Clik here to view.

تقدیم به اکبر سردوزامی، به پاس کمکهای بیدریغاش. سالها مشوٌق و راهنما و در زمانۀ سانسور و عسرت، داستانهای من را در سایت پر مخاطب ” کلمات ” منتشر کرد.
نیمه شب مسیح بیدار بود. داشت با دمپایی یا هر چه دم دستاش میآمد سوسکهای دور تشک و روی بالشاش را تار و مار میکرد. میدانست از سر و صدا مادرش بیدار میشود ولی چارهای نداشت، سوسکها تر و فرز یک جا بند نبودند مجبور بود تند تند ترق توروق این طرف آن طرف بکوبد. و در این بکوب بکوب باید حواساش میبود که ضربه به سر و کلۀ سگاش – اسپارکی که همیشه تو رختخوابش میخوابید، اصابت نکند. هم باید سریع عمل میکرد هم باید مواظب میبود.
Clik here to view.

مرضیه ستوده، داستاننویس
اتاق و رختخواب مسیح آنقدر کثیف نبود که در آن سوسک وول بزند ولیکن یک چیزهایی، ضربههایی، رویدادهایی مدام آهسته و پیوسته و پشت سر هم کج و رج میآمد که اینطوریها میشد. در کشاکش این آهستهگی و پیوستهگی و کج و رجها مادرش – مریم تا آن جا که میتوانست، تا آن جا که جان در بدن داشت اتاق و دور و بر مسیح را رفت و روب میکرد. تمیز کردن اتاق مسیح کار سادهای نبود چون باید هیچ چیزی جا به جا و دورانداخته نمیشد. و بارها و بارها مادرش تقاص پس داده بود و لای آشغالها و سطلهای بزرگ زبالههای بویناک با دستکش و ماسک دنبال کاغذهای باطله و خرت و پرتها گشته بود چون مسیح نمیتوانست چیزی را دوربیندازد، روح و رواناش میریخت به هم، اول داد و هوار میکرد بعد به گریه و التماس میافتاد. نه این که مسیح خسیس باشد اتفاقا خیلی هم دست و دل باز بود.
مشاور به مریم گفته بود بعضیها که در مهاجرت این کشور به آن کشور آهسته و پیوسته و مدام هی تکه تکه چیز از دست میدهند، این طوریها میشوند. بعد مریم دوان دوان دویده بود این طرف آن طرف دنبال دکتر روانشناس، گفته بودند باید خودش بیاید بعد مریم نرفته همانجا ایستاده جلوی دکتر هی گریهاش گرفته، هی دهانش کج شده تا بگوید چه و چهها و حالا تو رختخواب مسیح سوسک وول میزند. قبلا اتاقاش مورچه گذاشته بود. زمانی که ساندویچهای نیمهکاره تو اتاقش تلنبار میشد. مورچهها که گازش میگرفتند، حیرت میکرد که مورچه چطوری محکم گاز میگیرد. این مال وقتی بود که مادرش سخت گرفتار و مشغول خودش بود و نمیتوانست به مسیح برسد. مریم تازه از پدر مسیح جدا شده بود و حالا درس خواندن، فعالیتهای اجتماعی، کار شلٌاقی و یک رابطه، یعنی عشق و عاشقی. خب از یک زن چه میماند این میشود که همه چی کج و رج میآید.
سوسکها بعد از ورود اسپارکی، هم رختخواب مسیح شدند. مریم اصلا تو خوابش هم نمیدید که توی آپارتمان نقلی و تر و تمیزش، سگ بریند. مسیح هم هرگز دنبال این نبود که حیوان بیاورد و نگه دارد. مسیح اصلا حالیش نبود چطور خود را اداره کند و به نظافت و بهداشت خودش برسد. اتاق و رختخواب مسیح فقط یک سگ کم داشت. این سگِ شاشو را یکی از دخترهایی که مسیح رانندهگیشان را میکرد انداخت به مسیح و مسیح هر چه بهش میانداختند، صاف میآورد میگذاشت تو دامن مادرش. البته مسیح رسماً شوفر آن دخترکها نبود بلکه هر وقت آنها میخواستند بروند جایی یا خرید کنند، مسیح بی دریغ و رایگان حاضر به خدمت بود.
اطرافیان همه مسیح را لعن میکردند که آخر این چه کاریست؟ ولی این تنها راهی بود که مسیح پیدا کرده بود تا یک دختر بنشیند بغل دستاش. چون هیچ دختری با مسیح دوست نمیشد نه این که مسیح بر و رو نداشته باشد اتفاقا هم خوش چشم و ابرو بود و هم خوش صحبت و صمیمی. ولی آن ضربهها که آهسته و پیوسته مدام و بیوقفه میآمد، دورش هالهای ایجاد کرده بود و هر که بهش میرسید میزد تو سر آن هاله، هالهای از معصومیت، شخصیتی شکسته بکسته، ناتوان، ناجور و انزوایی هولناک.
یک روز بارانی، باران سیلآسا، مسیح اتفاقی دختر همسایه را دید کنار خیابان سر تا پا خیس شده بود. مسیح میایستد و دختر سوار میشود. سالها همسایه بودند ولی اولین بار بود از فاصلۀ نزدیک در اتاقک ماشین کنار هم نشسته با هم حرف میزدند. دختر دبیرستان میرفت ایرانی و متولد کانادا. تا نشست از تو کیفاش دستمال درآورد و هی گفت ببخشین. موهای موٌاج و شکن شکن دختر آبچکان، بوی توت فرنگی از خرمن موها و گریبان بازش متصاعد میشد و هی اوج میگرفت شیشهها بخار گرفته و مه آلود، دستهای ظریف و انگشتهای کشیدهاش که آب موهاش را میگرفت فاصلهای تا لب و دندان و بوسهای و مسیح از فارگیلیسی حرف زدن دخترک تا ابد دلش ضعف رفت. تا مدتها بوی خرمن گیسو آغشته به توت فرنگی در اتاقک ماشین به مشام جان میرسید و بعدها هم که پرید کافی بود روزهای بارانی مسیح سرش را بگذارد روی فرمان ماشین و چشمهایش را ببندد.
روزها مسیح تا بعد از ظهر تو رختخواب بود و با گوشیِ هوشمند همه کاره به افلاک سفر میکرد، کلیپ موسیقی میدید و میشنید، فیلم نگاه میکرد و مادرش که از سر کار برمیگشت راجع به فیلم و کلیپ موسیقی که دیده بود با مادرش حرف میزد و صحبتشان گل میانداخت و یک وقتهایی با هیجان میگفت: مامان حالا این را گوش کن! و تا آخر صداش را بلند میکرد و خودش حظ میبرد. این جا مریم گاهی کم میآورد، نمیتوانست کنار مسیح بنشیند و مثلا به موسیقی فیلم گلادیاتور گوش کند، گریهاش میگرفت بعد مسیح میگفت: ای بابا باز شروع کردی؟ حالا مثلا مگه چی شده؟ مریم میگفت : هیچی مادر از بس قشنگه.
مسیح عاشق عدالت بود فیلمهایی را که در آن عدالت به بار مینشست به تکرار میدید. مثل فیلم فارست گامپ. بعد بلند میشد قربان صدقۀ اسپارکی میرفت و بعد راه میافتاد. نزدیک فروشگاهها، کالجها و یا کلاس زبان که تعطیل میشد مسیح آن جا بود و به دخترها پیشنهاد میکرد که ایشان را برساند.
دخترهای شیرپاک خورده از هر ملیت و نژادی، همان اول میگفتند نه. دلشان نمیآمد از مسیح سوء استفاده کنند. اما چشمتان روز بد نبیند، تازه واردین دخترهای داف ایرانی فراوردۀ مرحلۀ گذار از خفقان سنت به سکولار پیشرفتۀ سلیبریتی، با ترفندهایی ابتکاری و مخزن به قول خودشان به سه سوت، مسیح را میچاپیدند و این چپاول در نهایت ناز و کرشمه صورت میگرفت به طوری که مسیح دلش خوش بود و به آرزوی دلش میرسید. وقت و بیوقت یکی از دافهای شاسی بلند مینشست تو ماشین بغل دستاش. بوی گس و شیرین داف، مسیح را سرشار و بیقرار میکرد و از همان اول، دلباخته ابراز عشق میکرد. دافها جواب رد نمیدادند، مسیح را بازی میدادند که مثلا آمادگی رابطۀ عشقی نداریم و یا مامانمان دعوا میکند.
به جز سواری دادن، دیگر حسن مسیح، حرف زدن روان به فارسی بود گرچه از پنج سالگی، سوار بر تندباد حادثه بیخانه و بیزبان شده بود، در جوار امواج کتابهای مادرش، فارسی را مثل روایتهای فارسی شکر است، شیرین حرف میزد و همزمان به انگلیسی روان مسلط بود. دافها بر عکس دک و پز ناف بورلی هیلز، انگلیسی نمیدانستند فقط چند کلمه و جمله برای اِفه. این بود که در انجام امور روزانه، رفتن به ادارۀ اقامت و دفاتر کمکهای اجتماعی، به وجود مسیح نیاز مبرم بود و چون اغلب تو ماشین هر وقت مسیح میآمد حرف بزند، دافها حالش را میگرفتند، آن وقت در ادارۀ اقامت مجبور بودند ساکت بایستند و تماشا کنند تا مسیح بل و بل برایشان ترجمه کند. در این مواقع مسیح خیلی خوشش بود، گاه مخصوصا جملهها را طولانیتر ادا میکرد و یا هنگام ترجمه به فارسی مقداری از خودش هم رویش میگذاشت تا فرصت بیشتری برای حرف زدن داشته باشد.
با توجه به هوای سرد تورنتو و گرانی وسائل نقلیۀ عمومی، دافها در شکار مسیح با هم رقابت سختی داشتند و گاهی برای تفریح، مسیح را به هم پاس میدادند. گاه در این پاس کاریها، مسیح لت و پار و ویران میشد. و وقتی میافتاد زیر دست و پا، دافها ده اسبه میتاختند، پولش را بالا میکشیدند و کارت اعتباریاش را تا ته خالی میکردند.
در آن اندامهای لاغرِ ریغماسی، زیر لبهای باد کردۀ تزریقی و کنج کمان ابروهای تاتو نشان، توحش قوم تاتار و مغول موج میزد و در کرشمۀ نگاههای خالیشان، معصومیت و بکارتی به گا رفته زبانه میکشید.
اسپارکی، سگ یکی از این دافها بود که یکهو سگ زده بود زیر دلش اما باید سگ را میبرد کلینیک حیوانات و مبلغی برای تزریق آمپول میپرداخت که اسپارکی را بخوابانند هیچ کس دیگر خواهان اسپارکی نبود چون اسپارکی سگ پیری بود که دم به دم میشاشید و نمیتوانست خودش را نگه دارد. البته مریم چون سالها سر و کارش با سالخوردگان بود تجربه داشت و زود راه حل پیدا کرد و اسپارکی را پوشک میکردند. اما قبل از راه حل، اسپارکی گلدانها و فرش باغ بهشت مریم را به شاش کشید.
پر واضح است که اول مریم به مخالفت برخاست و داد و هواری کرد که خودش هزینۀ خواباندن سگ را میدهد رگهای گردناش زده بود بیرون همانطور که داشت هوار میزد که جای سگ تو این خانه نیست، در آن واحد صداش صد پاره در خود میشکست از وقتی مریم بر مریم منطبق شده بود، پذیرا و سازگار بر قانون زندگی خوش میرفت و همزمان میان داد و هوار مریم، مسیح با بغض میگفت سگ را میخوابانند یعنی میکشند و همزمان به سگ میگفت تو اسپارکیِ منی؟ تو اسپارکیِ ناز خودمی؟
معلوم نبود سوسکها به بوی شاش سگ جذب میشدند یا رختخواب کهنۀ مسیح، رختخواب کهنهای که مریم ردش را گم کرده بود که چندین سال آزگار است که عوض نشده. اما ملحفهها و روبالشیها را هفته به هفته میشست و مواد خوشبو کننده میزد. چند باری یواشکی بالشها را عوض کرده بود، مدتها گشته و شبیهاش را پیدا کرده بود اما مسیح فهمیده و قیامت کرده بود و باز همان شندرهها را برگردانده بود تو رختخوابش.
وقتی مریم رفته بود بالش بخرد، بالشها را که زیر و رو میکرده، وقتی یادش میافتد که چرا آن جاست و مدام دلشوره که مسیح میفهمد یا نه، حالش طوری میشد که خودش میدانست که دیگر نمیتواند سر پا بایستد باید قدری بنشیند و با مویه، شمسالدین را صدا کند… ما را سفری فتاد بی ما
هر وقت مریم میخواست از این درد، از این شرم، از آن غفلت، از آن حفرۀ خالی روحاش سخن بگوید یا بنویسد و یا حالیِ کسی کند، نمیتوانست. انگار هیچکس محرم رازش نبود. به پیشانیاش عرق سردی مینشست و هی میگفت چیزه … هی مینوشت چیز…
هر وقت با روح سرشار اکنونش، آن مریم سر به هوا را که با آونگ دنیای هرزه تاب میخورد به یاد میآورد، هر وقت آن دورۀ سراسر غفلت غفلت غفلت در زندگیاش را مرور میکرد، دلپیچه میگرفت خودش را مجسم میکرد مثل مادام بواری مشت مشت گرد سفید ببلعد بعد وحشت زده دوان دوان میدوید به دیدار آدمهایی که در وادیِ مرگ و فنا بودهاند اما نجات یافتهاند. خودش را میگذاشت در فضای آنها، خودش را میسپرد به شجاعت و پایداری آنها.
همسایهشان پیرزنی بود یهودی از زمان جنگ زندگیاش مثل تو فیلمها، دنبال قطار باری دویده تا سر حد مرگ تا طفل نوزادش را از پنجره پرت کند به طرف قطار در حال حرکت و خودش فراری از دست گشتاپو. چند سرباز او را در دخمهای پنهان کرده بودند و شبها به نوبت میرفتند سراغش و در شبهای سرد، انوشکا اشکنازی برایشان میرقصیده و هر شبی یک اطوار تازه، یک فیگور پر کرشمه، دلبری میکرده و شبهای بعد یک چرخش و پرش بلندتر به سبکیِ پرِ پرواز تا این که زنده مانده و بعد از جنگ آن نوزاد – دخترکاش پیدا شده بود و حالا از او چندین نوه و نتیجه دور پیرزن را گرفته بودند.
بعد مریم دوان دوان میدوید تا به مسیح بگوید چه و چهها که چطور انوشکا زنده مانده و حالا اشکنازیها همه دانشگاه میروند ولی مسیح دانشگاه را ول کرده و خود را میان سوسکها و سگ و دافها اسیر کرده است. ولی تا میآمد بگوید نمیگفت دماغش تیر میکشید دهانش کج میشد میدید گشتاپو، دشمن از بیرون است اما دشمن مسیح از خودی است. پدر و مادر مسیح تا سر حد نابودی مسیح، با هم دشمن و از خود متشکر بودهاند این میشود که شجاعت و مقاومت زن یهود بر دشمن بیرونی کارگر است ولی وقتی دشمن خودی است، قربانی زمینگیر و اسیر رختخواب شندره میشود. وقتی دشمن بیگانه است میشود دنبال قطار دوید بچه را پرت کرد تو قطار ولی وقتی دشمن خودی است به کجا باید پناه برد و فرار کرد بعد مریم با چشم گریان دوان دوان میدوید جلوی آینه مثل انوشکا میرقصید، در خود بال بال میزد تا پرِ پروازِ مسیحایش.
در عمق ظلمات، ستارههایی سوسوزن به اشارت شمسالدین، حفرههای سیاه ذهن مریم را روشن کرده بود روحش سرشار و ذهناش شفاف شده بود. مریم بر مریم منطبق شده بود. در این وصل ستاره باران، در شفافیت اکنون یادش میآید…
یاد گسستن از خودش، یاد مریمِ سر به هوا مثل بمبهای خوشهای درونش منفجر میشد… همینطور که داشت گلدانها را آب میداد یا دیر وقت که بیرون تاریک بود و ماشینی رد میشد، نوری سریع از پنجره میگذشت، ناگهان انفجارها پیاپی شروع میشد، مسیح پنج شش ساله را میدید که پشت پنجره به بیرون، به تاریکی خیره شده و بچۀ آن قدری هی خدا خدا میکند تا ماشین بابا و مامانش برسد تا مسیح خیالش راحت شود و زود برود و خودش را به خواب بزند. و تا آن وقت مسیح حتما صد تا ماشین شمرده چون مامان و باباش چهار صبح از کازینو برمیگشتند. البته زن یا دختر همسایه میآمده شب آن جا میخوابیده ولی در مملکت غریب، مردم غریبه، بچهای که از میان دستهای بازیگوش پدربزرگ کنده شده حالا نیمه شب، آدمهای ناشناس، زبان بیگانه، فضای غریب بچه زهره ترک میشده … مریم که اصلا از قمار و فضای قمارخانه متنفر بود بعد یک چیزهایی یادش میآمد که مثلا زنی از فامیلشان که با پدر مسیح سر و سرٌی داشته آن جا بوده. مریم یادش میآمد که دلش آتش میگرفته و مثل آدمهایی که تو خواب راه میروند دنبال شوهرش میرفته. و از فرداش به فکر جدایی و جذب سازمانهای زنان و شبهای شعر و شاعری و عشق و عاشقیهای باسمهای و حالا به روشنی میدید که اصلا مسیح را نمیدیده. دلهرۀ بچه را درک نمیکرده و از همان سربند، مرض لاعلاج دلهره به جان مسیح افتاده و این ترکش آخری چنان کاری است که مریم همان جا پای گلدان، پای پنجره، در خود تا میشود به مویه کردن:
ما را سفری فتاد بی ما
بعضی شبها وزن انزوا سنگینتر، بختک تنهایی هولناکتر، مسیح اسیر رختخواب از این دنده به آن دنده میشد، از دلهرههای کودکیاش میگفت: … شب تمام نمیشد میترسیدم ماشین شما تصادف کرده… میترسیدم شما… و حالا من… مریم صداش میلرزید تا بگوید… ما که میآمدیم تو خواب بودی… مادر آن وقت چرا به من نمیگفتی. مثل همیشه مسیح بر بر نگاه میکرد و هی میگفت میترسیدم شما نرسید به خانه…
تا مریم میآمد آرام بگیرد و تسلیم سرنوشت شود، این جا آن جا خبر کوچکی، دیدن عکسی، خواندن گزارشی او را جاکن میکرد. در گزارشی مستند از برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات آمده بود، اردوگاه پیشاهنگی ناگهان بمباران شد. همه وحشت زده از چادرها بیرون ریخته بودند. دود و آتش و انفجار، تامارای هفت ساله فریاد میزد: مامان مامان مامانام کجاست؟ تا این که خانم معلم بغلاش میکند میگوید من مامانتام. مریم که این را میخواند، به حالت جنون بند پاره کرده در ذهناش دوان دوان میدود در پیشگاه بانوی نوبل ادبیات تا بگوید: بچهای که مامان خودش کنارش هست ولی مامانش بغل ندارد و چون بچه خودش مامان داشته در نتیجه هیچکس دیگر هم نیامده در آن ظلمت شب مسیح را بغل کند بگوید من مامانتام. و بی آن که بمباران هوایی شده باشد، مسیح لت و پار و دائمالعمر به صلیب کشیده شده است. وقتی مریم میخواهد از این خرده جنایت بگوید هیچکس محرم رازش نمیشود، وقتی میخواهد از مامانی بگوید یا بنویسد که برای بچهاش بغل نداشته، هی میگوید چیزه، هی مینویسد چیز…
مریم پرسشنامۀ دانشگاه مسیح را هفت سوراخ قایم کرده، در بخشی از آن مسیح توضیح داده که آمادگی رفتن به دانشگاه ندارد… دست خط مسیح ریز ریز، کج و معوج و جملهها بریده بریده مسیح از تنهاییِ هولناکش گفته و این که پدر و مادرش طلاق گرفتهاند و هرگز نمیتواند باور کند که اینها که آنقدر یکدیگر را دوست داشتهاند حالا چطور اینطور شده؟ و حالا باباش با یکی است و مامانش با یکیدیگر و آن که با باباش است به مسیح رو نمیدهد و آن که با مامانش است تو زرد از آب درآمده و مسیح را سرخر میداند و … و این چنین است که مسیح زمینگیر و همخانۀ رختخواب شندره است. گرچه مریم پرسشنامه را هفت سوراخ قایم کرده ولی این سند جنایت، رادیو اکتیویته دارد، دل و رودۀ مریم چنگ چنگ میشود و زرداب بالا می آورد و دوان دوان میدود به پیشگاه بانوی نوبل ادبیات که ایشان را از امواج این رادیو اکتیوته که رفته رفته در دل و رودۀ دنیا نشت کرده، آگاه کند.
بعد مریم در شفافیت اکنون سلاٌنه سلٌانه میرود به طرف کلیسا، از رواقهای دلگشا که گذشت پا تند میکند گاه دست میساید به در و دیوار تا خودش را واقعی حس کند. مردم سر بر میگردانند تا نگاهش کنند وجد دروناش طنینانداز به شوق میرود تا سر بگذارد به آستان شمایل، به گسترۀ آغوش مریم عذرا که مسیحای خونچکان را به دامان سلم و صبوری گرفته و تجلٌیِ آن پلکهای مورٌب خاموش، که به اشارتی محرم رازش شده است.
همیشه اینطور نبود که هر وقت مریم هوایی شود برود سراغ آنوشکا، گاهی آنوشکا اشکنازی دلش میخواست آن طوری که مریم نگاهش میکرد نگاهش کند تا باز داستان دخترش را بگوید، تا باز سر از پا نشناسد و به رقص درآید، تا باز میثاق مادر و فرزندی را در اندام هشتاد ساله برقصاند. یک شب شراب ته نشین شده در رگهاشان، آنوشکا هی گفت چیزه… مریم مثل همیشه ساکن روان نگاهش میکرد ولی آنوشکا چنان به دوردستها خیره مانده بود که دیگر تو اتاق نبود، آروارههاش هی تکان خورد گفت چیزه… بعد انگار از گور درآمد با صدایی شبح مانند گفت که راحیل دختر خودش نیست دختر نمیدانم کیست است. دختر خودش را گشتاپو قاپ زده نمیداند کجاش انداخته بعد از اتمام جنگ یک ایل وور بچه زیر طاقیهای کلیسا وول میزده مادرها میآمدند برای شناسایی بچههاشان حالا حیاط کلیسا خالی شده بود فقط یکی مانده بود آنوشکا قطع امید نکرده بود همانطور که راحیل چشماش به آن همه مامان بود که یکی یکی با دخترهاشان رفته بودند حالا راحیل هم همان دخترک خود آنوشکا شده بود فقط دست چپاش کمی لمس بود و خال زیر کتف را نداشت.
و حالا پا به پا نزدیکتر به مریم شانه به شانۀ یکدیگر، آنوشکای بیست ساله میرقصید. حرکات بازوهاش به پرواز میمانست ارتعاش بالهای انوشکا، مریم را دچار تشنجی دلپذیر میکرد، هر دو بازو به بازو گویی عرش را به زیر بال کشیده بودند.
در سرما و برودت استخوان سوز شهرهای کانادا، کوران و بوران دیگری زیرین و زبرین لایه لایه برودت است و زمهریر. نه اختناق است نه جنگ و نه گشتاپو زمهریر است. برودت افسردهگی تا حد مرگ، آدمهای بینام و نشانی که به یاد نمیآوردند آیا هرگز دستی گردهشان را فشرده؟ آیا گرمای آغوشی را تجربه کردهاند؟ زنهای تنها با بچهای علیل روی دستشان، شوهرانشان طاقت نیاوردهاند و گذاشتهاند رفتهاند. نفرین شدهگان زمین رها شده به حال خود در تنهایی خود میپوسند و در جمع گرمای دوستان، اقوام و خانوادهها و مهمانیهای شاد راهی ندارند به جز سر پناه کامیونیتی سنترها که با هیچ دستگاه تولید گرما، از سرشت یخبندان زیرین و زبریناش گریزی نیست. بی کسیِ رانده شدهها شبهای عید نمود دیگری دارد. انگار آدم وانهاده زیر آوار مانده، دست و پاش ورم میکند بعد همانطور ورم کرده باید خود را بکشاند تا کامییونیتی سنتر. کامیونیتی سنتر به جای خانواده و خانۀ دوست است. فضایش بزرگ است ولی با آن همه بزرگی، خفه است. کفاش کفپوش خاکستری، سقفهای کوتاه کاذب و چراغهای مهتابی که بازتابش رنگ لبها را مثل آب دهان مرده میکند و گلدانهای حجیم با برگهای پلاستیکی و شاخههای سیخکی. همه جا هم برق میزند و اگر در عمرتان غسالخانه نرفته باشید ولی در آنجا یادش میافتید. البته شبهای عید به در و دیوارش زلمب زیمبو آویزان میکنند. مسیح که سیزده چهارده ساله بود شبهای عید به اصرار مریم به جشنهای کامیونیتی میرفتند که شاید مسیح دلش باز شود و چهار تا آدم ببیند و تا همه با هم دم میگرفتند چیزی بخوانند، میان خواندن همسرایان و آن همه آذین و آویزهای رنگ وارنگ، مریم بیاختیار میزد زیر گریه و گریهاش بند نمیآمد…
و بعد انوشکا در سکوتی کشدار گیلاساش را میبرد بالا به سلامتی. به سلامتی تلآلو برق اشک در چشمهای مریم.
روزهایی هم بود که مسیح خیلی خوشاش بود. وقتی یکی از دافها خرج هنگفتی داشت مثلا باید عینک گوچیاش را تحویل میگرفت و بعد باید میرفت آرایشگاه موهاش را مش کند. مسیح کلی پیاده میشد. البته همه قرض و قوله که بعدها مریم قسطهایش را میپرداخت. در مواقع خرجهای هنگفت، داف تو ماشین نزدیکتر به مسیح مینشست و کمی پر و پایش را بیرون میانداخت. و گاهی هم دستاش را میگذاشت روی پای مسیح و به صدای جوجه بلدرچین میگفت: مسی جان مدیونتام. مسیح میمرد و زنده میشد. دست لاغر دخترک روی پای مسیح مثل برگ پاییزی دستخوش باد این طرف آن طرف میشد. مسیح نفسهای عمیق میکشید و بوی گس و شیرین جوجه بلدرچین را به مشام جان میکشید و خیلی خوشاش بود. ولی میدانست خودش اجازه ندارد دست بزند به جایی چون دخترک از قبل تخمهای مسی جان را کشیده بود و خوب شیرفهماش کرده بود که از اوناش نیست و مامانش دعواش میکند.
اما شبهایی خاص مثل شب سال نو و یا شبهای هالویین، موقعیتهایی پیش میآمد که مسیح میتوانست دافها را بغل کند، در آغوش بگیرد و گاهی جرات میکرد سر در گریبان دخترک را لحظاتی ببوید و نبوید، ببوسد و نبوسد.
در این شبهای عزیز، مسیح لعبتکهای مست و پاتیل را از این پارتی به آن پارتی میبرد. گاه یکی از دافها زیاده روی کرده، بیهوش و بیگوش مثل جنازه میافتاد تو ماشین. اوائل مسیح میترسید و دستپاچه میشد ولی بعدها در این کار، کارآمد شد. جنازه را که مثل پر کاه بود بغل میزد تا ببرد اورژانس. قبل از بغل کردن، موهای لعبتک را ناز میکرد و قربان صدقهاش میرفت بعد پیاده میشد تا جنازه را بغل بگیرد در این فاصله سر و سینۀ لعبتک را به نهایت لطف، به هزاران نقطۀ بوسه باران میبویید بعد جنازه را با شال خودش خوب میپوشاند، زمهریر بود و کولاک برف و از ماشین تا اورژانس، جنازه را سخت به خود میفشرد، در این حالت مسیح دیگرآن نفرین شدۀ اسیر رختخواب شندره نبود، قد میکشید بلند بالا، سینهاش گشاده همه آغوش. جنازه درهوای بلورآجین و آتش آغوش مسیح تکانی میخورد، در این لحظه احساسی ازلی ابدی به مسیح دست میداد، در آن واحد هم پا تند میکرد هم میخواست تا به ابد از رفتن بازایستد و خیلی خوشش بود و در اورژانس وقت پر کردن پرسشنامه، درمیماند که بنویسد چه نسبتی با بیمار دارد.
در این شبهای خاص که مسیح صبح به خانه برمیگشت دیگر حوصلۀ اسپارکی را نداشت، دستهاش را که بوی گس و شیرین جنازه میداد، میبویید و خودش را بغل میکرد و در حالت جنینی به خواب عمیقی فرومیرفت. تا فرداش که باز سگ را بغل کند، ناز نوازش کند بگوید تو اسپارکیِ منی؟ تو اسپارکیِ ناز خودمی؟ و اسپارکیِ هاف هافو از همه جا بیخبر، مهر تمام عالم را بتاباند به قلب خونچکان مسیح.
یک روز از اتاق مسیح صدای لالایی میآمد. خوش صدا و دلنشین. بیشتر مثل ترانهای شاد بود تا لالایی، در تلفناش ضبط شده بود و هی تکرار میشد. لالایی با این که شاد و ریتمیک بود ولی لایه لایه بغض روی بغض تلنبار در هر واژه میشکست و تکثیر میشد. مریم پشت در اتاق میخکوب شد. زانوهاش تا شد و نشست. چند لحظه… چند دقیقه و یا چندین سال نوری، جاکن شده به دوار افتاد مثل غبار به هوا رفت مثل ذره به رقص درآمد به بالا بالاتر به آسمان نرسیده به چرخ بود بر زمین به رقص به دوار و به چرخ… صدا فشردۀ فریادها و نجواهای فروخورده، صدا فقط صدا نبود لوح محفوظ بود و پیشانی یار بود، شفق خونین بود که گداخته گر میگرفت و ترجیعبندش سکوت… مثل سکوت انوشکا قبل از پرت کردن طفلاش، مثل سکوت مریم در شفافیت اکنون، مثل سکوت مسیح پشت پنجره، مثل شکستن سکوتهایی که در یتیم خانهها فرا میروند و فرو مینشینند …
لالایی لالا لالا لالا بهار شده گل اومده – چهچه بلبل اومده …
عطر خوش بنفشهها – موسم سنبل اومده – لالایی لالا لالا لالا
چشمهاتو روی هم بذار – که موقع خواب اومده – لالایی لالا لالا لالا…
صدا صدای مایا بود. و این طور که مسیح میگفت راه که طولانی باشد مایا میزند زیر آواز. از دافها فقط مایا گاهی با مسیح میآمد خانه. دخترک پوست روی استخوان، سیهچرده و امان از چشمهای غزال تاتاریاش. یکی دو ساعتی میآمد تا مسیح کمکاش کند، درسهاش را بخواند. گرچه مریم از سنگدلی دافها دلش خون بود، ولی همین که مایا میآمد بیاختیار تندی میدوید شیر و عسل میآورد تعارف میکرد. مایا فقط لب میزد به فنجان و میگفت میل ندارم.
گذری که مریم گاهی با دافها برخورد میکرد و سلام و علیکی، دافها انگار با هم قرار گذاشته بودند هیچوقت تو چشمهای مریم نگاه نمیکردند سرشان پایین با ناخن یا با کلیدشان ور میرفتند و زودی خداحافظ. معلوم نبود در سپهر خونین دل مریم، حضور خودشان را تاب نمیآوردند یا معصومیت مسیح را. دیدار مایا که دیگر گذری نبود، وقتی با مریم روبرو میشد، غزال وحشی رمیده پشت هم هزار بار مژه میزد تا با مریم چشم تو چشم نشود.
مایا شیرازی نبود ولی لهجۀ شیرین شیرازی داشت، در یتیمخانهای در شیراز بزرگ شده بود. این لالایی را دختری مثل خواهر بزرگتر برایش میخوانده و وقتی مایا بزرگتر شده بود، برای کوچکترها میخوانده لالایی لالا لالا لا لا لا بهار شده گل اومده… چهچه بلبل اومده… لالایی لالا لالا لالا…
وقتی تازه نطفۀ مایا توی دل مامانش بسته شده بوده، باباش با یک زن دیگر که از مرحلۀ گذار گذشته بود و این طور که معمول شده بود میخواسته حسهایش را توی بغل بابای مایا کشف کند، بابای مایا هم به حسهای زن صلا گفته بعد مامان مایا ماجرا را فهمیده دست خواهر مایا را که پنج سالش بوده گرفته رفته منزل مادرش. بعد مامان مایا که شکننده بوده تا یک جوانک دانشجویی سر راهش سبز شده بهش صلا گفته و آن دو تا با هم و این دو تا باهم هی به هم صلا میگفتند و حسهایشان را در آغوش هم کشف میکردند تا خودشان را پیدا کنند. در این میانهها مایا هم پیداش میشود، هلالی شکم مامان مایا کامل میشود مثل ماه شب چهارده و شبی که مایا به دنیا میاید مامانش یک مشت قرص میخورد تا شیرش خشک خشک شود چون دیگر نمیتوانسته مایا را نگه دارد چون دانشجویی که به او صلا میداده پذیرش گرفته بود برود انگلستان و برای مهاجرت بچه دست و پا گیر بوده. مامان مایا خواهر مایا را با خود میبرد به انگلستان و نوزادش را میگذارد پیش مامان خودش. مامان مامان مایا بیوه بود و بر و رویی هم داشت، حقوق بازنشستگی کفاف خرجش را نمیداد و به تازهگی صیغۀ مرد خیٌری شده بود که حالا باید میرفت شیراز و خب معلوم بود که مرد خیٌر حوصلۀ زر زر بچه نداشت این شد که مایا سر از یتیم خانۀ شیراز درآورد لالایی لالا لالا لالا البته مرد خیٌر هزینۀ یتیمخانه را میداد و گاه مامان مامان مایا با یک بغل عروسک و بافتنی میامد دیدن مایا. مایا تعریف میکند که اولش خوب بود آرایش کرده و شیک و پیک میآمد با من و بچهها بازی میکرد بعد یکهو وو شیون میکشید تا مسولین میآمدند مایا را از بغلش جدا میکردند. چون مامانِ مامانِ مایا باید میرفت برای مرد خیٌر شام بپزد و به او صلا دهد … لالایی لالا لالا لالا لا…
مایا درست مثل آن دختره در فیلم فارست گامپ میرفت بد مستیهاش را با دیگران میکرد خماریاش را میآورد برای مسیح. یکی دو بار سر و سینه و رانهاش سیاه و کبود شده بود. و آنقدر تو بغل مسیح گریه کرد که چشمهاش باز نمیشد. مسیح هم انگار که دارد بچه میخواباند هی میگفت جانم جانم هیش هیش… وقت امتحان بود و مایا تا دیروقت میماند. یک شب مریم به مایا اصرار کرد شیر و عسل را تا آخر بخورد تا کمی جان بگیرد، مایا سعی کرد ولی به جرعۀ سوم نرسیده، رفت همه را بالا آورد. مریم حیران مانده بود مایا به چی زنده ست؟ مسیح حالا خوشش بود مایا را زیر بال و پر گرفته و درسهاش را روان میکند.
از وقتی مایا میآمد و میرفت، مریم رفتار و عادتهای جدیدی در مسیح و اسپارکی میدید. مثلا وقتی مایا آنجا بود، مسیح که از جلو مریم رد میشد انگار هوای اتاق جا به جا میشد و وقتی چشم تو چشم میشدند یک چشمک دبش به مادرش میزد و لب پاییناش را گاز میگرفت، معلوم نبود جلوی بغضاش را میگیرد یا خندهاش را. همزمان اسپارکی هم از لای پاها و میان گلدانها ویژی ویراژ میرفت دم خوشگل و تابدارش را این طرف آن طرف تاب میداد و قلاهدهاش دینگ دینگ صدا میکرد. و یک روز که مریم داشت برای مایا حریرۀ بادام درست میکرد، شیشۀ پنجرۀ آشپزخانه بخار گرفته بود انگار یکی با انگشت روش نوشته باشد مایا مایا مایا… بوی حریرۀ بادام پیچیده بود، گس، شیرین، اشتهاآور. مایا برای اولین بار با مریم چشم تو چشم شد. مریم شانههای نحیفاش را گرفت و با تشر گفت باید ذره ذره حریره بخوری تا بدنات غذا قبول کند، مایا بغض کرد. هوای اتاق جا به جا شد، فریادها و نجواهای فروخورده جا به جا شد، چشمک مسیح چشمک نبود شهاب دنبالهدار بود، مایا بغضاش ترکید، مریم محکم نگهاش داشت، سرش را یک ور گرفت روی ساعد و بازو، فنجان حریره را نزدیک لبهای مایا نگه داشت قطره قطره میریخت در دهانش، مایا سرش آرمیده بر سینۀ مریم، چشمهاش هم رفت، ارتعاشی رگهای مریم را به تشنج درآورد، سر مایا را نزدیکتر به سینهاش گرفت انگار که پستانهاش رگ کرده باشد. حریرۀ بادام لطیف قطره قطره جاری در جان مایا. مسیح و اسپارکی روی فرش باغ بهشت از پی هم با آهنگ گوشی مسیح لالایی لالا لالالالا…