
رمان تازهای از فرشته مولوی، نویسنده نام آشنای ایرانی منتشر شده است: «تاریکخانه آدم»: داستان پدری که سختترین و دردناکترین تابوی فرهنگی ما وامیداردش تا همجنسگرایی پسر دلبندش را برنتابد.
فرشته مولوی میگوید:
«نمیدانم کلمه و کلام میتواند از عهده درد و رنج باز کردن زخمهای بهچرکافتاده پوشیده بربیاید یا نه؛ اما روایت و داستان شاید از سنگینی بختک تابوها کم کند.»
فرازی از «تاریکخانه آدم» را میخوانید، به قصد مزه مزه کردن. این کتاب را میتوانید از طریق نشر اچ اند اس مدیا یا کتابفروشی آمازون تهیه کنید. کسانی که در ایران زندگی میکنند هم میتوانند پنج هزار تومان به یک مؤسسه خیریه پرداخت کنند و کپی فیش واریز را به ایمیل ناشر ارسال نمایند و در ازای آن کتاب را دریافت کنند.
- فرازی از داستان تاریکخانه آدم:
… تاریک نبود. شد. شد مُرکب. صدا نبود. آمد. شد زمزمهٔ فرشتههای عزادارِ تالیس. صدا لابلای مُرکب سُر میخورد. موج برمیداشت. کنار میرفت. برمیگشت. دلِ تاریکی تاب خورد. ورم کرد. صدا کُندتر و کمزورتر شد. سفیدی بیرون زد. انگار که شیر از پستان سیاه. چکهچکه به هم آمد. شکل گرفت. شد گلبرگ. شد گل. شد یاس افریقاییِ درشتی که از رنگ و از بو و از نازکی و تردی برگهاش از گوشوهوش بری. شد اون گاردنیای سفید-شیریِ پُرپَر و پُرنازِ تویِ بالکنِ آپارتمانِ اَن تو سانفرانسیسکو. تو مُرکب دستاتو دراز کردی؛ شد اَن. شد تنِ اَنی که شبا پیش از خواب تمرین رقص هندی میکرد. هر برگش شد یک جای تنِ اَن. یکی اون پایی که سست میخوابید. یکی اون دستی که با کرشمه هوا میرفت. اون گردن بلندی که نیمچرخی میزد. اون کمر باریکی که نرم تو چنبرهٔ بازوهات حبس میشد. تو مُرکب دستاتو دراز کردی؛ شد آدم. شد تن و بدنِ بچهای که با تبش میمردی، با خندهش زنده میشدی. شد پسری که تو تاریکخونه روش رو از تو برگردونده بود. دست چپش رو بالش زیر سرش کرده بود. مچ دست راستش رو روی شقیقهش خمانده بود. کف دست راستش رو رو به هوا باز نگه داشته بود. باریکهٔ سفید-شیریِ گردنش رو برهنه گذاشته بود. دستاتو دراز نکردی. دستاتو تو مُرکب بالا بردی. مثل اجل معلق پایین کشوندی. دور اون گردن نرم و باریک خفت کردی. چشماتو تو مُرکب بستی و خفت رو اونقدر تنگ و سخت کردی تا اون گلوی بیصدا بیهوا بسته بشه بسته بمونه.
•
توپیِ دستگیرهی در ولرم میشود. چسبناک میشود. از عرقِ کف دست راستم اینطور میشود. فشارش میدهم. نمیچرخانمش. چشمهام را میبندم. اول باید به خودم دل بدهم. فکرم هرز میرود. دیگر پشت در نیست؟ شب آخری که تو تاریکخانه دیدمش کشتمش. آن شب نکشتمش؟ یک هفته پیشترش کشته بودمش. تو بار نکشته بودمش؟ کلهام چرا داغ میشود؟ گوشهام به وزوز افتاده. حالا چی؟ باز هم آمدم بکشم؟ حالا میتوانم بکشم؟
– کی تو خایهاش را داشتی که حالا داشته باشی!
خرمگس این را میگوید که بدانم خودم با خودم نیستم. بدانم آدم اگر نیست خرمگس هست. غیب نمیگوید. داشتم که اینطور آچمز نمیشدم. حالا وقتش نیست با خرمگس دهن به دهن بشوم. فکر من را میخواند. من هم حرفش را میشنوم. تا بوده اینطور بوده. دوروبرم بوده. یا وزوز کرده یا امرونهی. گاهی هم شده که سرکوفت نزند. یا گوشزد نکند. یا خفه بماند. این هم زیاد شده که یکیبهدو کنیم. یا حتا سفت و سخت جلو هم بایستیم. شبِ تاریکخانه هم یکهو کار بالا گرفت. اولش اینطور بود که انگار میخش را کوبیده بود. حرفش ردخور نداشت. نه این که پاک واداده بودم. نه. از شبِ بار که قضیه رو شد خوردخورد مُخم را خورده بود. صغرا کبراش چرند بود. آخرش اما توی کلهام فرو کرد راه خلاص چارهی ناچار است. شبِ آخر تا دم درِتاریکخانه هم با من بود. شیرم کرده بود کار را تمام کنم. آخرش نشد. لابد به حساب بردِ من باختِ خودش گذاشت. از خانه که بیرون رفتم دیگر پیدایش نشد تا تو بیمارستان. خودم را نمیشناختم باورم میشد ناک-اوت شده. آنقدر میشناختمش که بدانم باخت- باخت را نمیفهمد. پیله را خوب میفهمد. نمیفهمید که خرمگس نمیشد.
مشخصات کتاب «تاریک خانه آدم» نوشته فرشته مولوی
در همین زمینه:
با خانم نویسنده: نگاهى به «حالا کى بنفشه مى کارى؟» نوشته فرشته مولوى