
جنابِ همینگوی به دستهای خودش نگاه کرد، تعجب و بغض هر دو باهم توطئه کردند و گلویش را گرفتند، دستهاش آغشته شده بود به روغنترمز سیاه. از چشمهاش عجز بانمکی میبارید. رو کرد به طرف من، باریدن عجز بانمک آنقدر شدت گرفته بود که خندهام گرفت، هرچه نمک داشت پاشید توی چشمم. حالا لابد فکر نمی کنید که این ماجرا را چشم بسته برایتان تعریف کنم!

وریا مظهر (و.م آیرو)، شاعر و نویسنده فقید کرد
ای گرگ پیر، همینگوی! کاش به جای روغن ترمز، عن دستت را میگرفت، نگرفت. حالا مجبورم به جای اینکه نویسندهی یک متن ادبی بشوم بروم ـ بشوم رانندهی یک تاکسی یا تریلی. چرا؟! حدسش دشوار نیست اول داستان غلطی کردم و دستهای این همینگوی را گذاشتم توی روغن ترمز. خب، حالا هم باید جوابگو باشم. بالاخره آنقدر رفتم و رفتم تا شدم رانندهی تاکسی. ماشینم را برداشتم، گذاشتم روی چالِ تعمیرگاه. داد زدند گفتند: «کمی عقب تر… بیا بیا، خوبه. هوپ!» ماشین را عقبتر کشیدم. پیرمرد سرش را از چال بیرون آورد. گفتم: «صبح به خیر، چقد بهتون میاد!» گفت: «چی؟» گفتم: «همین لباس و شغل جدید» آچارش را با دست راست بالا گرفت و با دست چپ نشانم داد. به خودم گفتم: «خفه شو!» و بعد شدم.
ـ چند روزی یه موتور این ماشین بدجوری صدا میده!
با همان دستهای روغنی سیگاری گذاشت گوشهی لبش، گیراندش و از گوشهی چشم نگاهی بهم انداخت:
ـ بدجور، مثلاً چه جور؟!
یک حالتِ خفگی و خِرخِر در حینِ ادای کلمات از گلوش خارج میشد. خواستم بگویم «مثلِ صدای تو»، نگفتم. گفتم: «مثلِ صدای دریا!»
ـ من «پیرمرد و دریا» را دو سال بعد خواهم نوشت، هنوز صدایش به گوشم آشنا نیست.
کاری کرد استارت بزنم تا بفهمد چطور صدا میدهد. استارت زدم. صدای خفگی و خِرخِرِ گلو دوباره شنیده شد.
ـ گاز بده، گاز!
دیگر داشتم خفه میشدم. گفتم: «بسه!»، گفت: «تا چن روزی باید ماشینو اینجا بخابونی». خواباندم. ماشین درست شد.
بیدار شدم، صدای ترق تروقِ ظرفها میآمد. سارا بیدار شده بود و داشت ظرفهای دیشب را میشست. نمیدانم از کجا فهمید بیدار شدهام. یکراست آمد توی اتاق خواب. چشمهایم را بستم و دوباره خودم را به خواب زدم. یک ماچ از روی گونهام برداشت. خوشم آمد. نخواستم طبق عادت جایش را پاک کنم، نتوانستم خودم را نگه دارم. کردم. همان کاری که سارا را خیلی عصبانی میکرد. کرد؟ نه، اینبار برخلاف انتظار نکرد. گفت که دیشب «پیرمرد و دریا» را برای شصت وهشتمین بار خوانده است. گفتم: «این همه کتاب قصه و رمان تو دنیا هست، اونارو چرا نمی خونی؟!»
میز صبحانه را سارا چیده بود. دستت درد نکند سارا. اولین لقمهی نان و پنیر را که دهانم گذاشتم متوجه شدم که سفره هم گاهی وقتها شبیه یک متن ادبی نخوانده است. سارا رو به همینگوی گفت: «این روزا همهش همین جوری شده، هرچی میبینه میخواد یه جوری ربطش بده به ادبیات و اینجور چیزا» همینگوی رو به سارا گفت: «شما زیاد نگران نباشین، بعد از انقلاب، ادبیات دچار بحران عجیبی شده.» خواستم چیزی بارش کنم، نمیدانم در جواب چیزی بهش گفتم یا نه، انگار سارا در دل خودش گفته باشد «نه. بیخیال!» صبحانه تمام شد. ماندم منتظر، کی عالیجناب تشریفش را ببرد، ما هم برویم با همان «نه. بی خیال»ی که سارا گفته بود تاکسیمان را برانیم. انگار که نه انگار، داشت گل میگفت و گل میشنید.
ای گرگ پیر، همینگوی خیالهایی برت داشته است. نکند فکر کردهای اگر بتوانی سارای ما را از راه به در کنی، بحران ادبیاتِ رو به کاهش میگذارد. کاش به جای این گل گفتن و گل شنیدن، یک خاربوته ی صحرایی از جنسِ «گوَن» می شنیدی.
سارا را ماچ کردم و چشم غرهای به همینگوی رفتم. از در خارج شدم. سوار تاکسی به ارث رسیده از متن ادبی…
دیشب مسافری را سوار کردم که ادعا داشت دوازده بار دست به خودکشی زده و بینتیجه بوده، اصلیتش پرتغالی بود و با لهجهی اسپانیایی، فنلاندی صحبت میکرد. فکر کردم عجب آدم دست وپاچلفتیای باید باشد. گفت: «تو کجایی هستی؟» حوصله نداشتم بگویم، اما گفتم. گفت: «چی؟ ایرلند؟» حال نداشتم تکرار کنم، گفتم: «همون!» گفت: «به نظر میرسه آدم خوشبختی باشی، ایرلندیا اکثر مقابل مشکلات آدمای مقاومین!» رسیدیم. پیاده شد. در را بست و رفت. آفرین بر تو همینگوی! خواستی خودت را خلاص کنی، یکسر موفق شدی، تا دیگر مجبور نباشی نصفههای شب مست و لایعقل مخ تاکسیرانهای متون ادبی را ببری.
این را هم بگویم نگرانی من در مورد همینگوی و سارا بیهوده بود.
این را کمی دیر فهمیدم. یعنی درست آن زمانی فهمیدم که همینگوی آخرین سطر رمان «وداع با اسلحه»اش را نوشت.ای همینگوی چشم ودلپاک! کاش لولهی اسلحهات را پاک نمیکردی تا مردم اینهمه شایعهی جور واجور پشت سرت راه نیندازند.
سارای عزیز ما چکار میکند. محبوبی که همیشه از بناگوشش بوی ریواس و آویشن کوهی میآید. واقعیت این است که سارا دیگر از این شغل فعلی من به تنگ آمده.
ـ همینه دیگه، وقتی خودتو میدی دست «تصادفاً»های نوشته، اونم طبق ارادهی خودش از اینهمه شغل یه راست میره و تاکسیرونی رو برات انتخاب میکنه.
راست میگفت خب، اینبار تقدیرم را دادم دستِ سارا:
ـ سارا جون! تو یه شغلی برام انتخاب کن.
ـ اول باید فال بگیرم!
بعد، از کتاب «پیرمرد و دریا» برایم فال گرفت. گفت: «باید بری تعمیرکارِ ماشین بشی!» گفتم: «مکانیک و تعمیرکارشدن زیاد فرقی با راننده تاکسی شدن نداره،ها!» گفت: «پس باید ماهی بشی.» گفتــم: «آخه ماهی که شغل نیست.»
گفت: «همینه کـــه هست.»
۲
ماشین آمد، نشست روی چال تعمیرگاه. داد زدند: «کمی عقبتر… بیا بیا… خوبه. هوپ!»، ماشین را عقبتر کشید. چال تقریباً وسعت گرفته بود، بزرگ شده بود. پر شده بود از آب، آبِ آبیِ دریا، آبیِ زلال. همینگوی از ماشینش بیرون آمد. صورتش قرمز قرمز شده بود، پلک چشمهاش ورآمده بود. گفت: «صبح به خیر، چقد بهت میاد!»، گفتم: «چی؟» گفت: «همین پولکها و شغل جدید» من چون ماهی بودم نتوانستم با آچار تهدیدش کنم. گفتم: «تو علاوه بر مشروب، یه چیز دیگه هم مصرف کردی» گفت: «چطور فهمیدی؟» گفتم: «همین که چال تعمیرگا رو مث دریا میبینی.» تمام اینها در زمانی اتفاق افتاد که همینگوی تازه سطر آخر «وداع با اسلحه»اش را نوشته بود.
چال تعمیرگاه آنقدر بزرگ شد که همینگوی نتوانست خودش را کنترل کند، با سر افتاد توش. بیچاره پیرمرد. سعی کردم کمکش کنم. نشد. داشت جنازهاش میرفت زیر آب. نرفت. نگهش داشتم. آنقدر نگهش داشتم تا سروکلهی سارا پیدا شد.
گفتم: «سارا من کاریش نداشتم به خدا، خودش خودشو کشت. »
سارا گفت: «نگران نباش؛ اون آخرش با اسلحه خودشو میکشه.»
این را دیگر سارا گفت.
الله اعلم!