
جبار احمدی، شاعر و مددکار افغانستانی یکی از کودکان کار بوده که در بیست و سه سالگی نخستین مجموعه شعرش را منتشر کرده است.

جبار احمدی: کودک کاری که شاعر شد
او متولد ۱۳۷۱ در هرات افغانستان است. شش ساله بود که پدرش را از دست داد و ناگزیر برای گذران زندگی به چوپانی روی آورد. میگوید:
«جایی که من زندگی میکردم، کار نبود. خانواده ما زمین کشاورزی یا دامی برای دامداری نداشت. ابتدا برادرانم به ایران مهاجرت کردند و بعدازآن همه خانواده به ایران آمدیم. سن کمی داشتم که کارم را با دستفروشی شروع کردم. آن زمان مترو هم نبود. برای همین در خیابانها فال و آدامس میفروختم. تا اینکه در سال ۸۳ با جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان آشنا شدم. همزمان با حضور در جمعیت دفاع، در مدرسهای خودگردان که چند نفر از مهاجران افغانستانی در تهران راهاندازی کرده بودند نیز درس میخواندم. در این مدرسه خودگردان به کودکان مهاجر در قبال شهریه، آموزش میدادند. چند سالی در این مدرسه درس خواندم تا اینکه از دوم دبیرستان وارد مدارس دولتی شدم.»
درباره تجربهاش از کار در کودکی میگوید:
وقتی در کارگاه خیاطی کار میکردم، گاهی صاحبکارم عصبانی میشد و مرا مانند وزنهای به زمین میکوبید. ما کودکان کار خاطرات بد زیادی داریم. کتکهایی که خوردیم، فحشهایی که شنیدیم، اما اینها تنها خاطرات تلخ ما نیستند. کار کردن اجباری ما در کودکی بانی تمام این اتفاقات بوده است.
دو شعر از او را میخوانیم:
به مادرم
«فقر که از سر آدم بگذرد
انگار آب…»
این را گفتی و به خیابان زدی
تمام زیر زمینها را سرک کشیدی
دستان پرشکوهات پیرتر از آن شده بود
که تهمانده امیدش را کسی بخرد
حتی به قیمت یک وعده غذا
به قیمت یک تکه نان حتی
اما تو باز نمیایستادی
اگر چند امیدت
از شیارهای پیشانیات چکه میکرد
و چادر سیاهات
سقف آرزوهایت را کوتاه کرده بود
باز نمیایستادی
چراکه تو انسان لنگ یک لقمه نان بودی
و کودکان گرسنهات
چشم امیدشان به دستان بیاندک بهای تو بود
نه!
نه!
نه!
تو باز نخواهی ایستاد هرگز
کارگری که بیکار
خواهد مرد.
سالیان درازیست
سالیان درازیست
گرسنگی خونت را
برکف جادهها ریخته است
این بار چه فرق میکند
گرسنه مرده باشی
یا سیر؟
یا خون سرخت
روسیاهی کدام جاده باشد؟
سالیان درازیست
ماشینهای زیادی
جسم کوچکت را
زیر گرفتهاند ورفتهاند
این بار چه فرق میکند
آنکه سیزده سالگیات را
زیر گرفت ورفت
ماشینش چه بود؟
چه فرق میکند
آخرین آدامس زندگیات را
به چه کس فروخته باشی
یاجای پای کدام کس
برتن آخرین لحظهات فرورفته باشد؟
برادرت خسته
روی صندلی پارک نشست
با توپ دولایهی زیر بغلش
و مرگهایش را شمرد
تو!
پیش از آنکه کشته شوی
چند بارمرده بودی؟
دیگر زمین نمینوشد
بالا میآورد خون را
خورشید نمیتابد
تا نخشکد خون کسی
سرخی برگها را ببین!
این بهار خون پرحاصل کودکی است
خونی که ریخته شد
تا پررنگ شود مرگی
اما چه فرق میکند
وقتی کسانی هستند
که قلبهاشان ازکوه
سنگتر است!
چه فرق میکند.