
۱
گفت: «یاسهایم امسال زود تر از همیشه گل دادهاند.»
اول همه چیز در سفیدیِ مه شناور بود. بعد، ذرات ریز و سوزنیِ آب روی صورتم نشست. بعد، میلههای سیاهِ دری بزرگ را دیدم و جادهای شنی را. بعد هم نوکِ سبز ِشمشادها بود و سرخیِ شمعدانیها. بعد، گمان کردم صدای بال زدنِ پرنده را شنیدهام و صدای ریزش آبِ فواره را. عطر یاس همه جا را گرفته بود خم شده بودم، داشتم یاسها را بو میکردم که صدای خَشدارش را شنیدم.
گفتم: «سالها بود اینهمه یاس ایرانی را یکجا ندیده بودم.»

خسرو دوامی، نویسنده
توی چشمهایم نگاه کرد. آرام بلند شدم.
گفت: «از قضا خیلیهای دیگر هم همین را میگویند. تکثیرشان کردهام. بعضیها میآیند و نهالی میبرند. یکی از آشنایان تمام ایوان خانهاش را از گلدانهای من پر کرده؛ میگوید، صبح، بوتههای یاس را که میبینم، بیاختیار میگویم، آقای متقی سلام!»
سگی کوچک از لای بوتهها بیرون آمد و کنارش ایستاد.
گفتم: «مرا ببخشید! جلوی گیِت چند بار بوق زدم. جواب ندادید. فکر کردم، باید جایی، آن پُشتها مشغول کار باشید. ماشین را بیرون پارک کردم و از لای شمشادها آمدم تو.»
عصای چوبی منقشی توی دست چپش بود. دوباره توی چشمهایم نگاه کرد. چشمهایش باریکتر شدند. کارتم را از جیبم بیرون آوردم و جلویش گرفتم. با دقت به کارت نگاه کرد. گفت: «برویم جلوی ماشین. من در را باز میکنم. ماشینتان را بیاورید داخل!»
کارت را توی جیبش گذاشت، دستش را جلو آورد، گفت: «سیروس هستم. سیروس متقی. اینجا سایروس صدایم میکنند. از لهجهتان حدس زدم که ایرانی باشید» فشار دستهای چروکیده و استخوانیاش را توی دستهایم حس کردم. دستم را آرام کشیدم بیرون.
کنار هم، در امتداد جادهی شنی راه افتادیم. سگ، سلانه سلانه دنبالمان میآمد. دستم را پایین بردم و جلوی پوزهاش گرفتم. سفید و پشمالو بود. واقی زد و چند قدم عقب رفت، دوباره جلو آمد و انگشتهایم را بو کشید.
گفت: «همین اطراف زندگی میکنید؟»
گفتم: «توی شهر بانزال زندگی میکنم. یکساعت و نیم طول کشید تا رسیدم اینجا.»
خم شد و سگ را توی بغلش کشید. دستم را به طرف سینهاش بردم و سگ را نوازش کردم.
گفت: «ممنون از اینکه روز تعطیلتان را گذاشتید و آمدید. چند جا تلفن زدم. شما تنها کسی بودید که جواب دادید.»
گفتم: «چه جای زیبایی زندگی میکنید. مثل بهشت میماند.» خندید. به چشمم پیرتر و شکسته تر آمد.
گفت: «والله از بهشت و جهنمش که خبری ندارم ولی جای سرسبزی ست.»
دو سوی جادهی شنی با سَروهای بلند پوشانده شده بود. سروها را از دو سو خم کرده بودند، از لابه لای میلههای مشبک گذرانده بودند و با آن دالانی سبز ساخته بودند.
گفتم: «ا گرفتاری که خبر نمیکند. جالب است که من هم معمولا روزهای تعطیل گوشی را بر نمیدارم. منتظر تلفن دیگری بودم که شما زنگ زدید. گمانم یکیـدو ماه پیش بود که یکی از همسایههاتان هم تلفن زد. آبگرمکنشان چکه میکرد. آمدم و کارشان را راه انداختم. عادت دارم کارم که تمام میشود کارتها را جلوی خانههای اطراف بگذارم.»
جلوی ورودی باغ ایستادیم. خم شد۰ سگ از دستش پایین پرید. کارت را جیب بیرون آورد. دوباره نگاهی به آن انداخت.
گفت: «خیلی وقته خارج هستین؟»
گفتم: «سی، سی و پنج سالی میشود.»
دروازههای آهنی باغ را قفل و زنجیر کرده بودند. دسته کلیدش را بیرون آورد و کلیدها را یکیـ یکی روی قفل آزمایش کرد.
گفتم: «خانوادهتان هم اینجا هستند؟»
کلید را در قفل چرخاند.
گفت: «نخیر! تنهایی زندگی میکنم.»
زنجیر را بیرون کشید و در را باز کرد.
گفت: «ماشینتان را جلوی گاراژ پارک کنید. من توی خانه منتظرتان میمانم.»
۲
خانهای که اجاره کرده بودم، خانهای بود با آجرهای اُخرایی، قدیمی و کوچک، در بالاترین نقطهی یک تپهی پُردرخت و سرسَبز، شاخههای درهم تنیدهی دو درخت بلوط اطراف خانه را پوشانده بودند. جلوی خانه، درهای بود پر شیب با سنگهای بزرگ. دره، به جویباری باریک با آبی زلال منتهی میشد. بهار، به خانه که وارد شدم، سرتاسر دره را بوتههای زرد خردل و شقایقهای نارنجی پوشانده بود. رو به رویم تپهی دیگری بود؛ با ارتفاعی کمتر و با شیبی آرامتر، یکطرفش سبز بود و پر از دار و درخت و بوتههای یاس و نسترن، طرف دیگرش، باغی سوخته بود با انبوه علفها و شاخههای سیاه و خاکستری. کلبهای با سنگهایی دود گرفته در منتهی الیه آن قرار گرفته بود. خانهی سیروس متقی بالای این تپه بود و دیگر خانهای در چشماندازم نبود.
باغ، در آهنی بزرگی داشت، با دو ستون سفید منقش مرمری. کنارِ ستونها را دیواری از شمشادهای سبز پوشانده بودند. سه ضلع دیگر باغ با حصاری از تنههای خشک و بریدهی درختها احاطه شده بود. جلوی خانه، حوضی فیروزهای بود با ماهیهای بزرگ رنگ به رنگ و فوارهای ایرانی در وسط آن. گوشهی ایوان خانه یک بخاری هیزمی بود و تختی چوبی و قالیچهای. دو قفس بزرگ در دو طرف ایوان قرار گرفته بود. یکی سیاه و گنبدی شکل که دو طاووس بزرگ در آن میخرامیدند و آن یکی، با سقفی بلند پراز مرغها و خروسهایی رنگ به رنگ.
صبح روز اول با صدای قوقولی قوقوی خروس از خواب بیدار شدم. تختم را کنار پنجرهی اتاقم گذاشته بودم، داشتم از چشمی دوربینم باغ را نگاه میکردم. بهار بود و نیمهی سبز باغ از گل و شکوفه و سبزی موج میزد.
ساعت هفت صبح در باز شد وسیروس متقی از خانه بیرون آمد. پیراهن و پیژامایی سفید به تن داشت سگ دنبالش راه میرفت. از جادهی شنی گذشت، جلوی ورودی باغ خم شد و بسته روزنامهها را از زمین برداشت. به خانه برگشت و چند دقیقه بعد، سینی و فلاسکی در دست، به ایوان آمد. روی تخت نشست. لیوان چایش را پر کرد و مشغول خواندن روزنامه شد.
ساعت هفت و نیم، درِ کلبه سنگی باز شد و پیرمردی سیاه چره از را دیدم که یک پایش میلنگید. سوار وانت قرمز لکنتهای شد. از میان درختهای سوخته گذشت، از دره بالا آمد و وانت را جلوی خانه پارک کرد. از ماشین پیاده شد و به جمع کردن برگهای خشک و چیدن علفهای هرز مشغول شد.
حوالی ساعت هشت، سیروس بساط صبحانه را جمع کرد و در قفس طاووسها را باز کرد. طاووسها با بالهای گشوده جلویش میخرامیدند. بعد، برای کبوترها و مرغهاها دانه ریخت. سگ توی ایوان دراز کشیده بود و چرت میزد. ساعت نُه صبح، همراه پیرمرد توی باغ رفت. هر دو، قیچی دردست، گلها را یکی یکی از پایین ساقهها میچیدند، برگهای پلاسیده و تیغها را از ساقهها جدا میکردند، گلها را دسته دسته میکردند، سطلها را از آب پر میکردند و دستههای گل را توی سطلها جا میدادند. ساعت یازده سیروس متقی وانت سفیدی را از گاراژ بیرون آورد. همراه پیرمرد سطلهای گل را پشت وانت گذاشتند. سگ را کنار دستش نشاند و از باغ بیرون رفت. تا پیرمرد آب و جارویی کند و برگهای خشک را از حوضچهی ماهیها جمع کند، سیروس برگشته بود؛ این بار با دو سه درخت و چند گلدانِ تازه.
کاشتن درختها و چیدن علفهای هرز که تمام شد، هر دو از دره بالا آمدند. سیروس توی خانه رفت و با قابلمهای و نانی در دست به ایوان برگشت. پیرمرد بقچهاش را از وانت بیرون آورد. کنار هم نشستند. پیرمرد بی وقفه حرف میزد و دستهایش را تکان میداد. ناهار که تمام شد، سیروس کلاهی حصیری بر سر گذاشت، عینکی تیره بر چشم زد و دوباره هر دو توی باغ رفتند. چشمهای من سنگین شدند. دوربین را کنارم گذاشتم و خوابم برد.
بیدار که شدم غروب بود. دوربین را برداشتم. دیدم سیروس متقی روی تخت ولو شده و به آسمان نگاه میکند. سگ کنارش دراز کشیده بود. دوربین را بالا بردم. پرواز فوج پرندههای سفید را دیدم که در آسمان طرحی از هفت زده بودند. شاید او هم همان منظره را میدید. پرندهها از بام خانه سیروس متقی گذشتند، از دره پایین آمدند، دوباره اوج گرفتند و از بالای خانهی من رد شدند.
۳
«بفرمایید داخل! در باز است.»
اول صدای واقِ سگ را از پشت در شنیدم و بعد از فاصلهای دورتر صدای خشدار سیروس متقی را. با جعبهی ابزارم وارد خانه شدم. سگ، همانطور که پارس میکرد دُمش را تکان داد و از زانوهایم بالا رفت. خم شدم و دستی روی سرش کشیدم.
جلویم راهروی بلند و نیمه تاریکی بود با چند گلدان بلند. راهرو به سالنی بزرگ ختم میشد با دیوارهای سفید و با چلچراغی بزرگ و پنجرهای قدی رو به باغ. قالی ایرانی طرح ماهی بزرگی با گلهای سرخابی وسط سالن بود. روی مبلها را شمدی سفید کشیده بودند. قالیچهای دیواری هم روی دیوار بودکه آیهای از قرآن را روی آن بافته بودند.
«بلدید عربی بخوانید؟»
صدایش از پشت سرم میآمد.
«نه! عجب قالیچهی قشنگی! خیلی وقت باید صرف بافتنش شده باشد.»
لرزش صدایم را حس کردم صدایم میلرزد. به طرفش برگشتم. تیشرتی آبی پوشیده بود و کلاهی حصیری توی دستش بود.
«گفتید چند روز است که لولههاتان گرفته؟»
«سه روزی میشود. اول لولهی حمام گرفت، بعد یکی ـ یکی لولههای دیگر. فکر کردم شاید ایراد از شرکت آب است. پرس و جو کردم. گفتند، امکان ندارد.»
به طرف آشپزخانه رفت. وقتی داشت ظرفهای تلنبار شدهی توی ظرفشویی را بیرون میآورد، پرسید:
«آبی، چایی، نوشابهای میل دارید؟»
«ممنونم! حالا نه!»
شیر آب را باز کرد. آب چکه چکه توی دستشویی ریخت. آچارم را بیرون آوردم. سیروس از آشپزخانه بیرون رفت. حولهای را روی زمین انداختم و درِ کابینت زیر سینک را باز کردم. کف آشپزخانه به پشت دراز کشیدم و سر و شانههایم را توی کابینت و زیر لولهها بردم. آچار را روی لوله چرخاندم و لوله را باز کردم. کاسهای را زیر لولهی باز شده گذاشتم و رسوب و شنهای توی لوله را تمیز کردم. داشتم لوله را میبستم که دوباره طنین صدایش را شنیدم. سعی کردم لرزش پاهایم را مهار کنم. پوتین بزرگ و پاهایش را دیدم که در برابر پاهای مچاله شدهی من ایستاده بود.
گفت: «با خانوادهتان زندگی میکنید؟»
«نخیر! من هم مثل شما تنهایی زندگی میکنم.»
خودم را از زیر لولهها بیرون کشیدم.
گفتم: «اینجوری. خیالم راحتتر است.»
دستمال سفیدی را دستم داد. عرق سر و صورتم را پاک کردم.
گفت: «درست شد؟»
آب را باز کردم. آب با فشار توی سینک ریخت.
گفتم: «این یکی بله! احتمالا لولهی اصلیتان جایی ترکیدگی داشته، باعث شده که شن و املاح آب توی لولهها رسوب کند. باید بقیه را هم یکی یکی باز کنم.»
لیوان چای را جلویم گرفت.
«ممنونم! فعلا نه! بعداٌ شاید.»
قند را توی دهانش گذاشت. چای را یک جرعه سرکشید.
گفت: «من توی باغ کمی کار دارم. اگر کاری داشتید، صدایم کنید.»
از خانه که خارج شد، شیر آبِ آشپزخانه را باز کردم و سرم را زیر شیر آب بردم. آب سرد روی سر و صورتم ریخت. دقیقهای زیر آب ماندم. بعد سر و صورتم را با حوله خشک کردم. از پنجره بیرون را که نگاه کردم سیروس را دیدم که شلنگ در دست داشت گلدانهای ایوان را آب میداد. از شیب باغ که پایین رفت، با سرعت مجلهها و روزنامههای کنار بخاری را زیر و رو کردم. سبد پر بود از مجلههایی درباره حیات وحش و شکار و طبیعت. به اتاق خواب رفتم: اتاقی با پردههای تیره و با موکتی رنگ و رو رفته. تخت چوبی یکنفرهای گوشهی چپ اتاق بود، صندلی و میزی کوچک در سمت راست آن. لباسهای سیروس کنار تخت و روی زمین ولو بودند. به دیوارهای اتاق تابلویی آویزان نبود. حمام، تمیز و مرتب بود. لولهی دستشویی حمام را باز و تمیز کردم. توی دستشویی، یک مسواک بود و بستهای خمیردندان و تیغ ریش تراشی. قفسهی داروها را باز کردم. پر بود از قوطیهای نیمه خالی قرص. کمدهای اتاق خواب را به دقت بازدید کردم. بهجز مشتی لباس و خرت و پرت، چیزی پیدا نکردم. توی کمد زیر میز، دو آلبوم عکس پیدا کردم. آلبومها را صفحه به صفحه ورق زدم. عکسهای کودکی و جوانیِ سیروس بودند. صفحههای آخر یکی از آلبومها، مثل اینکه عکسهایی را بیرون کشیده باشند، جای چند عکس خالی بود.
کارم که تمام شد، به ایوان رفتم. سگ داشت روی ایوان چرت میزد. نشستم و صورتحساب را نوشتم. صدای جنب و جوش مرغ هایی که توی قفس به دانهها نوک میزدند، تنها صدای حاضر در آن باغ بزرگ بود. داشتم بالهای گشودهی طاووسها نگاه میکردم که صدایی از پایین شنیدم. سرم را که برگرداندم، سیروس را دیدم که عرقریزان، فرقونی پر از هیزم را با خودش بالا میآورد. تپش قلبم شدیدتر شد. حس کردم همین حالاست که حالم به هم بخورد. سرم را به پشت صندلی تکیه دادم، چشمهایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم. بالای تپه که رسید، صدای چرخهای فرقون هم قطع شد. فرقون را گوشهای گذاشت، نفس ـ نفس زنان، دستمالی از جیب بیرون کشید، عرق صورتش را پاک کرد کاسهای پر از توت سفید را از روی هیزمها برداشت و جلویم گرفت.
گفت: «بسم الله!»
گفتم، «دستتان درد نکند. الان نه!»
یکی از توتها را در دهان گذاشت.
گفت، «نترسید! فکر نمیکنم از اینها جایی دیگر گیرتان بیاید. بخورید! نمک گیر نمیشوید.»
صورتحساب را جلویش گرفتم.
«ایرادش همان بود که فکر میکردم. امیدوارم مشکلتان رفع شده باشد.»
به صورتحساب نگاهی انداخت، سرش را بالا آورد، لبخندی زد و گفت:
«تخفیف هم دارد؟»
«قابل ندارد. این را هم اگر نخواستید، ندهید.»
وقتی برای آوردن پول، داخل خانه رفت، من داشتم به دو درخت بلوط بالای تپهی روبرو نگاه میکردم.
پول را که میشمرد، پرسیدم:
«تنهایی نمیترسید اینجا؟»
۴
بعد از ظهر یکشنبه دهم شهریور هزار و سیصد و پنجاه و نُه، احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیا هستم. طبقهی بالای یک اتوبوس دو طبقهی اسقاطی نشسته بودیم. غیر از ما سه نفر دیگر هم بودند. پسر و دختری جوان که کنج دیگر اتوبوس پچ پچ میکردند و مردی که کلاه شاپویش را تا نیمهی صورتش پایین کشیده بود.
گفتم، «راستش را بگو! واقعا اسمت زهرا ست؟»
چتری موهایش از زیر روسری سورمهای بیرون زده بود. خندید.
گفت، «چطور مگر؟ با اسم زهرا مشکلی دارید؟»
گفتم، «همینجوری گفتم.»
دگمهی پایینی مانتویش را بست. شلوار جین و کفشهای کتانیاش برق میزدند. باز خندید.
گفت، «به خدا اسمم زهرا ست.»
با خنده گفتم، «خدا کمرت را بزند.»
گفت «بهم نمییاد که دختر با دین و ایمونی باشم؟»
اتوبوس تلق- تلوق کنان خیابانهایی پر چاله –چوله را پشت سر میگذاشت. شاخههای بلند چنار به بدنه و شیشههای اتوبوس ساییده میشدند. روسریاش را باز کرد. موهای خرمایی کوتاهش نمایان شدند. موها را کشید پشت گوشها. روسریاش را گره زد.
گفت، «به شما هم اسم ماشاالله نمییاد.»
با پروین جلوی کارخانه جهان چیت آشنا شدم. در آن زمان من به عنوان تکنیسین برق در کارخانه کار میکردم. در کارخانه به جز یکی دو نفر، کسی از وابستگی تشکیلاتی من اطلاع نداشت. پروین هوادار تروتسکیستها بود. ما اسمشان را گذاشته بودیم خارجیها. بعد از ظهرها همراه دختری دیگر میآمدند و جلوی در کارخانه اعلامیه پخش میکردند. کارگرهای جوان دور و برشان پرسه میزدند و خوش و بش میکردند.
گفتم، «رفیق مواظب باش! گر کسی گفت که نشریهتان را خوانده و خواست به خانهشان بروی، نرویها! خیلی از اینها دنیا را یک جور دیگر میبینند.»
رنگش سرخ شد. حس کردم از صراحتم دلخور شده.
گفت، ” سن و سالتان به برادر بزرگم میخورَد، ولی عینا شبیه پدرم حرف میزنید. ”
یک روز بعد از کار عدهای جلوی در کارخانه جمع شدهاند. جلوتر که رفتم، پروین را دیدم که با صورتی گُر گرفته بالای سکویی رفته بود و فریاد میزد. دو ـ سه نفر لباس شخصی بهزور میخواستند دستش را بگیرند و پایینش بیاورند. من خودم را توی جمعیت جا زدم. چند تا از کارگرها میخواستند وساطت کنند. وسط دعوای مأمورین و کارگرها پروین را از گوشهای خارج کردم.
۵
اطمینان داشتم که اینبار مرا نشناخته است. ریش سفید بلندی داشتم و موهایم را هم ازته تراشیده بودم. از اینها گذشته، تکیده تر و شکسته تر از آن هم بودم که بتواند مرا شناسایی کند. یکماه منتظر شدم. بعد شروع کردم. هفتههای اول، ساعات معینی از شب تلفن میزدم. گوشی را که بر میداشت، سکوت میکردم. شبهای اول فحشی میداد و گوشی را میگذاشت. از ماه سوم پاکتهایی بی نامه و بدون نشانی برگشت را به آدرس خانهاش میفرستادم. بعد، وقت و بیوقت، صبح و غروب و نیمههای شب زنگ میزدم. از فیلمی قدیمی یاد گرفته بودم. پارچهای را روی گوشی میگذاشتم و صداهای مختلف را در میآوردم. صدای نفس ـ نفس زدن، صدای قطار، صدای گرگ صدای آژیر. ماههای بعد فقط سکوت میکرد و به صداها گوش میداد. بعدها گوشی را برنمیداشت. من قطعهای از سمفونی شهرزاد کورستاکف را پای پیامگیرش پخش میکردم و خودم با سوت آن را همراهی میکردم:
لالالا لالالا لالالا لالالا ـ لالالالالا…
۶
بعد از ظهر شرجی دوازدهم مردادِ سال هزار و سیصد و شصت، داشتم از پنجره طبقهی دوم کافه یوسف جنب و جوش انبوه گنجشکهای خیابان روبرو را نگاه میکردم. بیخیال مثل لکه ابری خاکستری میآمدند، در هوا موجی میزدند و لای برگهای درختهای چنار گم میشدند. سه ساعت و نیم از قرارم با پروین گذشته بود. سه ماهی میشد که همدیگر را ندیده بودیم. آن روزها من رابط تشکیلاتمان در مهاباد بودم. پروین نزدیک میدان آزادی در خانهی خالهاش مخفی بود. دلم شور میزد. یکی ـ دو بار پایین رفتم و از تلفن روی پیشخوان یوسف، شمارهی خالهی پروین را گرفتم. کسی جواب نمیداد. حوالی ساعت چهار، یک تویوتای سرمهای با شیشههای دودی آنطرف خیابان پارک کرد. مردی که به کیوسک تلفن تکیه داده بود هر چند دقیقه یکبار به ساعتش نگاه میکرد. نیم ساعت بعد، دستفروشی بساط خرت و پرتهایش را روی زمین پهن کرد. من تعدادی اعلامیه همراهم بود و یکی دو کتاب که برای پروین آورده بودم. اعلامیهها را خرد کردم و توی چاه مستراح ریختم. کتابها را هم به رسم یادگار به یوسف دادم. غروب، هنوز همان آدمها حضور داشتند و همان تویوتای سورمهای. یوسف از پلهها بالا آمد، عذرخواهی کرد و گفت باید کافه را تعطیل کنند. چارهای نداشتم. همراه یوسف و کارگرهایش بیرون آمدم. کارگرها کرکره کافه را پایین کشیدند و هر کدام به سویی رفتند. یوسف تعارف کرد که مرا برساند. قبول نکردم. کافهاش محلی امن و دنج و پاتوق ما بود و اغلب قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم. آرام -آرام راهی خیابان شدم. برای رد گم کردن زیر لب سوت میزدم، آهنگی کوچه بازاری را میخواندم و میرفتم. از دو سه کوچهی باریک گذشتم، به هوای شاشیدن کنار تیر چراغ برقی ایستادم. اطراف و پشت سرم را پاییدم. وقتی مطمئن شدم که کسی در تعقیبم نیست، خودم را در ازدحام عابرین خیابان انقلاب جا زدم. میدان انقلاب که رسیدم تاریک شده بود. سوار تاکسی شدم و به طرف میدان آزادی رفتم. به خانهی خاله پروین که رسیدم، هوا تاریک شده بود. ساعتی اطراف خانه منتظر ماندم. مورد مشکوکی توجهم را جلب نکرد. اِف اِف را فشار دادم. بار اول کسی جواب نداد. دومین بار که زنگ را فشار دادم، دیدم چراغ بالکن طبقهی دوم خانه روشن شد و خالهی پروین، پنجره را باز کرد. اول به اطراف نگاهی انداخت، بعد علامت داد که بروم تو.
چهل و هشت ساعت بود که پروین به خانه نیامده بود. وقت را نمیشد تلف کرد. زهوارهای میز و زیپ مبلها را باز کردم و کاغذهایی را که پروین جاسازی کرده بود، توی دستشویی سوزاندم. چند کتاب و کمریِ کوچکی را که به امانت پیش پروین گذاشته بودم، برداشتم و بیرون آمدم. آنشب قرار بود به خانهی امنی حوالی نیاوران بروم. کتابها را توی جوی آب ریختم. کمری را خالی کردم و لای آستر کتم جا دادم. جلوی صف کرایههای تجریش که رفتم، دیدم آنقدر مسافر، منتظر ایستاده که پشیمان شدم. اول بزرگراه، کنار آدمهای جورواجوردر انتظار شخصیها ایستادم. ماشینها میآمدند و مسافرها به طرفشان هجوم میآوردند. من گیج و منگ بودم. سعی میکردم به دلم بد راه ندهم. دلم میخواست پروین، خانهای همان حوالی پنهان شده باشد. چند جوانِ کنارم ایستاده بودند، همدیگر را دست میانداختند و میخندیدند. وقتی یک پیکاپ قراضه جلوی پایمان ترمز زد، همه یکصدا گفتیم تجریش. پیکاپ جلوتر رفت و چند متر آنطرفتر ایستاد. من دویدم و درِ کنار راننده را باز کردم. دیدم دو نفر تنگِ هم نشستهاند. راننده اشاره کرد که عقب بنشینم. زیرِ سقفِ برزنتیِ، پشت پیکاپ، کنار جوانها نشستم. راه که افتادیم کمریام را آرام جابهجا کردم. جوانهای اطرافم بیخیال غش و ریسه میرفتند. چند دقیقه که گذشت، دیدم یکیشان سیگاری کج و کوله را از جیب بالایی کتش بیرون کشید. به من نگاهی انداخت و «با اجازه»ای گفت. یکیشان شروع کرد به خواندن. بقیه با او دم گرفتند. یکیشان از آنطرف ماشین بلند شد، با رقص و قر و تلو تلو خوران آمد جلو و برای اولی کبریتی گرفت. من دلم شور میزد. اولی سیگار را بین انگشت شست و سبابهاش گرفت و پکی عمیق زد و به سرفه افتاد. بقیه خندیدند. اولی سیگار را به بغل دستیاش داد و آن یکی هم همین کار را کرد تا آخری، و بعد نوبت من رسید. من «ممنونی» گفتم و عرق روی پیشانیام را پاک کردم. برای لحظهای به سرم زد که همانجا وسط بزرگراه پیاده شوم. فکر کردم آنوقت شب کار عاقلانهای نیست. جوانها بیوقفه میخندیدند. یکیشان «ببخشید» ی گفت و روی زمین پایین پای بقیه دراز کشید. من به حال و روز خودم فکر میکردم. سیگار دیگری را روشن کردند و دست به دست چرخاندند تا دوباره نوبت به من رسید. از آنها اصرار و از من انکار که از پس دستهای یکیشان اول بزرگراه را دیدم و بعد همان تویوتای سرمهای رنگ را که به فاصلهای از پسمان میآمد. دستم را روی سرم کشیدم. صورتم را بین دستهایم پنهان کردم و برای لحظهای حس کردم، قلبم را چنگ میزنند. دست کردم و از جیب بالایی کتم سیانور را بیرون کشیدم و گذاشتم ش زیر زبان. خیس عرق بودم. جوانها با هم دم گرفته بودند. دیدم کامیون باری بزرگی از تویوتا سبقت گرفت و پشت سرمان آمد. من کاغذهایی را که همراه داشتم ریزریز کردم و از دیواره پیکاپ بیرون ریختم. جوانی که روی زمین دراز کشیده بود پکی به سیگار زد، نیم خیز شد، نگاهی به کامیون انداخت و نگاهی به من. گفت: «داداش من چشمام خوب نمیبینه، این ببَرِه؟» مانده بودم که چه بگویم. یکیشان نیم خیز شد. به اولی گفت: «الاغ! ببر کجا بود؟» بقیه خندیدند. اولی بلند شد، فریاد زد: «به خدا این ببره!» من داشتم برایش توضیح میدادم که این ببر نیست و کامیون مَک است که دیدم بقیهی جوانها با همدیگر دم گرفتند «ببر، ببر». تویوتای سرمهای از کامیون جلو زد و نزدیکتر شد. جوانک کنار من فریاد زد «ببر»، و به طرف بیرون خم شد. داشت از ماشین بیرون میافتاد. من یک پایش را گرفته بودم، دیدم دستی، چراغ آژیر چشمک زن را از پنجرهی تویوتا بیرون آورد و روی سقف گذاشت. کسی پای بلندگو گفت: «کنار جاده توقف کنید.»
وقتی پیکاپ ایستاد و تویوتای سرمهای راه را بر آن بست و چهار نفر اسلحه بهدست از آن پیاده شدند، من سیانور را تف کردم بیرون. میدانستم که تا سالها و شاید هم دیگر هیچوقت خیابان و ازدحام آدمها را نخواهم دید.
۷
از شر پیرمرد به آسانی خلاص شدم. پیرمردی بود شاد و بی دغدغه؛ با کمی مهربانی به آدم انس میگرفت. سفرهی دلش را که باز میکرد، از همه کس و همه جا حرف میزد. گفت اسمش «بریژیدو گومز» است و شصت و هفت سال دارد. من به شوخی او را «بریژیت باردو» صدا میزدم. وقتی میخندید و با شور از رؤیاها و عشقهای جوانیاش حرف میزد، هالهای از اشک چشمهایش را میگرفت و دندانهای طلا گوشهی دهانش نمایان میشدند. سیروس متقی را پاترون صدا میزد. با دو پسرش زندگی میکرد. مثل خیلی از کارگرهای آن حوالی، بدون مجوز بودند و سیاهکاری میکردند. چند بار از خانهام پرسید، نشانیِ جایی دور را دادم. تکیهگاه و عصای دست سیروس بود و سخت وفادار به او. از جوانی توی آن باغ بزرگ کار کرده بود. آدمها آمده بودند و رفته بودند تا نوبت به سیروس رسیده بود. درختها و بوتهها را با هم کاشته بودند و مثل بچههایش به آنها دلبستگی داشت. میگفت، اوایل، وقت و بیوقت، میهمانانی به خانهی پاترون میآمدند و بعضیها هم، شبی آنجا اطراق میکردند. میگفت، حالا چند سالی میشود که دیگر کسی به دیدن پاترون نمیآید. کسی دلیل آتش گرفتن نیمی از باغ را نمیدانست. نیمههای شب، همسایهها فقط توانسته بودند پیرمرد و پسرهایش را از توی کلبه بیرون بکشند. میگفت، وقتی پاترون رسیده بود، همه چیز سوخته بود. بعضیها به خود سیروس ظنین بودند و مأمورین، به مردی که چند صباحی برای او کار کرده بود و ناگهان ناپدید شده بود. میگفت، بعد از حریق، دیگرگذار پاترون به نیمهی سوختهی باغ و به کلبه سنگی نیفتاد.
هر چه تلاش کردم نتوانستم پیرمرد را به وسوسهی کاری پرسودتر به سمتی بکشانم. غروب یکی از روزهای اوایل جولای، وقتی مأمورین ادارهی مهاجرت توی کلبه ریختند و پسرهایش را دستگیر کردند، پیرمرد جلوی قفس طاووسها ایستاده بود. وقتی پسرهایش را توی ماشین مأمورین دید، وسایلش را برداشت، یادداشتی جلوی در خانهی سیروس گذاشت و سوار ماشین شد. مطمئن بودم که دیگر هیچگاه منظرهی آن باغ و درختهایش را نخواهد دید.
بخشی از یک داستان بلند…