نعیمه دوستدار
گفت: «و این بهترین قصه دنیاست که من برایت میگویم.»
چشمهایم را بستم. گفت: «با چشم بسته قشنگتر است.»

طرح از نیلوفر عاکفیان
یک شهر بزرگ بود با یک رود بزرگ. از رنگ رودخانه خوشم آمد. سبز و آبیاش قاطی شده بود. گفت: «داستان کنار همین رود اتفاق میافتد.» اما کنار رود کسی نبود. گفت: «خوب که نگاه کنی، میبینیاش. همان است که پیراهن سفید پوشیده.» نگاهت کردم. ایستاده بودی کنار رودخانه و زل زده بودی به آب. پیراهنت سفید بود. آب رودخانه موج برداشته بود.
گفت: «زیبا بود و داستان از همینجا شروع میشود.» نگاهت کردم. زیبا بودی. گفتم: «من دنبال زیبایی نیستم. هرگز به چهره مردها نگاه نکردهام.» گفت: «زیبا بود و داستان را شروع کرد.»
رفتیم توی یک تالار بزرگ. تو در یک حلقه از آدمها پیش آمدی. به موهایت نگاه کردم، به چشمهایت و به سایه ابروهایت روی پلکها. گفت: «فکر کرد رازش را به کسی نگوید. چشمهایش را پایین انداخت و خیال کرد تا شب همه چیز را فراموش میکند.»
میخندیدی و دندانهایت از میان لبها پیدا بود. شکل دندانها خندهات را قشنگتر کرده بود. گفتم: «چه کاره است؟» گفت: «او هم همین را پرسید؛ از شوهرش.»
زن گوشه تالار بزرگ ایستاده بود. صورتش سفید بود و لبهایش بیرنگ. مردی که کنارش بود، یک سیب سرخ داد دستش. رد نگاهش را گرفتم. به تو نگاه میکرد. شوهرش بلند شد و به سمت تو آمد. چندبار به پشتت کوبید. تو باز هم خندیدی. گفت: «غریبه بود. از شهر دوری آمده بود. کسی نمیدانست از کجا.»
زن نشسته بود توی یک اتاق بزرگ؛ رو به آیینه. حرف میزد: «من پیرم و این را وقتی به خطهای صورت تو نگاه میکنم، بیشتر میفهمم. این روزها بیشتر به صورت خودم نگاه میکنم. به خودم که میآیم، ساعتهای طولانی گذشته و من توی این تالار بزرگ خالی، زل زدهام به آیینه. آیینه وسواسی شده و خردهبین. همه چیز را نشان میدهد، لکههای قهوهای روی گونهام را، خالی را که تازه گوشه ابرویم پیدا شده و خطهای ریزی را که زیر چشمهایم سبز شدهاند. تو، هزار سال از من جوانتری. این را خط کنار دهان من میگوید.» از پشت پرده اتاقش، کسی میگذشت. طرح اندام زنی را داشت.
توی تالار چرخی زدم. ظرفهای بزرگ میوه بود و ترنجهای درشت. زن یکی از آن ترنجها را گرفته بود توی دستش و من فکر کردم دستش چه بوی خونی میدهد. گفت: «به کسی چیزی نگفت، اما زنها همه جا را پر کردند.» زنهای توی تالار پچ پچ میکردند. اسمش افتاده بود سر زبانها. تو نمیشنیدی. فکر کرد کاری بکند. چیزی بگوید. زیباترین لباسش را پوشید. ترنجها را چید توی ظرف پایهدار بزرگ. زنها را نشاند گوشه تالار، جایی که قرار بود تو از آن عبور کنی. یکی یک دانه ترنج داد دستشان و یک چاقو.
گفت: «گفتند عاشق شده. زیاد رو به آیینه مینشیند.» گفتم: «انکار نکرد؟» زن نشسته بود روی یک تخت بزرگ. میخندید؛ به اصرار. پیراهنش حریر آبی، دستمالش سرخ. گفت: «گفتند سرت را به باد میدهد.» زن خندید. گفت: «گفتند نمیترسی؟» تو رد شدی و نگاهش نکردی. خطهای صورتش پررنگ شدند. بلند بلند حرف میزد، جوری که تو بشنوی. نشنیدی. از مقابل نگاههایشان گذشتی که خیره شده بودند به قامتت و از دستهایشان خون میچکید. دستشان بوی خوبی گرفته بود. بوی داغ ترنج.
گفت: «در شهر همه میدانستند، حتی شوهرش.» زیباتر شده بود، جوانتر. نگاه کردم به برقی که در چشمهایش بود. کنار رود سبز و آبی ایستاده بود و گریه میکرد. میگفت: «چشمهایم دیگر مال خودم نیست. پردهای افتاده جلوی نگاهم که پاره نمیشود. میبینمت، وقتی به آفتاب و آسمان نگاه میکنم. میبینمت، وقتی به سقف و دیوار نگاه میکنم. میبینمت وقتی چشمهایم بسته است و نگاه نمیکنم. اول چشمهایم خیانت کردند و گرنه من که چیزی به کسی نگفته بودم. تو بودی، مثل هوا که همیشه هست و از بس هست، کسی نمیبیندش.» رفتم جلو. می خواست برود توی آب. میخواست خودش را بسپرد به موجهای رودخانه. گفتم: «بهترین داستان دنیا را کی تمام میکند؟» گفت: «این داستان ۲ تا آدم بیشتر ندارد.»
من به تو نگاه کردم که از فضای خالی تالار گذشتی. پردههای بلند افتاده بودند روی درها و تو که از میان پردهها میگذشتی، میرقصیدند. گفت: «با هم روبه رو شدند. چند دقیقه، زمین و زمان از حرکت ایستاد.»
زن زل زد به چشمهای تو. میتوانست با نگاه سحرت کند. میشد پایان ماجرا را عوض کند. تو نگاهش کردی. کسی نبود. سکوت بود. هوا بود و گرمی نفسهایتان که تالار را میسوزاند. میگفت: «میتوانستم با تو از رود عبور کنم. میشد برویم به آنجا که تو آمدهای. من میتوانستم با تو از تمام قصهها بگذرم. اما حکایت بهترین داستان دنیا، طور دیگری است. این حکایت را تو تمام میکنی و کاری از آیینه و اشکهای من بر نمیآید.»
نسیم خنکی در تالار پیچید. تو چرخیدی. پشتت را کردی به او. قدمهای بلند برداشتی به سمت درهایی که از او دور میشدند. دوید. دنبالت دوید. گفت: «نه این که او نمیتوانست… نخواست.»
زن پیراهنت را کشید. پیراهن پیچید دور گردنت. نفسهای بلند میکشیدی.
گفت: «انگشتهایم را میکشم روی پوستم؛ محکم. خطها را صاف میکنم روزی هزار بار. موهایم را کنار میزنم و پیش میکشم. رنگها را میچینم جلوی آیینه و فکر میکنم کدام بو در دنیا به مشامت خوش میآید. عشق دیگران همیشه به چشم ما عجیب میآید. چه میشود اگر چشمهایت را نبندی؟»
چشمهایت را بستی. اشک توی چشمهای زن جمع شده بود. دستش مچاله شده بود روی پارچه پیراهنت. دستش بوی ترنج میداد؛ از بس گردیاش را توی دست فشار داده بود.
گفت: «نه این که التماس نکرده باشد؛ کرد. اما این ته داستان نبود.»
سایههای پشت پرده ظاهر شدند. کسی صدایت کرد. رو کرده بودی به زن. نگاهتان به هم افتاد. میگفت: «بهترین داستان دنیا چه طوری است؟ این طوری که من یک جای داستان تمام شوم؟»
چشمهایت را بستی.
از همین نویسنده: