Quantcast
Channel: هنر و ادبیات | رادیو زمانه
Viewing all 921 articles
Browse latest View live

فروپاشی اجتماعی در سایه اتم

$
0
0

حسین نوش‌آذر

در لحظه‌ای که سخن گفتن بسیار دشوار می‌شود ادبیات به کمک ما می‌آید. «هفت ناخدا» نوشته شهریار مندنی‌پور چنین داستانی است: بیانگر فروپاشی اجتماعی با تکیه بر عشقی ناکام در روابط عشیره‌ای با ساختاری که از عزاداری بوشهری‌ها بی‌نصیب نمانده است.

  حاشیه نشینی اطراف نیروگاه بوشهر، فروپاشی اجتماعی در سایه اتم (عکس: آرشیو)

«هفت ناخدا» با بازگشت شخصی آغاز می‌شود که می‌بایست به اعتبار عشق‌اش به یک زن تقاص جنایتی را که سال‌ها قبل اتفاق افتاده و در آن جنایت هم نقشی نداشته پس دهد. او نیز مانند بسیاری از شخصیت‌های داستان‌ها و رمان‌های مندنی‌پور در معرض قضاوت قرار گرفته، در تقلا برای فرار از یک جامعه پیرامونی با روابط عشیره‌ای به «خارج» از ایران گریخته اما در عمل به درون پناه برده و اکنون که سال‌هایی چند از وقوع جنایت (زن‌کشی) در متن ناموس‌پرستی‌های قبلیه‌ای گذشته به «هفت‌ناخدا» ( محل وقوع جنایت در حاشیه بوشهر) که زادگاه اوست بازمی‌گردد و سرنوشتش در همان‌جا رقم می‌خورد. این‌بار اما اتفاق تازه‌ای افتاده است: در کنار نیروگاه بوشهر که اُس و قس و استوار سر بر آسمان می‌ساید، در جوار اتم، این مظهر خودکفایی ایرانی در جهانی وابسته و تنیده در هم، مردمانی به جبر حاشیه‌نشینی به فروپاشی اجتماعی نزدیک شده‌اند. مندنی‌پور عظمت اتم را در کنار حقارت زندگی مردم قرار می‌دهد:

«آن دورها، در مرز دریا گنبد بزرگ نیروگاه، در همین هوای عصرانه هم هنوز سفیدی می‌‌زند. مثل یک ارابه‌‌ی از آسمان آمده… عظمتش، جنسش، شکلش، یک طوری اصلن و ابدن ‌ اعتناییش نیست به کومه‌‌های خشتی گِلی، نخل‌‌های نی‌ قلیانیِ عنین، ما آدم‌‌ها که برایش کوچکیم…»

شهریار مندنی‌‌پور، نویسنده

«هفت‌ناخدا» (ماهیگیرها رفته‌اند…) بیانگر فروپاشی اجتماعی از درون، از دریچه چشم دو شخصیت است که در سال‌هایی دور، در مناسبات عشیره‌ای در حاشیه بوشهر با هم انس و الفت داشته‌اند. آنچه که آن‌ها را اکنون به لحاظ عاطفی به یکدیگر متصل می‌کند، ماجرای دردناک عشق به کوکب است که در یک زناشویی عقیم با ناخدا زیر سقف خانه‌ای روزگار می‌گذرانده و در همان حال دل به راوی داستان سپرده بوده که زمانی پسرخوانده ناخدا محسوب می‌شده. یک رابطه کاملاً اودیپال در بستر فرهنگ عشیره‌ای.

باید توجه داشت که مسأله ادیپ در فرهنگ ایرانی برخلاف فرهنگ غربی در عشق سودابه (همسر کیکاووس) و بی‌گناهی سیاوش و عبور او از آتش برای اثبات این بیگناهی نمود دارد. فرهنگ عزاداری در ایران در ژرف‌ترین لایه‌ها به سوگ سیاوش بازمی‌گردد.

 انزوایی وهم‌انگیز عقوبت عشق راوی داستان به کوکب در این رابطه اودیپال است. «هفت‌ناخدا» بیانگر مفهوم عزاداری برای آن عشق تباه‌شده است.

در بوشهر عزاداری با «سنج و دَمّام» شکل می گیرد و به طور معمول از هفت دَمام، هفت سنج و یک بوق استفاده می شود. ممکن است «هفت ناخدا» (نام داستان که نام مکان وقوع جنایت هم هست) به این مراسم نیز اشاره داشته باشد. پیش از حضور یافتنِ نوحه خوانِ اصلی، یک پیش خوان نوحه‌هایی می خواند تا «بُرهای سینه» (دایره‌ای از مردها، از پیر و جوان و خردسال که دور نوحه خوان یک حلقه تشکیل می دهند) شکل بگیرد. آنگاه نوحه خوان وارد میدان می شود و نوحه خوانی آغاز می‌گردد. ناخداها هم معمولاً در این مراسم پیشقدم‌اند. ساخت داستان مندنی‌پور به این آیین نزدیک است اما کاملاً مطابق با آن نیست.

«هفت‌ناخدا» در یکی دو ساعت اتفاق می‌افتد اما در همان یکی دو ساعت شکاف بین دو نسل و داستان زندگی‌هایی در طی چهل سال از پرده بیرون می‌افتد. آنچه که این زندگی‌ها را هنوز به هم متصل می‌کند، نه دیگر زبان و تاریخ مشترک که جنایت و زن‌کشی است. مندنی‌پور این داستان را در سال ۱۳۸۴ در شیراز نوشته و در نوامبر ۲۰۱۹ در لس‌آنجلس بازنویسی کرده و همزمان با وقوع اعتراضات آبان ۱۳۹۸ در واکنش به افزایش قیمت بنزین اما در واقع در اعتراض به نبود عدالت اجتماعی در زمانه منتشر کرده است. در فاصله بین این سال‌ها – از ۸۴ تا ۹۸ – بیش از ۷۰ درصد جمعیت ایران یارانه‌بگیر شده، سیاست‌های نئولیبرالیستی دولت روحانی که با وعده شکوفایی اقتصادی در سایه برجام به قدرت رسید، کاملاً شکست خورده و ایران سرانجام پس از کشاکش‌هایی دردناک به حکومت نظامیان نزدیک شده است.

هوشنگ گلشیری یکی از سخنرانی‌های خود با عنوان «پیشگویی در ادب معاصر ایران» را با این جمله به پایان می‌برد:

«داستان‌نویس هم شاهد روزگار است و هم پیشگوی آنچه که خواهد آمد.»

مندنی‌پور ۱۴ سال قبل در داستان «هفت‌ناخدا» فروپاشی اجتماعی را به چشم دیده بود. شاید به همین سبب راوی داستان او کور شده است.

بیشتر بخوانید:

شهریار مندنی‌‌پور: هفت ناخدا (ماهیگیرها رفته‌‌اند…)


حسین نوش‌آذر: نیمکت‌های خالی

$
0
0

جای عضدی روی نیمکت سوم خالی بود. چند بار اسمش را تکرار کرده بودم: عضدی؟ به جای آنکه بگوید «حاضر، آقا!» سکوت کلاس را فراگرفته بود. مثل این بود که اگر به زبان می‌آمدند و می‌گفتند که عضدی غایب است، غیبت او دائمی می‌شد. آن موقع می‌بایست کسی سکوت را بشکند و همه آنچه را که در این چند روز اخیر اتفاق افتاده بود با صدای بلند بگوید. در کدام کتاب تاریخ، شرح این واقعه گفته می‌شود؟

به فرج گفته بودم من یکی به تاریخ بی‌اعتمادم. اینهمه تاریخ درس دادیم، کدام حقیقت را به بچه‌های مردم یاد دادیم؟

خیابان‌ها شلوغ بود. من و فرج نشسته بودیم در تاکسی. می‌خواستم بروم دادسرا که چک بلامحل باجناقم را اجرا بگذارم. بی‌فایده هم بود. خانه‌ام را از دستم درآورده بود، ورشکست شده بود و فرار کرده بود رفته بود ترکیه. می‌دانستم بی‌فایده است. نسرین اما اصرار داشت که حتماً چک را به اجرا بگذارم. میانه‌اش با خواهرش شکرآب شده بود. خواهرش هم گریه‌کنان گفته بود که خب، تقصیر خودتان است. اگر طمع نمی‌کردید آن ذلیل‌مرده هم نمی‌توانست خانه‌تان را از چنگ‌تان درآورد. من خانه را به اقساط خریده بودم با وام آموزش و پرورش و حالا، هم باید قسط آن را می‌دادم و هم سرپناهی اجاره می‌کردم. با کدام پول؟ با همین چندرغاز آموزش و پرورش؟

خیابان ولی‌عصر شلوغ بود. عده‌ای به اعتراض راه افتاده بودند و شعار می‌دادند. عصبانی بودند. این بار وضع فرق داشت. این را به وضوح می‌شد دید. راننده گفت: پیاده شید آقایون. خانوم پیاده شو. راه بسته‌س…

فرج جلوتر پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هرچی اصرار کردم که دُنگم را بگیرد، نگرفت. پیاده راه افتاده بودیم که موتورسوارها، دو ترکه از راه رسیدند و کار بالا گرفت. گاز اشک‌آور زده بودند و از دور صدای گلوله هم می‌آمد. ما زده بودیم توی کوچه‌پسکوچه‌ها که ستون دود بلندی از خیابان ولی‌عصر بلند شد. توی یکی از همین کوچه‌ها پس‌کوچه‌های اطراف ولی‌عصر بود که چند نفری می‌دویدند و سه مأمور هم سر در پی آن‌ها گذاشته بودند. بعدش هم باز صدای گلوله آمد. فرج گفت: یکی را باس کشته باشن.

یکی‌شان از دیوار بالا می‌کشید و فرج دست مرا گرفته بود و با خود می‌کشید و باز صدای گلوله آمد و یکی که داشت از دیوار بالا می‌کشید افتاد توی کوچه و چند متر آن‌طرف‌تر دو نفر دیگر هم افتاده بودند کنار جوی. دست فرج می‌لرزید و من لرزش دست خودم را احساس نمی‌کردم. گفتم: یکی افتاد توی جوی.

فرج گفت: کجاس؟

گفتم: نمی‌بینی؟

گفت: دستش رو می‌بینم. شاید مجروح شده باشه. بوی دود می‌‌آمد و من دل‌پیچه داشتم. از فکر کسی که از بالای دیوار افتاده بود پایین و شیار خون از زیر او راه افتاده بود به طرف جوی آب، حالت تهوع پیدا کرده بودم. چندک زده بودم و داشتم دل و روده‌ام را بالا می‌آوردم که فرج بدو خودش را رساند به کسی که توی جوی افتاده بود. مثل این بود که صداش از خیلی دور می آمد:

-تیر خورده جواد.

خودم را رسانده بودم بالای سر فرج. دست‌ها و مچ پای افتاده را دیدم. چهارده پانزده سال شاید بیشتر نداشت. گلوله خورده بود به پهلوی راستش. بدنش به رعشه افتاده بود که باز صدای گلوله آمد و از دورتر صدای مردم که داد می‌زدند: بی‌شرف. بی‌شرف.

دانه‌های درشت برف. شعبه‌ بانک‌ها که سوخته. مرکز تجاری با شیشه‌های شکسته و در جا کن شده و سوخته. پمپ‌بنزین‌های سوخته. شهر سوخته. به حلب خوش آمدید! به هر جا که قدم می‌گذاری در پشت سر ردی از خاکستر می‌بینی. مدتی است که چشمانم  تار می‌بیند. تپش قلب. اضطراب و تهوع. مثل این است که در همه این روزها بالای سر نعش یک پسربچه چهارده پونرده ساله در جوی خیابان ایستاده‌ام و در همان حال زندگی از برابر چشمانم می‌گذرد. این من نیستم که زنده‌ام. دیگری به نیابت از من زندگی مرا درپیش گرفته. همه مدت خیال می‌کنم که ایستاده‌ام بر سر همان جوی و به آن دیگری نگاه می‌کنم که هر دم بیشتر از من فاصله می‌گیرد.

یک شب بعدش هم خانه فرج اینها مهمان بودیم. در مدرسه شهید مهتدی قاسم‌آباد با هم همکاریم. در کلاس او هم دو نیمکت خالی است. اگر به اصرار نسرین نبود، بهانه‌ای می‌تراشیدم. اما نسرین کلافه بود. حق هم داشت. در چاردیواری آپارتمان فکسنی که همان را هم تا یکی دو ماه دیگر از دست می‌دادیم با سه دختر قد و نیم‌قد رو به بلوغ با عکس‌هایی در تلگرام و اینستاگرام و خواسته‌هایی که برآوردنش کار من یکی نیست. فرج در همان خانه پدری، در باغی باصفا دوخوابه‌ای داشت. راحت بود. لااقل اجاره کمرشکن به عهده‌اش نبود.

بعد از شام نشسته بودیم روی نیمکت چوبی در بهارخواب. صنوبرها قد کشیده بودند. پای درخت خشکی پاپیتال کاشته بودند و حالا تنه خشک درخت از شادابی برگ‌های پاپیتال سبز می‌زد. ماه بدر کامل بود و در آسمانِ بی‌‌لکه ابری درخشیدن گرفته بود. از اذان ساعتی می‌گذشت و از دور دست، از بلندگوی مسجد صدای تلاوت قرآن می‌آمد. فرج گفت: بالاخره چی شد؟ شکایت کردی؟

گفتم: چکش را به اجرا گذاشتم. اما بی‌فایده‌س. مهم خانه‌م بود که از دستم درآمد. حماقتی کردم حالا باید تاوان پس بدهم.

فرج استکان چای را برداشت. به رنگ چای نگاهی انداخت، حبه قندی در دهان گذاشت و جرعه‌ای نوشید. گفت: «هر جا می‌رم، بوی سوختگی می‌شنفم. حتی سر کلاس که هستم. چشمم به نیمکت‌های خالی…»

بغض گلویش را گرفته بود. رنگش پریده بود. گفت: «ترس من یکی ریخت. از اینکه هم فکر کنند حرف‌های رو یا سطحی می‌زنم، دیگه باکی ندارم.»

تکیه‌ام را داده بودم به دیوار برهنه آجری. گفتم: اگر این سه بچه نبودند، اگر نسرین نبود شاید من هم حرفم رو رک و راس می‌زدم.»

نگفتم که بابا بابا گفتن‌هاشان دلم را می‌لرزاند. نگفتم ترسیده‌ام و مثل این است که من هم پای آن جوی آب از زندگی جا مانده‌ام. نگفتم که بوی سوختگی در شامه من هم هست. ماجرای عضدی را برایش تعریف کردم. گفتم مثل این است که اگر کسی بگوید عضدی غایب است، غیبت او دائمی می‌شود. بعد دیگر هیچ چاره‌ای نیست جز آنکه همه حقیقت گفته شود. گفتم من از همین می‌ترسم.

مثل یک آدم یتیم، سرم را بین دست‌هام گرفته بودم و می‌ترسیدم که بغضم بترکد.

۷ آذر ۹۸

بیشتر بخوانید:

«از دست رفته»: داستان‌هایی درباره فقدان

سرودن حماسه خیابان، از شرق تا غرب

$
0
0

داریوش معمار

ما در زمانه “سرودن حماسی شکست” شاعر متولد شدیم، زندگی کردیم و به مرز میانسالی رسیدیم، کسی چه می‌داند آینده این دوران را چطور قضاوت می‌کند و سنگینی زمانه‌ای که در آن زندگی کردیم چه اندازه درک خواهد شد، اما بعید است آینده سروده‌های حماسی شاعران این عصر را که حاصل شکست‌های پیاپی است، بدون آنکه حتی برای ناامید شدن فرصتی داشته باشند، نادیده بگیرد.

کفِ خیابان، فراقِ سالی بود سپیده جدیری، نشر مهری، لندن، ۲۰۱۹

کتاب ” کفِ خیابان، فراقِ سالی بود” تازه‌ترین مجموعه از شعرهای “سپیده جدیری” از سیاسی‌ترین آثاری‌ست که با درون‌مایه شکست و با لحنی حماسی سروده شده است؛ یکی از سیاسی‌ترین نمونه‌های اشعار شاعران جدی و اثرگذار هم‌نسل او که نه درگیر آرمانخواهی رمانتیک شده و نه ایده‌آلیسم انسان‌گرایانه به آن مفهوم که شعر سیاسی معمولاً به دنبال طرح و پر و بال دادن به آن است. در عوض شاعر واقع‌گرایانه در زمینه وسیع تخیل و زبان، زمانه‌اش را شرح داده است.

لبیک یا

نوازشِ خاموش

 لبیک یا

 غرور مسلّم

 لبیک یا به حرفِ کوچکِ آرامم

 کسی پناه نمی‌بَرَد.

  فقط

 لوایح سکوت٘ پشتِ سکوت

 و قلب٘ پشتِ قلب

 می‌دانید؟

 که تبریز چه درد بزرگی شد

 برای امتداد لق ما.

 گور به سنگ‌هایمان گفت:

چه لکه‌های آسانی!

 چه لکه‌بندی آسانی!

 قند٘ نشده چه شیرین است!

(بخشی از شعر “رنج‌نامه”)

باور کنیم یا نه شاعران که در این زمانه یا به کنج انتزاع رفته‌اند یا به گوشه انزوا، نه می‌توانند به سادگی فریاد خسته چندین نسل باشند که پشت به پشت از سال‌ها پیشتر از انقلاب مشروطه تا امروز هر بار خون داده و در هسته تاریخ، آنجا که میانِ میانه تاریخ است، فراموش شده‌اند، و نه می‌توانند بیشتر از آنچه تاریخ هزارساله زبان فارسی به شعر و شاعر در هر بزنگاه تحمیل کرده است، جان بدهند و زندان و تبعید و تنهایی را تحمل کنند. چه بسیار بوده‌اند شاعرانی که اعصاب خسته دوران خود را در دست داشته‌اند و چنان به هسته زمانه و خون‌های ریخته نزدیک شده‌اند که کاردها پیکر ایشان را نیز شرحه شرحه به خاک سپرده‌اند، یا چنان درگیر سیاست و تنگناها و داستان‌های آن شده‌اند که شعر از کف‌شان رفته است.

اینجاست که باید گفت، چیزی خطرناک‌تر از سیاست در طول زمان نبوده که به شاعر فارسی زبان حمله کرده و او را قربانی کند، همین بوده که تعداد زیادی از شاعران در دوران‌های تلخی و سختی، تبعید و تنگنا معمولاً به انتزاع و استعاره پناه برده‌اند یا به انزوا و خاموشی غلطیده‌اند. کم بوده‌اند در این میانه شاعرانی از جنس احمد شاملو، سیمین بهبهانی، مهدی اخوان ثالث و بعضی دیگر که بتوانند سیاسی‌ترین شعرهای زمان خود را در میانه شکست و ناامیدی و امیدواری مبدل به حماسه‌ای برای نسلی کنند.

سپیده جدیری شاعری سرسخت، متاثر از زمانه و در تنگنای سیاست و شکست است، او آخرین مجموعه از شعرهای خود را خوابیده بر گهواره‌ای نوشته که بر دستان چنان مفاهیم و منظورهایی تکان می‌خورند. اگر از نگارنده بخواهند در جمله‌ای خلاصه کنم سیاست و شعر چگونه بر زبان شاعرانه جدیری نشسته‌اند می‌نویسم: “حاصل نبرد درونی و خلاقیت شاعرانه سپیده جدیری شعرهایی شده که مخاطب خود را با درک آنچه ماهیت این زمانه است، متاثر می‌کنند.”

میان شاعران زن یا مرد در این زمان کسانی که توانسته باشند حدودی از خلاقیت را بر کاغذ آورده و بسرایند که بتوان نام شعر سیاسی بر آن گذاشت و هم کیفیت شاعرانه در آثارشان باشد و همین‌طور واقع گرایانه بدون آنکه وامدار سیاست باشد، سیاسی‌ترین فرازهای زندگی معاصر را بازتاب دهند، انگشت شمار هستند. جدیری یکی از این شاعران است.

به تن‌های مستعار، کمی دست می‌زنم و می‌گویم

 شبیه آسمانِ آسمان٘ زده‌ام یا غربِ غم انگیزی

 دست بر آتش، کمی.

  کمی به پای من ایستاده است

 با صورت

 با دست.

 و کلاهِ محترمش را/

به قدّ خودم می‌رسانَد.

 کاش بویی به سمت پیراهنم می‌پیچید.

 کاش بویی تمام٘‌ قد.

 تمام٘ قد

 ایستاده‌ام به سمت کسی

 و کسی به این سمت گوی‌هایش را می‌چرخانَد.

(شعر “تمام٘ قد”)

زمانی که در مورد شعر سیاسی صحبت می‌کنیم، بعضی آن را با شعار سیاسی، اشاره مستقیم به یک رویداد یا شرح کامل یک حادثه اشتباه می‌گیرند، در صورتی که در شعرهایی که بیشتر زمینه‌های اجتماعی دارند، یعنی مفاهیمی از قبیل فقر و گرفتاری یا یک حادثه خاص و مرگی خاص، اشاره به رویداد زلزله، سیل یا ویرانی مبنای آنها است به صورت معمول دیده شده شاعر اشاره مستقیم به واقعه را چاشنی شعرش کرده، اما در شعر سیاسی شاعر به سمت ماهیت رویداد و تاریخیت آن حرکت می‌کند، شاعر سیاسی می‌گوید که فساد و شکست و مصیبت و پیروزی جامعه و انسان و شخصیت انسانی و هویت‌های آن کجا بوده و ما کجا هستیم، او در سمتی می‌رود که خون‌های جاری و افتخارها و خیانت‌ها رفته‌اند در میانه تاریخ، میانه گذشته و آینده، اینجاست که شاعر وقتی می‌نویسد، شعر رویدادساز و حماسه ساز می‌شود، یعنی شعر رویدادی را خلق می‌کند که در سیاسی‌ترین بخش جان بشر می‌نشیند و او را تکان می‌دهد. شعر سیاسی اگر درگیر سیاست دم دستی زمانه نباشد، سفارش‌پذیر به نفع رمانتیسیسم، ایدئالیسم، حاکمیت، صاحب قدرت نباشد، آن وقت سیاست‌ساز و رویدادساز می‌شود. شعر سیاسی، نه حزبی و گروهی است، نه ایسم و ایدئولوژی را تبلیغ می‌کند؛ این شعر مبلّغ انسان‌گرایی است، این‌چنین است که سیاسی‌ترین شعرها انسان‌گرایانه‌ترین شعرها می‌شوند و بر خلاف آنچه گفته شده، ماندگارترین انواع شعر به لحاظ محتوایی در امتداد زمان خواهند بود.

شعرهای جدیری در کتاب مورد نظر این نوشته، از سیاسی‌ترین شعرهایی هستند که شاعران معاصر ما سروده‌اند، او چنان بر فرق اصالت دروغین، کیمیای سعادت اهدایی و زمانه بیهودگی کوبیده است و چنان فریاد بر سر خود در این میانه زده که جایی مخاطب تکان می‌خورد و بی‌اختیار می‌پرسد، چطور شاعر این اندازه در قبال خود توانسته صراحت به خرج دهد، چطور توانسته صرفاً متکلم یک سویه حرف‌هایی نباشد که شاعر را از هر مسئولیتی مبرا و زمانه و دیگری را مقصر جلوه می‌دهد.

به این ترتیب اگر بخواهیم یک مسیر در مجموعه جدید جدیری بسازیم که راهنمای ما برای درک نشانه‌های شعر باشد باید دقت کنیم، بیرون تاریخ و درون تاریخ چگونه انسان شعر او به هم رسیده و سپس آستین بالا می‌زند تا خشمگین و اندوهگین حماسه شکست بسازد. این حماسه شکست بودن، واقعی‌ترین بخش محتوایی و حتی شکلی شعر جدیری است. شعر جدیری شاید در طول تاریخ بعد از این سرودی برای راهپیمایی انسان‌های دردمند زمانه او نباشد، اما راهنمای درک این انسان می‌تواند باشد، از اینجاست که شعر سیاسی جدیری از انواع شعر موفق و حقیقی سیاسی نسل قبل جدا می‌شود، نسلی که باور داشت شعر سیاسی‌اش در پیوند با آرمان‌های پیروزمندانه سرود حماسی برای پیروزی علیه تاریکی است و قرار است آهنگین بر زبان مادران و خواهران، زنان و مردان و رزمندگان حماسه‌ساز این پیروزی جاری شود.

شعر سیاسی نسل ما واقع‌گرایانه می‌گوید که شکست پشت شکست و طرد شدن پشت طرد شدن، خون دادن پشت خون ریختن و … حماسه سیاسی انسانی است که آرمان‌هایش او را نه به روشنایی که به تاریکی بُرد، حالا این انسان حماسه این شکست را می‌سراید نه برای آنکه سرود شود، برای آنکه به او یادآوری کند چقدر تلخ شکست خورده و چگونه او در این شکست سهیم شده است.

گرسنه‌ام

 درست مثل شکوفه‌های خجسته

 کنار برگِ غم‌انگیزی نشسته بودم

 برای شاپرکی که فرقش را به هر دو جهت باز می‌کند

 موج٘ موج

 دلم غرب می‌زند و شرق می‌زند

 چه فریاد آلود

 چه فریاد آلود

 کنار غربِ غم‌انگیزی نشسته بودم.

 و باثبات و بی‌ثبات

چنان که عاشق و فارغ.

(شعر شماره‌ ۲۰)

اگر بخواهیم بدانیم چگونه دو مفهوم حماسه و شکست کنار همدیگر در شعر سیاسی زمانه ما قرار گرفته‌اند، باید به امید اشاره کنم، این قدرت امیدواری است که دو معنای مختلف و متضاد همدیگر را کنار هم قرار داده است. حماسه را کنار شکست نشانده و از آن مفهوم سیاسی ساخته و واقع‌گرایانه به ما می‌گوید آینده که همان امیدواری است کجا نشسته، آفتاب از کدام سمت طلوع خواهد کرد و هنگام آن طلوع چگونه سرهای افتاده ما بر سینه بلند خواهند شد. چیزی تلخ‌تر از این حماسه و اندوه‌بارتر از این امیدواری نیست وقتی هربار شکست می‌خورد و دوباره تجدید می‌شود، اما هرچه هست برای این نسل و این دوران همین است. همین شاخه خُرد که به آن دست بسته‌ایم و از آن مشعلی ساخته‌ایم برای گذر از تنگنا و هراس و تاریکی‌هایی که برابرمان هست. صد البته شاید هم دوام نیاوریم، شاید کشته شویم، فراموش شویم، نادیده گرفته شویم و بی‌آنکه در هیچ آستانه‌ای ایستاده باشیم، گیاه مختصری شویم، بر این خاک کهنه.

شناسنامه کتاب:

کفِ خیابان، فراقِ سالی بود، سپیده جدیری،  نشر مهری، لندن، ۲۰۱۹. این مجموعه شعر که به ایران و محصورین تقدیم شده است، در ایران به‌صورت زیرزمینی منتشر شده و در خارج از ایران قابل تهیه است.

بیشتر بخوانید:

سپیده جدیری: و چکه‌های «تن»ام

کاوه‌ کرامت: بیا ‌حرف‌ بزنیم

$
0
0

داستانی که می‌خوانید با نگاهی از درون تصویری از سرکوب اعتراضات دانشجویی را مقابل دیدگان خواننده قرار می‌‌دهد اما با زبانی ویژه، یک‌نفس، مثل کسی که واهمه دارد به زودی از نفس بیفتد، بی‌هیچ نشانه سجاوندی. نویسنده در فرازی از این داستان می‌نویسد:

«اساسا نقطه‌ها بسیار بیش از آن‌که وانمود می‌کنند مقصرند و من باور دارم که راه هشیاری و گفت‌و‌گو را سد می‌کنند و تنها شیادان و زبان‌بازها یعنی آن‌ها که می‌خواهند نیت پلیدشان را پنهان کنند پشت نقطه‌ها سنگر می‌گیرند همان‌ها که قصه می‌نویسند و آخر تمام جمله‌ها نقطه می‌گذارند همان کاسه‌لیسانی که طوری می‌نویسند که بتوانی کتاب را با خودت به رخت‌خواب ببری و قبل خواب بخوانی تا چشم‌ات با رسیدن به یک نقطه‌ی مناسب آرام بگیرد و بسته شود و نبینی که خون چه‎طور سُر می‌خورد روی آسفالت و حس کنی که در یک وضعیت عادی به سر می‌بری»

بیا ‌حرف‌ بزنیم

حالا شونزده آذر است سه ماه از شروع ترم جدید گذشته اما در واقع ترم پیش است که کش آمده و بهتر بگویم زمان است که کش آمده و تونلی شده که همه‌ی زمانها را به درون خودش کشیده محفظه‌ی مزخرف تو خالی‌ای که همه چیز را می‌بلعد چرخ می‌کند و توی صورت تو تف می‌کند گاهی فحش تف می‌کند گاهی شعار نشخوار می‌کند گاهی وعده به بیرون پرتاب می‌کند و گاهی امید واهی استفراغ می‌کند و تنها چیزی که همیشه سخاوتمندانه به بیرون می‌ریزد ترس است و البته گاهی هم سرب پرت می‌کند صدا هم شلیک می‌کند و صدا دَوَران می‌کند توی نرمه‌ی گوش و می‌پیچد سر می‌خورد و می‌رود توی محفظه‌ی سر همانجا دور می‌زند می‌ماند تو را هم نگاه می‌دارد در همان لحظه در همین حالا که بیست‌و‌پنج خرداد است و لوله‌ی تو خالی صیقل‌خورده سرب به بیرون تف کرده جوانی ما را به درون دالان زمان کشیده و در عوض گوشت و پوست و مو به صورتم پاشیده حالا من تف می‌کنم تکه‌ی گوش محمد را که پیش پایم به پشت پرت شد در کوی ارم دانشگاه شیراز و حالا که سرم می‌ترکد هجده تیر هشتاد‌و‌هفت است کله‌ی پوکم محکم به بتن حیاط خوابگاه خورده و آب و خون در دهنم جمع‌شده که می‌چرخانمش تف می‌کنم و با پشت دست که پرده‌ی خون را از چشمانم پاک می‌کنم تازه متوجه می‌شوم یک انگشت هم از دست من کم شده پیش پایم پسر دکتر افتاده چشمش خون پرت می‌کند و دهانش فریاد من مانده ام و او در محوطه‌ی خالی با صورت روی بتن افتاده‌ام و چهار بار پلک می‌زنم همگام با چهار بار برخورد سر همگام با نواخت چهار ناقوس جهنم پیش از آن که همه‌چیز سیاه شود و صدای موسیقی قطع شود و پس از آن که خبرش پیچید که پسر رییس دانشکده‌ی مهندسی بعد سه بار عمل ناموفق چشمش را تخلیه کرده و دقیقا در آنی که صادقی رییس دانشگاه شیراز استعفا داده و امتحان‌ها لغو شده و بلندگوی خوابگاه که تنها وظیفه‌ش پخش اذان بود مکرر اعلام می‌کند کوی را تخلیه کنید در بیست‌و‌پنجم خرداد هشتادوهشت دقیقا در لحظه‌ای که بلندگو اعلام کرد از این زمان به بعد دانشگاه تعطیل است و زمان برگزاری امتحان ها متعاقبا اعلام خواهد‌شد پس بدانید مسءولیت جان کسانی که در خوابگاه‌ها بمانند با خودشان است دقیقا در لحظه‌ای که من خم شدم دست بردم زیر کتف محمد و خط خون کش آمد روی آسفالت تا روی چمن پایین سلف مرکزی که در یک روز آفتابی مثل همیشه نشسته‌ایم قاشق قاشق غذای مفت می‌خوریم از پول مالیات ملت یا پول یامفت نفت آن‌طور که نگهبان خوابگاه آقای حسینی می‌گوید و به همین دلیل هم است که جفتک می‌اندازیم ما یابوهای حمال کتاب که نمی‌دانیم کار کردن چیست و پول درآوردن چه اندازه سخت است و لای پنبه بزرگ شده‌ایم و دقیقا به خاطر مجموع همین دلیل‌ها است که به خودمان اجازه می‌دهیم موتور ملت را آتش بزنیم آقای حسینی باور دارد که وقتی از محفظه‌ی تو خالی دهان غذای مفت می‌رود تو پس زر مفت بیرون می‌جهد از دهان گشاد که همین مساله نشان می‌دهد شکممان سیر است که کله‌مان بوی قرمه‌سبزی گرفته و البته ما همه معتقدیم که این سبزی قطع‌به‌یقین همان چمن محوطه است که خط خون محمد هم الان روی آن کشیده شد زمانی‌که می‌کشیدمش پشت شمشادها نفهمیدم انگشت خودم کجا پرتاب شده و حتما به همین دلیل است که دهانم بوی خون گرفته در این بیست‌و‌پنج خرداد که فضای تهی به خودش کشیده و به شکل شونزده آذر به بیرون تف کرده که ما البته بدون محمد باز روی همان چمن‌ها ایستاده‌ایم و زر زر می‌کنیم که دانشجو می‌میرد ذلت نمی‌پذیرد و دانشجوی زندانی آزاد باید گردد من هم آن‌چه را که یاران دبستانی می‌گویند تکرار می‌کنم اما دیگر اعتقادی به این حرف ندارم چرا که دانشجویی که زندانی شود دیگر آزاد نخواهد شد مگر آن‌که خودش جربزه‌ش را داشته‌باشد خودش را برهاند مانند آن دانشجویی که در تظاهرات خرداد در میدان ارم بازداشت شد و سه ماه را در پلاک صد اطلاعات شیراز گذراند و وقتی مانند سایر کرگدن‌ها اول مهر آمد تا امتحان‌های ترم قبل را بدهد فهمید که تعلیق شده‌است پس تصمیم گرفت تا خودش را برهاند و نکته‌ی جالب این است در واقع جالب که نه اما نکته‌ای که حس می‌کنم او را به من پیوند می‌دهد این است که او هم به این مساله پی برده‌بود که دانشجویی که زندانی شود دیگر آزاد نمی‌شود مگر آن‌که خودش اقدام کند تا رها شود و این اتفاق نظر زمانی جالب‌تر شد که دانستم او هم مانند من به خصلت رهایی‌بخش لوله‌ها پی برده‌بود و معجزه‌ی عبور زمان از خلال محفظه‌های توخالی را دانسته‌بود یا شاید من در اشتباهم و او هم مانند سعید تنها کنجکاو بوده که بداند در آن طرف چه خبر است چون ما همه ایستاده‌بودیم در شونزده آذر و دستهای‌مان را بالای سر گرفته‌بودیم و به هم می‌زدیم و شعار می‌دادیم که ناگهان سعید به سمت نرده‌ها حرکت کرد و من با دنبال کردن مسیر حرکت او فهمیدم که دارد به سوی آن گولّه‌ی گرد پشمالو می‌رود که از آن سوی نرده‌ها و در پیاده‌رو به او اشاره کرده که بیا حرف بزنیم بیا کاریت ندارم نترس و سعید که موهایش مجعد است از توی آتش و دود جلوی در کوی می‌جهد بیرون در عصر بیست‌و‌پنجم خرداد و فحش می‌دهد و سنگ جمع می‌کند و شروع می‌کند به پرتاب کردن به سمت نیروهای ویژه که پشت درِ آهنیِ دانشگاه شیراز و در فضای معقر میدان ارم در ضلع شمال غربی باغ ارم ایستاده‌اند در چند ردیف در ردیف اول سربازانی با سپر و باتوم در ردیف دوم دژخیمانی در گروه‌های دو نفره مسلح به پرتابه‌های اشک‌آور و تفنگ‌های ساچمه‌ای مخصوص شکار دسته‌ی پرنده‌ها در ردیف سوم موتورسورانی هستند که کنار هرکدام‌شان مزدوری ایستاده که اسلحه‌ی جنگی در دست دارد و در نهایت پشت سر آن‌ها خودروهای ضد شورش که بسیار به دقت مجهز شده‌اند تا بتوانند موانع را کنار بزنند در چنین قابی است که دانشجویان دکه‌های نگهبانی موجود در ورودیِ دانشگاه شیراز را آتش زده‌اند و سطل‌های زباله را آتش زده‌اند و موتورهای نگهبانان را آتش زده‌اند و دیواری از آتش و دود فراهم کرده‌اند در پشت درِ آهنی و از آنجا فحش و سنگ به سوی میدان پرتاب می‌کنند و از سوی دیگر گاز اشک‌آور است که به داخل کوی ارم پرتاب می‌شود و آب است که از چشمان ما سرازیر می‌شود سرفه است که می‌کنیم و من سعید را تشخیص می‌دهم که موهایش مجعد است و تا به سوی او می‌روم و صدایش می‌کنم اشک‌آوری در فاصله‌ی بین ما بر زمین می افتد این مسافت را پر می‌کند و جفت‌مان در دودی غلیظ فرو می‌رویم چند قدم می‌آید نزدیک و می‌گوید نکبت چطوری فهمیدی منم من که همه‌ی این گه رو پوشونده‌م و از گه منظورش چهره‌ش است و البته که اشتباه می‌کند و من در خاطرم نگاه می‌دارم که بهش بگویم اینطور نیست و فوق‌العاده هم زیباست که دیر می‌شود و الان شونزده آذر است و سعید است که می‌رود جلو و می‌گوید من ببینم این انتر چه می‌گوید الان برمی‌گردم قصد دارم وقتی برگشت بهش بگویم که رسوای دو عالم چشم هم گرد می‌کنی که چطور فهمیدم تویی تویی که چشمان‌ت مژه‌های فر به چه بلندی دارد که نوشین نمی‌تواند چشم ازشان بگیرد از آن مجموعه‌ی چشم زاغ و ابروهای اخم دار و مژه‌های بلند خوش‌فرم تازه می‌گویی چطور فهمیدی منم همه می‌فهمند که تویی همه صاحب آن صورت جذاب را از ده فرسخی می‌شناسند گاو ماه پیشانی اما همه نمی‌دانند که آن‌قدر گاوی که می‌روی ببینی گولّه‌ی پشم چه می‌خواهد بگوید و یک دقیقه آرام نمی‌گیری تا من بهت بگویم که نوشین چه به من می‌گوید و حالا که خرمن موهای مجعدت را آن گولّه‌ی پشم از آن سوی نرده‌ها مشت‌کرد و صورت قشنگت را محکم کوفت به نرده‌های آهنی همان‌ نرده‌ها که من همیشه دوست داشتم از پشت آن تماشای صورت قشنگ‌ت را دلبر من وقتی که بعد از ساعت مجاز می‌آمدم بیرون کوی و تو به بهانه‌ی پهن‌کردن لباس فاطیِ نصب‌شده در خوابگاه را می‌پیچاندی و می‌آمدی از خوابگاه دختران بیرون و همان‌طور که به سمت نرده‌ها حرکت می‌کردی با عجله غنچه‌های لبان‌ات را به آتش می‌کشیدی و خود را به پشت نرده‌ها می‌رساندی و من زیر نور ماه تماشا می‌کردم لبان‌ات را که با عجله ماتیک را کشیده‌بودی بهشان و از خط بیرون زده‌گی‌اش عصبی‌م می‌کرد و قانع‌ات می‌کردم که کاری ندارم و کسی نمی‌بیند نترس فقط می‌خواهم درستش کنم و دستم را از لای نرده‌ها می‌آوردم تو تا سرخی اضافه‌ی ماسیده گوشه‌ی لب‌ات را پاک کنم دقیقا همان نرده‌ها که گولّه‌ی پشم صورت سعید را کوفت بهشان و دوباره کوفت و سه‌باره کوفت و چهارباره کوفت تا موزیک پیش‌زمینه در سر من آغاز شود با نواخت پیاپی چهار ناقوس جهنم و بعد که رها کرد سعید به پشت افتاد روی همان چمن که خط خون محمد از بیست‌و‌پنج خرداد هنوز روی آن بود و ما از اول مهر که آمده‌بودیم تا امتحان‌های ترم قبل را بدهیم می‌نشستیم و قرمه‌سبزی می‌خوردیم که نگهبان خوابگاه آقای حسینی معتقد بود که بوی گندش که فضا را آکنده از کله‌های خود ما دانشجوهای مفت‌خور است اما ما متفق‌القول بودیم که بوی خون است که با چمن آغشته در هوا دور می‌زند هوا زمان را در خودش حمل می‌کند و من در عصر بیست‌و‌پنج خرداد گلوله‌ی اشک‌آور را با پا به سمت خروجی دانشگاه شوت می‌کنم و سرفه است که می‌کنیم و آب است که از چشمان ما می‌ریزد و سوزش است که تحمل می‌کنیم پس من و سعید زیر بغل هم را می‌گیریم و به پناه ساختمان کتابفروشی ورودی دانشگاه می‌خزیم و روی چمن‌ها می‌نشینیم و سیگاری روشن می‌کنیم و دودش را به صورت هم پف می‌کنیم پف چه وضعی شده بله قمر در عقرب است امیدوارم فقط دستور ورود نگیرند همین‌ها را بهم می‌گفتیم که دیگر صدا به صدا نرسید چون صدای ما در میان ضرب کوبیدن به سطل‌های آشغال گم‌و‌گور شد و من خوشحال بودم که دیگرانی هم هستند که به معجزه‌ی محفظه‌های توخالی پی برده‌اند و میله‌های نرده‌های کنار باغچه‌ها را به همراه بتن پایه‌ش بیرون کشیده‌اند و دارند با یک ریتم یک‌نواخت محکم به سطل آشغال‌ها می‌کوبند پس ما ساکت شدیم و به پف کردن دود سیگار در صورت هم ادامه دادیم و این‌طور شد که من یادم رفت به سعید بگویم مراقب خودت باش پسر نوشین خیلی تو را می‌خواهد و در ادامه آن‌قدر صدا بلند شد و طولانی که سر من گیج رفت دقیقا همان‌طور که من الان از صدای جیغ‌های نوشین سرم دَوَران گرفته که البته امری طبیعی است زمانی که زن جوانی مردی را از سویدای جان دوست بدارد و این‌طور بگوید که کاوه من دوست‌دارم همین‌طور روبروی سعید بنشینم به آن چشمان‌اش که سگ دارد و مرا گرفته نگاه کنم تا پیر شوم بله من تصدیق می‌کنم که در چنین شرایطی آن زن می‌تواند چنان فریاد بکشد که سر انسان به گردش بیافتد و در دهان‌ش آب جمع شود و حالا هوا که حامل زمان است و بوی خون سعید را در شونزده آذر به منخرین من رسانده این پیام را می‌رساند که این سر هیچ تفاوت معناداری با آن سرهایی که در هجده تیر پس از پرتاب از طبقه‌ی چندم خوابگاه‌های دانشگاه تهران با بتن سرد برخورد کردند ندارد و اساسا تکرار روان شدن مایع سرخ در دانشگاه به فاصله‌ی ده سال سند قابل اعتنایی از گزیده شدن دوباره از یک محل است و این بو که ناشی از چکیدن مایع سرخ از گوشه‌ی دهان سعید بر روی چمن‌هاست آشکارا همان بو است که در غروب بیست‌و‌پنج خرداد از صورت محمد همراه با تکه‌های گونه و گوش به صورت من جهید و این موضوع را ثابت کرد که نگرانی ما درباره‌ی خطرناک بودن اراده‌ی نیروهای سرکوب برای ورود به محوطه ابدا بی‌دلیل نبوده چرا که مطابق پروتکل چند دقیقه پس از شلیک تعداد زیادی گاز اشک‌آور به داخل محوطه و پراکندن دسته‌ی کرگدن‌ها ناگهان آرایش چهارگانه‌ی نیروهای سرکوب تغییر محسوسی کرد به این معنی که ردیف پیاده نظام کنار رفت و خودروهای سنگین با سرعت به سمت در ورودی آمدند و خود را به در و سپس به توده‌ی اتش کوبیدند و را ه را باز کردند تا موتور‌سواران به داخل بیایند و پس از آن نیروهای پیاده‌ی ردیف دوم و در نهایت باتوم و سپرداران ردیف اول و اینجا بود که انبوه ساچمه‌های رها شده از لوله‌ی توخالی از فاصله‌ی بسیار کم به صورت محمد برخورد کرد و او به پشت روی زمین افتاد همان طور که سعید و حالا که شونزده آذر است دست زده‌ام زیر کتف سعید تا برش‌گردانم عقب روی چمن‌ها و هم‌زمان بوی خون زده زیر دماغم گوشم از صدای جیغ‌های نوشین سوت می‌کشد در دهان‌ام آب جمع‌شده و همان‌طور که انتظار می رفت سیل خون از دهان سعید روان است چشم‌اش هم پاره شده که همین امر سبب شد که من هول شوم دست ببرم تا سرخی را از گوشه‌ی لب سعید پاک کنم و به نوشین بگویم نترس چیزی نیست ببین پاک شد و او خودش شیون‌کنان دست برد تا خون از چشم سعید پاک کند که هر دو تلاش ناکام ماند و کشان‌کشان سعید را بر خورش سبزی روزهای آینده عقب می‌کشیدم که متوجه شدم صدای فریادهای نوشین عوارض جانبی مضاعفی به جز سوت گوش‌های من هم داشته‌است و آن این‌که با حرکت کردن جمعیت به سوی ما به منظور ارضای کنجکاوی مقابل در محوطه‌ی ارم خلوت شده و بسیجی‌ها با تهدید نگهبان‌های خوابگاه که حالا آقای حسینی بین آنها نبود توانسته‌اند داخل شوند و با لوله‌های آب و شلنگ‌های گاز و زنجیر و چماق در دست فریادکشان به دسته‌ی کرگدن‌ها بزنند که اگر آقای حسینی هنوز بر سر کار بود قطعا این اجازه را نمی‌داد همان‌طور که در بیست‌و‌پنج خرداد زنجیر بلند موتورش را باز کرده‌بود و به دو لنگ در بسته‌بود و قفل کرده‌بود تا مانع حمله‌ی نیروهای گارد به دانشجویان بشود و تمام این‌ها علی‌رغم باور او به این امر بود که ما از شکم سیری داد می‌کشیم و چه فرقی می‌کند کدام خر رییس‌جمهور بشود چون همه‌شان یک گه هستند و ما الکی گلو جِر می‌دهیم و همین کار او باعث شد تا بچه‌ها بتوانند موتور او را زیر در دانشگاه آتش بزنند و سد محکی بسازند در برابر ورود نیروها که گذر زمان ثابت کرد چندان هم محکم نبود همان‌طور که جایگاه آقای حسینی به عنوان حراست فیزیکی دانشگاه شیراز که از پس آن رویدادها از کار اخراج شد و بعدها فهمیدیم که یکی از استادها برای دلجویی و در همبستگی او را به عنوان راننده به کار گرفته هم برای رفت‌و‌آمد خودش و هم برای سرویس مدرسه‌ی دخترش او را معرفی کرده و به‌این‌ترتیب بود که آقای حسینی را ده سال یعنی از سال هشتاد‌و‌هشت تا نود‌و هشت ندیده‌بودم و در تمام این مدت او با پراید قسطی‌ش مشغول به حرکت در لوله‌های آسفالت بوده که البته این روند دقیقا چند لحظه‌ی پیش در بیست‌و‌شش آبان نود‌و‌هشت مقابل چشمان من متوقف شد همان‌طور که صدای ناقوس‌های چهارگانه‌ی جهنم در سر من متوقف شد زمانی که محفظه‌ی تو خالی سرم پس از پرتاب‌شدن در زمان از پنجره‌ی اتاقم در هجدهم آذر هفتاد‌و‌هشت به زمین بتنی برخورد کرد و سه بار دیگر هم کمانه کرد و برخورد کرد و من این را اتفاقا به دقت به یاد می‌آورم زیرا که آنان که پشت در ایستاده بودند تا وارد اتاق بشوند چهار بار بر در کوبیدند و رفتند تا ته راهرو که ببینند که کدام مادرقحبه‌ای بوده که به ولی‌فقیه فحش داده و زمان زیادی نگذشت که صدای تقلا آمد و سپس صدای فریاد دور‌شونده‌ای و بعد تمام و ما منتظر نوبت‌مان بودیم که از فضای خالی پنجره زودتر به کف‌پوش مقابل خوابگاه برسیم و البته در همین فاصله بود که من آهنگ ناقوس‌های جهنم از گروه ای‌سی دی‌سی را پخش کردم که در ابتدای آن چهار بار ناقوس کلیسا نواخته می‌شود و من آن ریتم را به فاصله‌ی اندکی چهار ‌بار شنیدم آن زمان که بر در کوفتند چهار بار آن زمان که صدای موسیقی در سرم پخش شد آن زمان که آن را پخش کردم و تا ته صدایش را بالا بردم و در آخر آن زمان که کدوی توخالی سرم چهار بار با کف بتنی برخورد کرد البته پس از آن بسیار شنیدم که دیوانه بود و من قویا این موضوع را رد می‌کنم چون نسبت قابل توجهی از کرگدن‌های خوابگاه دانشگاه تهران قرار بود در هجده تیر هفتاد‌و‌هشت از پنجره‌ها پر بگیرند و من با این کار می‌خواستم این پرواز یک موزیک زمینه داشته‌باشد که البته بعدها باز هم شنیدم که افسانه‌سرایانی گفتنه‌اند که من با این کار قصد داشته‌ام در روند پرتاب دانشجویان اخلال ایجاد کنم و برادران گمنام‌مان را وادار کنم تا از اتاق دیگران بگذرند و به سمت منبع صدا بیایند و این یک اقدام فداکارانه بوده که من قاطعانه این ادعا را تکذیب می‌کنم چرا که همیشه این من بودم که به دوستان غمینم می‌گفتم که غصه نخور کرگدن دوباره پر می‌گیری زندگی رو از سر می‌گیری شعری که خودم نمی‌دانم از کجا آمد همیشه هم بعدش می‌گفتند چی می‌گی تو چرت‌و‌پرت حرف می‌زنی تو این موقعیت و من می‌گفتم باور کن نمی‌دانم اما من اصلا نیت به آزار دوستان‌ام نداشتم آن‌هم در بحبوحه‌ای که در شرایط دشواری به سر می‌بردند بلکه واقعا این تصویری بود که مقابل چشمان من هویدا می‌شد یعنی تصویر پرواز یک دسته کرگدن بر فراز کوی دانشگاه که واقعا حیرت‌انگیز است و با شکوه و متاسفانه اوقاتی هم بود که کرگدن‌ها کم‌لطفی می‌کردند و با چس‌ناله‌های عاشقانه این تصویر مسحورکننده را مخدوش می‌کردند و آن زمان بود که من می‌دیدم که دسته‌ی کرگدن‌های عاشق در زمان کوچ فصلی و گذر از فراز کوی به ناگاه می‌رینند و تمام محوطه را به گند می‌کشند که این کار ابدا درست نیست اما حتی این موضوع در اصل قضیه تفاوت عمده‌ای ایجاد نمی‌کند بلکه اتفاقا نشان می‌دهد که من به پرواز کرگدن‌ها همیشه باور داشته‌ام تحت هر شرایطی چه برینند و چه نرینند و این خود ثابت می‌کند که من ابدا هیچ قصدی مبنی بر اخلال در اجرای حکم الله را نداشته‌ام مخصوصا که تمام برادران ما وضو ساخته بودند و برای جهاد بر در اتاقها می‌کوفتند شباهنگام آن هم چهار بار پشت‌سر‌هم و دیگر اینکه من باور دارم که برادران پشمالوی ما راز فضاهای توخالی را می‌دانند و آگاهند که برای شکار دسته‌ی در حال عبور هر چیزی که می‌پرد و امکان دارد از فراز آسمان بر کوی‌و‌برزن بریند چاره‌ای جز استفاده از گلوله‌های ساچمه‌ای پر تعداد که در این فضای تهی پراکنده می‌شوند نیست و به همین دلیل هم بود که در عصر بیست‌و‌پنج خرداد ما را با همین ابزار شکار کردند که در جریان آن محمد یک چشم‌اش را از دست داد و من هم که دقیقا پشت سر او ایستاده‌بودم و دیدم که لوله‌ی توخالی تفنگ به سمت دسته‌ی کرگدن‌های عاشق نشانه رفته دستم را حایل صورت کردم و در اثر اصابت ساچمه با انگشت سبابه‌ام این انگشت پرکاربرد را همان‌جا در قوس میدان کاج محوطه‌ی کوی ارم دانشگاه شیراز جا گذاشتم و دست‌زدم زیر کتف محمد و او را روی چمن‌ها به عقب کشیدم و در تمام مدت عملیات انتقال و سپس بستن ته مانده‌ی انگشت به این موضوع فکر می‌کردم که چه خوب که به من آسیب عمده‌ای وارد نشد اما قطعا نظام ضربه‌ی شدیدی خورد چرا که من که از این انگشت استفاده‌ی خاصی نمی کردم اما آنها به خصوص اصلاح‌طلبان بسیار از این انگشت منتفع شده‌بودند که حالا راه‌ش بسته‌شد دلیلش هم این که دیگر نمی‌توانستم جمعه صبح از استراحت آخر هفته بزنم و در صف بایستم و رای در سطل زباله بیندازم و برگردم خانه و به‌جای آن حالا که انگشت سبابه ندارم که گوشم را با آن پاک کنم باید یک گوش‌پاک‌کن بردارم و سپس آن را در سطل‌آشغال رها کنم به این امید که بازیافت شود و به این که فکر کردم راستش کمی هم سرخورده شدم چون فهمیدم که در بلند‌مدت این من بودم که بیشتر به زحمت می‌افتادم و باید هر بار بلند می‌شدم می‌رفتم گوش‌پاک‌کن برمی‌داشتم و سپس آن را تا سطل زباله می‌بردم همان سطل زباله‌هایی که من و سعید یکدیگر را مشایعت کردیم تا به کرگدن‌ها بگوییم که گوشمان دارد کر می‌شود و بس است کوبیدن که البته من که از دَوَران سر آب در دهان‌ام جمع‌شده‌بود نتوانستم حرف‌بزنم و سعید تقریبا با کمی اغماض همین منظور را با واژه‌هایی دیگر منتقل کرد که خیلی پسندیده نبود و پس از آن بود که آن‌ها لج کردند و چهار بار دیگر با تمام توان بر سطل‌ها کوفتند و موزیک زمینه آغاز شد در بیست‌و‌پنجم خرداد هشتاد‌و‌هشت و متعاقب آن نیروها به داخل آمدند و ما را شکار کردند چون کرگدن‌ها دوباره عاشق شده‌بودند و داشتند می‌ریدند به دانشگاه و هر آن بود که بوی گندش تمام شیراز را بگیرد که مطلقا درست نیست به ویژه زمانی که مدنظر بیاوریم که شیراز این دختر نازپرورده‌ی خوش‌ادا چه اندازه زحمت می‌کشد تا در بهار بوی خوش بهارنارنج از خودش ول کند به هر شکل این‌طور شد که وقت نشد به سعید بگویم او را چه‌گونه با آن‌همه بسته‌بندی شناخته‌ام و این‌که نوشین هم به همین دلیل خواهان اوست و الان هم که شونزده آذر است آن‌قدر جیغ کشیده که گوش من سوت می‌کشد و در دهانم آب جمع‌شده و تمام اینها مانع از آن شد که پیش از رسیدن بسیجی‌ها بتوانم سعید را به گوشه‌ای بکشم و تنها زمانی تمام این‌ها دستگیرم شد که به شدت به سمت جلو پرتاب شدم و افتادم روی سعید و کمرم تیر کشید و وقتی برگشتم دیدم که محوطه خالی است و بله با چماق به کمرم کوبیده‌اند و دارند نوشین را می‌برند و من را هم که سعید را ول نمی‌کنم بعد از اینکه از زدن خسته‌شدند همراه او به بازارچه‌ی دانشجویی بردند کنار دیگران رو به دیوار نشاندند در بازارچه را قفل کردند موبایل‌های ما را گرفتند شروع کردند به کتک‌زدن با لوله‌های معجزآسای آب و شلنگ‌های توخالی گاز و این برنامه ادامه‌داشت تا زمانی که با نگاه کردن به دریچه‌های سقف فهمیدم که شب شده و در تمام این مدت با دست خون را از چشم سعید می‌گرفتم و با دهان می‌گفتم که چیزی نشده اما به وضوح دروغ می‌گفتم همان‌قدر که چشم سعید نمی‌دید چشم من باز شده بود و به راز لوله‌های توخالی پی‌برده‌بودم من دانسته‌بودم که آن دانشجو که سه ماه در پلاک صد بود و بعدش هم لنگان راه می‌رفت و به همین دلیل یک کلاه کپ را از شرمساری روی صورتش می‌کشید چرا وقتی که فهمید تعلیق شده و امکان ادامه‌ی تحصیل ندارد به روستایش بازگشت و در یک روز جمعه‌ی پاییزی که آفتاب کم‌جانی از لابلای درختان بلوط جنگل‌های باستانی تن آدم را مورمور می‌کرد با قرار دادن برنوی پدربزرگش در دهان خود را آزاد کرد تا ما در هفته‌های آتی با شلوارک و رکابی بنشینیم در فلت هم‌خوابگاهی‌مان در اتاق سمت راست فِلَتِ هفتصد‌و‌نوزده خوابگاه مفتح یعنی در طبقه‌ی هفتم جایی بر بلندای کوه و بر فراز آن شهر دل‌انگیز و با لوله‌ی خودکار خرما‌ها را سوراخ کنیم یعنی با یک محفظه‌ی توخالی یک محفظه‌ی یک توده‌ی متراکم را تبدیل به یک فضای خالی کنیم و سپس مغز گردو در آن بچپانیم و در روز سیزده آبان در ورودی دانشکده‌ی علوم‌اجتماعی سایر دانشجویان را به سوگواری دعوت کنیم که البته چون مسئولین دانشگاه معقتد بودند که این کار در برهه‌ی حساس کنونی باعث می‌شود که مرگ او توجه کنید که مرگ نه خودکشی واژه‌ی خودکشی نه چند بار بگویم هی راه نروید بگویید خودش را کشت می‌دهم داغ‌تان کنند بزمچه‌های مزلّف که من اینجا قویا مخالفت کردم و گوش‌زد کردم که ما کرگدن هستیم و او ادامه داد که در شرایط کنونی و با توجه به حوادث اخیر مصلحت نیست که شما این کار را بکنید چون که به مرگ او تکرار کنید به مرگ او رنگ‌و‌بوی سیاسی می‌دهد و هی ما بگوییم نه و هی آنها بگویند بله و در نهایت یک پژوی عدسی بیاید و چهار نفر تمام خرماها را به زور بگیرند و ببرند و کارتهای دانشجویی ما را هم بگیرند تا دیگر نیازی نباشد کسی زر‌ زر کند که دانشجوی زندانی آزاد باید گردد و بعدش هم این اتفاق‌ها بیافتد در شونزده آذر هشتاد‌و‌هشت و سعید با پیشانی شکسته به پشت بیافتد همانطور که آقای حسینی حالا در بیست‌و‌ششم آبان نود‌و‌هشت یعنی ده سال بعد پس از انتشار صدای چهار گلوله با سر ترکیده پیش پای من افتاده و موسیقی متن شروع‌شده در بلوار معالی‌آباد و من گیج‌و‌ویج مانده‌ام که حالا فردا بچه‌ها را چه‌کسی به مدرسه می‌برد که خب وقتی که متوجه شدم که به دلیل آلودگی هوا مدارس شیراز تعطیل شده‌اند اندکی خیالم راحت‌شد که کرگدن‌های فردا از تحصیل دانش عقب نمی‌افتند پس همان‌جا نشستم روی زمین کنارش و در جیب‌ش به دنبال گوشی موبایل‌ش می‌گشتم و دست‌بر‌قضا در همان جیبی بود که سجاد ده سال پیش به من گفت تلفن او را نگرفته‌اند و در همان جیب است و زود باشم دست بجنبانم و کاری بکنم و من که حالا دستانم بسته بود و رو به دیوار نشسته‌بودیم بهانه‌ای پیدا کردم که درخواست کنم تا بگذارند تا دستشویی برویم و آب بیاوریم برای شست‌و‌شوی چشم سعید با این استدلال که اگر خون از چشم‌ش پاک نشود ممکن است بینایی‌اش را از دست بدهد اما نمی‌توانستم بلند شوم زیرا آن‌طور که بعدا پزشک گفت بر اثر لگد‌کردن مچ پایم شکسته بوده پس قرار‌شد که سجاد برود آب بیاورد که در ابتدا با مخالفت برادر مومن مواجه‌شد آن هم به‌این‌دلیل مسخره که سجاد نابیناست و تنها پس از آن‌که به او اطمینان دادیم که پس از سالها زندگی در خوابگاه راه‌و‌چاه بازارچه را بلد است موافقت حاصل شد که خودش برود تا دستشویی پس بلند شد و رفت و نیازی نبود که دست‌هایش را باز کنند چون اندکی بعد از اولین ضربه‌ها فهمیده‌بودند که نمی‌بیند و نمی‌تواند فرار کند و دلیل این‌که در بدن او به دنبال گوشی نگشته‌بودند هم همین بود من البته مطمئن ‌بودم که گوشی آقای حسینی عینا در همان جیب است که گوشی سجاد بود و آن را برداشتم و دویدم که دلیل خوبی هم برای این کار دارم چون این‌جا دیگر کوی ارم نبود و محوطه‌ی چمنی نبود که من بخواهم آقای حسینی را روی آن بکشم به گوشه‌ی امنی ببرم در ثانی با در‌نظر‌گفتن این نکته که نقطه‌ی کوچکی در پیشانی آقای حسینی به وجود امده بود و باعث شده بوده که از پشت سرش تکه‌های مغز روی آسفالت بریزد و خط خون خودش را برساند به جوی آب سابق پس خیلی هم فایده‌ای نداشت که بخواهم تلاش‌کنم او را با خودم ببرم اساسا نقطه‌ها بسیار بیش از آن‌که وانمود می‌کنند مقصرند و من باور دارم که راه هشیاری و گفت‌و‌گو را سد می‌کنند و تنها شیادان و زبان‌بازها یعنی آن‌ها که می‌خواهند نیت پلیدشان را پنهان کنند پشت نقطه‌ها سنگر می‌گیرند همان‌ها که قصه می‌نویسند و آخر تمام جمله‌ها نقطه می‌گذارند همان کاسه‌لیسانی که طوری می‌نویسند که بتوانی کتاب را با خودت به رخت‌خواب ببری و قبل خواب بخوانی تا چشم‌ات با رسیدن به یک نقطه‌ی مناسب آرام بگیرد و بسته شود و نبینی که خون چه‎طور سُر می‌خورد روی آسفالت و حس کنی که در یک وضعیت عادی به سر می‌بری بنابراین به‌زعم‌من اصلا این نقطه‌ها موزی هستند و نه‌تنها موزی بلکه خبیث هم هستند و از لوله‌ی تفنگ دسته‌دسته به چشم پرتاب می‌شوند همان طور که از صفحه‌ی کاغذ بیرون می‌زنند و در چشم فرو می‌روند نه من هیچ‌گونه اعتمادی به آن‌ها ندارم اما به‌هر‌حال شاید من هم نمی‌توانستم با آقای حسینی حرف بزنم حتی اگر چند ثانیه پیش دستش را می‌گرفتم و می‌رفتیم یک پس‌و‌‌پناهی و با هم سیگار می‌کشیدیم در کوی ارم چه برسد به حالا که کار از این حرف‌ها گذشته و او نمی‌تواند با من بیاید و حتی دیگر نمی‌تواند مرا تَرکِ موتورش سوار کند و در راه خانه تا میدان دانشجو ببرد و با من بحث هم بکند که کله‌ی کیست که بوی قرمه‌سبزی می‌دهد و کدام ما گرسنه است و کدام سیر که زر زر می‌کند و شعار می‌دهد و پول نفت کجاست و باید به جیب چه‌کسی برود یا چه کسی غذای یامفت می‌خورد و عربده می‌کشد پس فقط دویدم و البته ناگفته نماند که مچ پای راستم هم شروع کرد به سوزش که خب امری طبیعی بود از همان ده سال پیش که به باور پزشک استخوان‌اش خرد شده‌بود این حالت پیش می‌آمد که البته من هرگز این حرف را قبول ندارم چون می‌گفتم که من پیش از این هم دستم شکسته و خیلی درد داشته و این قطعا یک شکستگی نیست که خب چون من از آن روپوش‌های سفید نداشتم نظرم صائب نبود و در نهایت پای‌ام را گچ گرفتند و البته ناگفته‌نماند که پزشک بیمارستان نمازی زمانی که سرباز همراه ما دورتر بود با اخمی در چهره‌ش گفت که وقتی می‌گویم شکسته یعنی شکسته بی‌شعور نفهم که خیلی به من برخورد به‌هر‌صورت از آن زمان بود که این وضعیت همراه من بود و همین باعث شد که سجاد برود تا زیرزمین بازارچه و آن‌جا متوجه‌شده‌بود که بقیه‌ی بچه‌ها را دست‌بسته در توالت‌ها گنجانده‌اند و درها را قفل کرده‌اند و خودشان رفته‌اند مطمئن از این‌که کرگدن‌ها بال‌و‌پر بسته هیچ‌جا نمی‌روند و مانند روزهای عادی لازم نیست هر سوراخ سمبه‌ای را دنبال‌شان بگردند تا مبادا عاشقانی با گذاشتن لب‌بر‌لب یکدیگر در حال ریدن به فضای مقدس دانشگاه و جابجایی خطوط سرخ ماتیک از این لب به آن لب باشند و همین مساله باعث شد که با خیال راحت بروند تا دانشجویان طبقه‌ی بالا را که در سوپر‌مارکت و سبزی‌فروشی و خشک‌شویی به در‌و‌دیوار بسته‌بودند داخل ماشین‌ها بیاندازند و البته ما از پنجره می‌دیدیم که باز هم هستند دسته‌ای از کرگدن‌ها که پشت شمشادها مخفی شده‌اند و وقتی لو رفتند آنها را هم کت‌بسته بردند که ما تا سه روز تمام هرچه دنبال بچه‌ها می‌گشتیم اثری ازشان نبود نه در بیمارستان و بازداشتگاه‌ها و نه در سردخانه‌ها آب شده‌بودند رفته‌بودند زیر زمین و سه روز بعد بود که فهمیدیم که همه را همان بیخ گوشمان در پارکینگ جام‌جم یعنی کنار دانشگاه شیراز در محوطه‌ی صدا‌و‌سیما بسته‌بودند و تا می‌خوردند زده‌بودند و زبان‌درازها و چشم‌سفید‌ها را هم از پا آونگان سقف کرده‌بودند و با کابل برق نواخته‌بودند که آن‌طور که بعدا ما جایش را دیدیم این کار باعث می‌شود که گوشت کاملا ور بیاید که ابدا کار خوبی نیست در واقع قطعا کار بدی است و چند نفر از ما که ناکار بودیم را در اتاق تاکسی‌تلفنی بازارچه گذاشته‌بودند و وقتی به سراغ ما آمدند ما را با یک آمبولانس به بیمارستان نمازی منتقل کردند آنجا بود که من فهمیدم سجاد کاری کرده کارستان و دانستم که چرا آن‌قدر دیر از دست‌شویی برگشته چون یکی‌یکی از بچه‌های توی توالت خواسته‌بوده تا شماره‌تلفن یک نفر را به او بدهند تا بتواند زنگ بزند و بگوید ماجرا از چه قرار است و شروع‌کرده پشت‌سر‌هم حروف مربوط به شماره‌ها در صفحه‌کلید را تایپ کردن و آنجا بود که شروع کردیم به جدا کردن حروف در دسته‌های ده‌تایی از هم بدون حساب‌کردن صفر ابتدایی و برگرداندن آنها به اعداد در آن نیمه‌شب شونزده‌آذر هشتاد‌و‌هشت که به دوستان و اعضای خانواده‌ی بچه‌ها تماس می‌گرفتیم و می‌گفتیم ما دیده‌ایم که زنده و سالم است اما بازداشت‌شده اما من الان که بیست‌و‌شش آبان نود‌و‌هشت است چه کار کنم با گوشی آقای حسینی یعنی واقعا باید زنگ بزنم و به همسرش یا به بچه‌هایش بگویم که نقطه‌ی کوچکی در پیشانی ایشان مانع از این شده که بتواند خودش با شما تماس بگیرد و من دارم این کار را می‌کنم نه من نمی‌توانم این کار از من بر نمی‌آید کاش من به جای او بودم اصلا چرا من به جای او نیستم واقعا چرا چرا من به جای محمد نبودم چرا من به جای سعید نبودم چرا سر من چهار بار به بتن برخورد نکرد چرا من لوله‌ی برنوی نقره‌کار را در دهان گشادم نچپاندم که البته برای این آخری دلیل موجهی وجود دارد و آن هم این است که من پدربزرگی نداشته‌ام که یک برنوی خوش‌دست داشته‌باشد اما در باقی موارد پاسخ تمام این پرسش‌ها چه می‌تواند باشد جز این‌که من یک بزدل هستم که همیشه پشت سر ایستاده‌ام شاید هم هنوز نوبت من نشده شاید چون من راز لوله‌ها را فهمیده‌ام و دانسته‌ام که زمان چه‌طور در هوا با باد جابجا می‌شود هنوز هیچ نقطه‌ای مانع از وراجی من نشده و من کش می‌آیم در زمان و از اینجا به آنجا می‌روم و حالا همسر آقای حسینی با موبایلش تماس‌گرفته و روی گوشی نوشته منزل و من دارم به سمت منزل لنگان‌لنگان می‌روم که دوباره تلفن زنگ می‌خورد و این بار مژده‌ نفس باباست که زنگ می‌زند و حتی همین الان هم که من در پارکینگ هستم و دارم لوله‌های جاروبرقی را سر هم می‌زنم کاظم داداش پشت خط است و من نمی‌توانم جواب بدهم چون من داداش او نیستم من یک کیسه‌ی گه متحرک هستم که از این زمان به آن زمان خودش را با خفت روی زمین کشانده و کک‌اش هم نگزیده و بله بالاخره درست شد کار تمام است لوله‌ها را بهم متصل کردم و یک سرش را می‌چپانم توی اگزوز و سر دیگرش را از لای پنجره‌ی عقب می‌دهم تو تمام شیشه‌ها را می‌کشم بالا و نگاه کن حالا مژگان عمر بابا دارد زنگ می‌زند و من باز هم نمی‌توانم پاسخ‌گو باشم به این دلیل ساده که من آقای حسینی نیستم و به همین دلیل هم است که نمی توانم با او حرف بزنم من فقط برای این خوبم که به مردم زنگ بزنم و بگویم پسرتان را برده‌اند و من تن‌لش سُرُ‌و‌مُرُ گنده نشسته‌م تبدیل شده‌م به مرکز تلفن اصلا حالا که اینطور است سوییچ را می‌چرخانم و پخش ماشین را روشن می‌کنم و صدای چهار ناقوس می‌آید اما صدا را کم می‌کنم طوری که اعضای خانواده متوجه نشوند که صدای چهار ناقوس جهنم از پارکینگ خانه‌ی ما می‌آید حالا کم‌کم که سرم دارد دَوَران می‌کند منِ بی‌عرضه شجاع شده‌م و کاری را که باید ده سال پیش می‌کردم انجام می‌دهم گوشی را از همان جیبی که گوشی سجاد و گوشی آقای حسینی آنجا بود می‌کشم بیرون و یک پیام می‌فرستم برای مینا دختری که سیمای ملیح‌ او از لای قاب نرده‌ها پیدا بود و منِ احمق بعد از این‌که که از زندان عادل‌آباد آمدم دیگر حتی تلفن‌ش را جواب ندادم و برایش می‌نویسم بیا حرف بزنیم و چشمان‌ام را می بندم آن‌طرف خط مینا نشسته‌است روی مبل و دارد با استرس اخبار را از ماهواره نگاه می‌کند و هر از گاهی گوشی‌اش را چک می‌کند که ناگهان می‌بیند اکانتی به نام کاوه از اعماق تاریخ از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ از بن‌بست‌های شیراز پس از ده سال پیام داده او مرا نیم‌ساعت تمام معطل کرد که البته دیگر عادت کرده‌ام همیشه همین کار را می‌کند یعنی از وقتی که می‌گوید دارم می‌آیم یا دارم می‌رسم‌نیم ساعت بعد سر‌و‌کله‌ش پیدا می‌شود با آن لب‌های انار شیرین‌اش و حالا هم که نیم‌ساعت از دریافت پیام گذشته تایپ کرده خیلی دیر است که البته من هم با او در این زمینه کاملا اتفاق‌نظر دارم به ویژه که همین چندی پیش بود که در اینستاگرام یکی از کرگدن‌های سابق عکس پسر تپل‌مپل مینا را در حال فوت‌کردنِ شمع تولد چهار‌سالگی گذاشته‌بود و علاوه‌بر‌آن حالا که شونزده آذر است محفظه‌ی خالی اتاق ماشین حسابی پر شده و دیگر خالی نیست چه عجب که لوله‌ها به مدد من آمدند تا حداقل یک فضای خالی را پر کنم منی که همیشه به اعجاز رهایی‌بخش آن‌ها باور داشتم

ناصر زراعتی: اطمینان

$
0
0

ناصر زراعتی، نویسنده

چه خواهد شد؟

چه می‌دانید چه خواهد شد؟

چه می‌دانیم چه خواهد شد؟

بی‌تردید اما خواهد شد

آن‌چه باید بشود

زیرا

از «شدن» گُریز و گُزیر نیست.

*

اما چه می‌توان کرد؟

یا چه باید کرد؟

وقتی رذالت

این‌گونه دست در دستِ شقاوت

دوش به دوشِ شرارت

همپایِ قساوت

با وقاحتِ تمام

دیگِ جنایت بار گذاشته

هیزم می‌آوَرَد

                ـ بغل بغل ـ

تا اُجاقِ درونِ پلیدش را

شُعله‌وَر نگه‌دارد

که آشِ نذری‌اش خوب پخته شود

آن‌گاه

کاسه کاسه کند

این‌همه پاکی و معصومیتِ جوان را

(لهیده و شکسته

ذبح‌شده

خسته [در هر دو معنا]

بسته و پیوسته)

بگذرانَد از دروازۀ روز و روزگار

سوار بر موتورسیکلت‌هایِ غول‌پیکرِ آخرین‌مُدل…

پس،

تَبَت یَدا شماها وَ تَبّ

که اُسوۀ خباثت‌اید!

سیاه‌اندیشانی سیاه‌پوش

سیاه‌دلانی سیاه‌بین…

حالا

هِی سُرمه بکشید باباقوری‌هاتان را

تا از پَسِ شیشۀ این عینک‌هایِ تیره،

از این هم سیاه‌تر ببینید

جهان و جهانیان را…

تَبَت یَدا خودتان وَ تَبّ!

خودِ خودتان که خوب می‌دانید

این دست‌هایِ خونالود

با هیچ آبی شُسته نخواهد شد

پس

با همین دست‌هایِ آلوده

کاسۀ آش‌تان را

                  ـ تا سرد نشده ـ

هورت بکشید

گوشت‌ها را بجَوید

استخوان‌ها را بلیسید

از تهِ دل آروغ بزنید

و شُکر قادرِ قَهارتان را به‌جای آورید

بعد

حتا اگر شده بی‌وضو

نمازکی بخوانید

با حضورِ ذهن

پس از سلام آخر

چرتکه بردارید

پاداش‌هاتان را بشمارید

حساب‌هایِ بانکی‌تان را چِک کنید

و دست به دعا بردارید

تا دیوثی و قُرُمساقیِ جان‌تان پایدار بمانَد…

تَبَت یَدا آقایان وَ تَبّ!

بتازید

سوار بر این یابویِ چَموش

تا می‌توانید

تا وقتی این هَرزه‌پیرِ هرجایی

رَمَق دارد

سواری بگیرید

که خیلی ثواب دارد

همان‌قدر ثواب دارد

و صواب است که

جِماعِ شب‌هایِ جُمعه با حلالِ خودتان

(اگرچه «حرام»ها را هم می‌توانید حلال کرد

گیرم که برایِ شمایان

مزۀ حرام

همیشه

شیرین‌تر است از حلال!)…

تَبَت یَدا حَرامیان وَ تَبّ!

خوش بخوابید

که شب از نیمه گذشته است.

نگرانِ کابوس‌هایِ شبانه نباشید

که شمایان خود هراس‌انگیزترین کابوس‌اید.

چه سود اشاره به گذشته و گذشتگان

که: «فاعتَبروا!»

کَذّابانی بی‌بصیرت‌اید

خودخواسته

مُهر نهاده بر چشم و گوش

با جان‌هایِ پینه‌بسته…

خوش بخوابید بر بسترِ کینه و نفرت‌تان

با چشم و گوشِ بسته

و خیالِ آسوده…

تَبَت یَدا کذّابان وَ تَبّ!

مُهم نیست سازمانِ هواشناسی‌تان

هوایِ فردا را

چگونه پیش‌بینی کرده،

فردا

هوا که روشن شد،

اگر آفتابی باشد،

ذوب خواهید شد

مثلِ آدمک‌هایِ برفی!

اگر بارانی باشد،

از هم واخواهید رفت

مثلِ غول‌های گِلی…

مطمئن باشید

که ما

مطمئنیم!

فرهاد کشوری: آلبوم

$
0
0

اسد دوزانو نشسته بود روی قالی ماشینی کف اتاق و به عکس توی آلبوم نگاه می‌کرد. ندا روی پله‌ی جلو دانشکده ایستاده بود. کیفش دستش بود و کاپشن آبی رنگش هم تنش. انگار به او نگاه می‌کرد. ورق که زد صدای پا شنید. تا آمد آلبوم را زیر پاهاش پنهان کند، پری خم شد آلبوم را از دستش قاپید و از اتاق بیرون زد. بلند شد رفت دنبالش.

فرهاد کشوری، نویسنده

پری میان درگاه اتاقش آلبوم را به سینه می‌فشرد. نمی‌خواست برود آلبوم را از دستش بگیرد. پری جیغ می‌زد و نصفه شبی همسایه‌ها را می‌کشاند توی حیاط خانه‌هاشان. بعد هم زنگ در به صدا درمی آمد. پری مجبور می‌شد با چشم‌های گریان برود در حیاط را باز کند. نمی‌دانست چکار کند.

پری رفت توی اتاق و در را بست. او هم رفت به اتاقش و با شلوار و کاپشن تن‌اش دراز کشید روی تخت. شش ماهی بود پری اتاقش را جدا کرده بود. گفته بود که حق ندارد پا به اتاقش بگذارد. «چطور فهمید؟»

به ساعت شب نمای روی پاتختی کنارش نگاه کرد. دو و چهل و هشت دقیقه بود. او که چراغ اتاقش را روشن نکرده بود؟ با چراغ قوه‌ی قلمی عکس‌ها را نگاه می‌کرد. بعد یاد چراغ قوه‌اش افتاد. جایی که دوزانو نشسته بود چراغ قوه را ندید. دست کرد توی جیب شلوارش. چراغ قوه را درآورد. روشن بود. خاموشش کرد. گذاشتش روی گل میز کنار تخت. بعد نگرانش شد و گذاشت توی جیبش. اگر چشم پری به چراغ قوه می‌افتاد دیگر دستش به‌اش نمی‌رسید.

فرهاد کشوری

  متولد ۱۳۲۸ شهرستان آغاجاری و دارای مدرک کارشناسی در رشته علوم تربیتی است. از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۹ معلم روستا‌ها و دبیر دبیرستان‌های مسجدسلیمان بود و از دهه ۶۰ مشغول به کار در شرکت‌های خصوصی و پروژهای صنعتی شد.

فرهاد کشوری نخستین داستان خود را به نام «ولی افتاد مشکل‌ها» در همان سال‌های نخست کار معلمی در سال ۱۳۵۱ در صفحه تجربه‌های آزاد مجله تماشا به چاپ رساند. اما اکنون در کارنامه ادبی او، یک کتاب کودک، چندین مجموعه داستان و رمان به چشم می‌خورد. «بچه آهوی شجاع»، «بوی خوش آویشن»، «شب طولانی موسا»، مجموعه داستان «دایره‌ها»، مجموعه داستان «گره کور»، «کی ما را داد به باخت»، «آخرین سفر زرتشت»، «مردگان جزیره موریس»، «سرود مردگان»، «دست‌نوشته‌ها»، «مریخی‌ها» و «تونل» از جمله مهترین آثار او هستند. (به نقل از ایبنا)

سه شب پیش که پری آلبوم را از دستش گرفت. به دنبالش رفت، دست برد آلبوم را بگیرد. بعد از ترس این که مبادا پاره شود و یا به عکسی آسیبی برسد دستش را عقب کشید. پری روی پاها نشست و به دیوار کنار درِ اتاقش تکیه داد. آلبوم را به سینه فشرد و‌های‌های گریه کرد. سرش پایین بود. از میان هال، موهای نقره ایش را می‌دید که تکان تکان می‌خورد. می‌خواست برود روبه روش بنشیند و دست به موهاش بکشد. حرف هایی که شش ماهی توی دلش تلنبار شده بود به او بگوید. جرئت نکرد. تا دست به موهاش می‌کشید جیغ می‌زد. دلش نمی‌خواست برگردد به اتاقش. همان جا ایستاد و به پری نگاه کرد که سر بلند کرد، تا او را دید با غیظ بلند شد رفت توی اتاق و در را پشت سر بست.

سه چهار دقیقه‌ای بلاتکلیف بود. بعد رفت به آشپزخانه. فکر کرد برای چه آمده. یادش آمد. در یخچال را باز کرد. بطری آب سرد را برداشت، چوب پنبه‌ی در بطری را درآورد و سر کشید. وقتی در یخچال را بست، دلش می‌خواست می‌رفت به اتاق پری و کنارش دراز می‌کشید. توی تاریکی، آرام می‌غلتید طرفش. به صدای آرام نفس‌هاش گوش می‌داد که گاهی جاش را به خرو پف ملایمی می‌داد و دوباره آرام می‌شد. پری عادت داشت تاقباز بخوابد. بعد می‌سرید جلو و صورتش را روی یک طرف صورت پری می‌گذاشت. رفت جلو در اتاق پری. دست برد دستگیره در را گرفت. کارهایی که بعد از آن که روی تخت دراز می‌کشید انجام می‌داد از ذهنش گذشت. یک دقیقه‌ای دست به دستگیره ماند. بعد دستش را آرام عقب کشید. صدای میو میوی شنید. تند خودش را به جلو در ساختمان رساند. دسته کلید را از جیب شلوارش در آورد. در را باز کرد، رفت توی حیاط. کف پاهاش یخ زد. برگشت دم پایی پا کرد. از پشت شیشه‌ی لنگه‌ی بزرگ در به گربه‌ی سیاه روی دیوار نگاه کرد. از دیدنش وا رفت. مِشکی نبود. در را باز کرد و از لای در صداش زد. «بیا! بیا پیشی. بیا!»

گربه تند به کوچه رفت. برگشت رفت توی خانه و دراز کشید روی تخت. هروقت پا به حیاط می‌گذاشت، چشم چشم می‌کرد تا شاید مشکی را ببیند. مشکی بعد از آن شبی که رفت دیگر برنگشت.
از آن شب هایی بود که خوابش نمی‌برد. اگر پری آلبوم را از دستش نمی‌گرفت حالا از خانه زده بود بیرون. پریشب ساعت سه و ده دقیقه بود که از خانه بیرون رفت. پا به خیابان رازی نگذاشته بود که صدای ماشینی را از پشت سر شنید. ماشین آهسته کرد. تنها چیز به درد به خورش ساعتش بود. به پشت سر نگاه کرد. بعد تند روگرداند و به راهش ادامه داد. از چه بترسد؟ لابد به او شک کرده‌اند. ماشین آهسته به دنبالش می‌آمد. بیرون زدن از خانه زهر مارش شد. از سر حافظ جنوبی برگشت. ماشین کنارش ایستاد. شیشه‌ی پنجره ماشین پایین آمد. به ناچار ایستاد. مرد جوانی که بیست، بیست و دو سه ساله می‌زد آدرس خانه‌اش را پرسید. ماشین راه افتاد. پا به کوچه که گذاشت صدای ماشین را شنید. جلو در خانه‌اش به دنبال کلید جیب‌هاش را گشت. کلید را از جیب چپ کاپشن‌اش درآورد. در را باز کرد و رفت توی حیاط. در را که می‌بست ماشین از جلو خانه گذشت.

می‌خواست برود به اتاق پری و دراز بکشد کنارش. هربار که می‌رفت، با داد و فریاد از اتاق بیرونش می‌کرد. در را پشت سرش می‌بست و نفرینش می‌کرد. بلند شد رفت، از میان درگاه اتاق، چشمش به قاب شیشه‌ای بالای در اتاق پری افتاد. چراغ اتاق روشن بود. حالا آلبوم را ورق می‌زد و اشک می‌ریخت. تعجب می‌کرد از این همه اشکی که پری داشت. یک آن دل به دریازد، چند قدمی جلو رفت و میان هال ایستاد. هرکاری کرد پاش پیش نمی‌رفت. در این شش ماه هرکاری کرده بود بی نتیجه بود. سه روز پیش که افتاد توی راهرو، حواسش سرجاش بود. فقط نمی‌توانست از درد بنالد. انگار در مرز بیهوشی مانده بود. صدای پای پری را شنید. آمد کنارش نشست. صداش زد. اسد! اسد! آرام تکانش داد. دست به پیشانی‌اش کشید. تا گفت: «سرم.» پری دستش را پس کشید و بلند شد. اسد دست به موزاییک‌های کف راهرو گذاشت و نشست. پری راهش را کشید و رفت. هرچه ناله کرد به سراغش نیامد. بلندشد رفت نشست روی قالی، کنار بخاریِ توی هال. سرش درد خفیفی داشت. هرچه نالید و سرم سرم کرد، پری توجهی به‌اش نکرد. کارش که توی آشپزخانه تمام شد، رفت به اتاقش و در را بست.

ده دقیقه پیشش بود که توی حیاط، جلو در ساختمان ایستاد. برگشت به شاخه‌های لخت انجیر، خرمالو و گیلاس باغچه نگاه کرد. باید باغچه را بیل می‌زد و کود می‌داد. اصلاً حوصله نداشت. هروقت درخت خرمالو را می‌دید بغض گلوش را می‌گرفت. حالا هم بغض گلوش را گرفته بود. در ساختمان را باز کرد. توی راهرو کفش‌هاش را کَند. بغض ولش نمی‌کرد. روی پاها چرخید و پیشانی ش را محکم کوبید به دیوار. دندان‌هاش را از درد به هم فشرد و افتاد توی راهرو.

دلش می‌خواست کسی را پیدا می‌کرد و باهاش چند کلمه حرف می‌زد. شش ماهی بود نه دخترش پا به خانه‌شان گذاشته بود، نه پسرش، نه برادرها و خواهرش و بچه‌هاشان. چقدر رفت دنبال پسرش و صدا زد. «بهنام!»

چندتا از رهگذرها به پسرش گفتند که کسی صداش می‌زند. بهنام اهمیتی نداد و رفت. اول خیابان فردوسی، جلو پاساژ سپاهان دیدش. از روبه روش می‌آمد. بهنام به هفت هشت قدمیِ‌اش که رسید ایستاد.
سه چهار قدمی‌اش گفت: «سلام پسرم!»

بهنام پشت به‌اش کرد و رفت. انگار از طاعون می‌گریخت. شلنگ انداز می‌رفت. هرچه صداش زد نایستاد. دنبالش تا فرعی دویست و سی و چهار رفت. توی کوچه، جلو اولین خانه‌ی جنوبی که ایستاد، بهنام میان کوچه، جلو خانه‌ی شمالی‌اش، کلید انداخت، در حیاط را باز کرد و رفت تو.

رفته بود پول قبض برق را بدهد. نمی‌دانست چطور خودش را به خانه رساند و افتاد کف راهرو. هنوز از مالش دست پری به پیشانی‌اش حس خوبی داشت. پری از اتاقش که بیرون می‌زد حتی نگاهش هم نمی‌کرد. انگار نمی‌دیدش.
صدای مرنو گربه هایی را شنید. تند از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون زد و رفت توی حیاط. دو گربه‌ی درشت خاکستری و سفید، روی دیوار رو به کوچه، با هم سر جنگ داشتند. تا به سه چهار قدمی‌شان رسید هرکدام از طرفی رفتند. درست شبی که ندا رفت، گربه‌اش مشکی آمد پشت در هال. تا دیدش لنگه کفشی برداشت، در را باز کرد و چنان زده بودش که صدای وَقِش گربه پری را با چشم‌های گریان کشانده بود به حیاط. نفرینش کرده بود. او باز هم لنگه کفش را انداخته بود به طرف مشکی. مشکی رفته بود روی دیوار. تا برود بخوابد. مشکی چند بار آمده بود. هربار می‌دیدش وحشت زده فرار می‌کرد. تا سه روز بعد می‌آمد توی حیاط و منتظر ندا می‌ماند. روز سوم که لنگه کفش به دست دنبالش کرد، مشکی رفت و دیگر برنگشت. حالا هربار که صدای گربه‌ای را می‌شنید می‌آمد بیرون تا شاید مشکیِ ندا را ببیند.

آلبوم عکس‌های ندا از روز تولدش شروع می‌شد. بزرگ شدنش را در هر صفحه می‌دید. در بیشتر عکس‌هاش لبخند به لب داشت. تنها در چند عکس آخرش عبوس بود. ورق که می‌زد همین طور قد می‌کشید و بزرگ می‌شد. از همان کوچکی دخترِ بابا بود. سیما، دختر بزرگش همیشه می‌گفت: «پس من چی؟… حسودیم می‌شه بابا.»

وقتی آلبومِ ندا را ورق می‌زد کمی آرام می‌شد. تا می‌رسید به آخرین عکسش با دوتا از دوست‌هاش، هرسه کاپشن به تن و شال دور گردن، توی برف‌های جلو پله‌ی دانشکده، عبوس به دوربین نگاه می‌کردند. تا به این عکس می‌رسید آلبوم را می‌بست، می‌گذاشت زیر تشک و از خانه می‌زد بیرون. وقتی می‌رفت بیرون که چراغ اتاق پری خاموش و شب از نیمه گذشته بود.

نزدیک ظهر چند روز پیش که پری خواب بود تا آلبوم را باز کرد، چشمش به سیما و ندا افتاد. عکس مال سال‌ها پیش بود. سیما هنوز دیپلم نگرفته بود. ندا هم اول دبیرستان بود. آلبوم را بست و گذاشت زیر تشک. لباس پوشید و از خانه بیرون زد.
خودش را به موقع رساند به خیابان شیخ بهایی، جلو در دبستان شهید مجیدی. از شانسش نوبت دخترانه بود. دخترها برای رفتن به خانه عجله داشتند. سیما از در حیاط مدرسه بیرون زد. ده دوازده قدمی با سیما فاصله داشت. تا چشم سیما به او افتاد، با خانم معلم میان سالی که شانه به شانه‌ی هم می‌آمدند خداحافظی کرد، رفت به طرف پیکان شیری رنگش، کنار جدول خیابان. با عجله کلید انداخت در را باز کرد و سوار شد. اسد می‌دانست اگر درنگ می‌کرد سیما پا را می‌گذاشت روی گاز و می‌رفت. شلنگ انداز رفت کنار ماشین. از پشت شیشه‌ی بسته‌ی پنجره نگاهش کرد. پیکان با استارت دوم روشن شد. گفت: «سیما، دخترم.»

سیما گذاشت دنده. روگرداند که هوای تردد ماشین‌های پشت سر را داشته باشد. بعد آهسته جلو راند تا از پشت پیکان کرم رنگ بگذرد که اسد رفت جلو ماشین ایستاد. سیما زد رویِ ترمز و با غیظ نگاهش کرد. دست گذاشت روی بوق. اسد صدای دختر مدرسه‌ای‌ها را از توی پیاده رو شنید.

«برو کنار!»

«چرا ایستاده‌ی جلو ماشین؟»

کنار رفت. سیما پا گذاشت روی گاز. با صدای لاستیک چرخ‌ها، او هم از جاش کنده شد و راه افتاد. صدای دختری را از پشت سر شنید. «دیوونه!»

اهمیتی نداد. با خودش گفت شاید حق دارد. رفتارش حتما مثل دیوانه‌ها بود. با عجله از عرض خیابان گذشت، خودش را به کوچه‌ای رساند و شلنگ انداز رفت. وقتی به خودش آمد که توی سعدی جنوبی بود. دلش نمی‌خواست برود خانه. پارک هم که می‌رفت مثل مادرمرده‌ها می‌نشست گوشه‌ای و هرچه چشم چشم می‌کرد تا یکی از همکارهای قدیمی و دوست‌های بازنشسته بیاید طرفش، انتظارش بیهوده بود. اول‌ها نگاهشان می‌کرد. آن‌ها از نگاهش پرهیز می‌کردند. تنها کسی که می‌آمد کنارش می‌نشست و چیزی را به یادش نمی‌آورد ولی سهرابی بود. فقط یک بار به او تشر زد: «چطور دلت اومد،‌ها!… چطور؟»

بعد راهش را کشید و رفت. اما بعد‌ها تا می‌دیدش می‌آمد کنارش می‌نشست. یا همراهش در پیاده روهای پارک قدم می‌زد، بعد یادش می‌آمد که فلان قرص را باید بخورد، خداحافظی می‌کرد و می‌رفت. یک هفته پیش بلند شد برود تا قرصش را بخورد. اسد که به دور شدن ولی نگاه می‌کرد، گفت: «فردا ساعت ده صبح، همین جا!»

ساعت ده صبح روز بعد هرچه انتظار کشید، ولی نیامد. یک ساعتی به انتظارش نشست. بعد رفت خانه. ساعت یک ربع به یک بود که دیگر طاقت نیاورد. رفت سراغ ولی. تا پا به کوچه‌ی دویست و سی و یک فردوسی گذاشت ایستاد. جلو خانه‌ی ولی شلوغ بود. نمی‌دانست چطور خودش را به خانه‌ی ولی رساند. عکس سیاه سفید ولی روی پارچه‌ی سیاهی به دیوار بود. از توی خانه صدای شیون می‌آمد. از کنار سه مرد سیاه پوش گذشت و پا به خانه گذاشت.

وقتی از خانه بیرون زد فهمید تنهاترین آدم شهر است. بعد به خودش گفت: «شاید آدم مثل تو کم نباشه.»

بعد به خودش نهیب زد: «حرف زیادی نزن! هیچ کس مثل تو نیس.»

تویِ اتاقی که نشسته بود کسی به اندازه‌اش گریه نکرد. تا نشست زد زیر گریه. حتی نتوانست لیوان چایی که جلوش گذاشتند بخورد. دلش می‌خواست سرش را بلند نکند. در اتاق چند نفر از آشناهای بازنشسته را دید. همان‌ها که ازش فرار می‌کردند. لابد آمدنش به این جا هم معذب‌شان کرده بود. حتی به سرش زد بلند شود برود. بعد به خودش گفت مگر به خاطر آن‌ها آمده؟ آمده بود خانه‌ی ولی. تنها دوستی که در این شهر باهاش حرف می‌زد.

بعد یادش آمد امروز پنجشنبه است. ساعت دو بود. باید زود خودش را به خانه می‌رساند. بلند شد و از خانه‌ی ولی بیرون زد.

وقتی رسید اول کوچه‌شان، ماشین‌ها را دید. پیکان شیری رنگ سیما و پیکان زردِ بهنام. از کنار ماشین‌ها که می‌گذشت نگاهشان کرد. ازش روگرداندند. نیما، پسر بهنام صداش زد: «پدر بزرگ!»

گفت: «جونم. عزیزمی.»

بهنام نیما را گرداند تا پشتش به پدربزرگش باشد. مرجان زن بهنام هم سعی می‌کرد نگاهش به او نیفتد. تنها کسی که از ماشین پیاده شد و باهاش به سردی دست داد سعید، شوهر سیما بود. او هم با ببخشیدی زود رفت کنار سیما نشست. دلش می‌خواست درِ ماشین بهنام را باز می‌کرد می‌نشست روی صندلی عقب. حتماً بهنام پیاده‌اش می‌کرد. صدای پای پری را از توی حیاط شنید. در حیاط باز شد و پری سراپا سیاه پوش آمد بیرون. تا نگاهش به او افتاد ازش روگرداند، رفت عقب ماشین بهنام نشست. اسد رفت کنار در عقب ماشین بهنام و از پشت شیشه به پری نگاه کرد. پری با غیظ نگاهش کرد و بعد رو به بهنام گفت: «بذار بابات هم بیاد.»
بهنام ماشین را روشن کرد، دور زد و پا گذاشت روی پدال گاز. پشت سرش سعید هم راند و رفت. همان جا ایستاد تا ماشین‌ها پیچیدند توی حافظ جنوبی و رفتند به طرف بولوار امام. رفت توی حیاط. دوسه دقیقه‌ای توی حیاط قدم زد. بعد در خانه را باز کرد و رفت تو. دستگیره‌ی در اتاق پری را گرفت تا در را باز کند. در قفل بود. این را می‌دانست. رفت به اتاقش. همان طور با کاپشن و شلوار دراز کشید روی تخت و دستش را زیر سر گذاشت. نمی‌دانست چطور آلبوم را از پری بگیرد. اگر آلبوم بود می‌نشست عکس‌هاش را نگاه می‌کرد.

اولین باری که نشست کف اتاق و آلبوم را ورق زد وقتی به آخرین عکس رسید، بست و گذاشتش روی چمدانِ توی کمد. پیراهنی از چوب لباسی درآورد و روش را پوشاند. لباس پوشید و از خانه بیرون زد. قرص ماه را در آسمان دید. یک شب آن قدر به قرص ماه خیره شد که تصویر ندا در آن شکل گرفت. وقتی به پری گفت. پری با نفرت ازش رو گرداند. سردش شد. زیپ کاپشنش را کشید بالا. عکس‌ها را در ذهن مرور می‌کرد. نفهمید کی از خیابان رازی سر درآورد. رفت به طرف بولوار تا برود سرِ سه راه فردوسی. از کنار پارک رازی گذشت. تا پا گذاشت به پیاده رو بولوار ایستاد. می‌خواست فریاد بزند. بعد دوید. از عرض خیابان که گذشت ایستاد. با خود گفت: «کجا رفت؟… همین جا بود؟» به دور و برش نگاه کرد. در دید رسش آدمیزادی نبود. پشت کرد به سه راه فردوسی و قدم زنان در طول بولوار راه افتاد. بعد دوید. وقتی دیگر نای نفس زدن نداشت می‌ایستاد. تا نفسش جا می‌افتاد می‌دوید. نمی‌دانست چطور خودش را به خانه رساند. از توی راهرو داد زد: «پری! پری!… دیدمش!»
کفش به پا رفت جلوی در بسته‌ی اتاق پری. چراغ اتاق روشن شد.

گفت: «دیدمش!»

در اتاق باز شد. چشم‌های پف کرده‌ی خواب آلود پری از لای در نگاهش کرد. از نگاه پری جا خورد. از صورتش ناامیدی می‌بارید.

پری گفت: «چه خبره نصفه شبی داد و بیداد راه انداختی؟»

نمی‌دانست چرا با دیدن چهره‌ی پری شوق و ذوقش دود شد.

گفت: «ندا را دیدم.»

توی چشم‌های پری تنها چیزی که می‌دید غیظ و نفرت بود.

گفت: «باور کن!»

پری رفت به اتاق و در را بست. اسد رو به در بسته گفت: «با چشم‌های خودم دیدم. بعد دیگه ندیدمش. هرچه به دور و بر نگاه کردم نبودش.»

بعد از آن شب بارها آلبوم را ورق زد و به عکس‌ها نگاه کرد. اما دیگر ندا را ندید. فکر می‌کرد اگر آلبوم را تا آخر نگاه کند و شبانه از خانه برود بیرون، حتماً دوباره می‌بیندش. می‌دانست بدست آوردن آلبوم کار آسانی نیست.
باید از خانه بیرون می‌زد. با خودگفت چند دقیقه‌ای دراز می‌کشید، بعد بلند می‌شد می‌رفت پارک. یادش آمد که ولی مرده. نشست روی تشک. دختر بابا هم نبود. هروقت مریض می‌شد دختر بابا ازش مراقبت می‌کرد و نگرانش بود. بالاخره باید بلند می‌شد جایی می‌رفت. نمی‌توانست یکجا بنشیند. توی فکر رفتن بود که صدای میو میویی شنید. بلند شد. تا پا گذاشت به راهرو مشکی را پشت شیشه‌ی لنگه‌ی بزرگ در دید. صدا زد: «مشکی!»

برای این که نترساندش، نشست جلو در و از پشت شیشه گفت: «ندا را می‌خوای؟… اومدی دنبال ندا؟»

بلند شد در را باز کرد. مشکی عقب رفت و ایستاد. نشست کنارش. دست به گرده‌اش کشید. بعد گفت: «حتماً گشنه‌ای.» بلند شد رفت از فریزر بسته‌ای گوشت یخ زده درآورد گرفت زیر آب گرم شیر. سه تکه گوشت را با کارد جدا کرد گذاشت توی کاسه‌ی بلور. کاسه به دست رفت کنار مشکی روی پاها نشست. تکه‌ای گوشت انداخت جلوش. گفت: «دختر بابا نیست. رفت.»

مشکی حسابی گرسنه‌اش بود. «تقصیر من بود. من… می‌خواستم عاقل بشه. به فکر درس و دانشگاش باشه. گفتم نصیحت عاقلش می‌کنه. به‌اش می‌گن راه و چاه چی یه. سی و دو سال تو گرمای خوزستان زحمت کشیدم که بچه‌هام به جایی برسن و زندگی راحتی داشته باشن. زمونه زمونه‌ی عاقل‌ها نیست. این روزگار عاقل نمی‌خواد. کیسه به دست از این کوچه در می‌اومدم می‌رفتم تو اون کوچه. از ساعت یازده صبح تمام کوچه‌ها و خیابونا رو زیر پا گذاشتم. خوش به حالت مشکی. تو از این چیزها خبر نداری. دهِ شب اومدم خونه. دیگه نای راه رفتن نداشتم.»

تکه گوشت دیگری جلو مشکی انداخت. «تو که دیگه از پیش ما نمی‌ری؟… کیسه را دادم دست پری.»

گفت: «چی یه؟» لال شده بودم. تا در کیسه را باز کرد و لباسای ندا را دید، بیهوش افتاد تو هال. بعد سیما و بهنام اومدن. سیما با مشت می‌زد تو سینه‌م و بهنام دستم را گرفت و کشوند بردم تو کوچه و در رو روم بست. ساعت دو شب زنگ در خونه رو زدم. پری با چشم‌های سرخ از گریه در رو باز کرد. رفتم تو خونه. دختر بابا رفت که رفت. حالا هم رفتن سر مزار خودش و دوتا دوستش. سه تا قبر کنار هم. چند دفعه یواشکی رفتم اون جا. دختر بابا و دوست‌هاش اون جا هم با همن. مثل عکس آخر آلبوم.»

آخرین تکه گوشت را جلو مشکی انداخت. «همه ازم فرار می‌کنن. کجا سرک می‌کشی؟ دختر بابا نیست. رفت. دلم می‌خواست بدونم دمِ آخر درباره‌ی من چه فکر می‌کرد. نمی‌دونم. فقط یک چیز را خوب می‌دونم. می‌دونم که دختر بابا رفت و دیگه نمی‌آد. دستی دستی انداختمش تو آتش.»

شهریور ۱۳۹۶ شاهین شهر

اسماعیل زرعی: می‌رویم هیزم بچینیم

$
0
0

خبر‌، مثل توپ‌ ترکید: (حضرتِ استاد الف‌‌‌‌‌‌‌. ز. زکی)‌، خالق‌ِ (گُل و گلشن)‌، بزرگترین‌ِ رمانِ قرن ترور شد.

اگرچه گزارش‌ِ مربوط به (حضرت‌ِ استاد)‌، آن‌هم نه به این شکل‌، فقط یک ساعت و یا حتا چند دقیقه‌‌ای کمتر از یک ساعت روی صفحه‌ی اینستاگرام و فیسبوک‌ِ (آقازاده‌ی ایشان) ماند‌، اما رسانه‌های بیگانه آن را در بوق و کرنا دمیدند و شد تیتر‌ِ اول‌ِ اخبارشان. ساعت‌به‌ساعت کارشناسان‌ِ امور سیاسی را دعوت کردند‌؛ صاحب‌نظران‌ِ علوم‌ِ اجتماعی‌، اقتصادی و حتا برخی پا فراتر گذاشتند متخصصان‌ِ تغذیه و سلامتِ محیط زیست را هم از نعمت‌ِ استودیو‌های ملتهب‌شان بی‌نصیب نگذاشتند‌؛ حضوری‌، تلفنی‌ و یا از طریق اسکایپ یا هر وسیله‌ای دیگر.

اسماعیل زرعی، نویسنده «جهنم به انتخاب خودم»

ماجرا بقدری جالب و پیچیده بود که برخی شبکه‌های معتبر‌ِ جهانی گاه و بی‌گاه برنامه‌های عادی‌شان را‌، هرچه بود‌، حتا اخبار‌، قطع می‌کردند و هیجانزده اعلام می‌کردند: بینندگان عزیز به گزارشی که هم‌اکنون به دست‌‌ ما رسیده توجه کنید…

 هرکس از هر صنف و با هر میزان سوادی که داشت داخل‌ِ گود شده بود. گمانه‌زنی‌های متنوع و متعدد دهان به دهان می‌گشت. برخی‌، به تسویه‌حساب‌های جناحی ربطش می‌‌دادند و عده‌ای به ماجراهای ناموسیِ دسته جمعی‌ و برایش نمونه می‌آورند‌؛ یا مرتبطش می‌کردند به پرونده‌ی اختلاس‌های کلان و… و یا حتا گروهی به تحولات‌ِ روحی و تغییرات‌ِ رفتاری به عمل‌ نیامده‌ی ایشان نسبت‌اش می‌دادند‌؛ اما بر خلاف‌ِ هیاهویی که آن‌‌طرفی‌ها ر‌اه انداخته بودند، نشریات‌، مجلات‌، و در مجموع‌ِ همه‌ی رسانه‌های این‌طرفی مثل آدمی که نفس در سینه حبس کرده‌، منتظر‌ِ توپی‌، تشری‌، تلنگری باشد‌، در سکوت‌ به سر می‌بردند.

هنگامی که شایعه‌ شد (آقازاده‌ی ایشان) ناپدید شده است‌، ماجرا بقدری اوج گرفت که خیل عظیمی پیش‌بینی کردند به زودی توازن‌ِ قدرت‌های بزرگ به‌هم می‌خورد و جنگ‌ جهانیِ سوم‌، موسوم به جنگ‌ِ آخر‌ِ زمانی آغاز خواهد شد‌؛ بخصوص حرکت‌ِ ناوهای هواپیمابر‌ِ آمریکایی به سمت‌ِ خلیج فارس‌، وقوع این احتمال را تبدیل به یقین کرد. بنابراین (متصدیان امور‌ِ صنفی کاغذ و کارتن)، برای پیشگیری از تشویش افکار عمومی ناچار وارد میدان شدند و دستور دادند: باز این چه شورش است که در خلق عالم… زودتر گندش را بکنید!

اسماعیل زرعی،

در سال ۱۳۳۳ در شهر کرمانشاه متولد شد. سال‌ها  در شهرهای اصفهان و شیراز و کرمانشاه معلم بوده و انون بازنشسته آموزش و پرورش است.

تاکنون مجموعه داستان‌های «سفر در غبار» ‌‌، «کمی از کابوس‌های من»، ‌ «نوشته‌هایی که هرگز خوانده نشد»، «شوهر ایرانی خانم لیزا»‌، «فصل‌ها نمی‌خواهند بروند»‌، «نفرین شده»، «خواب‌های غمگین»، «رویای برزخی» و «رمان‌های راز‌ِ معبد آفتاب» و «روز شمار اموات» و دفتر شعر ‌ «چه می‌پرسی از سوگواران‌ِ مجنون؟» و دو کتاب در زمینه‌ی فرهنگ‌ِ عامه به نام‌های ‌«سرزمین‌ِ قصه‌ها» ‌ و ‌«افسانه‌های عامیانه» از او منتشر شده است.

داستان کوتاه «جهنم به انتخاب خودم» در دوره‌ جدید مجله‌ «بررسی کتاب» شماره‌ ۸۱ بهار ۱۳۹۴ زیر نظر «مجید روشنگر»، نویسنده، مترجم و پژوهشگر ایرانی مقیم آمریکا چاپ و منتشر شد. این داستان رتبه اول سیزدهمین جایزه‌ ادبی «صادق هدایت» در زمستان ۱۳۹۳ را به دست آورد.

اگرچه اعلام شد بازرسان بسیاری متخصص و فوق‌ِ تخصص و حتا دکترا در همه‌ی زمینه‌های علوم‌ِ انسانی و همچنین کارآگاهان‌ِ خصوصی و نیمه خصوصی بصورت گروهی و یا (هر کی سی خودش) برای حل معما گسیل شده‌اند اما چشم‌ِ امید‌ِ بیشتر‌ِ روشنفکران‌ِ جامعه به (سرپاسبان بی.خی‌. یاری) بود که پیش از پاکسازی‌‌، در حکومت‌ِ قبلی پرده از کلی معماهای لاینحلِ پلیسی‌‌، جنایی‌، عشقی و… برداشته بود. بنابراین‌، بعد از مدتی سرشار از بیم و امید‌، (متصدیان امور‌ِ‌) وقتی زمزمه‌‌های اتلاف‌ِ وقت‌‌، به هدر رفتن‌ِ بیت‌المال و نگرفتن‌ِ نتیجه از ماموران‌ِ خودشان را شنیدند که می‌رفت مشکل بیشتری ایجاد کند، ناچار رفتند سراغ (سرپاسبان). ولی مگر حالا او تن به همکاری می‌داد؟ حسابی تاقچه بالا گذاشته بود که: اِله است و بِله است و یک عمر حقوق‌ِ حقه‌ی مرا نداده‌ان‌، بی‌جهت بیرونم انداخته‌ان و چه و چه و چه!

 عاقبت بعد از این که طبق سند و مدرک‌ِ مکتوب قول‌ِ مردانه گرفت اگر ماموریتش را در کمترین زمانِ ممکن و به بهترین‌ِ شکل‌ِ موجود انجام بدهد علاوه بر دادن‌ِ حقوق و مزایای معوقه‌‌، رتبه‌اش را هم تا جایی که خودش بگوید (بس است) بالا می‌برند‌، قبول کرد قضیه را فیصله بدهد.

او‌، برای انجام ماموریتش اختیار‌ِ تام گرفت. بنابراین اول سراغ فضای مجازی رفت و امر کرد نسخه‌ای از پیامی را که پاک شده بود برایش ارسال کنند. هنوز چند دقیقه از خواسته‌اش نگذشته بود که عین‌ِ پیام را با آرم (بکلی سری) به صفحه‌ی خصوصی تلگرامش فرستادند. قبل از خواندن‌ِ متن‌، متوجه تغییر در طبقه‌بندی پیام شد که اول محرمانه بوده‌، بعد خیلی محرمانه شده‌؛ دومی‌ را هم پاک کرده‌، نوشته بودند سری و در نهایت مهر‌ِ (بکلی سری) را طوری زده بودند که هیچ ردی از مهرهای قبلی دیده نشود.

متن‌ِ پیام خیلی ساده و آشکار بود: (امروز صبح ریختن سر‌ِ بابام، بقدری زدنش که از حال رفت. حالا تو بیمارستان‌ِ … در اغماست) نام‌ِ بیمارستان را طوری خط زده بودند که (سرپاسبان) با ذره‌بین بزرگش هرقدر دقت کرد‌، نتوانست بخواندش. عصبانی‌ پیام داد: مشنگ‌ها‌، من اگه ندانم کجا بستریه‌، عمه‌ی شما باید بدانه؟

سی ثانیه از ارسال پیام نگذشته بود که بلافاصله علاوه بر اسمِ بیمارستان‌، آدرس‌ِ محل‌ِ سکونت را هم فرستادند. برای پیدا کردن‌ِ سر‌ِ نخ باید سری به محل‌ِ وقوعِ جرم می‌زد. شال و کلاه کرد. دینام‌ِ پراید مدل هشتاد و چهارش‌، تعویضی بود‌، ناچار با اتوبوس به حوالی مقصد رسید. از یک‌دو خیابان‌ِ اصلی و فرعی و کوچه پسکوچه گذشت تا به خانه‌ی (حضرت‌ِ‌) رسید. هرچه زنگ زد‌ و مشت به در کوبید‌، کسی باز نکرد. ناچار از علمکِ گاز بعنوان پله استفاده کرد و از دیوار بالا کشید. آن‌سمت‌، روی موزائیک‌فرش‌ِ حیاط که فرود آمد‌، دقیق گوش داد. جز قد‌قد مرغی‌، توی لانه‌‌ی سیمی‌اش هیچ صدایی نشنید. با سنجاق‌ در‌ِ ورودی را باز کرد. هال‌، اتاق‌خواب‌ها‌، پذیرایی‌، پاسیو و حتا آشپزخانه‌، همه بقدری تمیز و مرتب بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است‌، اما همین که در‌ِ اتاق مطالعه را باز کرد چشمش افتاد به کتاب‌هایی پاره‌پوره که پرت شده بودند‌ این‌جا و آن‌جا، تعدادی قفسه‌های ولو روی زمین و یا به پهلو افتاده‌، میز و صندلیِ داغان‌، چراغ مطالعه‌ی قُر شده‌، شیشه‌ی پنجره‌ی شکسته و در مجموع اتاقی که بی‌شباهت با میدان‌ِ جنگ نبود.

مدتی به در و دیوار و عکس‌های آویزان خیره شد. چند کتاب را ورق زد. یک‌دو لوح‌ِ تقدیر و تندیسِ جوایز را دست گرفت‌، زیر و بالا کرد و سرکی هم کشید پشت‌ِ قفسه‌ها‌، زیر‌ِ میز و هر سوراخ‌سُنبه‌ای که بود. نتیجه‌ که نگرفت‌‌، رفت بیمارستان. از در که داخل شد‌، بوی سوختگی و دود بقدری زیاد بود که سینه‌اش را سوزاند. به سرفه افتاد. داخلِ اتاق شد‌. دید علاوه بر (بانو)‌، (‌آقازاده‌ی‌) هم که لقمه‌ی بزرگی را گاز می‌زد، حضور دارد. بازجویی را همانجا از او‌، جلو چشم‌ِ بانو‌، پرستارها و پزشک‌هایی که هراسان در رفت و آمد بودند شروع کرد: مرتیکه‌ی پدرسوخته کجا بودی تو. دنیا را به‌هم ریختی‌، آنوقت با خیال راحت اینجا ساندویچ می‌لنبونی؟

(آقازاده‌ی‌) جوانی بود ورزشکار‌، بلند‌، چهارشانه‌، با ریشی که تا روی نافش می‌رسید و موی سیاهِ براقی که از پشت‌ِ سر با کِش بسته بود. مشت‌ گره کرد. آمد پوزه‌ی او را خُرد بکند که حکم‌ِ اختیارِ تام را دید عین‌ِ کارت‌ِ شناسایی خیلی معتبری جلو چشمش. دمغ‌، قدمی عقب رفت و در حالی که آرواره‌هایش مشغول ریز‌ریز کردن بود‌، اخم‌آلود جواب داد: عجب‌!… حالا دیگه اَخی شدیم؟

: پرسیدم کجا بودی‌، چرا خودت را نشان ندادی؟

لقمه را بسختی قورت داد و عصبانی البته نه بلند‌، داد زد: کجا بودم‌، سر قبرِ پدرم – با اشاره‌ی دست (حضرتِ) را نشان داد با کلی لوله‌های باریک و ضخیم‌ِ پلاستیکی فرو شده به حلق و هر جای دیگرش‌، بیهوش‌، زیر‌ِ دست دکترها و پرستارها- به کی باید خودم را نشان بدم که ندادم؟

(سرپاسبان) غرید: آرام باش بچه. یک گردان مامور دنبالت گشتن. هیچ‌جا پیدات نکردن؟

: دنبال‌ِ من… دنبال‌ِ من گشتن؟

اما خیلی زود گره‌‌ی تعجبِ ابرو‌هایش باز شد. پُقی زد زیر‌ِ خنده و پرسید: گرفتی ما را، کارآگاه؟

(سرپاسبان) بقدری ناگهانی مغبون شد که تا لحظاتی زل زد به چشم‌های جوان. بعد که از  بُهت بیرون آمد‌، سری به افسوس تکان داد و گفت: آی‌ی‌ی‌ی‌یه. زمانه چقدر عوض شده!

(آقازاده‌ی‌‌) قهقهه زد. حس کرد می‌تواند با (سرپاسبان) صمیمی شود‌، بخصوص که شامه‌اش بوی خطر را بخوبی تشخیص می‌داد. پرسید: حالا چه می‌خوای. من در خدمتم. هر همکاریی لازم باشه با تو یا هر کس‌ِ دیگه‌ای انجام میدم!

معلوم بود چه می‌خواهد‌، شرح‌ِ کامل‌ِ ماجرا. (آقازاده‌‌ی) گفت: نوشته‌ام که‌، بقول‌ِ شما شرح کامل‌ِ ماجرا هم تو اینستام هست و هم فیسبوکم. موبه‌مو!

(سرپاسبان) خیال کرد او را مسخره می‌کند. جلو رفت‌، دستش را گرفت کشید بُرد پشت‌ِ پاراوان‌، پیام‌ِ بکلی سری را نشانش داد: این شرح‌ِ کامل‌ِ ماجراست؟

او دقیق نگاه کرد. کلماتِ خودش را بخوبی تشخیص داد. گوشی را پس داد و بی‌حوصله گفت: ای ‌بابا‌، شما هم انگار رفیق‌ِ اصحاب‌ِ کهف بودین ها. هیچی حالیت نیست!

(سرپاسبان) از کوره دررفت. یقه‌‌اش را گرفت‌، طوری کوبیدش دیوار که صدای تالاق‌ِ میان‌دلش را شنید. چنگ انداخت دور گلویش و غرید: بزغاله‌، من از این موش‌و‌گربه‌بازی‌ها متنفرم‌. کاری نکن دق‌ِ‌ دلم را سر‌ِ تو خالی کنم. نوشتی یا ننوشتی‌، می‌خوام از اول همه‌ی ماجرا را از زبان‌ِ خودت بشنوم!

(آقازاده‌ی‌‌) دست‌ها را به حالت تسلیم بالا برد. (سرپاسبان) رهایش کرد تا نفسی بکشد و لباسش را مرتب کند. گفت: باشه. آنجا مکتوب نوشتم‌، حالا شفاهی عیناً همان‌ها را بعرض می‌رسانم. بابای مرا می‌شناسی که؟ صاحب‌ِ حجیم‌ترین کتاب‌ که به ده‌ها زبان‌ِ زنده و مرده‌ی دنیا ترجمه شده. حالا کسی خوانده باشدش یا فقط محض خودشیرینی گذاشته باشدش سر‌ِ تاقچه‌، جلو چشم‌، بحث‌ِ دیگه‌ایه‌!…

(سرپاسبان) با لحنی نیش‌دار جواب داد: بله‌، شهیرترین‌، مرفه‌ترین و متنفذترین نویسنده‌ی معاصر. خُب‌، بعد؟

(آقازاده‌ی) شروع کرد به شرح‌ دادن. ماجرا خیلی ساده بود. از خیلی وقت پیش (حضرت‌ِ) به عیال و فرزندانش گفته بود توی اتاق مطالعه‌اش زمزمه‌های مبهمی را می‌شنود. اول خیال کرده بودند صدای همسایه‌های دیوار به دیوار است که تاز‌گی‌ها مدام بزن‌بکوب راه می‌اندازند. بعد که ماموران‌ِ مربوطه پس از تجسس و تفحص گفته بودند‌، همچنین خبری نیست‌، گذاشته بودندش به حساب اختلالاتِ شنوایی. از آن‌هم که نتیجه نگرفته بودند خیال کرده بودند (حضرت‌ِ) دیوانه شده است‌، چون اوایل فقط او می‌شنید‌؛ اما کم‌کم صدا طوری واضح شد که از توی هال و حتا آشپزخانه هم شنیده می‌شد. دقت که کرده‌ بودند‌، متوجه شده بودند منبع‌اش همان رمان‌ِ مشهور (گل و گلشن) و اثر‌ِ در حال‌ِ نگارشِ (حضرت‌ِ‌) است. (آقازاده‌ی‌‌) پیشنهاد کرده بود سنتی‌کاری را بگذارد کنار و مدتی داستانش را با لب‌تاپ‌، کامپیوتر و یا حتا توی گوشی بنویسد. کامپیوتر نداشتند. ناچار لب‌تاب خودش را قرض داده بود. هنوز (حضرت‌ِ‌)‌ ‌نیمه‌ی داستان را یک انگشتی ‌به آن منتقل نکرده بود که لب‌تاپ هنگ کرده و همه‌ی مطالب‌اش پریده بود. این عمل چندبار تکرار شده بود‌، نتیجه که نگرفته بودند‌، رفته بودند سراغ گوشی. گوشی که سوخته بود‌، (حضرت‌ِ‌) طوری سیلی زده بود صورت‌ِ پسر‌ِ عزیز دردانه‌اش که برق از کله‌اش پریده بود. داد زده بود: پدرسوخته‌ی تن‌ِ لش‌، هشت‌نه میلیون تومان گوشی من شد موش‌ِ آزمایشگاهی تو؟

آخرین چاره‌، ننوشتن بود که زیر‌ِ بار نمی‌رفت. می‌گفت نمی‌تواند ننویسد. نه فقط بخاطر تأمین‌ِ معاش که حالا دیگر هیچ ضرورتی نداشت، به دو علت‌ِ اساسی‌: عادت کرده بود‌؛ و اگر نمی‌نوشت ممکن بود اسمش از سر‌ِ زبان‌ها بیفتد. حتا استدلال کرده بود: فرض کنیم ننویسم‌، باشه‌، چشم. با این عوضی‌های (گل و گلشن) چه گِلی بگیرم سر که صداشان روز‌بروز بلند و بلندتر می‌شه؟

(سرپاسبان) هیجانزده پرسید: صدای چه بود؟

: می‌خوای صدای چه باشه؟ آدم‌. یک مشت زن‌ و مرد‌ و پیر‌ و جوان‌ِ دیوانه‌‌؛ زنده و مرده!

سرپاسبان متعجب پرسید: زنده و مرده‌، همه‌؟

: همه‌ی همه که‌ نه‌، اصطلاحاً می‌گم. یک عده‌، خیلی زیاد‌، نزدیک به همه. جان‌به‌لب شده‌ بودن‌، کفری. دادشان درآمده بود و روز‌بروز عاصی‌تر می‌شدن‌‌؛ جوری که دیگه جرات نمی‌کردیم تو خانه پارتی بدیم. مهمان‌هامان را می‌بردیم‌ رستوران‌، هتل‌، یا آپارتمان‌ِ خراب شده‌‌ی من که قرار بود فقط خودم و دوست‌هام ازش استفاده کنیم. خانه‌ی مجردی مثلاً خیر‌ِ سرم!

اوضاع که بیخ پیدا کرده بود (حضرت‌ِ) بناچار موقتاً نوشتن را گذاشته بود کنار. حتا پیشنهادِ مذاکره داده بود. قول داده بود یکی‌یکی اسم‌ِ شخصیت‌های ناراضی دو اثرش را عوض کند. قبول نکرده بودند. گفته بودند چه فرق می‌کنه، تقی نه‌، نقی. ایکس نه‌، ایگرگ!

قول‌ِ حذف داده بود. گفته بود: هرچن آنجوری دیگه فقط با چهارتا بچه مثبت مشکل می‌شه وقایع و ماجراها را پیش ببرم و به هم ربط بدم‌، ولی قول میدم این کار را بکنم!

هووش کرده بودند. مسخره‌اش‌. حتا کار به توهین کشیده بود. گفته بودند: خانم‌ِ بند‌انداز‌، اینجوری بجایی که زیر ابروش را بر‌ داری‌، چشمش را در میاری که!

(سرپاسبان) کلافه‌‌، غرید: چه می‌خواستن. حرف‌ِ حساب‌شان چه بود؟ این را به من بگو!

: از سرگذشتی که براشان رقم زده بود ناراضی بودن. نه همه‌شان که. خیلی‌هاشان به آلاف‌الوف رسیده بودن ولی بقیه می‌گفتن حق‌شان خورده شده‌، بهشان ظلم شده. این بابای اُسکُل‌ِ ما…

: خُب؟

: خُب سلامتی‌ِ سرکار. یک روز صبح طبق معمول همین که رفت اتاق مطالعه پشت‌ِ میز کارش بشینه آدم بود که از لابلای کتابها قد کشید و از قفسه‌ها پایین پرید. گرفتنش زیر مشت و لگد!

قهقهه زد. (سرپاسبان) پرسید: راست می‌گی… خُب‌، بعدش؟

(آقازاده‌‌‌ی) لحظه‌ای مکث کرد. زل زد به چشم‌های او. بعد شدیدتر زد زیر‌ِ خنده. با دست به دکترها و پرستارها که می‌آمدند و می‌رفتند اشاره کرد و به (حضرت‌ِ) که زیر کلی سیم و سُرُم بی‌هوش افتاده بود. گفت: گرفتی ما را. بعد‌ِ چه؟

***

(سرپاسبان) یکراست رفت سراغ‌ِ رمان معروف‌ِ (حضرت‌ِ‌). به محض پیدا شدن‌ِ سروکله‌‌اش‌، عده‌ی زیادی از مغازه‌دارها کرکره‌‌هایشان را پایین کشیدند‌‌؛ تعدادی از ماشین‌ها بقدری سریع راه‌شان را کژ کردند و بسمتی دیگر گاز دادند که منجر به تصادف‌های متعدد شد ولی به آن اهمیت ندادند‌. توی کوچه‌پسکوچه‌ها هم‌، پدر و مادرها آمدند دست‌ِ بچه‌هایشان را که بازی می‌کردند کشیدند‌، بردند‌ خانه‌هایشان‌، در را محکم بستند و بعد یواشکی از لای آن‌، عبورش را زیر نظر گرفتند. هیچکس حاضر نشد کلمه‌ای با او حرف بزند‌‌‌؛ اما برخلاف‌ِ گروه‌ِ قبلی‌، یک عده زن و مرد‌ِ خوش‌پوش‌ِ عطر و ادوکلن زده دوان‌دوان خودشان را رساندند‌ به (سرپاسبان)، تا کمر دولا‌-راست شدند‌‌؛ دورش چرخیدند‌؛ انواع اطعمه و اشربه تعارفش کردند‌؛ قربان صدقه‌اش رفتند و هرچه پرسید‌، در جواب فقط گفتند: از مرحمت‌ِ سرکار. شکر‌ِ خدا…. از مرحمت‌ِ سرکار‌. شکر‌ِ خدا….

(سرپاسبان) توی دلش گفت: ای بابا‌، اینجا دیوانه‌خانه‌ است!

از جستجوها و پرس‌وجوهایش نتیجه نگرفت. خسته و کوفته می‌خواست از کتاب بیاید بیرون که ژنده‌پوشی پا گرفت جلو پایش‌، طوری که سه‌چهار قدم تلوتلو رفت. نزدیک بود بیفتد زمین اما تعادلش را حفظ کرد. عصبانی پرسید: کرم داری؟

مرد‌، با سروکله‌ی زخم‌زیلی توی پیاده‌روِ خیابانی خلوت دراز شده و تکیه داده بود به قسمت‌ِ پایین‌ِ شیرازه‌ی کتاب. جواب داد: تو کرم داری مرد‌ِ حسابی که یا خودت را زدی خریت‌، یا واقعاً خنگی‌، آمدی اینجا علاف برای خودت بچرخی!

اگرچه لحنِ آزاردهنده‌ای داشت اما (سرپاسبان) فهمید کسی که می‌تواند گره از مشکلش باز کند‌، اوست. پس با همه‌ی وجود تلاش کرد در کمترین زمان‌ِ ممکن رابطه‌‌شان صمیمانه‌ شود. ژنده‌پوش گفت: نمی‌‌خواد بی‌خودی خودت را لوس بکنی‌، از قیافه‌ات پیداست واقعاً هالویی. رو همین حساب دلم نمیاد دست‌ِ خالی بری. بشین تا ماجرا را تعریف کنم برات!

به گفته‌ی او معلوم شد (سرپاسبان) را گذاشته‌اند سر‌ِ کار. اگرچه جریان‌ِ اعتراض‌ِ شخصیت‌های ‌رمان، واقعی بود‌، آن‌هم در شدت و وسعتی بسیار بالاتر از حرف‌های (آقازاده‌ی‌‌‌)‌ اما ماجرا متعلق به مدت‌ها قبل بوده و همان اعتراض‌ها باعث شده بود رمان را از نویسنده‌‌ی بی‌عرضه‌اش بگیرند بدهند به (حضرتِ) تا بشکل امروزی‌ بنویسدش. کسانی که خودشان را از او پنهان می‌کرده‌اند‌، معترض‌های آن زمان بودند که چون دچار ضرر و زیانهای مختلفی شده‌ بودند‌، چشم‌ِ دیدن‌ِ اشخاصی مثل او را ندارند و آن‌هایی که کرنش‌کنان به استقبالش آمده بودند و تملق می‌گفتند‌، شخصیت‌های تازه‌ای بودند که (حضرت‌ِ‌) جایگزین‌ِ افراد‌ِ قبلی کرده بود.

ژنده‌پوش گفت: از من می‌شنویی‌ بی‌خود وقتت را صرف‌ِ شخصیت‌های کار‌ِ ناتمامی که بهت گفتن نکن چون بی‌بو و بی‌خاصیت‌تر از آن‌ها هیچ‌جا پیدا نمی‌کنی. بعدش هم سعی کن دیگه این‌طرفا نپلکی!

: چرا نپلکم… باید بفهمم کی یا کی‌ها (حضرت‌ِ‌) را ناکار کردن یا نه؟

: اینا همه‌ش داستانه. نه تو‌، بابای تو هم ازش سر در نمیاره. از من گفتن!

: شما کی باشین؟

: من؟

چهره‌ی ژنده‌پوش از درد جمع شد. آه کشیده‌ و برای لحظاتی به فکر فرو رفت. بعد‌، چشم به افق دوخت و جواب داد: من شخصیت‌ِ اصلی رمان‌ِ قبل از تصحیح‌ام. یک انسان‌ِ برجسته‌ی کاریزما. حالا به این روز افتاده‌‌م!

اگرچه (سرپاسبان) با شم‌ِ پلیسی که داشت به هیچ‌یک از حرف‌های ژنده‌پوش شک نکرد‌، اما چون می‌خواست ماموریتش را بنحو احسن انجام بدهد‌، سری هم به اشخاص‌ِ نوشته‌ی ناتمام‌ِ (حضرت‌ِ‌) زد. عده‌ای آدم‌ِ بی‌حال با حرکاتی در دور‌ِ کُند که به همه کس و همه چیز لبخند می‌زدند و در جواب‌ِ هر سوالی فقط می‌گفتند: متشکرم قربان. از مرحمت‌ِ حضرتعالی…. متشکرم قربان. از مرحمت‌ِ حضرتعالی!

(سرپاسبان) بی‌آن که کسی بفهمد‌، نسخه‌ای از (گل و گلشن) را زیر‌ِ کتش پنهان کرد بُرد برای کتابخانه‌ی کوچک‌ِ خودش و نتیجه‌ی مشاهدات و تحقیقاتش را مفصل گزارش داد. احضارش کردند. گفتند‌ بی‌راهه رفته است‌؛ قضیه ناموسی بوده. (حضرت‌ِ‌) دلباخته زن‌ِ زیبایی بوده در رمان‌ِ داستان‌نویسی دیگر. از شهرت و ثروتش استفاده کرده‌، زن را تور زده است. رمان‌نویس و شوهر‌ِ زن‌‌، غیرتی شده‌اند. زن را مجبور کرده‌اند (حضرت‌ِ‌) را دعوت کند خانه‌ای که به همین منظور در یکی از محلات‌ِ خلوت اجاره کرده‌اند. شوهر‌ قصد داشته اول چوب توی آستین‌ِ او کند و بعد هر دو را سلاخی کند که رمان‌نویس مانع شده‌. بشرطی اجازه داده از کتاب بیرون بیاید که بعد از کتک‌کاری جانانه‌‌ی (حضرت‌ِ)‌، دست روی زنش بلند نکند‌، فقط طلاقش بدهد. او‌، کتک را زده اما همسرش را طلاق نداده. رمان‌نویس‌ که این ماجرا باعث شده توجه‌اش به زن جلب شود‌، با او می‌ریزد روی هم و فلنگ را می‌بندند. حالا آن‌ها متواری هستند و شوهر‌ گرفتار‌ِ دست‌ِ قانون‌‌.

گفتند: جناب (سرپاسبان) صلابت و مهارت‌ِ شما باعث شد شوهر‌ِ زن بیاد خودش را معرفی کنه چون همه میدانن هیچ مجرمی نمی‌توانه از چنگِ شما در‌ره، دیر یا زود به دام می‌افته. بنابراین‌، این موفقیت را هم به نام مبارک‌ِ شما ثبت می‌کنیم!

بعد عکس‌ها و فیلم‌هایی از (حضرت‌ِ) انتشار دادند پس از ترخیص از بیمارستان‌، در حین‌ِ سخنرانی‌‌؛ در نشستی ادبی‌، در مراسم‌ِ اهدا جوایز‌؛ در حین ورزش‌ِ صبحگاهی‌ و…. مصاحبه‌ی مفصلی هم با (آقازاده‌ی‌) انجام دادند که همه‌ی شایعات را موکداً تکذیب کرد و اطلاع داد پدر بزرگوارشان نه بخاطر کتک خوردن‌، بعلت‌ِ عارضه‌ی قلبی‌، موقت در بیمارستان بستری بوده است‌؛ شاهد‌ِ این ادعا‌ (سرپاسبان) بود که اعتباری بین‌المللی داشت‌. اوضاع آرام شد‌، بخصوص موقعی که (حضرت‌ِ‌) در رسانه‌ی بصری سُرومُر و گنده روبروی جماعت نشست و با لبخندی بزرگ‌منشانه همراه با تواضع و تکریم‌ِ بسیار از مردمی که نگرانش بودند تشکر کرد و گفت رقیبانش خواسته‌اند وجهه‌ی ادبی‌اش را خدشه‌دار کنند که به خواست‌ِ خدا و هشیاری عموم، موفق نشده‌اند به نیات پلیدشان برسند و از (متصدیان‌ِ امور‌ِ) هم که در این راه زحمات بسیار و هزینه‌های گزافی را متقبل شده بودند تشکر کرد.

 عده‌ای پذیرفتند و برخی همچنان چسبیدند به شایعه‌ی عشقی اما نتیجه‌اش شد خروج‌ِ ناوگان‌ها از خلیج‌ِ فارس. وقتی علت‌ِ عقب‌نشینی را از رئیس‌جمهور‌ِ آمریکا پرسیدند‌، عین‌ِ آدم‌آهنی کله‌اش را مکرر کمی به پهلو خم و راست کرد و گفت: ما که کاری به کسی نداشتیم. آمده بودیم روکم‌کنی‌ِ این عرب‌های پولدار. تو ضیافت‌ِ شامی که به افتخار‌م دادن یواشکی زیر‌ِ گوش‌ِ ولیعهد عربستان گفتم حاجی‌، این‌ها ماشین‌ِ شخصی‌ان. یادته زمانی سوار اسب می‌شدیم‌‌، اسب دیگه‌ای را یدک می‌کشیدیم؟ حالا من سوار یک ناو می‌شم‌، ناو‌ِ دیگه‌ای یدک میاد. او هم بقدری خوشش آمد که سفارش چهار جفت‌شان را داده و اصرار داره دوتاشان ماده باشن!

(متصدیان‌ِ امور‌ِ) سراپای (سرپاسبان) را گرفتند طلا و قول دادند بفرستندش جزایر قناری برای استراحت. می‌رفت ماجرا به خیر و خوشی ختم بشود‌؛ که یک روز صبح علی‌الطلوع شنید کسی در‌ِ خانه‌اش را میزند. (آقا زاده‌ی‌) بود. هراسیده و نگران گفت: برس به دادمان!

(سرپاسبان) جویای ماجرا شد. (حضرت استاد) را دزدیده بودند. گفت: تازه به هوش آمده بودن و داشتن زبان باز می‌کردن که یکهو غیب‌‌‌شان زد!

کی‌بود‌، کی بود‌؟ مشخص شد دوباره پای شخصیت‌های داستانی در میان است. این مرتبه (سرپاسبان) نه بنا به فرمایش، به دلخواه خودش وارد میدان شد. داخل‌ِ رمان که شد‌، ژنده‌پوش با یک دست لقمه‌ای نان سق می‌زد و با دست‌ِ دیگرش سیگار دود می‌کرد. او را که دید‌، زد زیر‌ِ خنده: مشدی‌، دوباره این‌طرف‌ها آفتابی شدی که. مگه مغز‌ِ خر خوردی؟

(سرپاسبان) گفت: محض‌ِ رضای خدا کمکم کن‌، دارم دیوانه می‌شم!

ژنده‌پوش گفت: بهت که گفتم همه‌ش داستانه. حالیت نیست که. بی‌خود خودت را علاف کردی. مگه خلایق‌ را نمی‌شناسی؟

(سرپاسبان) زارید: آخه من باید یک کاری بکنم‌. نمی‌شه دست بذارم رو دست که. محض‌ِ رضای خدا بگو کجا برم‌؛ چکار کنم؟

ژنده‌پوش گفت بد نیست سراغ رمانی که نویسنده‌اش همراه‌ِ زن‌ِ مردم‌ متواری شده بود هم برود سروگوشی آب بدهد‌؛ هرچند گرفتن‌ِ نتیجه از شخصیت‌هایی که موقع اعتراض‌، با اشخاص‌ِ این کتاب همراه و همصدا شده بودند‌، بعید به نظر می‌رسید اما دستکم از هیچ بهتر بود.

(سرپاسبان) اسم و آدرس را گرفت و بیرون آمد. در هیچ کتابفروشی‌، کتابخانه‌ی شخصی‌، عمومی وحتا بین کهنه‌فروش‌ها کتابی به اسم‌ِ (لبخند‌ِ شکوفه‌ها) پیدا نکرد. ناچار گشت و گشت تا در گوشه‌ی گم‌وگوری از اینترنت‌، نسخه‌‌ای‌اش را دید. لیست‌ِ بلند بالایی از همه‌ی شخصیت‌های فرعی‌، اصلی و حتا رهگذرهای داستانی را گرفت. با همه‌شان گفتگو کرد. قسم‌شان داد‌، هر کدام به هر دین و آئینی که داشتند. سبیل‌ِ چند نفری از زبل‌هایشان را هم چرب کرد‌؛ اما همه اظهار بی‌اطلاعی کردند. گفتند: کار‌ِ ما نبوده‌، شک نکن. همان موقع که هم‌زمان با بچه‌های اصلی (گل و گلشن) حال‌ِ نویسنده‌ی خودمان را گرفتیم و بعدش دیدیم چه بلایی سر‌ِ آن‌ها آوردن‌، زرنگی کردیم زود نشستیم به رای‌زنی. متوجه شدیم زده‌ایم کاهدان‌، یک داستان‌نویس‌، دو داستان‌نویس را ناکار می‌کنیم‌ که چه‌، با این همه قلم‌به‌مزد چکار می‌توانیم بکنیم که عین‌ِ قارچِ سمی سر درمیارن از همه جا. پس تصمیم گرفتیم بریم از (ش.ش.شیشکی) عذرخواهی کنیم. قول بدیم به هرچه داریم و هر که هستیم راضی باشیم منبعد اعتراض که هیچ‌، نق هم نزنیم!

همان‌‌روز عصر‌، خسته و کوفته که به خانه برگشت‌، هنوز روی مبل ننشسته بود که تلفن زنگ زد. (آقازاده‌‌ی‌) بود. اطلاع داد اتاق مطالعه آتش گرفته. نوشته‌های استاد سوزانیده شده. نه فقط در خانه‌ی (حضرت‌ِ‌)‌، در هیچ خانه‌، کتابخانه‌ و کتابفروشی‌‌ حتا یک نسخه از رمانش پیدا نمی‌شود. گفت: سرچ بکن‌، از طریق اینترنت هم پیدا نمی‌کنی!

جستجو کرد. نه فقط (گل و گلشن‌)‌، حتا همان نسخه‌ی تکی از (لبخند‌ِ شکوفه‌ها) را هم پیدا نکرد. هرچند دلش خوش بود یک جلد از کتاب (حضرت‌ِ‌) را دارد اما افسوس خورد چرا از (لبخند‌ِ‌) پرینت نگرفته. این‌ها را به (آقا‌زاده‌ی‌) نگفت. قول داد فردا اول‌ِ وقت برود حضوری با هم حرف بزنند ببیند چکار باید بکنند.

هنوز ساعت‌ِ هشت‌ِ صبح نشده بود که دگمه‌ی زنگ‌ را فشرد. زنی که با پلک‌های باد کرده و لباس‌خواب در را باز کرد ناآشنا بود. اول با ملایمت حاشا کرد خانه‌ی استاد اینجا بوده. وقتی سماجت او را دید‌‌، تهدید کرد اگر بلافاصله نرود‌، پلیس خبر می‌کند!

ناچار زنگ زد به گوشی (آقازاده‌ی‌). شنید: شماره‌ی مشترک‌ِ مورد‌ِ نظر در شبکه موجود نمی‌باشد!

و به دنبالش همان پیام به انگلیسی تکرار شد. دوباره گرفت‌. چند بار‌ِ دیگر. بی‌فایده بود. شماره‌ی (بانو) هم همان جواب را داد. درمانده شد. مدتی بلاتکلیف قدم زد و فکر کرد. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش درخشید. سریع به خانه برگشت. در را از داخل قفل کرد. پرده‌ها را کشید. (گل و گلشن) را برد جایی که از هیچ سوراخ‌سنبه‌ای دیده نشود. آن را باز کرد. داخلش که شد‌، ژنده‌پوش دو دستی کوبید روی سر خودش: ای داد‌. آخه آدم‌ِ کم‌عقل‌، مگه نگفتم این‌طرف‌ها پیدات نشه. چرا برگشتی؟!

همین‌موقع صدای وحشتناکی شنید‌، بقدری شدید که هول کرد. خواست برگردد‌. راه‌ِ خروجی ندید. همه‌جا تاریک بود‌، ظلمات. دست به اطراف کشید‌، دیوار‌ِ سرد‌ِ سیمانی‌ای را لمس کرد که معلوم نبود تا کجا امتداد دارد. وحشت‌زده داد زد. کمک خواست. مصمم‌، مکرر‌، بقدری که گلویش خراشید‌‌، طوری که دیگر صدایش بالا نمی‌آمد. هیچ جوابی نشنید‌، حتا صدای ژنده‌پوش‌ را. همه جا در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. هراسان و ناامید ماند چکار بکند.

پاسخ حسین دولت‌آبادی به پیام محمود دولت‌آبادی در رثای قاسم سلیمانی

$
0
0

محمود دولت‌آبادی، نویسنده رمان به یادماندنی «جای خالی سلوچ» بعد از حمله آمریکا به کاروان حامل قاسم سلیمانی در نزدیکی فرودگاه بغداد که به مرگ او و ابومهدی المهندس، نایب رئیس حشد شعبی انجامید، سوگ‌نامه کوتاهی در رثای سلیمانی در روزنامه ایران منتشر کرد. حسین دولت‌آبادی، نویسنده تبعیدی رمان‌‌های «کبودان» و «در آنکارا باران می‌بارد» در پاسخ به برادرش نوشت: «روشنفکری» که حقیقت را می‌داند و پا روی ‏حقیقت می‌گذارد و آن را به هر بهانه‌ای نادیده می‌گیرد، بی‌تردید خائن ‌است.

حسین دولت‌آبادی، نویسنده «کبودان» و «در آنکارا باران می‌بارد»

حسین دولت‌آبادی که سالیان دراز است در تبعید در پاریس روزگار می‌گذراند، در واکنش به سوگنامه برادرش، محمود دولت‌آبادی در رثای قاسم سلیمانی نوشت:

«آن “روشنفکری” که حقیقت را می‌داند و پا روی ‏حقیقت می‌گذارد و آن را به هر بهانه‌ای نادیده می‌گیرد، بی‌تردید خائن‌است. آن نویسنده نامدار ‏ایرانی که کشتار هزار و پانصد جوان، مرد و زن ایرانی را نادیده می‌گیرد و برای جنایتکار، دل ‏می‌سوزاند و پستان به تنور می‌چسباند، پیرمرد ابله، بزدل حقیر و خرفتی‌است که سَرِ‌ پیری از هول ‏و هراس، لجن به سر تا پای خودش می‌مالد و مجال و فرصت می‌دهد تا دیگران نیز او را لجن مال ‏کنند.»

حسین دولت‌آبادی سپس در ادامه این نوشته برادرش را به عافیت‌اندیشی متهم کرد:

 «این نویسنده ‏نامدار که روزگاری سنگ مردم را به‌ سینه می‌زد و سال‌ها از قِبِل آن‌ها نان می‌خورد، نمی فهمد و ‏یا نمی‌خواهد بفهمد که هیچ بهانه و مستمسکی رفتار او را توجیه نمی‌کند و به خواری و خفت او ‏منجر می‌شود. نه این این حکومت و عناصر این حکومت خونخوار قابل دفاع نیستند، حکومتی که ‏مردم گرسنه و عاصی را در خیابان‌ها به رگبار می‌بندد، جنایتکار ‌است و جنایتکاران قابل دفع و ‏دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن‌ها را به قتل برسانند.‏»

محمود دولت‌آبادی در واکنش به حمله آمریکا به کاروان قاسم سلیمانی در بغداد، با آوردن بیتی از طبیب اصفهانی نوشته بود:

« به پا گر خَلَد خاری آسان برآید-

چه سازم به خاری که در دل نشیند!

از لحظه‌ای که خبر فاجعه ترور سردار قاسم سلیمانی را شنیدم، مفهوم این عبارات بالا ذهنم را رها نمی‌کند: چه سازم به خاری که در دل نشیند؟ و ازخود می‌پرسم آیا این است سرنوشت همه فرزندان شایسته این آب و خاک، با هر اندیشه و هرگرایشی؟ انهدام؟»

دولت‌آبادی در ادامه این پیام کوتاه اما پربازتاب اعلام کرده بود که سوگوار قاسم سلیمانی به عنوان حافظ امنیت ایران است.  پیام دولت‌آبادی ابتدا در روزنامه ایران منتشر شد و سپس در بسیاری از خبرگزاری‌های داخلی و سایت‌های نزدیک به سپاه و محافل امنیتی بازتاب یافت.

محمود دولت‌آبادی، نویسنده «جای خالی سلوچ» و «کلنل»

به نوشته منتقدی مهم‌ترین آثار محمود دولت‌آبادی همواره با یک بحران شروع می‌شود. قهرمانان او در آثاری مانند «آوسنه بابا سبحان»، «گاواره‌بان»، «عقیل عقیل»، «لایه‌های بیابانی»، «جای خالی سلوچ» و «کلیدر» با جهانی متخاصم رو در رو می‌شوند و سرانجام در جامعه‌ای که از بی‌پدری رنج می‌برد، بر ضد آن شورش می‌کنند. دولت‌آبادی پیش از این در مصاحبه با ماهنامه «مهرنامه» شماره ۴۳ (مرداد ۱۳۹۴) در ستایش قاسم سلیمانی گفته بود:

«من هم قاسم سلیمانی و امثال او را می‌پسندم در جای خود و همینطور آقای ظریف و امثال او را. به همین روشنی هم این حرف را چاپ کنید. او و امثال او باید سر جای خودشان بایستند و نگذارند مردم‌کشان وارد کشور ایران شوند و این دیگران هم سر جای خودشان و از طرق دیگر بگویند و بکوشند که این مردم‌کشان را باید جمع کرد.»

محمود دولت‌آبادی در این مصاحبه از «مردم‌کشان» جمهوری اسلامی غافل مانده بود.  حسین دولت‌آبادی که نخستین بار با رمان پرماجرای «کبودان» (۱۳۵۷) خود را به عنوان یک نویسنده توانا به جامعه ادبی ایران شناساند، در ابتدای نوشته خود خطاب به برادر آورده است:

«در این زمانه خونریز نمی‌توان بی‌طرف ماند و زبان در کام کشید و مهر بر لب زد. ‏خاموشی “روشنفکر!!” و بی‌طرفی او بی‌تردید به سود دولت‌ها و به ضرر مردم تمام خواهد شد. ‏گیرم گاهی موضع گیری بین جنگ دو دولت تروریستی و متخاصم، در این‌جا، (ایران و آمریکا) ‏حساس‌است و موقعیت آنقدر باریک که اگر روشنفکر هشیارانه رفتار نکند، فاجعه به بار خواهد ‏آورد. هرچند این روزها، بحث بر سر انتخاب بین بد و بدتر نیست، نه، بلکه گزینش سیاست ‏درست و معقول و جانبداری از میهن، مردم و منفع دراز مدت آن‌هاست.»

حسین دولت‌آبادی با اشاره به دو سوی کانون انشقاقی که در جامعه ایران با کشتن قاسم سلیمانی آشکار شده، هشدار می‌دهد که نباید به مردم خیانت کرد:

« “روشنفکرانی” که جانب “دولت آمریکا” و یا “حکومت اسلامی” ‏ایران را می‌گیرند، از ترور ژنرال خامنه‌ای (سردار سلیمانی) شادمانی می‌کنند و یا در عزای او ‏اشک می‌ریزند و مانند آن نویسنده نامدار ایران، پیام همدردی صادر می فرمایند و می‌نویسند که ‏با مرگ او، “خار در دل‌اش نشسته ‌است”، یا از سیاست و از آن‌چه که در ایران و در دنیا می‌گذرد ‏چیزی نمی‌دانند و نمی‌فهمند، یا دچار توهم اند و یا از ترس و به بهانه “طرفداری از صلح و نگرانی ‏از جنگ داخلی”، به مردم ما خیانت می‌کنند.»

 حسین دولت‌آبادی از همان آغاز با رمان «کبودان» به زندگی حاشیه‌نشینان و تهیدستان و زحمتشکان ایرانی توجه ویژه داشت. «کبودان» درباره مهاجرت به جزایر و بندرهای خلیج فارس و دریای عمان در جست‌وجوی کار و نان است و ارزش جامعه شناختی و بوم‌شناختی دارد. حسین دولت‌آبادی که در سال ۱۳۲۶ در سبزوار متولد شده، پس از انقلاب ناگزیر به تبعید آمد. او نمایشنامه‌های «قلمستان» ( ۱۳۶۷)، «آدم سنگی» ( ۱۳۶۸) و مجموعه داستان «ایستگاه باستیل» (۱۳۷۳ ) و همچنین رمان به یاد ماندنی «در آنکارا باران می‌بارد » (۱۳۷۳ ) را در سوئد به چاپ رسانده. «در آنکارا باران می‌بارد» در کنار «آگهی برای ماشین رختشویی» نوشته فیروز ناجی از آثار مهم ادبیات تبعید درباره مصائبی است که نسل اول مهاجران ایرانی با آغاز کشتار زندانیان سیاسی در سال‌های دهه ۱۳۶۰ تحمل کردند.

بیشتر بخوانید:

محمود دولت‌آبادی: در ضیافت افطار رئیس جمهور شرکت می‌کنم

 


«یولسیز» برای ایران

$
0
0

اکرم پدرام‌نیا/ مترجم: بهادر باغبانی

اکرم پدرام‌نیا، رمان‌نویس و مترجم درباره‌ ترجمه یولسیز جیمز جویس به فارسی، و همینطور نگرانی نویسندگان ایرانی از مداخله قدرت‌های خارجی و مصادره دستاوردهای آن‌ها برای دستیابی به یک جامعه آزاد مقاله‌ای نوشته که در سایت انجمن جهانی قلم منتشر شده است. پدرام‌نیا می‌نویسد:

 «مصادره‌ی مبارزات ضد سانسور ایرانیان به نفع روایت‌های امپریالیسم جهانی وضعیتی را ایجاد کرده است که نویسندگان ایرانی هنگام بحث و گفت‌وگو درباره‌ی موضوعات سیاسی و اجتماعی، چاره‌ای نداشته باشند جز این‌که جانب احتیاط را بگیرند. مردم ایران باید بتوانند بدون ترس از دخالت صحنه‌گردانان جهانیِ شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی، از مبارزات ضد سانسور خود آزادانه حمایت کنند.»

ترجمه این مقاله را می‌خوانید:

«یولسیز» برای ایران

اولیس، جیمز جویس، ترجمه اکرم پدرام‌نیا، نشر نوگام

 رمان ایرانی مجبور است در دو جبهه بجنگد. دو جبهه‌ای که هر کدام جداگانه سعی می‌کند روایت آن را کنترل کند. اولی عمل کنترل را از طریق نظام پیچیده‌ی سانسور تحمیل می‌کند؛ حکومت ایران بر اطلاعاتی که در داخل کشور منتشر می‌شود کنترل سفت و سختی دارد. به عبارت دیگر، سانسور دولتی روش فراگیر و همه‌جانبه‌ای است برای کنترل عقایدی که به حیطه‌ی دانش و آگاهی مردم ایران وارد می‌شود و برای آثاری مثل پروژه‌ی کنونی من، ترجمه‌ی یولسیز، و در کل، ادبیات فارسی پیامدهایی دارد.

یکی از پیامدهای سانسور برنامه‌ریزی‌شده این است که روایت‌های متنوع و گوناگون، و روی‌هم‌رفته بدنه‌ی ادبیات فارسی، را تحت‌الشعاع روایت منفرد گروه حاکم قرار می‌دهد. نتیجه‌ی آن برای خوانندگان ایرانی و جهانی بازنمایی نادرستی از ادبیات فارسی و ارائه‌ی روایتی غیرواقعی و گاه جعلی از زندگی ایرانیان و تجربیات اجتماعی آن‌هاست. سانسور تحمیل‌شده از طرف حکومت در درازمدت باعث سرکوب خلاقیت بسیاری از نویسندگان ایرانی شده است.

در واقع یولسیز دارای تمام ویژگی‌هایی است که ترجمه‌ی فارسی را با سانسور روبه‌رو می‌کند: سکس، سیاست، مذهب، مصرف الکل، روابط زن و مرد و حضور اقلیت‌های جنسی (شخصیت‌های LGBTQ.) به همین دلیل، سانسورچی‌های رژیم آن نسخه‌ای از یولسیز را تأیید می‌کنند که مترجم معانی کلمات و جملات آن را پنهان کند، خصوصیات شخصیت‌ها را گنگ و مبهم نمایش دهد و فصل‌هایی از کتاب را کاملاً حذف کند. در نتیجه، ترجمه‌ی یک اثر مهم ادبی می‌شود اثری نامعتبر و از دست رفته.

اکرم پدرام‌نیا نویسنده و مترجم ایرانی-کانادایی است که یولسیز جیمز جویس را به زبان فارسی ترجمه می‌کند.

ترجمه‌ی یولسیز او را Literature Ireland برای حمایت مالی و معنوی برگزیده است. در ضمن بورسیه‌های بنیاد جیمز جویس (زوریخ) سال ۲۰۱۹ و بورسیه‌ی مشترک جویس و خانه‌ی ترجمه‌ی لورنِ سال ۲۰۲۰ را دریافت کرده است.

از دیگر آثار ادبی‌اش، ترجمه‌ی لطیف است شب اثر اسکات فیتزجرالد (۲۰۰۹) و لولیتا نوشته‌ی ولادیمیر نابوکوف (۲۰۱۳) است.

ترجمه‌ی لولیتا در افغانستان چاپ شده و از طریق بازار زیرزمینی در ایران منتشر شده است. تا کنون پنج رمان به زبان فارسی نوشته است که دربرگیرنده‌ی مضامین اجتماعی حساس ایران است.

اما هدف من ترجمه کاملاً بدون سانسور کتاب جویس است که بی‌شک انتشار آن در داخل کشور ممنوع است. به همین دلیل جلد اول آن در انگلستان منتشر شد و در ایران غیرقانونی توزیع می‌شود. در آغاز انتشارش، ایرانیان مقیم خارج از کشور کتاب را برای دوستان و اعضای خانواده به داخل کشور می‌بردند. این روزها، فروشندگان در بازار زیرزمینی در حال چاپ مجدد و توزیع آن برای عموم هستند و به‌زودی، کتاب الکترونیکی‌اش برای دانلود رایگان ارائه می‌شود. اما همه‌ی این‌ها برای من مترجم هزینه دارد. مدتی است که با فشارهای گسترده‌ی ارتش سایبری دولت ایران روبه‌رو هستم و سعی دارند مانع انتشار آنلاین این اثر حتی در آن سوی مرزهای کشور شوند.

دومین جبهه‌ای که رمان ایرانی باید علیه آن بجنگد، کنترل روایتش توسط امپریالیسم جهانی است: ترس بسیاری از فعالان و نویسندگان ایرانی این است که مبارزات ظلم‌ستیزانه‌شان به نفع یک گروه مصادره شود و در بدترین حالت، برای توجیه مداخلات غربی استفاده شود.

بنابراین مردم ایران همزمان، در کنار تحمل سرکوب‌های دولت، با خشونت ساختاری قدرت‌های امپریالیستی و ده‌ها سال مداخله‌ی غرب روبروی‌اند. منظور من از «مداخله»  تحریم‌ها، کودتاها، اشغال و سلب مالکیت است – که همگی شکل‌دهنده‌ی مسائل اجتماعی و اقتصادی‌ای است که مردم ایران با آن مواجه‌اند. این خطر همیشه برای ما نویسندگان ایرانی وجود دارد که مبادا به این مداخلات قدرت ببخشیم.

روایت‌های امپریالیسم غربی در جلوه دادن یک چهره‌ی اجتماعیِ ذاتاً نابسامان و آشفته از جامعه‌ی ایران غالباً از [چشم] مردم پنهان است. این روایت‌های پنهانی، به نوبه‌ی خود، بخشی از یک پروژه‌ی جهانی بزرگ‌تر در کنترل گفتمان غالب است. تمرکز یک‌سویه بر جامعه‌ی ایران به‌عنوان فضایی فلاکت‌بار بدون توضیح ریشه‌های آن، به بازیگران امپریالیسم فرصت می‌دهد تا اقداماتشان را که موجب کشمکش‌های اجتماعی و اقتصادی شده توجیه کنند. بارها از گفتمان آشوب سیاسی برای توجیه مداخلات نظامی استفاده شده است – وضعیتی که در آن، مردم کشورِ اشغال‌شده بیشترین خشونت را تجربه می‌کنند. بازیگران غربیِ شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی – حتی آن‌هایی که خوش‌نیت‌اند – تلاش‌های ما را در مسیر مقاومت و مبارزه به نفع خود مصادره می‌کنند و صدای مردم ایران و مبارزاتشان برای رهایی از ظلم را خفه می‌کنند. این مسئله در مورد مبارزه‌ی من با سانسور هم صادق است: نشان دادن ایران به عنوان یک جامعه‌ی ویران – جامعه‌ای که در آن مردم آزادی بیان ندارند – به بازیگران امپریالیسم اجازه می‌دهد تا مداخله‌ی خود را تحت پوشش همبستگی با مبارزه‌ی ضد سانسور توجیه کنند. مصادره‌ی مبارزات ضد سانسور ایرانیان به نفع روایت‌های امپریالیسم جهانی وضعیتی را ایجاد کرده است که نویسندگان ایرانی هنگام بحث و گفت‌وگو درباره‌ی موضوعات سیاسی و اجتماعی، چاره‌ای نداشته باشند جز این‌که جانب احتیاط را بگیرند. مردم ایران باید بتوانند بدون ترس از دخالت صحنه‌گردانان جهانیِ شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی، از مبارزات ضد سانسور خود آزادانه حمایت کنند.

حکومت ایران و امپرالیسم جهانی هر کدام روایتی ارائه می‌دهند که در جهت سود و بازتولید قدرت کنترل خودشان است. بر این اساس نویسنده‌ی ایرانی باید در هر دو جبهه بجنگد.

آینده‌ی ترجمه‌ی بدون سانسور یولسیز ممکن است رویه‌ای [و سنتی] برای نویسندگان و مترجمان ایرانی ایجاد کند: دوری گزیدن از انتشار آثار تحت نظام سانسور و توزیع ادبیات بدون سانسور از طرق غیرقانونی در مقیاس ملی. مقابله با سانسور به‌عنوان نوعی مقاومت مردم ایران را با شناخت و معرفت تازه‌ای آشنا می‌کند و ابزارهایی در اختیارشان می‌گذارد تا بتوانند به نوعی آگاهی نقادانه دست یابند. یولسیز، اثری ادبی، با برملا کردن فعالیت‌های سیاسی صحنه‌گردانان استعماری و پیامدهای آن برای اشغال‌شدگان، در برابر قدرت‌های امپریالیستی زمان خود مقاومت کرد. دسترسی بیشتر به این ایده‌ها، احتمالاً آگاهی نقادانه و ریزبینانه‌ی مردم زمانه‌اش را بیشتر پرورش داده است.

از طنز روزگار  در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که انتشار ترجمه‌ی بدون سانسور یولسیز این پتانسیل را در خود دارد که بازیگران شکل‌دهنده‌ی روابط اجتماعی، که به دنبال تقویت امپریالیسم‌اند، به نفع خود مصادره‌اش کنند. اما پس از اتمام ترجمه، نسخه‌های فارسی، برای خوانندگان خارج از چرخه‌های بازار رایگان خواهد بود. چنین امکانی برای مردم ایران، اولین گام، نه صرفاً تنها گام، برای دستیابی به سلطه‌ی آموزشی است.

من به‌عنوان یک نویسنده و مترجم ایرانی با دو سیستم سانسورِ تحمیلی مواجه‌ام: یکی که مرا باز می‌دارد از این‌که آثار کامل و بدون سانسور در اختیار مردم بگذارم، و دیگری نظامی که سیاست‌ها و فعالیت‌هایش را از همین مردم پنهان می‌کند. من به مبارزه در هر دو جبهه ادامه خواهم داد.

بیشتر بخوانید:

جویس، کوندرا، هدایت و حافظه‌ی تاریخی

شناخت خود، مغاکی به ژرفای «تردید»

$
0
0

ملیحه تیره‌گل

فهمیه فرسائی، داستان‌نویس و ژورنالیست مقیم کلن آلمان، داستان‌هایش را به زبان‌های آلمانی و فارسی می‌نویسد، که برخی از آن‌ها نیز به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی ترجمه شده است. داستان‌های فارسیِ او عبارتند از: «یک عکس جمعی»، «میهنِ شیشه‌ای»، «زمانه‌ی مسموم»، «فرشته‌ای که نمی‌خواست حرف بزند»، «کاساندرا مقصر است»، و تازه‌ترین آن‌ها، که «پیش از تردید» نام دارد. این رمان، با عنوان «از مردها حذر کن پسرم»، در سال ۱۹۹۸/ ۱۳۷۷ به زبان آلمانی منتشر شده بود. و اینک، دو دهه بعد، برگردانِ آزادِ آن به زبان فارسی توسط نشر مهری به بازار کتاب در تبعید راه یافته است (۲۰۱۹/ ۱۳۹۸).

فهیمه فرسایی، پیش از تردید، نشر مهری، لندن ۲۰۱۹. این رمان با عنوان “از مردها حذر کن پسرم” (Hüte dich von den Männern mein Sohn) به زبان آلمانی در سال ۱۹۹۸منتشر شده است.  “پیش از تردید” برگردانِ فارسی آن است

راویِ «پیش از تردید»، اول شخص مفرد است. داستان ظاهراً در دوران آشوب‌ها و هرج و مرج‌های اوایل حکومت اسلامی و جنگ ایران و عراق و کردستان رخ می‌دهد؛ یعنی زمانی که به قول راوی، آدم‌ها «گوشت دم توپ» می‌شوند:

نمی‌خوام گوشتِ دم توپ بشم. با این جنگی که در کردستان راه انداختن، پس‌فردا به هرکدوم از ما یک تفنگ می‌دن و می‌گن از میهن اسلامی‌تون دفاع کنین. دشمنا می‌خوان وطن‌تون رو تکه‌تکه کنن. جلوشون رو بگیرین. من خونه و زندگی‌تون در خطره. من که نه خونه دارم و نه زندگی، از چی دفاع کنم.

یعنی زمانی که کمیته‌های مسجدی، کار مصادره‌ها را انجام می‌دهند؛ یعنی زمانی که قاچاچیان آدم، با پول هنگفتی که از فراریان دریافت می‌کنند، آن‌ها را از مرزهای آبی و خاکیِ ایران عبور می‌دهند، و مراتب ورودِ آن‌ها را به یکی از کشورهای دنیا فراهم می‌آورند.

ما نه تنها تا پایان داستان نام این راوی را نخواهیم دانست، بلکه زمان نیز به دوره¬ی یاد شده منحصر نمی¬شود. چرا که ما در سیلانِ ذهن این راوی، به دوران مختلف زندگیِ او (از کودکی تا جوانی) می¬رویم و بازمی¬گردیم؛ ذهنی سودازده و رؤیائی، که فکر می¬کند یکی از کلاغ¬هائی که در بچگی، خرمالوهای باغ مادربزرگش را می‌خوردند، هنوز و همواره با اوست. و چنین است که عبارتِ «کلاغ من»، می¬شود تکه کلام او؛ و آرزویش این است که «روزی درِ این مملکت را به هم بزند و برود.» برود به آلمان که نامزدش، به نام «مهتاب»، از طریق قاچاقچی¬ها به آن جا گریخته است. اما فعلاً پولی در بساط ندارد که خودش هم به او ملحق شود.

فهیمه فرسایی، نویسنده

ما پدر راوی را نمی‌شناسیم. فقط هر وقت پدر بزرگش (پدرِ مادرش) از او عصبانی می‌شود، از «بی‌عرضگیِ» پدرش یاد می‌کند. منتها می‌دانیم که مادرش از کوشندگان سیاسی بوده است، که از ترس گرفتاری و زندان، اینک از خانه گریخته است. نمی‌دانیم مادر بزرگش (مادر مادرش) چه زمانی مرده، اما می‌دانیم که پیش از مردن، سرپرستیِ این پسر بچه را به خاله‌اش سپرده و اختیار ثروتش را به حاج مشیری (مسئول کمیته‌ی بسیج در مسجدِ محله) داده که هر ماه مبلغی به خاله بدهد تا خرج این پسر بچه کند. اما خاله- که او هم مانند خواهرش (مادر راوی) انقلابی بوده، مدتی زندانی بوده، توبه کرده، در زندان دوستانِ خود را لو داده، و پس از خبرچینی آزاد شده است- از مقدار این پول راضی نیست، و بنا بر توصیه¬ی حاج مشیری برای به دست آوردنِ پول بیش‌تر، تصمیم گرفته «صیغه شود که ثواب هم دارد». این مرد، به نام «سید کریم»، زندانبان و شکنجه‌گر است.

سرانجام حاج مشیری، با صحنه سازی، خانه‌ی سه طبقه با درخت اکالیپتوس بلندش را مصادره می‌کند. خاله، همسرِ صیغه‌ای، و راوی، ویلان و سرگردان در هتلی که صاحب آن «مهاجری» نام دارد، اتاقی کرایه می‌کنند و هر سه در همان یک اتاق زندگی می‌کنند. راوی برای به دست آوردن پول، رضایت می‌دهد که به کمک مصطفی (پسر حاج مشیری) و یک عکاس، به نام «حسین مرادی»، از او عکس‌های پورنو بگیرند. او این عکس‌ها را به بسیجیان و پاسداران می‌فروشد، اما این پول هم برای قاچاقچی و تهیه‌ی پاسپورت کافی نیست.

دوست راوی، به نام جاوید، یکی از شخصیت‌هائی است که در این رمان به فور از او یاد شده است. راوی به ما خبر می‌دهد که «دختری در درون خود حس می‌کند» و شرح کوتاهی از همخوابگی با جاوید را هم در اختیار خواننده می‌گذارد. جاوید در پستوی یک تعمیرگاه، مأمنی برای خودش و راوی ساخته است و آن را «کلبه‌ی عمو تام» نامیده است.

اگر جاوید امروز صبح به دنبالم راه افتاده بود، می‌توانستیم به کلبه‌ی”عمو تام” برویم و حسابی عشق کنیم. این کلبه را جاوید ساخته بود. برای این ‌که فراموش کنم حاج مشیری با کلک خانه‌ی مادربزرگم را از چنگ ما درآورده؛ برای این‌ که دایم تو خیابان‌ها ولو نباشم؛ برای این ‌که فکر آتش‌زدنِ خانه را از سر به‌در کنم و پیش خاله‌ام که به سفارش حاجیِ باوجدان اتاقی در هتل مهاجری گرفته بود، برگردم.

در جای دیگری از روایت می‌خوانیم:

پیرهن چهارخانه‌ی کهنه و مستعمل جاوید را که من از همه‌ی لباس‌هایش بیش‌تر دوست داشتم، گوشه‌ی اتاق افتاده بود. وقتی به آن نگاه می‌کردم، به یاد شبی می‌افتادم که زیر آسمانی صاف با جاوید خوابیدم. بیش‌تر از هر چیز نفس‌های کوتاه و تند او را حس می‌کردم که پشتِ گردنم را قلقلک می‌داد و مرا به وجد می‌آورد. نمی‌خواستم بدانم جاوید با من چه کرد. فقط می‌خواستم نفس‌هایش تندتر و تحریک‌کننده‌تر بشود تا من عطر اسفندی را که از جشن منور خانم به یادم مانده بود، نفس بکشم و لذت ببرم.

بنا بر این داده‌ها، درمی‌یابیم که راوی دوجنس‌گرا است. یعنی، افزون بر جاوید، دختری به نام «مهتاب» نیز در زندگیِ راوی هست، که حالا در آلمان زندگی می‌کند و در نامه‌های شاعرانه‌اش او را به گریز از ایران و رفتن به آلمان تشویق می‌کند. ماجرا از این قرار بوده که مادر بزرگِ راوی، او را در نوجوانی با «مهتاب» نامزد کرده و با انگشتری که به انگشت این دختر کرده، به راوی گفته که حالا عقد شما در آسمان‌ها بسته شد. مهتاب هم پس از آن و پیش از بروز ناآرامی‌های اجتماعی و فرار از ایران، گاهی که راوی را تنها می‌دیده، مانند یک «نامزد» با او رفتار عاشقانه داشته و اینک نیز منتظر است که راوی در آلمان به او ملحق شود. خواستِ راوی نیز همین است که زودتر خود را به این دختر برساند. اما هیچ یک از راه‌هائی که برای به دست آوردنِ پول پیش می‌گیرد، او را به پولی نمی‌رساند که برای قاچاقچی کافی باشد.

از آن رو که راوی با خاله و سید کریم (همسر صیغه‌ایِ خاله) در یک اتاق زندگی می‌کنند، راوی از بچپچه‌های این دو درمی‌یابد که سید کریم از خانواده‌ی زندانیان سیاسی رشوه می‌گیرد که زندانیِ آن‌ها را آزاد کند. در حالی که برخی از آن زندانی‌ها قبلاً در زیر شکنجه کشته شده‌اند. راوی، سندهای این سرقت و رشوه خواری را می‌رباید، با این امید که او نیز از این راه پولی به دست آورد. با همین امید است که اطلاعاتی نیز راجع به اعمال غیرقانونیِ حاجی مشیری به دست می‌آورد. بدین ترتیب است که تحت تعقیب قرار می-گیرد و در گیر موقعیتی می¬شود که برای او خطر جانی دارد. از ترس جان، به هر ترتیب شده خود را به زاهدان می¬رساند و در عین حال که خسته و زخمی از رسیدن به پاکستان مأیوس شده، جاوید را می بیند که در جست وجوی او بوده است.

ما در پایان داستان نمی‌دانیم که راوی با جاوید ماند یا به آلمان رفت و به مهتاب رسید؛ نمی‌دانیم اصلاً از ایران خارج شد یا نه. یعنی، ما نیز مانند خودِ راوی در تردید باقی می-مانیم.

نکته‌ای که در تکنیکِ سیلانِ ذهن در این رمان بر من مکتوم مانده است، تناسبِ بین فضا/ زمانِ آن است. یعنی نفهمیدم رابطه‌ی سن و سال راوی با موقعیت‌هائی که به تصویر می‌کشد چیست. مثلاً در بعضی از بزنگاه‌ها، راوی خود را از قول دیگران «یک الف بچه» می‌نامد. اما معلوم نمی‌شود که این یک الف بچه، که همیشه همراه مادربزرگش به بیمارستان می‌رفته، و گاهی هم گم می‌شده، کِی و در طیِ چه فرایندهائی بزرگ شد و به عرصه رسید. مثلاً نمی‌دانیم این راوی در زمان فرار مادرش چند ساله بوده؟ در زمان عقد با مهتاب چند ساله بوده؟ در زمان مرگ مادر بزرگ چند ساله بوده؟ در زمان انقلاب و تعویض رژیم چند ساله بوده، که مادربزرگ اختیار مال و اموالش را به او نداده و به «حاج مشیری» داده؟ اما آن چه که به وضوح در قاب‌های زمانی می‌نشیند، مراتبی است که عمدتاً در «جمهوریِ اسلامی» تکوین می‌یابد؛ مانند کَشت و کشتار مخالفان، رواج مصادره‌ی اموال، صیغه، توبه و تواب، فرارهای ناگزیر، قاچاقچی، بلدِ راه، رشوه به زندانبان‌ها. و شگفتا که ترجمه‌ی آزاد این رمان به زبانِ فارسی، بیست سال بعد، یعنی زمانی صورت گرفته که یک بار دیگر این مراتب ننگین در ایران به اوج رسیده است.

زبان پرنیانیِ فهیمه‌ فرسائی در این رمان، پشتوانه‌ی محکمی از فرهنگ، آداب وُ رسوم وُ گویش تهرانی دارد و سیلان ذهن و جهش‌های تکنیکی را به زیبائی از عهده برمی‌آید. مقایسه‌ی صحنه‌های همخوابگیِ «خاله» و همسر صیغه‌ایِ او در همان اتاقی که راوی در آن خوابیده، با صحنه‌ی همخوابگیِ جاوید با راوی، تفاوتِ دو مفهومِ «شهوترانی» و «عشقبازی» را به آسانی قاب می‌کند، و نفرت از اولی را و تعالیِ دومی را به سینه‌ی این رمان سنجاق می‌کند.

۱۴ ژانویه ۲۰۲۰/ ۲۴ دی ماه ۱۳۹۸

بیشتر بخوانید:

پیش از تردید – گفت‌وگو با فهیمه فرسایی درباره تازه‌ترین کتابش

بیان ادبی زندگی یک چریک در سال‌های دور

$
0
0

روایتی مستند و دست اول از زندگی چریک‌ها در ایران در سال‌های قبل از انقلاب: رمان «مادی نمره بیست» نوشته مریم سطوت. این نویسنده در نشست ادبی کانون ره‌آورد آخن بخشی از رمانش را خواند و با مخاطبان این اثر در گفت‌وگو قرار گرفت.

جمعه ۱۷ ژانویه/ ۲۷ دی: جلسه داستانخوانی مریم سطوت در کانون ره‌آورد آخن (عکس: کانون ره‌آورد)

جمعه ۱۷ ژانویه/ ۲۷ دی: جلسه داستانخوانی مریم سطوت در کانون ره‌آورد آخن (عکس: کانون ره‌آورد)

کانون ره‌آورد در شهر آخن آلمان جمعه ۲۷ دی / ۱۷ ژانویه جلسه‌ای را به داستانخوانی مریم سطوت و گفت‌وگو با او اختصاص داد. گرداننده این برنامه مهری معمارحسینی، از اعضای سابق فدائیان خلق و زندانی سیاسی دوران حکومت پادشاهی محمدرضا پهلوی بود.

رمان «مادی نمره بیست» نخستین رمان مریم سطوت را انتشارات فروغ در کلن تابستان سال گذشته منتشر کرد و به زودی با استقبال گروهی از خوانندگان علاقمند با تاریخ مبارزات چریکی در ایران روبرو شد. این کتاب روایتی است از درون سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران در سال‌هایی که این سازمان در اواخر دوران حکومت پهلوی دوم زیر ضربات مهلک قرار گرفته بود و شالوده آن فرومی‌پاشید. داستان در کشاکش زندگی عاطفی و کنش سیاسی روایتگر رمان که حاوی بخشی از تجارب نویسنده در سال‌های دور است اتفاق می‌افتد.

 «مادی» به جوی و نهرهایی گفته می‌شود که شیخ بهایی در زمان صفویان برای تقسیم آب زاینده‌رود در اصفهان احداث کرد.

مریم سطوت: مادی نمره بیست، کلن (آلمان): انتشارت فروغ ۲۰۱۹/۱۳۹۸

مهری معمارحسینی در معرفی رمان «مادی نمره بیست» گفت:

«مریم توانسته است از سبکی ادبی در نوشتن داستانش استفاده کند که تلطیفی زیبا در فضای خشن و سرد زندگی چریکی به وجود می‌آورد. هنر بیان ساده و عریان آن لحظات واقعی زندگی، قابل‌تقدیر است. بازگشت به زندگی قبل از مخفی شدن و به تصویر کشیدن آن، بستر شکل‌گیری بسیاری از چالش‌های فکری اوست که خواننده را مشتاق و پیگیر داستانش می‌کند. او عاشق می‌شود و عواطف زیبای آن دوران شیدایی را در کلنجار بزرگ با آیین‌نامه‌های زندگی درون تیمی می‌بیند. تردید می‌کند آیا این عشق درست است؟ آیین‌نامه‌ها نفس او را بند می‌آورند.»

روایت مریم سطوت نخستین تلاش برای یافتن بیان ادبی – داستانی در نقل احوال چریک‌های ایرانی است و به این سبب که بر تجربه نویسنده اتکا دارد، علاوه بر ارزش ادبی، از برخی لحاظ یک مستند تاریخی هم به شمار می‌آید.

پیش از برنامه آخن، مریم سطوت به ترتیب در گوتنبرگ سوئد و در محل انتشاراتی فروغ در کلن آلمان کتابخوانی داشت و جمعه ۴ بهمن / ۲۴ ژانویه در برلین کتاب خود را معرفی می‌کند.

داستان‌خوانی مریم سطوت در کانون ره‌آورد آخن:

 

پرسش و پاسخ با مریم سطوت در کانون ره‌آورد آخن:

بیشتر بخوانید:

اندر حکایت چریک‌ها‌ی فدایی

زنان سرکش ایبسن

$
0
0

عباس مودب

“خانه عروسک معروف به نورا که در سال ۱۸۷۹ منتشر می‌شود، فصل نوئی در ادبیات اروپائی می‌گشاید و ایبسن را بزرگترین نمایش‌نویس عصر خود می‌کند.” این توصیفی است که امیر حسین آریان‌پور از ایبسن در کتاب «ایبسن آشوب‌گرای» می‌کند. آشوب‌گری و اسکاندیناوی اصلا با یکدیگر همخوانی ندارند ولی ایبسن بدون شک یک استثناء است که صفت آشوبگر واقعا برازنده اوست و این مساله را آریان‌پور به خوبی شکافته است. از میان نمایشنامه‌های ایبسن چهار نمایشنامه را که شخصیت اصلی آنها زنان هستند انتخاب کرده‌ام تا با نگاهی به این زنان نمونه از دید ایبسن نطفه‌های آغازین شکل‌گیری اندیشه برابری زنان در اسکاندیناوی را بهتر بشناسیم. این چهار نمایشنامه به ترتیب سال انتشار اینها هستند: خانه عروسک ۱۸۷۹، اشباح۱۸۸۱، روسمرس هولم ۱۸۸۶، هدا گابلر ۱۸۹۰. با نگاهی به سال انتشار نمایشنامه‌ها می‌بینیم که همگی در نیمه دوم قرن نوزدهم نوشته شده‌اند، روزگاری که چرخ صنعت در اروپا به حرکت درآمده است و ساختار اقتصادی نوئی شکل گرفته است که هر روز به سمت تحول پیش می‌رود. در این سیر تحول اجتماعی انسان جدیدی در حال تولد است انسانی که به تدریج به سوی باور به فردیت خود پیش می‌رود، انسانی که از یک سو از روابط جامعه فئودالی رها شده و از طرف دیگر هنوز جایگاه خود را در جامعه به خوبی باز نیافته است. تعریف جدیدی برای انسان بودن لازم است و در این تعریف جدید زنان نیز باید جایگاه خود را در جامعه در حال تحول باز تعریف کنند. مادام بواری (۱۸۵۷) اثر فلوبر نمونه بسیار خوبی از زنی است که “تولدی دیگر” می‌یابد اما بند ناف سنت که دور گلوی او پیچیده بود سبب مرگ او می‌شود. نکته‌ای که باید به آن توجه کنیم این است که مردانی چون فلوبر و ایبسن که با دیدی انتقادی به مساله زنان و ازدواج پرداختند هزینه طرح نظرات خود را که در زمان خود توهین به ساحت مقدس خانواده محسوب می‌شد نیز بر دوش کشیدند. آنها مورد حملات شدید کلامی، تمسخر و لعن و نفرین از طرف مخالفان قرار گرفتند.

خانه عروسک

یکی از اجراهای خانه عروسک، نوشته هنریک ایبسن

صحنه منزل توروالد هلمر و همسرش نورا است که با سه فرزند‌شان در شهر کریستیانیا (اسلو) زندگی می‌کنند. در شروع نمایش ما با خانواده‌ای آشنا می‌شویم که می‌تواند نماد کانون گرم خانواده باشد. همه چیز بر مبنای قراردادهای پذیرفته شده اجتماعی سامان داده شده است، نقش‌ها کاملا بر مبنای سنت حاکم بین زن و مرد تقسیم شده است و هر دو از این تقسیم کار راضی به نظر می‌رسند. تامین هزینه‌های زندگی به عهده مرد است و خانم خانه نیز مسئول خرید، مدیریت خانه و تربیت بچه‌ها است. مردی مهربان و زنی کدبانو. آرامشی که در آغاز بر صحنه می‌آید، آرامشی است ساختگی و مصنوعی همچون خانه عروسکی. داستان از شب کریسمس آغاز می‌شود با نوید روزهای بهتر برای خانواده چرا که توروالد هملر که وکیل است از سال نو شغل جدیدش را که ریاست بانک است شروع می‌کند با حقوقی به مراتب بیشتر از درآمد کنونی که دارد و همین دست ”نورا” را برای خرج کردن باز می‌گذارد و دیگر لزومی ندارد در خرج کردن حساب یک شاهی و صنار را داشته باشد. توروالد مردی است مهربان که از شوهر بودن خود احساس رضایت می‌کند و همسرش را با نام‌هائی چون “چکاوک” من و یا “سنجاب کوچولوی” من خطاب می‌کند. نورا نیز از اینکه با آواز خواندن و رقصیدن شوهرش را خوشحال می‌کند احساس رضایت می‌کند. اما در پس پشت این خوشبختی دنیای شکننده‌ای بنا شده است که با اولین ضربه از بیرون، همه چیز در هم می‌ریزد. نورا در می‌یابد که دیگر شوهرش را دوست ندارد و شبانه خانه و زندگی را ترک می‌کند.

نورا در خانه عروسک زنی است که بر مبنای ارزش‌های حاکم بر جامعه پذیرفته است که زن خانه باشد و از هرگونه فداکاری برای شوهرش دریغ نکند. او زنی است خانه‌دار، همسری است وفادار و مادری وظیفه‌شناس که انتظار دارد شوهرش نیز در وقت نیاز همین خصوصیات را داشته باشد. انتظاری که در شرایط بحرانی برآورده نمی‌شود، تجربه‌ای که نگاه او را به شوهرش، زندگی و اجتماع تغییر می‌دهد، او در جواب شوهرش که وظایف او را به عنوان همسر یادآوری می‌کند می‌گوید:

“دیگر به این قبیل وظایف اعتقادی ندارم، عقیده من این است که قبل از هر چیز”من” بشوم. همانطور که تو “تو” هستی. یا به هر صورت باید سعی کنم من هم مثل تو جزء افراد بشر حساب شوم. ” (ص۱۰۰)

نورا در می‌یابد که در زندگی زناشوئی‌اش عروسک ملوس شوهرش بوده و خودش نیز از اینکه عروسک باشد لذت می‌برده است و حالا دیگر نمی‌خواهد عروسک کسی باشد. آنچه که در نورا باعث تغییر می‌شود تاثیر اندیشه‌های روشنفکری از بیرون نیست بلکه نتیجه مستقیم تجربه‌های شخصی اوست. زمانی که در شرایط بحرانی شوهرش تنها به حفظ آبروی خود فکر می‌کند چشمان”نورا” بر روی واقعیت باز می‌شود و درمی‌یابد که او تنها عروسکی است برای بازی:

 “خانه ما همیشه حالت یک اتاق بازی را داشته است، من عروسک تو بوده‌ام. موقعی که با پدرم زندگی می‌کردم عروسک او بودم. در اینجا بچه‌های من هم عروسک من بودند” (ص۹۸)

نورا حلقه ازدواجش را تحویل می‌دهد و حلقه خودش را پس می‌گیرد و می‌گوید “ما باید کاملا آزاد باشیم” و خانه شوهر را شبانه بدون خداحافظی از بچه‌هایش ترک می‌کند.

اشباح

یکی از اجراهای اشباح، نوشته هنریک ایبسن

خانم هلن آلوینگ بیوه کاپیتان آلوینگ است که در ویلای خود همراه با خدمتکارش رژین آنگستراند زندگی می‌کند. او برای احترام به شوهر از دست رفته‌اش هزینه ساخت یک پرورشگاه را تامین کرده است و در حال تدارک مراسم افتتاح پرورشگاه است به همین دلیل تنها فرزندش که او را برای تحصیل از کودکی به پاریس فرستاده است و امروز که نقاش شناخته‌شده‌ای است برای شرکت در مراسم افتتاح پرورشگاه به نروژ آمده است. رژین خدمتکار خانواده دختر انگستراند است که مادرش را از دست داده و از کودکی نزد هلن زندگی کرده است، پدر روژین نجار است و ساخت پرورشگاه به عهده او بوده است و از طرفی به خاطر زیاده‌روی در مصرف مشروب چندان مورد احترام دیگران نیست. “ماندرز” کشیش منطقه که رابطه نزدیکی با خانواده داشته مسئول رسیدگی به حساب و کتاب‌های پرورشگاه است و قرار است در مراسم افتتاحیه نیز سخنرانی کند. صحنه نمایش خانه ییلاقی خانم آلوینگ در منطقه‌ای ساحلی در غرب نروژ است.

در مسیر نمایش، پرده‌ها یکایک به کنار می‌روند و تصویر زیبائی که جامعه از کاپیتان آلوینگ دارد رنگ می‌بازد. هلن که همچنان عنوان بیوه آلوینگ را با خود حمل می‌کند تصوری که کشیش از زندگی زناشوئی او داشته است را به کلی در هم می‌ریزد و شرح می‌دهد که شوهرش مردی عیاش و هرزه بوده و تنها به خاطر وظیفه‌ای که کشیش بر گردن او انداخت به ادامه زندگی با او تن داد. بر خلاف تصور مردم که فکر می‌کردند کاپیتان مرد مسئول و مدبری است این او بود که خانه را مدیریت می‌کرد نه شوهرش. هلن راز سر به مهری را نیز برای کشیش افشا می‌کند و می‌گوید دلیلی که رژین را در خانه خود نگاه داشته است این است که او دختر کاپیتان است از رابطه نا مشروعی که با کلفت خانه بر قرار کرده بود. راز دیگری که بر ملاء میشود بیماریi پسر خانم آلوینگ است که از پدرش به ارث برده، بیماری که به خاطر عیاشی پدرش به او انتقال داده شده است. پرورشگاهی که قرار بود افتتاح شود در اثر بی مبالاتی کشیش (شاید بی‌مبالاتی عمدی) شب قبل از افتتاح آتش می‌گیرد و بنائی که قرار بود چهره‌ای زیبا از مردی هرزه ارائه دهد خاکستر می‌شود.

کشیش متوجه چند کتاب در منزل خانم آلوینگ می‌شود که از بودن آنها در این خانه تعجب می‌کند و اولین سوالی که از خانم آلوینگ می کند این است:

کشیش: خانم آلوینگ این کتابها از کجا آمده است؟

خانم آلوینگ: این کتاب‌ها؟ اینها کتاب‌هائی است که من می‌خوانم.

در ادامه صحبت کشیش و خانم آلوینگ متوجه می‌شویم که این کتاب‌ها مورد تائید کلیسا نیستند و کار مشتی روشنفکر است که افکارشان جائی در نروژ ندارد. کتاب نماد فکر نو و جستجوی راهی جدید برای زندگی است. هلن زنی است که در برابر سنت‌های جامعه راه گریزی برای خود نیافته است و تسلیم “تمام افکار و عقاید منسوخ” پدران خود بوده است. در جامعه‌ای که از دید کشیش باید به وظایف مادری‌اش بیشتر فکر کند تا اینکه دنبال افکار گمراه‌کننده برود. هلن خود را با مادر رژین که با گرفتن مبلغی پول حاضر شد مهر سکوت بر لب بزند مقایسه می‌کند با این تفاوت که قیمت بهتری برای فروش خود دریافت کرده است. وقتی کشیش او را از این مقایسه منع می‌کند در جواب می‌گوید:

“نه اینقدرها هم تفاوت ندارند، فقط قیمتش فرق می‌کند، در آن مورد هزار و صد و بیست کرون نا قابل و در این مورد ثروت هنگفت. ” (ص ۱۴۹)

هلن به خاطر رعایت سنت‌ها و پیروی از امر کشیش آمال و رویاهای خود را پایمال کرده است، ولی رژین تن به این تسلیم نمی‌دهد و به دنبال آرزوهای خود می‌رود، تصمیمی که خانم آلوینگ از آن حمایت می‌کند، شاید به این امید که نسل جدید مانند او قربانی ارزش‌های منسوخ نشود:

«رژین: نه، نمی‌خواهم، یک دختر بیچاره باید از جوانی خودش حداکثر استفاده را بکند وگرنه پیش از اینکه متوجه شود فرصت از دستش رفته است. من هم نشاط زندگی را در خود احساس می‌کنم.» (ص ۱۸۸)

خواننده با خانم آلوینگ هم زمان هم احساس همدردی می‌کند و هم او را سزاوار سرزنش می‌داند.

رسمرس هلم

یکی از اجراهای رسمرس هولم، نوشته هنریک ایبسن

“رسمرس هولم” نام عمارتی اربابی است که نسل اندر نسل محل سکونت خانواده‌ای بوده است که همواره پاسدار ارزش‌های طبقه حاکم بوده‌اند و اینک محل سکونت “یوهانس اسمر” آخرین بازمانده این خانواده است. او کشیشی است که ردای کشیشی را از تن به در کرده و ایمان خود را نیز از دست داده است. در این عمارت به غیر از او “ربکا وست” که معلم سرخانه همسر کشیش بوده است نیز زندگی می‌کند. همسر کشیش در اثر فشار‌های روحی از روی پلی که در کنار آسیاب است با پریدن در رودخانه خودکشی کرده است. ربکا وست پس از مرگ همسر کشیش در این خانه مانده است و مدیریت عمارت را به عهده دارد. در مسیر نمایش به تدریج رازهای پنهان هر یک از شخصیت‌ها عیان می‌شود و به تدریج در طول نمایش سرپوش‌های سنگینی که بر روی احساسات و امیال ربه‌کا و کشیش قرار دارد به کناری می‌رود و با عیان شدن عمق این عواطف پایان دادن به زندگی را تنها راه رهائی برای خود می‌یابند و هر دو به شیوه همسر کشیش خود را به آب می‌سپارند و به یک معنا رهائی را در مرگ با یکدیگر می‌یابند.

“ربه کا وست” نقطه مقابل” نورا” در خانه عروسک است، او نه به دنبال تشکیل خانواده و بر آورده کردن نیاز‌های شوهر که تشنه قدرت و تسلط بر مرد است. او زنی است بی‌رحم که برای رسیدن به هدف خود همسر کشیش ”به آته” را به سوی جنون سوق داده تا آنجا که او دست به خودکشی زده است. او زنی است تیز هوش که خوب می‌داند چگونه دیگران را بازیچه دست خود قرار دهد، او در این عمارت اشرافی که هر گوشه آن یادآور پاسداری از ارزش‌هائی است که در برابر موج تجددطلبی به وحشت افتاده است هیچ ریشه‌ای ندارد. گذشته او در هاله‌ای از ابهام است، گذشته‌ای که او با تمام قوا تلاش می‌کند که به یاد نیاورد و حتی اگر بتواند آن را انکار کند. کرول مدیر مدرسه به این نقطه ضعف او پی برده است، نقطه ضعفی که می‌تواند برگ برنده‌ای برای کرول باشد. ربه‌کا راهی برای رهائی از گذشته ندارد گذشته‌ای که سایه سنگین خود را بر ذهن او چیره ساخته است تا آنجا که او در چنگال گذشته اسیر است. او که به گفته خودش زمانی در تب شهوت‌آلود دستیابی به کشیش می‌سوخته، دست رد بر سینه کشیش می‌زند چرا که زندگی در رسمرس هلم در او تحولی ایجاد کرده که انتظارش را نداشته است. تمنای جسمی به عشق مبدل شده است. او قبل از این تحول خود را اینگونه توصیف می‌کند:

“گمان می‌کنم اون زمان هر کاری را می‌تونستم پیش ببرم. چون اون زمان هنوز اراده بی‌باک و آزاده‌ام رو داشتم. ملاحظه سرم نمی‌شد، در برابر هیچ چیزی پس نمی‌نشستم ـ ولی بعد سر اون چیزی باز شد که اراده‌ام را شکوند و ـ من رو سخت برای همه عمر ترسوند”. (ص۲۰۳)

به گفته رسمر “ربه‌کا” که به تنهائی از او و “به‌آته” روی هم، قوی‌تر بود و کرول به او می‌گوید ” شما اگر دنبالش بودید کی رو نمی‌تونستین جادو کنید” در برابر عشق شکست می‌خورد. اما در پایان برای اثبات باور به آنچه می‌گوید همراه با کشیش به همان راهی می‌رود که خود در جلوی پای همسر کشیش گذاشته بود و همراه با کشیش به زندگی خود پایان می‌دهد.

هِدا گابلر

یکی از اجراهای هدا گابرلر، نوشته هنریک ایبسن

صحنه، خانه هِدا گابلر و همسرش جورج تسمان است که شب پیش از ماه عسل برگشته‌اند. هِدا گابلر دختر ژنرال گابلر که در ناز و نعمت بزرگ شده است پس از فوت پدرش از میان تمامی کسانی که خواهان او بودند جورج تسمان را برگزیده است. مردی که به او دکترای افتخاری داده‌اند و می‌خواهد که با ادامه تحقیقاتش پروفسور شود. در نگاه نخست همه چیز نوید یک زندگی خوب و تشکیل خانواده‌ای خوشبخت را می‌دهد. زوج نسبتا جوانی که از یک ماه عسل طولانی به خانه مورد علاقه‌شان آمده‌اند تا زندگی مشترک خود را آغاز کنند. اما با ورود شخصیت‌های دیگرِ نمایشنامه، گذشته همچون اختاپوس بر زندگی آنان چنگ می‌اندازد و همه را اسیر خود می‌کند. همچون توروالد در خانه عروسک جورج تسمان مرد مهربانی است که می‌خواهد شوهری وفادار باشد و این را وظیفه خود می‌داند که آسایش همسرش را فراهم کند اما مشکل اینجاست که هِدا گابلر هیچ وجه مشترکی با ” نورا” ندارد او برای خانه‌دار بودن آفریده نشده است. او بر خلاف هلن در اشباح، زنی است که نمی‌تواند در تملک کسی باشد و ازدواج او نیز از روی مصلحت بوده است نه عشق، او با صراحت می‌گوید که ” چون می‌خواست زندگی مرا تامین کند دلیلی نبود که پیشنهاد ازدواجش را رد کنم”. او مردی را انتخاب کرده است که خوره کتاب است و در تمام شش ماهی که در ماه عسل به سر برده بودند راجع به تاریخ تمدن و صنایع دستی قرون وسطی صحبت کرده است، مردی که خیلی راحت می‌توان تحت کنترل گرفت. هدا زنی است با اعتماد به نفس و آگاه به زیبائی خود، اما جذابیت او برای مردان نه زیبائی چهره او که شخصیت اوست، او عروسکی نیست که بتوان آن را به راحتی به دست آورد، او گربه ملوس کسی نیست و بر خلاف ” نورا” برای خانه‌داری و آشپزی نیز آفریده نشده است. او زنی است تیزهوش، جاه‌طلب و بی‌رحم که در این مشخصات به ربه‌کا وست خیلی شبیه است با این تفاوت که او در خانواده‌ای متمول بزرگ شده است. او زنی نیست که بدون مرد خود را ناقص تصور کند، در او نوعی سرکشی موج می‌زند که مردان را به مبارزه می‌طلبد. او زن “خوب فرمان‌بر پارسا” نیست که مرد درویش را پادشاه کند و از طرفی زنی است که برای رسیدن به هدف خود هیچ لزومی نمی‌بیند که به اخلاقیات پایبند باشد و به راحتی دیگران را آلت دست خود قرار می‌دهد. او زن سرکشی است که رام‌شدنی نیست. سرانجام زمانی که حس می‌کند در تله افتاده است و ممکن است مجبور شود بر خلاف میلش شرایطی را بپذیرد که در گروگان کسی باشد، شرایطی که نتواند آزادانه آنچه را که می‌خواهد انجام دهد، با شلیک گلوله از طپانچه‌ای که به ارث برده است خود را می‌کشد. برای او زندگی در اسارت دیگری قابل تصور نیست و تنها راه آزادی را پایان دادن به زندگی می‌یابد.

به غیر از اشباح صحنه آغازین سه نمایشنامه دیگر به ما فضائی را معرفی می‌کند که افراد در تفاهم با یکدیگر در آرامش زندگی می‌کنند و همه چیز بر وفق مراد است. “نورا” از خرید کریسمس وارد خانه می‌شود، ربه کا وست در صندلی راحتی سرگرم قلاب‌دوزی است و هِدا گابلر شب پیش از یک ماه عسل طولانی بازگشته است. اشباح هم هرچند با مزاحمت نجار آغاز می‌شود ولی در آنجا نیز همه چیز برای برگزاری یک مراسم بزرگ در حال آماده شدن است. در مسیر نمایش‌ها اسرار از پرده برون می‌افتند و توفان جایگزین آرامش می‌شود. وجه مشترک چهار زنی که نقش محوری را در این نمایشنامه‌ها دارند این است که هر یک رازی سر به مهر دارند که عیان می‌شود. ” نورا” پنهان از شوهرش از یک نزولخوار وام گرفته است و پنهانی از پولی که باید برای خود خرج کند وام را می‌پردازد. هلن در اشباح سال‌ها بر عدم خوشبختی خود و عیاشی‌های شوهرش سرپوش گذاشته است تا دیگران از آن بوئی نبرند. هِدا گابلر عشق خود را به لاوبرگ پنهان می‌کند و “ربه‌کا وست” گذشته خود را. در اشباح نقش مذهب در سرکوب آزادی زنان تحت عنوان وظیفه کاملاً عیان است و در سه نمایشنامه دیگر قرار دادهای اجتماعی و شرایط اقتصادی است که سد راه آزادی زنان است.

چهار زن چهار شخصیت متفاوت

هر یک از این چهار نمایشنامه به نوبه خود شایسته تحلیل جداگانه هستند تا عمق بینش ایبسن را نسبت به جامعه و روابط بین انسان‌ها بشناسیم که موضوع این مقاله نیست. در اینجا تلاش خواهد شد تا با بررسی شخصیت چهار زنی که نقش محوری در این نمایشنامه دارند با نخستین اندیشه‌های برابری بین زن و مرد در نروژ که می‌توان با کمی گشاده‌دستی آن را به اسکاندیناوی تعمیم داد آشنا شویم.

ایبسن در این چهار نمایشنامه زنان را قبل از اینکه به عنوان زن از دیگر انسان‌ها متمایز کند، آنان را به عنوان انسان بر روی صحنه می‌آورد. نگرشی که برابری را از یک امر حقوقی به عنوان مساله‌ای انسانی مطرح می‌کند و ساختار اجتماعی، مذهب و فرهنگ به موانع دست و پاگیری که ذهن ما را اشغال کرده‌اند تقلیل پیدا می‌کنند. ” نورا” می‌گوید ” به هر صورت باید سعی کنم من هم مثل تو جزء افراد بشر حساب شوم”. زنان قبل از اینکه زن باشند انسان هستند با تمام خصوصیاتی که هر انسان دیگری می‌تواند داشته باشد به همین دلیل ما با چهار شخصیت مختلف روبرو هستیم که با بعضی از آنها احساس همدردی می‌کنیم و از بعضی دیگر خوشمان نمی‌آید. همدردی یا عصبانیت ما از این شخصیت‌ها نه به خاطر زن بودن آنهاست که به خاطرشخصیت آن‌ها است، به خاطر رابطه آنها با زندگی و دیگران است. با ” نورا” احساس همدردی می‌کنیم چرا که فداکاری‌های بی‌دریغ و صادقانه‌اش از طرف شوهرش بی‌پاسخ می‌ماند. برای شجاعت او احترام قائلیم و به او حق می‌دهیم که خانه را ترک کند حتی بدون خداحافظی از بچه‌هایش. هلن بیوه آلوینگ در اشباح با اینکه در سال‌های اولیه ازدواجش تصمیم جدائی از همسرش را داشته ولی با یک تشر کشیش از خواست خود کوتاه آمده است و برای احترام به ارزش‌های اجتماعی تن به ادامه زندگی با شوهرش داده است و حالا همه چیز را به گردن دیگران می‌اندازد. او از پذیرفتن مسئولیت خودش در‌انتخاب “سوختن و ساختن” در زناشوئی‌اش سر باز می‌زند. او شجاعت “نورا” را ندارد که به رفاه اقتصادی پشت پا بزند و به دنبال یافتن “خود” برود. هلن زنی است پایبند به تعهد حتی اگر به زیان او باشد، او با تمام رنجی که شوهرش به او تحمیل کرده است همچنان پس از مرگ او نیز با بنا کردن پرورشگاهی به نام او می‌خواهد از افشای چهره واقعی شوهرش جلوگیری کند تا دیگران همچنان باور داشته باشند که او مرد شریفی بود. هیچیک از صفات هلن و “نورا” در “ربه کا وست” وجود ندارد، او زنی است سنگدل بدون پایبندی به اخلاقیات جاری و یاغی علیه سنت‌ها و ارزش‌های منسوخ اجتماعی، ولی حاضر نیست در راه باورهایش دست به فداکاری بزند و ترجیح می‌دهد که دیگران را جلو بیندازد تا آرزوهای او را برآورده کنند. “نورا” و هلن از تمناهای جسم سخنی به زبان نمی‌آورند، ولی ربه‌کا از تمناهای جنسی خود سخن می‌گوید. او زنی نیست که خود را وسیله‌ای برای ارضاء جنسی مرد بداند و یا مادینه‌ای که برای تولید بچه به وجود آمده است. ربه‌کا یک مبارز راه آزادی نیست، ولی از شرایط موجود کینه به دل دارد و به دنبال انتقام شخصی است. هِدا گابلر زنی است خود شیفته که دوست دارد شمع مجلس باشد و مردان پروانه‌وار دور او بگردند و هرگاه بیش از اندازه مجاز به او نزدیک شوند آن‌ها را بسوزاند. او زنی است متکبر، خودخواه و مکار که هیچگونه همدلی با زنان دیگر نیز ندارد. برای او زنان دیگر موجودات ساده‌لوحی هستند که خود را پایبند مردان می‌کنند. هِدا آزادی عمل را تنها برای خود می‌خواهد. هِدا گابلر شخصیتی است بسیار پیچیده که با هر عمل او دچار حیرت می‌شویم، برای تماشاگر غیر ممکن است حدس بزند قدم بعدی او چه خواهد بود و در نهایت با خودکشی ناگهانی خود تماشاگر را در یک خلاء عاطفی قرار می‌دهد. نه می‌توان او را دوست داشت و نه می‌توان از او متنفر بود.

این چهار زن با چهار شخصیت مختلف، چهار زندگی مختلف و چهار گذشته متفاوت در یک چیز با هم مشترک‌اند” تلاش برای رهائی از چهار دیواری خانه که آن‌ها را از آزاد بودن محروم کرده است. آنها به چهار روش مختلف، برای رسیدن به چهار شکل مختلف از رهائی تلاش می‌کنند که از تولد انسان نوئی نشان دارد که بر فردیت خود آگاه شده است و دیگر نمی‌خواهد در بند بماند. جمع شدن تدریجی همین حرکت‌های انفرادی بود که سر منشاء جنبش‌های مختلف اجتماعی در قرن بیستم برای به دست آوردن حقوق مساوی با مردان شد.

آثاری که در این جستار از آنها نام برده شد:

  • خانه عروسک و اشباح/نوشته هنریک ایبسن ترجمه مهدی فروغ/انتشارات زوار چاپ دوم ۱۳۸۷
  • روزمرس هلم/نوشته هنریک ایبسن مترجم: میر مجید عمرانی/نشر شور آفرین ۱۳۹۶
  • هِدا گابلر/نوشته هنریک ایبسن ترجمه مینو مشیری/بنگاه ترجمه و نشر کتاب ۱۳۵۱
  • ایبسن آشوب گرای/کاوشی در زمینه جامعه شناسی هنر/ا. ح آرین پور/انجمن تاتر ایران و مرکز نشر سپهر ۱۳۴۸
بیشتر بخوانید

آقای برشت و روزگار ما

کمیاب در قلمرو «نقد ادبی»

$
0
0

ملیحه تیره‌گل

در  قلمرو «نقد ادبی در تبعید»، به نویسندگانی برمی‌خوریم که به لحاظ کمیتِ کار ، صاحب متن‌های اندک هستند؛ اما همان تعداد کم، به لحاظ کیفیتِ نقد، نام آن‌ها را در زمره‌ی برگزیدگان این قلمرو می‌نشاند. چند نمونه از این گونه نویسندگان که  با کمیت اندک اما با کیفیت کلان، نامشان در سپهر «نقد ادبی در تبعید» می‌درخشد- عبارت است از: مهدی سررشته داری با نقدی بر شعر سهراب سپهری؛ علی صیامی با نقدی بر داستان «انجل لیدیز» اثر خسرو دوامی؛  نقد خسرو دوامی بر شعر زنده یاد منصور خاکسار؛ و نقدی  که شاهرخ رئیسی بر دو کار متفاوت هنری نوشته است.

بعدی، ترانه‌ای از ژاک برل

 من در این وجیزه‌ی خُرد، بر مقاله‌ای درنگ می‌کنم با عنوان «قطعه‌ای درباره‌ی عشق» به قلم شاهرخ رئیسی، نویسنده‌ی ساکن آلمان. این نویسنده، ابتدا متن ترانه‌ی «بعدی» (۱۹۶۴) اثر ژاک برل (ترانه سرا و آوازخوانِ فرانسوی) و متن «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق» (۱۹۸۸) اثر کریستف کیشلوفسکی (سینماگر لهستانی) را بازمی‌نویسد؛ شباهتِ این دو اثر را در رابطه‌ای که بین «عشق» و «سکس» برقرار کرده‌اند- نشان می‌دهد؛ و سپس این رابطه را تحلیل می‌کند.[۱ّ]

از آن رو که بدون دو متن یادشده، تحلیل کوتاه اما درخشانِ شاهرخ رئیسی بی‌مأخذ می‌مانَد، برتر می‌دانم که فشرده‌ای از ترانه‌ی «بعدی» و فیلم «درباره‌ی عشق» را از قلم او در این جا بازگو کنم:

[…] ترانه‌ی «بعدی»، هم‌چون بسیاری کارهای دیگر برل فرمی روائی دارد و نقطه‌ی اوج اثر در پایان کار است، در چند بیت آخر. ماجرای مرد میان‌سالی است که داستان اولین عشق‌بازی‌ی زندگی‌اش را تعریف می‌کند. آن زمان که پسری ۲۰ ساله و سرباز وظیفه بود؛ از طرف پادگان یک روز هدیه‌ای ویژه به سربازان اهدا می‌شود: جنده‌خانه‌ی سیار رایگان. جوان‌ها را به صف می‌کنند؛ یک صد سرباز را. همه لخت و برهنه در حالی که حوله‌ای‌ با دست جلوی بدن گرفته‌اند به نوبت وارد اتاق‌ها می‌شوند. ماجرا از دهان ژاک برل [آوازه خوان] روایت می‌شود؛ در ترانه‌ای اعجاب انگیز و جادوئی. گروهبانی دم در ایستاده و مرتب فریاد می زند «بعدی بعدی»، تا نوبت به راوی می‌رسد. پسرک سرخ از خجالت با صدها تمنای عاشقانه وارد اتاق زن تن‌فروش می‌شود. در اوج احساس، تمنا و نیازی که جوانی بی‌تجربه در همان سن و موقعیت می‌تواند داشته باشد زن را نوازش می‌کند….ناگهان در گوشش صدای زن می‌پیچد که با چهره‌ای بی‌تفاوت و با اشاره‌ی دست فریاد می‌زند :«بعدی بعدی». شاید خطاب به نگهبان دم در؛ شاید خطاب به پسرک! پسرک حیران و مبهوت اتاق را ترک می‌کند. صدا اما ترکش نمی‌کند. سرتاسر زندگی صدا در گوشش طنین می‌اندازد و هستی‌اش را می‌بلعد: بعدی بعدی. در آغوش هر زنی که لختی آرام می‌یابد صدا را می‌شنود: بعدی بعدی. ژاک برل به این جا که می‌رسد، نعره می‌زند و- هم‌چون عادت همیشگی موقع خواندن ترانه‌ای با حرکت دست آن چه را می‌خواند در هوا ترسیم می‌کند. برل با دست در هوا طنابی به دور گردن خود می‌اندازد. یگانه راه خلاصی از این صدا مرگ است: «بعدی بعدی».

شاهرخ رئیسی

شاهرخ رئیسی در این جا می‌نویسد: «سکس با کسی که دوستش نداریم لذتی ندارد. گاه هم‌چون تجاوز به تن خودمان است. اما راز این ترانه به سرخوردگی‌ی سکسِ بدون احساس محدود نمی‌شود. راز جای دیگری است.» و برای نشان دادن این راز، به داستان «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق» می‌پردازد. در این فیلم نیز «تامیک»، پسر نوزده ساله‌ی «خجالتی  و پراحساسی» است که عاشق زنی میان‌سال می‌شود، و :

[…] یک سال تمام هر صبح و هر شب، زن را که در ساختمان روبه‌روئی زندگی می‌کند، با دوربینش مخفیانه دید می‌زند. بعد از یک سال سرانجام به بهانه‌ای به زن نزدیک می‌شود و ابراز عشق می‌کند. عشق زن همه‌ی وجودش را گرفته. زن میان‌سال با نگاهی ناباورانه به پوزخندی می‌پرسد: «تو عاشق من هستی! حالا ازم چی می‌خوای؟» – نمی‌دونم. – می‌خوای با من به سفر بری؟ – نه.  می‌خوای شاید من را ببوسی؟ – نه.   یا شاید هم می‌خوای با من بخوابی؟ – نه. – پس چی می‌خوای؟ -هیچی. […] در سکانس بعد، در اتاق زن نشسته؛ در اتاق معشوق؛ در اتاقی که یک سال تمام همه‌ی گوشه و زوایایش را از پشت دوربین تعقیب کرده بود. بیرون اتاق شب است. زن از او می‌پرسد که تا به حال با کسی سکس داشته؟ و تامیک می‌گوید نه. زن می‌پرسد موقع دیدنش از پشت دوربین چه می‌کرده، آیا خودش را با دست ارضا می‌کرده؟ و پسر با خجالت جواب می‌دهد که آری چنین می‌کرده. زن دو دست پسر را می‌گیرد و میان پاهایش می‌گذارد … پسرک می‌لرزد و زود آبش می‌آید. زن به پوزخندی می‌گوید: دیدی این هم از عشق. عشق واقعی! عشق همین بود. حالا برو حمام و خودت را تمیز کن. پسرک هراسان و نامید خانه‌ی زن را ترک می‌کند. در نمای بعد در حمام با تیغی رگ دستش را می‌زند.

به نظر من، چشم‌انداز آن ترانه‌سرا و آن فیلمساز، به آن بخش از دستگاه نظری‌ی ژاک لاکان (پزشک، ضد فلسفه و ضدِ فیلسوف، و روانکاو فرانسوی) باز می‌شود، که «عشق» را جزئی از «رانش مرگ» تلقی می‌کند و می‌گوید: «عشق یک شکلی از خودکشی را ترسیم می‌کند.»[۲]  لاکان در جای دیگر، عشق را چنین توصیف می‌کند: «تصور کنید که یک گل زیبا یا یک میوه‌ی رسیده روبه‌روی شماست. درست در لحظه‌ای که برای برداشتن آن دست می‌برید، ناگهان به شعله تبدیل می‌شود.[…]»[۳]  شاهرخ رئیسی بدون اشاره به تئوریِ لاکان، «راز» را در سپهری جست‌وجو می‌کند که لاکان سه وَجه یا سه قلمروی درونی‌ی «عشق» را با مفاهیم «خیالی»، «نمادین»، و «واقعی» از یکدیگر متمایز کرده است. و با این خوانش است که می‌نویسد:

 آن چه تامیک ۱۹ ساله را به ژاک برلِ ۲۰ ساله پیوند می‌زند نه از کف رفتن معصومیت و باکرگی‌، بل کشف این حقیقت است که میان ذهن عاشق و تمنای عاشقانه در ذهن، با آن چه در عمل، در نزدیکی‌ی دو تن و رابطه‌ی دو انسان شکل می‌گیرد، فاصله‌ای بعید و درنگذشتنی وجود دارد. عشق حاصل خیال است و دست آورد رؤیا. آن چه در واقعیتِ جاری‌ی این جهان در روابط متعارف شکل می‌گیرد و پیش می‌رود را با آن نیاز و تمنای پر اوج درونی کاری نیست. روابط آدم‌ها همزیستی‌ی مسالمت آمیزی است حاصل حساب‌گری‌های عقل سودجو و خرد عافیت‌طلب، که مردمان برای راحت‌تر برگزار کردنش نام عشق بر آن می‌گذارند. عشق اما چیست؟ […] در اوج نزدیکی، غیابش را می‌یابیم؛ در تلاشی تراژیک و بی‌سرانجام، ما را به این سو و آن سو می‌کشاند؛ و دلیلی است بر ناخوشنودی، دلهره و تنهایی و وانهادگی‌ای که زندگی‌ی ماست.

بدین ترتیب، می‌توان گفت که نقطه‌ی عزیمت شاهرخ رئیسی در این تحلیل روانکاوی است؛ و فرودگاه او، هستی‌شناسی. یعنی درست همان که خودِ لاکان به خاطر ورود به قلمرو رازآلود آن از سوی گروهی از همتایان زمان خود سرزنش می‌شد.  منتها، درخششِ تحلیل شاهرخ رئیسی با همین رویکرد آن جا اوج می‌گیرد که رابطه‌ی «عشق» و «سکس» را با «دوربینِ تامیک» نمادینه می‌کند:

تامیک نخستین بار معشوق را از پس دوربینش کشف می‌کند. شعاع نور که از دو عدسی‌ی دوربین تامیک می‌گذرد، تصویری در برابر دیدگان پسر نقش می‌بندد. پس عشق شروع می‌شود. نه با پیکر و حضور واقعی‌ی زن، بلکه با ایماژی و نشانه‌ای. عبور از این تصویر تا رسیدن به واقعیتِ زن، داستان فیلم است؛ و همزمان، گذار از کودکی به بزرگسالی. باکرگی‌ی تامیک نه با ارضاء زودهنگامش، بلکه با درک این حقیقت از کف می‌رود. درک فاصله‌ی میان معشوق با زنی که ساکن آپارتمان روبه‌رو است؛ فاصله‌ای  که این دو روح را فرسوده می‌کند و جان را می‌آزارد. و دردناک‌تر نکته این که، همیشه این را با آن اشتباه می‌گیریم. به بیانی دیگر، مرز این دو را نمی‌شناسیم. نمی‌توانیم بشناسیم. آن چه تامیک و راوی‌ی ترانه‌ی ژاک برل را به ویرانی‌ی خویشتن می‌کشد، درد و هراس آگاهی بر این ناتوانی است.

در همین بند از سخن شاهرخ رئیسی- به ویژه آن جا که می‌گوید «نمی‌توانیم بشناسیم» – پرهیبی از تز «وحدت وجود» و شناخت شناسی‌ی عرفان به چشم می‌آید. و من- ملیحه تیره گل هم، که همیشه و همواره به خاطر عنصر «راز» با عرفان سر جنگ داشته‌ام، به ناگزیر می‌گویم «آری، نمی‌توانیم بشناسیم». و تا جائی که خوانده‌ام، تاکنون هیچ فیلسوفی نیز ادعا نکرده است که جنس وُ جنم وُ چه‌گونگی‌ی این «فاصله» را «شناخته» است. و همین جاست که من می‌مانم با قله‌های عرفان در ادبیات فارسی، که برای عینیت بخشیدن به معشوق ازلی، به آن، «زلف و گیسو و خال و چشم نرگس‌وار و کمان ابرو…» بخشیده‌اند؛ من می‌مانم با تشخیص گاستون باشلار که «به کار بردن پیچیده است»؛ من می‌مانم با تشخیص دولوز/ گُتاری که «انسان ماشین تولید تمنا و آرزوست»؛ من می‌مانم با حرف ویتگنشتاین که: «چیزی که نمی‌توانیم درباره‌اش سخن بگوئیم، باید در سکوت از آن بگذریم»؛ من می‌مانم با لاکان و «زیبای شعله‌ور»ش؛ من می‌مانم با فروغ فرخ‌زاد که : «ای شب از رؤیای تو رنگین شده/ سینه از عطر توام سنگین شده/ ای تپش‌های تن سوزان من/ آتشی در سایه‌ی مژگان من/ »؛ من می‌مانم با این متن زیبا و باشکوهِ شاهرخ رئیسی و تشخیص دردناکش؛ یعنی، من می‌مانم با نویسنده‌ای که نوشته‌اش در شناختِ دو اثر هنری رشک برانگیز است، اما خودِ او نه در قلمرو «فلسفه» ادعائی را یدک می‌کشد؛ نه در قلمرو «نقد ادبی»؛ و نه در «شناختِ» آن چه که پیرامونش قلم زده است، به سپهر یقین و حتمیت آویخته است.

۲۶ ژانویه ۲۰۲۰/ ۶ بهمن ۱۳۹۸

پانویس

[۱]ّ  شاهرخ رئیسی، قطعه‌ای درباره‌ی عشق (با نگاهی به ترانه‌­ی ژاک برل و فیلمی از کریستف کیشلوفسکی)، تارنمای «اثر»،۱۳۸۷/ ۲۰۰۹

[۲ّ]  پل ریکور، لاکان و عشق، ترجمه­ داریوش برادری، تارنمای «اثر»

[۳]  ژاک لاکان، سمینار شماره­ هشتم، ص ۵۲.

بیشتر بخوانید:

«قاب»های بی‌چهارچوب جهان در آثار بهروز شیدا

از انقلاب تا فروپاشی اجتماعی در قاب ادبیات داستانی

$
0
0

 دانشگاه اوپسالای سوئد مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه به قلم نویسندگان ایرانی داخل و خارج از ایران را که بعد از انقلاب بهمن ۵۷ نوشته شده‌اند، در قالب یک آنتولوژی با عنوان «Tavlan» (تابلو) منتشر کرده است. این مجموعه به ویراستاری و همراه با مقدمه‌ای از فروغ حاشابیکی، دانشیار زبان‌های ایرانی دانشگاه اوپسالا منتشر شده است. تلاشی برای ارائه‌ی تصویری از ایرانِ پس از انقلاب در قاب ادبیات داستانی.

Tavlan: En antologi med persiska noveller skrivna efter revolutionen i Iran 1979

به لحاظ زمانی، مبنای گزینش داستان‌هایی که در آنتولوژی دانشگاه اپسالای سوئد پیرامون ادبیات معاصر ایران آمده است، انقلاب بهمن ۵۷ به عنوان واقعه‌ای است که کشور را با اغتشاش، بحران‌های متعدد کم‌سابقه در تاریخ معاصر ایران مواجه کرد. به همین سبب هم اشتیاق به روایتگری و بازگویی آنچه که در سال‌های پس از انقلاب اتفاق افتاد بسیار زیاد بود، تا بدان حد که حتی از مرزهای جغرافیایی ایران هم عبور کرد و ادبیات معاصر ایران را به دو شاخه ادبیات داخل ایران و ادبیات خارج از ایران تقسیم کرد.  «Tavlan» (تابلو) تلاشی است برای ارائه‌ی تصویری از ایرانِ پس از انقلاب در قاب ادبیات داستانی.

 این کتاب شامل ۱۳ داستان کوتاه است که از آن میان ۹ داستان در داخل کشور نوشته شده‌اند. سایر داستان‌ها از نویسندگان تبعیدی ایرانی و یک داستان هم از یک نویسنده افغانستانی است که به بیان گوشه‌ای از مصائبی که آوارگان افغانستانی در ایران متحمل شده‌اند می‌پردازد. فروغ حاشابیکی تلاش کرده است که با این ۱۳ داستان یک تصویر کلی از رویدادهای بعد از انقلاب و درونمایه‌هایی که به ادبیات معاصر ایران در داخل و خارج از کشور جهت داده‌اند، به دست دهد: جنگ، ترور مخالفان سیاسی در خارج از کشور، مصیبت‌هایی که فعالان سیاسی تحت تعقیب در مسیر پناهجویی تحمل کردند، جست‌وجوی معنا برای زندگی و بحران‌های هویتی و حرمان‌های عشقی، فروپاشی اجتماعی در سکوت رسانه‌ای و سرانجام  جست و جو برای معنویتی آلترناتیو و تجدید نظر در مفهوم حقیقت.

«حفره» نوشته قاضی ربیحاوی برگرفته از مجموعه داستان از این مکان، درباره  جوانی که در آرزوی دیده شده به استقبال شهادت در جنگ می‌رود، «من قاتل پسرتان هستم» از مجموعه‌ای به همین نام نوشته احمد دهقان درباره احساس گناه یک سرباز در جنگ که برای نجات یک گروه از همرزمانش مجبور به کشتن یک سرباز دیگر شده است، «سلاح سرد» نوشته علی عرفان درباره مردی که وادار به قتل دگراندیشان در خارج از کشور می‌شود، «جدول کلمات متقاطع» نوشته ناهید طباطبایی درباره مردی بازنشسته که از حسادت رنج می‌برد و به پیروزی‌های کوچک در زندگی روزمره دل بسته است، «سِفرِ آخر» نوشته داریوش کارگر، درباره‌ مبارزی تحت تعقیب که توسط قاچاقچی به ترکیه گریخته است و منتظر قاچاقچی دیگری است که او را به جایی امن در اروپا برساند، «عقاید پیش‌پا افتادۀ آقای داوودی» نوشته‌ حسین نوش‌آذر درباره‌ پناهجویی در آلمان که احساس می‌کند  همه‌ هویت خود را از دست داده است، «جاده» نوشته علی خدایی درباره‌ زنی میان‌سال و تنها در حسرت عشق در جامعه‌ای که همه‌ی نیازهای او را نادیده می‌گیرد، «چند سانت توی زمین» نوشته‌ مهسا محب‌علی درباره‌ منتهی شدن جست‌وجوها به دنبال معنویت‌های آلترناتیو به ناکجاآبادهای معنوی در جامعه‌ای که پروژه‌ معنویت رسمی در آن شکست خورده است، «عنکبوت» نوشته سیامک گلشیری درباره زندگی بحران‌زده‌ طبقه  متوسط شهری در تهران پس از انقلاب، «تویی که سرزمین‌ات اینجا نیست» نوشته محمد آصف سلطان‌زاده درباره زندگی پرمشقت پناهجویان افغان در ایران، «خوشبختی چیست» نوشته محمد رضا گودرزی درباره فروپاشی اجتماعی و تحریف واقعیت‌ها در رسانه‌های دولتی، «بودای رستوران گردباد» نوشته حامد حبیبی داستان دیگری درباره جست‌وجوی معنویتی متفاوت و بحران در مفهوم و معنای حقیقت، «چند روایت معتبر درباره برزخ» از مصطفی مستور درباره مردی که در جست‌وجویش برای خوشبختی در آغوش یک زن به این باور می‌رسد که دستیابی به خوشبختی فقط با دریافت تمامیت مفهوم زنانگی ممکن است.

این داستان‌ها به گزینش و با ویراستاری فروغ حاشابیکی می‌بایست نمایانگر یک تصویر کلی از سال‌های بعد از انقلاب در ادبیات معاصر ایران در داخل و خارج از کشور باشند.

پیش از این در فاصله بین سال‌های ۱۹۸۴ تا ۲۰۰۴ سه آنتولوژی دیگر از ادبیات معاصر ایران به زبان سوئدی منتشر شده است. در این آنتولوژی آثاری از نویسندگانی آمده است که تاکنون داستانی از آنها در  مجموعه‌های مشابه قبلی به زبان سوئدی منتشر نشده است.

شناسنامه کتاب:

Tavlan: En antologi med persiska noveller skrivna efter revolutionen i Iran 1979
Hashabeiky, Forogh
2020 (Swedish)
Uppsala: Acta Universitatis Upsaliensis, 2020. , p. 206

مرز اخلاق و ادبیات کجاست؟

$
0
0

بابک بهرامی

در روزهای پایانی سال گذشته میلادی، وانسا اسپرینگورا، ناشر فرانسوی، که رابطه‌اش در کودکی با گابریل ماتزنف، نویسنده معروف فرانسوی را در رمانی اتوبیوگرافیک با نام «رضایت» شرح داده، غوغایی در رسانه‌ها و همچنین محافل ادبی فرانسه به راه انداخت که هنوز فروکش نکرده است.

گابریل ماتزنف، نویسنده فرانسوی

این رمان روز دوم ژانویه ۲۰۲۰ منتشر شد، اما از چند روز قبل از آن، انتشار اخبار درباره محتوای این رمان، شوک بزرگی را به جامعه ادبی فرانسه وارد کرد و رسانه‌های فرانسوی آن را جنبش «می‌تو»  (MeToo) دیگر، و این بار در جهان ادبیات دانستند.

وانسا اسپرینگورا اکنون ۴۷ ساله است و به تازگی مدیریت انتشارات ژوئیار را به عهده گرفته. او در این رمان ۲۰۰ صفحه‌ای شرح می‌دهد که چگونه در سال‌های دهه ۱۹۸۰، وقتی کمتر از ۱۴ سال داشت، جذب یک نویسنده حدوداً پنجاه ساله شد؛ یعنی گابریل ماتزنف که اکنون ۸۳ ساله است.

اسپرینگورا در رمانش، که اولین کتاب اوست، نام کامل این نویسنده را ذکر نکرده و فقط «گ» نامیده است.

این در حالی است که در آثار خود گابریل ماتزنف به ویژه کتاب «زیر شانزده ساله‌ها» نیز رگه‌های تمایل جنسی به دختران و پسران نابالغ دیده می‌شود، اما هرگز نه جامعه ادبی فرانسه در این باره به سخن آمده بود و نه قربانیان این نویسنده جرأت افشاگری داشته‌اند.

همچنین رمان «رضایت» در شرایطی منتشر شد که تقریبا همزمان موارد مشابه دیگری از «آزار جنسی» نیز در جامعه فرهنگی فرانسه مطرح شده بود؛ از اتهام تازه علیه رومن پولانسکی، کارگردان فرانسوی-لهستانی، تا اتهامی که ادل اینل، هنرپیشه زن علیه کریستف روژیا، کارگردان فرانسوی مطرح کرد.

وانسا اسپرینگورا در کتاب خود، بدون هیچ عصبیت و تلاش اضافه برای قربانی نشان دادن خود، ریاکاری دورانی را به تصویر می‌کشد که از یک سو کودک‌آزاری ممنوع شده بود و از سوی دیگر حساسیتی برای «لاس‌ زدن‌های جنسی» به ویژه در طبقه هنرمندان و نویسندگان وجود نداشت.

او همچنین بار منفی و افسردگی‌های حاصل از رابطه با این نویسنده را که در همه این سال‌ها بر دوش‌ می‌کشیده و از آنها خلاصی نداشته، روایت کرده است.

در واقع وانسا اسپرینگورا نفوذ گابریل ماتزنف در این سال‌ها را به چالش می‌کشد؛ نویسنده‌ای که به راحتی «فتوحات و ماجراجویی‌های جنسی» خود به ویژه با پسران در جریان سفرهایش به آسیا را روی کاغذ می‌نوشت و منتشر می‌کرد.

اسپرینگورا در کتاب «رضایت» می‌نویسد: «انگار حضور او در زندگی من، به تمامی مرا ویران نکرده است. اکنون باید این حضور را مستند کنم، به ثبت برسانم و اعمال بد او را برای همیشه حک کنم.»

در ابتدا، افشای چنین رابطه‌ای، به نزاع لفظی میان هواداران این نویسنده که اسپرینگورا را به نوعی پیوریتانیسم (خشکه مقدسی) متهم می‌کردند و مدافعان حقوق کودکان و زنان منجر شد.

اسپرینگورا خود در کتابش نوشته است: «چگونه بپذیریم که سوءاستفاده‌ای صورت گرفته، وقتی نمی‌توانیم وجود یک رضایت را انکار کنیم؟ وقتی احساس می‌شد که اشتیاقی به این آدم بالغ وجود دارد و او نیز برای بهره‌برداری از این اشتیاق عجله داشت؟ در همه این سال‌ها، من خودم با این برداشت از مفهوم قربانی درگیر بوده‌ام.»

والری ری-روبر، فعال حقوق زنان و نویسنده کتاب «فرهنگ تجاوز در فرانسه»، در توئیتر نوشت: «درست است. نوجوانان در پی این هستند که قدرت جذابیتشان به محک گذاشته شود، این که به آنها گفته شود که سکسی یا زیبا هستند. اما این وظیفه بزرگسالان است که فورا برای آنان حد تعیین کنند.»

همچنین با افشای این رابطه، توجه به آنچه پیشتر ماتزنف در رسانه‌ها گفته بود، بیشتر شد. به عنوان نمونه، بخشی از گفت‌وگو او با برنار پیوو، روزنامه‌نگار ادبی معروف فرانسه و رئیس پیشین آکادمی فرانسه در برنامه مشهور «آپوستروف» که سال ۱۹۹۰ از تلویزیون فرانسه پخش شده بود، در شبکه‌های اجتماعی به طور گسترده به اشتراک گذاشته شد.

ماتزنف در این گفت‌وگو به مناسبت انتشار کتاب «عشق‌های فاسدشده» که شامل خاطرات روزانه او در سال‌های ۱۹۸۳ و ۱۹۸۴ است، از میل شدید خود به رابطه جنسی با نوجوانان می‌گوید. او در پاسخ به برنار پیوو که از تجربه‌های همزمان او شگفت‌زده شده و می‌پرسد «چرا شما متخصص دختران دبیرستانی هستید؟»، می‌گوید که نوجوانان برای رابطه، بسیار «سهل‌گیرتر» هستند تا زنانی که روابط مختلف آنان را «سخت» کرده است.

اما در همین برنامه، دنیز بومباردیه، نویسنده کانادایی، با یادآوری حقوق کودکان، به ماتزنف و کتابش حمله می‌کند و می‌گوید که او مثل «پیرمردها»یی است که با «آب‌نبات» کودکان را فریب می‌دهد. او گفت که در واقع، شهرت این نویسنده، همان «آب‌نبات‌ها»ست و اگر کتاب ماتزنف «حال و هوای ادبی» نداشت، او باید تحت تعقیب قضایی قرار می‌گرفت.

دنیز بومباردیه اکنون نیز پس از انتشار رمان «رضایت» از شجاعت نویسنده‌اش ستایش کرده است.

با انتشار این بخش از برنامه آپوستروف در شبکه‌های اجتماعی که در مدت کمی یک میلیون بیننده داشت، برنار پیوو که حالا دوران بازنشستگی خود را می‌گذراند، از سوی کاربران این شبکه‌ها به «برخورد ملاطفت‌آمیز» با ماتزنف متهم شد. او در توئیتر در پاسخ گفت: «در دهه‌های ۷۰ و ۸۰، ادبیات جلوتر از اخلاق حرکت می‌کرد، امروز اخلاق جلوتر از ادبیات. این از نظر اخلاقی، یک پیشرفت است. ما کمابیش محصول فضای روشنفکری و اخلاقی یک کشور، و به ویژه یک دوران هستیم.»

اما این توضیح پیوو چندان مورد قبول قرار نگرفت. رافائل گلاسمن، روشنفکر چپگرا و سردبیر پیشین «مگزین لیترر» به طعنه گفت که او نمی‌فهمد که چرا رابطه جنسی یک مرد پنجاه ساله با یک دختر ۱۴ ساله تحمل نمی‌شود و درک نمی‌کند که چرا تجاوز به یک پسربچه اهل جنوب شرق آسیا برای خلاقیت ادبی یک تهدید به حساب می‌آید!

آندرآ بسکون، فیلمساز زن فرانسوی نیز در پاسخ به برنار پیوو گفت که «شاید منظور شما این بوده که در دهه‌های ۷۰ و ۸۰ ادبیات جلوتر از قانون و جنایت حرکت می‌کرد!»

ماتزنف که تاکنون هرگز از سوی دستگاه قضایی فرانسه محکوم نشده، تا زمان انتشار کتاب «رضایت» و افشاگری‌ها علیه او، در نشریه لوپوئن درباره معنویت و مذهب می‌نوشت.

مدیر لوپوئن در واکنش به انتقادها در زمینه همکاری ماتزنف با این نشریه گفت: «مثل همه، ما رابطه جنسی با کودک را یک عمل شنیع می‌دانیم، هیچ بحثی در این باره نیست. اما آیا دلیلی وجود دارد مقاله کسی که رفتارش غیراخلاقی ارزیابی شده، منتشر نشود؟»

او ادامه داد: «من از کسی دفاع نمی‌کنم، اما هیچ مقاله این نویسنده در لوپوئن در ستایش عشق به کودکان نبوده است.»

با این حال خود ماتزنف از ادامه همکاری با لوپوئن کناره‌گیری کرده است.

بر اساس قوانین فرانسه، حداقل سنی که یک نوجوان می‌تواند رابطه جنسی داشته باشد ۱۵ سال است. زیر این سن، هرگونه رابطه جنسی با یک بزرگسال یک «آسیب جنسی» برای او در نظر گرفته شده است.

اما در قانون علیه خشونت‌های جنسی که در اوت ۲۰۱۸ در فرانسه به تصویب رسید، دولت از تعیین یک سن «رضایت» خودداری کرد و این امر اعتراض شدید سازمان‌های غیردولتی را برانگیخت.

در سال‌های اخیر، دو پرونده درباره رابطه جنسی با دو دختر ۱۱ ساله جنجالی شد. نظر دستگاه قضایی فرانسه مبنی بر این که این دو دختر برای انجام این روابط «رضایت» داشته‌اند، موجی از واکنش‌ها را برانگیخت.

وانسا اسپرینگورا پیش از انتشار رمانش به نشریه لوبس گفت که امیدوار است با انتشار این کتاب، توجه جامعه فرانسه را به این مفهوم «رضایت» بیشتر کند.

پس از انتشار رمان «رضایت» دستگاه قضایی رسما پرونده‌ای را برای تحقیقات در این زمینه گشود و وزیر فرهنگ فرانسه از کسانی که قربانی «تجاوزهای جنسی» این نویسنده شده‌اند، حمایت کرد.

همچنین وزیر مشاور در امور حمایتی از از کودکان در دولت فرانسه، خواستار افشاگری‌های بیشتر در این زمینه شد و از قربانیان احتمالی دیگر خواست که خود را به دستگاه قضایی معرفی کنند.

مرکز ملی کتاب فرانسه نیز اعلام کرد کمک مالی که به این نویسنده به طور مداوم پرداخت می‌شد، قطع کرده است. انتشارات گالیمار هم برای اولین بار در تاریخ فعالیت این انتشاراتی، از توقف فروش کتاب خاطرات ماتزنف خبر داد.


بی‌چانه شو، بی‌چانه شو

$
0
0

جواد موسوی خوزستانی

نامه‌ی تِِرسای قدیس به عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان «شیخ صنعان و دختر تَرسا» از نگاه زن قصه است. تِِرسا در این نامه‌ی تاریخی، ماجراهایی را شرح می‌دهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل می‌کرده، در نتیجه نویسنده‌ی نامه، در زمان‌های مختلف و هر وقت که فرصت پیدا می‌کرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری نوشته است. نامه نخست و دوم و سوم، و چهارم پیشتر در زمانه منتشر شده‌اند. به زودی کل این رمان که در قالب نامه روایت می‌شود، در کتابخانه زمانه منتشر خواهد شد.

آخرین باری که برای نوشتن نامه به کتابخانه آمدم حدود سه ماه پیش بود. آن شب به خاطر خاموشی شمع، بحث‌ام نیمه‌تمام ماند. حالا که دارم به سطرهای آخر نامه نگاه می‌کنم می‌بینم که در ادامه می‌خواستم از عقاید مخالفان و منتقدان ولایت مطلقه‌ی پاپ، برایت بنویسم.  بعد از خاموش شدن شمع، با این که شب از نیمه گذشته بود بلافاصله رفتم به اتاقم که شمع دیگری بیاورم ولی متأسفانه، ذخیره‌ی شمع‌هایم ته کشیده بود. مدتی بدون شمع سر کردم تا بالاخره صبح امروز به کلیسا رفتم که طبق معمول از پدر آندرانیک بسته‌ای شمع بگیرم.  شاید باورت نشود که تا همین شش هفت سال پیش، به من که گیس‌هایم را در این چهاردیواری سفید کرده‌ام و بیش از دو دهه با دل و جانم به صومعه خدمت‌کرده‌ام اجازه نمی‌دادند راه کوتاه صومعه تا کلیسای تیبریاس را به‌تنهایی و بی حضور نگهبان بروم. بیچاره راهبه‌های جوان که به جز شرکت در مراسم رسمی اصلاً اجازه‌ی خروج از صومعه را ندارند… ـ بگذریم.

آره سر قول‌ام هستم و در باره الاهی‌دان‌هایی که با نظریه‌ی ولایت مطلقه‌ی روحانیون کلیسا، همدلی و توافق ندارند حتماً برایت می‌گویم ولی پیش از پرداختن به این موضوع می‌خواهم از کشف کوچکی بگویم که امروز صبح به ذهنم آمد. راستش طی این مدت که مشغول نوشتن نامه شده‌ام مدام در مورد اسلوب و طرز کارِ تثبیت فرهنگ تمکین و راز شیفتگی سالکان نسبت به شیخان تأمل کرده‌ام و بالاخره متوجه شدم که ولایت‌پذیری و تبعیت از اقتدار “شیخ واصل”، از نگاه شما عارفان مسلمان، بر خلاف تصور اولیه‌ام، مسیری ساده نیست بلکه اتفاقاً تو بر تو است و در مراتب خاصی از سلوک، به خودانگیختگی سالک هم بستگی دارد. این را هم متوجه شدم که مسیر بغرنج “تبعیت و سلطه” را آداب و قاعده‌هایی خاص می‌پرورانند و هدایت می‌کنند تا که مرید و مقلد، گام به گام به این فرهنگ خو بگیرد و منش عبودیت به تدریج در او نهادینه شود. خلاصه حین جستجویی که داشتم بالاخره کشف کردم که عنصر مرکزی در آداب تربیت مرید، مؤلفه‌ی “سکوت” است. بله جناب عطار درست شنیدی: سکوت! منظورم مؤلفه‌ای است که شما مشایخ جلیل‌القدر آن را با مفاهیم زیبا و تجریدی همچون عهد الست و وصال عاشقی (وصال پروردگار) پیوند می‌زنید و جوانان سالک را به رعایت آن ملتزم می‌کنید.

قبلاً هم گفته‌ام که معمولاً یافته‌هایم را سر کلاس با شاگردانم در میان می‌گذارم تا به این وسیله آن‌ها را در پرسش‌ها و کاویدن‌ها و دریافت‌هایم شریک کنم. این بار هم سر کلاس بهشان گفتم که شاید یکی از نافذترین قواعدِ نوشته‌شده در مشروعیت‌بخشی و تثبیت ساختار بندگی در ساحت عرفان اسلامی، التزام عملی مرید، به رعایت “سکوت” در محضر شیخ (مرشد) است زیرا اغلب الاهی‌دان‌ها و بزرگان شعر و ادب، یکی از مهم‌ترین لوازم سیر به سوی آفاق اعلا و تقرّب به امر متعالی (وصال عاشقانه‌ی حضرت حق) را توسل به کرامات “شیخ واصل” می‌دانند یعنی او را واسطه‌ای امین بین مخلوق با خالق‌، و عامل بیداری و بازگشت مؤمن به میثاق ازلی‌اش با خداوند ـ میثاق الست ـ قلمداد می‌کنند؛ در نتیجه، سکوت در محضر ایشان را لازم و حیاتی می‌شمرند. برای نمونه همولایتی آقای نیشابوری (جلال‌الدین مولوی) در کتاب مثنوی معنوی‌اش رعایت این وظیفه‌ی مقدس (سکوت سالک در پیشگاه مقتدا) را به زبان زیبای نظم، درآورده است و در اغلب حکایت‌های پندآموزش، سعی می‌کند که شاگردان و مریدانش را به خاموشی و سکوت دعوت کند «پس شما خاموش باشید أنصِتو / تا زبان‌تان من شوم در گفت و گو»! بعد هم جابه‌جا هشدار می‌دهد که اگر خدایی‌ناکرده مرید بی‌تجربه‌ای آن قدر گستاخ باشد که بخواهد در محضر مرشد، اظهارنظر بکند باید مسکین‌وار و با خاکساری و بندگی ـ آن هم به شکل پرسش ـ بیان کند: «ور بگویی، شکل استفسار [استفسار=پرسش] گو /  با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو»!

 در واقع اکثر قریب‌به‌اتفاقِ مشایخ طریقت و شریعت اسلامی در گفتارها و مکتوبات‌شان، تا دل‌تان بخواهد بر فضیلت سکوت سالکِ حقیقت در پیشگاه مقتدا تأکید و سفارش کرده‌اند. برای نمونه آقای نجم الدین رازی در “مرصادالعباد” که یکی از کتاب‌های مهم عرفان اسلامی است می‌نویسد: «مرید باید در محضر شیخ سکوت اختیار کند و تا شیخ سخنی نپرسد، نگوید و آنچه گوید به سکونت [فقر و خضوع] و رفق [نرم و آهسته] گوید.» آقای مولوی هم ـ که البته خودش را عین حق و زبان گویای حق می‌پندارد ـ در مثنوی‌اش به ره‌جوی حقیقت، توصیه و تأکید می‌کند که: «أنصِتُوا [أنصتوا= ساکت باش] گوش کن خاموش باش /  چون زبان حق نگشتی گوش باش».

این موارد را که برای راهبه‌ها ‌گفتم اغلب‌شان واکنش منفی نشان دادند. حالا نه خیلی منفی ولی از چهره‌هاشان می‌شد فهمید که دلخور و شاکی‌اند. واکنش‌شان هم به نظرم طبیعی آمد. دلیل‌ نارضایتی‌شان هم چه بسا این باشد که احتمالاً پیش خودشان به این نتیجه رسیده‌اند که زین پس آیا سر کلاس و در روابط زندگی هرروزه‌شان می‌بایست سکوت اختیار کنند؟… سوفی هم که بعد از کلاس، سؤال‌بارانم کرد.

با این حدس و گمان نسبت به علت واکنش‌شان بود که به سوفی گفتم ببین من فقط نظرات ائمه‌ی طریقت و شریعت را توضیح دادم و نظر خودم را که نگفتم عزیزم.  با قیافه‌ی جدی و بانمک‌اش، خیلی اصرار کرد که نظر خودم را هم بگویم. خوب من هم که طبق معمول نتوانستم در مقابل قیافه‌ی مصمم و بامزه‌اش مقاومت کنم، تقاضایش را پذیرفتم. «پس برویم زیر سایه درخت،  سرِ پا آن‌هم این‌جا وسط راهرو که نمی‌شود دخترم!» وقتی زیر درخت سرو کهن‌سال نشستیم ـ درختی که گاه دورهمی‌هایمان را هم زیر سایه‌اش برگزار می‌کنیم ـ گفتم: سوفی جان تو که این‌قدر باهوشی حتماً نظر مرا می‌توانی حدس بزنی. آیا زندگی و رفتار هرروزه‌ام با طلبه‌ها ـ از جمله با خودت و گلوری ـ تو را قانع نکرده که مخالف سکوت و بی‌صدایی هستم؟ اتفاقاً همه‌ی ما به سهم خودمان می‌توانیم کمک کنیم تا بی‌صدایان به خصوص زن‌ها، صدا داشته باشند.  طی این سه سال که به صومعه آمده‌ای خودت که داری می‌بینی چقدر دارم تلاش می‌کنم؛ مگر تمام سعی‌ام فراهم کردن زمینه برای صداداشتنِ شماها نبوده؛ مگر ندیده‌ای که در مقابل فشارهای مادر روحانی و بقیه‌ی اعضای هیئت، بارها سینه سپر کرده‌ام و تا آن‌جا که در توانم بوده از تو و گلوری دفاع کرده‌ام؛ چون باور دارم که از ویژگی‌های بسیار مهم و مثبت زندگی ما انسان‌ها اتفاقاً «صدا» است؛ فعلِ «گفتن» است. سخن گفتن، یک کنش است سوفی‌جان! عملی فاعلانه است که تو باید اراده به آن کنی و این اراده فقط در ذهن و مخیله‌ات نیست بلکه در بدن و مغز و اعضا و جوارح هم اتفاق می‌افتد. تو با این عمل (سخن‌دانی) می‌توانی معناها و مفاهیمی را برای ما بسازی که شاید واقعی و قابل لمس هم نباشند ولی این قدرت و جذبه را دارند که ما را با تو متحد کنند حتا به زیر فرمان تو بیاورند!

در واقع “زبان” ما انسان‌ها، مکان و بستر و محلی است که تقریباً همه‌ی روابط و دانسته‌های ما در آن ظهور و بروز می‌کند. زبان ما آن قدر می‌تواند خلاق و نیرومند باشد که حتا مفاهیم شهودی و انتزاعی هم بسازد؛ مفاهیمی که شنونده را چنان مفتون و دیوانه کند که خودش را به خاطر آن‌ مفاهیم ساخته‌شده، حتا قربانی کند. مثلاً زبان آدمی می‌تواند شایعه و افسانه و قصه بسازد و بسا افسانه‌های تأثیرگذار و پُرنفوذ که واقعاً سرجنبان بوده‌اند و در تاریخ باعث جنگ‌ و خون‌ریزی شده‌اند! بعضی‌هاشان هم به اعتبار قدرت و نفوذشان، برای‌مان شادمانی و آرامش و همبستگی به ارمغان آورده‌اند. برای نمونه یک لحظه پیش خودت سرباز جوان و با ایمانی را مجسم کن که در میدان جنگ‌های صلیبی، با آغوش باز به استقبال مرگ رفته و تا مدت‌ها پیکر بی‌جانش در بیابان‌های اطراف اورشلیم رها شده است. به نظر تو آیا ممکن نیست که ایمان راسخ و خالصانه‌ی او ـ که به بهای جان‌ش تمام شده ـ از یک خیال‌واره، (افسانه) ریشه گرفته باشد؟ مثلاً این افسانه که جنگ با مسلمانان و نابودی دسته‌جمعی آن‌ها باعث می‌شود که جهان، جای امن‌تری بشود! در جبهه‌ی مقابل هم البته که از این افسانه‌پردازی‌ها هیچ کم نگذاشته‌اند برای نمونه این افسانه که مثلاً اگر فلان کشور غیراسلامی از نقشه‌ی جهان حذف شود دنیا جای بهتری خواهد شد!

“شنیدن” اما عملی منفعلانه است که آدم معمولاً در معرض آن قرار می‌گیرد. اگر بخواهم برایت مثالی بزنم خوب همین موعظه‌های هفتگی پدر آندرانیک در کلیسا یا موعظه‌های هرروزه‌ی مادر روحانی در صومعه است که ما دل‌مان بخواهد یا نخواهد باید بشنویم. یا صدای دلنشین ارگ و کُر کلیسای‌مان؛ اصلاً چرا راه دور برویم، به زندگی روزانه‌ی خودت نگاه کن که هر روز سر کلاس در معرض صحبت‌های من قرار می‌گیری و محکومی به گوش‌کردن‌شان! (از کلمه‌ی “محکوم” خنده‌اش گرفت) در کلاس درس، سخن‌گو و سخن‌دانِ مجلس (فاعل) منم و تو مثل بقیه طلبه‌ها ناگزیرِ تن‌دادن به عمل شنیدن هستی!… خوب آره دورهمی‌هایمان البته که فرق می‌کند؛ در آن جلسات، تو و بقیه دوستانت به اندازه من صحبت می‌کنید. آن‌جا شما نقش فاعل دارید طبعاً.

مثال دیگر، حس کردن «بو» است که مثلاً سرکلاس نشسته‌ای و یک‌دفعه بوی مطبوع غذا به مشام‌ات می‌خورد که از آشپزخانه‌ی صومعه وارد کلاس شده و حسابی دلت را مالش می‌دهد. ما در طول روز معمولاً به طور ناخواسته در معرض بوها و صداها و تصویرها قرار می‌گیریم و اغلب به ما تحمیل می‌شوند و ما هم غالباً در مواجهه با آن‌ها یا منفعل‌ایم یا ازشان دنباله‌روی می‌کنیم. مثلاً همین بمباران بی‌وقفه‌ی شایعات عجیب و غریب در مورد مسلمانان که خودت ببین چه‌طور مردم را ناخواسته به وحشت انداخته و از اسلام و مسلمانی، لولو درست کرده. تو فکر کن اگر مردم از این شایعات غلوآمیز، دنباله‌روی نمی‌کردند طبعاً این قدر هم از مسلمان‌ها نمی‌هراسیدند. ولی ماجرای “گفتن” و “سخن‌دانی” فرق می‌کند، عملی است که تو باید همت بکنی برای انجامش. سخن‌دانی و اقدام برای گفتن، در سرزمین پهناور ایران به دوره‌ی ابوالقاسم فرودسی (یعنی دویست و اندی سال پیش از تولد عطار نیشابوری و جلال‌الدین مولوی) فضلیت به شمار می‌رفته است تا آن‌جا که حکیم فردوسی معتقد است: «کسی را که یزدان فزونی دهد /  سخن‌دانی و رهنمونی دهد.» یکی دیگر از اندیشمندان پارسی به نام نظامی گنجوی هم سخن‌دانی را «چشمه‌ی حکمت» معرفی کرده است. حتماً شنیده‌ای که برخی اندیشمندان، انسان را حیوان ناطق یا حیوان روایت‌گر خطاب می‌کنند. چون که تنها جانوری در دنیا که می‌تواند با قدرتِ “زبان”اش، قصه و افسانه و مفاهیم انتزاعی تولید کند ما انسان‌هاییم.  بقیه‌ی جانوران از این توانایی بی‌بهره‌اند.  برای همین است که مثلاً از بره‌ها انتظار نداریم با ما حرف بزنند!

با شنیدن کلمه‌ی بره‌ها، سوفی بی‌اختیار گفت: «سکوت بره‌ها»! بلافاصله گفتم آره دخترم چه استعاره‌ی زیبا و به‌جایی. سکوت بره‌ها! آفرین به حضور ذهنت، واقعاً مثالی خوبی ست: سکوت بره‌ها.  اتفاقاً در مکتب‌های گوناگون عرفانی ـ چه عرفان یهودی، اسلامی و یا مسیحی ـ اغلبِ مشایخ و عارفان بزرگ، ره‌جوی تازه‌سالِ جوان را به جای تشویق به سخن‌دانی و گفتگو و پرسیدن، به سکوت و خاموشی دعوت می‌کنند. مشایخ دین در مورد فضیلت سکوت، یک عالمه دلیل و حجت اقامه کرده‌اند؛ و تا دلت بخواهد در این باره شعر سروده‌اند، کتاب‌ها نوشته‌اند، و الا‌ماشاالله اندرز داده‌اند. شاید برایت جالب باشد که بدانی یک محقق مسلمان باشنده‌ی سرزمین ایران، برآورده که تنها آقای جلال‌الدین مولوی بیش از  «۵۰۰ غزل، از تقریباً ۳۲۳۰ غزل دیوان شمس خود را با عبارت “خاموش” به پایان برده است.»

همان‌طور که سر کلاس هم گفتم اصولاً در تبلیغات و تعلیمات اغلب مدرسان و مشایخ کِبار ادیان ابراهیمی، سکوتِ مرید و مقلد، بستر رسیدن او به علم لدُنی و نهایتاً به آفاق اعلا (فناء فی‌ الله) قلمداد می‌شود. معتقدند که سکوت یکی از مهم‌ترین راه‌های کسب معرفت از جهان عُلیاست. به همین جهت است که برای نمونه امام محمد غزالی، قطب و مقتدای جناب عطار، آفت‌های زبان و سخن‌گفتن را در کیمیای سعادت، پانزده مورد؛ و در احیاء علوم‌الدین (دفتر آفات‌اللسان) آن را به مرز بیست آفت ارتقاء می‌دهد.

ائمه‌ی “اخوان الصفا” نیز در جلد اول از مجموعه‌ی بزرگ دائره المعارف پنجاه و دو جلدی‌شان ـ که به رسائل اخوان الصفا مشهور شده ـ اگر اشتباه نکنم در صفحه۲۶۲ ـ از میان هفت خصلت اساسی که برای پرورش مریدانِ گوش‌به‌فرمان و منضبط، ضروری می‌شمارند یکی “سکوت” است و بعدی گوش‌دادن! سوم ترکِ خودبینی، چهارم “کثرتِ” ذکر در خاموشی، و بالاخره طلب راستی از خود، و اندیشه و پرسیدن و به‌کار بستن!… این مثال‌ها فقط قطره‌ای است از دریای عظیم توصیه‌ها‌ و اندرزهایی که در منابع منثور و منظوم عرفا و فقها موج می‌زند و ذهن و ذائقه‌ی اغلب خواننده‌ها را ـ به خصوص اگر جوان باشند ـ تسخیر و تربیت می‌کند. بعضی از این آثار را خوشبختانه در کتابخانه داریم و تو می‌توانی سر فرصت بخوانی‌شان. اگر گلوریا هم علاقمند بود خوب به او هم خواندن‌شان را توصیه کن. البته منوط است که هر دوی‌تان زبان پارسی را هرچه زودتر فرا بگیرید.  اگر زبان پارسی را یاد بگیری وآثار عارفان و شیخان مسلمان را به زبان اصلی بخوانی آن وقت متوجه خواهی شد که اغلب بزرگان و ائمه‌ی طریقت و شریعت و جماعت، برای درک حقیقت عاشقی، به خصوص برای تجدید وصال با پدر آسمانی (میثاق الست) تا چه اندازه بر لزوم رعایت سکوت توسط مرید، اصرار ورزیده‌اند. برای نمونه شیخ سیف الدین باخرزی مرید شیخ نجم الدین کبرا می‌گوید «مرید هرگز نباید با شیخ به بحث بپردازد»! یا شیخ عزالدین کاشانی در کتاب مصباح الهدایه ـ فکر کنم صفحه ۲۲۶ باشد ـ می‌نویسد «…مرید پس از تسلیم خود به شیخ، لازم است که تمام توجهش به کلام او باشد»! شیخ نجم الدین رازی هم در کتاب گذرگاه بندگان صفحه۲۶۴ با لحنی صریح و شفاف تأکید می‌کند «باید که مرید به ظاهر و باطن تسلیم تصرفات ولایت شیخ باشد؛ تصرفات خود را از خود محو کند و به تصرف اوامر و نواهی و تأدیب شیخ زندگانی کند.»!

سوفی جان حالا جالب است که در عمل، فلسفه‌ی سکوت، نهایتاً به آن‌جا راه می‌برد که خطای مرشد از صواب سالک برایش [برای سالک] سودمندتر جلوه داده می‌شود. اتفاقاً به همین دلیل هم هست که اغلب عالمان بزرگ تأکید دارند مرید می‌بایست در برابر مراد به کل از خود سلب اختیار کند. شاید تعجب بکنی اگر بگویم که حتا محیی‌الدین ابن عربی، و شهاب‌الدین سهروردی هم به‌مانند بسیاری از عالمان، مرید و مقلد را “خاموش” می‌خواهند: سهروردی به صراحت می‌گوید «بهترین ادب مرید در حق‌ مراد و شیخ‌اش‌، رعایتِ سکوت در برابر اوست»! یا این توصیه‌ی بامزه را از ابن عربی گوش کن: «مرید در برابر شیخ باید مانند مرده‌ای باشد در دستان غَسّال»!  بنابراین در سایه سکوت و تبعیت است که سالک به واسطه‌ی برخورداری از هدایت و عنایت شیخ، به مقامات بالای معنوی نایل می‌آید.

بعد از خاتمه صحبت‌مان، سوفی به اتاق‌اش برگشت ولی من یک‌راست به کتابخانه رفتم و برای چندمین بار، قصه‌ی سیمرغ را در منطق الطیر خواندم. جناب عطار تعجب برانگیز است که خود تو در این قصه‌، از زبان‌گشودنِ مرغان و انتقاد تلویحی‌شان به توصیه‌های جناب هدهد، چقدر عصبانی شده بودی!؟ احتمالاً این همه تأکید و توصیه بر خاموشی و سکوت، باید بخشی از روال مرسوم «به‌اطاعت واداشتنِ انبوه مریدان» در سرزمین ایران باشد؛ و به نظرم اطاعت سپاه مریدان و مقلدان، قاعدتاً فرهنگ و وجدان عمومی جامعه را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد. البته این احتمال هم وجود دارد که اگر نوشته‌های شما مشایخ با بی‌طرفی و انصاف، واکاوی شود چه بسا تصویری از سکوتِ سفارشی شما به دست آید که دفاع از آن، حتا برای خودتان هم مشکل باشد! منظورم ماهیت سکوتی است که منتقدان‌تان آن را به سان سکوت بره‌ها در پیشگاه شبان توصیف می‌کنند! منتقدان شما در عین حال مدعی‌اند که یکی از مهم‌ترین اصول آموزشی در تعلیمات و مرامنامه‌های اعتقادی‌تان، این است که رهجوی حقیقت، هرگز نمی‌تواند بدون تمکین از ولایت مرشد و دنباله‌روی محض از او، کم‌ترین بهره‌ای از فهم حقیقت را نصیب ببرد. این را به روشنی در منطق الطیر بیان کرده‌ای:  و اگر خدایی‌ناکرده مرید از ولایت شیخ تبعیت نکند آن وقت به ولایت شیطان در خواهد آمد.

این‌ها را برای سوفیا هم شرح دادم و اضافه کردم که تأثیر غیرمستقیم این تعلیمات بر فرهنگ عمومی جامعه، بسیار عمیق و دیرپاست. حالا اگر بخواهیم تحمیل سکوت را در کنار فرهنگ تقیّه در ایران قرار بدهیم آن وقت ببین که چه ملغمه‌ای به‌وجود می‌آید. ترویج این آموزه‌ها به طور مؤثر بر ذائقه‌ و نگاه و قضاوت مردم اثر می‌گذارد و آن‌ها را سمت و سو می‌دهد. در نهایت هم باعث می‌شود بین رعایا مثلاً جوان به‌اصطلاح پامنبری ـ که معمولاً نجیب و متعبّد و کم‌حرف و گوش به‌فرمانِ اوامر و نواهی مرشد است ـ پذیرفتنی و مقبول‌تر باشد. اما جوانی که اهل سخندانی و پُرگویی و استدلال و طغیان و انتقاد از وضع موجودِ زندگی رعیت است کم‌تر مورد قبول و عنایت عامه قرار می‌گیرد و چه بسا طرد و تارانده هم بشود. شنیده‌ام که در سرزمین ایران به چنین جوان پُرگو و صدا، می‌گویند کله‌اش بوی قرمه سبزی می‌دهد.

طفلک سوفیا با شنیدن این ضرب‌المثل کمی گیج و متعجب شد: «گفتید کورمه سبزی؟» برایش توضیح دادم که قرمه سبزی گویا نوعی طعام مجلسی (خورشت) است که با سبزی فراوان و گوشت حیوانات و لوبیای قرمز ـ موسوم به “لوبیا چیتی” ـ طبخ می‌شود. بسیار گفته شده که این خورشت اگر به‌قاعده پخته شود طعم و بوی فوق‌العاده‌ای دارد که خانواده‌های اصیل ایرانی آن را اغلب با برنج صرف می‌کنند.

کلمه “برنج” هم برایش نامفهوم بود که گفتم دانه‌های ریز و سفیدرنگ است که عمدتاً در مناطق شمالی کشور ایران به عمل می‌آید و ایرانی‌ها می‌جوشانندش و می‌گذارند دَم بکشد. وقتی دَم کشید به آن “پلو” می‌گویند که خیلی خوش عطر است. سپس قرمه سبزی را رویش می‌ریزند و تناول می‌کنند. برخی خانواده‌های باسلیقه برای تنوع و تکمیل این دست‌پخت مجلسی، ترشی بندری و سبزی تازه به همراه سالاد ـ معمولاً سالاد شیرازی ـ سر سفره می‌آورند.  با این حال نه من و نه سوفی  ربط قرمه سبزی را با کله‌ی جوانی که معترض است نفهمیدیم. پرسش‌های بیشتری هم برای‌مان مطرح شد از جمله چرا ایرانی‌ها کله‌ی چنین جوانی را با دست‌پخت دیگری مثلاً با کوفته تبریزی؛ یا سبزی پلو با ماهی (که از خودت شنیدم غذای مخصوص اولین روز عید نوروزتان هم است) مرتبط نمی‌کنند؟ چرا فقط و فقط با قرمه سبزی؟ آیا مثلاً بوی دلپذیر “قلیه ماهی”  با توجه به یک عالمه سبزی‌های معطر، تمر هندی، ادویه مخصوص و سیر و فلفل به‌کاررفته در آن،  یا بوی مطبوع “آش رشته” با توجه به تزیینات‌اش (پیاز سرخ‌شده و کشک و نعناع‌داغ) واقعاً از قرمه سبزی نازل‌تر است؟

به سوفیا مجدداً سفارش کردم که آموختن زبان پارسی را جدی بگیرد تا بتواند این معماها را خودش به تنهایی حل کند. از تجربه خودم در آموختن زبان پارسی هم برایش گفتم که اگر می‌خواهد در این راه آسیب نبیند با آگاهی و آمادگی قبلی، به آموختنِ زبان پارسی خطر کند زیرا این زبان، به شدت با رمز و اسطوره و استعاره آمیخته است. کمی هم بدجنسی کردم و گفتم «سوفی جان پارسی را یاد بگیر ولی حواس‌ات باشد که به آن زبان، فکر نکنی چون ناخواسته افکار و عقایدت اسطوره‌مزاج خواهد شد»!؟!

جناب عطار از مزاح و شوخی‌ئی که با سوفی داشتم اگر بگذریم به نظرم یکی از مختصات فرهنگ ایرانی‌ها ـ همچون ما رومی‌ها ـ ساختار پیچیده و اسطوره‌مزاجِ “زبان” است. به نظر می‌رسد زبان گیرای ادبیات پارسی به‌ویژه زبان شعر و نوشته‌های منظوم‌تان مملو از صورت‌های رؤیایی و خیال‌واره‌های اسطوره‌ای است. اغلب بزرگان پارسی خیال‌اندیش‌اند؛ و حقیقتاً چقدر زیباست تصویرها و سازه‌های تجریدی که در قصه‌های منظوم و منثورتان خلق می‌کنید. اتفاقاً همین تخیل و زبانِ سرشار از اسطوره و خیال است که نگرش انتزاعی شما نخبگان ایرانی را به هستی و شیفتگی‌تان به آفاق اعلا را شکل و جهت می‌دهد. با وجود این همه زیبایی و آفرینش صورت‌ها و سازه‌های خیالی اما اگر روزی روزگاری تصمیم بگیرید/ تصمیم بگیریم از جهان اسطوره‌ها قدمی فراتر بگذارید/ بگذاریم طبعاً ناگزیرید/ ناگزیریم از فرهنگ و زبان‌مان، اسطوره‌زدایی کنیم. خب فرید جان استنباط تو آیا غیر از این است؟ اگر برداشتم خطاست لطفاً در پاسخ نامه، برایم بنویس که خطای برداشتم کجاست. حتماً برایم بنویس.

سوفی با لحن و قیافه‌ای جدی پرسید «پیراستگی زبان چه‌گونه ممکن ست، کدام واژه‌ها را باید از دستور زبان پاک کرد؟ آیا زبان خود ما هم احتیاج به پیرایش دارد؟» گفتمش دخترم معلومه که زبان خود ما هم احتیاج به پیرایش دارد. ولی تمیزکردن زبان اصلاً کار ساده‌ای نیست. کار امروز و فردا هم نیست.  آره می‌شود متن مکتوبی را تصحیح و تنقیح کرد ولی تحول زبانِ یک سرزمین، به زمان بسیار طولانی و همین‌طور به تحول زندگی اجتماعی باشند‌گان آن سرزمین بستگی دارد. برای مثال نخبه‌های ایرانی در آثارشان زن را “ضعیفه” خطاب می‌کنند. تصحیح و زدودن این کلمه در آثار مکتوب، کار ساده و راحتی است ولی آیا ذهنیت مرد ایرانی با این پیرایش، تغییر می‌کند؟ مشخص است که تغییر نمی‌کند. این تغییر ذهنیت وقتی صورت می‌گیرد که در کنار تصحیح دستور زبان، زن ایرانی هم به توانایی و استعداد فطری‌اش تکیه کند و در روابط زندگی به وزنه‌ای تبدیل شود. یعنی مثل مرد ایرانی موقعیت و منزلت‌اش بالا برود. بنابراین تحول در زبان، همراه و همسو با تحولِ ساختارهای اجتماعی و دینی و فرهنگی رخ می‌دهد.  مثلاً همین مفهوم برساخته‌ی “سکوت” و رعایت بی‌قیدوشرطِ “آداب سکوت” که این همه از سالکان انتظار می‌رود، بازتاب افکار اسطوره‌مزاج عارفان ایرانی ـ نه فقط ایرانی ـ است؛ افکاری که در دستگاه پیچیده‌ی “زبان” و فرهنگ مردم قوام گرفته و طی قرن‌ها به تدریج در جان و ضمیرشان رخنه کرده است!

ـ پس هیچی دیگر!.. کاری از دست‌مان بر نمی‌آید؛ با این توصیف‌ها فکر کنم از دست هیچ کس‌ام کاری بر نیاید

من همچین حرفی نزدم سوفی جان. منظورم عقیده و باور رسوب‌کرده‌ای است که به تدریج طی قرن‌ها در فرهنگ و ضمیر جامعه‌های ما رخنه کرده، طبیعتاً تصحیح‌اش هم محتاج زمان  است اما حتماً قابل تصحیح است. نباید این قدر زود ناامید بشویم. یکی از لوازم این تغییر و تصحیح، شناخت ارزش‌ها، عادت‌ها و پایه‌های فکر و اندیشه‌هایی است که ساختمان فرهنگ جامعه بر آن‌ها استوار شده، اما سوفی جان اگر بخواهیم واقعاً درک درست و عمیق‌تری از معرفت عارفانه داشته باشیم لازم است به برداشت ناقص و نارسای‌مان از برخی مفاهیم عرفانی هم نگاه کنیم و مدام خودمان را تصحیح کنیم مثلاً همین برداشت نارسا و‌ رایج‌مان از مفهوم سکوت!  در نگرش اسطوره‌ای عارفان بزرگ، مفهوم سکوت با تبعیت و تمکین، پیوندی ناگسستنی دارد بنابراین ابعادی وسیع و چندلایه پیدا می‌کند به خصوص که با آیین و مناسکی خاص نیز همراه می‌شود پس فقط به سکوت سر کلاس درس که تو و همکلاسی‌هایت فکر کرده‌اید ختم نمی‌شود، یا مثلاً سکوت پای منبر وعظ یکشنبه‌های پدر آندرانیک در کلیسای تبیریاس! آیین‌واره‌ی سکوت و تمکین، در واقع سلوک رایج و جاافتاده در اکثر قریب‌به‌اتفاق جمع‌ها و حلقه‌ها و محفل‌های دینی در سراسر دنیا است. همین حالا که من و تو داریم صحبت می‌کنیم اغلب راهبان مسیحی در دیرها به تبلیغ و ترویج آیین‌واره‌ی سکوت مشغولند. آن‌ها زبان سکوت را “زبان بهشتی” قلمداد می‌کنند و آشکارا اعلام می‌کنند «پیرو واقعی سرورمان عیسی مسیح کسی است که سکوتش را جز برای ذکر خدا، نمی‌شکند.»!

این طرز فکر و رفتار مناسکی (مناسک‌گرائی‌ی نهادی‌شده)، فقط هم به مسیحیت یا اسلام خلاصه نمی‌شود بلکه مریدان و مقلدان هر دیانتی موظف به اجرا این آیین‌واره در محضر شیخ و مرادشان، و در زندگی هرروزه‌اند، تا که به این وسیله «از معرفتِ جلال و عظمت پروردگار و عجایب صُنع او بهره‌مند شوند.»  در دفتر سوم مثنوی – که گویا به توصیه حسام‌الدین چلبی منظم و مرتب شده ـ همین آقای مولوی با کلام نافذ و آهنگین‌اش خطاب به جوانی که با اشتیاق پای منبرش نشسته و شش دانگ حواس‌اش محو بیانات اوست سفارش می‌کند که اگر در محضر شیخ هستی حتا اگر روزها و هفته‌ها طول بکشد باید کاملاً خاموش بمانی و دَم نزنی: «دَم مزن ، تا بشنوی از دَم زنان / آن چه نامد در زبان و در بیان / دم مزن تا بشنوی ز آن آفتاب / آنچ نامد در کتاب و در خطاب /  دم مزن تا دم زند بهر تو روح /  آشنا بگذار در کشتی نوح!» اگر بخواهم این دو سه بیت را برایت معنی کنم و ببینیم چه‌گونه مولوی هاله‌ای از نور و قداست به گِرد مشایخ دین می‌تند، طبعاً بهتر است به مفسران و مولوی‌شناسان که این ابیات را برای ما تفسیر کرده‌اند رجوع کنیم، آن‌ها معتقدند که مولوی می‌خواهد بگوید: ای سالک جوان «در حضور شیخِ کامل، خموش باش تا شیخ ـ که روح عارفِ واصل به حق است ـ کشتی تن‌ات را در توفان‌های این‌جهانی همچون نوح [ع] پیامبرانه هدایت کند و تو را به ساحل نجات ـ آفاق اعلا / جهان عُلیا – برساند.»  سوفی جان آیا به نظر تو معنا و مفهوم «روح عارفِ واصل به حق»؛ یا مثلاً «آن چه نامد در زبان و در بیان»؛ یا نشان دادن درِ باغ سبز مثل «رسیدن به ازلیت/ انسان‌خدایی» و امثال این خیال‌واره‌ها، جز استفاده‌ی هنرمندانه و خلاق از استعاره‌های اسطوره‌مزاج (برآمده از ذهن و زبان اسطوره‌ساز) چیزی دیگری می‌تواند باشد؟

حالا جالب است که آقای مولوی در مورد خودداریِ سالک از سخن گفتن در حضور شیخ  ـ که برای وصالِ عشق پدرآسمانی و بازگشت به عهد الست، الزامی می‌پندارد ـ نه تنها در مثنوی بلکه در اثر خواندنیِ دیگرش “دیوان شمس” نیز به مریدان و ره‌پویانِ تشنه‌ی حقیقت، آموزش می‌دهد: «ای ناطقه بر بام و در /  تا کی روی در خانه پر /  نطق زبان را ترک کن /  بی‌چانه شو بی‌چانه شو»!  اما در عوض، سخن‌دانی شیخ را هاتفی از نور و معنا، و کلید رهایی مقلدان و مؤمنان از ظلمت معرفی می‌کند و در دفتر پنجم مثنوی‌اش می‌نویسد: «شیخ نورانی تو را آگه کند /  با “سخن” هم نور را همره کند / جهد کن تا مست و نورانی شوی / تا حدیثت را شود نورش روی»!… سوفی جان این واژه‌ی مجلل و زیبای “شیخ نورانی” می‌دانی مرا یاد چه کسی می‌اندازد؟ اگر بتوانی بگویی، پیش من جایزه داری.

ـ م‌م‌م‌م‌م مطمئن نیستم ولی حدس می‌زنم شما را به یاد.. به یاد، نوک زبانم هست، اسمش چی بود آآها ارسطو، به یاد ارسطو می‌اندازد.

ارسطو؟ چه ربطی دارد!  نه اصلاً ؛ حدس‌ات درست نیست سوفی جان. این واژه مرا یاد گرگوریوس فقید می‌اندازد!

ـ گفتید گرگوریوس؟ چرا به یاد پاپ؟

آخر آن مرحوم هم برای خودش درجه‌ی عصمت و نورانیت قایل بود. دستگاه خلافت خودش را هم مقدس معرفی می‌کرد. چون معتقد بود که از طرف پروردگار مأمور شده تا بندگانش را به رضوان‌الله هدایت کند.

اتفاقاً تثبیت همین نورانیت و قداست پاپ در فرهنگ دینی ما ست که نه تنها مشکلات فراوانی برای مؤمنان به‌وجود آورده بلکه منتقدان و معترضان را نیز طاغی، مرتد و مهدورالدم معرفی می‌کند! آقای مولوی در دفتر سوم مثنوی‌اش، آشکارتر و با جسارتی مثا‌ل‌زدنی به نورانی بودن شیخ و صد البته به تکریم جایگاه شخص خودش می‌پردازد: «من کلام حقم و قایم به ذات /  قوت جان جان و یاقوت زکات /  نور خورشیدم، فتاده بر شما /  لیک از خورشید ناگشته جدا /  نک منم ینبوع [ینبوع= چشمه‌ی بزرگ] آن آب حیات /  تا رهانم عاشقان را از ممات»!

وقتی از سوفیا جدا شدم همچنان در این افکار غوطه‌ور بودم. سرم پر شده بود از یک عالمه پرسش در باره‌ی ضرورت این حجم از توصیه و سفارش به سکوت که در کتاب‌های معتبر شما ایرانیان هست. اما پرسشی که آنی ذهنم را آرام نمی‌گذاشت موقعیت اجتماعی کسانی بود که امکان سخن گفتن داشتند. در واقع به دنبال این پاسخ می‌گشتم که وقتی اکثر قریب‌به‌اتفاق مردم یک سرزمین، محکوم به سکوت‌اند و مدام توصیه می‌شوند که “بی چانه” باشند پس چه کس یا کسانی حق سخن گفتن دارند؟ بالاخره طی مدتی تمرکز و تأمل و تفحص و جستجو سرانجام کشف کردم که لابد تنها کسانی حق سخن‌دانی و آزادی بیان دارند که موازین شریعت و طریقت به آن‌ها چنین رخست و مشروعیتی عطا کرده است : شیخان طریقت، واعظان شریعت، آمران به معروف، ناهیان از منکر، مدرّسان نظامیه‌ها، ملایان مکتب‌خانه‌ها، مناقبیان، فضائلیان، قاضی شارع، سلطان دین‌پناهِ ستوده خصال، یوزباشیِ سپاهیان!… و البته پدر آندرانیک که یکشنبه‌ها در کلیسای تیبریاس وعظ می‌کند و  خودم که در صومعه‌ی مریم مقدس، سر کلاس به طلبه‌ها درس می‌دهم نیز جزو همین فهرست باید به حساب آورد![۱]

پانوشت

۱. “مفهوم عشق” چه در فلسفه اشراق و چه در حکمت متعالیه، مفهومی عمیق و سرمدی است و اگر بنا داریم برداشت منصفانه‌ای از سکوت صوفیانه ارائه نماییم بدون مطالعه وسیع و شناخت عمیق از این مفهوم ازلی (عشق به خداوند  “وَالَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًا لِلَّهِ”، بقره، آیه ۱۶۵) توفیقی نخواهیم داشت. به نظر می‌آید خانم تِرسا، در نامه‌ی پرتناقض‌اش به حکیم عطار نیشابوری آشکارا از آن غفلت نموده است. که البته چنین غفلتی از جانب یک زن مسیحی صومعه‌نشین (که عقل «تثلیث‌پندارش» نتواند عرفان «یکتاپرست» و رهایی‌بخش اسلامی را در همه‌ی ابعادش فهم کند) خیلی هم عجیب نیست. ما نیز حقیقتاً به وظیفه‌ی امانت‌داری و تنویر و روشن‌سازی بوده که نثر قدیمی و ناخوانای مکتوب ایشان را تنقیح و به‌روز نویسی کردیم و معنی‌اش لزوماً تأیید محتوای آن نبوده و نیست. کما این که در بخش‌های تصحیح شده‌ی قبلی سعی نکردیم ضعف‌های آشکار در کُنه معلومات ایشان را فاش بگوییم. لکن اگر قرار باشد در خصوص مفهوم متعالیه‌ی عشق، مغالطه و انحراف از اصل، تبلیغ گردد اغماض جایز نباشد.  باری، عرفا و بزرگان ما معتقدند مرد عاشق ـ مؤمنی که عاشق و شیدای وصال حق تعالی است ـ آن‌چه را از عشق می‌فهمد فریاد نمی‌زند. این گزاره، به تعبیری عصاره‌ی برداشتِ عارفانه است از مفهوم عشق متعالیه! در واقع برداشتی است از افق فهم مجذوبان نور نسبت به این سخن زیبا و پُرمغز حضرت مولانا: «حرف و صوت و گفت را بر هم زنم /  تا که بی این هر سه، با تو دَم زنم.» (کتاب شریف مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت۱۷۳۰) ضمن این که عقیده‌ی حضرت مولانا بر آن است که جز پروردگار عالم کسی لایق عشق‌ورزی نیست؛ معنای عشق و لذت هم جز این نیست.  لذاست که عشق از نظر عارفان مسلمان از مقولاتی است که تعریف‌اش به ذات، ناممکن، و ژرفایش در غایت سِتر است؛ و نقل به مضمون از شمس‌الحق تبریزی: «عارف حقیقی عاشق خدایی است که او خود مظهر و تجلی عشق است. تنها راه رسیدن به حقیقت همین است که دلت را روی عشق بگشایی. وقتی عاشق خداوند باشی و همیشه ستایش او بر لبانت جاری باشد آنگاه دیگر “من” وجود نخواهد داشت.»  متناسب با این حکمت عارفانه، حدیث عشق، تنها با سکوت، به ادراک آید: «هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم، خجل باشم از آن» (مثنوی شریف، دفتر اول، بیت ۱۱۲) این فهم عمیق و متعالی از رابطه‌ی عشق و سکوت، پشتوانه‌ای ستبر در تاریخ معرفت اسلامی دارد. از نگاه عارفانه‌ی لِسانُ الغِیب، شمس الدین محمد حافظ شیرازی هم ـ که متأثر از نگرش حضرت مولاناست ـ همین اندرز را می‌شنویم که در محضر عشق، سکوت را الزامی می‌داند و آن را به صراحت توصیه می‌فرماید: «در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید /  زان‌که آن‌جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش».  ـ والسلام.

بخش پیشین داستان:

مِهر این دختر به دلم نشسته

 

 

الفبای گورکن‌ها، نوشته هادی کیکاووسی

$
0
0

فریبا صدیقیم

داستان‌های کتاب «الفبای گورکن‌ها» نوشته هادی کیکاووسی بیشتر بن‌مایه‌های اجتماعی دارند با زبانی استعاری. هادی کیکاووسی نویسنده‌ای است تجربه‌گرا که بر نظام‌های کلمه و فرم‌های از پیش تعریف شده عصیان می‌کند تا نظام خود را بیافریند و داستان‌های منحصربه‌فرد خود را بازگو کند. درهم‌آمیختگی هنرمندانه‌ی تخیل و واقعیت از ویژگی‌های بارز داستان‌های اوست. هادی فضای سوررئالیستی را آنقدر دقیق و با جزییات به تصویر می‌کشد که خواننده، آن اتفاق به‌ظاهر غیر ممکن را جلوی چشم ببیند و حس کند. نمونه‌اش شخصیت ملموس یک خرچنگ است در داستان «دیوانگی در بروکلی»، که باورش می‌کنیم و با راوی تقلا می‌کنیم که از زیر انبار بروکلی بیرونش بکشیم، برایش دنبال کرم ضد سوختگی بگردیم و آنقدر در او مستحیل شویم که با راوی داستان برای احساس گناهی که داریم دنبال شفا بگردیم. در داستان «گوش شهردار»، زن گوش‌فروش را باور می‌کنیم و دست توی جیب می کنیم که مثل خیلی‌ها گوش نداشته‌مان را از او بخریم.

الفبای گورکن‌ها، نوشته هادی کاووسی

…در آن صدا فرو رفته بود که دید کوچه با پیت‌های حلبی زنگ‌زده‌اش تنگ و تنگ‌تر می‌شود. تشنگی فراموشش شده بود. می‌خواست از شر کوچه و کله‌های ماهی و خونابه‌های لابلای پیت ها خلاص شود که به تشت رسیده بود. آبی که از کولر گازی به درون تشت سرازیر می‌شد خنک بود. زانو زد تا بنوشد که سگ را دید. سگی بی‌حال و نزار با زبانی کش آمده. حس کرد از توی یکی از پیت‌ها بیرون آمد. با دست سگ را دور کرد. سگ حتا نگاهش هم نکرد. یک‌راست آمد کنار تشت و زبان به آب کشید. مرد صدای غضروف گلوی سگ را می‌شنید که زیر پوست می‌جنبید و آب به شکم می‌ریخت. خم شد و همراه سگ آب خورد. موج آبی که از زبان سگ برمی‌خواست به گونه‌های مرد می‌خورد. هر دو سر فرو کرده بودند در تشت و می‌خوردند. بعد ناگهان تصویر سومی در تشت ظاهر شد. مردی با شورت روی پشت بام سیگار می‌کشید و وق‌زده او را می‌دید. پشت سرش کبوترها بلند می‌شدند و می‌نشستند. شورت‌پوش با چشمانی که هر لحظه گشاد و گشادتر می‌شدند فریاد زد: خاک بر سرِ نجس. (از داستان «اطلس رنگی بازرسی گوشت»)

شاید بد نباشد همین‌جا بگویم که به خاطر استفاده‌ی فراوان راوی از روایت‌های موازی (گاه مستقیم و گاه غیر مستقیم) که از خصوصیات داستان پست‌مدرن است، تاویل‌پذیری در متن‌ها یکی از ویژگی‌های دیگر داستان های این مجموعه است. راوی با در کنار هم قرار دادن فرهنگ، تاریخ، عادات، سنت‌ها و اخلاقیات و همچنین زندگی مدرن، نقبی می‌زند بین فرهنگ و عرف از یک طرف و ذهن خواننده‌ی امروز از طرف دیگر. به عنوان نمونه در داستان «پیرنگ پرنده»، نویسنده در کنار روایت امروزِ جایزه‌ی نوبل در اروپا، قالیچه‌ای را وارد داستان می‌کند که به طرز هنرمندانه‌ای جانشین فرهنگ شرق می‌شود. او در عین اینکه در روایت شیوه‌ای سنت‌شکن و تجربه‌گرا دارد، بسیار صمیمی است و زمانی که تصمیم به روایت می‌گیرد به راحتی خواننده را درگیر می‌کند و باعث می‌شود که او برای مدتی زندگی خود را فراموش کرده و غرق در داستان شود: بشود شهرداری که گوشش گم شده، یا بی‌خانمانی که مانند زباله‌ای، از شورآباد به کویر انداخته شده و زندگی پریشانش را در قایقی کهنه که دیوارهای آهنی‌اش پر از رسوبات مرجان‌ها و ماهی‌‌‌‌‌ها هستند می‌گذراند.

در بسیاری از داستان‌ها، ضرباهنگ وقایع تند و مناسب است و نویسنده خوب بلد است که ما را از دالان‌های قصه بگذراند و سرگرم کند و انتظار بیافریند. گاه نویسنده روایت را می‌‌‌‌‌دهد دست یکی از شخصیت‌ها تا در یک بازی کلامی با راوی کشش و انتظار ایجاد کند. در داستان «جن روستای کهمور» وقتی شخصیت از طریق دیالوگ داستانش را می‌گوید تمام مراحل ساختمانی یک داستان در این دیالوگ‌ها اتفاق می‌افتد، از زمینه‌چینی گرفته تا اوج و تا نتیجه.

اما داستان‌ها همیشه هم اینقدر راحت پیش نمی روند و گاه دچار دست‌اندازهایی می‌شوند که خواننده را در خواندن دچار مشکل می‌کنند. شاید دلیلش پیچیدگی پلات باشد، یا وفور تخیل و ابداع و تکنیک است که باعث سردرگمی خواننده می‌شود. در این پیچیدگی‌ها و سردرگمی‌‌‌‌‌هاست که ابهام و تصنع می‌‌‌‌‌تواند جای لذت بی‌واسطه و شفاف را از متن بگیرد و متن را از حالت سهل و ممتنع خارج کند. به عنوان نمونه داستان «عسل تنباکو» به علت وفور نشانه‌ها و تغییر بی‌وقفه‌ی موقعیت‌ها و نیز درهم شدن زمان و فضا، به راحتی قابل تعقیب نیست. از نظر من، نویسنده در این داستان در تغییر زمان و مکان و روایت، موقعیت ذهنی خواننده را در نظر نگرفته است.

راوی بیشتر داستان‌ها اول شخص‌اند و بعضی از آنها نیز از همان شروع، به اسم خود نویسنده، بازیگر داستان می‌شوند و ما به این ترتیب حضور نویسنده را نیز در متن می‌بینیم. راوی این داستان‌ها مانند شخصیت ابله داستایفسکی که در عین سادگی نقص‌های زندگی را شفاف‌تر از هر کسی می‌بیند و با رک‌گویی و لحنی هجوآمیز نشان می‌دهد، معمولا انسان‌های ساده و در عین حال رک‌گو و تیزی هستند که به موقعیت آگاهند، اما در چرخ‌دنده‌های سیستمی ناکارآمد گیر کرده‌اند. به این جمله از داستان «اطلس رنگی بازرسی گوشت» توجه کنید: دیوی غایب که می‌سوزاند و می‌ایستاد بالای سرت تا سوختنت را تماشا کند.

 راوی‌ها شخصیت‌هایی معترض اما ناامیدند، گاه ترس‌خورده و در حال فروپاشی. شخصیت‌هایی که در جامعه‌‌‌‌‌ای با نگرش‌های حقیر، ناقص، نامتعادل و پوچ جز بی‌معنایی و بی‌حاصلی به جایی نمی‌‌‌‌‌رسند.

دیالوگ زیر گفت‌وگویی است بین دو مرد در داستان «اطلس رنگی بازرسی گوشت» که به قول خودشان برای عشق و صفا، به همت آقای راننده، از شورآباد می‌روند کنار دریاچه‌ی نمک. این گفت‌وگو در کنار دریاچه‌ی نمک اتفاق می‌‌‌‌‌افتد:

داماد گفت: “ما همه توی شهرک سینمایی هستیم”

و سنگی انداخت در آب سفید دم‌کرده: “این صدای دریاست به نظر تو؟ مصنوعی است. دریاچه‌‌‌‌‌ای است که راه به هیچ جا ندارد. دریا که سفید نمی‌‌‌‌‌شود. موش و تایر و اسب ندارد که. ببین! دارند فیلم می‌گیرند از اسب. همه‌‌‌‌‌اش فیلم. نگذار فیلمت کنند وگرنه اسب می‌‌‌‌‌شوی.”

مرد به او گفت: “چه شعری می‌‌‌‌‌بافی؟ اینها واقعی‌ست بشر. نمی‌‌‌‌‌بینی این کتابخانه و آجر و دیوار را؟”

داماد گفت:”کتابخانه؟ این دکوری است که قرار است جابه‌جایش کنند.”

گاه در انتهای داستان‌ها روایت به سخره گرفته می‌شود و با پوچی و طنز گزنده‌ای به پایان می‌رسد. گویی پایان داستان‌‌‌‌‌ها هم مثل شخصیت‌‌‌‌‌ها بی‌معنا و از خود تهی شده‌اند: در پایان داستان «گوش شهردار» پیرمردی که با بلیط راوی سوار اتوبوس شده، حالا می‌خواهد با بلیط او از اتوبوس پیاده شود و یا در پایان داستان «دیوانگی در بروکلی»، میکی ماوسِ روی کفش مدافع حقوق حیوانات فریاد شفا شفا سر می‌‌‌‌‌دهد.

دیالوگ‌ها نیز نمودی از پوچی و بی‌معنایی روابط اجتماعی و انسانی‌اند که در لابه‌لایشان دنیایی از استیصال، ترس و تظاهر، و یا اجبار را می‌بینیم. شخصیت‌ها هم به طبع بن‌بست‌‌‌‌‌ها و تقلایی که به جایی نمی‌‌‌‌‌رسد معمولا یا روان‌پریش‌اند یا قربانی بی‌پناه جامعه‌ای نامتعادل و فاقد عقلانیت. به تکه‌ای دیگر از داستان «اطلس رنگی بازرسی گوشت» توجه کنید:

…آخرین بار همانجا دیدش. با سرورویی مملو از زخم و ریش انبوهی که سبیل و زخم را در خود حل کرده بود. داماد هیچ زحمتی به پراندن مگس‌هایی که روی زخم‌ها می‌نشینند نمی‌داد.

مرد با خود گفت مرده است.

اما همین که خم شد تا از کیفیت مرگ آگاه شود داماد دو دستی پاچه‌‌‌‌‌ی شلوارش را چسبید و گفت پس هنوز اسب نشدی! و خندیده بود.

وقتی نعشش را توی ساحل پیدا کردند کنارش چاله‌ای بود، گودی که با دست‌‌‌‌‌های استخوانیش کنده بود. چیزی مثل گودی که بچه‌‌‌‌‌ها می‌‌‌‌‌کنند تا قلعه‌‌‌‌‌ای بسازند. طوری که خواسته باشد به واقعی بودن زمین ببرد. ناخن به ناخن خاک برداشته تا کیفیت مواد به کار رفته در یک شهرک سینمایی را امتحان کند و شاید هم فرار. بله می‌‌‌‌‌خواسته فرار کند.

به طور کلی در اکثر داستان‌ها می‌‌‌‌‌شود رد پای بوروکراسی نهادینه شده‌ای را یافت که نه تنها در اجتماع که در عادات و رفتار انسان‌ها و در برخوردها و دیالوگ‌ها ریشه دوانده. دیالوگ‌هایی که توسط شخصیت‌هایی گفته می‌‌‌‌‌شود که نسبت به عقل انسان بی‌اعتماد و در اکثر مواقع قربانی آنند.

به دیالوگ سردبیر روزنامه با راوی داستان در «گوش شهردار» توجه کنید:

گفت: “عاقبت بخیر؟ مستخدم؟”

گفتم: “آره مستخدم. چرا اینطوری گفتید مستخدم؟”

گفت: “مگه چه‌طوری گفتم مستخدم؟ می‌‌‌‌‌گم یعنی صفحه‌بندی را دادی دست مستخدم؟”

گفتم: “ببینید بازم دارید یه جوری می‌‌‌‌‌گین مستخدم. در ضمن صفحه‌بندی کدومه خانم! می‌خواست فتوشاپ یاد بگیره من سمت چپ شهردارو دادم بهش درست کنه.”

گفت: “شورش را درآورده‌اید. طویله کردید اینجا را.”

بعد از اینکه هزار ناحق بار من و عاقبت بخیر کرد گفت: “این عاقبت کدوم یکی از مستخدم‌هامونه؟”

طوری گفت کدام یکی از مستخدم‌ها که انگار واشنگتن تایمز را اداره می‌‌‌‌‌کرد و هزار نفر مستخدم پایین و بالاش را می‌روفتند. کل روزنامه که روزنامه هم نبود گهگدار نامه بود و فوقش سه چاپ در هفته می‌خورد، با پنج نفر می‌‌‌‌‌چرخید که دو تاش مستخدم و سرایدار بود.

در اکثر داستان‌ها دیالوگ نقشی اساسی دارد. بعضی داستان‌ها را همین دیالوگ‌ها پیش می‌‌‌‌‌برند و نویسنده از طریق  آنها هم فضاسازی می‌‌‌‌‌کند، هم شخصیت‌سازی و هم کشش و لذت می‌‌‌‌‌آفریند. به عنوان نمونه داستان «جلد جلاد» که گرچه نه به عیان اما فضایی کارآگاهی دارد.

از دیگر ویژگی‌‌‌‌‌های داستان‌های این مجموعه طنزی قوی است که بر زبان حاکم است. زبان طنازی می‌کند و اجازه نمی‌دهد که ذهن خمیازه بکشد. در لحظه‌های تراژدی که کم هم نیستند، ناگهان خودت را می‌یابی که داری قاه‌قاه می‌خندی و این فقط از عهده‌ی نویسنده‌ای برمی‌آید که نه تنها طنز را عمیقا فهمیده بلکه توانایی کامل در اجرای آن دارد؛ طنزی تلخ و هجوآمیز. هجوی که هم می‌گزد و به تمسخر می‌گیرد و هم می‌خنداند. طنزی زیرکانه که حماقت‌ها، کژی‌ها و نابسامانی‌های فرهنگ را زنده و فعال جلوی روی ما می‌گستراند. در داستان‌ها به کرات شاهدیم که ارزش‌‌‌‌‌های مسخره و عادات و اخلاقیاتی که انسان مدعی آن است با طنزی انتقادی هجو می‌‌‌‌‌شوند. عصیانی بر علیه هرچه عادت است و ارزش محسوب می‌‌‌‌‌شود.

در داستان «انقراض خرس‌های قطبی» راوی داستان در مقابل تلویزیون نشسته و با دیدن مستندی از انقراض خرس‌‌‌‌‌های قطبی عاقبت تصمیمش را می‌گیرد:

 دیگر وقتش است. تا پیش از این بسیاری از راه‌های مردن را سنجیده بود، اما هیچ کدام به دردسرش نمی‌‌‌‌‌ارزید. این بار تصمیم می‌‌‌‌‌گیرد به جنگ برود:

…همزمان در ذهنش به چه‌طور مردن فکر می کرد.

“در اولین فرصت خود را عریان در برابر گلوله یا بمب قرار می‌دهم. عریان بهتر است. اگر نمردم؟”

…….”میدان مین؟” …………..اما او به چنین موقعیتی دست پیدا نکرد. فرمانده‌ی گروهان او را به علت ضعف بنیه و لاغری مفرط به آشپزخانه فرستاد و اگر شبیخون دشمن نبود تا سال‌ها به عنوان ظرفشور در میدان جنگ باقی می‌ماند.

آشپزخانه آخرین جایی بود که دشمن موفق به فتحش شد. به محض ورود، به آشپز شلیک کردند. مرد با خود گفت نوبت من است، اما سربازان به او شلیک نکردند. در هیچ قانون جنگی راجع به نحوه شلیک به اعضای آشپزخانه چیزی نوشته نشده است. با اینحال وضعیت طوری بود که گویی آن‌ها هیچ وقت به ظرفشور شلیک نخواهند کرد. بدین ترتیب او به اسارت درآمد.

طنز زبان گاه پر از شیطنت و بازیگوشانه است که ذهن خواننده را به وجد می‌آورد. مانند کمپرسی نارنجی‌رنگی که با صدای لامبادا دنده عقب وارد حیاط می‌‌‌‌‌شود، آن هم درست در زمانی که تراژدی دارد اتفاق می‌‌‌‌‌افتد.

نویسنده در عین حال ذهنیت و ذهنی استعاری و تصویرساز دارد. استعاره‌‌‌‌‌ها نه تنها در جملات که در پلات و شکل‌گیری روایت و متن نقش دارند. پلات داستان‌ها نامالوف و غیر قابل پیش‌بینی‌اند. شخصیت‌های استعاری معمولا بین زمان‌‌‌‌‌ها و ارزش‌‌‌‌‌های گذشته و حال نقب می‌زنند. در همین شکل‌‌‌‌‌های استعاری است که نویسنده آیین‌ها و جن‌ها و مراسم را در زندگی انسان مدرن بازآفرینی می‌کند، انسان و اشیا را به جای هم می‌نشاند و از این درهم آمیختگی‌ها فاصله‌ی بین  آنها را از بین می‌برد، تجربه‌های جدید می‌آفریند و به فضای داستان رنگ می‌بخشد. از داستان‌های استعاره‌ای مجموعه می‌‌‌‌‌توان «گوش شهردار» و «دیوانگی در بروکلی» را نام برد.

در داستان‌ها و یا بخش‌هایی اما این استعاره‌ها کاملا درونی داستان نشده‌اند و دسترسی به آنها سخت است. در داستان «الفبای گورکن‌‌‌‌‌ها» استخوان به عنوان یک عنصرجانشین نتوانسته به خوبی نقشش را ایفا کند. گرچه راوی روی نقش استخوان تمرکز می‌کند و سعی در ساختاری شدن آن دارد، اما به علت گیجی فضا و ابهام در زمان و مکان، موقعیت ساخته نمی‌شود و روایت از همان شروع به هدر می‌رود. چرا که پیچیده بودن موقعیت، بین متن و خواننده فاصله می‌اندازد. گیجی داستان نهایتا کشش و علاقه به ادامه‌ی داستان را در خواننده کم می‌کند.

زبانِ روایت زبانی است فعال، خلاق و پخته و پر از نشانه‌‌‌‌‌های معنادار. زبان در کل در حال پیش‌روی در عرصه‌‌‌‌‌های جدید است. برخورد نویسنده با نشانه‌ها و استفاده از آنها در شیوه‌‌‌‌‌ای پست‌مدرنیستی صورت گرفته. نویسنده نشانه‌ها را از معنای عادی و روزمره خالی و به نشانه‌‌‌‌‌های جدید تبدیل می‌کند. از آنها معنای دیگری می‌‌‌‌‌آفریند وبدین ترتیب زبان تفکر جدیدی را به مخاطب هوشمند پیشنهاد می‌‌‌‌‌کند. مثلا قالی در داستان «پیرنگ پرنده» دیگر یک قالی ساده نیست و باری فرهنگی را به عاریت می‌‌‌‌‌گیرد. و یا در داستان «نردبان ترقی» که راوی روزها با رئیسش (موسی) می‌روند و نردبان ترقی می‌‌‌‌‌فروشند. در متن زیر به جایگاه نردبان ترقی و بارانی توجه کنید:

…روزی که موسی گفت از فردا باید به تنهایی به فروش نردبان‌‌‌‌‌ها بروی، دو ساعتی می‌‌‌‌‌شد که ابرهای نارنجی مثل لحافی عاریه روی شهر را پوشانده بود. موسی بارانی‌‌‌‌‌اش را درآورد و داد به من.

گفتم: “باران نیست”

گفت: “خاک است! از فردا خودتی و خودت. به جایش بارانیم، بارانی دوست‌داشتنیم کنارت است.”

آهی کشید و دستی به آستین‌‌‌‌‌ها بعد دکمه‌‌‌‌‌ها و سرشانه‌‌‌‌‌ها کشید. چند نفر زیر چشمی نگاهمان کردند و خندیدند. اگر خودم را عقب نکشیده بودم همین طور تا صبح همه جایم را دست می‌‌‌‌‌کشید.

“به تو سپردمش. به فروش کمک می‌کنه. فکر می‌کنی چرا کارآگاه‌ها همیشه بارانی تنشان می‌کنن. ها؟”

و مجدد بارانی و مرا فشار داد: “وجدان! نشان وجدان اضافه است”

وجدانش را رها کرد و راهش را کشید رفت. دیگر نیازی به آن نداشت چون پشت میزنشین شده بود. مسئول فروش آن‌لاینِ‌‌‌‌‌ نردبان‌‌‌‌‌ها نیازی به بارانی نداشت.

زمان پس دادن درس فرارسیده بود. با یک بارانی گشاد که زارِ تنم بود افتادم در محلاتی که طبق نقشه، اهالی‌‌‌‌‌اش موظف به خرید نردبان بودند. با وجدانی گشاد باید از میان کوچه‌‌‌‌‌های تنگ و باریک می‌گذشتم و خانه‌‌‌‌‌های بی‌نردبان را شناسایی می‌‌‌‌‌کردم و به مردمی که روحشان هم خبردار نبود می‌‌‌‌‌گفتم که بفرمایید از نردبان ترقی بالا بروید.

نشانه‌‌‌‌‌هایی نیز هستند که در داستان‌‌‌‌‌ها جا نمی‌‌‌‌‌افتند و کاربردشان را به درستی پیدا نمی‌کنند. مانند تخمه که در جابه‌جای داستان «الفبای گورکن‌‌‌‌‌ها» تکرار می‌‌‌‌‌شود اما خارج می‌‌‌‌‌ماند و ما کاربردش را فقط باید حدس بزنیم. یا مرغ دریایی و بز که در تمام داستان‌‌‌‌‌ها حاضرند و مخاطب می‌‌‌‌‌فهمد که نویسنده از حضور مداوم این دو قصدی دارد، اما جایگاه شفافی پیدا نمی‌‌‌‌‌کنند و به عبارتی در ساختار زبانی- استعاری داستان‌ها درونی نمی‌شوند. شاید اگر نویسنده چرایی حضور آنها را با ظرافت و دقت بیشتری نشان می‌داد زیبایی حضورشان را واضح می‌‌‌‌‌کرد. شاید بد نباشد دو استعاره و نشانه که معنا و جای خودشان را در داستان‌‌‌‌‌ها پیدا کرده‌‌‌‌‌اند به عنوان نمونه بیاورم. اگرچه ممکن است تا در ساخت کل داستان خوانده نشوند اهمیت و کارکردشان کاملا حس نشود:

در دنیایی که کرم کدویی عطسه می‌‌‌‌‌کند فیلم و عکسش در دنیا پخش می شود مگر می شود جلوی چشم ده هزار نفر نویسنده‌ای شهیر با قالیچه‌ای برود توی هوا و گوشی کسی هم نگزد؟ (پیرنگ پرنده- به طنز/هجو و استعاره توجه کنید.)

درها که باز شدند اولین چیزی که مرد پشت سر لاشخورها دید خورشیدی بود که مثل کره‌ای در میان ماهیتابه زور می‌زد خودش را در انتهای بیابان قرص نگه دارد. (اطلس رنگی بازرسی گوشت)

حال که نویسنده و راوی از دنیا و نوع چرخیدنش اینهمه دلزده است، حال که در جامعه و روابط انسانی مدام به بن‌بست می‌‌‌‌‌رسد و تقلایش نتیجه‌ای نمی‌دهد، به عنوان عکس‌العملی جبرانی و دفاعی، رهاکننده و آزادی‌بخش، تخیل و ابداع را انتخاب می‌‌‌‌‌کند و گاه توهم را. فارغ از این که گاه درجه‌‌‌‌‌ی توهمش ما را از جریان کلی داستان منحرف می‌‌‌‌‌کند، او با تخیل است که بر علیه واقعیت تلخ و کدر قیام می‌‌‌‌‌کند. خواه این تخیل در زبان اتفاق افتاده باشد، خواه در معنایی یا فرم.

 توجه به حاشیه‌‌‌‌‌ها از ویژگی‌‌‌‌‌های دیگر داستان‌‌‌‌‌های این مجموعه است. حاشیه‌زیست‌‌‌‌‌هایی که مدام منزوی‌تر و تنهاتر و ناامیدتر می‌‌‌‌‌شوند و راهی نمی‌‌‌‌‌یابند. حاشیه‌نشین‌‌‌‌‌های اجتماعی با فرهنگی خرد، زیر فشار له و پایمال می‌‌‌‌‌شوند و انسان خردمند به انسانی ضعیف و زبون بدل می‌‌‌‌‌شود. این واقعیت را در بسیاری داستان‌‌‌‌‌های این مجموعه (مانند داستان «اطلس رنگی بازرسی گوشت» که از نظر من از بهترین داستان‌‌‌‌‌های مجموعه است) می‌توان با گوشت و پوست حس کرد.

گمان دیگر من به عنوان یک خواننده این است که نویسنده گاه به دلیل اشراف بر شرایط زندگی و اجتماعش و نیز وقوف بر دنیای داستانش، اطلاعات خواننده را دست بالا می‌‌‌‌‌گیرد و گمان می‌‌‌‌‌کند که خواننده‌‌‌‌‌ی ایرانی نیز در هر کجای دنیا باشد به این جزییات وقوف دارد. از این رو بعضی اشاره‌‌‌‌‌ها، مکان‌‌‌‌‌ها، زمان‌‌‌‌‌ها و وقایع می‌‌‌‌‌توانند باعث سردرگمی خواننده شوند. خواننده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ایرانی که سال‌‌‌‌‌هاست از ایران بیرون آمده لزوما شورآباد را یادش نمی‌‌‌‌‌آید که بخواهد تصویر آن را کاملا در ذهنش بازسازی کند و چه بهتر که فضا ساخته شود و یا به نوعی شناسانده شود. حضور این نوع ابهامات قائم به ذات بودن بعضی بخش‌‌‌‌‌های داستان‌‌‌‌‌ها را زیر سوال می‌‌‌‌‌برد و خواننده باید به کشف وقایع، مکان‌‌‌‌‌ها و اشاره‌‌‌‌‌ها بنشیند؛ گویی باید پازلی را حل ‌‌‌‌‌کند. از مشاهدات شخصی من در زندگی این بوده که گاه نقطه قوت‌‌‌‌‌ها به نقطه ضعف بدل می‌‌‌‌‌شوند و گاه نقطه ضعف‌‌‌‌‌ها به نقطه قوت: انسان مهربان می‌‌‌‌‌تواند مهرطلب و انسان وسواسی می‌‌‌‌‌تواند نکته‌سنج شود و بالعکس. احتمال این آسیب هست که نویسنده با وفور بهره‌گیری از توانایی‌‌‌‌‌های خود ابهام را جای ایهام بنشاند و تصنع را جای لذت بی‌واسطه و شفاف. از نظر من زیباترین داستان‌‌‌‌‌های این مجموعه داستان‌‌‌‌‌هایی هستند که در عین سادگی و شفافیت، عمیق و چندلایه‌اند. اینها داستان‌‌‌‌‌هایی هستند قائم به ذات که حل هیچ معادله‌‌‌‌‌ای را از بیرون طلب نمی‌‌‌‌‌کنند.

بیشتر بخوانید:

از انقلاب تا فروپاشی اجتماعی در قاب ادبیات داستانی

علیه افسانه‌ها و توجیه خشونت در رژیم اسلامی –در گفت‌وگو با محسن یلفانی

$
0
0

بابک بهرامی

کتاب «بهار هر سال…»، تازه‌ترین نمایشنامه محسن یلفانی، یکی از پخته‌ترین و ماندگارترین آثار این نویسنده و نمایشنامه‌نویس ایرانی ساکن پاریس در سال‌های اخیر است. این نمایشنامه به وقایع سیاسی پیش و پس از انقلاب ایران و همچنین تسویه‌حساب‌های خونین جمهوری اسلامی با گروه‌های سیاسی می‌پردازد و به گفته خود نویسنده، مضمون اصلی آن، «قساوت و بی‌رحمی هولناک، غیرمنتظره و اساساَ بیهودۀ رژیم اسلامی» است. با این حال یلفانی در گفت‌وگو با زمانه تاکید می‌کند که «ناامید بودن لزوما به معنای تسلیم شدن به ناامیدی نیست».

محسن یلفانی، نمایشنامه‌نویس

شما در نمایشنامه تازه‌تان، «بهار هر سال…»، به سراغ موضوع تسویه‌حساب‌های سیاسی جمهوری اسلامی در سال‌های آغازین بعد از انقلاب با گروه‌های سیاسی به ویژه فداییان خلق رفته‌اید. اهمیت روایت، بازگویی و ثبت این وقایع که اکنون چهار دهه از آن می‌گذرد، چیست؟

درست است. بخش بزرگی از نمایشنامه سرگذشت خانواده‌ای است که چهار فرزند آن جزو فدائیان بوده‌اند. فدائیان بر اثر انقلاب اسلامی سرنوشتی بس تراژیک از سر گذراندند که سیاه‌ترین بخش آن حمایت مجانی از رژیم و سپس تحمۤل سرکوب بود. اما موضوع یا تم اصلی نمایشنامه قساوت و بی‌رحمی هولناک، غیرمنتظره و اساساَ بیهودۀ رژیم اسلامی است. و باز هولناک‌تر از آن، وارسی و کند و کاو در واکنش و نحوٖۀ رودرروئی مردم با این قساوت و بی‌رحمی است. طبعاَ من بی خبر نیستم که مادران بسیاری هستند که هنوز فرزندان خود را فراموش نکرده و زندگی خود را وقف خون‌خواهی فرزندان خود کرده‌اند. ولی بقیۀ جامعه؟ آیا ما این فاجعه را کم و بیش مثل یک بلیۀ گریزناپذیر آسمانی تحمۤل نکردیم؟ در آغاز این خشونت را از عوارض «طبیعی» و گریزناپذیر «انقلاب» دانستیم – که خود بهانه یا افسانه‌ای بیش نبود. پس از آن توجیه خشونت در اسلام را نزد مؤمنان متعصۤب پیش کشیدیم – که با ارائۀ تعبیر و تفسیرهای دیگر از اسلام بی‌پایگی آن هم آشکار شد. اعدام‌های وحشیانه از همان شب‌های اول بر پشت بام محل سکونت امام شروع شد. گلزادۀ غفوری را به یاد بیاوریم که یکی از شریف‌ترین، نجیب‌ترین و فرهیخته‌ترین روحانیان این کشور بود و سه پسر جوانش را و همسر یکی از آنها را به فاصلۀ یک ماه کشتند. کافی است به گفتگوی کوتاه چند هفته پیش یک نمایندۀ مجلس اسلامی و وزیر کشور حکومت اسلامی، بعد از حوادث خونین آبان ماه گذشته، توجه کنیم. نماینده: «چرا به سر تظاهرکنندگان شلیک کردید؟» وزیر: «به پاشان هم زدیم.» نام این رفتار چیست و چگونه باید آن را فهمید و با آن چه باید کرد؟

در این نمایشنامه، شما قصۀ خانواده‌ای را روایت کرده‌اید که طی چند نسل، همه از اصلاح و بهتر شدن امور سرخورده می‌شوند. پدر عضو جبهه ملی است و کودتای ۲۸ مرداد او را سرخورده می‌کند. فرزندانش که همه فعال سیاسی هستند، قبل و بعد از انقلاب اعدام می‌شوند و سرخوردگی نسل بعدی خانواده در این شعر خود را نشان می‌دهد: «از ازدحام شهر/ به کوچه گریختم/ از وهم کوچه به خانه/ که پوشیده بود در گرد و خاک خلوت و سکوت/ در گوشه و کنار اتاق‌ها بیم و هراس لانه کرده بود/ به پشت بام گریختم/ روز رفته بود/ در سطح ساکت و سرد و سربی آسمان/ خطی ز خاکستر/ که باد شبانه می‌روفت/ شهابی گذشته بود… » به عنوان نویسنده‌ای که فعالیت سیاسی نیز داشته‌اید، آیا این ناامیدی در شما هم وجود دارد؟

بهار هر سال…، نمایشنامه، محسن یلفانی، نشر ناکجا، پاریس

اوۤل باید توضیح دهم که من هیچ وقت فعالیت سیاسی به معنای رایج کلمه نداشته‌ام. اغلب بی‌آنکه صلاحیت و هوشیاری لازم را داشته باشم به برخی موضع‌گیری‌های سیاسی کشیده شده‌ام. در عین حال معتقدم که معنای واقعی «سیاسی نبودن» یا پرهیز از سیاست هم چیزی نیست مگر پرهیز از وظیفه‌ای گریزناپذیر که متضمن خطری هم هست. در مورد ناامید یا امیدوار بودن، به نظرم بیش از حد روشن است که، نه تنها اوضاع و احوال مملکت خود ما، بلکه وضعیت دنیا – یا وضعیت بشر — بخصوص با مسیری که در این سی ـ چهل سال اخیر در پیش گرفته، و به قول روزنامه‌نگارها تا «آیندۀ قابل پیش‌بینی» همچنان ادامه خواهد یافت، جائی برای امیدواری، بخصوص از نوع خوش‌خیالانۀ سنتی آن، باقی نمی‌گذارد. مهمتر از اینها، مدت‌هاست که افسانۀ حضور یا حاکمیت نوعی عقل یا قانون بر سیر تاریخ اعتبار خود را از دست داده. عقل و شعور و خیر همانقدر بر سیر تاریخ تأثیر دارند که نادانی و هرج و مرج و شر. این روزها همه جا صحبت از پیشرفت و ترقی و حتی انقلاب علمی و تکنولوژیک است. ولی می‌دانیم که بحث رابطٖۀ ترقی و پیشرفت با سعادت و رستگاری بشر هنوز یه سرانجام و اجماعی نرسیده. یا این همه، ناامید بودن لزوماَ به معنای تسلیم شدن به ناامیدی نیست. تاریخ – یا انسان – که فعلاَ هدایتش را اشتهای سیری‌ناپذیر ثروت و قدرت و جهل در اختیار گرفته، از ظرفیت‌های گوناگون و متناقضی برخوردار است و می‌تواند مسیرهای دیگری در پیش گیرد که حاوی آثاری از نجات و رستگاری هم باشد.

در نمایشنامه، یکی از شخصیت‌ها می‌گوید: «زهرا: آذرجون، یه چیزی به‌تون بگم باورتون نمی‌شه. وقتی بهزاد رفت… یعنی وقتی اون بچه رو بردن اون جور… بیست و سه چار سالش بیشتر نبود – آدم باورش نمی‌شه – ولی ما نفهمیدیم! … یه چیزی توی کله‌مون بود: مثل اینکه جوونی که اعدام می‌شه، نمی‌ره، نمی‌میره. همیشه هست. همیشه با ماست. از این حرفها. با این حرف‌ها دلمون رو خوش می‌کردیم. نمی‌فهمیدیم.» (صفحه ۱۱۳) آیا کسانی که در راه مبارزه سیاسی کشته شدند، بی‌تاثیر بودند؟

آنچه زهرا به آذر، عروس خانواده، می‌گوید در واقع بیان غبن دردناک و درمان‌ناپذیری است که همه با آن دست به گریبانیم – ناتوانی در دریافت و فهم آثار فاجعه‌ای که بر ما رفت و، ناچار، همچنانکه گفتم، خوکردن به این فاجعه. جز این باید یه یاد داشته باشیم که «محتوای عملی یا یه اصطلاح برنامۀ سیاسی» آنها که در مبارزۀ سیاسی کشته شدند، تنها یکی از جنبه‌های کارنامۀ آنهاست که، راست است، در برابر تجربه‌های تاریخی چندان اعتباری نداشت. اما جنبۀ اخلاقی کار آنها، یعنی این واقعیت که آنها بی هیچ چشمداشتی خود را فدای آرمانی کردند که خود سهمی از آن نمی‌بردند، هرگز بی‌تاَثیر نخواهد ماند.

در صفحه ۴۸ یکی از شخصیت‌ها به کسانی که از زندان قبل از انقلاب آزاد شدند، می‌گوید: «اینهایی هم که دارن می آن بیشتر از شاه از چپ بدشون می‌آد…» شما خودتان از چه زمانی متوجه شدید که جمهوری اسلامی بیشتر از شاه قرار است ریشه چپ را بزند؟

در نیمۀ دهۀ پنجاه در زندان شایع بود که هواداران آیت‌الله خمینی به این علت عفو ملوکانه و آزادشدن از زندان را پذیرفتند که مبارزه با چپ را لازم‌تر از مبارزه با شاه می‌دانستند. یکی از دلایلی هم که چنین تصوۤری را تقویت می‌کرد، انشعابی بود که در سازمان مجاهدین خلق پیش آمده بود. طبعاَ فهم و تحمۤل چنین روبدادی برای مذهبی‌های بسیار مؤمن، که زمانی سخت به مجاهدین دل بسته بودند و کمک‌های فراوانی هم به آنها کرده بودند، غیرممکن بود. (باید پذیرفت و در همان سال‌ها هم تقریباَ همه پذیرفتند که آن انشعاب، بخصوص با خشونت «انقلابی‌ای» که در آن اعمال شد، با هیچ تصوری از عقل و منطق و انصاف جور در نمی‌آمد.) امۤا معامله بر سر چپ به این اپیزود ختم نمی‌شود. می‌توان مطمئن بود که در دنیای دوقطبی سال‌های انقلاب اسلامی، هم در مذاکراتی که بین برخی رهبران یا فعالان با سفارت آمریکا صورت می‌گرفت و هم یکی از دلایل اصلی این که ایالات متحده به پشتیبانی خود از شاه پایان داد و عملا از انقلاب اسلامی حمایت کرد، این تضمین – آشکار یا تلویحی – بود که حکومت یعد از شاه مجالی برای ابراز وجود چپ فراهم نخواهد آورد. دو گرایش اصلی انقلاب اسلامی در این مورد با آمریکا نه تنها اختلافی نداشتند، که کاملا یکدیگر را تأیید می‌کردند. این که پس از سقوط رژیم شاه این توافق، به سود یکی از این دو گرایش، زیر پا گذاشته شد، داستان دیگری است که در دشمنی با چپ و نابود کردن آن تغییری نداد.

یکی از تاثیرگذارترین بخش‌های نمایشنامه، شب اعدام بهزاد است. این که از دو برادر اعدامی، برای تخفیف به خانواده آنها به قید قرعه فقط یکی اعدام می‌شود. آیا چنین مواردی در واقعیت هم وجود داشته؟

در نمایشنامه این حادثه در رژیم پیشین اتفاق می‌افتد و طبعاَ توجه دارید که یکی از گرهگاه‌های داستان است و در سرنوشت برادری که زنده می‌ماند، تاَثیر تعیین‌کننده دارد. منظور من به هیچ روی مقایسۀ رفتار دو رژیم در چنین مواردی نبود. ولی این مقایسه عملاَ پیش آمد. من تا حدی که امکان داشت، پرس‌وجو کردم. ولی به نتیجۀ دقیق و مطمئنی نرسیدم. یعنی موردی پیدا نکردم که در رژیم گذشته، از دو برادر که هر دو هم‌زمان به اعدام محکوم شده باشند، یکی را از اعدام معاف و به ابد محکوم کنند. بنا را بر همان آشنائی محدود خود گذاشتم. ولی گمان می‌کنم که چنین چیزی غیرممکن نبود. یعنی غبرممکن نبود که در رژیم گذشته، اگر دو برادر به اعدام محکوم می‌شدند، با دخالت خانواده و دوستان و آشنایان متنفذ آنها یکی از آنها از نجات یابد. در رژیم اسلامی است که چنین «امتیازی» فقط برای مفسدان چند هزار میلیاردی قابل تصوۤر است.

شما یک نویسنده تبعیدی هستید و دهه‌هاست خارج از ایران زندگی می‌کنید، اما داستان کاملا در ایران می‌گذرد. چالش‌های نوشتن در تبعید، اما درباره وطن، برای شما چیست؟

حقیقتش را بخواهید، برای من همان ایرانی بودن و کشیدن باری که این وابستگی یا تعهدی که به همراه داشته، بیش از آنچه بتوان تصوۤر کرد، کافی و حتۤی بیش از توانائیٍ نداری من است. نیازی به گفتن ندارد که مثل هر آدم زنده‌ای از آنچه در فرانسه یا در دنیا می‌گذرد، بی‌خبر نیستم با حداقل سعی می‌کنم بی‌خبر نمانم. ولی خود را بیش از هر چیز به جامعۀ ایرانی وابسته و دل‌بسته می‌دانم، و به سرگذشت سرشار از تلاش و تراژیک آن در طول تاریخ بلاواسطه‌اش. من خود را عضوی از «طبقۀ متوسط پائین» این جامعه می‌دانم. و این همان بخش از جامعۀ ایرانی است که به دلایل و علت‌های گوناگون هم مسئولیت و هم بار تلاطم‌ها، اضطراب‌ها، قربانی‌ها، و شاید برخی تحولات را به عهده داشته. پرداختن به این مجموعۀ انسانی زمانی بسی بیش از یک عمر تبعید لازم دارد…

بیشتر بخوانید:

از انقلاب تا فروپاشی اجتماعی در قاب ادبیات داستانی

امیرخسرو فرزانه: انتقام سخت

$
0
0

امیرخسرو فرزانه

درآمد

(به آبان ۱۳۹۸*)

من از میان‌مایگی بیزارم، اما حالا تازه می‌فهمم چراکه همیشه خود هم بوده‌ام. حالا می‌گویم چرا. این هواپیما را که زدند افتاد فهمیدم. پیش‌ از این هم شده بود، زده بودند، افتاده بود؛ همین‌طور هم معلوم نکرده بود کی زده، چرا افتاده. اگر جعبه‌های سیاه هرگز سخن می‌گفتند معلوم می‌کرد. یک کعبه پر، از جعبه‌های سیاه، رمزناگشوده، جایی در این شهر باید باشد. دست بردم و جعبۀ سیاه دلم را از کنج سینه‌ام بیرون کشیدم. چه چیز را بشنوم؟ چه چیزها آنجا مانده که ندانسته باشم. چیزها که فراموش شده. چیزها که پیشتر به چشم نمی‌آمده، اهمیت نداشته. بیش از این، چه چیزها که آدم امروز می‌داند، آن روز نمی‌دانسته تا نشانی‌هایش را پیش خودش شناسایی کرده باشد. روشن کرده باشد. به محض اینکه به سرنشینان سوخته فکر می‌کنم، پسرکی در «شهر قدس» پیش چشمم می‌آید با قلب سوراخ شده، گلوله خورده، در دم جان سپرده؛ به اینها که فکر می‌کنم، بی‌درنگ می‌پرسم کدام رستگار شدیم، من که مانده‌ام یا آنها؟ هرکس پیش خودش کمی میان‌مایگی داشته باشد، مانند من می‌گوید آنها. حالا بگویم چرا هر مکعب (اگر مکعب را واحد بگذاریم) در نظم یک مکعب بزرگ، همان است: مکعبی بزرگ مرکب از مکعب‌هایی در واحدهای کوچک‌تر… داشتم می‌گفتم چطور شد فهمیدم از خودم بیزارم. اگر سنجه‌ای باشد، ناچار از این دست است:

مدرسه که می‌رفتم، یک روز آقای جوهری، مدیر، که سال‌ها نفرین من و هم‌شاگردی‌هایم دنبالۀ او و خاندانش رفته، ولی حالا می‌فهمم او هم بیچاره‌ای بود در میان این همه بیچاره مردم پس از انقلاب شکوهمند که جای خودش نبود، اشغال‌گر بود و اشغال‌گری را نمی‌فهمید، مادر و پدرم را خواسته بود تا به آنها هشدار بدهد که پسرشان نخواهد توانست دیپلم هم بگیرد. این را مادر، که معلم بوده، سال‌ها بعد گفت. سال‌ها بعد از اینکه از دانشگاه اخراج شده بودم. سال‌ها بعد از اینکه آقای جوهری از آن جایگاه «عظمایی» که در ذهن من داشت پایین افتاده بود. آدمی نبود که بتواند بخواهد آن‌طور مستبد باشد. استبدادش از ناتوانی بود. خمینی که اینطور نبود. نمی‌توانست پسربچۀ مرا، که ساعت‌ها در کتابخانه یا به خواندن جک لندن و ژول‌ ورن و دیکنز و هوگو می‌گذراند یا شریعتی و مطهری را ورق می‌زد تا سر در بیاورد و درنمی‌آورد، و هوش عاطفی وحشتناکی داشت، بفهمد، که به انقیاد خودش بیاورد. خمینی می‌توانست. جناب‌ آقا، همین آقای جوهری، کم‌آدمی نبود، از اسمش پیداست، برای خودش کسی بود ملی‌مذهبی. از همان خانواده‌ها. در همان چرخۀ رابطه‌ها. با همان ادعاها. مسلمان مرتجع میان‌مایه، بی‌شعور و خودشیفته. جناب‌ آقا، که مثلا درس هم خوانده بود، که هیچکس هرگز ندانست چه درسی و در کدام دانشگاه، آن هم نه در این رژیم، و ندانست آدم به آن بی‌کیفیتی که نمی‌توانست دو جمله سر هم کند یک مجلس اولیا مربیان را بگرداند، و در بی‌برنامگی استادکار بود، چطور مدیر یکی از شناخته‌شده‌ترین مدرسه‌های پسرانۀ تهران شده بود؛ دو نفر را استخدام کرده بود که هر دو عالی‌جنابان پیش‌تر از آموزش‌ و پرورش اسلامی به اتهام بچه‌بازی اخراج شده بودند. این را هم، من، سال‌ها بعد دانستم. یکی پیرمردی رودسری که معلم دینی بود، آن یکی، چهل و یکی دو ساله، مشاور مدرسه که دانش‌آموزان بین خود او را جعفر برمکی صدا می‌کردند. این جعفر که خود پدیده‌ای پرتناقض بود، برادر بزرگتری داشت در مدرسۀ منتظری قلهک، زمان گورباچف، در دهۀ شصت، «پوتین» بود، ناظم مدرسه بود، چون در مدرسه پوتین می‌پوشید و زیر پوتین‌هایش خیلی‌ها لت‌وپار و پرپر شده بودند، چون شلوار جین می‌پوشیدند، چون داریوش و گوگوش دوست داشتند، چون سیگار می‌کشیدند، چون مادرشان حجاب نداشت، چون آستین لباس‌شان بلند نبود؛ او را به این نام می‌خواندند. جناب آقا دریغ نکرد پوتین را هم آورد معاون خودش گذاشت، تازه همۀ اینها در «مدرسۀ غیرانتفاعی» که پیش از آن «نمونه‌مردمی» بود!

خمینی اول کتاب توی چشم آدم نگاه می‌کرد، همین. آنچه زیرش، حرفش را نوشته بود، به چشم نمی‌آمد وقتی در چشمش بود می‌گفت درس بخوان اگر نخوانی می‌فرستمت جنگ. اگر می‌خواندی هم می‌فرستاد. آدم را شیرفهم می‌کرد که عاقبت که مرگ است، پس دستکم برای یک چیزی مردن. فقط آن چیزی که می‌خواست آدم برایش بمیرد، بزرگ‌تر که شد، می‌دید نه آن چیزی است که آدم پیش خودش بگوید ارزشش را دارد. چون معلوم بود نمی‌شود از آن مدرسه بهتر از من‌ها دربیاید. نظمی که با تحقیر سامان بگیرد، دیگر چه نظمی است. یکی دیگر از عالیجنبان همزمان که آموزگار هندسه و ریاضی بود، دو چند سال صدراعظم جناب‌آقا بود. قد بلندی داشت، نگاهی نافذ، صورتی استخوانی، با انبوهی ریش، بدون هیچ واکنش، بدون خنده، بدون ناراحتی، بدون روشنایی، بدون اندوه، بدون برانگیختگی؛ با آن دستان کشیده و باظرافت، با آن نگاهی که در ژرفنای جان آدم می‌نشست؛ و شاید چون همنام پدربزرگم بود، اسم او هم جلال بود، دوستش داشتم. هرچند جلال، مدیر دانشسرای کشاورزی بود. پس از کودتا به تهران فراخوانده شده و مدیریت دبستانی به او سپرده شده بود تا پیوسته پیش چشم اولیای امر باشد. همانجا تا ۵۷ بود. بعد از انقلاب خانه‌نشین تا در خرداد ۱۳۹۷، در نودوچند سالگی، به مرگ طبیعی (قولنج و سالخوردگی)، بی‌آنکه دمی ملال را جایگزین سرزندگی کرده باشد، بدرود خاک و خانه گفت. این جلال پرخنده و پرشور کجا، آن جلال خمیده و خموده و عبوس، با رگ‌های همیشه برافروختۀ دستانش، با آن لبخند ته‌نشسته و ماسیده که جوانی از دست‌رفته را رسوا می‌کرد، کجا! عالیجناب که در آن دو سال صدراعظمی و یک دو سال جانشینی جناب آقا، چنان بار آمد و از کار درآمد که وزارت آموزش و پرورش به پاس شایستگی، او را به همراه همسرش در سال‌های ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۴ برای مدیریت مدرسۀ ایرانیان در کرواسی (اگرنه بوسنی!) به شبه‌جزیرۀ بالکان همچون سرداری فرهنگی گسیل داشت، هرچند هیچ زبان دیگری نمی‌دانست و فارسی به زور از گلویش بیرون می‌آمد؛ پس از بازگشت از آن ماموریت ویژه در سال‌های جنگ بالکان، به همان مدرسه آمد، و باز شد معلم هندسه و همچنان دل گرم داشت به آتش فیثاغورس، با ریش‌های سفید، چهره‌ای شکسته‌تر، پشتی خمیده. آن چشم‌ها، همان رمق سوزان که داشت، داشت ته‌مانده‌ای هنوز. من این سالها از پدربزرگ پرسیده بودم مگر ایرانی چند نفر در کرواسی (مثلا) هست که مدرسۀ ایرانیان دارد و پدربزرگ مال این وقت‌ها نبود، نمی‌دانست. پدرم هم که نمی‌دانست یا به روی خودش نیاورد. چه کسی می‌دانست؟ جلال می‌دانست. او می‌دانست چند نفر و چه کسانی. او که عدد را می‌پرستید، شیفتۀ ارقام بود و التهاب دستان مالیخولیایی‌اش را در خطوط هندسی منظم، در منظومه‌های نظریۀ اعداد، بار می‌گذاشت؛ شیفتگی‌ای که سر به جنون نداده بود؛ او می‌دانست چند نفر و چه کسانی و برای چه. او که دیگر دیده بود و می‌دانست، می‌دانست.

آنها، عالی‌جنابان، نوجوان دوازده ساله را که در دبستان، دو سال را پشت هم در یک سال خوانده بود و با یکی دو سال بزرگت‌رها از خودش هم‌کلاسی بود، چون نمی‌توانست با این بزرگ‌ترها در آن سن کنار بیاید، چون خیلی بی‌قرار و سرزنده بود، با چشمانی درخشان با آن جنون سرورگریز که تن نمی‌داد، و انرژی بی‌قراری کلافه‌اش می‌کرد، کلافگی در دیگر آزاری برون ریخته می‌شد و در دیگرآزاری از هیچ دیوانگی فرونمی‌گذاشت؛ چون از همه کوچک‌تر بود و اگر درمی‌ماند، در مانده بود ناچار پیش خودش یک عمر درماندگی؛ پیش سیصد جفت چشم نوجوان، بدون محاکمه، بدون اینکه از اتهامش سخنی گفته باشند، بالای سکویی که پشت به دفتر نظامت داشت، آوردند، به دست عالیجناب سپردند تا مگر هر چه بود و کرده بود، زیر دستان سنگین جلال، بخشیده شود. عجیب نیست اگر در این صحنه در حافظۀ حالای من، بر چشمان پسرک چشمبندی سفید هم بسته بوده باشد. پسرک پس از سیلی اول، از جایی که من قد بلند داشتم انتهای صف جایم بود، صدای کشیده را شنیدم مو به تنم راست ماند، افتاد، عالیجناب شانۀ پسرک را چنگ زد باز بلندش کرد، سیلی دیگری که در سکوت ترس‌خوردۀ حیاط مدرسه در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلهک، طوطی‌ها و مرغ‌عشق‌هایی که هنوز بودند، نکوچیده بودند از این شهر نکبت را به فریاد و پرواز دسته‌دسته آورد پرنده‌ها بر روی سقف بام خانه‌های مجاور، کلاغ‌ها، پرستوها، مرغ‌عشق‌ها، طوطیان سبز و آبی، گنجشک‌ها و سارها، بر روی درختان کاج، روی دیوارها، نشستند تا دوباره دست جلال شانۀ کودک را چنگ گرفت، بلند کرد، و کشیده‌ای دوباره گونۀ خیسِ اشک اردلان را سوزاند. پسرک هق‌هق‌کنان به پاهای عالیجناب افتاد که بس کند و سیصد جفت چشم، نگران؛ و سیصد پرنده، نگران به دست او، که در فیثاغورس خدا را جسته بود، و می‌گفت خدا تنهاست، که صفر را بدون یک نمی‌فهمید، با هیچ می‌فهمید؛ و دست همان، پیوسته در کار تکرار شجاعتی که دهان کودک را خورد و پرخون می‌کرد.

اردلان، پانزده سال پس از این فروشکستن روانی پیش چشم همه، در بازگشت از ماموریت، از بندر انزلی، از آنجا که مانند پدرش مهندس دریا و ملوان شده بود و می‌خواست چون او روزی ناخدا شود، و جز در ارتش جای دیگر، کار پیدا نمی‌کرد، در تصادف جاده‌ای جان باخت. در سال هزار و سیصد هشتاد و هشت. فردای روزی که در فیسبوک پیدایش کرده بودم. ذوق‌زده و پر از هیجانی کودکانه، نزدیک ظهر بود، سر کار پشت کامپیوتر نشسته بودم، دیر آمده بودم، بی‌حوصله، مانند همۀ آن روزها، اول پاییز. یاد آدم‌هایی افتادم که هر کدام را زمانی خوب می‌شناختم و دیگر در دالان زمان گم شده بودند، آهسته آهسته سوخته در تنور حافظه. خیلی‌ها را به یاد آوردم، صورت‌ها بدون اسم، اسم‌ها بدون صورت، توی سرم، و اسم‌هایی که کامل نبودند، نام کوچک ضیایی چه بود؟ نام خانوادگی سامان چه؟ از آنهایی که درست یادم آمد، چند تایی پیدا شدند. صفحه‌ها را پیش رویم باز گذاشتم و هر کدام را آنقدر نگاه کردم تا آن کودکی که یک روز در او بود یادم بیاید. صورت‌های بیست‌وهشت‌نه ساله، هر کدام گواه چه زندگی‌ها که کرده بودند، آن وقت فکر کردم هست که نمی‌بود. پانزده سال بود از اردلان چیزی نشنیده بودم. از وقتی آن رسوایی در حیاط رخ داد، موهایش را مرتب ماشین کرد، دیگر جین نپوشید، به دیگران آزار نرساند، در خودش فرورفته و تنها گوشۀ حیاط می‌نشست، روی مخزن بزرگ آب سوراخی رها شده، جایی که بعدها رختکن درست کردند، و از آن شور که در چشم جناب آقا و عالیجناب، شرارت می‌نمود، رمقی هیچ در او باقی نمانده بود. سال بعد دیگر نبود، به مدرسۀ دیگری رفت و دیگر هیچ خبر نداشتم. برایش نوشتم. خودم را به یادش آوردم. شماره‌اش را نوشت. زنگ زدم. تهران نبود. فردا برمی‌گشت، حوالی ظهر. فردا غروب در هتل المپیک قرار گذاشتیم. فردا غروب به هتل رفتم. هرگز پیش‌ از آن نرفته بودم. ماندم بیرون سیگار کشیدن تا بیاید. سه نخ سیگار اندازۀ حوصله‌ام شد، زنگ زدم خاموش بود و تا همیشه خاموش ماند. بور شدم. پیش خود گفتم حتما کاری برایش پیش آمده. پشت تلفن آنقدر گرم بود، پس زدن در حرف زدنش نبود؛ گفتگویمان را که به یاد آوردم. فردایش باز زنگ زدم. باز خاموش. روز سوم آمدم در فیسبوک برایش بنویسم چه شد، چرا نیامد؛ دیدم زیر عکسش پیام تسلیت پر شده بود و مادرش برای هر پیامی پاسخی جداگانه نوشته بود. دیروزش. آسمان تیره شد. باران گرفت. تا عالیجناب دست از کار کتک برداشت. هیچ‌کس حرف نزد. هیچ‌کس تکان نخورد. هرگز از یاد نخواهم برد. چرا ایستادیم تماشا کردیم؟ چرا بعد از آن هیچ‌کدام‌ به روی خود نیاوردیم؟ چرا من هم آنجا بودم؟ چرا نرفتم این همه چرا را از عالیجناب بپرسم. هرگز نفهمیدم چرا آن روز، آن طور آن بچه را روی سکوی نظامت که پشت به در و پنجرۀ قدی اتاق نظامت داشت که با نرده‌نرده‌های فلزی حفاظت می‌شدند، آن طور کردند. شاید چون پسرها را دوست داشت یا پسرها او را دوست داشتند. شاید چون تنهاترین آدمیزادی بود که من تا امروز دیده و شناخته‌ام. حقش بود تنها من را زده بود سیلی که گونه‌های سیصد جفت چشم نوجوان را نواخت. من که دورویی را همانوقت هم آموخته بودم. خمینی که اینطور نبود. پسربچه را می‌فرستاد زیر تانک، در دل هزاران پسربچه، آرزوی زیر تانک رفتن می‌کاشت.

۲۵ دی ۱۳۹۸

 

اسماعیل شیشه‌گران، نقاش و گرافیست متعهد درگذشت

$
0
0

اسماعیل شیشه‌گران، نقاش و طراح گرافیک در ۶۴ سالگی درگذشت؛ هنرمندی متعهد و مبارز که چندان علاقه‌ای به حضور در رسانه‌ها نداشت.

از معدود عکس‌هایی که از اسماعیل شیشه‌گران در سال‌های اخیر منتشر شده است

رویا مشعوف، مدیر گالری افرند جمعه  ۲۵ بهمن  به خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) گفت که اسماعیل شیشه‌گران حدود سه روز پیش بر اثر سکته قلبی دنیا را ترک کرد اما خبر درگذشت او هنوز منتشر نشده بود.

به گفته مشعوف مراسم تشییع پیکر زنده‌یاد شیشه‌گران هنوز برگزار نشده است و به درخواست خانواده این هنرمند قرار است این مراسم به صورت خصوصی برگزار شود.  مراسم ترحیم اسماعیل شیشه‌گران روز سه‌شنبه، ۲۹ بهمن در مسجد شهرک غرب برگزار می‌شود.

اسماعیل شیشه‌گران در سال ۱۳۳۴ در تهران متولد شد. او دیپلم نقاشی را از هنرستان هنرهای زیبای تهران گرفت و دوره کارشناسی را در رشته گرافیک در دانشگاه هنر پشت سر گذاشت. اسماعیل برادر کوچکِ بهزاد و کوروش شیشه‌گران است که هر سه از نقاش‌ها و گرافیست‌های تاثیرگذار معاصر ایران هستند.

در کارنامه حرفه‌ای اسماعیل شیشه‌گران برپایی چندین نمایشگاه انفرادی نقاشی، گرافیک و طراحی همچون «صلح»، «پایان قرن»، «سیگار»، «سکوت»، «جام‌جهانی فوتبال»، «خاکستر»، «دوچرخه» و شرکت در بیش از ۴۰ نمایشگاه گروهی در داخل و خارج از ایران دیده می‌شود.

او دوران کودکی‌اش در خیابان خوش تهران و در خانواده‌ای پرجمعیت و ساده زندگی کرد. به نقل از بهزاد شیشه‌گران، کورش شیشه‌گران از یکی دو سال قبل از بهزاد یعنی در ۱۳۵۵، با ایده حذف سفارش دهنده پوستر، به تولید پوسترهایی با مضامین اجتماعی یا سیاسی پرداخت که با تکثیر آنها و سپس نصب بر دیوار پیاده روها یا ارسال پستی برای افراد، سازمان‌ها، سفارتخانه‌ها و حتی نهادهایی در خارج از کشور، تلاش کرد به سهم خود هنر و پیام رسانی از این طریق را وارد زندگی مردم کند. از جمله “خیابان شاهرضا هنر است” (۱۳۵۵) و “به خاطر صلح در لبنان” (۱۳۵۵). این دومی ‌را سازمان ملل متحد تقدیر کرده است.

با اوج گیری انقلاب، روند تولید و تکثیر پوسترها (اغلب به وسیله چاپ سیلک اسکرین) سرعت بیشتری پیدا کرد. سه برادر شیشه‌گران به کاری سه نفره پرداختند که همگی در طراحی، تأمین هزینه، تکثیر و توزیع آن به مشارکت تنگاتنگی می‌پردازند. بهزاد شیشه‌گران دراین‌باره می‌گوید:

«فعالیت گروهی ما در خلق چهل پوستر سیاسی دوران انقلاب از دل عشق، ایمان، جسارت و گذشت بوجود آمد، که این مهم را از مردم آن روزگار آموختیم. مردم از کلمه من گذشته و به ما رسیده بودند. آن زمان همه مردم برای هم پل عبور بودند و ما برادرها هم کنار هم با این معرفت کار و زندگی می‌کردیم. تا پیش از این، چنین کاری، که بدون سفارش دهنده و صرفاً با هزینه شخصی و با جرأت و جسارت و با کیفیت خوب، پوسترهایی کاملاً مرتبط با مسائل روز و خواسته‌های مردم تولید و پخش شود، در ایران سابقه نداشت.»

“آزادی زندانیان سیاسی”، “آزادی قلم”، “جعمه سیاه”،… از جمله عناوین پوسترهایی است که در روزهای پرتب و تاب انقلاب بر دیوارهای شهر و در دست مردم معترض در خیابان‌ها دیده می‌شد. علی اصغر قره باغی در توصیف این بخش از فعالیت برادران شیشه گران می‌گوید:

«… این پوسترها سفارش دهنده‌ای نداشت. آنها را با دشواری بسیار در ابعاد ۱۴۰×۵۰ و ۷۰×۵۰ به روش کُند و وقت گیر سیلک اسکرین تکثیر می‌کردند و…»

با، بالا گرفتن تب وتاب انقلاب و یافتن تهیه کننده، سرانجام اجازه چاپ هم گرفته شد و پوسترها با سرعت و تنوع بیشتر چاپ می‌شد و در دسترس همگان قرار می‌گرفت. برخی از این پوسترها به بهای پانزده یا بیست ریال فروخته می‌شد تا مگر بخشی از هزینه تهیه کاغذ و چاپ که دست و بال آنان را می‌بست فراهم شود.

با پیروزی انقلاب ۵۷، پوسترهای برادران شیشه‌گران رونق بیشتری یافت؛ در و دیوار شهر را پوشانده بود و بسیاری از خبرنگاران، که برای تهیه عکس و خبر به ایران سفر می‌کردند، نمونه‌هایی از آن را برای چاپ در مطبوعات خارج با خود می‌بردند.

روند تولید این پوسترها تا ابتدای ۱۳۶۰ هم تداوم داشت و بدین طریق جمعاً ۴۰ پوستر خلق شد. این روند با دستگیری و زندانی شدن هر سه برادر، متوقف شد، هرچند تأثیرات عمیق آن همچنان در شکل فعالیت هنری آنها باقی ماند.

سه برادر وقتی از زندان آزاد شدند با دایر کردن مکانی در خیابان “جمهوری” فعالیت مشترک را ادامه دادند و از آن فضا برای تدریس، دریافت و انجام سفارش‌های گرافیکی به طور مشترک استفاده می‌کردند.

اسماعیل از دو برادر دیگر خود جوان‌تر بود و علاقه‌ چندانی به حضور در گالری‌ها و رسانه‌ها نداشت. او دو سال پیش درباره انزوای خود به ماهنامه شبکه آفتاب گفته بود:

«من وضعیت هنرمندها را درباره‌ مسائل اجتماعی و سیاسی خوب نمی‌بینم. خیلی بی‌تفاوت‌اند. دنبال باندبازی‌ هستند که هرجور شده کارشان را بفروشند».

او همچنین گفته بود:

«هنرمندانی که نگاه اجتماعی و سیاسی دارند، همیشه تنها می‌مانند، چون کار فرهنگی خالص انجام می‌دهند، بی‌اجر و مزد و پر از خستگی».

نام اسماعیل شیشه‌گران در کنار نام برادرانش، پای بسیاری از پوسترهای دوران انقلاب ۵۷ دیده می‌شود.

Viewing all 921 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>