
سهراب لازم نبود به عکسی نگاه کند. در طولِ سی سال صحنه را بارها در خیالش پرداخته بود:
مرد سینهاش بیحرکت بود. ته سیگاری در حدقۀ خونابهایِ چشم راستش نشانده بودند، انگار در جاسیگاریِ شَستیِ صندلیِ هواپیما. نیمرخش تاولی داشت به قدر کفِ دست؛ نرمۀ گوشش مثل گلبرگ چاک خورده بود. تارهای خاکآلودِ سبیلش از خونِ خشکیده میدرخشید. تن سنگینش در لباسِ ارتشی دراز به دراز افتاده بود روی سنگ گرانیتِ سردخانه، زیر نورِ مهتابیها، در معرضِ عموم.

امید فلاحآزاد، نویسنده
جماعتی در راهرو میجوشید. آنهایی که دلش را داشتند، هل میدادند تا به داخل سرک بکشند. هر از چندی یکی عصبانی، یا ظاهراً عصبانی، دیگران را با آرنج کنار میزد و هُل میخورد تو، و پیش از این که با لبهایِ کبود و تلوتلو خوران خارج شود، به جنازه تف میانداخت، فحش و نفرین نثارش میکرد، خودکار یا چاقو به تنش فرومیکرد و یا آتش سیگار به زخمش میگذاشت، در حالی که جنازه در جمودِ نعشیاش بیحرکت مانده بود. جماعت اما برای جوانِ نترس هلهله سرمیداد و سروصدایشان در وزوز مهتابیهای سردخانه حل میشد.
کیمی با لبخندِ دندانصدفیاش از آشپزخانه به ایوان آمد. پاشنههای بلندش مثل چکش روی کفِ چوبی صدا میکردند. سهراب آزرده گفت :«کیمی جان، تق تقِ این کفشات دیوانهام میکند.»
سینیِ بستنی به دست، کیمی سعی کرد بی اینکه تعادلش را از دست بدهد کفشها را از پا بِکَند. مهمانِشان مهرزاد، جوانمردانه به نجاتش آمد. کفشِ آویزان را از پای او آزاد کرد و آنقدری رو داشت که خلخالِ او را هم تنظیم کند. سهراب مردی بود که درک می کرد؛ میخواست بگذارد جوانها راحت باشند، اما نمیتوانست خودش را به آن راه بزند که هیچ لرزشی، هیچ سرخیِ آزرمی، در جسارتِ پسر یا در خوشامدِ کیمی ندیده بود. در این که به شکلی بیش از معمول به هم نزدیک بودند، شکی نداشت، اما نمیخواست تصویرِ آن را به ذهنش راه بدهد.
سه تایی، با دخترش کیمی، و خواستگارِ دخترش، مهرزاد، در شبانگاه گرم و آرام بستنیشان را خوردند. تنهء نامشخص درختها را در تاریکی مقابل ایوانِ خانهتماشا میکردند. خش خشِ برگها در نسیم مثل صدایِ دریا بود در دوردست. سهراب میتوانست ساعتها آنجا بنشیند و همهء چیزهایی را که پیشتر دیده بود، یا هر آنچه را فردا برایش در چنته داشت، به فراموشی بسپرد. میتوانست آنجا بنشیند، خیره به تنهء ستبرِ درختها، و هوس انگیزیِ تنامندیشان را از همانجا که نشسته بود، از پشتِ لایه لایههای تاریکی، احساس کند. اما وقتی سرش را برگرداند تا ببیند چه چیزی در انتظارش است، همانی بود که بیشتر از هر چیز از آن نفرت داشت. همان سوال همیشگی. و سوال از دهانِ جوان خارج شده بود، قبل از اینکه بتواند جلو خودش را بگیرد.
«چند سالتان بود وقتی که …» خودش را در صندلیش بالا کشید: « …وقتی که آن اتفاق افتاد؟»
کیمی خشکش زد؛ سهراب هم. با این همه، وانمود کرد حواسش پرتِ یک نخِ درشتِ زعفران شده که خیس خورده تهِ ظرفِ بستنی چسبیده بود. کیمی چیزی درِ گوش مهرزاد گفت و هر دو به داخل رفتند. سهراب با قاشقِ نقرهای نخِ زعفران را فشرد تا خونش را تهِ لیوان بگیرد. میتوانست صدایِ پچ پچ دعوایِشان را از آشپزخانه بشنود.
نخِ زعفران را بر زبان گذاشت و مکید.
*
سالی که واقعه رخ داد، سهراب هجده سالش بود. هر کس سنِ امروزِ سهراب را میدانست و تاریخ واقعه را، میتوانست حساب کند. مهرزاد حتماً تا حالا این را حساب کرده بود. پس منظورش از «چند سالتان بود وقتی که آن اتفاق افتاد» فقط این بود که سر صحبت را باز کرده باشد. سالها، شایعات و روایاتِ غلط ماجرا مثل سرابهای پراکندۀ یک حماسه یا فاجعه، جوانهایِ سودایی و کِرمِ کتابی مثل مهرزاد را به جزییات تشنهتر کرده بود. اما اگر سهراب فقط یک جرعه از قمقمۀ زنگ زدۀ خاطراتش به آنها میداد، دیگر ول کن نبودند. باید همه را میگفت.
باید میگفت «آن روز هجده سال و دو ماه و چهار روزم بود.» آن وقت مهرزاد با تحسین نگاهش میکرد، یعنی البته، فرزند خَلَف باید هم به همین دقیقی روز قتلِ پدر را به خاطر بسپُرَد.
سهراب با خودش فکر کرد:« دقیق، بله؛ ولی خَلَف؟ » و لحافِ پُفدار را با سر و صدا رویِ خودش کشید، تا زیرِ چانه. وقتی بالاخره آرام گرفت، سکوتی رمزآلود و خوشایند، مثل حریرِ سیاهِ معلقی، بر همه چیز نشست.
نه، او فرزند خلفی نبود. نه برای پدرش و نه برای سرهنگ. اما در دفاع از خودش، آن زمان فقط یک جوانِ خام بوده، هجده ساله، یا دقیقش، هجده سال و دو ماه و چهار روز. بچه بوده، اما آنطور هم نبوده که چشم و گوش بسته باشد، یا کاملاً مطیع.
حالا آن پنجشنبه را به یاد میآورد. هر وقت اراده میکرد به یادش میآورد. هر وقت کسی از او راجع به واقعه میپرسید، و او از تعریف کردن طفره میرفت، حافظهاش را فقط تا وقتِ خواب سرپوش میگذاشت. تا سر بر بالش میگذاشت، در تنهاییِ شب، قصه را برای خودش باز میگفت. جزییاتی به خاطر میآورد که هیچکس نمیتوانست از خودش ساخته باشد مگر این که شخصاً طعم خون و بویِ باروت را میانۀ آن مصیبت چشیده و بوییده باشد؛ چیزهایی مثل ناخنِ له شده در گلنگدنِ تفنگ، کرنج کرنج خرده شیشه زیرِ پوتین سربازها، بشقابِ دستنخوردهء سبزی سر میزِ شام.
از زیرزمین صدایِ تلویزیون بلند شد و بعد صدایِ غشغشِ خفۀ کیمی. حتماً در اتاقِ نیمه تاریک، مهرزاد سکندری خورده بود و کیمی بیاختیار از خنده نمیتوانست دکمۀ «mute» کنترلِ تلویزیون را پیدا کند. بعد دوباره همه چیز ساکت شد، و سکوت و تاریکی این بار به شکل غباری ناپیدا از سقف بر تختِ سهراب میبارید. تاریکی از همان جنسی بود که سی سال پیش او را در بر گرفته بود، همان ساعتی که بر صندلیِ ایستگاه اتوبوس، منتظر اولین سرویس به شهر نشسته بود. دقایقی پیش از سحر بود و همۀ شهرک در تاریکی، خواب. اما هیچ کس از ساکنین، نه حتی آنها که عرقِ شورِ کابوس پوست و لباسِشان را یکی کرده بود، نمیدانستند که ظلمتِ واقعی تازه میخواست بر خانههایشان نازل شود.
بیشتر بخوانید: