

شوکا حسینی، شاعر
تنها که ورق میخوری روی پوست ساحلم
زن میشوم
و چند ماسه لای انگشتانم به شعور میرسند
نه غوص میکند نهنگ مانده در یونسم
نه ژکوند میزند لبخندم.
از پایین این شهر
به انقضای نصفالنهار میرسم:
تو مثل ماسوی به لامکان من میریزی یا نه؟
تو مثل انعکاس روی دیوار
معطوف به پیراهنی یا نه؟
تو با فرشتگانِ ساحل، تشریح رگهایم را
تو از جنون نرینه روبهروی یک تندیس…
تو یا نه؟
دوباره حدس میزند
مرد نشسته روی سالیانم
جهان
پایش از پندار ما درازتر میشود؟
برای انارهای حلبچه
حلبچهی ذهنم ترمیم میشود
و ماسکهای «آه انسانم آرزوست:»
بگو دستت که را سزاوارست؟
بگو پایت کجای قدیس را مرور؟
بگو نشئهگان صلح از پیراهنت از یوسفت از مریم نشسته در قداستت خبر بیاورند
اعجاز یکبارهی آسمان، تاویل دوبارهی شکفتن
و تمایل خنده به سمت خون و چشمانی بیرون
پناهگاه پناه آغوشش نبود
بگو زمین از چه کسی پاک میشود؟
نامها برای تکرار ابدی شدند
نامی نبود
ریوار گفت بر سنگ قبرها نوشتیم:
«استعمال واژگان ممنوع»
مرگ جمعی نامها را «آنها» میکند
مرگ جمعی هر ایرادی که دارد.
آخرین انار از شاخه افتاد
آخرین گناه مسموم شد
و آن هزار پا کمی جهید
بگو از گیسوان تابیدهات
بگو از باکرگان سفر کردهات
بگو خدا پایان ما نبود
صلیب سرخ قدم پیش نهاد بعد از ایست جمعی
«اینجا کمی هوا آلوده است، کمی»
ما پیچیدیم به بنبست چشم نرگسها
تو با باروت لفظهای غسل و چشمان باز
من با پستانهای نارسم در مجاورت ماشههای صلح و آزادی
بگو این زمین برای ما دوباره معنا شود
این وطن است روی دستهایمان
بگو دوباره خانه خانه شود.