
…

عالیا میرچی، شاعر
نه مرمرِ سردیسِ قضاوت
بر پیکرِ پیرِ گناهیم
نه از نوادگانِ آذر
نه درماندهی مرور مرزهای آرشوشانِ دیررس
نه بازماندگانِ آس و پاسِ یک جفت ریواسیم
بنفشهایم!
بیمنت؛
بیشَرهِ شانه کشیدن به میدان چشمها
پس به اسکندران بگویید
به جای جنونِ جاه بخشیشان
از برِ آفتاب کنار بروند.
شکوفهی چرکایم اصلن ما
بر سینهی این خاک پر سوال
چون کنار کندوی پرسشها هنوز
گلدانهای ترس،
تاول و تیغ میزایند.
اندوهمان انگشترِ ابرهای منفرد
و جیغمان جادوی سکوت…
اینگونه بیبودن بودهایم
و بیبودن به بهتِ باغهای معلق
بیابر و بیخورشید
تیراژهی تماشاایم تا هنوز.
…
بهار طعمی ندارد به زبانِ بریدهی اسفند
جسدهای این روزها
همه دهانهای تعجباند.
سوالی سر نمیکشد از مجرای جنون و نای نون
سوالی که چه؟ چرا و چون؟
حالا ماه بو میکشد
مثل سگ زمین مرده را
و از کرانهی ویرانهها
ترانهای اگر نطفه ببندد حرام
نه اشارهای دارد
نه مفهومی.
ما در ساعتِ حلول سایهها
همه برهنهایم
رو به ترکشِ ستارهها
مردابِ سینهها
و سایهایم
و بیحواس
که فردا گفتهاند عید میآید
مگسهای سمنو سبزه را جویدهاند
بوی سرکه میدهد هوای انتظار…
نترس!
دادستان این دادگاه منم
حالا تو هی جنگل جنگل گلایه بکار دم دمای حوصله
که سبزه را…
دروغ گفتم!
دادستان این دادگاه،
سر انگشتان کسیست که روزهی اشاره گرفته است.
هیچ کداممان در امان نخواهیم بود
سال،
تحویل ِ سال دیگری ست.
…
بیدار شو!
کوچههای کهنه
طعنهی پردهها را میفهمند
باد راه خانههامان را یاد گرفته
یاد گرفته
موهای زن تنهای یکی از همین پنجرههای باز را
چهطور به تفرقه و تفریق بنشیند
بیرحم است باد، نه؟
نمیگذارد خیالِ مردهای تماشا
شکل بگیرد بر شقیقههای استخوان نشستهی یکی
یکی تنها و تنها زن!
بیدار شو
وفاداری پنجرهها را مرور کن
ببین کجاست این درز بیحواس
همه میدانند
همه فهمیدهاند
بعد از تو
جز باد
کسی به تماشای موهایم نمیآید
….
به نشانهها شک نکن
زمستان روی سینهات دست میگذارد
تا یاد گلوی مهاجرم بیافتی
خط به خط
بنویس!
خشک و خیس
سرفههای دلواپسیام را،
بر شال شانههات.
تو نبودی همین کوچهی پیش از عصر
از انتظار آیینه و تنهایی دیوارهای خانهات میگفتی؟
آجر به آجر و قرن تا قرن
به شنیدن نشستهام
نشان به نشانِ زانوهایی که خشک ماندهاند
پای سجده به سورههای بیسر و تهات
به آیههای دلواپسی، شک میکنم
شک میکنم،
به دنبالهی دامن زمستانِ رفتهام، لای در.
به بلوغ بارانی،
که حریرِ هوس را میچسباند به چار دیوارِ تنم،
تا کعبهی تاریک بمانم و
به زمینِ گرد شک کنم.
به گردی زمین شک میکنم،
به صداها نه…
من شنیدهام!
از خلوتِ رگها با من گفتهای
نه!
از ملالِ مرورِ ریهها با رگبار دود گفتهای
نه!
از همین بغضِ لات که زنجیرِ تحملم را جر میدهد،
تا ظهورِ شانههات در عکسهای بیکسی.
از فصلهای فاصله
از بهاری که میآید
نمیآید؟
اصلن نیاید…
نه نمیتوانم
انکارِ تو یعنی که نباشم
نگاه نکن!
آرامم در باغچه نشسته است، طبق قرارمان
از فردای فروردینهای نو رسیدهام که رسیدهام
با صدای صاف و کلمات آرام
پرهای مکدر را روی شفاعتِ بیامای برگها تکاندهام
آخرش اما شکفتهام
چه شکفتنی!
شکوفه شکوفه روی حیرت حالای پیراهنت سفید…
نفسی عمیق بیاور به هوای بد بوی راحتی
چون تمام شد.
سبک شدی؟!
شبیهِ همین اتفاقی که ریخت روی پیراهنت
انکارِ من،
امکانِ سادهی افتادنِ یک ستاره نیست.
به نشانهها شک نکن
سقفی بساز تا نریختهام…
…..
صدایم را
به پردههای سیمانی میسپاری
من که کسی نبودهام
این همه سرباز گرسنه به بارو بستهای که چه؟
که از کنارِ تخیلم
لحظهای بوی شانههای معطرت از گریهی بهار،
گذر نکند؟
من گذرگاه رفتنم خودم
با همین پای بیهمپا
با همین چشمهای چال
که به عصایی سفید تکیه دادهاند
موریانهها، در راهِ جویدن پیر میشوند
و هیکلِ بیستونِ من
پخش میریزد بر سنگفرش.
تو سلیمانت را مرده میخواستی، نه؟
تا دست از کارِ آجرها بشویی و
تخت بنشینی در امتدادِ نبودنت…
اما صدای من خاطرهای ست
که پردههای بیحافظه را به تفرقه میشکافد.
بلند شو!
دارد از سرم میافتد تمایل تخیلی
بلند شو
سقفی بساز تا نریختهام!
…
-این طور که تو به من خیره ماندهای
مگر چارهای مانده جز آنکه زیبا بمانم-
بیچاره حرفهایی که همان اولِ سطر
زیر ساطور اندوهمان فلج شدند
مثل همین یکی.
بیا برویم روی فروتنترینِ قلهها
پرچم فاتحانِ حوصله را فراز کنیم.
این صبری که تو داری
رو به روی غیبت مدام من،
کاش آن آیینهها داشتند
تا برای مرور چشمانم
این چنین به پای چشمهایت نمیافتادم
….
شانههای شخمزدهات را
جنون دستهای من میتکاند
تا علفزارانِ هرز،
بیمرز،
در خجالتِ باغچهی آبرویمان بمانند
کوههای کاهلش، همین زمینِ کند
روی تنم خواب میروند
تنم تورات پاره پاره زیر تنور بادهاست
دهانی خرجِ چشیدن
دستی خرجِ دانستن نمیکنند
اهلِ نااهلِ این خیابانِ خراب.
ملعون تبسمت بر لبان من!
ملعون تراوشِ طعمِ تو در بزاقِ آینهها…
الکل بهانه است برادر!
راست میخواست دلم
که به شانههات بگوید
این شانههات
شبق کشان و شنگ شنگان ِجادهها میرود به خواب
بیپای واژهها…
پروانه میشوم
مجالِ جلوسم اگر دهی بر خجالت ِ پاره پاره پیراهنت
با من به خوابِ خیسِ خنگها روانه شو
من روی شانهات به مرز آبها میرسم
تقطیر گریهها
تکریر خط ناخوانای خیشها
از علفزارانِ مرز
از حاشیه تا عمقِ ممنوعِ متن.
سبز خواهد شد
زمینِ زخم، از ارزانترین رویاها.
بر بیکرانِ یخ
دو سه سطری دیگر
ماه و ما
با دستها و شانههای شکسته
زیرِ سکوتِ یخها خاطره میشویم.
….
به درختانِ بینامِ خیابانِ تنم
به جویی که سرخ،
یک طرفه به طوافِ تنهایی میرود
به سنگفرشی،
که تو فکر میکنی سینه است،
بکوبی یا نکوبی
زیرِ این سیمان، دلی نمیتپد.
سایهها رایگانند ولی
اگر در مرداد تمنایت ماندهای هنوز.
….
تمام قد
در صف ایستادهام
از میانِ ازدحامِ دریغِ نگاهت،
مثل زخم زبانه میکشم
نمیسوزی!
نه میسازی،
نه خرابم میکنی.
خراب،
بیسقف ایستادهام
بیستون خوابِ شانههایت را میبینم
بیپرده
میبافمت تمام قد به عینکم
فرقی نمیکند
دیگر هر چه قدر هم که دور بدوی
نزدیکتر ایستادهام.
…
یک پا
تندیس رنج درآستانهی جیغم
که میدانم نمیشنوی
میدانم که پنجرهات
تا برهوتِ بیدار ِما،
چند آسمان خواب دیده است.
اما ایستادهام
تا خانهها را گردن بزنم
تا کوچهها را بپیچم با تمام علفهایشان
تا لاشهی خیابانِ خمار را لوله کنم بغلطانماش دورها
دورهای بیتو
دورهای بیما
دورهایی که پشت به پشتِ مرزهای این پلکها مردهاند
یادم رفت بگویم
ما
-همین من و تکهای از تو که در میانِ در مانده بود-
چای بابونه مینوشیم و
گهگاه پشتِ سرت
صفحه روی صفحه
سکوت گوش میکنیم.
…
هنوز نمیدانم
من به خاکِ تو افتادم
یا تو کنار پنجره،
پلکهایت را فرو ریختی روی تماشا!
فقط میدانم
به سنگهای هم قول دادهایم
سینه بمانند صبور!
و آوازِ ماه
آویزانِ گوشهایمان
آن قدر بماند
تا بیخوابی،
سرودِ سرخ ِآینهها باشد.
زخمِ ستارههای جا مانده از مرگ،
پشت پلکهای ما
دروغهای روشن را
به دهانهای مهربان پیوند میزنند
راهی نیست
آغوش ما را به پردهها دوختهاند
چشمهایمان را به بغضِ چراغ
که تاریک،
تاریکای تنانِ فردا را
با تمام دیوارهایمان،
تن بکشیم.
…
رویا دیدهام
ساده خواهم شد
به هجاهای کوتاه
به سجادههای چلوار
به گنجشک
سنجاقک دوزی آسان
به ساقهی غمازِ گندم
در غروب دائم ِ یک نقاشیِ آویزان.
ساده خواهم شد
دو خردک واج
برقی از یک سوت
سینیِ ساییدهی سکوت
همین جا سر کوچه مینشینم
پای رفتنم که رفته است
دستهایم هم
در پنجههای کف بین ماندهاند
نگاهم را کاسه کاسه نذر کردهام
برای روشنی
در معبرِ روز!
این باغچه از الست که عقیم نبوده است
برای همین بو میکشم دستهایتان را
خوابش را دیده بود بومم سفید سفید
که کوچه میشود
یک تبرزارِ بیته…
به بوی بنفشه
به زنگ زنبق
به تفریق ِقاصدکها
برای سبکتر شدن
ساده شدن
به بلندای ناخواندهی تو شعرِ من!
که داسها را
در همهمهی حریرِ ابر و باد ندیدی
بومکم سرخ!
کمی فیروزه و ابر
کمی باران به یاد بیار
راه بلند است
و گامهای هیچ کداممان
در گیوههای سادگی قرار بیقرار…
…
پارهپاره زنجیرِ سایهات بودهام
بی من به شب میروی!
رهگذرانِ این خیابانِ بیته
چرا تاوانِ گناهِ دستهای مرا میدهند؟
عرقریزانِ حوصله
کلافهی ناکوکِ زنجره و ناودانهای خشک
من به تمامِ این عابرانِ آشفته
سایهی صبورِ تو را بدهکارم
و دستهایم خالیست
حتا از پارهی زنجیرت
که نشانشان بدهم
نیشِ نماندنت را
کنارِ کنایهی خورشیدهای ماندگار
که نوبتِ شب سرشان نمیشود
رفتهای تا حالا
تا حیاطِ خنیاگرانِ بیگور،
چراغانیِ چلچلههای لال بماند.
میدانستی ماه عروس میشود امشب؟
و ما
عابرانِ شکستهی همین کوچهی پشتی
هنوز در سوگ گمشدهای زانو میخشکانیم!