کلیه نام ها و اشخاص در این داستان تخیلی است و هر گونه شباهت با افراد حقوقی و حقیقی کاملا تصادفی است.
در آن سحر گاه سرد زمستان ستوان سوم جمشید آریا نژاد در برابر جوخه پاسداران با لرزشی خفیف در زانوانش که سعی میکرد آن را پنهان کند ایستاده بود. لبخندی به پهنای تمامی صورتش بر چهرهاش نشست، لبخندی که ارادی نبود و اصلا لبخند نبود واکنشی بود بهت زده به آنچه که در حال رخ دادن بود واکنشی که پوست صورتش در التهابی نا خواسته به عقب کشیده شد و تمامی آن حفرههای ریزی را که آبله در صورتش کاشته بود محو کرد. حفرههای ریزی که از کودکی همراه او بودند، حفره هائی که نگاه کردن در آینه را برایش به شکنجهای ابدی تبدیل کرده بودند. موهای مجعدش بر خلاف همیشه که کوتاه و مرتب بود حالا بلند شده بود و گوئی در این مدت کوتاه زندان تعداد تارهای سپید موهایش چندین برابر شده بود.

عباس مؤدب: روانشناس و نویسنده
دانههای سپید برف که به آرامی بر موهایش مینشست در موهای جوگندمیاش گم میشد. چشمان ریز سیاهش که همیشه در آبلههای صورتش گم میشد، اینک چون دو مروارید سیاه مبهوت صحنهای بود که برایش آراسته بودند. حس غریبی داشت انگار اختیار بدنش در دست خودش نبود، نمیتوانست تصمیم بگیرد بخندد یا گریه کند، نمیدانست چطور باید رفتار کند، همه چیز به یک صحنه تاتر رو حوضی بیشتر شبیه بود تا یک جوخه اعدام. تنها مشکلی که او را سر در گم کرده بود این بود که نمیدانست نقش او در این سیاه بازی چیست. شاید باید نقش سیاه را بازی کند و با لودگی جان به در ببرد. او که در تمام سالهای خدمت در ارتش هر روز با قامتی استوار در برابر سربازان ایستاده بود و فرمان داده بود، در این صبح سرد زمستانی نمیدانست فرمانده کیست، سرباز کیست، سر گروهبان کجاست و این تفنگ به دستهای بدون سردوشی و درجه از چه نظمی پیروی میکنند؟ لبخندی که بی اراده چهرهاش را پوشاند لبخند نبود پوز خندی بود به زندگی. پوز خندی که اعتراف به درماندگیاش در برابر سرنوشت بود. طلبه جوانی که شلوار ارتشی به پا داشت با عمامه سیاهش که نشان سید بودن او بود با برگهای به دست شروع به خواندن حکم کرد، در کنار طلبه سه جوان چفیه به گردن که تفنگهای ژ ۳ مصادره شده از پادگانها را در دست داشتند آماده بودند که با شنیدن بانگ الله و اکبر او را به سزای اعمالش برسانند. در آن صبح سرد زمستان و هوای گرگ و میش همه چیز خاکستری به نظر میآمد، چهار دیواری که محل اعدام بود حیاطی بود در نقطهای از شهر که نمیشناخت، تصویر آن طلبه و سه جوان تفنگ به دست، نشان آن بود که دیگر امیدی نیست، تنها دهان طلبه بود که حرکت میکرد ولی او چیزی نمیشنید، سرما را حس نمیکرد، جسمش مرگ را قبل از شلیک گلولهها پذیرفته بود اما ذهنش به دنیای دیگری پرتاب شده بود، (۱) به آن غروب سرد در بهمن ماه بازگشته بود که چند مرد در لباسهای مندرس تابوت زهوار در رفتهای که مادرش در آن بود را به سوی قبر آمادهای که کنده شده بود میبردند. مردی با عبای قهوهای رنگ ژندهای که در جلوی همه با قدمهای سریع قدم بر میداشت با صدای خش دار و گرفتهای داد میزد ” حق لا اله الا الله” و کسانی که دنبال تابوت بودند به دنبال او تکرار میکردند. همه قبرستان را برف پوشانده بود، پاهایش در گالش لاستیکی یخ کرده بود او نفر آخر در صف مردان بود و بعد از او چند زن با چادرهای کهنه رنگ و رو رفته مردها را دنبال میکردند. رقیه خواهرش که دو سال از او بزرگتر بود همراه زنها خودش را به دنبال تابوت میکشاند. سوز سرما و باد خفیفی که میوزید همه را وادار کرده بود که زود تر جنازه را به خاک بسپارند و به خانه بر گردند. هیچ کدام از برادرهایش روز خاکسپاری نبودند، تنها پدرش بود و رقیه و چند نفری از همسایهها. در آن غروب سرد بهمن با چشمانی مبهوت در گور گذاشتن مادرش را میدید، با تمام نیرو بغضش را فرو خورد ولی نتوانست بر غلطیدن قطره اشکی که به آرامی از گوشه چشم راستش سرازیر شد پیروز شود، قطره اشکی که در آن هوای گرگ ومیش کسی متوجه آن نشد تا او را تسلی دهد. نه سالش بود که مادرش را از دست داد. هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه رسیدند، از دالان بلند تاریکی که همیشه شبها میترسید از آن عبور کند به همراه دیگران وارد حیاط شد و یکراست به طرف خانه رفتند، پدرش قفلی را که به چفت در زده بود باز کرد و به بقیه تعارف کرد که وارد شوند. بعضیها این پا و آن پا میکردند که بروند یا بمانند که سکینه زن باقر دست فروش گفت “شما بنشینید تا مو سماور را آتیش کنم”. مشهدی حسن چاه کن، داش رضا گاری چی، و مشهدی باقر دست فروش پایین اتاق نشستند. مشهدی باقر گفت برای شادی روح مرحومه فاتحه و همگی شکسته بسته فاتحه خواندند. رقیه چراغ گرد سوز را روشن کرد و روی کرسی گذاشت تا اتاق روشن شود، پدرش رو به او کرد و گفت: محمد حسین با رقیه برو به سکینه خاتون کمک کن. یک ساعت بعد همسایهها به خانههای خودشان رفتند. آن شب تا صبح نتوانست بخوابد و زیر کرسی که ذغالش خاکستر شده بود و گرمایش دیگر رمقی نداشت تا صبح بغضش را فرو خورد. هوا تاریک روشن بود که رقیه بیدار شد، از زیر کرسی بیرون آمد به پستو رفت و چند تکه ذغال در آتش گردان گذاشت به حیاط رفت تا ذغالها را برای سماور بگیراند. گوئی حالا که دیگر مادرش نبود این را وظیفه خود میدانست که کارهای خانه را انجام دهد، هر چند در دو سال گذشته که مادرش در بستر بیماری افتاده بود کارهای خانه بر روی دوش او بود و حالا دیگر وظیفه اوست که کارهای خانه را انجام بدهد. پدرش خودش را جابه جا کرد و همانجا زیر کرسی نشست، طبق عادت قوطی سیگار فلزی نقرهای رنگش را باز کرد، یک کاغذ سیگار در شکاف آن گذاشت و سیگاری پیچید، فندک بنزینی را مثل همیشه چند بار زد تا توانست روشنش کند، پک عمیقی به سیگار زد، مخلوطی از بوی تند توتون و بنزین اتاق را پر کرد. با صدای خش دارش که کمی مهربان تر از قبل به گوش مینشست گفت: “محمد حسین پاشو صبح شده، امروز نمیخواد بری مدرسه، رقیه هم نمیخواد بره بمونید خونه تا کارها را راست و ریست کنیم”. محمد حسین جاجیمِ کهنهای را که هر سال زمستان مادرش جلوی در آویزان میکرد تا جلوی سرما را بگیرد کنار زد در زهوار در رفته دو لنگهای را که به حیاط باز میشد به سمت داخل کشید و از پلهای که به حیاط میرفت بالا رفت. رقیه هم چنان آتش گردان را میگرداند نگاهی به ذغالها که مثل یک گلوله آتشین در هوا چرخ میخوردند کردو به رقیه گفت “حواست کجاست ذغالها خاکستر شدن”. رقیه آتش گردان را به آرامی نگه داشت و از پله پائین رفت تا آتش را در سماور بریزد. هوا رو به روشنائی میرفت برف سراسر حیاط را پوشانده بود، آب حوض یخ بسته بود. از راه باریکه هائی که از سه طرف به طرف مستراحی میرفت که گوشه حیاط بود میشد تشخیص داد کدام مستاجر زود تر از دیگران بیدار شده بوده است. مستراح اتاقک کوچکی بود که با خشت و گل با دیوارهای کج و سقفی از چند تیکه تخته نزدیک به دالانی بود که این عمارت قدیمی را به کوچه وصل میکرد. از دالان که وارد میشدی حیات در اندر دشتی میدیدی که حوضی بزرگ در وسط آن قرار داشت و سه طرف حوض ساختمان بود در دو طبقه، طبقه بالا سراسر ایوان داشت با ستونهای چوبی و هلالیهای منبت کاری دشده، طبقه زیرین یک پله از سطح حیاط پائین تر بود. دیواری که دالان در آن دهان باز میکرد عمارت حاج عبدل ولی از تجار سرشناس بازار بود. دالان را با دری که کاملا با قوس ضربی دالان قاب گرفته شده بود از حیاط جدا کرده بودند، دری که همانند در کاروانسراها دو کاره بود. دری بزرگ که به بلندی ارتفاع دالان باز میشد و در گذشته موقعی که خرکچیها بار میآوردند و یا مراسم عزا داری بود آنها را باز میکردند و در دل این در بزرگ یک در کوچک برای رفت و آمد روزانه تعبیه شده بود که با یک کلون چوبی از داخل بسته میشد. مطبخ حاج عبدل ولی بالای دالان بود که دریچه کوچکی در دل دیوار بالای دالان با رنگ آبی فیروزهای، یک دستی کاهگلهای زرد رنگ پریده را میشکست. تابستانها که دریچه باز بود عطر روغن حیوانی و غذاهای مطبوع هر از چند گاهی در حیاط میپیچید.
رقیه بی آنکه کسی به او گفته باشد و یا از او خواسته باشد احساس میکرد که این وظیفه اوست که جای خالی مادرش را پر کند و تمام وظایف خانه داری را به عهده بگیرد. سماور را آتش کرده بود، سفره را روی کرسی انداخته بود و نانهای خشک را آب زده بود. در ظرف پنیر کمی پنیر بود که آن را نیز بر سر سفره گذاشته بود. درست همانجائی که مادرش مینشست نشسته بود و مثل او اول برای پدرش چائی ریخت و بعد استکان محمد حسین را پر کرد و یک قاشق چائی خوری شکر در آن حل کرد و نوبت خودش آخرین نفر بود. رقیه چائی را در نعلبکی ریخت و به آرامی کمی از آن را هورت کشید، موهایش کمی ژولیده بود در چشمان سیاهش غمی سنگین نشسته بود ولی مصمم بود که خانواده را روی پا نگه دارد، اگر خانواده از هم بپاشد او بیشترین بها را برای آن پرداخت خواهد کرد. نگاهی به پدرش که مشغول گذاشتن کمی پنیر روی نان بود کرد و پرسید: آقا جان داداشهام چه وقت میان؟ پدرش بی آنکه نگاهش کند با صدائی خش دار که زنگ توتون سیگار را میشد در آن شنید گفت: پس فردا. محمد حسین کمی پنیر را در لای نان پیچید و با چائی شیرینش سریع خورد، نبودن مادرش را حس میکرد و دیدن اینکه رقیه جای او نشسته است برایش عجیب بود. رقیه در حالیکه سفره را جمع میکرد بدون اینکه به پدرش نگاه کند گفت ” نون نداریم پول بده محمد حسین بره نون بخره، پنیر هم نداریم” و بدون اینکه دنبال مساله را بگیرد به پستو رفت. چراغ علی قوطی سیگارش را روی کرسی گذاشت سیگاری پیچاند هر لحظه به یک چیز فکر میکرد، بی پولی، مجلس ترحیم، آینده و فکرهای دیگر. سیگار را روشن کرد و زیر لب گفت “این هم از بخت ما، سر زمستون زنمون مرد و دستمونم خالیه تو این سرما کسی پالون برای خرش نمیخره” خیره به قوطی سیگار نگاه کرد پک عمیقی به سیگار زد مثل همیشه با لحنی نا امید گفت ” تا خدا چی بخواد”. محمد حسین نگاهی به پدر که مستاصل در زیر کرسی سرد نشسته بود و هیچ کاری برای بهتر شدن زندگیاش نمیتوانست انجام دهد کرد، در دلش آرزو کرد که هر چه زودتر برادرهایش شعبان و نورعلی از تهران بیایند، شاید آنها با خود کمی پول بیاورند. آفتاب رنگ پریده و بی رمقی کم کم از دیوار مجاور خودش را بالا کشیده بود، چراغ علی پوستین نیم تنهاش را به تن کرد با سیگاری که روشن کرده بود به حیاط رفت تا تکیهاش را به دیوار بدهد و دود توتون را با گرمای آفتاب درون سینه بدهد تا شاید فرجی شود. دو روز دیگر پسرهایش میآمدند تا مراسم ختم را بگیرند. عصمت زن داش رضا که خانهشان روبروی خانه چراغعلی بود پسرش تقی را که چند ماه دیگر سه سالش میشد از اتاق گذاشت داخل حیاط و به دنبال تقی خودش در چهار چوب در پیدا شد که به خاطر پائین بودن اتاقهای طبقه پائین از سطح حیاط فقط با لا تنهاش را که در چادری سفید که با خالهای سیاه پوشیده شده بود میشد دید. چفت در را انداخت و یک قفل زنگی به آن زد و از دو پله که به حیاط راه میبرد بالا آمد، حالا دیگر شکمش کاملا بزرگ شده بود ماه هفتمش بود. عصمت تقی را بغل کرد که چشمش به چراغعلی افتاد، به طرف او آمد و همانطور که تقی را در بغلش جا بجا میکرد گفت: شرمندهات مشهدی چراغعلی با این بچه نتونستم دیروز بیام سر قبرها، غم آخرت باشه بلقیس خاتون زن خوبی بود حتما جاش تو بهشته، با اجازت، باید تقی را ببرم مریض خونه هر روز رنگش زرد تر میشه ننهام میگه حتما کرم داره شاید دکتر شربتی بهش بده جونورها بیان بیرون. این را گفت و به طرف دالان رفت. مشهدی حسن مثل همیشه آرام و بی صدا به طرف چراغعلی آمد، شلوار کرباسی که به پا داشت تا بالای قوزک پایش بود، جورابهای سیاه پشمی را که خانم کوچیک برایش بافته بود در گیوه مندرسش پوشانده بود و پالتوی نخ نما شدهای که از مشهدی باقر چند سال پیش خریده بود تا زیر زانوهایش آمده بود، ریشهای زبر خاکستریاش صورت استخوانی او را زمخت تر از آنچه بود نشان میداد به خصوص کلاه نمدی چرکینی که رنگ زردش به قهوهای متمایل شده بود او را تجسم کامل نا امیدی کرده بود.
چراغعلی: سلام مشهدی حسن
مشهدی حسن: سلام چراغعلی، زودتر این زمستون بره زمین نفس بکشه تا کار ما هم شروع بشه.
چراغعلی: زمستون که میشه همه چیز میخوابه پالون دوزی هم زمستونها نیست. قبلاها که بلقیس سرِ پا بود زمستون که میشد یک قالیچه را تموم میکرد و کمک خرجی بود، این دو سال که مریض بود دیگه قالی هم نمیتونست ببافه.
مشهدی حسن: ما هم اگه خانم کوچیک نره خونه این و اون رختشوری اموراتمون زمستونها نمیگذره
صدای سرفه مرشد که هم زمان از خانهاش وارد حیاط میشد صحبت چراغعلی و مشهدی حسن را قطع کرد، بوی تریاک از خانه مرشد به آرامی به درون حیاط سر خورد و رایحه نازکی از آن به مشام چراغعلی و مشهدی حسن رسید. مرشد قد بلند ولاغرش را در پوستین بلند زرد فامی با حاشیه دوزیهای نقش جقه که تا زیر زانوهایش میرسید پوشانده بود با طمانینه به سمت آن دو مرد قوز کرده از سنگینی روزگار آمد و با صدای بم و رسائی که از بیخ گلویش بیرون میریخت گفت: ” یا حق، غم آخرت باشه مشهدی چراغعلی، به مولام علی که تو چراغش را روشن نگه میداری بلقیس خاتون که از خواهر برام عزیز تر بود از ملائک زمینی بود، روحش شاد”. چراغعلی سرش را پائین انداخت و گفت: ” مرشد عمر شما دراز و عزتتان زیاد “. مرشد نوک سبیلهای خاکستریاش را با انگشت شصت و اشاره تابی داد و به سمت بالا کشید. نوک سبیلهایش مثل دو شاخ کلاه خود رستم به سمت چشمهای سرمه کشیده مرشد قد میکشیدند و صورت استخوانیاش با آن گونههای بر آمده از زیر پوست نازک صورتش که میشد مویرگهای ریز قرمز را در آنها دید به چهرهاش ابهتی میداد که آدم را جذب خودش میکرد. چشمهای ریزش همچون دو دانه سیاه تسبیح در عمق حدقه چشمش محصور در سیاهی سرمه که تا امتداد گوشههای چشمش کشیده شده بود، از پشت مژههای بلندش متحیر کار جهان بود. چشمهای سرمه کشیدهاش با لبهای نازک سوخته از دود تریاک با هم در آمیخته بودند تا وقتی مرشد زبان میگشود همه محصور او میشدند. مرشد سرش را به آرامی به سوی آسمان کرد و گفت “مرگ حق است” در همین زمان قمر خانم زن مرشد چادر به سر که بقچهای زیر بغلش بود از خانه آمد بیرون، چادرش را با دندان نگه داشته بود بقچه را زیر چادرش جا به جا کرد که صدای مرشد بلند شد” به تقی قصاب بگو یک تیکه دمبه اضافی هم بده ” صدای قمر به سختی شنیده شد که گفت” چشم”. مرشد رو کرد به چراغعلی و مشهدی حسن با حالتی که هم نگرانی در آن بود و هم کنجکاوی پرسید: هیچ معلوم شده بالاخره اعظم سادات با طبقههای بالا میخواد چیکار کنه؟ مشهدی حسن کمی تامل کرد و گفت: خانم کوچیک شنیده که قراره اتاقها را تیغه بکشند که چند تا خونه ازشون بیرون بیاد که مردم وسعشون برسه اجاره کنن. مرشد دستی به سبیلهایش کشید و با کلماتی شمرده ادامه داد:ای با با اون وقت باید یک موال دیگه هم بسازند. نمیشه صد تا آدم را بریزن تو این عمارت دراند دشت با یک موال. این روزها هم که نمیشه حرف زد، یک دفعه میری اونجا که عرب نی انداخت.
همه روز سکوت سنگینی در حیاط بر قرار بود زنها گرم نظافت و آشپزی بودند. ظهر که شد داش رضا مثل هر روز برای ناهار آمد خانه وقتی فهمید که ناهار هنوز حاضر نیست نعره زد ” زنیکه از صبح تا حالا چکار میکردی” صدای ضعیف عصمت مانند مجرمی که میخواهد خود را تبرئه کند توضیح میداد که مریض خانه شلوغ بوده و دو ساعت منتظر شده بوده و بدون اینکه نوبتش بشه برگشته خونه تا فردا صبح زود دو باره برگرده مریض خانه. دو ساعتی از ظهر گذشته بود که درِ دالان با صدای لغزیدن لولاهای فرسوده بزرگ آهنی به داخل حیاط چرخید و خاله فرنگیس و دخترش منیژه از درون تاریکی به روشنائی آمدند و مستقیم به سمت خانه چراغ علی رفتند، محمد حسین به محض اینکه خاله فرنگیس را دید به اتاق رفت و پدرش را خبر کرد که خاله فرنگیس آمده. چراغ علی خیلی سریع دست و پایش را جمع کرد، از زیر کرسی بیرون آمد و به محمد حسین گفت که رقیه را صدا کند که چائی دم کند. محمد حسین پایش را که از اتاق بیرون گذاشت با خاله فرنگیس رو در رو شد و بلافاصله سلام کرد. فرنگیس صورت محمد حسین را بوسید: قربون قدت محمد جون. محمد حسین با عجله به دنبال رقیه رفت و هر دو بلا فاصله به خانه آمدند که خاله فرنگیس کنار کرسی نشسته بود و منیژه دو زانو در کنار او بی آنکه پلک بزند به چراغعلی خیره شده بود. رقیه سلام کرد و خواست که به پستو برود ولی خاله صدایش کرد و صورتش را بوسید و گفت: رقیه جان بشین من چائی خوردم، زیاد نمیتونم بمونم ابوالفظل را سپردم به نصرت خانم باید زود برگردم. محمد حسین دست به زانو نشسته بود و رقیه هم کنارش نشست.
فرنگیس رو به چراغ علی کرد: مجلس ختم چه وقته؟ مسجد گرفتید؟
چراغ علی: شعبان و نور علی پس فردا میرسند و مسجد بارو ختم میگیریم.
فرنگیس: دائی بچهها امشب بیان خونه ما بخوابن اینجا سرده مریض میشن
چراغ علی: مزاحم میشن، ذغال برای کرسی هنوز داریم
فرنگیس: دائی این بچهها مثل بچههای خودم عزیزند امشب بهتر خونه ما بخوابند.
فرنگیس از داخل زنبیلی که همراه داشت مقداری قند و چائی گذاشت روی کرسی و یک اسکناس پنج ریالی هم داد به چراغ علی
فرنگیس: قابل نداره دائی، لازمت میشه
چراغ علی: شرمنده میکنی
محمد حسین و رقیه با خوشحالی همراه خاله فرنگیس راهی خانه خاله شدند. فرنگیس در واقع دختر خاله آنها بود ولی او را خاله صدا میکردند شوهرش کاسب بود و آنها خانه خودشان را داشتند که آب حوضش همیشه تمیز بود و زمستانها همیشه کرسی خانه آنها گرم بود. مستراح خانه آنها در داشت که بسته میشد و همیشه تمیز بود. آنها در مطبخ یک منبع فلزی برای آب داشتند که روی یک چهار پایه که شبیه یک کرسی کوچک بود گذاشته بودند و همیشه آب به اندازه کافی در آن بود. هر وقت خانه خاله فرنگیس میرفتند خاله چائی شیرین با دو قاشق شکر به آنها میدا د و آدم میفهمید چائی شیرین یعنی چه. خاله فرنگیس هر سال عید برای آنها کفش نو میخرید. منیژه سه سال از محمد حسین کو چکتر بود و خاله فرنگیس یک پسر کوچک هم به اسم ابوالفضل داشت که هنوز در قنداق بود. خاله فرنگیس برایشان آبگوشت بار گذاشته بود با نان سنگک. شوهر خاله فرنگیس سید مهدی گوشت را که کوبید دو قاشق بزرگ گوشت کوبیده در کاسه محمد حسین و رقیه گذاشت و آن شب بیشتر از همیشه آنها را توجه کردند. روز بعد خاله فرنگیس یک جفت جوراب پشمی و چکمه لاستیکی به محمد حسین داد و برای رقیه هم یک روسری پشمی، جوراب ضخیم و یک جفت چکمه لاستیکی آورد که هم سرش و هم پایش را از سرما حفظ کند. گلهای درشت و سرخ رنگ روسری، زیبائی چهره رقیه را بیشتر نمایان کرد. هر چند لباسها دست دوم بودند ولی تمیز بودند، خاله فرنگیس به تمیزی خیلی اهمیت میداد. فردا قبل از اینکه آنها را راهی خانه کند بقیه آب سماور را با آب سرد مخلوط کرد. محمد حسین و رقیه دست و صورتشان را با صابون شستند. منیژه خودش را به مادرش چسبانده بود و محو تماشای موهای بلند و سیاه رقیه بود که مادرش با شانه چوبی آنرا به آرامی شانه میکرد، شعاع زرد رنگی از نور بی رمق آفتاب زمستان از پنجره حیاط رقص دندانههای شانه را در تارهای سیاه موهای رقیه روشن میکرد. وقتی میرفتند به هر کدام ده شاهی داد که برای خودشان خرج کنند. در راه خانه محمد حسین هر از چند گاهی با انگشت پوست صورتش را لمس میکرد وقتی صورتش تمیز میشد فکر میکرد که حفره آبلههای صورتش عمیق تر میشوند. دو سالش بود که آبله تمام صورتش را با حفرههای کوچکی پوشاند و مادرش همیشه شکر گزار خدا بود که آبله به چشمش نزده و او را کور نکرده است. از دالان تاریک که وارد حیاط شدند پدرش را دید که تکیه به دیوار داده بود با سیگاری در دست که دودش را از راه دور هم میشد دید.
روز بعد نزدیکهای غروب بود که شعبان و نور علی آمدند، رقیه با دیدن آنها بغضش ترکید، ضجه هایی که از عمق وجودش بیرون میآمد اتاق کوچک آنها را پر کرده بود. محمد حسین هم دیگر نتوانست گریههایش را پنهان کند و بی صدا اشکهایش جاری شدند. چراغ علی با صدای خش دارش که کمی هم بغض در آن بود گفت قسمت ما هم این بود و بعد رو به رقیه کرد و گفت: سماور را روشن کن تا خستگی شون از تن بیرون بره. شعبان گونی کهنهای را که با طناب بسته بود گوشه اتاق گذاشت و نور علی هم کیسه چرکینی که گویا روزی سفید بوده است را در کنار آن قرار داد و همگی دور کرسی نشستند. رقیه چراغ گرد سوز را روی کرسی گذاشت و به پستو رفت. شعبان برادر بزرگ بود، صورتی استخوانی داشت با ریشهای زبر و موهای مجعد و نور علی که یک سال از او کوچک تر بود صورتی گرد و کمی گوشتی داشت، شباهت خاصی به ترکمنها داشت با ریشهای نرم و کم پشت. شعبان نوزده سالش تمام شده بود ولی در شناسنامه پانزده ساله بود و نور علی هم در شناسنامه چهار ده سال بیشتر نداشت. سن آنها را کوچکتر گرفته بودند که دیر تر به اجباری بروند. دو سال پیش به تهران رفتند و یک سالی در کوره پز خانه کار کردند ولی با شروع اعتراضات سیاسی در کوره پزخانهها در یک نانوائی کار گرفتند که شبها خمیر میزدند و همانجا در انباری پشت نانوائی که گرمای تنور آنرا گرم نگه میداشت میخوابیدند جائی که در زمستان نعمتی بود و در تابستان عذاب. شاطر نانوائی نسبت دوری با مادرشان داشت و این کار را برای آنها پیدا کرد. آنها به تهران آمده بودند که کار کنند تا شاید بتوانند پولی هم برای مادرشان بفرستند ولی شرایط سیاسی کشور طوری بود که هر روز اعتراضهای سیاسی و تظاهرات در شهر بود. مصدق و شاه آبشان با هم در یک جوب نمیرفت ولی این به آنها ربطی نداشت. مرده باد و زنده باد ربطی به آنها نداشت پدرشان که سه نسل پالان دوز بودند همیشه میگفت هر کس شد خر ما هم میشیم پالانش. مادرشان هم سفارش کرده بود که مراقب باشند گول تهرانیها را نخورند و سرشان به کار خودشان باشد. رقیه با یک سینی که قندان و استکان در آن بود به اتاق برگشت آنرا روی کرسی گذاشت و کنار شعبان نشست. نور علی کیسه سفیدی را که همراه داشت باز کرد و چند تا نان بر بری را که در یک دستمال پیچیده بود روی کرسی گذاشت. در اراک نان بربری مرسوم نبود و سنگک و لواش در نانوائیها پخت میشد. محمد حسین ذوق کرد و یک تیکه بربری در جا به دندان کشید. نور علی رو به رقیه کرد و گفت: بیا این کیسه را ببر پستو و خالی کن. قند و چائی و برنجه. رقیه سریع از جا بلند شد و کیسه را به پستو برد. چراغعلی پرسید پایتخت چه خبر؟ شعبان نگاهی با بی حوصلگی به پدرش کرد و گفت: “خبری نیست، ارتش همه جا هست و دیگه از زنده باد مرده باد خبری نیست. میگن همش کار روسها بوده و جاسوسهاشون را گرفتن”. چراغعلی پُک عمیقی به سیگارش زد و گفت: شما یک وقت خودتون رو قاتی اینا نکنید، هر که شد خر ما میشیم پالونش.
مسجد سوت و کور بود، چراغعلی، شعبان و نورعلی که صاحب عزا بودند کنار هم جلوی در نمازخانه که مجلس ختم بر گزار میشد ایستاده بودند. نمازخانه سالن دراز بی قوارهای بود با ستونهای چوبی که با پارچه سبز و سیاه پوشیده شده بودند. تیرهای چوبی سقف یک دست نبودند و حصیری که از زیر تیرچهها پیدا بود رنگ عوض کرده بود و جا به جا لکههای بزرگی که از نشت آب در زمستان درست شده بود به چشم میخورد. پرده سفیدی بخش انتهائی نمازخانه را به زنان اختصاص داده بود که از دری که از کوچه پشتی باز میشد وارد میشدند. فرنگیس ابوالفضل را که در قنداق بود روی پاهایش خوابانده بود و رقیه در کنارش نشسته بود. ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود اکثر مستاجرها کمی قبل از ساعت دو آمدند، آسید مهدی هم آن روز زود تر تعطیل کرد و برای ختم به مسجد آمد. شیخ رمضان رفت بالای منبر و با یک روضه مجلس را ختم کرد. شب همگی دور کرسی نشسته بودند و هر کس در دنیای خودش بود حرفی برای گفتن نداشتند. شعبان بلند شد و گونی کهنهای را که گوشه اتاق گذاشته بود باز کرد، لباسهای کهنهای بود که برای پدرش، محمد حسین و رقیه خریده بود. برای پدرش یک پالتوی سربازی خریده بود و برای محمد حسین شلوار و کفش آورده بود. رقیه با دیدن بلوز دکمه دار کاموائی سورمهای رنگی که برایش آورده بود برق شوق در چشمانش نشست. محمد حسین گفت: دستت درد نکنه داداش و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد؛ داداش مونم با خودتون ببرید تهران سر کار. چراغعلی به اعتراض گفت: پس کی اینجا کمک مو کنه، درس و مشقت را تموم کن که برای خودت یک چیزی بشی، تازه جواب خاله فرنگیس را چی میدی همیشه میگه باید درس بخونید که یک چیزی بشید. شعبان همان طور که به دیوار خیره شده بود گفت: تهران هم حلوا تقسیم نمیکنند، برای ما هر جا که بریم بی کس و کاریم. صدای سرفه باقر از بیرون آمد و بعد صدای باقر از پشت در پیچید یا الله، چراغ علی گفت مشدی باقر بفرما داخل. مشهدی باقر جاجیم را کنار زد نگاهی به چراغ علی که زیر کرسی نشسته بود کرد و گفت” سکینه میگه فردا ناهار با بچهها بیایید خونه ما، با خانم کوچیک امشب خمیر انداختند ” چراغ علی با اینکه ته دلش خوشحال بود که بعد از چند روز یک غذای گرم و نان تازه مزه میکند گفت ” سکینه خاتون شرمنده مون میکنه با این همه زحمت” باقر گفت “ای با با چه زحمتی انشا الله به شادی دور سفره بشینیم”. صبح زود سکینه و خانم کوچیک تنور را روشن کرده بودند، لانجین خمیر کنار دست خانم کوچیک بود رقیه هم در کنار سفرهای که پهن شده بود منتظر نشسته بود که نان پختن شروع شود. سکینه دستی به دیواره تنور زد با سیخ بزرگ فلزی آتش را کمی پخش کرد و گفت بسم الله. خانم کوچیک دستش را در کاسه آبی که کنارش بود خیس کرد و مشتی خمیر را برداشت و زیر لب حمد و سوره را خواند و اولین چونه را گرفت روی تخته آنرا با وردنه پهن کرد و آنقدر ادامه داد که یک مشت خمیر به ورقی نازک به بزرگی تخته نان تبدیل شد و آنرا به دیواره تنور چسباند تا سکینه آنرا پس از چند دقیقه از بدنه تنور جدا کند و نان تازه برای ظهر و نان برای یک هفته داشته باشند. فاطمه دختر باقر چونه میگرفت، کوچیک خانم پهن میکرد و به تنور میزد و سکینه نان را از تنور بیرون میآورد و بر روی سفرهای که کمی دور تر از تنور پهن شده بود میانداخت. مطبخی که در آن تنور قرار داشت در ظلع شرقی ساختمان قرار داشت و همه مستاجرها میتوانستند از آن استفاده کنند. اکثر مستاجرین این خانه به شکلهای مختلف از روستا به شهر آمده بودند و با فامیلهایشان در روستا رفت و آمد داشتند. نان پختن برای آنها هم ارزان تر بود و هم اینکه نوع نانی که میپختند بعد از دو روز خشک میشد و قابل نگهداری برای چند ماه بود. سکینه آهی کشید و آتش را با سیخ بلندی کمی هم زد تا گرمای تنور یک دست پخش شود. در این زمستان سرد نشستن دور تنور و هُرم آتش را به هنگام در آوردن نان از تنور بر پوست صورت و دست حس کردن، آدم را وسوسه میکرد که برود بیرون و صورتش را با برف خنک کند. رقیه نانهائی را که سکینه خاتون از تنور بیرون میآورد و روی سفره میانداخت، جابجا میکرد که روی هم قرار نگیرند و زود تر خنک شوند تا آنها را روی یک دیگر بچیند. فاطمه سیزده سالش تمام شده بود و تیزی نوک پستانهایش از زیر پیرهن چیت گلداری که پوشیده بود بیرون زده بود، رقیه بارها از زنها شنیده بود که به سکینه گفته بودند باید فکر جهیزیه باشه و بعد همگی زده بودند زیر خنده. خانم کوچیک موهایش را زیر روسری سیاهی محکم پیچیده بود و روسری را پشت گردنش گره زده بود که آرد روی موهایش ننشیند. صورت کشیده و لاغری داشت و تازمانی که نشسته بود کسی متوجه نمیشد که او زنی کوتوله است با پاهائی کوتاه و بالا تنهای بزرگ و به همین دلیل او را خانم کوچیک صدا میکردند و هیچ کس نمیدانست نام اصلی او چیست. خانم کوچیک با مهارت کامل چونه را زیر وردنه نازکی به سرعت پهن میکرد و به چشم به هم زدنی از آن ورق نازکی از خمیر میساخت که راحت بر دیواره تنور میچسبید و هم زمان از زمین و زمان حرف میزد.
خانم کوچیک: از پسرهات چه خبر؟
سکینه:ای با با دست به دلم نذار کوچیک خانم، اسد الله گیر یک آکلهای افتاده که بدون اجازه اون نمیتونه آب بخوره. غلامعلی هم که از اون بد تر. اصلا ما به عروس شانس نداشتیم.
خانم کوچیک: دخترهای این دوره زمونه خیلی پر توقع شدن
هوا به آرامی رو به روشنائی میرفت، سکینه دو تا نان تازه داد به رقیه و گفت: “اینا را ببر و سماور را روشن کن الان داداشات بیدار میشن بوی نون تازه به دماغشون بخوره سر حال میان”. ناهار آبگوشت دوغ بود با نان تازه، فقط مردها دور سفره نشسته بودند و زنها در پستوی خانه آبگوشت را در کاسههای روحی کشیدند و چند تا پیاز هم پوست کندند و همه را در یک مجمعه بزرگ گذاشتند. سکینه رو به فاطمه کرد و گفت فاطمه مجمعه را ببر بده آقا جانت. فاطمه چادرش را دور کمر پیچید، مجمعه را برداشت و به پشت در اتاق رفت و با صدای بلند گفت اقا جان ناهار. مشهدی باقر در را باز کرد و مجمعه را از فاطمه که زیر چشمی به شعبان نگاه میکرد گرفت. سفره که جمع شد سکینه سماور را آورد داخل اتاق و نزدیک ورودی اتاق در یک سینی گذاشت و به دخترها هم گفت که بیایند. چراغعلی سیگار پیچید و مشهدی باقر کیسه چپقش را آورد شعبان یک بسته سیگار اشنو سفید باز کرد و چیزی نگذشت که دود تمام اتاق را پر کرد. سکینه سینی چائی را به فاطمه داد و گفت که بچرخاند. سکینه رو به مردها کرد و گفت: “خدا بلقیس خاتون را بیامرزه هر چی خاک اونه عمر شماها بشه ولی مرگ حقه. راحت شد بیچاره درد میکشید. دکتر و دوا هم که دیگه کمک نمیکرد. انشا الله به شادی دور هم باشیم. اما شعبون جون تهران میگن خیلی شلوغه بگیر و ببنده مواظب خودتون باشید”. شعبان چائی را در نعلبکی ریخت قند را نوک زبانش گذاشت یک قلپ چائی هورت کشید، صدایش را ته گلو انداخت و گفت: خاله سکینه ما نه سر پیازیم و نه ته پیاز یک لقمه نون در بیاریم که زندگی بگذره. مشهدی باقر از وضع کار پرسید و هزینه زندگی و کرایه خانه وغیره. ساعت نزدیکهای چهار بود که خدا حافظی کردند و به خانه رفتند تا بقچههایشان را بپیچند و فردا صبح زود بروند گاراژ شاید اتوبوس برای تهران و یا قم باشد. هوا تاریک بود که رقیه برای روشن کردن سماور از زیر کرسی بیرون آمد. دست کوچکش که آتش گردان را میچرخاند به سختی سرما را تحمل میکرد و برای راحت شدن از این سرما با حرص و خشم آتش گردان را میچرخاند. هوا تاریک روشن بود که پسرها خداحافظی کردند و مثل دو شبح در تاریکی دالان فرو رفتند. رقیه به پستو رفت و یک دل سیر گریه کرد، چراغعلی زیر کرسی نشست پوستینش را روی شانههایش انداخت، سیگاری پیچید ـ دود اتاق را پر کرد. شب جمعه که شد چراغعلی بچهها را با خودش به قبرستان برد و سر راه پنج سیر خرما خرید که سر قبرها خیرات کند. محمد حسین به تل خاک سردی که مادرش در زیر آن خوابیده بود خیره شده بود و تصورش برایش سخت بود که مادرش در زیر آن همه خاک خوابیده باشد. رقیه شیون میکرد و مرتب داد میزد “ننه، ننه جان چرا رفتی”. شیون رقیه دل محمد حسین را به درد میآورد. برف تا زانوی محمد میرسید سراسر قبرستان از برف پوشیده بود در گوشه وکنار قبرستان چند نفری دیده میشدند. چراغعلی خرمائی را که خریده بود دو قسمت کرد و نصف کمتر آن را که در پاکت بود به محمد حسین داد که به مردم بدهد و نصف دیگر را در دستمالی در جیبش گذاشت که به همسایهها بدهد. آن روز محمد حسین برای اولین بار فاتحه خواندن را یاد گرفت.
روز بعد آفتاب بی رمق زمستان تازه روی دیوار خانه چراغعلی مشغول پهن شدن بود که هاجر از دالان پرید توی حیاط و یک راست رفت طرف خانه چراغعلی و با صدای بلند داد زد رقیه؟ چراغعلی از اتاق بیرون آمد نگاهی به هاجر کرد چه خبره هاجر؟ سلام علیکم مشهدی چراغعلی، غم آخرت باشه. فرنگیس خانم من و فرستاده، گفته رقیه بیاد ببرشم حمام. چراغعلی داد زد: رقیه! کجائی؟ و بعد رو کرد به هاجر و با حالتی خسته گفت: همین نزدیکی هاست داره با بچهها بازی میکنه. رقیه از آن طرف حیاط دوان دوان آمد و به محض اینکه چشمش به هاجر افتاد حدس زد که پیغامی از خاله فرنگیس آورده.
سقف ضربی حمام بنا شده برستونهای قطوری که قوسی شکل بالا رفته بودند با حوضچههای سنگی کوچکی که دور تا دور آنها شیر آب گرم و سرد تعبیه شده بود در بخاری که هم چون مهای سنگین آن را پوشانده بود به شهری افسانهای میمانست که تنهای عریان زنان هر از گاهی از جلوی چشم همانند ارواح سرگردان عبور میکردند. روزهای آفتابی خورشید با سماجت راهش را از نور گیرهای سقف از میان بخار باز میکرد و ستونی مورب از نور در حمام بنا میکرد. فرنگیس با یک قالب صابون بزرگ محلی سر منیژه را میشست و صدای گریه منیژه با گریه بچههای دیگر و داد و فریاد زنان در همراهی با صدای خالی کردن آب از تاسهای فلزی سمفونی گوش خراشی بود که خیلی زود حس شنوائی از شنیدن آن سر باز میزد. رقیه خودش به کارهای خودش میرسید. فرنگیس برای چند لحظه متوجه شد که بدن رقیه دیگر کوکانه نیست. با خودش فکر کرد به زودی او اولین پریود زنانه را تجربه خواهد کرد و بدون مادر چه کسی باید برای او توضیح دهد که چه تغییری در زندگی او رخ داده است. بدون شک دچار وحشت خواهد شد همانطور که فرنگیس اولین تجربه خود را به یاد داشت، او هم مادر نداشت تا برایش وحشت دیدن خون و درد قاعدگی را توضیح بدهد. حمام سرده برای خاله زنهای محل که مسئول فضولی و کسب خبر از زندگی دیگران بودند بهشت برین بود، زهرا مشاطه که نزدیک فرنگیس نشسته بود و مشغول بستن بقچه حمامش بود قد و بالای رقیه را بر انداز کرد و گفت: “عافیت باشه فرنگیس خانم، ماشا الله منیژه جون لپاش از گرما گل انداخته. این خانم خوشگله کیه امروز آوردی قبلا ندیدمش؟ ” فرنگیس بی آنکه به زهرا مشاطه نگاه کند به خشک کرد سر منیژه ادامه داد و گفت: این رقیه جان دختر دائیمه. زهرا نگاه خریداری به رقیه کرد: “ماشا الله چه چشم و ابروئی داره، چه موهای قشنگی از سیاهی شبق میزنه. ” در راه خانه فرنگیس مرتب زیر لب غر میزد که این زنیکه چشمهاش شوره. به خانه که رسید بلا فاصله اسفند دود کرد و دور سر منیژه و رقیه چرخاند. فرنگیس مثل همیشه به رقیه سفارش کرد که حتما مدرسه را تمام کنه که زن بیسواد تو سری خور میشه. رقیه پرسید اون زنه کی بود؟ یک جوری نگاه میکرد. فرنگیس گفت: زهرا مشاطه، دلال هم هست برای دخترها شوهر پیدا میکنه، میاد حموم تا قد و بالای دخترها را بر انداز کنه ببینه عیب و ایرادی ندارند، با اون چشای زاغش آدم میترسه بهش نگاه کنه.
اولین عید بدون مادر برای محمد حسین خیلی دردناک بود، هر چند در دوسال گذشته نحیف و بیماردر بستربیماری افتاده بود ولی همیشه حواسش به محمد حسین بود و مراقب بود که وقتی از مدرسه میآید چیزی برای خوردن در سفره باشد. هر سال عید برایش سبزی میانداخت و امسال سبزی در خانه نبود. سفره هفت سین بی روح بود و بیشتر به رفع تکلیف میماند. شعبان و نور علی از تهران آمدند و پنج روز با آنها بودند. رقیه همه کارهای خانه را بدون اینکه کسی از اوخواسته باشد به عهده گرفته بود. زندگی به تدریج به حالت عادی بازمی گشت. رقیه جای خالی مادرش را برای خانواده پر کرده بود. با گذشت زمان و بازگشت به زندگی روزمره و حضور روزانه فقر نبودن مادر به فراموشی میرفت، آقای سمیعی معلم محمد حسین چندین بار از استعداد محمد حسین در ریاضی برای معلمها تمجید کرده بود ولی کسی به آن توجه نکرد. بهار که میشد تعمیر خانه و ساختمان سازی رونقی پیدا میکرد و کار خرکچیها هم برای آوردن ماسه و شن رونق میگرفت و کار پالان دوزی و تعمیر پالان هم زیاد میشد. با شروع تعطیلات تابستان اوسا تقی که سفید کار بود محمد حسین را با خودش برای گچ درست کردن سر کار برد. با روزی پنج ریال از صبح تا غروب باید گچ و دوغاب حاضر و جلوی دست اوسا تقی میگذاشت. سکینه رقیه را کنار دست خودش روی دار قالی نشاند که قالی بافی را یاد بگیرد. اوایل تابستان بود که اعظم سادات با یک نفر که معمار باشی صدایش میکرد وارد حیاط شد وبا هم به طبقه بالای عمارت رفتند که در قدیم با اتاقهای بزرگ و سقفهای بلند گچکاری شده اعیان نشین این عمارت بوده. اعظم سادات دختر حاج حسین آقا رنگرزان از تاجرهای سرشناس شهر بود که چند سال پیش فوت کرد. پدرش اولین تاجری بود که تنها پسرش را به فرنگ فرستاد تا پزشکی بخواند و حالا یکی از پزشکان حاذق کشور است که در تهران طبابت میکند. در شبستانهای این عمارت هم دار قالی بر پا بود و هم خم رنگرزی و بعضی از قالی بافها همینجا در این شبستانها زندگی میکردند. اتاقهای بالا مخصوص پذیرائی از مهمانها و مشتریهای عمده بود و در تاسو عا و عاشورا در اینجا حاجی تکیه میبست و خرج میداد. از پنج دختر و یک پسر تنها اعظم سادات که با پسر عموی خود ازدواج کرده بود در این شهر ماند و بقیه همگی به تهران رفتند. حاج حسین در زمان خودش آدم منور الفکری بود و دخترهایش را نیز به مدرسه فرستاد. حالا هیچ کدام از فرزندانش علاقهای به فروش این عمارت که یاد گار پدرشان هست ندارند ولی به توافق هم نمیرسند که آن را نو سازی کنند. اعظم سادات وکیل همه آنهاست و جمع آوری کرایه خانه و تعمیرات به عهده اوست. دو روز بعد از اینکه اعظم سادات با معمار باشی آمدند بناها و کارگرها به خانه سرازیر شدند و نزدیک به یک ماه هر روز بناء و نجار و کچ کار آمدند و رفتند تا اتاقهای بالا را با کشیدن تیغه به چند خانه دو اتاقه تبدیل کردند.
یک روز جمعه بودهوا آفتابی و جنب و جوش روز تعطیل را میشد در حضور زنان در حیاط که مشغول رخت شستن بودند حس کرد. پیش از ظهر بود که اعظم خانم زن آقا رضا با یک آینه از پلهها بالا رفت چادرش را به میخی که در ایوان بود آویزان کرد روسری گلداری که به سرداشت هیچ شباهتی به لچک زن مشهدی باقرکه با سنجاق زیر گلویش محکم میبست نداشت، به دنبال او دختر رنگ پریدهای که تقریبا هم قد رقیه بود با گلدان شمعدانی در بغل از سیاهی دالان مثل روحی سرگردان وارد حیاط شد و به آرامی از پلهها بالا رفت. هنوز همه پلهها را بالا نرفته بود که صدای خنده خواهر کوچکش از دالان شنیده شد که به همراه برادر کوچکشان که هنوز پستانک در دهان داشت یک مرتبه پریدند وسط حیاط. خواهر کوچک هیچ شباهتی به خواهر بزرگ نداشت، سبزه بود و پر جنب و جوش، شیطنت از سر و رویش میبارید. صدای یا الله آقا رضا از دالان شنیده شد و چیزی نگذشت که مردی با کلاه مخملی قهوهای رنگ و سبیل قیتانی با یک جعبه مانندی که در چادر شب با دقت پیچیده شده بود وارد حیاط شد، گوئی شئی گران قیمتی را حمل میکرد و تنها او بود که میتوانست از آن مواظبت کند. اعظم خانم در مهتابی دست به کمر ایستاده بود و به محض اینکه آقا رضا وارد شد گفت: بگو زود تر بجنبند اثاثها را بیارن تا شب نشده کارمون تموم بشه. هوا رو به تاریکی بود که اثاثیه را چیدند و خانه برای زندگی آماده بود. صدای رادیوی آقا رضا در حیاط شنیده میشد، و در تاریکی شب نوری که از لامپ کوچکی که از سقف آویزان بود از قاب پنجرهها به ایوان سرک میکشید، خانه آقا رضا از همه پر نور تر بود او اولین مستاجری بود که برق کشیده بود.
مستاجرهای جدید جوان تر بودند و شهری. آقا رضا مسئول موتور چاه آب بود که مردم به آن *مکینه میگفتند و هفتهای چند شب کشیک داشت و سر چاه میخوابید. اعظم خانم زن آقا رضا بند انداز بود، آدامس میجوید و همیشه به خودش میرسید. داش حسن دوچرخه سازی داشت و تازه عروسی کرده بود. زن داش حسن خیلی جوان بود شش کلاس درس خوانده بود خیاطی هم بلد بود. زنی کوتاه قد و تپل با لپهای گل انداخته که خیلی هم خوش خنده بود. رجب شوفر چهار تا بچه داشت سه تا پسر و یک دختر. محمد، رضا، معصومه و مهدی که تقریبا با یک سال فاصله به دنیا آمده بودند محمد کلاس ششم را تمام کرده بود. پدرش گفته بود که باید مکانیک شود به این امید که هزینه تعمیر تاکسی را صرفه جوئی کند و شوفر تاکسیهای دیگر هم برای تعمیر پیش او بروند. بهجت خانم زن رجب شوفر مرتب در حال شستن و پختن بود. آقای محمدی مردی بود تنها که یک اتاق اجاره کرده بود و هیچ کس نمیدانست چه کاره است فقط هر روز ساعت ۹ از خانه بیرون میرفت و ساعت حدود چهار به خانه میآمد. همیشه شلوارش اتو کشیده بود، با کسی تماس نداشت و وقتی وارد حیاط میشد سرش را پائئین میانداخت و بدون اینکه به کسی نگاه کند مستقیم به اتاق خودش میرفت. خاله فرنگیس بعضی وقتها میآمد به آنها سر میزد و همیشه منیژه را همراه خودش میآورد. بعضی وقتها محمد حسین را میفرستاد خانه تا باغچهها را آب بدهد و به این بهانه یک دستمزدی به او میداد. بعضی وقتها هم ابوالفضل را به رقیه میسپارد و برای خرید میرفت بیرون. جمعه هائی که آقا رضا سر کار نبود صدای رادیو در حیاط میپیچید گویندهای بود با صدائی بم و رسا که با قاطعیتی تمام که ابهت قدرت را بازتاب میداد این جمله تکرار میکرد که “هموطن کمونیسم بین الملل توطئه میکند”. دو هفتهای از آمدن مستاجرهای جدید میگذشت که عصمت زن رضا گاریچی یک پسر دیگه به دنیا آورد و همان روز بین رضا و مادر زنش دعوا شد و مادر زنش با فحشهای رکیک از خانه رفت. تابستان گذشت و مدارس دوباره باز شد، رقیه کلاس ششم را شروع کرد چراغعلی گفته بود که همین شش کلاس برای دختر کافیه. محمد حسین با ذوق و شوق کلاس چهارم را شروع کرد، مدرسه خیلی بهتر از شاگرد گچ کار بودن بود. اواخر مهر بود که چراغعلی یک روز به بچهها گفت برای چند روز به دهات میرود و بچهها را به سکینه سپرد که مواظب آنها باشد. پنج روز بعد چراغعلی با راضیه به خانه آمد و به بچهها گفت راضیه زن با بای آنهاست. محمد حسین بهت زده به زن کوتاه قدی که چشمش چپ بود نگاه میکرد و نمیداست چه باید بگوید. رقیه به سرعت از اتاق بیرون رفت و یک راست رفت خانه سکینه خاتون و بدون مقدمه زد زیر گریه. سکینه خاتون وقتی خبر را شنید آهی کشید و سکوت کرد. صبر کرد تا رقیه ساکت شد، از درون گنجه یک شکلات به او داد. محمد حسین بدون اینکه حرفی بزند کفشهایش را به پا کرد و کاری را کرد که هیچ وقت نکرده بود، مستقیم رفت خانه خاله فرنگیس، و با احتیاط در زد که صدای فرنگیس پرسید: کیه؟ محمد حسین با صدائی بغض کرده گفت: خاله مونوم محمد حسین. فرنگیس در را باز کرد و پرسید: چی شده محمد حسین؟ که بغض محمد حسین ترکید و زد زیر گریه. فرنگیس او را به داخل برد و با نهیب گفت بگو چی شده؟ دائیم مرده؟ محمد حسین در میان هق هق گفت: آقام زن گرفته. این را که گفت فرنگیس آرام شد و تمام فکرهای عجیب غریبی که برای چند لحظه از ذهنش عبور کرده بود متوقف شد و دست محمد حسین را گرفت و گفت: خُب بیا بشین، شربت که دوست داری؟ برایش یک لیوان شربت سکنجبین درست کرد و به آرامی او را دلداری داد و قول داد که همین روزها میاد به دیدنشان و با دائیاش صحبت میکنه. آفتاب از حیاط رفته بود که محمد حسین به خانه برگشت ولی هنوز هوا روشن بود. سرمای پائیزی از لابلای لباسها عبور میکرد و خودش را به پوست تن میچسباند. راضیه در همین مدت کوتاه همه چیز را جا به جا کرده بود و همه چیز تمیز شده بود. بقچهای که به همراه داشت هنوز در گوشه اتاق باز نشده بود. جمعه که شد راضیه رقیه و محمد حسین را به کار گرفت و تمام وسائل خانه را ریخت بیرون و تمام دیوارها را با دوغاب سفید کرد. اعظم خانم که به ندرت لب حوض میآمد ظرفهایش را کنار حوض چیده بود و در شستن آنها عجلهای نداشت. بهجت خانم هم با سبد ظرفها آمد در کنار اعظم خانم نشست و هر دو راضیه را بر انداز میکردند که خیلی تند و تیز کار میکرد. اعظم نگاهی به بهجت کرد و گفت: لپات گل انداخته دیشب شب جمعه بوده دیگه و بعد زد زیر خنده که بهجت با لبخندی ملیح جوابش را داد و به سائیدن کاسهها ادامه داد، اعظم با لحنی شاکی ادامه داد ” شوهر ما هم خیلی از شب جمعهها کشیک داره و خدا میدونه کی بغلش میخوابه. ملیحه هم مثل اینکه نتوانسته بودطاقت بیاورد آمد کنار اعظم خانم ایستاد و سلام کرد. اعظم نگاه خریداری به او کرد و گفت: به به عروس خانم و به طعنه ادامه داد “البته دیگه قدیمی شدی عروس تازه آمده”. ملیحه با کمی احتیاط پرسید: اعظم خانم چه وقت وقت داری ابروهام را درست کنی؟ اعظم گفت: هروقت عروس خانم وقت داشته باشه و بعد با صدائی لوند در حالیکه به شکم ملیحه نگاه میکرد ادامه داد، ببینم خبرهائیه؟. ملیحه تمام صورتش از شرم قرمز شد و گفت: اعظم خانم چه چیزائی میپرسی. اعظم صدایش را پائین آورد طوری که فقط خودشان سه نفر بشنوند گفت: مثل اینکه دکتر برای چراغعلی جوجه تجویز کرده، فکر کنم پانزده سال از چراغعلی جوان تره خدا کنه از درد کمر زمین گیر نشه. که هر سه با صدای بلند زدند زیر خنده. آقای محمدی بی سرو صدا از دالان وارد حیاط شد و به سمت اتاقش رفت. ملیحه پرسید: این آقا کارش چیه که جمعهها هم میره سر کار؟ بهجت خانم گفت به کسی نگیدها ولی رجب گفت مثل اینکه تبعیدش کردند اینجا و هر روز صبح باید بره کلانتری حاضر غایب کنه. اعظم گفت آره رضا هم از رفیقش که پاسبانه همین را شنیده. ملیحه با هراس گفت: خطرناکه؟ آدم کشته؟ اعظم گفت: نه با با فکر کنم سیاسی بوده حتما خیلی کتاب خونده مخش پارسنگ برداشته. نزدیکهای غروب بود که راضیه با بچهها اثاثیه را به داخل برگرداند و چراغ گرد سوز را روشن کرد و در تاقچه گذاشت. پستو را به یک مطبخ کوچک تبدیل کرده بود و رخت خوابها را مرتب و منظم در چادر شب پیچیده بود. محمد حسین با اینکه از مرتب بودن خانه دلش شاد شد ولی تحمل حضور راضیه برایش سخت بود. رقیه طعم تلخ شکست را چشید خانوادهای که تصور میکرد میتواند نجات دهد دیگر حریم او نبود و از امروز کس دیگری رئیس است و دیگر جائی برای او در این خانه نیست. راضیه گفت باید یک منبع آب هم بخریم و این تنها پیشنهادی بود که محمد حسین با آن موافق بود چون دیگه لازم نبود هر روز دو تا سطل آب را از مکینه تا خانه بیاورد.
اواخر مهر بود روزها کوتاه تر میشد و سرما مستاجرها را وادار کرده بود که در و پنجره را ببندند و هر کس به شکلی ورودی خانهاش را با چادرشب، جاجیم کهنه و یا پرده زخیم پوشانده بود که سرما داخل نیاید. یک روز دوشنبه پیش از ظهر بود که قربان علی مثل اجل معلق وارد حیاط شد و یک راست به طرف خانه خانم کوچیک رفت. هنوز صدای کشیده شدن گیوههای قربانعلی بر روی آجرهای حیاط در فضا بود که شیون خانم کوچیک حیاط را از جا کند. “وای خدا بیچاره شدم، خاک به سرم شد” و بلافاصله خانم کوچک با آن قد کوتاهش و روسری خال خالی که به سر داشت هم چنان که شیون میکرد سعی میکرد چادر چیت گلدارش را به سر کند و از خانه بیرون بزند. سکینه از پشت دار قالی به حیاط پریده بود تا ببیند چه شده است به محض اینکه چشمش به خانم کوچیک که با عجله به سمت دالان میرفت افتاد داد زد ” چی شده” که صدای قربان علی که دنبال خانم کوچیک میدوید شنیده شد ” مشهدی حسن را دمِ چاه گرفت و مُرد”. خانم کوچک و قربانعلی در تاریکی دالان محو شدند، سکوتی سنگین در حیاط بر قرار شد. سکینه با خودش گفت “بیجاره خانوم کوچیک، بچه هم نداره که نون آورش بشه” و بعد دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و با صدائی که در آن التماس بود گفت: ” خدایا اجاق هیچ بندهای را کور نکن”. نزدیکهای غروب بود که خانوم کوچیک به خانه آمد، زنها در خانهاش جمع شدند که دلداریش بدهند، مبهوت به نقطهای نا معلوم نگاه میکرد. سکینه گفت براش آب داغ نبات بیارید، اعظم خانم گفت چائی با نبات بهش بدید، بهجت خانم آهی کشید و گفت ببریدش دکتر و حلیمه اضافه کرد شاید براش سرم سوار کنن. برای خاکسپاری، برادر مشهدی حسن و خواهرش از دهات آمدند و خواهر خانوم کوچیک هم که دو سال بود با او قهر کرده بود آمد تا در کنار خواهرش باشد. چند تا از همسایهها هم آمدند. خانم کوچیک هم چنان مبهوت بود و چیزی نمیگفت. محمد حسین یاد داستانی افتاد که مشهدی حسن همیشه برای دیگران تعریف میکرد”یک تقی بود بهش میگفتن تقی **کوره زن، هیچ کس مثه اون نمیتونست کوره بزنه، آخه میدونید چاه کن باید یک پا مهندس باشه، اون زیر تاریکه و چشم آدم هیچی نمیبینه، تازه باید توی اون تاریکی قبله هم بدونی کدوم طرفه که کوره رو به قبله نیفته بعدش دو تا سه متر کوره بزنی که سرازیری هم داشه باشه که آب بر نگرده تو چاه، هیچ کس مثه تقی نمیتونست کوره بزنه، اول نفر بود توی شهر تا یک روز که کوره میزد خورد به یک چاه قدیمی که هر چی ***خَرِه بود آوار شد سرش، سه روز طول کشید تا جنازهاش را از چاه بیرون آوردن” مشهدی حسن همیشه از این میترسید که روزی این بلا بر سر خودش بیاید وحالا به خاطر کمبود اکسیژن در کوره خفه شده بود.
راضیه همه چیز را در خانه جیره بندی کرده بود حواسش کاملا به تعداد لقمههای بچهها بود. شستن ظرفها و جارو کردن خانه روزهای جمعه وظیفه رقیه بود. حد اقل هفتهای یکبار راضیه با چراغعلی دعوا میکرد که این اتاق کوچکه و جای زندگی برای چهار نفر نیست و چراغعلی هم همیشه این جواب را میداد که وسعش نمیرسد که بیشتر اجاره خانه بدهد. زبان راضیه هر روز از روز پیش نیشدار تر میشد، همیشه بهانهای برای شکایت و ایراد گرفتن پیدا میکرد. بچهها شاهد بودند که پدرشان هر روز عصبی تر میشد و بیشتر از قبل سیگار میکشد. ساعت نه شب که میشد راضیه چراغ گرد سوز را خاموش میکرد و همه مجبور بودند بخوابند یکبار که رقیه اعتراض کرد و گفت هنوز مشقهایش را ننوشته راضیه گفت نفت که مجانی نیست، مشقهات را تا هوا روشنه بنویس. دختر چه به مدرسه رفتن برو قالی بافی یاد بگیر که زودتر شوهر کنی بری خونه بخت. اواخر آبان بود که نامهای از شعبان رسید و شب بعد از شام که همگی زیر کرسی نشسته بودند چراغعلی نامه را از زیر تشک بیرون آورد و به محمد حسین داد که بخواند. شعبان نوشته بود که مدتی کنار دست شاطر چونه گیر شد و شاطر از کارش راضی بود و حالا چونه گیر شده و کنار دست شاطر کار میکنه و در نازی آباد در یک بالا خانه دو اتاق اجاره کردهاند و با نور علی زندگی میکنند. نور علی هم کارش را عوض کرده و در یک چلوکبابی کمک آشپز شده و درآمدشان خیلی بهتره. نامه که تمام شد چراغعلی گفت خدا را شکر و راضیه با کینه گفت خوب یک ده تومنی هم برای آقاشون میفرستادند.
روز اول عید بود که شعبان و نور علی از تهران آمدند و اینبار به جای گونی و کیسه، چمدان به دست وارد شدند. از اینکه پدرشان زن گرفته بود عصبانی بودند ولی چیزی نگفتند. برای رقیه و محمد حسین لباس نو خریده بودند یک لچک سفید هم برای راضیه آورده بودند. شعبان برای سکینه خاتون هم عیدی خریده بود. روز سوم عید هوا آفتابی و بهاری بود، دو روز قبل از سال نو آب حوض را عوض کردند و حالا میشد کف حوض را دید. شکم ملیحه بالا آمده بود و حالا همه میدانستند که راضیه هم حامله است. وقتی برای عید دیدنی به خانه سکینه خاتون رفتند فاطمه سینی چائی را چرخاند و شعبان نگاهی به صورت او انداخت که گل انداخته بود. پسرهای مشهدی باقر با زن و بچههایشان هم بودند. اسدالله رو به شعبان کرد و گفت: شعبان تهران برای ما کار هست بیائیم؟ شعبان با لهجه تهرانی بادی در قپ قپ انداخت و مثل کسی که همه عمر در تهران زندگی کرده باشد پرسید: بستگی داره چه کاری بلد باشی، فکر نکنم برای شاگرد قهوه چی کار زیاد باشه ولی اگر زرنگ باشی در تهران آدم میتونه کار پیدا کنه نور علی هم با لهجه تهرانی اضافه کرد: داش اسد الله شش ماه اولش سخته به خصوص که کرایه خونه خیلی بالاست ولی دست و پا داشته باشی میتونی برای خودت کار نون و ابدار پیدا کنی، ولی خرج هم زیاده.
خاله فرنگیس همه آنها را برای ناهار روز چهارم دعوت کرد، اولین باری بود که راضیه به خانه خاله فرنگیس میرفت. نور علی گفته بود که در چلو کبابی کار میکند و روزی چند صد کوبیده سیخ میگیرد و خاله فرنگیس هم گوشت کوبیده خریده بود که نورعلی برای ناهار کباب بپزد. کباب خیلی ترد و خوشمزه شده بود و نشان میداد که نورعلی با پشتکار کار کرده و در کباب پختن مهارت خوبی کسب کرده. آقا مهدی نگاهی به نورعلی کرد و گفت دستت درد نکنه خیلی وقت بود کباب به این خوش مزهای نخورده بودم. خاله فرنگیس به شوخی گفت بیخودی نیست ماشا الله لپهاش گل انداخته. شعبان گفت، خاله جان نورعلی شانس آورده اوس حسن خیلی آدم خوبیه، اگه هر شب هم نورعلی بخواد میتونه چلو کباب بیاره خونه. فرنگیس موهای منیژه را دم اسبی کرده بود و با یک کش سفید آن را محکم بسته بود. رقیه خودش را با با بازی با منیژه سرگرم کرده بود و منیژه عاشق بازی با موهای بلند و سیاه رقیه بود. مهمانها که رفتند فرنگیس به آقا مهدی گفت این زنه راضیه حامله است، دائیم زنگوله پای تابوت برای خودش درست کرده. آقا مهدی گفت به خودش مربوطه که فرنگیس با خشم گفت: مگه با پالون دوزی هم میشه خرج یک مشت بچه قد و نیم قد را داد، بعد توی یک اتاق مگه چند تا آدم میتونن زندگی کنن؟ اقا مهدی ادامه نداد به سمت باغچه رفت تا به گلهایش برسد. روز بعد معلوم شد که چرا شعبان برای سکینه خاتون هم امسال عیدی آورده بود، چراغعلی از مشهدی باقر اجازه خواست که شب برای امر خیری خدمت برسند و این امر خیر خواستگاری فاطمه برای شعبان بود. سکینه که از ته دل این آرزو را داشت که دخترش را به شعبان بدهد بهانه آورد که فاطمه هنوز سنش کمه باید یک سال صبر کنند و ادامه داد که: “شعبون جون را مو مثل پسرهای خودم دوست دارم، ولی برارهای فاطمه هم باید قبول کنن که فاطمه زن شعبون بشه”. ولی دلیل اصلی مخالفتش این بود که وقت کافی داشته باشد که بتواند جهیزیه برای او تهیه کند. قرار شد که سکینه با پسرهایش صحبت کند و خبرش را با نامه برای شعبان بفرستد. شعبان و نورعلی دو روز بعد به تهران برگشتند و محمد حسین هر چه التماس کرد که او را با خود به تهران ببرند قبول نکردند.
سیزده به در بود و جنب و جوش خاصی در حیاط به چشم میخورد. همه در حال تدارک بودند که از خانه بزنند بیرون هوا آفتابی بود و گرمای بهاری خورشید حس میشد. برای اولین بار مستاجران شاهد پیوستن مرد تبعیدی به جمع بود. او یک صندلی تا شو در حیاط گذاشت و طوری به آن تکیه داد که آفتاب مستقیم به صورتش بتابد. بهجت خانم سماور و گلیم را به محمد داد که در تاکسی بگذارد. هر کس برای خودش برنامهای داشت، خانواده رجب شوفر میرفتند آب اسکون و اقا رضا و خانم بچهها قصد رفتن به پل دو آب را داشتند. به یاد نداشت که هیچ وقت سیزده به در از شهر خارج شده باشند، مادرش که زنده بود انداختن سبزیها در آب جاری سنتی بود که حتما باید انجام میشد، مادرش معتقد بود که برای سلامتی بچههایش حتما باید این کار را بکند. چراغعلی به دیوار تکیه داده بود و سیگارش را میکشید، راضیه از خانه بیرون آمد و ظرفها را کنار حوض گذاشت. خانم کوچیک کم کم از بهت بیرون آمده بود و میرفت خانه دیگران برایشان رختشوئی میکرد. مشهدی باقر با سکینه و فاطمه با زنبیلی که سبزیهای عید را در آن گذاشته بودند خانم کوچیک را راضی را کرده بودند که با آنها از خانه بیرون بیاید. راضیه هم از اینکه چراغعلی تمایلی به اینکه از شهر بیرون بروند نداشت اخمهایش در هم بود. محمد حسین نتوانست کنجکاویاش را مهار کند، به طرف مرد تبعیدی رفت و سلام کرد. مرد که چشمهایش را بسته بود از روی ناچاری چشمهایش را باز کرد و با دیدن محمد حسین که روبرویش ایستاده بود گفت: سلام اسمت چیه
ـ محمد حسین، اسم شما چیه؟
ـ تقی
ـ کارت چیه؟
ـ فکر کردن
ـ پول از کجا میاری؟
ـ دولت میده
ـ پول میگیری که فکر کنی
مرد تبعیدی که احساس خوشی از آفتاب بهاری داشت گویا دلش برای حرف زدن تنگ شده بود و دوست داشت حرف دلش را بیرون بریزد محمد حسین را شنونده بی خطری تشخیص داد و گفت: “من معلم بودم و دولت معتقده که افکار من برای بچهها خطرناک بوده و حالا هر روز باید برم و توضیح بدم که دیگه فکرهای خطر ناک نمیکنم. “محمد حسین نتوانست بفهمد چرا باید یک نفر پول بگیرد که فکر کند. حس کرد که دنیای تقی با دنیای او ربطی به هم ندارند. ماه خرداد ماه امتحانات بود وکلاس ششمیها باید باید به مدرسهای به غیر از مدرسه خود میرفتند و سوال امتحانات از مرکز میآمد. رقیه همراه یکی از همکلاسیهایش در مطبخ عمارت مینشستند و ساعتها درسها را حفظ میکردند. آقای محمدی که حالا بچهها او را آقا تقی صدا میکردند هر وقت رقیه و دوستش از او کمک میخواستند از دل و جان کمک میکرد به خصوص اینکه ریاضیات را به زبانی قابل فهم به آنها میآموخت و رقیه متوجه شد که اگر معلم خوب درس بدهد ریاضی آنقدرها هم سخت نیست. محمد پسر رجب شوفر که چشمش به دوست رقیه افتاده بود گاه گداری در حیاط خودی نشان میدادو یک روزجمعه که دخترها مشغول پیدا کردن معنی کلمات کلیله و دمنه بودند محمد صدایش را کمی جاهلی کرد و گفت: ” بیخودی مختون را خسته نکنید تقلب برای شاگرد مدرسه آفریده شده، من همه لغتها را روی آستین پیرهنم نوشته بودم تصدیق هم گرفتم. شما دخترها که دیگه غصهای ندارید همه کتاب را میتونید زیر لباساتون بنویسید”. رقیه در آن تابستان تصدیق کلاس ششم ابتدائیاش را گرفت. خاله فرنگیس ده تومان به او هدیه داد که هر چه خودش دوست دارد برای خودش بخرد. چراغعلی گفت همین شش کلاس برای دختر کافیه و بهتره که قالی ببافد که کمک خرج خانه باشد تا هر وقت رفت خونه شوهر یک کاری بلد باشه. راضیه هم که شکمش بالا آمده بود در تائید حرف چراغعلی گفت” جای زن تو خونه است”. به سفارش اوس تقی محمد حسین تابستان کارگر معمار حسن شد و با روزی یک تومان از ساعت هفت صبح تا شش بعد از ظهر همه کارهای سخت مثل خراب کردن دیوارهای کهنه و بیرون بردن خاکها با فرقان را انجام میداد. شب که به خانه میآمد آنقدر خسته بود که با خوردن آبگوشت بی رمقی که هر شب راضیه میپخت بلا فاصله خوابش میبرد. هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون میزد و همه ذوقش این بود که تیکه نانی را که همراه دارد در راه به دندان بکشد. آن روز با صدای رفت آمد هائی که نا آشنا بود بیدار شد، هوا هنوز تاریک بود به حیاط رفت و متوجه رفت و آمد زنها به خانه داش حسن شد نور چراغ توری از پنجره اتاق حیاط را روشن کرده بود. داش حسن در حیاط ایستاده بود که اعظم خانم از خانه داش حسن بیرون آمد کِل کشید و با صدای بلند جار زد ” قدمش مبارک پسره” بهجت خانم با تشت پر از خونابه بیرون آمد و آنرا در پاشویه حوض خالی کرد و با آب حوض آن را آب کشید، به اتاق که بر میگشت رو به داش حسن کرد و چشم روشنی داد. داش حسن سیگاری روشن کرد و معلوم نبود که خوشحال است یا غمگین. محمد حسین به رختخواب بر گشت ولی خوابش نمیبرد به روزی فکر میکرد که راضیه هم بچهاش را به دنیا بیاورد، چه خواهد شد؟ حتما راضیه بچه خودش را دوست دارد و او برادر بچهای است که به دنیا میآید، بچهای که مادر دارد. اوایل شهریور بود که بعله بران شعبان و فاطمه بود. سکینه خاتون بالاخره از پسرهایش قول گرفته بود که هر کدام برای خرید جهیزیه فاطمه کمک کنند و با این اطمینان قبول کرد که بعله بران بر گزار شود و سال آینده بعد از عید عقد و عروسی با هم برگزار شود و فاطمه راهی خانه شوهر شود. مردها در یک اتاق و زنها در اتاق مجاور نشسته بودند. مردها بر سر مهریه و شیر بها چانه میزدند. شعبان امید علی را که جوان درشت هیکل و کمی چاق و تپل بود همراه خود آورده بود و به همه میگفت که قرار است با هم شریک شوند. امید علی لهجه مشهدی داشت و با زبان شیرینی که داشت نظرهمه را به خودش جلب کرده بود. ” مدونید تهران زرنگ باشی شش ماهه میتونی بار خودت را ببندی، مو که آمدوم تهرون اولش کاشی کار بودم، حالا نه که فکر کنید کاشی کاری بلد بودم، یک کمی مدونستم دم دست پسر خالهام یاد گرفته بودم اما کوتاه نیومدوم” و برای همه توضیح داد که وقتی اتفاقی با شعبان آشنا شد قرار گذاشتند که با نور علی سه نفری پول جمع کنند تا یک چلو کبابی باز کنند و تا شش ماه دیگه صاحب چلو کبابی خودشان خواهند بود. امید علی سربازی رفته بود و برگ پایان خدمت داشت و همین به او امکان میداد که جواز باز کردن مغازه را بگیرد. کمی به نیمه شب مانده بود که صدای صلوات از اتاق مردها به نشانه اینکه طرفین به توافق رسیدهاند بلند شد و به دنبال آن صدای دایره زنگی از اتاق زنها سکوت شب را شکست.
اول مهر سال جدید تحصیلی آغاز شد، رقیه دیگر به مدرسه نمیرفت و در کنار سکینه روی دار قالی مینشست و رج میزد، محمد حسین کلاس پنجم را شروع کرد. منیژه در روپوش خاکستری مدرسه و موهای بافته شدهاش که به دو سوی شانهاش افتاده بود دست مادرش را محکم گرفته بود و با کنجکاوی وارد مدرسه دوشیزگان شد تا اولین روز مدرسهاش را آغاز کند. عکسهای شاه در قابهای بزرگ در تمام کلاسها نصب شده بود و شعار خداـ شاه ـ میهن برسردردفتر مدرسه به اندازه کافی بزرگ بود که دانش آموزان حتما آن را ببینند. بیش از هر چیز نصب پرچم به دیوارهای مدرسه و قرار دادن یک تیرک چوبی بی قواره که هر روز پرچم ایران را به گفته ناظم مدرسه به اهتزاز در میآوردند در مدرسه جلوه خاصی داشت. اواسط ماه آذر بود که راضیه اولین بچه خود را که پسر بود به دنیا آورد، زندگی در یک اتاق کوچک که بچهای شیر خوار وقت و بی وقت گریه میکرد فرصتی برای نوشتن مشقهای شب نمیگذاشت، حالا همه باید خود را با نیاز کودکی که به دنیا آمده بود وفق میدادند. سفارش خاله فرنگیس هم برای اینکه چراغعلی یکی از خانههای طبقه دوم را اجاره کند اثری نکرد و چراغعلی مطمئن بود که توان پرداخت اجاره خانه بیشتر را ندارد. فرنگیس هم با زبانی که هم سرزنش در آن بود و هم مهربانی رو به چراغعلی کرد و گفت: پس دائی تو که وسعت نمیرسید زن گرفتنت برای چی بود؟ چراغعلی بی آنکه به او نگاه کند با لحنی شرم آگین گفت: “خُب یکی باید باشه که مونو رتق و فتق کنه”. سکینه برای شاد کردن دل داماد آیندهاش محمد حسین و رقیه را بعد از شام به خانه خودش میبرد تا محمد حسین بتواند به درس و مشقش برسد. نام غلام رضا را برای برادر تازه به دنیا آمده انتخاب کردند، بچهای بود لاغر که همیشه گریه میکرد. بار دیگر معلم ریاضی محمد حسین به مدیر مدرسه یاد آوری کرد که محمد حسین استعداد خوبی در ریاضی دارد و بهتر است که او را مد نظر داشته باشند ولی مدیر مدرسه به این سفارش بهائی نداد. اواسط اردیبهشت بود عروسی شعبان و فاطمه جشن گرفته شد. امید علی هم ساق دوش داماد بود و هم اینکه تمام حساب کتابها دست او بود. اعظم خانم عروس را آرایش کرده بود. شب عروسی بهجت خانم با تنبکی که کاسهاش فلزی بود مجلس را گرم کرده بود. مرضیه دختر بزرگه اعظم خانم پای سماور نشسته بود و چائی میریخت و خواهر کوچکش منیر با هر آهنگی که بهجت خانم میزد سر گل مجلس میشد و با رقص خود همه را مجذوب میکرد. عصمت بعد از شام رفت خانه خودش که بچههایش را بخواباند. قمر زن مرشد که کمتر با زنهای دیگر میجوشید آن شب پا به پای بقیه نشست و با صدای خوشی که داشت آهنگهای ضربی ملوک ضرابی را خواند” گندم گل گندمای خدا، دختر مال مردمای خدا” و بعضی از ترانههای دلکش را هم اضافه کرد. کت و دامن سبز یشمی و ماتیک قرمز لبهایش در پوست گندم گون صورتش زیبائی او را عیان کرده بود، زیبائی خاصی که از دیگر زنهای آن جمع متمایزش میکرد. موقع خواندن دندان نیش سمت راستش که طلا بود جلوه زیبائی به چهرهاش میداد حد اقل پانزده سال از مرشد جوان تر بود. همه میدانستند که مرشد قمر را در جوانی از یک خانه بد نام در اهواز با پرداخت بدهیهایش آزاد کرده و آب توبه بر سرش ریخته. رجب شوفر، داش رضا، آقای محمدی و حسن آقا هر از چند گاهی به خانه اقا رضا میرفتند و یک پیک عرق میزدند و بر میگشتند به جمع. امید علی هم آخرهای شب چند پیک زد و مجلس مردانه را با رقص شاطری گرم کرد. بعد از شام دیگر کسی آقای محمدی را ندید، او به اتاق خودش پناه برد و نیم بطر عرقی را که داشت در خلوت خودش با پکهای عمیق به سیگار سر کشید. رقیه به اصرار زنها و تشویق خاله فرنگیس با شرمی سنگین رقصید. منیژه در کنار مادرش به خواب رفته بود. پاسی از نیمه شب گذشته بود که عروس به حجله رفت.
روزی که محمد حسین گواهینامه ششم ابتدائی را گرفت مدیر مدرسه از اینکه در حساب با نمره بیست قبول شده بود ولی به خاطر انشاء و دیکته که ۱۰ و ۱۲ شده بود معدلش پائین آمده بود خوشحال شد اگر نه پسر خواهرش به عنوان اول شاگرد شهر مورد عنایتهای ویژه واقع نمیشد. وقتی امید علی از رقیه خواستگاری کرد راضیه نفس راحتی کشید که از دست او راحت میشود. خاله فرنگیس شاید تنها کسی بود که از ازدواج رقیه خوشحال نبود همیشه میگفت دخترها نباید زود شوهر کنند چون هنوز کاملا بالغ نشدهاند. شعبان و نور علی به خاله فرنگیس قول دادند که جهیزیه خوبی برای رقیه تهیه کنند تا جلوی فامیل شوهرش شرمنده نشود. خاله فرنگیس روز عقد کنان یک ربع پهلوی به عروس داد تا به قول خودش “فامیلهای داماد فکر نکنند دختره بی کس وکاره”. با رفتن رقیه محمد حسین تنها تر شد و هر چه اصرار میکرد که برادرهایش او را به تهران ببرند آنها پا فشاری میکردند که او باید دیپلم بگیرد تا برای خودش کسی بشود. بعد از چند سال کار در کنار دست معمار کمی بنائی یاد گرفته بود و تابستانها دیوار میچید و مزد بنا میگرفت. برای دیدن رقیه برای اولین بار به تهران رفت. نور علی و شوهر رقیه صاحب چلو کبابی شده بودند شعبان نانوائی را که در آن کار را شروع کرده بود خریده بود و زهرا اولین بچه شعبان و فاطمه بود. پالان دوزی کاری رو به مرگ بود، ماشینهای کمپرسی کار بار کشی با الاغ را از رونق انداخته بود و گاریچیها هم به دنبال پیدا کردن شغلهای دیگری بودند. هر چند نور علی و شعبان وضع مالی بهتری داشتند ولی به فکر خریدن خانه بودند و کمک مالی چندانی به پدرشان نمیکردند. پس انداز برای خرید خانه تنها دلیل نبود، تجدید فراش چراغعلی پس از مدت کوتاهی از مرگ مادرشان بغض تلخی را در آنها نشانده بود که هر چند آن را بروز نمیدادند ولی احساس میکردند که به مادرشان که سالها با فقر پدر ساخته بود و شبها پای دار قالی برای کمک به خرج خانه رج زده بود خیانت شده بود و برای همین رغبتی برای کمک به او نداشتند چرا که در هر صورت کمکی بود به راضیه و بچه هائی که آورده بود. راضیه هم که از این بابت عصبانی بود زندگی را به محمد حسین سخت تر میکرد. در روستا دختری که ۲۷ سالش باشد و شوهر نکرده باشد یعنی اینکه مشکلی وجود دارد که کسی حاضر نشده است او را به زنی بگیرد. راضیه که ۲۷ سالش شده بود دیگر امید اینکه کسی او را بخواهد از دست داده بود تا اینکه چراغعلی او را خواست. برای دختری که اولین فرزند پدر و مادرش بود و یک هفته بعد از تولدش پدرش به طور ناگهانی نقش زمین شده بود هالهای از بد یومی و بد شگونی در روستا همزاد او شد، اما بد قدم بودن تنها دلیلی نبود که کسی او را نخواسته بود بی بضاعتی مادرش که در این چند سال همان چند تا بز و گوسفندی را که هم داشتند از دست داده بودند و تنها با بافتن گلیم و دانه چینی لقمه نانی به کف میآوردند دلیل عمدهای بود که کسی او را برای همسری نخواسته بود. وقتی چراغعلی او را از مادرش خواست گوئی رویائی دست نایافتنی برای راضیه جامه عمل پوشید. برای او همین بس که از آن روستای لعنتی بیرون زده بود و به شهر آمده بود و دیگر ناچار نبود نگاه مردمانی را تحمل کند که هیچ وقت با او و مادرش مهربان نبودند. دیگر ناچار نبود نگاه فخر فروشانه زنانی را که روزی با آنها همبازی بود هر از چند گاهی با شکمهای بر آمدهشان که نوید تولد کودکی را میداد و همزمان نشان از آن داشت که مردی دارند که زندگی آنها را تامین میکند تاب بیاورد. برای همین بود که وقتی شش ماهش بود چند روزی به روستا رفت تا شکم بزرگش را به رخ دیگران بکشد. آرزو داشت که بچه دومش هم پسر باشد تا وقتی که بزرگ شدند از مادرشان نگهداری کنند. آرزویش بر آورده شد، او امروز صاحب دو پسر است. او باید فقط به فکر بچههای خودش باشد همان کاری که دیگران میکنند. مگر در این دنیا هیچ وقت کسی با او مهربان بوده است که او خود را موظف به مهربان بودن با دیگران بداند.
یک روز جمعه بعد از ظهر اواخر شهریورحدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که پاسپانها ریختند در خانه و پرسیدند خانه رجب شوفر کدامه. آرامش جمعه بعد از ظهر از بین رفت مستاجرها دور تا دور حیاط ایستاده بودند و پاسبانها تمام اسباب اثاثیه خانه رجب شوفر را زیر و رو میکردند. بهجت خانم داد و فریاد میکرد که اینها به بچه من بهتون زدن. پاسبانها دنبال تریاک آمده بودند، محمد پسر بهجت خانم را با یک لول تریاک دستگیر کرده بودند. یکی از رفقاش خبرش را به شهربانی داده بوده که محمد قاچاق میفروشه. محمد حسین چند بار دیده بود که محمد با چند نفر جوان غریبه در خانه مخروبهای که در میانه کوچه قرار داشت جمع میشدند و سه قاپ بازی میکردند ولی تصور نمیکرد که در کار قاچاق تریاک باشند. پاسبانها چیزی در خانه پیدا نکردند ولی تمام خانه را زیر و رو کردند. پاسبانها که رفتند بهجت خانم فحش و نفرین را به باعث و بانی کسانی که برای پسرش پاپوش درست کردهاند نثار میکرد. رجب شوفر خانه نبود. بهجت خانم چادرش را سر کرد به بچههایش گفت که خانه را مرتب کنند و خودش راهی کلانتری شد. خورشید غروب کرده بود که بهجت خانم با رجب شوفر به خانه آمدند و از همان لحظه ورود جر و بحثشان همه مستا جرها را راهی حیاط کرد. بهجت خانم داد میزد که تقصیر تو شد که محمد به تور این رفیقهای نا باب خورد. همان یک لول تریاک برای بازداشت محمد کافی بوده و فعلا زندانی است تا دادگاهی شود. روز بعد اعظم خانم رفت خانه بهجت تا هم اخبار بیشتری کسب کند و هم اینکه شاید کمکی کند. همه مستاجرها میدانستند که قمر در خانه چند تن از بزرگان شهر رفت و آمد داره از جمله چند تا از پزشکهای شهر که در مهمانیهایشان همراه حسین کمانچه کش و مرتضی ضربی آواز میخواند و در جمع زنهای اعیان و تجار شهر هم مولودی خوانی میگیرد. این شایعه هم بود که توسط مرشد تریاک ناب سناتوری هم تهیه میکند از جمله برای یکی از پزشکان شهر که رابطه خوبی با رئیس شهربانی دارد. به پیشنهاد اعظم خانم به خانه قمر رفتند و از او خواستند که برای محمد تخم مرغ بشکند. این بهانهای بود که هم پولی به او بدهند و هم اینکه از او بخواهند که واسطه شود تا محمد آزاد شود. قمر تخم مرغ نظر بندی را شکست و قرعه به نام زن دائی محمد افتاد که همیشه به بهجت که پسر زا بوده حسودی میکرده و خودش بعد از شش تا دختر یک پسر لاغر مردنی به دنیا آورده. قمر برای گرفتن پول کمی تعارف کرد و بعد هم که پول را گرفت گفت که نمیتواند قول بدهد ولی سعی خودش را خواهد کرد.
دبیرستان محمد رضا شاه در بین مردم خوشنام نبود و هم اینکه کسی میگفت در دبیرستان محمد رضا شاه درس میخواند کافی بود که مردم فکر کنند با جوانی شرور متعلق به طبقات پائین اجتماع روبرو هستند. در همان هفته اول که وارد دبیرستان محمد رضا شاه شد محمد حسین متوجه شد که یک باند قوی در مدرسه وجود دارد که برای کارهای خلاف خود یار گیری میکند. همه شاگردها هم از آنها حساب میبرند و خود را به ندیدن و نشنیدن میزنند. آنها همگی در زنگ تفریح در حیاط مدرسه پاتوق خود را داشتند و علی دوقُل رئیس آنها بود و همه از او حرف شنوئی داشتند. محمد حسین با دیدن علی دوقُل او را به یاد آورد که در خانه خرابهای که محمد سه قاپ بازی میکرد او را دیده است. هیچ کدام از همکلاسیهایش از کلاس ششم به این دبیرستان نیامده بودند که همین در او حس عمیق تنهائی را تشدید میکرد. شاید همین حس تنهائی و قیافه سیاه سوخته قلی بود که آنها را با هم پیوند داد و دوست شدند. قلی پسر ریز نقش سیه چردهای بود با لهجه خاصی که محمد حسین نمیدانست از کجا آمده است. با این تفاوت که لباسهای قلی نشان میداد که فقیر نیستند و دستشان به دهانشان میرسد اما شیطنتی در او بود که برای محمد حسین شناخته شده نبود. زنگ تفریح یا از مدرسه یواشکی میرفت بیرون و یا در مستراح مدرسه سیگار میکشید، برای اولین بار قلی بود که یک دست ورق بازی که هر ورق عکس یک زن عریان بود را به محمد حسین نشان داد. سالهای نخست تغییرات هورمونی بود و آغاز بلوغ جنسی، جنس مخالف مفهوم دیگری برای محمد حسین پیدا کرده بود. تابستان بود که یک روز چشمش به رانهای سفید اعظم خانم افتاد که در خانه بهجت خانم مشغول بند انداختن بود. برای اولین بار حس کرد آن رانهای سفید برایش جذابیت خاصی دارد اما بلافاصله از شرم نگاهش را برگرداند. روزی که قلی از او خواست که با هم به خانه قلی بروند محمد حسین با چیزی روبرو شد که هیچ وقت فراموش نکرد. خانه قلی تقریبا در انتهای شهر بود، یک خانه بزرگ دو اشکوبه با ایوان و مهتابی بزرگ که گویا در روزگار قدیم محل سکونت یک مرد فرنگی بوده است که تجارت میکرده است. در طبقه هم کف اتاقی در سمت راست بود که مخصوص پدر قلی بود. پسرهای بزرگ حاج ولی الله در همین طبقه در جوار پدر زندگی میکردند و پسرهای زیر ۱۰ سال و دخترها با مادرهایشان زنگی میکردند. حاج ولی الله چهار زن داشت که در طبقه بالا زنگی میکردند. طبقه بالا به چهار خانه مستقل تقسیم شده بود که در هر یک از آنها یکی از زنان حاج ولی الله همراه با فرزندان خود زندگی میکرد. پدر قلی صاحب یک کاروانسرا بود که چند اتوبوس قدیمی هم داشت که بین قم و اراک و بعضی شهرکهای اطراف رفت و آمد میکردند. حاج ولی الله مردی بود عبوس که وقتی به خانه میآمد مستقیم به اتاق خودش که هر هفته یکی از زنان مسئول مهیا کردن بساط تریاکش بود میرفت و یک ساعت بعد که نئشه شده بود از اتاق بیرون میآمد. بساط تریاکش همیشه میبایست طبق نظمی که او به آن عادت داشت چیده شود. وافور باید سمت راست منقل بود، یک ظرف کوچک مربای بالهنگ در یک بشقاب کوچک با نقش گل سرخ که یادگار مادر بزرگش بود در سمت چپ منقل و قوری چائی و استکان نیز در سمت راست. تشکی کوچک و یک متکای گرد هم که بتواند راحت آنجا دراز بکشد و آرنجش را به متکا تکیه بدهد تا سنگینی وافور را حس نکند. این مرد میان سال لاغر اندام سیه چرده پادشاه خانه بود و همه از او حساب میبردند. هر هفته نوبت یکی از زنان بود که از حاج ولی الله مراقبت کند، زنی که نوبتش بود به غیر از آماده کردن بساط تریاک زنی بود که حاج ولی با او شام میخورد و در خانه او میخوابید. بچهها هم در خانه مادرشان شام میخوردند. محمد حسین در اطرافیان خود مردی را نمیشناخت که با این ابهت و قدرت در خانه فر مانروائی کند. از یک طرف ابهت او را دوست داشت و از طرفی زور گوئی به زنها را درک نمیکرد. قلی هر روز ساعت پنج باید به خانه میآمد و اگر روزی دیر میکرد استنطاق میشد و برای رها شدن از این مشکل به پدرش گفت محمد حسین به او قول داده که در ریاضی کمکش کند و به خانه محمد حسین میرود که با هم درس بخوانند که پدرش بلا فاصله حرف او را قطع کرد و گفت: بگو محمد حسین بیاد اینجا. روز چهارم آبان که تولد شاه بود مدارس تعطیل بود و دانش آموزها را برای شرکت در رژه به خیابان میبردند. برای قلی بهترین فرصت بود که دخترها را بر انداز کند. محمد حسین برای یک لحظه فکر کرد چقدر صدای مردی که از بلنگو شعار میدهد شبیه همان صدائی است که ۲۸ مرداد از بلند گو شعار جاوید شاه میدهد. تابستانها که کار میکرد دیده بود که تانکرهای شرکت نفت در شهر میچرخیدند و چند نفر که پرچم ایران به دست داشتند سوار بر این تانکرها به دنبال مردی که از درون یک جیپ شعار میداد تکرار میکردند “جاوید شاه” و فریادهای آنها به همراه صدای گوش خراش بوق تانکرها بیشتر قدرت نمائی بود تا جشن و سرور.
محمد حسین خیلی زود نشان داد که استعداد خاصی در یاد گیری ریاضی دارد و این مساله به گوش علی دوقُل که کلاس نهم درس میخواند هم رسید. یکی از نوچههای علی دوقُل در زنگ تفریح به سمت محمد حسین و قلی در سوی دیگر حیاط مدرسه آمد و گفت که داش علی احضارت کرده، محمد حسین ترسید و خواست راه بیفتد که قلی دستش را گرفت و او را عقب کشید. محمد حسین با تعجب به قلی نگاه میکرد که قلی به نوچه گفت: ” بگو خودش بیاد اینجا” نوچه که انتظار چنین حرفی را نداشت گفت” یعنی تو یک الف بچه رو حرف داش علی حرف میزنی”؟ قلی با اعتماد به نفس کامل گفت برو بذار باد بیاد. نوچه رفت و محمد حسین با تعجب پرسید میدونی داش علی کیه؟ منظورش علی دوقُله. قلی نگاهی کرد و گفت نترس منم پسر دائیم احمد درازه، حرفش تمام نشده بود که علی دوقُل با نوچههایش آمد و رو کرد به قلی و گفت: ” شنیدم رو حرف ما حرف میزنی”؟ جرات داری پا تو از مدرسه بذار بیرون. قلی بی آنکه خونسردی خودش را از دست بده گفت: فکر میکنی از تو میترسم؟ تو اگر جرات داری جواب پسردائیم را بده. علی نگاه تحقیر آمیزی به او کرد و گفت: فسقلی نکنه دائیت رئیس شهربانیه؟ قلی گفت: ” نه ولی پسر دائیم احمد درازه” که رئیس شهر بانی هم ازش حساب میبره. با شنیدن اسم احمد دراز گوئی آب سرد روی سر علی دو قُل ریختند و بی آنکه چیزی بگوید راهش را گرفت و رفت و هیچ وقت دیگر مزاحم محمد حسین و قلی نشد. برای اولین بار محمد حسین طعم حمایت و قدرت را چشید، حس کرد وقتی که قوی باشی دیگران برایت احترام قائلند.
اولین باری که قرار بود به قلی در ریاضیات کمک کند حاج ولی الله به قلی گفته بود که میخواهد او را ببیند. اولین دیدار با حاج ولی الله بیشتر شبیه به استنطاق بود. حاج ولی پوستینی به تن داشت و روی تشک تکیهاش را به یک پشتی که قالیچه خوش نقشی بود داده بود و با تسبیح شاه مقصودش بازی میکرد. بالای سر او دو تبر زین و یک کشکول درویشی آویزان بود. رو به محمد حسین کرد و گفت بنشین و بلافاصله سوال و جواب شروع شد. کجا زندگی میکنی، پدرت کیه، چند تا خواهر برادر داری، چه کار میکنند و هزار سوال دیگر. تنها سوالی که جواب دادنش برای محمد حسین دشوار بود شغل پدرش بود ” پالان دوز”. حاج ولی الله آدمی نبود که حرفش را دندان بزند و بدون مقدمه گفت: پس بضاعتی ندارید، ولی مهم نیست پیغمبر اکرم میفرماید الفقر و فخری و بعد ادامه داد ” ببین پسر جان خانه ناموس مَرده، تو هم دیگه بچه نیستی وقتی پات را در این خونه میذاری باید چشات پاک باشه یادت باشه که ” هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان، پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان”. به یاد نداشت که پدرش هیچ وقت با او از عزت و احترام به خود حرف زده باشد، مهمترین راهنمائی پدرش برای زندگی این بود که باید صبر کرد و دید چه کسی خر میشود تا ما پالانش شویم، ولی گویا کسی قصد آن ندارد که پالان او را بخرد.
اواسط آذر سرما زود تر آنچه انتظارش میرفت هجوم آورد. راضیه کرسی را گذاشت چرا که نگران سلامتی بچههای خودش بود. آب حوض یخ زده بود و مستاجرها ناچار بودند یخ حوض را برای پر کردن آفتابه که آن را در اتاق بگذارند که موقع استفاده با دمای اتاق یکی شده باشد بشکنند. آوردن آب آشامیدنی وظیفه همیشگی محمد حسین بود. هر چند از نظر جسمی قوی تر شده بود و حمل سطلهای پر از آب مثل گذشته خیلی سخت نبود ولی دستهایش در برابرسرمای گزندهای که وجود داشت طاقت نمیآورد و تا به خانه برسد چند بار سطلها را زمین میگذاشت و دستهایش را به یکدیگر میسائید تا گرم شوند. روز بیست و یک آذر تانکرهای شرکت نفت در شهر میچرخیدند و جاوید شاه میگفتند، همان آدمهائی که برای بیست و هشت مرداد سوار تانکرها بودند سوار شده بودند و با بوق گوش خراش تانکرها خیابانهای اصلی شهر را در مینوردیدند. در مدرسه هم مراسم پر زرق و برقی برای روز نجات آذربایجان بر گزار شد. آن سال سرمای زمستان بیش از حد معمول بود و یکی از روزهای ماه دی بود که خانم کوچیک دیگر از خواب بیدار نشد. خاکسپاری بسیار حقیری بود و محمد حسین را به یاد خاکسپاری مادرش انداخت. محمد پسر بهجت خانم در دادگاه به دو سال زندان محکوم شد که با کمک قمر خانم و کمک رئیس شهربانی در دادگاه فرجام به شش ماه تقلیل پیدا کرد. بهجت خانم هم چنان تکرار میکرد که برای پسرش پاپوش دوخنتند. هفته دوم بهمن بود که اقای محمدی بر اثر درد شدید در بیمارستان بستری شد. تشخیص دکتر این بود که در اثر زیاده روی در مصرف مشروب و سوء تغذیه کبدش دچار نارسائی شده است. آقای محمدی دیگر بر نگشت و اعظم خانم شنیده بود که او را به شهر خودش فرستادهاند. بر خلاف سالهای قبل امسال محمد حسین و پدرش برای نوروز به تهران رفتند تا هم عید دیدنی کرده باشند و هم اینکه برای نور علی خواستگاری کنند. هر چند نورعلی خودش همه قرار مدارها را گذاشته بود ولی تنها برای احترام به رسوم، پدرش را به تهران آورد تا با طاهره عروس دومش آشنا شود. راضیه به هیچ وجه نپذیرفت که به تهران بیاید و یک دعوای مفصل با چراغعلی کرد که آنها که پول برای عروسی دارند چرا به پدرشان کمک نمیکنند تا یک خانه بزرگتر اجاره کند که برادرهای کوچکشان راحت تر بخوابند. سکینه چند کیلو ****فتیر پخت تا چراغعلی سوغات برای فاطمه ببرد. خانههای شعبان، نور علی و امید علی هر سه در نازی آباد بود و فاصله چندانی با هم نداشتند و این برای فاطمه و رقیه موقعیت مناسبی بود که از حال همدیگر خبر داشته باشند. دیدن فاطمه با یک بچه کوچک و شکم بر آمدهاش که منتظر بچه دوم بود او را چندین سال بزرگتر از سن واقعیاش جلوه میداد. کار و مسئولیت خانه طراوت جوانی را گوئی در او محو کرده بود. رقیه هنوز شادابی خودش را حفظ کرده بود ولی احتمالا او نیز با اولین زایمان کودکی و نو جوانیش در بلوغی نا خواسته از بین خواهد رفت. اولین باری بود که محمد حسین متوجه شد چقدر پدرش چلو کباب دوست دارد و چه ذوق کودکانهای در چهرهاش برق میزند وقتی که نان زیر کباب را لقمه میکند و با تیکهای کباب کوبیده در دهان میگذارد، شاید خوشحالی او از این بود که پسرهایش دستشان به دهانشان میرسد و میتوانند هر روز چلو کباب بخورند و بدون شک باید خوشبخت باشند که از چنین نعمتی برخوردارند. فاطمه یک سفره کوچک با چند نان بر بری، مقداری پنیر و سبزی تازه برای نهار راه پیچید و یک بقچه هم جداگانه که در آن نان بربری و پنیر خارجی بود به چراغعلی داد که سوغات برای مادرش ببرند. شعبان پنجاه تومان به پدرش داد که کمک خرجش باشد. رقیه موقع خداحافظی اشگهایش جاری شد. امید علی قول داد که تابستان رقیه را برای هواخوری بفرستد اراک.
معمار حسن از نظم و دقت محمد حسین این استعداد را میدید که او میتواند معمار خبرهای بشود، به او یاد داده بود که با شاقول و تراز کار کند و دیوار بالا ببرد، این کاری بود که به هر کسی اعتماد نمیکرد بسپارد. دوستی با نقی پای محمد حسین را به سینما باز کرد، در سالهای قبل فقط برای این کار میکرد که کمک خرج پدرش باشد و بتواند با پولی که پس انداز میکنند سرمای زمستان را جان سالم به در ببرند و هیچ وقت به خود این اجازه را نمیداد که به سینما برود. به سن بلوغ رسیده بود و عکس زنهائی با دامن کوتاه در ویترین سینماها برای او هوس انگیز بود و تماشای رقص عربی رقاصهای که نیمه عریان بود در تاریکی سینما این فرصت را میداد که تمناهای بر آورده نشده در عالم خیال بر آورده شوند. برای قلی تاریکی سینما فرصتی بود که خود را در آن پنهان کند و با خیال راحت سیگارش را در حضور دیگران بکشد. قلی فیلمهای خارجی را بیشتر دوست داشت و شیفته آرتیست بازیها میشد به خصوص فیلمهای هفت تیر کشی. برای محمد حسین همه چیز در فیلمهای آمریکائی بیگانه بود و فیلمهای ایرانی و هندی را ترجیح میداد. بعد از دیدن فیلم شب نشینی در جهنم چند روزی در فکر گناه و ثواب بود و اینکه آدمهای نزول خوار در آتش جهنم خواهند سوخت. فیلم رستم و سهراب ذهن او را مشغول کرد و دلش برای سهراب سوخت و از بی کفایتی رستم رنجید. اعظم سادات قبول کرده بود که هر مستاجری که برق بخواهد باید یک کنتور فرعی نصب کند و از کنتور اصلی برق بگیرد. رجب شوفر اولین کسی بود که این شرط را پذیرفت و بعد از آقا رضا دومین خانوادهای بود که برق دار شدند. مهدی سلاخ خانه خانم کوچیک را اجاره کرده بود و مستاجر جدید بود، مرد لاغر اندامی بود با سبیل پهنی که در گذر زمان سفید شده بود و با موهای یک دست سفید شدهاش که همیشه با دقت شانه شده بود از چهره او مردی با تجربه را نقش میزد. همیشه آبشخور سبیلهایش را کوتاه میکرد و صورتش را دو تیغه میتراشید. هر روز صبح زود که هوا هنوز تاریک روشن بود سوار دوچرخه رالی انگلیسی سیاه رنگش میشد و به سلاخ خانه میرفت و کارش بریدن سر گوسفندها بود. بعد از ظهر هم گاری دستیاش را که با امعاء و احشاء گاو و گوسفند پر کرده بود نبش ورودی بازار دکه میزد و چربی و سیرابی و کله و غیره میفروخت. صدای رسائی داشت و از چند صد متری شنیده میشد که داد میزد” سیراب شیردون، کله پاچه، بخر تا تموم نشده”. شاید به خاطر صدایش بود که تاسوعا و عاشورا همیشه نقش شمر را بازی میکرد. در جوانیش از داش مشدیهای شهر بوده و به خاطر قتل چند سال در زندان بوده. از زندان که بیرون آمد توبه کرد و سلاخ شد. هر چند مستاجرهای دیگر از حضور او در این خانه زیاد خوشحال نبودند ولی همه شهر او را میشناخت و همه میدانستند که او بعد از اینکه از زندان بیرون آمد به مشهد رفت وتوبه کرد و حالا علمدار هیات علی بن ابی طالب است و بهترین هیات محله حصار در دست اوست و همین آنها را راضی میکرد که او را تحمل کنند.
حس غریبی در او مانع از آن میشد که مثل گذشته بچه سر به راهی باشد و بلا فاصله بعد از کار به خانه بیاید، دوست داشت در شهر بماند و پرسه بزند. جمعه که میشد دلش نمیخواست خانه بماند و با غرو لندهای راضیه و سکوت همیشگی پدرش همه چیز را تحمل کند و خودش را از درون بخورد. اما بیرون رفتن هم بدون هدف اتلاف وقت بود. در محلهای که او زندگی میکرد بچههای هم سن او یا در خانه متروکه نیمه ویرانی که در میانه کوچه بود جمع میشدند و تیرون بازی میکردند و یا قاپ میانداختند که همیشه هم دعوا میشد. او پول برای قمار نداشت و آن قدر هم پول نداشت که هر هفته مثل قلی به سینما برود. حس ناشناختهای به او میگفت که باید مرد شود و به دنیای مردان راه پیدا کند. اما چگونه مردی باید شود؟ آیا باید مثل پدرش پالان دوز شود؟ یا به حرف معمار حسن گوش کند و بنائی را پیشه خود کند تا معمار همه فوت و فنهای ساختمان سازی را به او یاد بدهد. ولی چرا مثل حاج ولی الله زندگی نکند؟ پول که داشته باشی همه چیز داری. شاید هم مثل برادرهایش به تهران برود و مثل آنها ترقی کند. ولی روزی که برای اولین بار احمد دراز را دید در او چیزی دید که محمد حسین هیچ وقت به آن فکر نکرده بود اما کمبود آن را همیشه به شکلی احساس کرده بود بی آنکه بداند چیست. یک روز جمعه بود که با قلی برای دیدن فیلم امیر ارسلان در صف بلیط ایستاده بود که احمد دراز به همراه دو نفر دیگر به طرف سینما آمد که متوجه قلی شد به طرف آنها آمد و پرسید اینجا چکار میکنی دائی؟ قلی سلامی داد و گفت میخواد فیلم امیر ارسلان را ببیند که احمد دراز اشاره کرد که از صف یباد بیرون و قلی محمد حسین را هم از صف بیرون آورد. احمد دراز که کتش را روی شانههایش انداخته بود گفت این کیه؟ قلی جواب داد که محمد حسین هم کلاسمه. احمد دراز به مردی که جلوی در سینما بلیطها را کنترل میکرد گفت اینها با منند و همگی بدون بلیط وارد سینما شدند. در سالن سینما جوانکی با چراغ قوه و با احترامی همراه با ترس آنها را به ردیف آخر راهنمائی کرد. این اولین بار بود که محمد حسین از این زاویه پرده سینما را میدید و روی صندلی هائی مینشست که سرد و فلزی نبودند. در سمت راست آنها ردیفی بود که با یک تابلوی کوچک که لامپ کم نوری آن را روشن کرده بود نوشته بود “لژ شهربانی”، یک ردیف کامل برای افسران شهربانی همیشه خالی بود که میتوانستند بدون خرید بلیط به سینما بیایند. احترامی که دیگران از روی ترس برای احمد دراز قائل بودند برای محمد حسین دلچسب بود. حاج ولی الله با پولش تنها در خانه خودش پادشاهی میکرد ولی احمد دراز دیگران را وادار کرده بود که از ترس به او احترام بگذارند. این احترام خیلی شیرین تر بود. اما همیشه صدای خاله فرنگیس در گوشش طنین داشت که درس بخوان تا برای خودت کسی بشوی. اواسط مرداد بود که فاطمه و رقیه برای هوا خوری از تهران آمدند. فاطمه انگار از اینکه در مدت کوتاهی هم همسر شده بود و هم مادر خسته شده بود و حالا نیاز داشت که در کنار مادرش باشد تا همه مسئولیتها را به دوش او بیندازد و کمی استراحت کند. رقیه لباسهائی با رنگهای شاد به تن داشت و کمی هم چاق شده بود، گونههایش گل انداخته بود به نظر میآمد که در زندگی جدیدش شادی را تجربه میکند. و دست راستش را همیشه طوری حرکت میداد که النگوی طلایش دیده شود. روز ۲۸ مرداد مثل سالهای دیگر بعد از کودتا تانکرهای نفت کش شرکت نفت را با پرچم ایران آذین بسته بودند و همان آدمهای همیشگی در حالیکه از تانکرها آویزان شده بودند همراه با صدای گوش خراش بوق تانکرها فریاد میزدند “جاوید شاه”. رجب شوفر اسباب کشی کرد و به محلهای دیگر رفت، بهجت خانم مطمئن بود که تنها علت اینکه محمد به راه خلاف افتاده است همنشینی با آدمهای نا اهل بوده و بهتر است که به محلی دیگر اسباب کشی کنند تا وقتی محمد از زندان آزاد میشود دوباره در این دام نیفتد و بچههای دیگرش هم مثل او با آدمهای ناباب رفت و آمد نکنند. آب حوض از شدت لجنها کاملا سبز شده بود و مثل همیشه در گیری با صاحبخانه بود که چه کسی باید آب حوض را بکشد تا آب تازه در حوض بیندازند. مستاجرها میگفتند این به عهده صاحبخانه است و صاحبخانه میگفت وظیفه مستاجرین است. مشهدی باقر و چراغعلی همیشه برای اینکه به اختلاف پایان دهند آب حوض را میکشیدند و آن را تمیز میکردند و محمد حسین هم مجبور میشد به پدرش کمک کند ولی امسال حاضر نبود دوباره شلوارش را تا بالای زانو بالا بزند و با سطل آب حوض را که بوی گند لجن میداد بیرون بکشد که بعد دیگران از آن استفاده کنند، و شرم داشت که پاهایش را منیر دختر آقا رضا ببیند و به آنها بخندد، برای همین آن روز دیر وقت به خانه آمد. رسم بر این بود آب از چاه شهرداری به جوی محل سرازیر میشد و بهترین موقع شب بود که کسی در مسیر آب رخت نمیشست. روزها این خطر را داشت که بعضیها کهنه بچه هایشا ن را در جوی آب میشستند و مدفوعهای شسته شده را آب با خود به حوض میآورد. هر کس که نوبت آب داشت در جوی جلوی خانه خود با یک صفحه فلزی راه را بر آب سد میکرد تا مسیرش تغییر کند و وارد راه آب آن خانه شود و از آنجا در حوض جاری شود. معمولا اولین بخش آب گل آلود بود چرا که خاکهای جمع شده در راه آب را با خود میآورد ولی پس از چند دقیقه آب زلال میشد و آن گل و لای در کف حوض ته نشین میشد. زمانی که این خانه را ساخته بودند نهر آبی از داخل حیاط عبور میکرده که بعدا از مرگ حاج حسین حاج عبدل ولی همسایه دیوار به دیوار دوباره اختلاف قدیمی در رابطه با حق نهر آب را مطرح کرد و مسیر نهر را تغییر داد که از خانه حاج حسین عبور نکند و بازماندگان حاج حسین هم از آنجا که همگی به غیر از اعظم سادات در تهران زندگی میکردند دنبال اختلاف را نگرفتند. حاج عبدل ولی امید وار بود تا با این کار بتواند خانه را به قیمت ارزانی بخرد و ضمیمه خانه خودش کند. آب انداختن در حوض بهانهای بود که مستاجرها در زیر آسمان پر ستاره و هوای دلپذیر شبهای تابستان در حیاط جمع شوند و از هر دری سخنی بگویند.
دو سال بعد که امتحان کلاس نهم را داد بهترین نمرههایش را در ریاضی گرفت ولی فارسی، تاریخ و انشاء را با نمرههای متوسط قبول شده بود. در این دو سال دائی شده بود، دختر رقیه مهناز ترکیب زیبائی بود از چشمهای روشن پدرش و موهای مشکی مادرش، طاهره زن نور علی یک سال بعد از عروسی صاحب دختری شد که به یاد مادربزرگ طاهره نام قدم خیر را بر او گذاشتند و شعبان صاحب پسر دیگری شد. راضیه یک برادر ناتنی دیگر برای محمد حسین به دنیا آورد که اسم غلامعلی را برای او انتخاب کردند. از طرف نظام وظیفه برگه احظار به خدمت برای شعبان و سال بعد برای نور علی آمد که چراغعلی گفت خبری از آنها ندارد، سر به نیست رفتهاند تهران و دیگر بر نگشتهاند. مدرک سیکلش را که گرفت احساس کرد که اولین نفری که باید این خبر را بشنود خاله فرنگیس است، مستقیم از مدرسه به خانه خاله فرنگیس رفت اوایل تابستان بود و هوا کمی گرم شده بود، خیلی با ملاحظه و آرام در زد، ابوالفظل در را باز کرد و بدون اینکه منتظر شود با صدای بلند گفت ” مامان محمد حسین آمده” که صدای خاله فرنگیس از داخل شنیده شد که گفت” بیا تو محمد حسین”. محمد حسین وارد حیاط شد و سلام کرد که هاجر نگاهی خریداربه او کرد و گفت: چه خبره محمد حسین، خیلی سر حالی عاشق شدی؟ خاله فرنگیس در حیاط مشغول پهن کردن لباسهای شسته شده بود و هاجر هم مثل همیشه هم زمان که رختها را میشست گزارش کاملی از همسایهها و شهر میداد، دقیقا میدانست چه کسی حامله است و چه کسی برای دخترش خواستگار آمده و هزار خبر دیگر. خاله فرنگیس پرسید: چه خبر محمد حسین، تعطیلات شروع شده امسال هم برای معمار حسن کار میکنی؟ محمد حسین مدرک سیکلش را که در یک پاکت قهوهای رنگ بود بیرون آورد و با لبخندی که تمام صورتش را پوشاند گفت: امروز مدرک سیکلم را گرفتم. خاله فرنگیس دستهایش را با پیرهنش خشک کرد و مدرک را گرفت و نگاه کرد بعد مستقیم به چشمهای محمد حسین نگاه کرد و گفت: بارک الله، مبارکه، انشا الله مدرک مهندسی بگیری. منیژه از اتاق بیرن آمد مستقیم به سمت مادرش رفت: ببینم من هم بببینم. فرنگیس تاکید کرد که مواظب باش کثیف نشه بعد هم بده به محمد حسین. این را گفت و به اتاق رفت. منیژه نگاهی به مدرک سیکل کرد و گفت: حالا با این میتونی کار خوب پیدا کنی؟ محمد حسین گفت: میگن میشه با این مدرک معلم شد، اما میخوام دیپلم بگیرم. منیژه مدرک را به محمد حسین داد و گفت: مبارکه. فرنگیس با یک اسکناس پنج تومانی به طرف محمد حسن آمد و گفت: بیا برو برای خودت خرج کن، خوش بگذرون. محمد حسین سعی کرد از گرفتن پول امتناع کند: خاله من چند وقت دیگه میرم سر کار، امسال میرم تهران کار میکنم امید علی یک رفیقی داره که کاشی کاری میکنه و دو برابر اینجا بهم مزد میده. فرنگیس آماده شنیدن چنین خبری نبود و با لحنی مردد پرسید تهران خونه کی میخوابی؟ محمد حسین گفت: خونه رقیه، امید علی خودش گفت بیام اونجا. خاله فرنگیس اسکناس را در جیب محمد حسین گذاشت و اضافه کرد: پس این هم خرج راهت. محمد حسین در راه خانه احساس کرد که شیطنت منیژه چقدر برایش دلپذیر بود، گوئی برای اولین بار بود که متوجه شده بود که منیژه دیگر کودک نیست بلکه دختری است زیبا و دوست داشتنی. کار کردن در تهران اگر چه در حرف۸ساعت بود ولی در عمل بیش از ۱۲ ساعت میشد. هر روز ساعت پنج صبح از خانه بیرون میآمد تا با اتوبوس خودش را به میدان فوزیه برساند و از آنجا با ماشین اوس جواد باهم به سر کار بروند و محل کار مرتب تغییر میکرد. اوس جواد جوانی بود خوش مشرب و بذ له گو که از یکی از دهات خراسان به تهران آمده بود و با مادرش زندگی میکرد. پدرش را در کودکی از دست داده بود. پنجشنبهها یک ساعت کار را زودتر تعطیل میکرد تا به قول خودش برای شب که میخواد بره بیرون و دمی به خمره بزنه سر حال باشه. هر چند وقت یکبار هم میرفت فاحشه خانه. یکی از همین بعد از ظهرهای پنجشنبه بود که رو کرد به محمد حسین و خیلی رفیقانه پرسید: ” ببینم مرغی یا خروسی”؟ محمد حسین منظورش را متوجه نشد و جواد ادامه داد: “منظورم اینه که داماد شدی یا نه”؟ که محمد حسین از شرم سرخ شد و چیزی نگفت. روزهای جمعه که در خانه بود بیشتر وقتش را به تماشای خانه داری و بچه داری رقیه میگذراند برایش دیدن رقیه با یک بچه کوچک غریب بود. امید علی مردی بود خانواده دوست که رفاه همسر و فرزندش برایش مهم بود و تلاش میکرد که آسایش آنها را فراهم کند. رقیه که اولین بار بود از آسایشی نسبی برخوردار بود از خانه دار بودن و مادر بودن لذت میبرد. نسبت به گذشته کمی چاق شده بود و صدای جرینگ جرینگ النگوهایش که حالا سه تا شده بودند در گوش او طنین آوای زیبای ایمنی و امید بود. طاهره زن نور علی نسبت به بقیه تهرانی محسوب میشد و بیشتر “تهرونی” حرف میزد ولی با این حال بعضی از کلمهها بود که در آنها ته لهجهای ترکی وجود داشت. دهسالش بوده که پدر مادرش از اطراف مراغه به تهران کوچ کرده بودند، سومین دختر یک خانواده ده نفری بود که در خانه ترکی حرف میزدند و بچهها دو زبانه بودند. پدرش در قهوه خانهای در نزدیکی مسجد شاه کار میکرد، صاحب قهوه خانه از فامیلهای مادرش بودند. قهوه خانهای که برای بازاریها دیزی بار میگذاشت و موقع ناهار دیزیها را در هر حجره تحویل میدادند. پدر طاهره وقتی به سر کار میرفت هوا تاریک بود و وقتی هم که به خانه میآمد هوا تاریک شده بود، مردی بود مقید به خواندن نماز و حلال و حرام برایش ارزشهائی بودند مقدس ولی با این حال تربیت دخترهایش را به همسرش واگذار کرده بود و در نوع پوشش آنها سخت گیری نمیکرد. مادر محمد حسین هم ترک زبان بود و محمد حسین تا حدودی ترکی میفهمید ولی ترکی که طاهره با مادرش صحبت میکرد متفاوت بود با این حال کلمههای بسیاری بود که محمد حسین میفهمید. شعبان فقط یک فکر در سرش بود و آن اینکه پولدار شود و خانه خودش را بخرد. پولی را که برای خریدن نانوائی نزول کرده بود کاملا پرداخت کرده بود و حالا در فکر خریدن خانه بود. مشکلی که داشت این بود که برگه پایان خدمت و یا معافی در دست نداشت و همین راه را برای خیلی کارها دشوار میکرد. کار کردن در تهران هر چند به خاطر دوری مسیرها او را خسته میکرد ولی مزیت هائی هم داشت. در تهران ناچار نبود هر روز غرو لوندهای راضیه را تحمل کند و مجبور به دیدن چهره در هم رفته و مستاصل پدرش نبود، چهرهای که جزء تسلیم و ناتوانی در آن چیزی دیده نمیشد. مزیت بزرگی که تهران داشت این بود که هیچ کس در این شهر او را نمیشناخت، برای مردم مهم نبود که پدرش پالان دوز است و او به همراه زن پدرش و برادرهای ناتنیاش در یک خانه محقر زندگی میکند. لزومی نداشت خودش را کوچک حس کند و کافی بود یک دست لباس مرتب و شیک به تن کند تا همه فکر کنند او آدم مهمی است. گم شدن در خیل جمعیت مزیت بزرگی برایش بود میتوانست خودش باشد بی آنکه شرمگین دیگران باشد. آدرس چلوکبابی نور علی را به قلی داده بود و یک روز جمعه در اوایل شهریور با قلی بعد از خوردن یک چلو کباب مخصوص به لاله زار رفتند جائی که چندین سینما بود. در چند سال گذشته تعداد سینماهای مدرن در تهران که فیلمهای آمریکائی نمایش میدادند بیشتر شده بود، فیلمهائی مثل هرکول وغول یک چشم، سامسون و دلیله و غیره که نسبت به فیلمهای ایرانی خیلی عظیم و زیبا تر بودند. همیشه قهرمانی در فیلم بود که آرتیست اول فیلم بود و همیشه خوبی بر بدی پیروز میشد. برای اولین بار بود که قلی از آرزوهایش برای او گفت از اینکه میخواهد رشته ادبی را انتخاب کند تا دیپلمش را که گرفت معلم شود و ازدواج کند و فقط با یک زن زندگی کند وخانهای کوچک و دو تا بچه که وقت کافی برای بچههایش داشته باشد نه مثل پدرش که بعضی وقتها اسم بچههایش را هم به یاد ندارد. هیچ وقت اینچنین خودش را به قلی نزدیک حس نکرده بود. قلی تنها پسر اختر خانم زن سوم حاج ولی بود او سه خواهر تنی داشت که هرسه از او بزرگتر بودند. برادر اختر خانم که پدر احمد دراز بود کله پزی داشت که در شهر به بد دهنی معروف بود و با حاج ولی الله مثل کارد و پنیر بود چون حاج ولی الله قول داده بود که اختر آخرین زنش باشد ولی سه سال بعد یک بیوه جوان از دهات را بر سر او هوو آورد و قولش را زیر پا گذاشت ” حرف مرد از دهنش در میاد، باید میدونستم آدم تریاکی حرفش حرف نیست” این جمله را اولین باری که محمد حسین با قلی رفتند کله پزی دائی شنید و همان جا بود که احمد دراز ابهتش را برای محمد حسین از دست داد، احمد دراز که پسر سوم دائی بود در کله پزی به پدرش کمک میکرد و در برابر پدر مثل یک بره مطیع و فرمانبردار بود.
اول مهر دوره دوم دبیرستان را در رشته ریاضی شروع کرد، قلی مدرسهاش را عوض کرد و به رشته ادبی رفت. غلامرضا و غلامعلی برادرهای ناتنیاش او را داداش صدا میکردند، پدرش در آمد کافی نداشت و اگر پس انداز محمد حسین از کار تابستانش نبود گرسنه میماندند. تقریبا همه مستاجرها برق کشیده بودند ولی چراغعلی هنوز چراغ گرد سوز استفاده میکرد. راضیه ساعت نه شب چراغ را خاموش میکرد و همه باید میخوابیدند، اگر محمد حسین اعتراض میکرد همیشه این جواب را میشنید که نفت که مفت نیست. مدتی بود که جوان کوتاه قدی با سینهای کفتری و باسنی که دو قدم عقب تر از خودش به دنبالش میآمد هر چند ماه یکبار چند روز مهمان آقا رضا میشد. که اعظم خانم به زنها گفته بود از فامیلهای مادری اوست که چندین سال پیش به تهران رفتهاند. آقا مصطفی صدایش میکردند خیلی تهرونی صحبت میکرد، به محض اینکه دهانش را باز میکرد و حرفی میزد هیچ کس شک نمیکرد که او بچه تهران است. ” من بچه خیابونِ مولویم” و چنان تاکیدی روی مولوی داشت که همه بدانند خیابان مولوی جایگاه خاصی در ساختار تهران دارد و کسی که بچه مولوی باشد آدم خاصی است. از اعتماد به نفس چیزی کم نداشت و بدون وقفه حرف میزد و از خودش و زرنگیهایش در تهران تعریف میکرد. ” ببینید تهرون باید زرنگ بود اگه تو بازار دوست و آشنا داشته باشی نونت تو روغنه”. هر چند هیچ وقت کسی نفهمید که کار اصلی او چیست ولی کم کم همه با خبر شدند که خواستگاره و میخواد داماد آقا رضا بشه. علی دوقُل را سال قبل به دلیل باج گیری و عمل خلاف عفت از مدرسه اخراج کردند و دو نفر از نوچههایش را به دو مدرسه مختلف فرستادند، هر چند از طرف دبیرستان رسما اعلام نشد منظور از عمل خلاف عفت چه بوده ولی این خبر دهان به دهان پخش شد که با یکی از شاگردهای مدرسه رابطه جنسی داشته و فراش مدرسه آنها را در مستراح مدرسه غافل گیر کرده بوده است، بعدا معلوم شد که در ازای گرفتن پول او را در اختیار دیگران هم میگذاشته. هر چند اخراج آنها شرایط امن تری در مدرسه ایجاد کرد ولی مقررات مدرسه بیشتر شبیه یک پادگان بود و اطاعت از مقررات اساس تعلیم و تربیتی بود که دیکته شده بود. کلاسها تفاوت زیادی با دبستان نداشت، میز و نیمکت هائی فرسوده که در هر میز سه نفر مینشستند و تخته سیاه تکهای چوب رنگ شده بود که هر سال اول مهر آن را رنگ میکردند و دو ماه بعد دیگر از سیاه بودنش خبری نبود و گچ هائی که معلمها استفاده میکردند دست ساز بود که سرایدار مدرسه درست میکرد. در میز محمد حسین نفر وسط پسر ریز نقش خوش مشربی بود که همان روز اول با محمد حسین و نفر پهلوئی دست داد و خودش را فرامرز معرفی کرد، کاری که در این مدرسه رسم نبود و همین شروع دوستی او و محمد حسین شد که زنگهای تفریح با هم بودند و از آرزوها و زندگی خود صحبت میکردند. فرامرز از دبیرستان دیگری آمده بود چون در این محله قدیمی شهر خانه خریده بودند. محمد حسین همیشه از اینکه خیلی فقیر بودند شرمگین بود و تمایلی نداشت بگوید کجا زندگی میکند و یا پدرش چه کسی است، یا اینکه راجع به نام فامیلش توضیح دهد. ” رضا شاه دستور دادکه همه باید شناسنامه داشته باشند و هر کس باید هم اسم وهم لقب داشته باشد، آقام که رفته بود سجل احوال مامور ازش سوال میکنه خُب لقبت را چی بنویسم آقام میگه والله نمیدونم ماموره میگه کارت چیه بابا، آقام میگه ما جد اندر جد پالان دوز بودهایم که مامور هم میگه پس لقبت میشه پالانکی”. هر موقع پدرش این داستان را تعریف میکرد به دنبالش با صدای بلند میخندید و اضافه میکرد اینجوری شد که ما شدیم پالانکی. محمد حسین تعریف از زندگی برادرهایش را راهی یافته بود تا برای خود کسب اعتبار کند تا اینکه فرامرز گفت که اسم فرامرز را مرشد که از دوستان پدرش است برای او انتخاب کرده است، دیگر چارهای نداشت که بگوید که در همان خانهای زندگی میکند که مرشد. یک پنجشنبه شب در ماه آذر فرامرز محمد حسین را به قهوه خانهای برد که مرشد نقالی میکرد، قهوه خانه در یک بالا خانه قرار داشت و مردها دور تا دور روی نیمکتهائی که رنگ آبی آنها به تدریج رنگ باخته بود نشسته بودند و دود سیگار و قلیان همه فضا را پر کرده بود. مرشد قبائی بلند به تن داشت و یک تعلیمی بلند و باریک به رنگ آبنوسی مزین به منبت کاری به دست داشت که گاهی گرز رستم بود و گاهی کمان میشد و هر از گاهی نیزهای کشنده در دست مرشد. پرده بزرگی بر روی دیوار نصب کرده بود که سهراب سرش را در دامان پدر گذاشته بود و رستم گریبان چاک کرده بود. برای محمد حسین باور اینکه مردی که چنین با مهارت و چابکی صحنه را میگرداند و چست و چالاک گاهی زانو میزند و از کمان خیالی تیری به سوی دیوان پرتاب میکند و یا سوار کاری ماهر میشود که با گرز به جنگ اژدها میرود و آنچنان بر صدایش تسلط دارد که وقتی به جای شخصیتها حرف میزند آنچنان نحوه گفتارش تغییر میکند که گوئی این خود رستم است که از زبان او حرف میزند، همان مرشدی است که به ندرت در حیاط دیده میشود و بیشتر وقت در کنار منقل تریاک نشسته است. مردان خستهای که در اینجا جمع شده بودند تا سختی روز را دمی با کشیدن قلیان و یک چای قند پهلو از تن به در کنند تمامی گوش میشدند تا با غرق شدن در حماسهای که مرشد نقل میکرد در رویاهایشان برای دمی هم که شده پهلوانی باشند شکست ناپذیرکه در برابر هیچ کس سر تعظیم فرود نمیآورد. فرامرز علاقه خاصی به شعر و ادبیات داشت و با کار روی چوب و منبت کاری ذوق هنری خودش را به نمایش میگذاشت بعضی وقتها با یک چاقوی کوچک که همیشه در جیبش بود در زنگ تفریح روی یک تیکه چوب نقشهای زیبائی از پرنده، درنده و یا درخت میتراشید. یکی از ویژگیهای او این بود که اگر از او کمک میخواستی و در توانش بود، از کمک کردن دریغ نمیکرد ولی تنها به کسانی کمک میکرد که به تشخیص خودش آدمهای خوبی بودند. محمد حسین هر روز مستقیم از دبیرستان به خانه میآمد تا قبل از اینکه هوا تاریک شود درسهایش را بخواند، هر چند برادرهای نا تنیاش دوست داشتند با او بازی کنند. بزرگترین آرزویش این شده بود که هر چه زود تر از این خانه بیرون برود و برای خودش زندگی کند. دبستان که میرفت فقیر بودن را در رابطه با دیگران لمس نمیکرد چرا که تعداد بچه هائی که مثل خود او از خانوادههای تهی دست میامدند کم نبود و از این نظر خودش را تنها حس نمیکرد ولی در دبیرستان تعداد اندکی مثل او از پائین ترین لایههای قفیر اجتماع بودند. اکثر آنها از خانوادههای متوسط شهری بودند که پدر خانواده کاری داشت و در آمدی که شکم یک خانواده با چند فرزند را سیر کند و پسرهایشان را به دبیرستان فرستاده بودند به این امید که با گرفتن دیپلم بتوانند یک کار دولتی پیدا کنند و زندگی راحت تری با تامین آینده داشته باشند و شاید هم عصای پیری پدر مادرشان شوند. اینکه محمد حسین میخواست دیپلم بگیرد آرزوی پدرش نبود بلکه بیشتر پا فشاری خاله فرنگیس بود که او وارد دبیرستان شد ولی حالا آرزوی خود او شده بود تا با گرفتن دیپلم برای خودش کسی بشود. او نمیخواست مثل پدرش زانوی چه کنم بغل کند و همیشه امیدش به خدا باشد. هیچ وقت حس نکرده بود که وجود دارد، در دبستان او را “ممد آبله رو” صدا میکردند و در دبیرستان اگر کسی به طرف او میآمد برای کمک گرفتن در ریاضی بود. فرامرز از این جمع استثناء بود او بدون اینکه چشم داشتی داشته باشد و یا پیش داوری داشته باشد دست دوستی دراز کرد. بعدا زمانی که برای اولین بار به خانه فرامرز رفت متوجه شد که مادر فرامرز زنی است که با زنهائی که او میشناسد تفاوت دارد. فرامرز دو خواهر داشت که از او کوچکتر بودند و برادر بزرگش که به تهران رفته بود. مادر فرامرز به همراه دخترانش چند نوع ترشی و مربا درست میکردند که مشتریهای خودش را داشت و از این طریق کمک بزرگی به اقتصاد خانه میکردند. این خانه قدیمی با شبستانهای تنگ و تاریک کارگاهی خانوادگی بود که همگی سهمی در اداره آن داشتند ولی مدیر خانه مادر بود. بچهها او را مادر جان صدا میکردند و او هم پسوند جان را به دنبال اسم تمام بچههایش میگذاشت. بر خلاف حاج ولی الله که بچههایش را ملک مطلق خود میدانست در خانه فرامرز دخترها نیز حضور داشتند و به پشت پرده مخفی نشده بودند و کسی از محمد حسین نخواست که چشمهایش باید پاک باشد. در یکی از شبستانها فرامرز وسایل منبت کاری خودش را داشت و در و دیوار آن را با کارهای زیبای منبت کاری پوشانده بود. خانه قدیمی بود و آب انبار داشت که آب آن را با تلمبه بالا میکشیدند. وقتی مادر فرامرز گفت: ” فرامرز جان برای اقای محمد حسین چائی درست کن” محمد حسین برای چند لحظه مبهوت ماند، هیچ کس او را با این همه احترام آقا صدا نکرده بود.
یک شب سرد زمستان بود که اعظم خانم با داد و هوار از پلهها به سوی حیاط دوید و به دنبال او آقا رضا با کمر بند پائین آمد و او را زیر ضربههای کمر بند گرفت که همسایهها بیرون ریختند و اعظم خانم را نجات دادند و مردها آقا رضا را به زور به خانه بردند، اعظم خانم را هم به خانه ملیحه بردند. مرضیه و منیر هم در مهتابی ایستاده بودند و بی امان گریه میکردند. سر و صداها که خوابید هر کدام نسخه خود را از مشکل روایت میکردند. اعظم خانم میگفت” مگه من پشت دستم را بو کرده بودم که بدونم این مرتیکه دزد بود و برای اینکه از دست پلیس فرار کنه آمده بود خواستگاری”؟ آقا رضا میگفت” گفت این پسر دختر عمه مادرمه که خیلی سال پیش رفتن تهران و وضع پولیش توپه، مرضیه را بهش میدیم تا دخترمون سرو سامون بگیره، حالا معلوم شده مرتیکه دزد فراریه، میآمده اینجا مفت میخورده مفت میچریده که پلیس پیداش نکنه، بعد میگفت من به دخترهای تهران اعتماد ندارم میخوام با فامیل وصلت کنم. آخه شما بگید آدم اینقدر ببو؟ ” اعظم خانم میگفت”آخه هیچ مادری میخواد دخترش را بدبخت کنه، من فکر کردم فامیل هستیم و دخترم به یک نوائی میرسه، من که نمیخوام دخترم بدبخت بشه. طفلک مرضیه چقدر ذوق میکرد که عروس میشه، حالا فهمیدیم که مرتیکه را دستگیر کردن، هم دزد بوده هم قاچاق میفروخته، باز هم خدا را شکر که این وصلت سر نگرفت”. آن شب با وساطت بزرگترها به خصوص مرشد، اعظم خانم و اقا رضا صلح کردند و اعظم خانم به خانه برگشت، ولی رویاهای مرضیه در هم شکست.
سالی که باید در امتحانات نهائی شرکت میکرد ناچار بود تا پاسی از شب بیدار بماند و با شرایطی که راضیه در خانه حکم فرمائی میکرد ممکن نبود. راه چاره را در این یافت که شبها در زیر نور تیر چراغ برقی که نبش کوچه خانه خاله فرنگیس بود خودش را برای امتحان آماده کند. سال آخر بود و سوالها از مرکز میآمد. تیر چراغ برق در جاهای دیگر هم بود ولی میخواست نزدیک منیژه باشد. مدتها بود که عاشق شده بود ولی میدانست که این عشق غیر ممکن است، دختری به زیبائی منیژه هیچ وقت حاضر نمیشود با مردی آبله رو ازدواج کند، به دیگر موانع هم که اصلا فکر نمیکرد چون اولین مانع خود او بود، ولی در سه سال گذشته نتوانسته بود فکر منیژه را از سرش بیرون کند، منیژه در این سه سال هر روز در نظر او زیبا تر شده بود و او میدانست که باید این عشق را فراموش کند ولی نمیتوانست. بعضی شبها خاله فرنگیس لقمهای گوشت کوبیده در نان سنگگ میپیچید و به ابوالفظل میداد که برای محمد حسین ببرد. بعضی شبها او را دعوت میکرد که بیاید در خانه و با آنها شام بخورد ولی محمد حسین قبول نمیکرد، هر چند دلش میخواست که برای دیدن منیژه هم که شده قبول کند ولی همیشه با این بهانه که از درسش عقب میافتد از رفتن سر باز میزد. با نمرات خوب در ریاضی دیپلمش را گرفت و خاله فرنگیس بیش از هر کس دیگری خوشحال شد و بیست تومان به او هدیه داد. پدرش نمیدانست دیپلم گرفتن یعنی چه با شک پرسید” حالا چه کاره میشی”؟ در این خانه چراغعلی تنها کسی نبود که نمیدانست داشتن دیپلم چه مزیتی برای محمد حسین دارد، تنها مرشد بود که میدانست با داشتن دیپلم میتوان به دانشگاه رفت و یا استخدام دولت شد. صحبتهائی در کشور راه افتاده بود که باید اصلاحات ارضی شود و شاه میخواهد”ارباب و رعیتی” را ملغی کند.
اولین بار در خانه فرامز واژه فئودالیزم را شنید و تعجب کرد که آنها در باره چیزی صحبت میکردند که او نه میدانست چیست و نه علاقهای داشت که بداند. اما با تعجب متوجه شد که خانواده فرامرز در رابطه با فئودالیزم بحث میکنند و برادرش محسن که چند ماهی بود از تهران برگشته بود و در کنار پدرش در نجاری کار میکرد حرفهائی میزد که برای محمد حسین زیاد مفهوم نبود، برای مثال “فئودالها” این فئودالها چه موجوداتی هستند که محمد حسین آنها را ندیده است. یک روز محسن خودش برای محمد حسین توضیح داد که در تهران زندان بوده ولی نگفت چرا زندان بوده فقط اضافه کرد که هیچ کار خلافی مرتکب نشده بوده است. فرامرز قصد داشت مهندس شود و همه خانواده از او حمایت میکردند و به او اطمینان میدادند که اگر وارد دانشگاه شودهزینه زندگیش را تامین میکنند تا درسش را به اتمام برساند. محسن با لبخندی فاتحانه گفت: ” وقتی تو مهندس بشی بقیه هم میفهمند که فقط پولدارها نیستند که با هوشند” و اضافه کرد”عمدا امتحان ورودی را سخت میگیرند که فقط نور چشمیها به دانشگاه بروند، اینها از آگاه شدن مردم میترسند”. شرایط برای محمد حسین متفاوت بود، او کسی را نداشت که حمایتش کند و اگر هم در دانشگاه قبول میشد نمیتوانست هزینه آن را تامین کند، چارهای نداشت که به سربازی برود. او اولین فرد خانواده بود که به سربازی رفت. روزی که راهی سربازی شد برای خدا حافظی به خانه خاله فرنگیس رفت تا شاید به این بهانه منیژه را ببیند، خاله فرنگیس نگاهش کرد و گفت: “برات خوبه، سربازی ازت مرد میسازه”. سکینه خاتون برایش اسفند دود کرد و چند عدد فتیر در دستمالی برایش پیچید. ” برات سر نماز دعا میکنم که از اجباری به سلامتی برگردی”. اجباری نامی بود که مردم طی سالها به خدمت سربازی داده بودند. وقتی برای اولین بار برای دو روز به مرخصی آمد با لباس سربازی مجانی سوار قطار شد. این اولین باری بود که سوار قطار میشد از اینکه در قطار او را “سرکار” صدا میکردند و برای لباس او احترام قادر بودند حس لذت بخشی در او بیدارمی شد. با سر کاملا تراشیده شده و لباس بی قواره سربازی در شهر خودی نشان داد حس کرد که دیده میشود. در پشت شیشه ویترین عکاسی همایون عکسی از شاه بود که رعیتی که سند ملک خود را گرفته بود دست شاه را میبوسید، در عکس دیگری یکی از خرده مالکان که داوطلبانه روستاهای خود را واگذار کرده بود تا کمر هنگام دست دادن با شاه خم شده بود. همه جا صحبت از انقلاب شاه و ملت بود. در شهر صحبت از این بود که میخواهند برای همه شهر آب لوله کشی بکشند. به یاد تقی چلمو پسر رضا گاریچی افتاد که یک روز در حیاط استفراغ کرد و به اندازه یک مشت کرم از دلش بیرون ریخت، که از کرم خاکی بزرگتر بودند و مثل کلافی سر در گم در همدیگر میلولیدند. دکترها گفته بودند که آب آلوده خورده و آسکاریس دارد و به او شربت داده بودند. میگفتند با آمدن آب لوله کشی بهداشت مردم بهتر میشود، ولی محمد حسین به این فکر میکرد که دیگر بچهها مجبور نیستند سطلهای سنگین آب را از مکینه تا خانه بیاورند. دوران سربازی بر خلاف دیگر سربازها که روز شماری میکردند که از این اجبار راحت شوند برای او مزیتهائی داشت که شاید برای دیگران چندان مطرح نبود. در آسایشگاه هر سربازی تخت خود را داشت و روزی سه وعده غذای گرم میخورد. اما آنچه برای او جذابیت داشت ابهتی بود که در نمایش قدرت بود. وقتی افسر وارد میشد و همه باید در برابر او خبر دار میایستادند و دستورات او را عمل میکردند همان احترامی بود که در زندگیش هیچ وقت آن را از دیگران ندیده بود. احترامی که این لباس برای هر کسی کسب میکند و کسی نمیپرسد پدرت کیست یا مادرت اهل کجاست و مهم نیست که آبله رو باشی و یا نباشی، این لباس و درجه سردوشی آن است که تعیین میکند که به تو احترام بگذارند. همه چیز سازماندهی شده است و هر کس جایگاه خود را میشناسد، همه چیز درجه بندی شده است و این همه به خاطر این است که پدری تاجدار و با کفایت در راس است و مراقب فرزندان خود است. هر صبحگاه با سرود شاهنشاهی خواند “شاهنشه ما زنده بادا” و به تدریج باورش شد که شاه پدر مهربانی است که خداوند او را برای نجات ملت زیر سایه خود گرفته است. پایان دوره خدمت سربازی هم زمان شد با پذیرش دانشجو در دانشکده افسری که او تمام شرایط لازم را برای ورود به دانشکده افسری داشت و در ثبت نام تردید نکرد. در رویاهایش روزی را میدید که فرمانده پادگان شده است و به خاطر رشادتهای خود از دست مبارک همایونی مدال دریافت کرده است. وقتی به خانه خاله فرنگیس رفت تا خبر ورودش را به دانشکده افسری بدهد خاله فرنگیس در عین حال که خوشحال بود گفت” فقط مواظب باش خودت را گم نکنی”. یک آبنمای کوچک جایگزین حوض بزرگی که در وسط حیاط بود شده بود و شیر آب لوله کشی جایگزین راه آب و گنگ حوض شده بود. در خانه پدرش هنوز مستاجرها با صاحبخانه بر سر اینکه چگونه پول آب را بپردازند به توافق نرسیده بودند و نصب کنتور جداگانه برای هر خانه مثل کاری که برای برق کرده بودند ممکن نبود. شش ماه بعد از ورود به دانشکده افسری از دانشکده به دلیلی که هیچ وقت توضیح نداد عذر او را خواستند. خاله فرنگیس سری تکان داد و گفت ” چی شد محمد حسین؟ رفتی اونجا چلو مرغ بهت دادند زد زیر شکمت؟ ” محمد حسین لبخند تلخی زد و از شرم سرش را پائین انداخت ولی حرف خاله را هیچ وقت به دل نمیگرفت میدانست که از روی دلسوزی میگوید و از طرفی بخشی از حقیقت در آن بود چرا که تنبلی کرد و دچار خوش باوری شد، او بیشتر شیفته مراسم و سلسله مراتب ارتش شده بود و فکر نمیکرد در دانشکده افسری به غیر از رژه و تیر اندازی باید مقدار زیادی هم تئوری بخواند. شش ماه بعد دوباره وارد ارتش شد و در رده دیگری استخدام شد. هر از گاهی به دیدن برادرهایش میرفت و همیشه لباس ارتشی به تن داشت. از اینکه در این لباس به او احترام میگذاشتند لذت میبرد. دو سال بعد رقیه برایش دختر همسایهشان را خواستگاری کرد و در نازی آباد جائی که همگی در نزدیکی یکدیگر خانه خریده بودند او نیز خانهای کرایه کرد. وقتی کارت دعوت عروسی منیژه به دستش رسید غم سنگینی دلش را گرفت. شعبان، نورعلی، رقیه و محمد حسین به همراه خانواده همگی راهی اراک شدند تا در جشن عروسی شرکت کنند. رقیه به قول ابوالفظل شده بود بازار زرگرها و با چندین النگو و گردنبند و چند دندان طلا برق میزد، نورعلی با امید علی شریکی دو مغازه چلوکبابی داشتند و نور علی آنقدر در کارش ماهر شده بود که در هتل شرایتون مسئول پختن کباب بود. کراوات نور علی با رنگهای تند و گره بزرگ با کت و شلواری که به تن داشت تناسب نداشت. شعبان کراوات نزده بود ولی کت و شلوار سرمهای رنگی به تن داشت که با پیرهن سفید یقه بستهاش از او چهره یک بازاری پولدار ساخته بود، آن چنان “تهرونی” حرف میزدند که هر غریبهای فکر میکرد که در تهران به دنیا آمدهاند و هم آنجا بزرگ شدهاند. شعبان با ماشین شخصی خودش آمده بود و برایش مهم بود که آن را به رخ دیگران بکشد فاطمه بعد از پنج زایمان به نظر میآمد خانه داری و بچه داری او را فرسوده بود. محمد حسین با لباس ارتشی در عروسی شرکت کرد و غرق تماشای عروس بود که در چشم او از همیشه زیبا تر بود. خاله فرنگیس چند سال خواستگارهای منیژه را جواب کرده بود و گفته بود تا دخترم دیپلم نگیره و سر کار نره شوهرش نمیدهم، منیژه معلم شده بود و خاله فرنگیس به اوافتخار میکرد.
چند سال بعد که پدرش فوت کرد آخرین باری بود که به آن خانه قدیمی آمد، حالا بچههای راضیه بزرگ شده بودند و مراقب مادرشان بودند. روز بعد از مراسم ختم اونیفورمش را به تن کرد و به شهر رفت، اواخر تابستان بود بادهای پائیزی شروع به وزیدن کرده بودند، شهر دیگر شباهتی به آن زمان که او بچه بود نداشت، تعداد ماشینها در شهر چندین برابر شده بود، تاکسیها همه یک رنگ شده بودند. مد لباسها تغییر کرده بود و دامنها خیلی کوتاه تر. یک سینمای جدید و مدرن به تعداد سینماها اضافه شده بود و سینما ایران به سینما کاپری تغییر نام داده بود. نبش باغ ملی یک بستنی خرید و به یاد اولین باری که به خودش اجازه داد که از دستمزدش برای خودش یک بستنی بخرد با همان لذت بستنی را لیس میزد که نقی را همراه همسرش و دو دختر کوچکشان که برای گردش آمده بودند شناخت. به آرزویش رسیده بود معلم شده بود. دیدن تقی چلمو که معتاد شده بود برای لحظهای دل او را به درد آورد به خصوص وقتی شنید که برای به دست آوردن پول خود فروشی میکند از بی مهری زمانه خشمگین شد. بعد از مرگ پدرش اسم کوچک و خانوادگیش را تغییر داده بود و حالا دیگر محمد حسین پالانکی نبود بلکه ستوان جمشید آریا منش نام داشت، نامی را انتخاب کرد که هم از شرم نام خانوادگیاش و گذشته پدرش راحت شود و هم اینکه نامی باشد شایسته یک افسر ارتش. صاحب سه پسر و یک دختر شده بود، در نازی آباد خانهای صد متری خریده بود از اینکه خانهای داشت که همیشه گرم بود، برق داشت، آب لوله کشی داشت و تلفن داشت و بچههایش به مدرسه میرفتند بی آنکه شرم داشته باشند بگویند پدرشان کیست احساس میکرد پدری است که مسئولیت پدری را پذیرفته است. برای بچههایش وقتی کوچک بودند اسباب بازی میخرید تا مثل او با یک چوب دنبال لاستیک دوچرخه به عنوان عزیز ترین اسباب بازی دنیا ندوند. روزی که در تلویزیون فرامرز را همراه با چند نفر دیگر که به جرم خرابکاری دستگیر شده بودند دید، برای چند لحظه گیج و منگ بود تا اینکه خودش را با این توضیح که ” پسر خوش قلبی بود حتما گولش زدند” راحت کرد. به گارد شاهنشاهی منتقل شده بود، جائی که همیشه آرزو داشت در آن خدمت کند.
روز بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۵۷ بود کمی از غروب گذشته بود هوا بیشتر تاریک بود تا روشن به آرامی به سمت خانه خاله فرنگیس رفت ترسی ناشناخته او را دنبال میکرد، تاریکی پوشش مناسبی بود که کسی او را نبیند با اینکه میدانست کسی او را به به یاد ندارد و هیچ کس او را نخواهد شناخت ترجیح دادکه خطر نکند و همانند قبل با لباس ارتشی نمایان نشود. در چوبی حیاط با آن درزن برنجی کله شیری با دری آهنی و زنگ در تعویض شده بود، دکمه زنگ را فشار داد و با شنیدن صدای زنگ بلافاصله دستش را از روی دکمه برداشت تردید داشت چه کسی در را باز میکند. پس از مدت کوتاهی لامپی که بالای در حیاط بود روشن شد در که باز شد محمود پسر دوم خاله فرنگیس بود که حالا جوانی بود با قدی متوسط و موهای کوتاه که از پشت شیشه عینکش کمی با تردید به او نگاه کرد و او را به خاطر آبلههای صورتش شناخت.
محمد حسین: سلام منو میشناسی؟
محمود کمی با دقت به او نگاه کرد و گفت: فکر کنم محمد حسین باشی
محمد حسین: بعله درسته، خاله فرنگیس خونه است؟
محمود: بعله بفرمائید
چروکهای کنار چشمهای فرنگیس نشان از گذر زمان بود، مادر بزرگ شده بود، بدون شک مثل بسیاری از مردم نگران آینده بود و اینکه حالا که انقلاب شده آینده فرزندانش و نوهها یش چگونه خواهد بود، با دیدن محمد حسین متوجه شد که مشکل بزرگی برایش پیش آمده که پس از چند سال بی خبر آمده. روزهای اول انقلاب بود و ارتشیها شرایط بلاتکلیفی داشتند، فرنگیس ترجیح داد که هیچ سوالی نکند، میدانست که هیچ کمکی از او ساخته نیست تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که با روی خوش از او پذیرائی کند. برای اولین بار در زندگیش شب را در خانه خاله فرنگیس به سر برد، قرار شد در اتاق محمود بخوابد. آن شب تا صبح نتوانست بخوابد و بدون وقفه برای محمود حرف زد تا شاید به گوش فرنگیس برسد. احساس میکرد در ازای محبتهای فرنگیس این دین را به او دارد که توضیح دهد چه بر سر او رفته است. در حرفهایش دو گانگی غریبی بود از سوئی اعتراف میکرد که برای انجام وظیفه به مردم شلیک کرده است و دستور شلیک داده است و از طرف دیگر مطمئن بود که کسانی که به خیابانها ریختند مشتی اوباش و اراذل بودند و او بسیاری از آنها را میشناخت. “من در نازی آباد زندگی کردهام اینهائی که یکشبه مسلمان شدند تا دیروز عرق ۵۵ را مثل آب خوردن میریختن چال گلو، هر شب جمعه یا در شهر نو بودند یا دنبال ناموس مردم، حالا برای من جا نماز آب میکشند” بدون اینکه به محمود نگاه کند بدون وقفه حرف میزد، هر از گاهی مبهوت به یک نقطه خیره میشد، برای چند لحظه با دنیا قطع رابطه میکرد و دوباره باز میگشت و به حرفهایش ادامه میداد. در میان حرف زدنهایش که بیشتر به یک تک گوئی بی پایان شبیه بود گاهی هم بی اراده میخندید در اتاق قدم میزد، سرش را به چپ و راست تکان میداد، دقیقا مثل پدرش وقتی که مستاصل بود با این تفاوت که چراغعلی نمیخندید او پک عمیقی به سیگارش میزد و سرش را به آرامی به چپ و راست حرکت میداد و زیر لب میگفت” تا خدا چی بخواد”. بی عملی پدرش همیشه برای او عذاب بود مردی که به جای زندگی کردن فقط زنده بود. ” من از هیچ چیز نمیترسم، فقط نمیدونم چه بلائی بر سر بچههام میاد، بچههام همه زندگیم اند” این جمله را با غمی سنگین که در صدایش موج میزد بیان کرد و سرش را به آرامی به چپ و راست حرکت داد، کاملا بی پناه بود او که هیچ وقت پدرش برایش پدری نکرده بود شاه را برای خود جایگزین پدری که آرزو میکرد کرده بود، پدری که اینک او را تنها گذاشته و ناتوان در برابر سختی روزگار فرار کرده است، معمائی که او را سر در گم کرده بود. روزی که شاه بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و گفت” من صدای انقلاب شما را شنیدم” دو روز نتوانست بخوابد ذهنش مشوش شده بود، در رادیو صدای آشنائی دوباره شنیده میشد که سعی میکرد با همان ابهتی که از رادیوی آقا رضا شنیده میشد تکرار کند که ” هم وطن کمونیسم بین الملل توطئه میکند” هرچند همان صدا بود اما بعد از بیست و پنج سال خستگی را در آن میشد حس کرد. چندین بار به یاد نصیحت پدرش افتاد که ” هر که شد خر ما میشیم پالونش”. کاش هیچ وقت درس نخوانده بود، کاش او هم مثل شعبان و نورعلی برای خودش دکانی باز کرده بود و نان و ماستش را میخورد و با زنش هر از چند گاهی به زیارت میرفت. آمدنش و حرفهایش نشان از یک چیز داشت “خداحافظی”. آمده بود تا از خاله فرنگیس خداحافظی کند او تنها کسی بود که همیشه مشوق او بود و آرزو داشت که زندگی خوبی برای خودش بسازد، اگر چه برایش پدر نبود ولی غمخوارش بود بی هیچ منتی. با خودش عهد کرده بود که اگر منیژه را ببیند مستقیم به طرف او برود و بگوید که همیشه عاشق او بوده. صبح بعد از خوردن صبحانه وقتی از خاله خدا حافظی میکرد دوست داشت او را بغل کند و گریه کند ولی شرم همیشگیاش مانع این کار شد، دوست داشت برای تمامی محبت هائی که به او کرده بود تشکر کند، بغض کرده بود اشک در چشمانش حلقه زده بود بی آنکه چیزی بگوید رفت. شب پیش برای محمود گفته بود که بچههای نازی آباد در تظاهرات او را شناسائی کردهاند و اسمش را به مسجد محل دادهاند. چند ماه قبل از سقوط شاه دخترش را که کوچکترین فرزندش بود در مدرسه همکلاسیهایش تهدید به مرگ کرده بودند و به او گفته بودند که پدرش قاتل است. از آن روز به بعد دخترش به مدرسه نرفت این بزرگترین شکستی بود که در زندگیش تجربه کرد، همیشه آرزو داشت بچههایش با سری بلند در کلاس از پدرشان صحبت کنند و مثل او از گفتن شغل پدرشان شرم نکنند و حالا همان مساله برای دخترش تکرار شده است. زنهای همسایه رابطهشان را با زن او قطع کرده بودند، در خانه خودش احساس امنیت نمیکرد، کسانی که یکسال پیش هر موقع او را در کوچه میدیدند با احترام به او سلام میکردند حالا به او به چشم یک قاتل نگاه میکردند. میدانست که این آخرین دیدار است و به محض اینکه پایش به خانه برسد او را دستگیر میکنند، فکر کرده بود که فرار کند ولی به کجا پناه ببرد؟ حتی برادرش حاج شعبان که چند سال پیش به مکه رفته بود از او روی برگردانده بود و به او نصیحت میکرد که توبه کند. با سه تا بچه و همسر به کجا برود؟ به خانهاش برگشت و همان شب دستگیر شد. محاکمهاش فقط دو روز طول کشید و زمانی که از او پرسیدند چرا به مردم شلیک کرده است پاسخ داد که او به عنوان یک ارتشی فرامین را اجرا کرده است. شبها در سلولش خوابش نمیبرد و به مرگ فکر میکرد که در یک قدمی او بود. سالی که او را برای شرکت در جنگ ظفار فرستادند همین حس را داشت، حضور مرگ در یک قدمی ولی آن زمان خودش را با این رویا که در صورت کشته شدن او را با مراسم نظامی به خاک میسپارند دلداری میداد.
از اینکه با تفنگ مورد علاقهاش ژ ۳ او را اعدام میکردند خوشحال بود، تفنگی که میتوانست با چشمهای بسته در چند دقیقه آن را باز و بسته کند. بر خلاف کلاشینکف که گلوله خطی حرکت میکند ژ۳ این تفاوت را دارد که گلوله در عین حرکت خطی دور محور خودش نیز میچرخد و به محض برخورد به هدف مثل مته در بدن حفرهای ایجاد میکند که مرگ سریع رخ میدهد. طلبهای که مامور اجرای حکم اعدام بود حرفهایش را با تلاوت آیاتی از قرآن آغاز کرده بود و پس از آن جرم هائی که او مرتکب شده بود را برایش بازگو کرده بود و حالا به آخر متن رسیده بود که حکم او را اعلام کرد. به جرم مسفد فی الارض و محارب با خدا اعدام میشود. جوانی چفیه به گردن که هنوز پشت لبهایش عرق نکرده بود با یک لنگ حمام چشمانش را پوشاند. آخرین تصویری که در برابر چشمانش بود سه کمیتهای انقلابی با ریش انبوه بود که تفنگ ژ۳ در دست داشتند. مردی فریاد زد “الله و اکبر”، صدای شلیک هم زمان سه تفنگ که گلولههای ژ۳ را به سمت او شلیک کردند در روز سوم اسفند ۱۳۵۷به زندگی محمد حسین پالانکی خاتمه داد.
خاکسپاری
خاکسپاری او به خاکسپاری مادرش شبیه بود، در یک غروب سرد اسفند ماه در بهشت زهرای تهران همسرش و فرزندانش مبهوت به جنازهای پیچیده شده در کفنی سفید مینگریستند که در گور گذاشته میشد. سرخی چند لکه خون در سفیدی کفن گواهی بر تیرهائی بود که بدنش را دریده بودند. نور علی، امید علی و رقیه بدون فرزندانشان آمده بودند و حاج شعبان که به تازگی مسئول کمیته محل شده بود از شرکت در مراسم خاکسپاری خودداری کرد. وقتی گور را با خاک سرد پوشاندند رقیه خودش را روی گور انداخت و با ضجهای که از عمق وجودش بیرون میآمد خاک را در آغوش گرفت. تنها اجازه خاکسپاری داشتند و حق نداشتند برای او مجلس ترحیم بگیرند. رویای خاکسپاری با مراسم نظامی در آن غروب سرد به خاک سپرده شد.
پانویس: