Quantcast
Channel: هنر و ادبیات | رادیو زمانه
Viewing all articles
Browse latest Browse all 921

مهرنوش مزارعی: فرخ لقا، دخترِ پطروس شاه فرنگى

$
0
0

مهرنوش مزارعی

مهرنوش مزارعی

همه چیز چون خواب و خیال بود. باورم نمى‌شد در تهران باشم. بعد از آن همه سال برگشته بودم. مى‌خواستم به همه‌ى جاهایى که زمانى زندگى کرده بودم و به همه‌ى آدم‌هایى که خاطره‌اى از آنها داشتم سر بزنم. در فرودگاه، و بعد در خانه، عده زیادى منتظرم بودند؛ بستگان و دوستانى که مدتها منتظر بودم ببینمشان و حالا برایم غریبه بودند. روزهاى بعد هم چهره‌‌ها و اماکنى را دیدم که برایم نا آشنا بودند؛ زنان و شوهرانِ دوستانى که ازدواج کرده بودند و بچه‌هایى که دیگر بچه نبودند و تهران که دیگر نمى‌شناختمش و در خیابان‌هایش گم مى‌شدم.

چند روز بعد به طرف شیراز پرواز کردم. اما شیراز هم دیگر شاد و زیبا و بى‌خیال نبود.

دلم براى دیدن خیابان‌ها و آشنایان قدیم پر مى‏زد؛ ولى سراغ هر که را از مادرم مى‌گرفتم یا کوچ کرده بود یا مرده بود، و یا آدرسش را گم کرده بودند.

باقر آخرین امیدم بود. مادرم قول داد مرا به محل کارش ببرد. پسربچه‌ى ۱۴ ، ۱۵ ساله‏ اى با چشم‌هاى تنگِ مغولى و گونه‌هاى ظریف و ریشى که روى چانه‌اش دانه زده بود. حالا مى‌بایست حداقل پنجاه ساله باشد.

اولین بار که او را دیدمش دوازده سال بیشتر نداشت. پدرم در برگشت از یک سفر اداری او را با خودش به خانه آورده بود. در قهوه‏خانه‌اى به سراغ پدرم رفته بود و پیشنهاد کرده بود در ازاى غذا و مکان، در خانه‌ی ما کار کند. به تنهایى از زادگاهش، شهرى نزدیک به خلیج فارس، براى پیدا کردن آب و نانى و کشف زندگى، و شاید هم براى ماجراجویى، به شیراز آمده بود.

از ماجراها و افراد عجیب و غریبى که سر راهش با آنها روبرو شده بود داستان‌هایى مى‌گفت که ما همه‏ را باور مى‌کردیم. در آن روزها براى من، خواهر و برادرم که به ترتیب ۸، ۶ و ۱۰ ساله بودیم، باقر قهرمانی احترام‌برانگیز و حیرت‌آور بود. همیشه داستانى داشت که برایمان تعریف کند. داستان‌هاى هزار و یکشب، حسین کرد شبسترى، سمک عیار، جمشید شاه و امیر ارسلان نامدار؛ قصه‌هایى که از قبل مى‌دانست و یا از روى کتاب‌هایى که با دستمزد ناچیزش مى‌خرید، مى‌خواند. در هر فرصتى که در میان کارهاى خانه بدست مى‌آورد، زمانى که از خرده فرمایش‌هاى مادر و پدرم چند دقیقه‌اى آزاد مى‌شد و یا شب‌ها، وقتی‌که همه به‏ خواب مى‌رفتند، به زیرزمین، که محل خوابش بود مى‌رفت و کتاب مى‌خواند. ما بچه‌ها منتظر مى‌ماندیم که کتاب تمام شود. ظرف که مى‌شست و یا مادر که براى خرید نان روانه‌اش مى‌کرد و مى‌باید در صف نان بماند، ما هر سه، دورش جمع مى‌شدیم و به او گوش مى‌دادیم.

اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و خوشه چینان خرمن سخن‌دانى و خواجه صرافان بازار معانى، توسن خوش خرام سخن را بدینگونه به جولان در آورده‏اند که در شهر مصر… اسم او را امیر ارسلان گذاشتند… همین که خواندن و نوشتن فارسى و عربى را یاد گرفت او را به معلم فرنگى سپردند… تا اینکه در جمیع علوم به حد کمال رسید و با تمام علماى مصر مباحثه مى‌کرد… و اگر حرف مى‌زد کسى نمى‌دانست که رومى یا فرنگى است و… هفت زبان را به خوبى مى‌دانست… در مدت دو سال چنان سوارى شد که صد سوار شمشیر زن مقابله مى‌کرد… بسیار قوى‌پنجه و شجاع و با صلابت و پردل شده بود… تمام مرد و زن مصر اسیر دام زلفش بودند…

ما‌هاى بعد تمام هوش و حواس باقر بدنبال امیرارسلان بود. ما هم همراه با او، به دنیاى جنگ‌ها و رشادت‌ها، عشق‌ها و عاشقی‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌هاى امیرارسلان و به دنیاى شگفتِ دیوان و پریان، عفریتها و جادوگران و جنگ بین خوب و بد وارد شدیم.

وقتى امیرارسلان، براى اولین بار، به جنگ رفت، باقر هم شمشیرى از چوب درست کرد و همراه با او وارد کارزار شد:

ارسلان بند دست او گرفته… چنان بر فرقش نواخت که… مرد و مرکب به خاک افتادند…

اوج داستان و درگیرى باقر با امیر ارسلان از وقتى شروع شد که امیر ارسلان بعد از پیروزى بر قواى کشور فرنگ به پادشاهى روم رسید و در یک کلیسا تصویرى از فرخ‏لقا، دختر پطروس شاه فرنگى، دید:

در عقب پرده چشمش به پانزده ساله دخترى افتاد که مثل ماه آسمان نور بر زمین انداخته، از حسن و ترکیب و وجاهت و ملاحت و قد و ترکیب در این کره ارض شبیه ندارد. به مجرد این که چشم امیر ارسلان به این پرده تصویر افتاد دل و جان و عقل و هوش و خرد را به تاراج داد به قدر دو ساعت مات بود و خیره تصویر را نگاه مى‌کرد.

باقر شب‌ها در گوشه‌ای از انبار کم‌نور و مرطوب خانه‌مان مى‏خوابید. یک بار که براى صدا کردن او رفته بودم دیدم جلوى تصویرى از یک دختر زیبا با موهاى بلند و پرچین و شکن ایستاده و به آن خیره شده.

پرده تصویر را در مقابل خود روى زمین نهاد کم کم شور عشق در سرش نشئه کرد به یک بار صداى فریادش بلند شد که ‏اى یار بى‏وفا

اى گل تازه که بویى ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست ترا

… اى بى مروت تو در عمارت حرم پدرت آسوده خاطر به عیش مشغول و خبر از درد دل عاشق بیچاره و گرفتارى او ندارى، که در فراقت خواهد مرد، اى یار مهربان من…

بعد از دو سه روز که مادر از دید و بازدیدها سرش خلوت شد به قولش وفا کرد و براى پیدا کردن باقر، با من براه افتاد. باقر متولى امامزاده‌اى شده بود که در کنار شاهچراغ قرار داشت. سراغ او را از هر کس گرفتیم خبرى از او نداشت. بالاخره فاتحه‌خوان پیرى که همکارش بود، گفت که ناراحتى قلبى دارد و مدت‌هاست که به سر کار نیامده. بعد ما را به دیگرى حواله داد و او به دیگرى، تا اینکه آدرس خانه‌اش را از قارى کورى بدست آوردیم.

از وقتى باقر خواندن کتاب امیرارسلان را شروع کرد علاقه ما به او، چند برابر شد. مرتب دنبالش بودیم و مى‌خواستیم که بیشتر تعریف کند. به دکان نانوایى که مى‌رفتیم به باقر التماس مى‌کردیم نوبتش را به نفر بعدى بدهد. به جاهاى حساس داستان که مى‌رسید کاملاً هیجان‌زده مى‌شد؛ از صف نانوایى به وسط خیابان مى‌آمد تا نقش امیرارسلان نامدار را بازى کند و یا با آهنگ صداى شمس وزیر و قمر وزیر و مادر فولاد زره، ماجراهاى کتاب را برایمان بگوید.

همیشه بی‌صبرانه منتظر روزهایی بودیم که پدر و مادرم از خانه بیرون مى‌رفتند و ما را به دست باقر مى‌سپردند. نقش ما بلافاصله عوض مى‌شد. من و خواهرم ظرف‌ها را مى‌شستیم و سبزى‌ها را پاک مى‌کردیم، برادرم خانه را جارو مى‌کرد، باقر، امیرارسلان می‏شد. تاجى را که از مقوا و خرده شیشه‌هاى رنگى درست کرده بود بر سر مى‌گذاشت، با ذغال بر پشت لبش سبیلى مى‌کشید و شمشیر چوبى را به کمر آویزان مى‌کرد.

ارسلان غرق دریاى دُر و گوهر، تاج به سر و خنجر زمردنگار به کمر وارد بارگاه شد…

امیرارسلان که به دیدنِ قلعه سنگسار رفت، باقر تیر و کمانى از چوب و کش درست کرد، و زمانى که شمشیر زمردنگار را از دست فولادزره بدر برد ما به او کمک کردیم تا بر شمشیر چوبیش خرده شیشه‌هاى سبز رنگ بچسباند.

او گاهگدارى در ازاى این کمک‌ها، اجراى بخش‌هاى کوچکى از داستان را به عهده ما مى‌گذاشت؛ اما همیشه نقش‌هاى مهم را خودش بازى مى‌کرد. گاهى قمر وزیر مکار مى‌شد که عاشق فرخ‌لقا بود و براى دسترسى به او امیرارسلان را فریب داد:

پیش آمد دست ارسلان را اندک فشار داد. خنجر از کَفَش بیرون آورد و سیلى محکمى بر او زد که آتش از چشمش پرید…

و گاهى به هیأت شمس وزیر مهربان در مى‌آمد که مسلمان شده بود و از ترس پادشاه فرنگ، بروز نمى‏داد و در صدد کمک به ارسلان بود:

شمس وزیر سرش را به سینه گرفت و اشک از چشمانش پاک کرد و گفت فرزند:… الحذر از مکر قمر وزیر که پیر هفتادساله را گمراه مى‌کند تو که جوانى و بى تجربه و نادان، عمرت به دنیا بود که تو را نکشت…

وقتى نوبت به قسمت‌هاى مربوط به فولادزره و مادر او که همدستان قمر وزیر و در بند کننده فرخ‌لقا بودند، مى‌رسید هیجان و نفرت باقر به اوج مى‌رسید:

عفریته تعریف آمدن ارسلان و کشتن فولادزره و شجاعت او را کرد که چطور شمشیر زمردنگار از کف فولادزره بیرون کرد و سپاهش را شکست داد و نعش فولادزره را دزدیده و از عقب نعش به باغ فازهر آمد و قمر وزیر را کشت و طلسم باغ فازهر را شکست تا من او را فریب دادم و شمشیر زمردنگار را از او گرفتم…

عکسى هم از امیر ارسلان کشیده بود که چشمان مغولى و گونه‌هاى ظریف داشت:

از قد و ترکیب، چون سهراب یل، از حسن جمال ثانى حضرت یوسف، قد چون سرو آزاد، سینه پهن و بازوى قوى، کمر باریک، چهره چون یاقوت یمانى، ابرو چون کمان رستم کشیده، چشم چون دو نرگس شهلا، پشت لب را تازه به آب بقا سبز کرده…

نقش فرخ‏لقا، اما همیشه با همان تصویرِ زیباى روى دیوار بود که در کنار عکس امیرارسلان قرار داشت:

به محض اینکه نگاه هر دو به فاصله دو قدم بر یکدیگر افتاد یک باره هزار تیر دلدوز از صف مژگان هر یک جستن کرد تا بر سینه هر دو نشست. زانوهاى ملکه سست شد و پاهایش لرزید. نزدیک بود بیفتد…

داستان امیرارسلان رازى بین ما و باقر بود. جلو مادر و پدرم از آن صحبتى نمى‌کردیم. اما پدرم یکبار او را در حین اجراى نقش امیرارسلان غافلگیر کرد. پدر بعد از آن او را امیرارسلان صدا مى‌کرد؛ «امیرارسلان قلیون بیار»، «امیرارسلان بازم که حواست رفت پى فرخ‌لقا، ظرف‌ها را درست نشستى»، «امیرارسلان بدو، یه مزه براى پاى عرق ما درست کن» باقر صورتش سرخ مى‌شد و نگاهش را پایین مى‌انداخت و جوابى نمى‌داد. وقتى که اذیت‏ها زیادتر شد، بخصوص وقتى پدر عکس فرخ‌لقا را از انبارى برداشت و با تمسخر به دوستانش نشان داد، باقر تا چند روز با ما حرف نزد و تا مدت‌ها هرچه التماس کردیم قصه‌اى برایمان نگفت.

خانه باقر جایى دور از شهر و خارج از محدوده بود. راننده تاکسى ما را تا انتهاى خیابان اصلى برد و گفت که بیش از آن قادر به جلو رفتن نیست. جلویمان محوطه‌اى خاکى بود با خانه‌هایى کوچک که اینجا و آنجا ساخته بودند.

توکل به خدا کرد و قدم در بیابان نهاد. دید تا چشم کار مى‌کند بیابان خشک و بى آب و علف است و جز ریگ روان و خار مغیلان چیزى نیست. دل به کَرَم خدا بسته و یک سمت بیابان را به نظر در آورد و رفت. تا شام به قدر پنج فرسنگ رفته پهلوى سنگى نشست…

مدتى طول کشید تا بالاخره کسى را پیدا کردیم که مى‌دانست خانه باقر کجاست اما چون نمى‌توانست آدرس را بدهد با ما راه افتاد تا راهنماییمان کند. خورشید رو به غروب مى‌رفت که خانه را پیدا کردیم.

ناگاه از دور باغى به نظر آورد نزدیک شد دید چه باغ باصفائى است درختان سردسیرى و گرمسیرى عرعر و صنوبر و شمشاد و نوفل و کاج سر به فلک کشیده‏اند زمین سبز و خرم، گل‌هاى الوان مختلف…

دختربچه ده دوازده ساله‌اى با بچه شیرخواره‏اى در بغل، در را باز کرد. آب دماغ بچه تا روى لب آویزان بود و با کنجکاوى ما را نگاه مى‌کرد. دو تا از دخترهاى باقر بودند. خودش و زنش در خانه نبودند. زنش براى کمک به دختر سومش که تازه زاییده بود رفته بود و باقر در خانه یکى از همسایه‌ها بود. دختر، ما را به داخل دعوت کرد. بعد یکى از پسرها را که هفت هشت سال داشت به دنبال پدر، و دیگرى را که کمى بزرگ‌تر بود به دنبال مادرش فرستاد. در گوشه حیاط دو اتاق قرار داشت که کف یکى از آنها با قالى و دیگرى با گلیم فرش شده بود. ما را به اتاق قالى‌دار برد. کفش‌هایمان را درآوردیم و روى زمین در گوشه‌اى نشستیم. اطاق، کوچک، تمیز و روشن بود. روى تاقچه چند تکه‌ى قلاب‌دوزى انداخته بودند. روى یکى از آنها قاب عکسى از آیت الله خمینى دیده می‌شد و روى دیگرى شمایلى از حضرت على. در بالاى تاقچه تابلویى از صحراى کربلا و جنگ امام حسین با یزید آویزان بود. در وسط تابلو، شمر سر امام حسین را بر سر نیزه بلندى کرده بود. خواهران و اهل بیت امام حسین، با چادر مشکى و روبنده، در اطراف سر بریده جمع شده بودند. در یک گوشه تابلو، حضرت عباس بود با دو دست بریده، که مشک آبى را به دندان گرفته بود. در گوشه دیگر، طفلان مسلم با چشمان معصوم و نگاه‌هاى غمگینشان به نقطه‏‌ی نامعلومی خیره شده بودند.

زن باقر بزودی از راه رسید.

ارسلان دید گویا فرخ‌لقا را عوض کرد‌ه‌اند صورت چون بدرش، هلالى و رنگ ارغوانیش به زعفرانى مبدل گشته و بدنش چون نیشکر لاغر… ارسلان بى‌اختیار بنا به گریستن نهاد…

زن کوچک اندامى بود که چادرى سیاه به سرداشت و رویش را محکم گرفته بود. وقتى دید که مردى همراهمان نیست چادرش را گوشه‌اى انداخت. به شدت لاغر و رنگ پریده بود. دو دندان جلویی‌اش از طلا و چند تا دندان دیگر ریخته بودند. چشمانى کمى چپ، موهایى در هم رفته و حرکات تند و سریعى داشت. با هر دوى ما طورى روبوسى کرد که گویا مدت‌هاست ما را مى‌شناسد.

باقر کمى دیرتر رسید.

… ملکه پرده را گشود چشمش بر آفتاب جمال و جوانى… و زلف و خال امیرارسلان افتاد. دید تا آسمان سایه به زمین انداخته چشم جهان‌بین فلک چون او ندیده…

قدش خمیده، موهایش سفید و دندان‌هایش زرد و پوسیده بود. کت و شلوار مندرسى بر تن و عرق‌چین کوچکى بر سر داشت. در دستش تسبیحى بود که مرتب آن را مى‌چرخاند.

یک ساعتى آنجا بودیم، چاى خوردیم، از خاطرات گذشته، که خیلى از آنها به خاطر باقر نمانده بود، یادى کردیم و قبل از آنکه هوا کاملاً تاریک شود به خانه‌مان برگشتیم.

دسامبر ۱۹۹۸- لس آنجلس


Viewing all articles
Browse latest Browse all 921

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>