت پناه‌جوی مرده را گرفته‌اند. در وکسفورد، ایرلند. جسدها در حال حاضر شناسایی نشده‌اند، اما معلوم شده است که آنان در بندر بروژ سوار شده بودند. البته. همه در این‌جا می‌دانند، از این‌جا تا کوه‌های قفقاز می‌دانند، مردم تو انبارهای کوکایین تاجیکستان هم از این حرف می‌زنند: کنترل مرزی در بندر بروژ وحشت‌ناک است، حتا قاچاق‌چی‌ها که همه‌ی دارایی و زندگی‌مان را در اختیارشان گذاشته‌ایم تا بگذارند ترانه‌ی ‘The Withe Cliffs Of Dover’ بخوانیم هم می‌دانند که تو در هیچ جایی به‌تر از جعبه ‌بارها در کشتی بر دریای شمال نمی‌توانی خفه بشوی. اما آن حرام‌زاده‌ها می‌توانند تو را سوار کشتی کنند که به انگلستان می‌رود – که پول براش داده‌ای- و نه ایرلند. ایرلند آخر دنیاست وقتی توی بشکه نشسته باشی، هیچ آدمی دوام نمی‌آورد. حالا که اصلن. به چریبی گفته بودیم که حالا وقت مناسبی نیست بروی خودت را تو بارگنج قایم کنی.»

کوشیار پارسی از نویسندگان، منتقدان و مترجمان باسابقه ایران است. او که در هلند زندگی می‌کند، پیش از انقلاب به داستان‌نویسی و نقد ادبی روی آورد. در سال‌های دهه ۱۳۶۰ تا اواسط دهه ۱۳۷۰ داستان‌ها و نقدهای او در فصل‌نامه‌های ادبی تبعید، به ویژه در نشریه «اندیشه آزاد» (به کوشش مرتضی ثقفیان) منتشر می‌شد. «ضیافت»، «سیتکا»، «شه‌چهر»، «چلاق» و «بوسه در تاریکی» از آثار متعدد او در زمینه ادبیات داستانی‌ست.

بیشتر بخوانید:

ناهید کشاورز: کافه پناهنده‌ها

 

عنایت سمیعی: شیدایی

$
0
0

عنایت سمیعی، شاعر و منتقد برجسته ایران دو شعر نوروزی سروده است. می‌خوانید:

عنایت سمیعی، شاعر و منتقد ادبی

 

شیدایی

سلام نظامی نمی‌دهم

دستم را سایبان چشمم کرده‌ام

که به دریا نگاه کنم

مشکوک می‌زنم یا نه

حرفم چیز دیگری‌ست:

دریای داخل صدف

صبرش تمام شده‌ست از بلاتکلیفی

ناخدای بی‌ادعا می‌گوید،

سعی می‌کنم

که هم دریا را از حبس

نجات دهم

هم لطمه‌ای به صدف نرسانم

در چنین اوضاعی‌ست

که نمی‌دانی

حرف زدن با چاه

سخت‌تر است

یا مجادله با دیوار.

چه‌قدر تعداد سنجاقک‌هایی

که خودخواسته به دیوار

نصب می‌شوند

زیاد شده‌ست.

فصل بهار

موسم شیدایی موجودات است.

 

لحن

از ریشه‌های حنجره

از مغز استخوان

از عمق خاطره

صدای شکارگری کَنده می‌شود

که پشت صدای شکار

پنهان شده‌ست.

***

صدای قشنگ از قبرستان

بلند می‌شود

در افق

عقاب به دنیا می‌آورد

و سنگ چشم تَرَش را

با آفتاب

پاک می‌کند.

***

چه لحن گوارایی دارد

آوازخوان

انگار

پرندگان خوش‌آواز را

یکجا

بلعیده است.

 

 

لاس‌زدن با اجساد و نمایشِ سوگواری

$
0
0

حسین ایمانیان

از میانه‌هایِ دهه‌ی ۱۳۶۰، پس از سرکوبِ فراگیرِ «مقاوتِ ذهن‌هایِ بدن‌دارِ مبارز»: با انگیزشِ تبعید، توبه (کژدیسه‌گیِ برخی ذهن‌ها) و سرانجام حذفِ حدّ‌اکثریِ بدن‌ها، آمرانِ آنک بر دم‌وُ‌دستگاه‌هایِ رسمی مستقر، هنوز از «ذهنیتِ روشنفکری»، بسیار، می‌ترسیدند. اصلی‌ترین آینه‌ای که چهره‌ی متزلزلی از خویشتن بدان‌ها نشان می‌داد و آن ترسِ زیرپوستی را به وحشتی فراگیر بدل می‌کرد، نوعِ فروپاشیِ کشورهایِ بلوکِ شرق و غلتیدنِ آن‌ها در آغوشِ امریکا بود.

وای خواهیم ساد، نوشته مهسا محب‌علی

روشنفکرانِ چک (و اسلواکی) که ربع‌سده پیش‌تر توانسته بودند یکی از درخشان‌ترین کردوُکارهایِ فرهنگِ سوسیالیستی را در «بهارِ پراگ» خلق، و ثابت کنند که «آری، به اتّفاق جهان می‌توان گرفت»، حتّا اگر دولتی دست‌نشانده، ایدئولوژی‌زده و خیره‌سر بر سرِ کار باشد که قدرت را یک‌سره به کلّه‌هایِ پوکِ حزبی و درواقع گونه‌ای بنیادگرایی واگزارده باشد؛ باری، وَ با دریغی بسیار عمیق، در طلیعه‌ی دهه‌ی ۱۹۹۰ خودِ روشنفکرانِ بهارِ پراگ، از آن‌جایی که فریفته‌ی کوکاکولاهایِ فرهنگی‌ای شده بودند که از مغرب می‌آمد، دیگر از همه‌ی داشته‌هایِ خود، از تجربه‌هایِ پرهزینه‌ای که پشتِ سر گذاشته بودند، برگشتند و صرفن به‌خاطرِ کینه و داغی که از «کمونیسمی که از مشرق می‌آمد[۱]» برگرفته بودند، آن قوطیِ مسموم را چنان بی‌اندیشه و نفرت‌زده سرکشیدند که خودْ صفِ مقدم، وَ واسطه‌ی اصلیِ این هم‌خوابه‌گیِ بدشگوم با امپریالیسمِ غربی شدند. دیری نکشید که «رئیس‌جمهورِ منتخب»، که خود از نویسنده‌هایِ سرشناسِ جنبشِ مدنیِ بی‌بدیلِ بهارِ پراگ بود، نخست دستورِ غربیِ «تجزیه» از اسلواکی و افتادن در دامِ بازی‌هایِ قومیتی و نژادی را آری گفت، و دیری نپائید که سرزمین‌شان را به پایگاه‌هایِ موشکیِ ناتو فروختند. دهه‌ی ۱۳۶۰ در ایران هم، اگر بنا بر انتزاعی روشی و نظری، صرفن بر کردوُ‌کارِ روشنفکری و پویشِ قلم‌ها و جان‌هایِ آزاده‌ای بنگریم که سنگردارِ «تفکّرِ کانونی» بودند، بسیار مناسبِ نامی چون «بهار تهران» بود. سنّتِ غنیِ ادبیات و هنرِ مبارز و متعهّدِ ایران کماکان خطّ‌ِ فکرِ کانونی را می‌پوئید و در نشریاتِ مهمّ‌ِ آن دوران منعکس می‌کرد. هم‌زمان در ایران واهمه‌ای شدید آرامشِ نیروهایِ امنیتی را زدوده بود و گمانِ خامی برشان داشته بود که روشنفکریِ ایران هم ممکن است به چنان ابتذالی بچرخد و واسطه‌ی تجزیه، حراج و تاراجِ امپریالیستیِ ثروت‌هایِ مادّی و معنویِ سرزمین‌شان شوند؛ این بود که دست‌پاچه شده و پروژه‌ی قتلِ نویسنده‌گان را کلید زدند. امّا همین موضوع خود چالشی اساسی برای‌شان ایجاد کرد و برخی از هم‌کارهایِ سابق‌شان را نیز به اعتراض و افشاگری واداشت. این‌گونه بود که تغییرِ روش دادند و دستور‌العملی جای‌گزین را برایِ سانسور و خفه‌کردنِ صدایِ مستقلّ‌ِ روشنفکریِ ایران کلید زدند. نخست این‌که سوپاپ‌هایِ اطمینانی به نشریاتِ کانونی تحمیل کردند۲تا زهرزدایی ازشان کنند و چندصداییِ دروغینی را برایِ کاستن از وزن و چگالیِ محتویاتِ آن نشریات به نمایش بگذارند تا اندک‌اندک بتوانند با خلقِ آلترناتیوهایی جعلی و مبتذل، به تعطیلی‌شان بکشند. بعدتر، با روآمدنِ دولتِ اصلاحات، سانسور طریقه‌ای به‌کلّی دیگر درپیش گرفت. اسمِ رمزِ این نوعِ غربیِ سانسور یک کلمه بود: چندصدایی؛ امّا کنهِ آن چگالی‌زداییِ هردم‌بیش از سخنِ انتقادی و از بروزوُ‌ظهورِ اندیشه‌ی انضمامی، ترویجِ مزخرفاتی بسیار از نوقلمانی بیگانه با «دودِ چراغ»، و از همه مهم‌تر تزریقِ اندیشه‌ای منحوس بود که فکر وُ تألیف، هیچ، نمی‌توانیم؛ و می‌بایست یک‌سره ترجمه کرد.

۲

اندکی پیش‌تر مدرسه‌ای هم تأسیس شده بود (مدرسه‌ی فرهنگ) که قرار بود صحنه‌گردانیِ مطبوعاتِ جای‌گزین را آموزش دهد؛ از دلِ این «مدرسه‌ی فرهنگ» چهره‌هایی بیرون آمدند که مأموریت‌شان کشکولی‌سازیِ عرصه‌ی رسانه در مملکتِ ما بود و بس. این‌ها فقط مصاحبه می‌کردند و گاهی هم در «نقد»هایی بس مختصر می‌پرداختند به نقاطِ «قوّت» و بعضن ضعف‌هایِ هرآن‌چه از زیرِ تیغِ سانسور درآمده بود و در فضایِ رسمی بر پیش‌خوان نشسته بود. هرچند فقط جوان‌ها نبودند که مأموریت داشتند، برخی مسنّ‌ترها هم بودند که سفارش می‌گرفتند تا رمان‌هایی بنویسند و در اروپا چاپ بزنند و آبرو و شرفِ کنش‌گرانِ جنبشِ چپِ ایران را «روایت»، و درواقع جعل کنند و به لجن بکشند. مطبوعاتِ نیمه‌ی دوّم دهه‌ی ۱۳۷۰ تا امروز، خود شاهدِ آشکارایِ وضعیتی‌ست که می‌توانیم «تکثّری تهی» نامش دهیم. کافی‌ست پیش‌خوانِ کیوسک‌هایِ مطبوعاتیِ ۲۰ سالِ اخیر را با اوایلِ دهه‌ی ۷۰ مقایسه کنیم تا نیک دریابیم چه بلایی سرِ کلّیتِ عرصه‌ی ژورنالیسم در مملکتِ ما آمده است. امروز ده‌ها روزنامه‌ی ورزشی منتشر می‌شود و آن‌وقت تنها دو هفته‌نامه بود که صرفن ورزشی بودند. آن‌وقت ماهنامه‌هایی ادبی مثلِ آدینه منتشر می‌شد که در سراسرِ ایران خواننده داشت و هریک نسخه از هر شماره‌اش را ده‌ها تن دست‌به‌دست می‌کردند و دوباره و چندباره می‌خواندند؛ امروز نشریاتِ فرهنگی با بی‌شرمیِ تمام به رنگین‌نامه‌هایی[۲] بدل شده‌اند که علنن تبلیغ و تأییدِ ادبیاتِ بازاری می‌کنند و سودایِ اصلی و غایتِ استراتژیک‌شان این است تا کتاب و دیگر فرآورده‌هایِ فرهنگی و هنری را منحصر کنند به سبدِ کالایِ طبقاتِ فرادست. زرق‌وُ‌برقِ ظاهری و انبوهه‌ای که از مصاحبه‌هایِ فکرنشده پر شده و از بحث‌هایِ بداهه و شکمی (دردوُ‌دلی)؛ و این‌گونه همه‌ی صفحاتِ فرهنگی و حتّا جامعه‌شناختی و فلسفی را نیز از هر نوع «کار»ی انداخته است.

۳

این تکثّرِ تهی امّا آئینی و مناسکی هم می‌طلبید؛ پس جایزه‌هایِ ادبی یکی پس از دیگری راه افتادند و به خنثا‌ترینِ آثار تعلّق گرفتند. تکنیکِ بت‌واره (تکنیک به‌خاطرِ تکنیک) و ژانگولربازی‌هایِ فرمی و ساختاری هم‌چون ارزش‌هایی «پسامدرن» برانگیخته شدند و این روند ادامه یافت تا همْ امروز. نشریه‌ی «ارغنون»، این جدّی‌ترین پروژه‌ی القایِ عدمِ وجودِ حقیقت، شاید بهترین مثال باشد برایِ آن‌چه در ساحتِ مطبوعاتِ فارسی رقم خورده است: سودایِ اساسیِ این نشریه، می‌دانیم، ترجمه بود؛ امّا چرا؟ آیا جامعه‌ی ایران واقعن نیازمندِ آن بود تا به اندازه‌ی فصلی ۳۰۰ صفحه مقاله‌ی ترجمه‌شده، «معاصر» کشورهایِ متروپل شود و (آن هم درقالبِ چند مقاله‌ی نیم‌بند که از پس‌زمینه‌ی تاریخی‌شان هم منتزع شده باشند) بداند که فلان کارمندِ دانشگاهِ بهمان درباره‌ی جنگِ خلیج چه فکر می‌کند؟ نه، بی‌گمان. «ارغنون سفید» مأموریتی دیگر داشت: می‌خواست زیرِپایِ اندیشه‌ی انضمامی و متصّل با سنّتِ فکریِ یک‌سده‌ایِ مبارزه‌ی سوسیالیستی در ایران را خالی کند؛ می‌خواست اعتماد‌به‌نفس را از اهالیِ قلم بگیرد و القا کند ما فکرِ انضمامی و ملموس نمی‌توانیم کرد. ارغنون سفید‌کننده‌ای بود که می‌خواست اثرِ نشریاتی مثلِ آدینه و تکاپو را پاک کند؛ و چنین هم کرد. بعدتر که روزنامه‌ها و «لایی»هایِ فرهنگی‌شان درآمدند، دیدیم که تکرارِ طوطی‌وارِ همان ژارگون‌ها و اسم‌ها، همه‌ی فضای فکرِ فرهنگی را آلود و دیگر هیچ‌کس حواسش نبود که اگر فکری راه‌گشا، مثلن در حوزه‌ی ادبیات، بتواند زیست، جز در ادامه‌ی تنفسّی انتقادی در آرایِ گلشیری و براهنی و آل‌احمد و مختاری و… نمی‌تواند بود. بحثِ آرا و آثارِ این چهره‌ها یا به‌کلّی ممنوع، یا به سیبلِ فحّاشیِ کارشناسانِ معتمدِ حکومت بدل می‌شدند. ذکرِ یک مثال از فضاحتِ حاکم بر فضایِ رسمیِ ادبیاتِ فارسی، موضوع را روشن‌تر می‌کند: رمانی به اسمِ «شبِ ممکن» به‌دستِ یکی از دست‌پرورده‌هایِ حوزه‌ی هنری منتشر می‌شود. شروعِ رمان این‌گونه‌ست که مردی روستایی و تازه آمده به تهران درحال قدم‌زدن است که ناگهان یکی دخترِ آن‌چنانی با خودرویِ اعیانی‌اش جلویِ پایش ترمز می‌زند و او را هم‌راهِ خود به پارتیِ همه‌چیز‌تمامی می‌برد؛ پر بدیهی‌ست که «تخیّل»ِ هنریِ این اثرِ سترگ، نه درواقع هنری، که تخیّلی‌ست از نوعِ تصویرسازیِ مکمّلی که نوجوان‌ها را در «کاردستی‌»شان مدد می‌کند. آن‌گاه یکی از چهره‌هایِ مرکزیِ همان ارغنون (حسین پاینده) یادداشتی سراسر تحسین‌آمیز می‌نویسد و این «رمان» را اثری «پست‌مدرن» نامیده و در بوق می‌کندش. این یکی از هزارها شعبده‌هایی‌ست که این معلّمان، تئوری‌بازان و نویسنده‌های درجه‌ی هشت مرتکب شده‌اند تا وضعِ عمومیِ ادبیاتِ فارسی را به فضاحتِ اینک برقرار برسانند.

۴

امّا وضع این‌گونه نماند؛ هرچند فضاهایِ رسمی را آن هشتم‌درجه‌ها صحنه‌گردانی می‌کردند و هرسال یکی‌دو ستاره‌ی تازه به آسمانِ اخته‌ی رسمیتِ ادبی و هنری می‌فرستادند، نسلِ جدید هم بی‌کار ننشسته بود؛ ایشان با بهره‌گیری از امکانِ اینترنت برساختنِ فضایی غیررسمی را کلید زدند. هسته‌ها و گروه‌هایی شکل گرفت که به‌کلّی از رسمیتِ برقرار روی‌گردان بود و خود نشریاتی مستقل تولید می‌کردند یا پایگاهی اینترنتی داشتند که مرتّب به‌روز می‌شد. هرچند باید گفت ایشان نیز بیش‌تر «ترجمه‌نویسی» می‌کردند تا اندیشه‌ی انضمامی، امّا رادیکالیسمی سوسیالیستی در بنیادِ نظرگاه و انتخاب‌های‌شان وجود داشت که کارِ خود پیش می‌برد و اندک‌اندک امّید را زنده، و نگاه‌ها را به‌سویِ فضایِ غیررسمی می‌چرخاند. ممیّزیِ رمان در ایران در همه‌ی این سال‌ها به‌گونه‌ای بود که مطلقن گشوده‌ی انتشار یا حتّا تألیفِ رمانِ واقعی نمی‌توانست بود؛ پُر پیداست که رمان اگر ارزشمند باشد و عمقی اجتماعی بخواهد داشت با مقوله‌هایی بسیار منطبق یا متناظر خواهد بود مثلِ جنگ، دهه‌ی شصت، فسادِ نهادینه‌ی دیوانی و اداری، و از همه کلیدی‌تر خودِ رخ‌دادِ بهمن – وَ بازنماییِ وارونه‌ی آن از سویِ سوژه‌هایِ فرومایه و پشیمانی که امروزه به «فعّال»ِ سیاسی و فرهنگی بدل شده‌اند- به‌مثابه‌ی تعیّن‌بخشِ کلانِ واقعیت‌هایِ امروزینِ جامعه و… که همه‌گی، اگر صداقت و شهادتی روشنفکرانه درشان نفس می‌کشید، از خطّ‌ِ قرمزهای حکومت می‌بودند؛ و این‌گونه بن‌بستی مگویانه حتّا از تولیدشان جلوگیری می‌کرد، چه رسد به انتشار. امّا در این میان دریچه‌ای بسیار مهمّ‌ گشوده شد: وضعِ افغانستان عوض شده بود و ناشرانِ کابل، درست عکسِ ناشرانِ تهران، آزادانه، و رها از ممیّزی، می‌توانستد رمان‌های فارسی را منتشر کنند. از سویی دیگر در همین تهران هم می‌شد با صرفِ هزینه‌ای اندک کتاب و جزوه‌ای را در تیراژی محدود تکثیر کرد و با ارائه‌ی آن در پاتوق‌هایِ فرهنگی، دستِ اهلش رساند. واکنشِ ارتجاع امّا چه بود؟ بی‌درنگ آدم‌هایش را به این دو عرصه نافذ کرد تا فضا را، هنوز به‌درستی منعقد، وَ سخن‌دار نشده، آلوده کند و نسلِ تازه‌ای از سوپاپ‌هایِ اطمینان را در این دو فضا بپراکند. آن نویسنده‌ی درجه‌ی هشتم، که هم‌زمان سفارشی میلیونی گرفته بود تا داستانی مذهبی برایِ یک نهادِ رسمی بسازد، ناگهان هوسِ آن کرد که رمانی زیرزمینی هم منتشر کند؛ و یکی از ستاره‌هایِ آن تکثّرِ تهی، هم او که کارش[۳] بهانه‌ی پیش‌کشیدنِ این سخن‌ها شده، اینک اثری بس پلشت و شرم‌آور را، که بسیار شبیهِ رمان‌هایی سفارشی‌ست که طیِ این سال‌ها به‌قصدِ تخریبِ جنبشِ چپِ ایران نوشته شده‌اند، در کابل منتشر ساخت. و این در وضعیتی‌ست که نویسنده‌هایِ جدّی هنوز این امکانِ بی‌بدیل را درنیافته‌اند[۴].

۵

«وای خواهیم ساد» دردنشانه‌ی وضعیتی‌ست که شرحش دادیم. امّا پیش از آن‌که به خودِ رمان بپردازیم، که پرداختن بهش مطلقن ارزشِ مستقلّی ندارد، اجازه دهید این بندِ ماقبلِ آخر را به چارچوب‌بندیِ نظریِ رمان‌هایی اختصاص دهیم که دغدغه‌ای تاریخی و اجتماعی دارند و می‌خواهند شهادتِ نویسنده باشند بر آن‌چه بر مردمِ سرزمینی، و بر شجاع‌ترین فرزندانِ یک نسل رفته است. نوشتنِ رمانی درباره‌ی نیروهایی که – چه در جنگ و چه در درگیری‌هایِ داخلی- زیرِ غلتکِ انقلاب رفتند و له شدند نیاز به توانایی‌هایی بس ویژه در شناختِ تجربه‌ی انضمامیِ سوژه‌هایِ درگیر در ماجرا، «ز سیلی‌زن، ز سیلی‌خور»، دارد. نویسنده باید بتواند افقِ تاریخیِ سرزمینِ خود را در افقِ آن زمانیِ دنیا بگذارد و بکوشد ذهن و زبان، تئوری و پراتیکِ همه‌ی طرف‌هایِ درگیر را چنان از آنِ خود سازد که روایتش نسبت به ابژه‌ی روایت باری انتقادی یا دست‌ِ‌کم تحلیلی پیدا کند. نگاهِ پس‌نگرانه‌ی یک‌طرفه و انتخاب‌گر، حتّا اگر صادقانه و هم‌خوان با گرایشِ امروزیِ نویسنده و تعلّقِ خاطرش به این یا آن جریان یا فردِ درگیر در انقلاب باشد، چیزی جز ساده‌انگاری و درواقع گونه‌ای مشمئزکننده از اپورتونیسم نخواهد بود. تجربه‌ی انقلاب، تجربه‌ی درگیری‌هایِ داخلیِ از پسِ آن، تجربه‌ی جنگ و دیگر مسأله‌سازهایِ اساسیِ پرداختِ ادبیِ تاریخ، هرگز نمی‌بایست عاطفه‌ای نسبت به گذشته را به نوشته راه دهد و جانب‌داری‌اش می‌بایست به خود حقیقتِ انضمامی باشد و بس. هرآن‌که رمانی بنویسد و جانب‌داریِ خام‌دستانه‌ای از هر یک از گفتمان‌ها کند، صرفن عواطفِ خُنکِ شخصی‌اش را تخلیه کرده و دخلی به رمان‌نویسی نبرده است. امّا ماجرایِ رمان‌هایی از قبیلِ آن‌که در عنوانِ فرعیِ جُستار اسمش را آورده‌ایم به‌کلّی سوایِ این‌هاست. چنین رمان‌هایی حتّا اگر طرفِ کشته‌شده‌گان و قربانیان را بگیرند، حدّاکثر نگاهی رقّت‌انگیز در خواننده‌اش می‌توانند ساخت و او را، فقط، به یکی سوگواریِ ابلهانه‌ی صرف دعوت می‌کنند. رمان، اگر جان‌دار و مایه‌وَر باشد اتّفاقن همه‌ی قضاوت‌هایِ پس‌نگرانه‌ی خواننده‌اش را بحرانی می‌کند و می‌خواندش تا از نو تجربه‌ی نسلِ قبلی را درونیِ ذهن و زبانِ خویشتن کند. کارِ جدیدِ محب‌علی نه‌تنها این‌گونه نیست، بل‌که ایرادی ساختاری و بنیادی دارد که، از نظرِ کارکرد، بسیار شبیه‌اش می‌کند به کتاب‌ها و فیلم‌هایی که خودِ حاکمیت سفارش می‌دهد و می‌سازد. امّا چرا؟

۶

مأموریتِ (گیرم مگویانه‌ی) این رمان لجن‌پراکنی به چهره و یادِ انسان‌هایی‌ست که زنده‌گیِ خویش را هزینه‌ی امّیدِ فرافردی، آرمان و باورشان کرده‌اند. عینن مشابهِ دیگر رمان‌هایی که گوئیا – و این یک جمله فقط به حدس و گمان است که می‌رود:- به سفارشِ نهادهایِ سرکوب‌گر نوشته شده‌اند. قرار است چهره‌ای دیوگونه از امروز و دیروزِ مبارزانِ راهِ برابری ارائه شود. راوی، که مثلن کودکی‌اش را در خانه‌ای تیمی طی کرده و یکی از «خائنین» توسّطِ او، و با فهرست و «آمار»ی که لایِ دفترچه‌ی مشقِ دختربچّه‌گی‌اش گذاشته، موجبِ لو رفتن چندین نفر شده است، حالا در دهه‌ی سوّم زنده‌گی‌اش عذاب‌وجدان گرفته و می‌خواهد با یافتنِ خائن خود را رها کند. این تمهید عینن همانی‌ست که در جلدِ نخستِ کتابِ «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران»، و برایِ تخریبِ چهره‌ی حمید اشرف به‌کار رفته است. هردویِ این کتاب‌ها و مشتی دیگر[v]، سودایی ندارند جز سوءاستفاده از کودک‌دوستیِ رقّت‌انگیزِ خواننده و قراردادنِ آن فیگورهایِ مبارز در برابرِ انسان‌دوستی و عشق به کودکان و احترامی ژرف به کودکی[۵]. اسف‌انگیزترین وجهِ رمان امّا در مقوله‌ی فرم و کلان‌ترین شیوه‌پردازیِ آن است که خلاصه می‌شود: با نوشته‌ای مواجهیم که به عنوانِ رمان درآمده امّا پایه‌ای‌ترین اصلِ موضوعه‌ی رمان‌نویسی را هم نفهمیده است. متنِ کش‌دار، پرتکرار و خسته‌کننده‌ی کتاب چیزی نیست جز روایتی تمامن بت‌واره از تجربه و ذهنیتِ هم‌زمانیِ راوی. هیچ خبری از درگیری با واقعیت، جز خاطره‌هایی کلیشه‌ای و تماسی به‌شدّت بت‌واره با اشیاء و آدم‌هایِ پیرامون درکار نیست[۶]. سودایِ تمامیِ این‌گونه کارها ارائه‌ی تصویری زشت و غیرانسانی از امروز و دیروز مبارزانِ راهِ برابری و تمثّلِ زنده‌گیِ زشت و بی‌شرمانه‌ای برایِ آن‌هاست. باری، تألیفِ این نقد نیز صرفن از وظیفه‌ای ناشی می‌شد که این اشاره‌ی آخِر را می‌بایست یادآوری می‌کرد. وَ باقی دیگر با خواننده‌ست که سراغِ مثلن «شاه سیاه‌پوشان»، «خانه‌ی ادریسی‌ها» یا «واهمه‌هایِ بی‌نام‌ونشان»[۷] را بگیرد، اگر داستان‌هایی درباره‌ی تبعاتِ انقلاب و تجربه‌ی اندیشناک یا انضمامیِ رخ‌دادها می‌خواهد؛ و بر وقت‌شناسیِ اوست تا از صدمتریِ این خزعبلاتِ بی‌شرمانه هم عبور نکند.

۱۲فرودینِ ۱۳۹۷

[۱] عنوان مقاله‌ای از ژان پل سارتر در مقدمّه‌ای بر کتابِ «سیاستِ فرهنگ»، کارِ آنتونین ی. لیهم؛ کتابی درخشان در شناختِ بهار پراگ و یکی از درخشان‌ترین تجربه‌های کنش‌گریِ روشنفکری در قرنِ بیستم. این کتاب را فروغ پوریاوری ترجمه، و نشر آگاه در سال 1386 منتشر کرده است.
[۲] برای مشاهده‌ی اوضاعی کمابیش مشابه در مطبوعاتِ پیش از انقلاب، مراجعه کنید به گزارشِ جلال آل‌احمد از «رنگین‌نامه»‌هایِ زمانِ او در کتابِ «سه مقاله‌ی دیگر»، انتشاراتِ رواق.
[۳] اگر راغب‌اید که نقدی درباره‌ی دیگر رمانِ محب‌علی: «نگران نباش» بخوانید اینجا را نگاه کنید.
[۴] برای بحثی تفصیلی درباره‌ی امکان چاپ کتاب در کابل و گشایشی که می‌تواند ایجاد کند، مراجعه کنید به اینجا.
[۵] ضروری‌ست تا نامِ چندتایی از این لجن‌پراکنی‌هایِ درقالبِ رمان را نام ببریم؛ فیلم‌ها را البتّه همه می‌شناسیم. رمان‌های «کهربا»، نوشته‌ی محمّدعلی سپانلو؛ «افیون»، نوشته‌ی شیوا ارسطویی؛ «گاماسیاب ماهی ندارد»، نوشته‌ی حامد اسماعیلیون؛ و «ایمپالای سرخ»، نوشته‌ی بنفشه حجازی و…
[۶] اگر نظرگاهِ آن‌زمانیِ جنبشِ چپِ ایران را می‌خواهید بجوئید به «کندوکاو در مسائلِ تربیتیِ ایران»، نوشته‌ی صمد بهرنگی مراجعه کنید.
[۷] نویسنده‌هایِ بازاری‌نویسِ امروز از آن‌جایی که کتاب کم‌تر می‌خوانند و همه‌گی «خوره‌ی فیلم»اند، اغلب گزارشِ فیلم‌نامه‌ای از جریانِ تصوّراتِ خویش به‌دست می‌دهند و رمانش می‌نامند. درباره‌ی این معضل پیش‌ترک مفصّل بحثی درافتاده‌ست که در این‌جا از تکرارِ آن بحث‌ها سرمی‌پیچیم.
[۸] کتاب‌هایی به ترتیب نوشته‌ی هوشنگ گلشیری، غزاله علی‌زاده و غلام‌حسین ساعدی.

دنیای اسطوره‌ها و هنر بومیان استرالیا

$
0
0

مهدی نفیسی (مردم شناس)

موزه me collector Room Berlin نمایشگاهی از آثار هنری ۹۰ هنرمند بومی استرالیا برگزار کرد با تکیه بر روی نقاشی، چیدمان و مجسمه‌هائی است که هنرمندان بومی آفریده‌اند. این آثار از فرهنگی غنی در یگانگی با طبیعت و در جامعه‌ای که طبقه را به رسمیت نمی‌شناسد و برای روح اشیاء احترام قائل است حکایت دارد.

بومیان استرالیا. عکس: digeriddo

در این نمایشگاه آثاری از هنرمندان گمنامی به نمایش گذاشته شد که در نیمه دوم قرن نوزدهم بر روی تنه درخت با رنگ طبیعی نقاشی کرده‌اند، و سپس به دوره جدید در پنجاه سال اخیر راه پیدا کرده بود. بعضی از این هنرمندان بومی، در مراکز هنری و دانشگاهی استرالیا تعلیم دیده یا از سبک‌های مدرن هنری الهام گرفته‌اند. کارهای آنان به موضوعات مهمی همچون منشاء میتولوژیک اقوام بومی، اولین رویاروئی فرهنگی با سفید پوستان (که از سال ۱۷۸۸ شروع می‌شود) و موضوع مقاومت فرهنگی بومیان در مقابل فرهنگ غالب تازه‌واردان می‌پردازد. در آخرچند نمونه عرضه می‌شود که حاوی وضعیت و موقعیت کنونی بومیان دراین قاره است.

اینکه از چه زمان بومیان استرالیا در این قاره دورافتاده ساکن شده‌اند معلوم نیست. ولی آنچه که مشخص است و آزمایش‌های دی ان‌ای روی استخوان‌های بومیان نشان می‌دهد، آنان ارتباط مستقیمی با سیاه‌پوستان قاره آفریقا دارند. این افراد احتمالا به همراه سایر هموساپینس‌ها (انسان خردمند) حدود ۴۰ تا ۶۰ هزار سال پیش، از آفریقا و از راه خشکی باریکی که به خاطر پائین رفتن سطح آب پدیدار شده بوده، از دریای سرخ و خلیج فارس عبور کرده، وارد خاورمیانه شده‌اند و سپس به طرف آسیای جنوب شرقی رفته و در آنجا هزاران سال زیسته و با ساکنان آن منطقه درآمیخته‌اند. برخی از آنان، احتمالا از طریق دریا به جزیره‌های نزدیک قاره استرالیا آمده‌اند. جزیره تیمور Timur تنها به فاصله ۱۵۰ کیلومتری آسیای جنوب شرقی است. سطح آب در آن زمان از سطح فعلی پائین‌تر بوده و احتمالا راه‌های خشکی بین جزایر متعدد در کنار این قاره وجود داشته است. آنها از این طریق به جزیره تسمانی Tasmanian و گینه نو و استرالیا آمده‌اند. هنوز روشن نیست که چه عواملی باعث کوچ این انسان‌ها شده و در این‌باره فرضیات متعددی مطرح است.

قاره استرالیا سرزمین وسیعی است که به جز قسمت‌های ساحلی، تقریباً بقیه آن شامل کویرهای پهناوری است که گرما در آنها بیداد می‌کند، سرزمین مارهای شدیداً سمی، کانگروهای سه متری، گوزن‌های بزرگ. جائی که تقریباً حیوانی برای اهلی کردن وجود ندارد. حدود ۲۵۰ سال قبل این قاره رفته رفته پرجمعیت شد، ولی اکثر ساکنان آن در حاشیه دریا ماندند. با گذر زمان حدود ۹۰۰ هزار بومی در این قاره بزرگ سکنی گزیدند. بومیان پیش از ورود سفیدپوستان به این قاره، در عصر نو سنگی باقی مانده بودند. نه خط داشتند، نه کشاورزی می‌کردند، نه از تیر و کمان استفاده می‌کردند، و نه فلز در این قاره کشف شده بود. بنابراین یا به صورت شکارچی و جمع آورنده خوراک hunters and gatherers زندگی می‌کردند، و یا در خط ساحلی قاره به ماهیگیری مشغول بودند.

مالکیت خصوصی وجود نداشت، و انباشت مواد خوراکی و سایر وسائل زندگی هم امری ناشناخته بود. بر اساس جهان ‌ینی بومیان، زمین متعلق به مردم نیست، بلکه انسان‌ها متعلق به زمین هستند، بنابراین زمین مقدس و متبرک است. رابطه بومیان با طبیعت، زمینی که در آن زندگی می‌کردند، گیاهان و حیوانات، یک رابطه فراطبیعی و مقدس بود که به خوبی در آثاربه جا مانده از آنان دیده می‌شود.

گروه‌های کوچ که به قاره استرالیا روی آورده بودند یکدست و همگون نبودند. آنان در دسته‌های کوچک ۵۰-۲۵ نفری وارد شده، جوامع آنان نیز به همین پراکندگی و کوچکی باقی ماندند.

در حال حاضر حدود ۲۵۰ گروه کوچک بومی در قاره استرالیا زندگی می‌کنند که هر کدام فرهنگ و زبان جدای خود را دارند. آنچه آنها را به هم پیوند می‌دهد میتولوژی و جهان‌بینی آنان است که بیشتر به صورت نقش‌نگاره‌های سنگی بر دیواره غارها و اماکن مقدس آنان باقی مانده است. این دسته‌های کوچک به صورت ساده زندگی می‌کردند و بنابراین طبقات در میان آنان هنوز شکل نگرفته بود و اقتدار طبقاتی نقشی بازی نمی‌کرد. وجود این قبایل کوچک برای مردم‌شناسانی که بعداً به این قاره آمدند، سوژه بکری شد، چرا که این گروه‌های کوچک بومی بسیار «دست‌نخورده» و به دور از تمدن سفیدپوستان بودند. اکنون مردم‌شناسان بسیاری دراین قاره مشغول پژوهش هستند.

تاریخ ورود سفید‌پوستان به قاره استرالیا را می‌توان ژانویه ۱۷۸۸ در نظر گرفت. در آن زمان کاپیتان آرتور فیلیپ، جمعی از جنایتکاران را با کشتی خود از بریتانیا به این قاره آورد. البته قبل از آن و از سال ۱۶۰۶ اروپائیان قاره استرالیا را کشف کرده بودند و کم‌وبیش با بومیان نیز ارتباط داشتند. حتی قبل از این زمان، داد و ستدهائی بین بومیان استرالیا با بومیان آسیای جنوب شرقی وجود داشت. در طول سال‌های بعد از، ۱۷۸۸ حدود ۸۰۰ کشتی بریتانیایی به این قاره جدید رسید، کشتی‌هائی که پر بود از زندانیان و افرادی که در بریتانیا به عنوان جنایتکار زندانی بودند و دولت بریتانیا می‌خواست آنان را برای همیشه از جامعه‌ دور نگه دارد. در طول کمتر از ۸۰ سال، حدود ۱۶۰ هزار نفر به این قاره وارد شدند. زندانیان خود را در آنجا آزاد یافتند و به آهستگی شروع به ساختن زندگی کنار ساحل و در همجواری با بومیان کردند.

Alec Mingelmanganu 1980, Wandjina (Catalogue)

تا قرن نوزدهم، سفیدپوستان تازه‌وارد، بومیان را به مثابه حیوان می‌نگریستند و آنها را به سرزمین‌های بی‌آب و علف و نامساعد عقب می‌راندند و در کمپ‌های دور افتاده به زور اسکان می‌دادند. در اواسط قرن نوزدهم پارلمان بریتانیا لایحه‌ای در این‌باره تصویب کرد که بر اساس آن کمپ‌های مخصوص بومیان ایجاد شد و کودکان توسط مبلغان مسیحی مجبور به پذیرش مذهب جدید شدند. در سال ۱۹۰۷ قاره استرالیا از بریتانیا جدا شد و استقلال خود را بازیافت. ولی هنوز بر اساس معاهداتی تحت سرپرستی بریتانیا اداره می‌شد.

سیاست جداسازی بومیان در کمپ‌ها و مسیحی کردن آنان و سرایت امراضی که توسط سفیدپوستان به قاره جدید آمده بود (آنفولانزا، سرخک و وبا) باعث از بین رفتن شمار زیادی از جمعیت بومیان گردید به نحوی که در سال ۱۹۲۰ تنها حدود ۶۰ هزار بومی در این قاره پهناور زندگی می‌کردند. در جنگ جهانی دوم، حتی برخی از بومیان به ارتش استرالیا وارد شده و درگیر جنگ شدند. با اینکه پس از پایان جنگ، به بومیان حق شهروندی داده شد، ولی تا سال‌های دهه ۱۹۶۰ قوانین به نفع آنان تغییر نکرد. جنبش مدنی بومیان در همین دهه شروع به رشد کرد و به تدریج به صورت منبع مهمی جهت حفظ هویت و حقوق شهروندان بومی استرالیا درآمد.

امروزه حدود ۶۰۰ هزار بومی در استرالیا زندگی می‌کنند. که بیش از نیمی از آنان در شهرهای بزرگ ساکن‌اند، و حدود یک چهارمشان هنوز در کمپ‌های دور افتاده زندگی می‌کنند. بیکاری در میان آنان سه برابر سفیدپوستان است. فقر، بیکاری و اعتیاد به الکل و مواد مخدر، بیداد می‌کند و باعث خشونت می‌شود.

جهانی سراسر خواب و رویا

بر اساس میتولوژی قبایل مختلف بومیان استرالیا، جهان قبل از پیدایش انسان، جهانی سراسرخواب و رویا بود (Dreaming Time). جهانی که توسط روح نیاکان اداره می‌شد. این ارواح آفریننده به نام “وان جینا Wandjina” معروف‌اند.

نقاشی روی سنگ. (نقاش: ناشناس)

چهره خیالی آنان که در نقاشی و نگارگری هنرمندان بومی نمایان است، شکل و شمایلی انسانی، با چشمانی بیش از اندازه درشت و با صورتی بدون دهان می‌باشد. به باور بومیان، ارواح نیاکان به زمین آمدند و به هر جا پای گذاشته و طبیعت را آفریدند، کوه‌ها، رودخانه‌ها، دریاها، غارها، گیاهان مقدس و حیوانات را.

علاوه براین، ارواح جان‌بخش، مار بزرگ رنگین کمانی (rainbow serpent) هم شکل‌دهنده نیروی آفرینش است و هم خدای دریاها و آبهاست. او هنوز در ته آب‌های عمیق زندگی می‌کند. در تصویر زیر که توسط یکی از هنرمندان بومی کشیده شده، می‌بینیم که چگونه این اژدهای مقدس، با ورود سفیدپوستان مورد تهاجم قرار گرفته است. تازه واردان می‌خواهند او را شکار کنند.

کریستوفر پیس، صحنه شکار

«دوره رویاها» در عالم خلقت در میتولوژی بومیان بسیار اهمیت دارد. نوزادان آینده هر کدام در این دوره وجود دارند ولی هنوز متولد نشده‌اند. زمانی باید سپری شود تا موجودات در دل مادران بارور، رشد کرده و سپس متولد شوند. مادر تنها پیش از زایش نوزاد از ارواح نیاکان خود کمک می‌گیرد تا کودکش به دنیا آید. هنگام مرگ نیز آنان به همان دنیای قبل از زایش خود خواهند رفت. جسم آنان از بین می‌رود ولی روح‌شان باقی می‌ماند. بنابراین دوره رویاها همچون لوحی است که همه اجسام، گیاهان و موجوداتی که در دوره بعدی آفریده می‌شوند را در خود نهان دارد.

احترام به روح اشیاء

هنر نگارگری و نقاشی بومیان استرالیا شامل سه ویژگی مهم است که هر کدام با یکدیگر در ارتباط‌اند: اول باور به دنیای مقدس و روحانی اولیه است. بر این اساس، هر جسم و شیی روح دارد (animism) واحترام گداشتن به روح اشیاء و اماکن مقدس مانند آب‌ها و غارها بسیار مهم است.

سوزان ایلس، با الهام از آثار بومیان استرالیا

دوم باور بومیان به دنیای پر از آداب و مناسک است. ورود به هر دوره از رشد انسان، مراسم و آداب خود را دارد که می‌بایست به صورت جمعی برگزار شود.

سوم اهمیت رنگ کردن بدن است که در این مراسم بخصوص به آن توجه ویژه‌ای می‌شود. در این جا از بدن به عنوان بوم نقاشی، در واقع مثل یک بوم طبیعی استفاده می‌شود.

این سه ویژگی به صورت ترکیبی، جهان بینی هنرمندان بومی، چه گمنام و چه صاحب‌نام را می‌سازد. در نقاشی‌های زیبای نمایشگاه آثار هنرمندان بومی استرالیا می‌توان جلوه‌هائی از این ترکیب را مشاهده کرد که در استفاده ماهرانه از نقطه چینی و اشکال دایره وار خود را نشان می‌دهد. در واقع حرکت دایره‌وار این ذرات ریز، حکایت از رقص‌های آیینی بومیان دارد. در این فضا همه چیز روح دارد، حتی فضاهای خالی، که به صورت نقطه‌چین شده حرکت را نشان می‌دهد و انسان را به یاد نقاشی‌های وان کوگ می‌اندازد. اشیاء و گیاهان، حیوانات و انسان‌ها و فضاهای بین آنها جان دارند و دائم در حال حرکت و متحول شدن‌اند.

Viewing all 921 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>