احمد خلفانی
اسپینوزا میگوید: “قدرت در آن جایی مؤثرتر است که آدمها طوری برای اطاعت و تسلیم میجنگند، انگار که نجات و رستگاری را در آن میبینند.” این را ما به شکلی در رمان “بازمانده روز” نوشته کازوئو ایشیگورو میبینیم. استیونز، راوی رمان، یک باتلر است. او تمام عمر در خدمت ارباب بوده و وظایفش را در حد کمال انجام داده است. وی بعد از سالها خدمتگزاری، جزئی بی خویشتن از آن وضعیت شده و با مجموعه شرایط عجین گشته است. نبردی از نوع آنچه مدنظر اسپینوزاست، شبانهروز در درون او شکل گرفته است. نبردی در ابعادی کوچک ولی دائمی که نه برای رهایی، بلکه برای بیشتر فرورفتن در مغاکی است که در درون او کنده شده و او را به تدریج از هر چه “خود” ، تهی ساخته است. او احساس میکند هر چه سربهراهتر و تسلیمتر شود، به عنوان پیشخدمت قویتر میگردد، و هر چه فروتر برود، بزرگتر میشود و حیثیت و تشخصش فزونی مییابد. زندگی او، در نهایت، چیزی نیست جز جنگی نرم و دائمی در این راه و برای خلع لباس از خویشتنِ خویش. شرایط اجتماعی و آمادگی او برای پذیرفتن این شرایط، “منِ” او را از درونش به بیرون پرت کرده است.

“بازمانده روز” نوشته ایشیگورو به ترجمه نجف دریابندری
او در حین سفر نیز که میتوانست چند روزی نفس تازه کند و دست و پایش را از تار عنکبوتی که جسم و جانش را به بند کشیده برهاند و به خود بیاید، بیشتر و بیشتر در فضاهای روزمره درونِ از خودبیگانهی خود فرو میرود. سفرِ او از تجارب و محتواهای جدید خالی است. او ظاهرا سفرنامه انگلستان را هم میخواند و خود را آماده دیدن مکانهای جدید میکند، و ایشیگورو حتی برای سر فصل رمانهایش عناوین مکانهایی را برمیگزیند که راوی داستان در اثناء سفر در آنجاها به سر میبرد، ولی خواندن تک تک فصلها نشان میدهد که از تأثیرات و دیدنیهای سفر تقریبا خبری نیست. میشود گفت که چندان تفاوتی نمیکند او در کجا باشد؛ هر جا که هست در همان فضاهای درونی که آکندهی کار و وظیفه و “حیثیت و آبروداری و تشخص” است، غوطه میخورد. او میخواهد پیشخدمت بزرگی باشد، و “پیشخدمتهای بزرگ” به نظر او “به این دلیل بزرگ به حساب میآیند که هویت شغلی خود را تا آخرین نقطه ممکن پیش میبرند و در آن هویت زندگی میکنند.” مواردی که باتلر در حین سفر تشریح میکند، آن چیزهایی نیست که در پیرامون خود میبیند، بلکه وظایفی است که تا به حال، به عنوان پیشخدمت بزرگ، انجام داده و از این به بعد نیز در حد توان انجام خواهد داد.
سفر او با اتومبیل صاحبکارش بسیار سمبولیک است. به این ترتیب، وی به هر جا رو می کند در فضا و زیر سقفی است که از آنِ خودش نیست و متعلق به ارباب است. این موضوع نوعی احساس امنیت به وجود میآورد و از او در مقابل آزادی بی واسطهی پیش رو و تنهاماندن با خود محافظت میکند. و نیز نشاندهنده آن است که وی هنگام سفر هم کماکان از پشت شیشهی یک پیشخدمتِ در حال انجام وظیفه به جهان پیرامون مینگرد و مناظر و کوهها و دریاچهها را با دیده خود نمینگرد. این سفر، که همچون تمام زندگیاش، با چرخهای اتومبیل ارباب میچرخد، هم منشاء خدمتگزاری دارد هم مقصد و هدفش چیزی به جز انجام وظیفه نیست؛ او میخواهد همکار سابقش، خانم کنتن را، به سرِ کار برگرداند چرا که معتقد است خانم کنتن میتواند در شرایط جدید خانه به کمک بیاید تا وظایف بهتر و بهتر انجام بگیرند. استیونز پیشخدمتی است که خوب میداند چه وظایفی را انجام داده و چه چیزی را هنوز میبایست انجام دهد. گذشتهاش همان زمان حاضر است و زمان حاضر او نیز کمافی السابق متعلق به ارباب. و این هر دو همان زمان آینده اوست. چرا که همّ و غم او این است که چطور میتوان در آینده این “تشخص و حیثیت” را بیش از پیش حفظ کرد. در این جاست که دایره، از درون و بیرون، کامل میشود. همانطور که ابتدای سفر او خدمتگزاری است، انتها و مقصدش نیز چیز دیگری غیر از خدمتگزاری و انجام وظیفه نیست.
زندگی باتلر در هر حال وابسته به اربابان کارش است و چیزی نیست جز خطی یکنواخت و طولانی از وظایفی که باید انجام بدهد. و او در “سفر” همه اینها را با خود میبرد. در اثناء سفر، هنگامی که مثلا به دریاچه کوچک زیبایی میرسد، توقف میکند و از ترس فرورفتن در باتلاق” جلوتر نمیرود.
معنای سمبولیک “بازمانده روز” را میشود فراتر برد و گفت که این شاید سفر همه ماها باشد که خود را، در هر جا باشیم، در چهاردیواری ذهنِ از خودبیگانهی خودمان نگه میداریم. خانه را ترک میکنیم، ولی چهاردیواری و محتویاتش را با خودمان میکشانیم و کماکان زیر همان سقف همیشگی به سر میبریم. سفر، در این حالت یک حرکت صوری است. حرکتی در کنار حرکتهای دیگر. و نوعی جا به جایی است، یک جابه جایی ساده در مکان.
و مسئله فقط سفر نیست. میشود سرتاسر رمان ایشیگورو را به شکلی سمبولیک درک و تفسیر کرد. در این صورت میبینیم که نویسنده مسائل و شرایط هستی ما را به طور کلی مطرح کرده است. زندگی و احساساتِ درون، بازیچهی شرایط و امور بیرونی است، و فرد حتی از دایره درونی وجود خود نیز به بیرون پرت شده است. “جامعه” و قدرتی که بر آن حکم میراند و راست و ریستش میکند، “من” را، به عنوان یک فرد، به کناری نهاده و خنثی کرده است.
پیشخدمت از همان “منِ” بسیار محدود نیز صرف نظر میکند، او تنها و تنها به اجرای وظایفش میاندیشد و در این راه هر چه را که در تناقض با وظیفه، نظم، سنت و قوانین است، نادیده میگیرد. وی، در عین حال که از هر چیزی که رنگ و بوی “خویشتن” میدهد صرف نظر میکند، در خفا و گاه گاه کتابی عاشقانه میخواند. و وقتی به گوشههای درونی و کاملا نهفته خود مراجعه میکند، به خوبی میداند که چه چیزهایی را در زندگی واقعی از دست داده است. ولی همین نیز میبایست از دیدِ دیگران، و از جمله از دیدِ همکارش خانم کنتن دور بماند. وی میداند که آخرین تهماندههای “من” در این گوشهها پناه گرفتهاند و همینها هم باید از دید دیگران مخفی بمانند، چرا که وجودشان به حیثیت یک “پیشخدمت بزرگ و درست و حسابی” لطمه میزند. و نه تنها از دید دیگران: خود وی نیز نمیخواهد با آنها روبه رو شود.
و خانم کنتن؟ ایشیگورو اصراری ندارد که از او یک قهرمان بسازد. حوادث رمان در انگلستان و در دوره ای اتفاق میافتد که نازیهای آلمانی قدرت را در دست گرفته و مشغول گسترش حیطه نفوذ خود در اروپا هستند. در قصر بزرگی که استیونز به خدمت مشغول است، جلسات متناوبی با سیاستمداران و قدرتمندان صورت میگیرد. اربابان او با نازیها همکاری میکنند. خانم کنتن، به رغم تهدیدهای اولیهاش، که اگر دو دوشیزه یهودی که در آنجا مشغول کار هستند، از کار برکنار شوند وی نیز استعفا میدهد، میماند و استعفا نمیدهد. او نیز ناچار از پذیرش شرایط است. ولی او بر خلاف باتلر عرصه وسیعی را در درون خود برای خود و احساساتش از دستبرد روزگار دور نگه داشته و خیال ندارد از آن صرف نظر کند. میشود گفت که او بخش بیرونی خود را، تحت شرایطی، واگذار کرده ولی درون خود را برای خود سالم نگاه داشته است. خانم کنتن نبرد را در بیرون واگذاشته ولی در درون تسلیم نشده و “منِ” خود را حتی در شرایط بسیار سخت نیز از مهلکه نجات داده است.
سرکوب بنیادی احساسات به ویژه در آن مواقعی اتفاق میافتد که “گردهمایی مهمی” در خانه صورت میگیرد و باتلر کارش را در انطباق کامل با “شأن و حیثیت” یک “پیشخدمت بزرگ” پیش میبرد. در موردی این چنین، و با توجه به این که وی به احساسات خانم کنتن بارها و بارها دستِ رد زده، وقتی که گریه خانم کنتن را از پشتِ درِ بسته اتاقش میشنود، از آن جایی که او بین احساسات خود و زندگیاش از یک طرف و خوشخدمتی صادقانه از طرف دیگر، همواره جانب دومی را نگه داشته و “آبرو و حیثیت و شأن” خود را حفظ کرده، احساس پیروزی و رضایت میکند. او در موردی دیگر پدرش را ـ که همچون وی یک باتلر بوده ـ و حالا در بستر بیماری افتاده و آخرین نفسهایش را میکشد، به حال خود رها میکند و برای انجام وظیفه و پرکردن لیوانهای مهمانانِ “بسیار مهم” به سمت سالن پذیرایی میشتابد.
اخلاق و رفتار “حرفهای” از جانب پیشخدمت به این معنی است که او خود را تماما بر شغل و موقعیتش تطبیق دهد. برای رسیدن به این مرحله باید “خود” و احساسات خود را فدا کند. و این بدان معنی است که او “هویتی” را برمیگزیند که از بیرون به او القا شده و هویت درونی مبتنی بر احساسات واقعی را “با کمال موفقیت” پشت سر گذاشته است.
شأن و حیثیت در اینجا به معنی از خود و احساسات خود گذشتن، یکی شدن با حرفه، و از خودبیگانگی محض است. و همه اینها به نام عدالت و تمدن. چرا که در آن قصر، از نظر باتلر، تصمیمات سیاسی مهمی گرفته میشود و او باید سهم خود را ادا کند. میگوید: “آرزوی هر کدام از ما این بود که سهم کوچکی برای به تحقق در آوردن جهانی بهتر ادا کند، و میدانست که چنین چیزی را تنها در سایه خدمت به شخصیتهای بزرگ زمانه ما به دست میآورد، همانهایی که مسئولیت تمدن بشری را به عهده گرفته بودند.”
قدرتهای حاکمه هم بیرونی و هم درونی عمل میکنند. آنها پایههایشان را هم در بیرون افراد محکم میکنند و هم در درون. و حتی میتوان گفت که پایههای درونیاشان را اگر خوب سفت کنند، کار به خودی خود پیش میرود و دیگر نیازی به آن پایههای بیرونی ندارند. برعکس، اگر پایههای بیرونی وجود داشته باشند ولی قدرتهای حاکمه جای پای خود را در درون افراد محکم نکرده باشند، آنگاه چیزی میلنگد و آنها ناچار خواهند بود که همواره مراقب بمانند.
خشونت ساختاری قدرتهای حاکم در وهله اول آن جایی حضور دارد که ما انتظارش را نداریم و به همین دلیل زیاد جدیاش نمیگیریم. ایشیگورو از این قدرتهای رسوخ کرده در روح و روان انسانها، از این قدرت نامرئی مینویسد که افراد را به انقیاد خود در آورده و از درون بر آنها فرمان میراند. او از قدرت حاکمه درون افراد میگوید، از تار عنکبوت درون. از وظایف و مسئولیتهایی که حفرههای درون را پر میکنند و راه را بر خواستهها و آرزوهای فردی می بندند. قدرت میتواند از این جایگاه، انسانها را، همانطور که اسپینوزا میگوید، بسیار موثرتر مدیریت کند. رمان “بازمانده روز” افشاگر قدرت بیگانهای است که در درون ما حضور دارد و حیطه نفوذش را در تاریکی و ژرفا میگستراند. “بازمانده روز” سفری به درون است، به درون کسی که زمانها و موقعیتهای جدید در ذهن او راهی ندارند. و نیز رخنه به روح و روان انسانِ از خودبیگانهای که سفرش تنها نوعی جا به جا شدن است.
پ.ن: رمان “بازمانده روز” به وسیله نجف دریابندری ترجمه شده و در ایران به چاپ رسیده است. نقل قولهای این مقاله از نسخه آلمانی گرفته شده است.
بیشتر بخوانید: