
باید بهطور مطلق مدرن بود.
آرتور رمبو
داریوش آشوری در کتاب «زبان باز» به دخالت «پر زور عوامل همستیز سیاسی و ایدئولوژیک» در چگونگی وضع پیشآمده در زبان فارسی اشاره میکند، و بر این باور است که این دخالتها در بهوجود آوردن این دشواریها و تنگناها در زبان فارسی «اثر تعیینکننده داشته است». سپس میافزاید زبان فارسی یا زبان ما «آینهای است که بیش از هر عامل دیگر آشوب ذهنی جامعه ایرانی را در برخورد با مدرنیت باز میتاباند.»
من گفتارم را درباره سانسور یا پوشیدهنویسی که چون قید و زنجیری گران بر دست و پای زبان فارسی پیچیده شده است و سایهی خودش را جا به جا روی آن افکنده، بر بیناد همین گفتهها میگذارم و پیش میروم. منظورم هم از زبان فارسی، آثار مکتوب یا نوشتاری ماست در قالب شعر و نثر در صورتهای گوناگون آن.
حضور این سایه را هم در متنهای پیشین و کلاسیک میتوان دید و هم در متنهای معاصر؛ چه در شعر و چه داستان.
هنگام که در متنهای کلاسیک ادبیات زبان فارسی، آنها که نگاهی فلسفی و اندیشمندانه به هستی و جهان دارند، سانسور اعمال قدرت کند، توانائی تجزیه و تحلیل امور مورد بحث و بررسی متن کم میشود، متن از پرداختن مستقیم به امور تجربی میگریزد و به تجرید و کلیگوئی و تکرار پناه میبرد. این مشکل گاه چون دیواری آشکار، برابر کوشش اندیشمندان ما برای رسیدن به حقیقت و بیان آن ایستاده است. برای نمونه در کتاب تمهیدات اثر عینالقضات که اثری است بسیار جسورانه در برخورد با مفهومهای دینی و بازتعریف آنها، بارها میشنویم یا میخوانیم که: «شرع نمیگذارد» یا «غیرت نمیگذارد»؛ و سرراست با آوردن شعری از ابوالسعید ابوالخیر نقل درد میکند که: «کاین شریعت گفت ما بُبریده است.«
بعد که کتاب تمهیدات را با دقت میخوانیم، متوجه میشویم چگونه زبان یا این «گفت بُبریده» از کارکرد و وظیفهی اصلی خود، آهسته آهسته دور شده است. این دور شدن یا دور افتادنها بهطور معمول طوری رخ میدهد که نویسنده بر آن آگاه نمیشود. با اینکه در مصالح کار نویسنده و درجهی احاطهی او بر دانش و متنهای مهم زمانهی خود هیچ عیب و ایرادی نیست. دو نمونه از نوع نوشتن عینالقضات میآورم که دو گونه زبان بهطور کامل ناهمخوان با هم و دو نوع روش بیان کردن را نشان بدهم.
عینالقضات جائی در پایان کتابش با زبانی بسیار دقیق و روشن مینویسد: «دریغا علم پایان ندارد و ما به پایان نخواهیم رسیدن. و البته میخواهیم بدو در رسیم و نخواهیم رسیدن؛ نه علم داریم نه جهل. نه طلب داریم و نه ترک حاصل داریم و نه بیحاصلی. نه مستایم و نه هشیار، نه با خودیم و نه با او. از این سختتر چه محنت باشد.» (عینالقضات. تمهید دهم، اصل عاشر)
زبانی همانطور که گفتم بسیار دقیق و عالمانه که همین امروز هم بعد از قرنها کاربرد دارد. حالا همین زبان و روش بیان را مقایسه کنید با زبان بهکار رفته در این عبارت: «شیخ ابوعلی سینا را معذور داری آنجا که گفت “العناصر الاربعه قدیمه” بدین عناصر که قدیم میخواند، عناصر حقیقی و ارکان بهشت میخواهد، نه عناصر کون و فساد ارکان دنیا.»(عین القضات. تمهید هفتم)
آشکار است که چرا در عبارت دومی زبان به این فلاکت دچار شده است. سخن گفتن از قدیمی بودن عناصر چهارگانه آب و خاک و باد و آتش، به زبان خیلی ساده یعنی زدن زیر آب این باور دینی که جهان حادث است و خلق شده از سوی الله، و فکر جسور پیش از بیان شدن متوجه این خطر شده است. پس در پی یافتن راه نجاتی که هم طرف این سینا را بگیرد و هم به قبای شریعت برنخورد بیآنکه بخواهد زبان را این وسط قربانی کرده و از آن مرتبه روشن و دقیقی که داشته به وضعیت درآمده، فروکشیده است.
در منطق الطیر عطار هم ما باز جای پای سانسور و پوشیدگی زبان را میتوانیم ببینیم. عطار در پایان سفر مرغان وقتی میخواهد حرف و نظرش را بعد از آنهمه راههای دشوارِ رفتن بیان کند، میترسد مبادا مورد خشم و غضب خدا واقع شود. پس با زبانی تمثیلی و به نقل از جوانمردی که شبلی مرده را در خواب دیده است، میآورد که:
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوانمردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیکبخت؟
گفت چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجر من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
(منطق الطیر عطار. تصحیح شفیعی کدکنی. ص ۴۴۲ و ۴۴۳)
در این قطعه که آوردم، پرسنده با مرده یا با مردگان دیالوگ دارد تا با زندهها؛ و از آنها پاسخ و راهنمائی میخواهد برای طرح نظر و پرسشهایش. در واقع عطار منشور سخن گفتن را یا چگونه سخن گفتن را در اینجا از اوی مرده میگیرد. برای همین است که حرف و پیام خودش را بعد از آن با عجر و بیچارگی میزند. زبونی و عجز و بیچارگی او، آن هم وقتی که باید شاداب باشد از رسیدن به حقیقت و کشف آن، پژمردگی زبان را هم نشان میدهد در برابر سانسور. با توجه به بسامد واژههای عجر و بیچارگی و اظهار زبونی که در این قطعه پایانی عطار آمده، این قطعه به تنهائی مانفیست غمانگیز یک روشنفکر ایرانی است که به حقیقتی دست یافته اما جرأت بیان کردن آن را ندارد.
خالقا بیچاره راهم تو را
همچو موری لنگ در چاهم تو را
من نمیدانم که من اهل چهام
یا کجاام یا کدامم یا کهام
بیتنی، بیدولتی، بیحاصلی
بینوائی، بیقراری، بیدلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهای از عمر ناپرداخته
هرچه کردم جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته دنیی گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
نه مسلمانم نه کافر ماندهام
در میان هردو حیران ماندهام
نه مسلمانم نه کافر چون کنم؟
مانده سرگردان و مضطر چون کنم؟
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
مینیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش خاصل است
گو بیا کو در خور این منزل است
(منطق الطیر عطار. تصحیح شفیعی کدکنی. ص ۴۴۳)
برای نشان دادن این ناتوانی زبان از سانسور و یا اعتراض به آن، از متنهای کلاسیکمان نمونههای بسیاری میتوان آورد. برای نمونه مولوی مینویسد:
رو تُرش کن که همه روتُرشانند اینجا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چون که درین کوی همه لنگانند
لته بر پای بپبچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر به روئی
روی خوب ار بنمائی، بخوری زخم قفا
حافظ هم میگوید:
ما باده زیر خرقه نه امروز میکشیم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
به هرحال با این زبان گاهی ببریده و گاهی لنگ و کژ و مژ و دچار سانسور، این اتفاق هم میافتد که با همه تلاش و بدعتهایی که نویسندگان و شاعران و اندیشمندان ما در عرصه زبان کردهاند و شگفتیهائی نیز در شعر و نثر پدید آوردهاند، ما در دورههائی، اگر نگوییم مدام، خودمان را در اندیشهورزی تکرار کنیم.
ما در قرنهای سوم و چهارم و پنجم بایزید بسطامی، حلاج و ابوالحسن خرقانی را داریم که تقریباً یکدیگر را تکرار میکنند. بعد عینالقضات را داریم و سهروردی و عطار و مولوی را که باز میبینیم تکرار حرف و نظر را در کار آنها؛ در چرخیدن فکر دور محور مفهوم عشق و پیر و غیره. یا همان طور که حلاج بین آدم و ابلیس، طرح حرف میکند، عینالقضات هم همین کار را میکند.
داریوش آشوری هم در کتاب عرفان و رندی در شعر حافظ، از همخوانی و همسرائی حافظ با دو متن میگوید و شباهتهایشان. البته در این تکرارها، شکافهای ذهنی ما پُر میشود، و حافظهی ما در طی زمان به هم میپیوندد، اما حرف و فکر به دشواری جلو میرود.
یکی دیگر از بیماریهائی که از سانسور گریبانگیر زبان ما شده است، برداشتی است فرضی و کلی که ما از معناها و پیامهای متن داریم. چه معناهای روشن و مستدل در عبارات و چه معناهای تخیلی و تصویری در عبارات شعری. نمونهاش برداشت خیلی هاست از شعر «زردها بیخود قرمز نشدند» ار نیما یوشیچ.
نیما در بنیاد یک شاعر ابژکتیو است و در این شعر که میآورم یک تصویر بسیار عینی میدهد از برآمدن آفتاب و افتادن نور آن بر دیوار:
زردها بیخود قرمز نشدند
قرمزی رنگ نینداخته است
بیخودی بر دیوار
و الی آخر. آنوقت خیلی از خوانندههای ایرانی این فکر را کردهاند که این شعر ربط دارد به انقلاب کمونیستی چین، چون آنها زرد پوستاند و بعد انقلاب قرمز کردند و از اینگونه برداشتها که میگذرم.
خواننده ما عادت کرده است در یک فضای کلی در زبان فارسی حرکت کند تا در یک فضای واقعی و جزئینگر. در چنین فضائی است که ما در شعر و نثر، جانشینی معنائی کلمات را به جای کلماتی دیگر داریم که به خاطر سانسور و رعایت پوشیدهنویسی در زبان رخ داده است. نمونهای میآورم از آثار ادبی معاصرمان، از شعری از شاملو، که همهی ما با کارهای شگفتآفرین او در ادبیات و زبان شعر فارسی آشنائیم. شاملو در شعری مینویسد:
یک شاخه در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد میکشید.
هر واژه این سطر شعری، پیچیده شده در یک پوشیدگی زبانی است که تاریخ طولانی سانسور را پشت سر خودش دارد. در همین جملهی کوتاه، طبیعت در تمامی وجودش از صحنه زندگی پرتاب شده است به بیرون. نه شاخه، شاخه درخت است، نه جنگل آن انبوه درختان وحشی است و نه نور، نور ستاره یا خورشید است و نه فریاد از گلوی انسانی بیرون آمده است. این بزرگترین بیدادی است که بر زبان و طبیعت و انسان میرود. اما منظور عدالتخواهانهی شاعر را ما میفهمیم، و نیز میبینیم ایهام بهکار رفته در آن را که نه فقط نو نیست بلکه از زاویه کلینگری و تکرار همان زبان و ایهام حافظ است در این شعر که قرنها پیش نوشته شده است:
عقاب جور بال گشوده است بر همه شهر
کمان گوشهنشینی و تیر آهنی نیست
وقتی شاملو همین را تکرار میکند آن هم در زمان ما، این همان «بحران و آشوب ذهنی ماست در زبان» که آشوری از آن میگوید.
بیرون آمدن از تنگنای زبان خود و سرکشیدن به جهان و زبانهای بیرون از خود یا به بیان داریوش آشوری در کتابش «برگذشتن از داوریهای قالبی، درباره زیبائیها و توانائیهای زبان فارسی» کمککننده به دگرگونی در زبان میشود. نمونهاش تفاوت زبانی فروغ فرخزاد است در این تکه شعر با آن شعر از شاملو:
من خوشههای نارس گندم را
زیر پستانم میگیرم و شیر میدهم
همه چیز این شعر در جای خودش نشسته است، و در ضمن سرشار است از ایهامهای مدرن شعری.
یکی از بخشهای مهم زبان در ادبیات که باید به آن توجه کرد واژههای به اصطلاح رکیک است و نقشی که در نو کردن زبان داشته است. به دلیل تنگی وقت میگذرم، و حرف را تمام میکنم، فقط برای تفریح طبع به زبان حافظ که گفته است:
از پی تفریح طبع و زیور حُسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب
نامهای از قائم مقام فراهانی را که خیلی هم کوتاه است میخوانم. با این یادآوری که کارهایی نظیر منشات قائم مقام فراهانی آغاز دمیدن آفتاب ادبیات مدرن در تاریخ ادبیات معاصر ماست. پیش از خواندن این متن، این را هم بگویم که کاربرد و وظیفه کلمات به اصطلاح رکیکی که در این متن بهکار رفته بسیار متفاوت است از نوع کاربرد آنها در شعرهای مولوی و عبید. در اینجا این کلمات پارهای از هستی متناند و در ایجاد فضا و شخصیتپردازی در متن نقشی بسیار مهم دارند. قائم مقام در این متن توصیف شبی را میکند که دارد به دوستش میرزا اسماعیل نامه مینویسد و نوکر او با اینکه خسته است و با ده انگشت کونش را میخاراند بالای سرش ایستاده و یکریز حرف میزند. با دقت در این متن خواننده متوجه میشود چگونه نثر منشیانه و گلستان سعدیوار، دارد کم کم دور میشود و جای خودش را به زبانی ساده و مستقیم میدهد؛ زبانی که راه باز میکند به ادبیات داستانی مدرن که دهخدا و جمالزاده و هدایت از پیشتازان آن هستند.
نامه قائم مقام فراهانی به دوستی به نام میرزا اسماعیل
برادر مهربان من: این پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش مستان
این زن قحبه ظالم مگر پرده ظلام است که با شفق میآید و با فلق نمیرود؟ مهمانها را تمام جواب گفتم و خلق روی زمین همه در خواب برفتند، و شب از نیمه گذشت و این نوکرک قرمساق خودم مثل علم یزید برپا ایستاده، گوئی ابریست که از پیش قمر مینرود. نه پایش خسته میشود و نه زبانش بسته. قرمساق، سلسالقول دارد، کاش سلسالبول میداشت. در قوه لافظه و قدرت حافظه بیمثل و مانند است. فض الله فاه و قرب فناه و کثر غمه و عناه (خدا دهانش را خُرد، نابودیش را نزدیک و رنجش را فراوان کناد)
میرزا اسماعیل جان من: جای شما نه چندان در پیش ما خالی است که به وصف آید و به شرح گنجد.
هر شب و روزی که بیتو میرود از عمر
هر نفسی میرود هزار ندامت
صبح شد و این ظالم کافر خسته نشد، چرا پیش زن لوندش نمیخوابد و پیش من دردمند میایستد. من از حضورش حالت احتضار دارم و آن قحبه با حسرت و انتظار؛ به ده انگشت کون همی خارد. والسلام.
(منشات قائم مقام فراهانی. به کوشش سید بدرالدین یغمائی. ص ۱۱۳)
در همین زمینه:
دور پنجم گفتوگوهای زمانه: داریوش آشوری و ایده «زبان باز»
ایده «زبانِ باز»: ویدئوی سخنرانی داریوش آشوری