

میلاد کامیابیان، شاعر
هر روز، نامهای باد میکند در رگهات؛
حیاط پر از برگهای نخوانده است.
بنویس
از حوادثی که به سرت زدهاند، موبهمو،
از صفحاتی تار که پشتِ گوش انداختهای
و در پوستت ورق میخورند.
«سفید
رنگِ همهی سالهاست، حتّی اگر
رنگینکمانی در سفره کاشته باشی.»
بنویس
از مشتهای بازِ مرگ
بر ریل،
خطّی از آهن
که راهِ نوشتن را میبندد.
نقطه سرِ خط:
بهار.
این فصل آنقدْر برگِ ریخته دارد
که تنها سفیدرگها برایت ماندهاند
و مسافرها
با چمدانهای باز
چشمهای بسته
و روزنامهها
با تیترهای بیرونزده از حدقه
ستونهای گشاد
و عکسهای ریز
ریز
ریز
بریز دور
این همه نامهی مانده تا تحویل
این همه کوپهی اشغالشدهی تلفن که زنگ
زنگ
زنگ نمیزند دیگر.
ساعت را بیاور
کوکِ سفره را عقب بکش
و دستدردستِ کتری سوت بزن
تا سالی
که واگنهای ممتدّی از رنگ داشت،
به اندازهی یک فنجان، مکث کند
و برگردد
به آن دم
که خبرِ داغِ روزنامهی عصر
رسیدنِ چای تازه بود.
بیشتر بخوانید: