شاهد رضایی
بحث دربارۀ رمان شکوفه آذر را باید با سرنوشتهای آغاز کرد که در ابتدای رمان آمده است، تکهای از تاراجنامۀ بهرام بیضایی: «ما اولین کسان نیستیم که خود را به دست خود نابود کردهاند؛ با شهری که در آن همۀ اسباب سعادت جمع بود». پیش از آنکه گام به درون رمان بگذاریم، این سرنوشته خود قاب کلی رمان را پیش روی چشم ما میگذارد؛ مسأله بر سر نوعی سعادت جمعی است که گویی در نقطهای از تاریخ از دست رفته است؛ هبوطی رخ داده، اما عامل این هبوط، این ویرانی سعادت جمعی چیست یا کیست؟
Clik here to view.

بنابر سرنوشته، این خود «ما»ییم که این هبوط را رقم زدهایم، مایی که اسباب سعادت جمعی را به دست داشتیم، اما ساماندهی اجتماعی و سیاسی و تاریخی جامعهمان نه سعادت که سرآخر ویرانیمان را رقم زد؛ پس بنا بر این سطور از تاراجنامۀ بیضایی، عامل ویرانگر عنصری درونی است، و نه هیولایی یا مهاجم و متجاوزی که از بیرون وارد میشود؛ این بصیرت با سازوکار روایی و تخیل بیضایی سازگار است، مگر نه آنکه در مرگ یزدگرد مهاجمان عربی که از بیرون میآیند، همان داوران سیاهپوشی که بیضایی بدانها اشاره میکند، سرآخر بر وضعیتی خط میکشند که از پیش از درون پوسیده و فاسد شده است. مرز برای بیضایی همواره مرزی درونی است؛ این تنشهای درونی جامعه است که ویرانی نهایی آن را به بار میآورد، نه مهاجمانی که از بیرون وارد میشوند. و نکتۀ آخری که دربارۀ بیضایی باید بدان اشاره کرد آن است که منظور بیضایی از اینکه اسباب سعادت همه جمع بوده هرگز بدان معنا نیست که لحظهای بهشتی و پیش از هبوط درکار بوده است و اکنون از آن منحرف شدهایم. مرگ یزدگرد و فساد حاکمان ساسانی که در این اثر بازنمایی شده به خودی خود شاهدی بر این مدعاست. اما شکوفه آذر چه درکی از این قسم از دست رفتن سعادت جمعی دارد؟ آیا او مرز ویرانی را درونی میداند یا بیرونی؟ و این انتخاب او چه پیامدهایی برای قرائت او از تاریخ و حوادث انقلاب ۵۷دارد؟ با توجه به اینکه در حال حاضر جمهوری اسلامی، همان دولت بیرون آمده از دل انقلاب ۵۷، جامعۀ ایران را از هر جهت به بنبستی ویرانگر رسانده است و رهایی از کابوس این حکومت شاید به فوریترین و فوتیترین خواست مردم بدل شده است، پاسخ به پرسشهای فوق دلالتهایی بس فراتر از دلالتهای صرفاً ادبی دارد.
«مامان انقدر از زندگی بعد از انقلاب متنفر است که میترسد به گذشته نگاه کند. مامان انقدر به گذشته وابسته است که میترسد کوچکترین شیای خاطرات خوشبختی گذشتهاش را به یاد بیاورد.»، از متن رمان.
فرم اعلای ایدئولوژی آن است که تنش درونی و آنتاگونیسم هستیشناختی یک وضعیت را بیرونی میکند و آن را به عنصری تاریخی و متعین نسبت میدهد تا به نحوی از شر این تنش خلاصی یابد؛ این قرائت ایدئولوژیک از دو حال خارج نیست: یک. یا افراد در مواجهه با تنش و آنتاگونیسمی که جامعه را از درون دوپاره کرده، سعی در پنهان کردن این تنش هستیشناختی میکنند و آن را به عنصری تصادفی و بیرونی نسبت میدهند؛ این دقیقاً کاری است که نازیها در مواجهه با تضاد طبقاتی و سایر تناقضات سرمایهداری کردند؛ آنها به جای مفصلبندی سیاستی رهاییبخش که بتواند این تضاد را مرتفع کند و ما را به سوی جامعهای انسانیتر از سرمایهداری سوق دهد، این تنش را به عنصری تصادفی، یعنی یهودیان، نسبت میدادند و بدینسان بالکل بر آن آنتاگونیسم هستیشناختی سرپوش میگذاشتند؛ توگویی با کشتن یهودیان تمام تنشهای جامعه مرتفع میشود. دو. سوی دیگر این قرائت ایدئولوژیک آن است که در تاریخ به دنبال لحظهای بگردیم که گویی در آن هبوطی رخ داده است؛ این نقطۀ هبوط سپس به اهرمی نوستالژیک برای قرائت کل تاریخ بدل میشود؛ توگویی پیش از این لحظۀ هبوط همهچیز کیفیتی بهشتی داشته و هیچ تناقض و تضادی در کار نبوده است. آیا این ژست ایدئولوژیک دوم دقیقاً کاری نیست که شکوفه آذر انجام میدهد؟
مامان همیشه بعد از آن حادثه میگوید حمله اعراب
شکوفه آذر برای اشاره به انقلاب ۵۷ از تعبیر «حملۀ اعراب» استفاده میکند، تعبیری که دلالتهای ناسیونالیستی موحشی دارد؛ آذر گویی رمانش را در دل نوعی تکرار تاریخی مستقر میکند؛ هبوط اول ما با حملۀ اعراب محقق شده بود، کسانی که بنا بر روایت رمان آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند. آنچه انقلاب ۵۷ را در تخیل شکوفه آذر بس موحشتر از این هبوط اول میکند آن است که انقلاب ۵۷ از نظر او تکرار همان حملۀ اعراب است: «مامان یکی از آن جملات نغزش را گفت: “من کاری ندارم که تاریخ زندگی مردم به قبل از عید و بعد از عید، یا قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تقسیم میشود یا نه. اما من میدانم که تاریخ زندگی خانوادۀ من به قبل از حملۀ اعراب و بعد از حملۀ اعراب تقسیم میشود”. مامان همیشه بعد از آن حادثه، میگوید “حملۀ اعراب”، نمیگوید آتشسوزی یا آتش زدن… میخواهد هنوز به خودش و بقیه تأکید کند که آمدند و آتش زدند و بردند و کشتند. درست مثل هزار و چهارصد سال پیش». گویی حملۀ اعراب که همه چیز را ویران کرده بود رفتهرفته فراموش میگشته تا اینکه انقلاب ۵۷ بعد از قرنها همان ترومای دردناک را بر تن «هویت» ایرانیان وارد کرده است و برای بار دوم «امنیت و آرامش باستانی» مردم را از بین برده است. جای شگفتی نیست که کتابسوزان عمّال جمهوری اسلامی از نظر او تکرار کتابسوزان اعراب جلوه میکند: «من به نمایندگی از رهبر کبیر انقلاب هم اکنون این کتب ضاله را آتش میزنم تا به یاد داشته باشیم که ما همانطور که در صدر اسلام نیز گفته شد، به هیچ کتابی جز کتاب آسمانی قرآن نیاز نداریم و اوست که راهنما و محافظ ما از دست شیاطین است» و این سوزاندن «کتابهای تاریخ ایران باستان» ما را به وضعیتی بازمیگرداند که شبیه است به «دویست سالی که معروف شد به دو قرن سکوت».
برخورد نوستالژیزده با تاریخ نوعی نگاه فتیشیستی است. راوی رمان مانند سوژۀ فتیشیست سعی میکند به لحظۀ پیش از ترومای مواجه شدن با واقعیت اختگی بازگردد و بدین ترتیب در پاسخ به یک خسران تروماتیک یعنی اختگی وحدتهایی خیالی میسازد؛ این وحدتهای خیالی تلاشی هستند برای دور نگه داشتن ترومای انقلاب که شأنی برسازنده دارد و مقوم وضعیت تاریخی و سیاسی اکنون ماست. آیا رئالیسم جادویی شکوفه آذر را نیز نباید این چنین درک کرد؟
این انقلاب در مخیلۀ شکوفه آذر تکرار ترومایی است که به علت متأخرتر بودنش حتی از اولی، یعنی حملۀ اعراب، نیز دردناکتر است. به همین دلیل استراتژی رمان شکوفه آذر در برابر این تروما درغلتیدن به نوعی نوستالژی است: نوستالژی دورانی که هنوز اعراب حمله نکرده بودند؛ و بیدلیل نیست که وقتی از خیابانهای تهران حرف میزند، انگار دارد در خیابانهای ۱۴۰۰ سال پیش پس از حملۀ اعراب گام برمیدارد. زنگ نوستالژی در تمنای پدر برای بازگشت به «قدیمها» شنیده میشود: «او صدای رادیو را کم میکند و یکی از صدفهای بزرگش را به گوشش میچسباند و به صدای دریا گوش میدهد. چشمهایش را میبندد. پک عمیقی به پیپش میزند. پاهایش را روی مبل دراز میکند. درست مثل قدیمها که همه با هم میرفتیم متل قو. مثل آن زمانها که پاسداری در کار نبود تا با بددهنی به ما بگوید طاغوتی! و به خاطر روسری عقبرفته، بیتا را متهم به اقدام علیه امنیت ملی کند. گاهی هم همزمان که بابا چوبی را اره میکند یا رزین میکند، یا برای تابلوهای خوشنویسیاش، کاغذ ابر و باد درست میکند، به صدای خوانندههای محبوبش گوش میدهد. به صدای دلکش که نمیداند حالا کجا زندگی میکند یا مرضیه و ویگن. به صدای هایده که بعد از انقلاب به امریکا فرار کرد» (تأکید از من است). آیا از این نقطه تا برنامۀ «تونل زمان» شبکۀ «من و تو» فاصلهای هست؟ بعید میدانم!
این نوستالژی همبستۀ نوعی برخورد نژادپرستانه با اعراب است، دقیقاً همان نوع عربستیزی و نوستالژیای که در نویسندگان پس از مشروطه یعنی هدایت و بزرگ علوی و غیره دیده میشد؛ البته اینبار در این زمینۀ تاریخی خاص از آن نیز مترجعانهتر است. گویی کل تاریخ شیعی/عربزده شده است و باید از شر کابوسش خلاص شد. این عربستیزی در جایی از رمان به طرزی سمپتوماتیک بروز میکند؛ وقتی پدر را دستگیر میکنند، راوی میگوید او را بردند «به جایی که عرب نی انداخت». گویی زندان و بازجویی و رنج و کشتار و سرکوب در تخیل راوی داستان در کلمۀ «عرب» فشرده شده است. این قرائت از تاریخ به جای درگیری درونماندگار با تناقضات درونی یک وضعیت و تلاش برای توش و توان گرفتن از «ایدۀ» انقلاب برای گذر از «فعلیت» فاجعهوار آن، یعنی همان کاری که در تمام جنبشهای مترقی علیه حکومت مشهود است، اهرمی «بیرون» از وضعیت مییابد تا به میانجی آن از وضعیت بگریزد؛ آیا خیالبافی عنانگسیختۀ رمان که آن را رئالیسم جادویی رمان نامیدهاند، به یک معنا تلاشی نیست در راستای نگاه نوستالژیک رمان برای گریز از تناقضات درونی وضعیت ایران؟ عجیب نیست که ژست اصلی داستان حول گریز از شهر به نوعی روستای دورافتاده شکل گرفته است؛ مادر تصمیم گرفته تا وقتی حکومت جدید در کار است به شهر بازنگردد: «همه با هم تصمیم گرفتیم خانهای را که زمانی انقدر دوست داشتیم بفروشیم و به مقصد نامعلوم برویم به سمت جنگلهای مازندران». و عجیب نیست اگر در این روستا «آتشکدهای زرتشتی» در کار است. زیرا سودای اصلی رمان گریز به نقطۀ قبل از هبوط/ حملۀ اعراب است، و باید در وضعیت کنونی به روستایی یعنی جایی عاری از تناقضات واقعیت گریخت (رمان از «بکارت و انزوای روستا» حرف میزند). این مکان خیالی قطعاً باید زرتشتی باشد، دینی قبل از لحظۀ هبوط ناشی از حملۀ اعراب مسلمان.
عجیب نیست که تبار خانواده به کسی برمیگردد که به علت مبارزه با اسلام سوزانده شده است: «یکبار که بیتا در اتاق کار بابا که به زیرشیروانی پله دارد، نشسته بود و در غیاب بابا از خنکی اتاقش استفاده میکرد و کتابی میخواند، پیرمرد زهواردررفتهای را دید که با عبای سفید ابریشیمی و کلاه سفید زرتشتی از پلهها پایین آمد… او کسی نبود جز جد بزرگ ما، زکریای رازی… همان کسی که به وسیلۀ دیگر ایرانیان تازه مسلمان شده به دلیل نوشتن دو جلد کتابش دربارۀ بیفایده و متقلب بودن پیامبران، تفکیر و آن دو کتابش سوزانده و نابود شد» (تأکید از من است). وقتی برف سیاه میبارد، وقتی گویی در تخیل شکوفه آذر انقلاب طاعونی است که همه چیز را ویران کرده است، اوراد زرتشتی است که مردم این دهکده/ پناهگاه زرتشتی را زنده نگه میدارد، اورادی که «سپیدجامگان زرتشتی» میخوانند: «نماز به تو ای آتش. درود بر تو ای آتش. راستی بهترین نیکی است، خرسندی است. خرسندی برای کسی که راستی را برای بهترین راستی بخواهد…». سعادت به بازیابی بهشت زرتشتی پیوند خورده است: «من به دنبال سپیدجامگان رفتم و دیدم که همگی در حوالی بقایای آتشکدۀ باستانی ــ و نقطهای که محلیها معتقد بودند قرنها پیش، در آنجا گورستان زرتشتیهایی بود که از مناطق اسلامیشده به آنجا گریخته بودند ــ ناپدید شدند. دامن همان پیرمردی را که اولین بار به خانهمان آمده بود، گرفتم و پرسیدم: از ما چه میخواهید؟ پاسخ داد: امید، شادی و آبادانی». قابل پیشبینی است که رمان با مضمون «آتش زرتشتی» تمام شود. در پایان، اعضای مردۀ خانواده دور آتش گرد میآیند: «مامان و بابا نیمهشبی از شبهای سرد زمستانی سالی از سالهای خدا مردند و به ما که دور آتش در حیاط نشسته بودیم پیوستند».
«چه کسی فکر میکرد که زبان پهلوی در گوشهای از وجود هر کدام آنها باشد؟ آنهایی که صدها سال از مسلمانشدنشان میگذشت… انگار که این مردم همان مردمی که چهارده قرن است با حملۀ اعراب مسلمان شدهاند، نیستند. انگار همان زرتشتیهای هزاران سال پیش هستند که در میدان ده، می مینوشنند و پایکوبی میکنند و با شادبودنشان شکر طبیعت و خدا میکنند»، از متن رمان.
شاید بتوان گفت این برخورد نوستالژیزده با تاریخ نوعی نگاه فتیشیستی است. راوی رمان مانند سوژۀ فتیشیست سعی میکند به لحظۀ پیش از ترومای مواجه شدن با واقعیت اختگی بازگردد و بدین ترتیب در پاسخ به یک خسران تروماتیک یعنی اختگی وحدتهایی خیالی میسازد؛ این وحدتهای خیالی تلاشی هستند برای دور نگه داشتن ترومای انقلاب که شأنی برسازنده دارد و مقوم وضعیت تاریخی و سیاسی اکنون ماست. آیا رئالیسم جادویی شکوفه آذر را نیز نباید این چنین درک کرد؟ اینجاست که تمایز میان خیالبافی و تخیل نمایان میشود. اگر خیالبافی تلاشی مذبوحانه برای گریز از تناقضات واقعیت است، آن هم از طریق برساختن وحدتهایی خیالی، تخیل با فاصله گرفتن از واقعیت به قلب واقعیت نفوذ میکند تا وساطتهای واقعیت را که بهسهولت و به شکلی بیواسطه به چشم نمیآیند نمایان کند. رئالیسم جادویی شکوفه آذر، البته اگر بتوان آن را رئالیسم جادویی نامید، از جنس خیالبافی است، نوعی خیالپردازی که مانند خیالپردازیهای فرد فتیشیست، تروما را لغو و ما را از تنشهای واقعیت دور میکند. از این رو تجربۀ اشراق این رمان، «ماجرای اشراق و معراج غیرمنتظره»، به نوعی فانتزی کیهانی پیوند میخورد که تناقضات درونی وضعیت را پاک میکند: «بعد، مه صحبگاهی کمکم بیشتر و بیشتر شد و ما سه نفر با فانوس و آتش و کتری چایمان را در خود محو کرد تا به مامان فرصت دوباره و خستگیناپذیر برای سیر و سیاحت جهانی بدهد که تازه فهمیده بود در آن، کره زمین با همه عظمت و کشورها و ادیان و کتابها و جنگها و بیانیههای انقلابی و اعدامها و تولدها و این درخت بلوطش، به اندازۀ سرسوزنی در این کائنات نیست».
ارواح معصوم باستانی
در اینجاست که جنگل اهمیت محوری خود را در این رمان نمایان میکند. جنگل در اشراق درخت گوجۀ سبز نه مکان سیاست، بل جایی سرشار از خرافه و اجنه و پریان و اشباح است، جایی لبریز از افسونی خیالی، جایی برای گریز از تناقضات شهر. جنگل «در تصرف ارواح معصوم باستانی» است. صفت «باستانی» اهمیت دارد. شکوفه آذر وقتی از صفت «باستانی» استفاده میکند، منظور همان جهان پیش از ترومای حملۀ اعراب است و بنا بر مقایسۀ رمان میان دوران ساسانی و دوران محمدرضا شاه (در رمان میخوانیم: «[بابا] کتابهایی دربارۀ تاریخ هجوم اعراب به ایران و دلایل سقوط ساسانیان خواند و در ذهنش آن را با دلایل سقوط شاه و روی کار آمدن جمهوری اسلامی مقایسه کرد.» و در جایی دیگر: «بابا هنوز میخواست بداند چرا تمدن و فرهنگ ایران با همه عظمت و خلاقیتش و با باور به پندار نیک، کردار نیک و گفتار نیک، سقوط کرد و به این روز خفت دچار شد»)، صفت «باستانی» به دوران «خوش» پیش از انقلاب ۵۷ اشاره دارد.
برخورد نوستالژیزده با تاریخ نوعی نگاه فتیشیستی است. راوی رمان مانند سوژۀ فتیشیست سعی میکند به لحظۀ پیش از ترومای مواجه شدن با واقعیت اختگی بازگردد و بدین ترتیب در پاسخ به یک خسران تروماتیک یعنی اختگی وحدتهایی خیالی میسازد؛ این وحدتهای خیالی تلاشی هستند برای دور نگه داشتن ترومای انقلاب که شأنی برسازنده دارد و مقوم وضعیت تاریخی و سیاسی اکنون ماست. آیا رئالیسم جادویی شکوفه آذر را نیز نباید این چنین درک کرد؟
سوی دیگر این جنگل افسونزده، جنگلی که با لغو تروما به فضایی خیالی برای پناه بردن بدل شده است، توسل شکوفه آذر به نوعی بیواسطگی ایدئولوژیک عرفانی و طبیعتپرستانه است. این بیواسطگی که به قول هگل شبی سیاه است که در آن همۀ گاوها سیاهاند، در ادامۀ همان روایت فتیشیستی رمان قرار دارد: تلاش برای پر کردن فقدان با فانتزی و نوعی تجربۀ خیالی عرفانی که بر تمام تمایزات و وساطتهای واقعیت سرپوش میگذارد. پس عجیب نیست که معشوق غایی مادر در این رمان سهراب سپهری است، شاعری که بعد از انقلاب به شاعر محبوب گفتار عرفانزدۀ جمهوری اسلامی بدل میشود، و با مخلوط کردن انواع و اقسام ایدئولوژیهای روستاستایی، حیوانپرستی، طبیعتپرستی، بودائیسم و عرفان شرقی نوعی ایدئولوژی پیچیده میسازد که کارکردی واقعیتگریزانه دارد. مواجهۀ مادر با سپهری بسیار مهم است: «موقع برگشت، هنوز غروب نشده، در دامنۀ دربند، چشمش به مامان افتاد که چنان در بحر مجموعه شعر سهراب سپهری، فرورفته بود که نه آدمهای دور و برش را میدید و نه غروب نارنجی زیبا را. برای همین بابا توانست یک دل سیر نگاهش کند و او را زیر نظر بگیرد. تا وقتی که رزا شعر “مسافر” را تمام نکرد، سرش را بلند نکرد… در جهانی سیر میکرد که خودش و سهراب، تنها مسافران آن بودند»؛ گویی اعضای این خانواده نوعی سالک و مسافر عرفانیاند. جای شگفتی نیست که بیتا در رمان ماهی میشود که در شعر سپهری و شعر عرفانی دلالت بر سالک عارفپیشه دارد. فرد ماهی میشود؛ ماهی، چنانکه راوی بدان اشاره میکند، حافظه ندارد؛ در تخیل شکوفه آذر، به جای ذکر و یادآوری لحظۀ رهایی انقلابی برای گذر از فعلیت مرگبار کنونی آن، باید به نوعی «دم را غنیمت شمار» پناه آورد، ایدئولوژیای که هماکنون به ایدئولوژی سرمایهداری بدل گشته است: «بابا دیگر به آن ساحل متروک خزر پا نگذاشت زیرا فهمید بیتا به طرز پریواری در لحظۀ اکنون ناب زندگی میکند. همان چیزی که همۀ عرفا آرزویش را دارند»، و در جای دیگر، «کمکم خودشان را مجاب کردند که اصلاً تاریخ چه اهمیتی داشت؟ هرچه بود آنها هنوز “حال” را داشتند» (تأکیدها از من است)؛ این فانتزی نوعی توهم بازگشت به بهشتی عاری از تناقض است، جایی «درست شبیه اولین روز خلقت».
شیفتگی این خانواده به گریز از شهر و پناه بردن به دل طبیعت و روستا نیز ریشه در همین سودای بیواسطگی عرفانی دارد. عجیب نیست اگر مرد جهانگردی که مادر را ملاقات میکند و با او همبستر میشود،«محو طبیعت ایران است» و از «یکی شدن با طبیعت» سخن میگوید، و بنابر سخن راوی، «در ایران، عظمت سکوت و سکون باستانی کویر را کشف کرده» است. جالب آنکه کلمۀ اصلی عنوان رمان یعنی «اشراق» در ترجمۀ انگلیسی به enlightenment ترجمه شده است که دلالت بر روشنبینی بودایی دارد، و نه illumination که دلالتهایی ماتریالیستیتر را در خود حمل میکند. در پایان رمان، اعضای خانواده از درخت بالا میروند و همگی در درخت جذب و با آن یکی میشوند: «مامان که بالاتر از همه ما بود به صورت تکتکمان نگاهی انداخت، لبخندی زد و ناگهان در پوست درخت جذب و محو شد. بعد بابا و سهراب و بیتا و سرانجام من. همین»: معنای اشراق اینجاست که مشخص میشود. پاسخ راوی فتیشیست به ترومای انقلاب ۵۷، واپسروی به نقطۀ بهشتی قبل از هبوط و سپس برساختن خیالبافیهای واقعیتگریزانه و سرآخر جذب سوژهها در نوعی بیواسطگی عرفانی است. در رمان شکوفۀ آخر، ما همواره در شبی گام برمیداریم که همۀ گاوها در آن سیاهاند.
از این رو شاید بتوان گفت «رئالیسم جادویی» رمان درصدد آن است که منظری خیالی و اگزوتیک و اورینتالیستی برای چشم غربی دست و پا کند. به همین دلیل است که راوی رمان در همان پاراگراف اول شتابزده سعی میکند همۀ آن موضوعاتی را که فعالان حقوق بشر غربی بدانها حساساند، پیش روی چشم غربی قرار دهد؛ این دقیقاً همان کاری است که ژیژک باور دارد امیر کوستاریکا در فیلم زیرزمین انجام میدهد؛ او همان تصویر اگزوتیک و اورینتالیستیای را که غرب از بالکان دارد، باز به خود غرب تحویل میدهد: بالکان به مثابۀ مکانی که گویی هماره در آن مجالس شادخوارانۀ جنسی برقرار است. آیا شرقی که شکوفه آذر پیش روی چشم غربی میگذارد از جنس بالکانی نیست که کوستاریکا برای چشم غربی فراهم میکند؟ شرق به مثابۀ مکانی غیرعقلانی و استبدادی که سرشار از جادو و خرافه است و در عین حال مکانی است سرشار از معنویت و عرفان. شکوفه آذر همان چیزی را که غرب میخواهد در ما ببیند پیش چشم غرب قرار میدهد.
شگفت نیست که انقلاب در تخیل شکوفه آذر چیزی نیست جز فرصتی برای طبقات فرودست تا دمار از روزگار طبقات بالادست جامعه دربیاورند و اموال ایشان را مصادره کنند؛ وقتی تفکر انقلابیون به درون روستا/ پناهگاه خانواده نفوذ میکند، انقلابیون به مردم میآموزند که «اجازه هر نوع دستدرازی به اموال غیرخودیها» را دارند، اینکه «میتوانند شهریهای پولدار را طاغوتی و شاهدوست بنامند و اموالشان را غارت کنند»؛ فرودستان «به لطف شعارهای برابریخواهانۀ اسلامی، شرور و افسارگسیخته شده بودند». در نهایت گویی انقلاب در نظر آذر چیزی نبوده جز فوران عقدههای فرودستان: «هنوز بعد از گذشت این همه سال، یادآوریاش حالم را بد میکند وقتی که به یاد میآورم چطور بابا خودش را به خاطر من انداخت وسط آتش و وقتی که دیگر نیمی از بدنش آتش گرفته بود، مردم او را بیرون کشیدند و بردند بیمارستان. هنوز یادم هست که مامان چطور میان دستهای چرب زنان ملاقه به دست که آمده بودند شور انقلابی و عقدۀ بدبختیهای زندگیشان را سر خوشبختی بی سروصدای ما خالی کنند، بالبال میزد تا خودش را به من یا بابا برساند». از نظر شکوفه آذر، شور انقلابی چندان با فوران «عقدۀ بدبختی» و «هجوم وحشیانه» فرودستان فرقی نمیکند.
در دوران بحرانی کنونی که وضعیت به حد انفجار رسیده است، راه حل برون رفتن از بنبست مهلکی که جمهوری اسلامی به بار آورده نه واپسروی به وهم بهشت رژیم سابق است و نه قراردادن دردهای مردم ایران پیش چشم غربی و نه واپسروی به نوعی ناسیونالیسم رمانتیک عربستیزانه؛ تنها راه رادیکال پیش روی ما باور به حرکت سیاسی خودآئین مردمی است که در جهان رمان «اشراق درخت گوجه سبز» جایی ندارد و ظاهرا شخصیتها آنان را دشمن خود میدانند. این دشمن پشت دروازه است؛ آیا در را به رویش خواهیم گشود؟
بیشتر بخوانید: