Quantcast
Channel: هنر و ادبیات | رادیو زمانه
Viewing all articles
Browse latest Browse all 921

علی امینی: یک ایرانی بی‌عرضه دنبال کار می‌گردد

$
0
0

رفت و برگشت او زیاد طول نکشیده بود. از دهانه ایستگاه مترو که بیرون آمده بود، از فرط عجله و دستپاچگی مسیری عوضی را در پیش گرفته بود. افتاده بود توی یک خیابان باریک و دراز و بعد چند خیابان فرعی را سراسیمه بالا و پایین رفته بود تا عاقبت از پشت بنای آجری کلیسایی رومی سر در آورده بود که قرار بود آنجا باشد.

علی امینی نجفی، نویسنده

علی امینی نجفی، نویسنده

کلیسا را دور زده و بالأخره به میدان رسیده بود. بنگاه مربوطه آن سر میدان بود. برای رفتن به آن طرف کوتاه‌ترین راه این بود که از وسط میدان عبور کند. میدانی که پر از رفت و آمد بود و در این اولین روزهای تعطیلات تابستان محل بازی بچه‌ها شده بود، که با سروصدا دنبال توپ‌های جورواجور می‌دویدند. با گام‌های تند و بلند از میان جمعیت راه باز کرده بود. سعی کرده بود با عجله از وسط بچه‌ها رد شود که ناگاه یک توپ تنیس به کنار سرش خورده بود. از ضربه ناگهانی لحظه‌ای چشمش سیاهی رفته، سر را توی دست گرفته و تلوتلو خورده بود. قدری طول کشیده بود تا بفهمد که چیزیش نشده و فقط عینکش به طرفی پرت شده. به خود آمده و در جستجوی عینک به اطراف زمین چشم دوانده بود. ناگاه دختربچه لاغری با یک راکت تنیس که شاید از هیکلش بزرگتر بود، پیش آمده و عینک را به طرفش گرفته بود. در خشمی آنی به عینک چنگ زده و با همان دست دخترک را هل داده و به زمین انداخته بود. به جیغ او دیگر توجه نکرده بود: عینک را که خوشبختانه نشکسته بود، به چشم زده، با شتاب از میدان بیرون گریخته و خود را به پیاده‌روی مقابل رسانده بود. سراسیمه به دنبال بنگاه گشته بود. با این بدشانسی‌ها هیچ بعید نبود که دیر برسد. مثل بیشتر وقت‌هایی که خیال می‌کرد وقت اضافی دارد و یک ساعتی زود به قرار می‌رسد، اما بعد چیزی پیش می‌آمد که دست آخر دیر به قرار می‌رسید، در این کشوری که در دقت و وقت‌شناسی الگوی جهانیان است.

وقتی تابلوی نقره‌ای کوچک بنگاه را کنار در عمارتی نوساز پیدا کرد خیالش راحت شد. تکمه زنگ را آهسته فشار داد، در باز شد و او وارد شد، بی‌آنکه توجه کند که بنگاه مربوطه در کدام طبقه است. به جای آسانسور راه پله‌ها را گرفت و بالا رفت و در هر طبقه تابلوهای روی در شیشه‌ای روبرو را خواند. تأخیر در اولین قرار بدترین چیزی است که برای آدم پیش می‌آید. اما او دوسه دقیقه‌ای هم زودتر رسیده بود و دیگر عجله‌ای نداشت.

کار را همسرش، یعنی همسر سابق، برایش پیدا کرده بود. و زود به او خبر داده بود تا تلفن کند و قرار بگذارد.

– این هم کار. دیگه چی میگی؟ باز دوباره بهانه نیاری ها! حتماً زنگ بزنی ها! یادت نره ها… چرا فردا؟ همین حالا زنگ بزن دیگه. حالا اینقدر فس فس کن تا کار از دست بره…

و دو روز بعد: قرار گذاشتی باهاشون؟ حالا چرا جمعه؟ روز قحط بود؟ نکنه کلکی تو کارشون باشه؟! تعطیل نباشن روز جمعه؟! اون هم بعد از ظهر! حتما خودت این جور خواستی!… حالا حتما بری ها! سعی کن سر ساعت سه اونجا باشی. حتما سر وقت بری ها! اصلاً خوبه یک ربع زودتر بری. علامت خوبیه براشون. به من هم خبرش رو بده بعدن…

و همین امروز ظهر باز زنگ زده بود تا به خیال خودش از خواب بیدارش کند.

– گفتم نکنه باز تا لنگ ظهر خواب باشی. اما او بیدار بود. طبق معمول تازه دم صبح به بستر رفته بود اما ساعت گذاشته و بیدار شده بود. زود دوش گرفته و خود را آماده کرده بود. موقعی که همسر سابق زنگ زده بود داشت یک چیزی توی معده فرو می‌داد.

در پاگرد طبقه دوم در توالت را دیده بود. وارد شده بود و جلوی آینه ایستاده بود. لازم بود هم نفسی تازه کند و هم سر و ظاهرش را چک کند. از ضربه توپ یک دایره صورتی کنار پیشانی نقش بسته بود. کنار سر را نوازش داد و موی آشفته را صاف کرد. سالها بود که دیگر در بند ریخت و لباس نبود، فقط همین یک دست لباس مخصوص جلسات معارفه و قرارهای رسمی را هنوز نگه داشته بود. امروز فراموش نکرده بود که ریش چندهفته‌ای را تیغ بندازد، کناره سبیل را مرتب کند و موهای اضافی سر و صورت را بگیرد. کت و شلوارش باید صاف و مرتب باشد. گره کراوات را با فشار دست دوباره صاف کرد. این کراوات مسخره که در هر حالتی کج می‌ایستاد! یک لحظه وسوسه شد آن را باز کند و به جیب بگذارد، و بعد فکر کرد نیم ساعت بیشتر که طول نمی‌کشد، پس به درک، بگذار باشد! خوبیش این است که پیراهنش روشن است، سفید نیست، آبی است، اما آبی روشن، که از دور به سفیدی می‌زند. و این کیف سیاه سامسونت. کیفی که سعی کرده آن را با یک مشت مدرک و گواهی بی‌خاصیت سنگین کند.

یک هفته‌ای طول کشیده بود تا بالاخره تمام قوای جسمی و روحی را جمع کرده، دل به دریا زده و به شماره مربوطه تلفن کرده و قرار گذاشته بود. به پیدا کردن کار هیچ امیدی نداشت، اما شاید بشود موقتا دهان این زن را بست و از سرکوفت‌هایش راحت شد.

– همه تقصیر دارن: هوا، آسمون، زمین، شانس، اقبال، دنیا، اروپا، سرمایه‌داری، کائنات، بحران اقتصادی، در و همسایه، همه مقصرند که آقا کار گیر نمیاره. سینماگر کبیر منتظره که از هالیوود باهاش تماس بگیرن. انگار این همه آدم‌هایی که با کار تاکسی و کبابی و پیتزایی به همه چیز رسیدن، شعور ندارن، استعداد ندارن، شخصیت ندارن، لیاقت ندارن. مرتیکه تن لش! اسم خودشو گذاشته هنرمند! نشسته تو خونه شعر میگه و قصه می‌بافه، سناریوهای صدتا یک غاز می‌نویسه، لابد برای در و دیوار! چهل سالش شده هنوز از هپروت جوونی بیرون نیامده…

وقتی با‌احتیاط از پله‌های طبقه آخر بالا می‌رفت، در دل آرزو می‌کرد با همان خانم منشی مهربانی روبرو شود که با صدایی گرم و دلنشین او را دعوت به کار کرده بود. پیش خودش او را سی ساله، ریزه‌اندام و با موهای کوتاه قهوه‌ای مجسم کرده بود.

– شما شانس خیلی زیادی دارید. خواهش می‌کنم حتماً به دفتر ما مراجعه کنید. هرچه زودتر بهتر!

طبقه چهارم بود یا پنجم که خود را جلوی در بنگاه دید. لختی صبر کرد و نفس بلندی کشید تا التهاب درون را مهار کند. 
از در که وارد شده بود، یک آن از قیافه منشی دفتر جا خورده بود. مطمئن بود که در تلفن با این زن حرف نزده است. این منشی را راحت می‌شد سالمند خواند، هرچند که به ضرب و زور آرایش، هیکل را جلا داده بود. سینه را با فوت و فن خاصی خوش‌فرم نگه داشته بود. پیراهن زرشکی نازکی پوشیده بود که بالهای تابدار یقه‌اش تا روی گل و گردن بالا می‌آمد؛ روی شلوار تنگ سیاه، شاید هم سرمه‌ای تیره. با این سر و وضع آراسته، ظاهری یافته بود چشمگیر و کمابیش جذاب.

– بفرمایید بنشینید، همین حالا آمدن شما را به آقای مدیر خبر میدم.

و در اتاق کناری ناپدید شده بود. یک دقیقه بعد بیرون آمده و با لبخندی الکی به او گفته بود: «آقای مدیر منتظر شماست.» و بعد در حالیکه شال و کیفش را از جالباسی بر می‌داشت، برایش آخر هفته خوبی آرزو کرده بود، که معنایش این بود که قصد دارد زودتر تعطیل کند و او را با مدیر تنها بگذارد.
مدیر تنومند بود با کله‌ای گرد و هیکلی خپله. با ورود او، بلند شد، بالاتنه بزرگش را روی میز انداخت و دست نرم و چاقش را به طرف او دراز کرد و با همان دست به کاناپه سیاه چرمی روبرو اشاره کرد. او گرفت نشست و بلافاصه از روی میز کناری شیشه کوچک آب معدنی را برداشت، آب خنک را توی لیوان خالی کرد و لاجرعه سر کشید. بعد از جعبه روی میز یک دستمال کاغذی بیرون کشید و عرق صورت را خشک کرد.

مدیر که تمام وقت قلمی به دست داشت، لحظاتی خود را با کاغذهای روی میز مشغول کرده بود، بعد سر بالا کرده و با نگاهی مهربان آرام گفته بود:
 راحت باشید! قبل از هر چیز از خودتون برام بگید. هیچ عجله‌ای نیست، هر وقت حاضر شدید… در آرامش کامل…

او هم وضعیت و مشخصات خود را شرح داده بود. سعی کرده بود نفسش را آرام کند، دستپاچه نشود، شمرده حرف بزند، دقیق باشد و چرت و پرت نگوید.

مدیر در سکوتی فکورانه، سر تکان داده و یادداشت برداشته بود، و دم به دم به نشان تحسین پیشانی صافش را با ابروهای کم‌پشت بالا انداخته و گفته بود: «آها!» با حوصله گوش داده بود تا حرف‌های او به آخر برسد، و بعد با شوقی نمایان درآمده بود که: «خیلی متشکرم. همه چیز را متوجه شدم. نتیجه می‌گیرم که شما جوانید، تحصیلکرده هستید، ظاهر خوبی دارید و از همه مهم‌تر به چند زبان خارجی هم حرف می‌زنید. دیگر چه می‌خواهیم بیشتر از این؟!» و بعد دست‌های بزرگش را به هم کوبیده بود: «ما همکاری پرثمری خواهیم داشت. شک ندارم! حتم دارم که به زودی مثل ده‌ها جوانی که برای بنگاه ما کار می‌کنند از همکاری با ما لذت خواهید برد. شغل ما هم بی‌نهایت متنوع و جذاب است و هم درآمد خوبی دارد…»

زیر نگاه نافذ مدیر، یک دم به خود آمده و به شیشه‌های آب روی میز اشاره کرده بود.

– بله، بله، خواهش می‌کنم، بفرمایید.

دومین لیوان آب معدنی را سر کشیده و به ژرفای یک لختی دلنشین فرو رفته بود تا اینکه صدای مدیر، لبریز از اعتماد به نفس، توی گوشش پیچیده بود: «خوب، حالا حتما کنجکاو هستید که بدانید چگونه فعالیتی در انتظار شماست؟»

لحن مدیر ناگهان جدی شده بود، خیلی جدی و صریح: اولین ویژگی کار ما این است که مشتری به سراغ ما نمی‌آید، بلکه ما به سراغ او می‌رویم، یا به عبارت دقیق‌تر، ما خودمان او را انتخاب می‌کنیم. خیلی تعجب می‌کنید، ها؟!

– چرا چرت میگی؟ کی خواسته دخترت رو از تو بگیره؟ شیرین خودش دلش نمی‌خواد ریخت تو رو ببینه. دختر بزرگ شده، عقلش رسیده و فهمیده که تو هیچ کاری براش نکردی. اصلن حرف حسابت چیه؟ تو مزاحمش هستی. وقتی زنگ می‌زنی، از تلفن فرار می‌کنه، میره توی اتاقش قایم میشه، خجالت می‌کشه از این بابایی که داره. واقعا خجالت هم داره. آخر تو چی هستی تو زندگی این بچه؟ کجا بودی؟ چکار کردی براش؟…

– متوجه عرایضم هستید؟

مدیر هیکل خپلش را روی میز دراز انداخته، دست پرمو و گنده‌اش را دراز کرده و لیوانی از روی میز برداشته بود. اما برخلاف انتظار چیزی توی آن نریخته بود؛ آن را ر‌وی میز میان دستهای بزرگش تاب داده و “روند فعالیت بنگاه” را برایش تشریح کرده بود: کار ما اینجا شروع می‌شود، در فرودگاه. یک لحظه با صندلی چرمی و گردان بزرگش به طرف دیوار چرخی زده و به تابلوی هواپیمایی اشاره کرده بود که بالای سرش آویخته بود.

– اولین قدم انتخاب یک مشتری است. گاهی مشتری از قبل تعیین شده که در این صورت شما هیچ مشکلی ندارید، صاف سراغ او می‌روید و همه چیز عالی و طبق برنامه پیش می‌رود. اما در اغلب مواقع ما اصلاً او را نمی‌شناسیم و این شما هستید که باید او را پیدا کنید. انتخاب این مشتری خاص، تنها او و نه کسی جز او، اساسی‌ترین گام شغل ماست. همه چیز بسته به آنست که ما در انتخاب خود اشتباه نکرده باشیم…

– دوستش داری؟ تو بچه‌تو دوست داری؟ آقا دخترشون رو دوست دارن! واقعاً که چه هنری می‌کنند آقا؟ واقعاً چه زحمتی به وجود مبارک می‌دن؟ حضرت والا دخترشون رو دوست دارن! داری که داری. محبت رو باید نشون داد، باید ابراز کرد، باید با یک چیزی ثابت کرد. تو چه جوری نشون دادی؟ اصلن چی داری که نشون بدی؟ برو خجالت بکش. آقا دخترشون رو دوست دارن! اینو نگی چی بگی…

– راه فرودگاه تا شهر فرصت مناسبی است برای آشنایی بیشتر با آقای مسافر. اینجا دستکم نیم ساعتی وقت داریم که از انگیزه و شرایط مسافرت او، از روحیات و عادات او، از علایق و سلایق او آگاه شویم، هرچه بیشتر بهتر. ممکن است بدشانسی بیاریم و این اقدام به شکست بینجامد. یعنی طرف بدقلقی کند و اصلاً به ما راه ندهد و خود را در اولین فرصت از دست ما خلاص کند. خوب، البته بخت که همیشه با آدم همراه نیست. اما اگر در انتخاب مشتری اشتباه نکرده باشیم، تیر حتماً به هدف می‌نشیند… و انگشت اشاره را مثل تیری توی هوا به طرف او حرکت داد.

مدیر یکریز حرف می‌زد، جدی و باحرارت. سرودست تکان می‌داد و با تمام هیکلش دور و نزدیک می‌شد، و او نگاهش می‌کرد و رفته بود توی بحر نسبتی که سر گرد و بزرگ او با عکس هواپیما برقرار کرده بود. اما مدیر با حرکتی ناگهانی این نسبت را به هم ریخت. لیوان خالی را روی میز رها کرده و انگشت اشاره خود را با حالتی تقریباً تهدیدآمیز به طرف او نشانه رفته بود:

– هرگز از موقع‌شناسی غافل نباشید. فراموش نکنید همکار عزیز، که هر سرویسی باید درست به موقع عرضه بشه، در یک فرصت مناسب و کاملاً سنجیده، نه یک لحظه زودتر و نه یک لحظه دیرتر. کوچکترین غفلت شما باعث می‌شه که اعتماد او را از دست بدید و دیگر هر تلاشی بی‌ثمر است…

– آره دیگه آسمون ریسمون به هم بباف. به زمین و زمان فحش بده. ننه من غریبم بازی در بیار. بگو دیگه: احمد سناریوتو دزدید، پرویز سهمتو بالا کشید، برادرت بهت نارو زد، نازی حقت‌رو خورد، من بهت کلک زدم، حالا هم دخترت چشم دیدنت رو نداره…

– وظیفه ما این است که خواستها و نیازهای مشتری را به بهترین وجهی برآورده کنیم… و البته گاهی هم خودمان باید به او حالی کنیم که به چه چیزهایی نیاز دارد. مهم این است که پیشنهاد ما حالت تحمیلی یا رنگ به‌اصطلاح سودجویانه پیدا نکند. مشتری باید متقاعد شود که نفع او در همین است که از سرویس‌های ما استفاده کند. بدترین چیز این است که خیال کند ما قصد داریم سرکیسه‌اش کنیم. اینجا حیثیت و اعتبار بنگاه ما در میان است که به هیچوجه نباید آسیب ببیند…

– زور؟ من چه زوری دارم؟ کدوم زور؟ تو اصلا برای من زور گذاشتی که حالا بخوام ازش استفاده کنم؟ من اگر هرکول هم بودم تو این زندگی با تو از رمق افتادم. منتها دخترت بزرگ شده و دیگه خودش تصمیم می‌گیره. می‌گه بابای من فرزاگره. فرزاگر می‌دونی یعنی چی؟ یعنی بی‌عرضه، یعنی به دردنخور، یعنی مفلوک درب و داغون…

باز نگاهش به تابلوی هواپیمایی کشیده بود که بالای سر مدیر آویزان بود و با صورت گرد او تصویر مناسبی می‌ساخت که او از تشخیص آن ناتوان بود.

– خوب حالا حتماً می‌خواهید راجع به درآمدتان بدانید. بسیار خوب، برایتان توضیح می‌دهم: ببینید، ما با تعدادی از رستوران‌ها، کازینوها، سوناها و بوتیک‌ها و کلوب‌های شبانه قرارداد داریم. در قبال هر مشتری که به آنها معرفی کنیم… یک مشتری مناسب و دست و دلباز…

عجب بختکی است این زن که افتاده روی زندگی او. بدتر از بختک، مثل ماری سمی که زندگی او را از اولین سال‌های جوانی مسموم کرده. راحت شدن از دستش راحت بود فقط اگر شیرین نبود. می‌توانست برود خود را گم و گور کند، از این شهر و این مملکت و حتا از این دنیا برود و هیچ اثری از خود باقی نگذارد. فقط اگر این شیرین نبود… اما اگر واقعا شیرین نبود… چه باقی می‌ماند از زندگی او بدون شیرین… بدون آن دو چشم رام و نوازشگر، بدون آن لبخند ناز و مهربان… یک مشت خاکستر… غبار خاکستری که با یک پوف به باد می‌رفت…

منگ و بی‌حوصله به مدیر نگاه کرده و عینک را از روی چشم برداشته بود. کورمال از جعبه روی میز دستمالی بیرون کشیده و مدتی دراز عینکش را تمیز کرده و به چشم گذاشته بود و باز به هواپیما خیره شده و از جا بلند شده بود و حالا که ایستاده بود ناگهان تناسب تصویر را کشف کرده بود: کله مدیر درست مثل فضله بود، مثل یک تاپاله گنده که از کون هواپیما پایین افتاده باشد.

– چرا بلند شدید؟ عجله دارید؟ فقط چند دقیقه صبر کنید تا من حداقل مشخصات شما رو ثبت کنم… گفتید ایرانی هستید، بله؟ ایرانی… خوب اسمتون لطفا؟… فرزاگر؟ نام خانوادگی؟… باز هم فرزاگر… ببینم شما حالتون خوبه؟ این مسخره‌بازی چیه در آوردید؟ فکر کردید ما بیکاریم اینجا؟ صبر کنید، کجا می‌رید؟… آهای… آره برید گم شید، دیگه هم این طرفها پیداتون نشه. شما فقط فرزاگر نیستید، یک عوضی احمق هستید…

در پاگرد طبقه دوم دوباره وارد توالت شده بود. لختی با زیپ باز جلوی آبریزگاه ایستاده بود، چند دقیقه یا چند ساعت گذشته بود اما شاش نیامده بود. حتی یک قطره. با کشیدن سیفون به عملیات بیهوده پایان داده بود. 
شیر آب دستشویی را باز کرده بود. آب نوشیده بود و دست و صورت را شسته بود و چشمها را زیر جریان آب سرد گرفته بود. بعد صورت را خشک کرده و عینک را به چشم گذاشته بود. به صورتش توی آینه خیره شده بود. عجیب بود: گوشه لب بالایش می‌لرزید. خود به خود می‌لرزید، انگار که زیر پوست یک ماشین کوکی کوچولو کار گذاشته باشند.

– میدونستم که باز یک بهانه‌ای از خودت درمیاری. به خدای واحد احد می‌دونستم که از زیرش در میری. به جون شیرین مثل روز برام روشن بود. این هم مثل کارهای دیگه. مثل هزار موقعیت دیگه که از دست دادی چون نخواستی به خودت زحمت بدی. چون تنبل و بی‌عرضه هستی و از قبول مسئولیت فرار می‌کنی…

حالا باز کنار میدان بود. کمرش را به تنه درختی تکیه داد و چند بار عمیق نفس کشید. صبر کرد تا دوران سرش آرام بگیرد. هیچ چیز نمی‌شنید. گوشهایش کیپ گرفته بود. ذهنش زیر همهمه‌ای وحشی کرخت شده بود. بعد پاهایش او را به طرف میدان پیش برد. زانوانش خم شد و بدنش را روی نیمکت چوبی ولو کرد. احتیاج به وقت داشت. زمان باید می‌آمد و مثل دیواره‌ای دور او حصار می‌کشید و او را از غوغایی که سر به دنبالش گذاشته بود، نجات می‌داد.

ترسان سر گرداند و به بالای عمارت نگاه کرد. سایه‌ای دید که انگار از لای کرکره‌های آویزان پنجره به او خیره شده است. یعنی خود مدیر بود؟ عصبانی بود؟ اخم کرده بود؟ شکلک درآورده بود؟ می‌خندید؟

باید به سرعت بلند می‌شد و راه می‌افتاد. ناگهان به یاد آورد که کیف دستی را بالا جا گذاشته. زور زد به یاد بیاورد که چه چیز باارزشی توی آن داشته. بعد به این تلاش هم خاتمه داد. «گور باباش… فعلاً که اینجا هستم… بالاخره بیرون آمدم… همه چیز تمام شد… گذشت… گذشت… گذشته شد…»

و سر را به پشتی نیمکت تکیه داد و صورت را به نسیم ملایم عصر سپرد. گره کراوات را باز کرد، با حرکتی آرام آن را از لای یقه بیرون کشید، مچاله کرد و توی جیب کت چپاند. صاف نشست. کت را بیرون آورد و کنار دستش روی نیمکت گذاشت. جلوی پیراهنش یکپارچه خیس بود. تکمه‌های پیراهن را باز کرد. دامن پیراهن را از شلوار بیرون کشید وگذاشت همینطور شل و آویزان بماند و باد بخورد. دستها را باز کرد و روی پشتی نیمکت تکیه داد و نفس‌های بلند کشید. منظم و عمیق. بعد خم شد بندهای کفشش را باز کرد و آنها را روی زمین رها کرد. و دوباره به پشتی تکیه داد و به آسمان نگاه کرد. شاخه‌های بالای چنارهای کهنسال را دید که با لرزشی رقصان زیر آفتاب می‌درخشیدند و سایه بزرگشان روی دیوار آجری کلیسا افتاده بود. و تازه حالا بود که کم کم میدان را به جا می‌آورد، که با تمام ذرات گرد و غبارش زیر نگاه او به حرکت افتاده بود. 
میدانی بود ساده و سنگفرش با سبزه و دار و درخت‌هایی در پیرامون. از وسط میدان تا کمر دیوار زرد روبرو هنوز زیر آفتاب بود. 
همهمه میدان پاخیزان به او نزدیک می‌شد. میدان تقریباً همیشه شلوغ بود. مثل بیشتر میدان‌های مرکز شهر، روزها بازار تره‌بار بود، عصرها محل بازی بچه‌ها و شبها پارکینگ ماشین‌ها. از همین حالا یک ماشین در کناره جنوبی میدان ایستاده بود و دو ماشین در ضلع شمالی آن. و او هیچ به یاد نداشت که وقتی اینجا رسیده بود آنها را دیده باشد. روی بیشتر نیمکت‌های اطراف آدم نشسته بود. بیشترشان زن‌ها و مردهای سالمند بودند که با هم حرف می‌زدند، یا روزنامه می‌خواندند یا همین جوری دور و برشان را تماشا می‌کردند. وسط میدان چندتا بچه مشغول بازی بودند و باز او یادش نبود که عده‌شان بیشتر شده یا کمتر.

و درست همین جا بود که چشمش به دخترک افتاد که هنوز داشت بازی می‌کرد. چیزی از لای اوهام تاریک و گمشده ذهنش جرقه زد. انگار اندکی پیش اینجا چیز بی‌اهمیتی پیش آمده بود، و در دم زیر آفتاب بخار شده بود. دیگر هیچ نشانی از آن باقی نبود و او ناچار بود آن را از اول توی خاطرش ببیند:

از عجله زیاد راه را گم کرده بود. پرسان پرسان به این میدان رسیده بود و سراسیمه به دنبال آدرس “بنگاه” گشته بود. از روی یک نرده زنجیره‌ای خیز برداشته بود تا به سرعت عرض میدان را طی کند. از کنار آن باجه تلفن و سه زباله‌دانی بزرگ رد شده بود. از وسط موتورها و دوچرخه‌هایی که کنار میدان ایستاده بودند، راه باز کرده بود و به طرف جمع بچه‌هایی رفته بود که توی آفتاب دنبال هم می‌دویدند، یا در سایه درخت‌ها تنیس بازی می‌کردند. درست وسط میدان ناگاه چیز سفتی محکم به صورتش خورده و عینکش را به هوا پرتاب کرده بود. توپ تنیس را ندیده بود و با وحشت خیال کرده بود با ماشینی چیزی تصادف کرده. یک لحظه گیج و هول‌زده، صورت را با دست پوشانده و روی زانو خم شده بود. فهمیده بود که حادثه، هرچه بود، پایان یافته. با وحشتی که همیشه از گم شدن یا شکستن عینکش داشت، کورمال روی زمین دست کشیده بود. آهسته بلند شده بود و بیخود دور خود چرخیده بود تا عاقبت تصویری مه‌آلود از یک دست کوچک دیده بود که عینکش را صحیح و سالم به طرفش گرفته بود. عینک را چنگ زده و به چشم گذاشته بود. بعد غلیان غیضی وحشی از میان یکایک اندام‌هایش عبور کرده بود. لرزشی عصبی از پهنای بدنش گذشته بود. بالاتنه‌اش به عقب تاب برداشته بود و در بازگشت دستش روی سینه دختر پائین آمده بود.

دخترک به زمین افتاده بود و انگار جیغ هم زده بود. اما گریه نگرده بود، زود بلند شده، صاف جلوی او ایستاده و با چشمان گشاد بر و بر تماشایش کرده بود. انگار به حیوانی وحشی نگاه کند، نه حیوانی مخوف، بلکه فقط خشن و وحشی. و او شتابان از روی نگاه وحشتزده او عبور کرده بود. راهش را گرفته بود و از میدان بیرون دویده بود.

هم دخترک را به جا آورد و هم آن چند ثانیه گم شده را که برگشته بود و مغز او را پر کرده و بدنش را روی نیمکت چوبی مصلوب کرده بود. زوری به خود داد تا بدن از نیمکت کنده شد. بلند شد راه افتاد. بند کفشهایش روی زمین کشیده شدند تا نزدیک دختر رسیدند. بدنی ظریف و کشیده داشت با گردنی سفید و لاغر. موهایش را از پشت سر دم اسبی بسته بود، و وقتی برای زدن توپ به بالا می‌پرید، مثل بال پرنده‌ای به هوا بلند می‌شد.

– ببین، با توام، من خیلی متأسفم…

دختر بی‌اعتنا سرگرم بازی بود. حضور او کمترین تغییری به حرکاتش نداد. گامی دیگر به طرفش برداشت.

– با تو هستم، به من نگاه کن، من واقعاً متأسفم….

راکت بزرگ تنیس توی دست لاغر دختر تاب خورد. توپ را توی هوا رها کرد و با یک ضربه جانانه آن را به طرف پسرک همبازی‌اش انداخت.

– شنیدی چی گفتم؟ دارم با تو حرف می‌زنم گوش کن ببین چی میگم… من از تو معذرت می‌خوام. خیلی متأسفم که اینجور شد…

دخترک اما انگار نه انگار. او را نمی‌دید. گویی که او اصلاً وجود نداشت. لحظه‌ای تردید کرد که رها کند برگردد. وسط میدان علاف ایستاده بود و بچه‌ها بازیشان را می‌کردند. ماجرا ارزش این حرف‌ها را نداشت و دختر اصلاً به یادش نمی‌آورد. زبانش با طعمی تلخ توی دهان خشک شده بود. حس کرد که لرزشی توی زانوانش افتاده. به خود جرأت داد و گامی دیگر برداشت. دیگر درست کنار دختر رسیده بود. جوری که دیگر نمی‌توانست او را ندیده بگیرد. صدایش به سختی بالا آمد:

– ببین، اگر بخواهی می‌تونی یک بار دیگر به صورتم بکوبی… با توپ یا هر چیز دیگر… اصلن بیا بزن تو گوش من… جدی میگم: می‌تونی منو بزنی… خوب، منتظر چی هستی؟

دختر خیز برداشت و دور شد. لب‌ها را قایم برهم فشرد، شانه بالا انداخت و سر را به تندی تکان داد. از گوشه دهانش فوت کرد و یک طره مو را از روی چشم کنار زد. با تکان سریع دست، انگار که مگسی مزاحم را برانند، او را از میدان حرکت خود دور کرد.

– کار درستی نکردم، می‌دونم… دست خودم نبود، باور کن… حواسم یه جای دیگه بود… مشکل داشتم، عذر می‌خوام…

پسرک حریفش ضربه‌ای بلند انداخته بود. دختر با راکت بالا جهید اما نتوانست توپ را بگیرد. دوان دور شد و در جستجوی توپ روی بوته‌های حاشیه میدان خم شد. وقتی سرانجام توپ به دست رو برگرداند و خواست قد راست کند، با بدنش راه او را سد کرد. دختر وحشت کرد و خواست خود را عقب بکشد، اما مجالی نیافت. غافلگیر شده بود. از هول جیغ کشید و توپ و راکت از دستش رها شدند. با دستهای لرزان سر دختر را در آغوش گرفت و به چشمان وحشت‌زده‌اش خیره شد. بعد صورت را توی موهای نرم او فرو برد و بغضش ترکید. بدن دختر به پیچ و تاب افتاد. جیغ می‌کشید و مشت‌های لاغرش را به پهلوی او می‌کوبید. او وا نداد، تا دختر کم‌کم آرام گرفت. دستهای کوچکش به کمر او حلقه شد و شانه نحیفش به لرزه افتاد. مردمی که از گوشه و کنار به آنها نزدیک شده بودند، آهسته پراکنده شدند.

کلن، نگارش اول سپتامبر ۲۰۰۰ – ویرایش آخر آوریل ۲۰۱۶

در همین زمینه:

خاطرات لوئیس بونوئل به ترجمه علی امینی نجفی


Viewing all articles
Browse latest Browse all 921

Trending Articles