

عباس حبیبی بدرآبادی، شاعر
جنگل کسوف باتلاق کسوف
میمون جنگلی گیرکرده درشهر کسوف
و شهر
همراه سایه ها و دشمن های در سیاهچال ها
می رود رودهاش تا دوزخ کسوف
سال
سال کوری من است
متاسفم که تو را نمی بینم
و آن پائین تر که بارقه هاش را گذاشته میمون
اختراع کند منقل فرنگی و نیتروگلیسیرین
متاسفم که تو را
….
از بالای پله ها تیک تاک بمب ساعتی
مثل حافظه ی بیرون زده از استخوان و گوشت
که رویت شود در استخوان و گوشت
متاسفم
که خوشت نیامد از آدم ماهیگیری
سال
سال حکم
تا رودها برگردند به سنگ و خون ته باتلاق ها
و آدم ها دیوانه ی کاری اند که دوست دارند و نمی کنند
در این سال
آدم ها دیوانه ی این اند که کلاه خرچنگ قرض بگیرند بروند قمار بازی و
نمی روند
من ممنونم از کسی که راحتی خود داده
بی آن که سپاس بگذارد حتی دسته ی چاقو
و متاسفم که نمی بینی ضرب تغییر سنگ نبشته ها را
ممنونم اما دوری می کنم
….
امانت انتقام بر دوش موجود پساغار
میمون بارقه ها یعنی آدم ماهی گیری در موقعیت شیرین انتقام
می خارد زیر بغل هاش
متاسفم که نمی بینی ضرب تغییر تغییر نبشته ها را
حرف بزنم درسال کوری از خشنودی بزرگ
وقتی عقاید شاخدارت
روی میز شاه همه دشمن پندار
و پوست آدم ها مثل زیر چوبی کشتی نزدیک تر به آرزوها
و ارباب غارها چیره بر دریاها و دریانوردها
و زخم زبان ها جاری برخاکسترها و استخوان های نیم سوخته
آدم ماهی گیری در شکستن شیشه ی عمر پدر
کنار بارقه های چهارنعل
که متاسفم فردا نمی دانم چه می خواهم از دریا!
و آدم ماهی گیری
وجدان آسوده ندارد
وقتی بازی می کند با پول قرضی
اگر خرچنگ
نبافد کلاه سرخوشی از خیانت جسم او درخود
و خرچنگ نبافد کلاه خرچنگی برای همه
مثل کلمه های عاطفی در مصرف عشق قرضی
با بار عاطفی بیشتر برای میمون بارقه ها
متاسفم که پارک کرده اند عقاید شاخدارت را
کنار تانک آفرینش
و این پله ها که
تا آن پایین هی می خورند پیچ هایی
ناقص تر
به گمانم«نه» ممنونم و دوری می کنم از کسوف