Quantcast
Channel: هنر و ادبیات | رادیو زمانه
Viewing all 921 articles
Browse latest View live

«مثل درخت، مرگ از سر من آغاز می‌شود»؛ گفت‌و‌گو با قلی خیاط

$
0
0

«فیل در تاریکی»، مجموعه مقالات قلی خیاط یکی از کتاب‌های خوش‌اقبال بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران بود. این کتاب را نشر «نگیما» در تهران منتشر کرده است.

«فیل در تاریکی»، مجموعه مقالات قلی خیاط، نشر نگیما

«فیل در تاریکی»، مجموعه مقالات قلی خیاط، نشر نگیما

«فیل در تاریکی» در بردارنده ۱۳ مقاله از قلی خیاط است. آقای خیاط در این مقالات با زبانی متفاوت و با تعابیر و مثال‌ها و نکته‌های برانگیزاننده به برخی چالش‌های فرهنگی و موضوعات ادبی در ایران و جهان می‌پردازد.

قلی خیاط سال‌هاست که در فرانسه زندگی می‌کند. پیش از این، از او رمان «داستان مادری که دختر پسرش شد» منتشر شده است. «ت‍ریس‍ت‍ان‍و می‌م‍ی‍رد» نوشته آن‍ت‍ونیو ت‍اب‍وکی از ترجمه‌های قلی خیاط است.‌

قلی خیاط در «فیل در تاریکی» می‌نویسد: «این روز‌ها هیچ خوابم نمی‌آید، منظورم این‌که دیگر بیدار نمی‌شوم. یکسره می‌نویسم. قلمم شده است ادامه دستم و زبان قلبم. مغزم خواب است، از کار افتاده است، چه بهتر. فقط با قلبم می‌نویسم.»

گفت‌و‌گو با او را هم از همین چگونه نوشتن آغاز می‌کنیم.

آقای خیاط  آیا نویسنده پرکاری هستید؟

نه، بسیار کم‌کارم. در واقع زیاد می‌نویسم اما زیاد دور می‌ریزم. امروز، از چیزی که دیروز نوشته‌ام رضایت کافی ندارم؛ پس ترس دارم فردا نیز از نوشته‌‌ی امروزم ناخشنود بمانم. می‌دانید که در امر شعر و ادبیات، هر کسی ذوق و سلیقه‌ی خود را دارد. به قول معروف، در گیسوی یار کسانی مو می‌بینند، کسانی پیچش مو…

شما جزو کسانی هستید که پیچش مو را می‌بینند؟

بله. من تنها به اصالت و اشرافیت و آریستوکراسی جمله اعتقاد دارم، نه به ایده و پیام داخل آن! معتقدم که ما زیاده از حد معلول و مسلول ایده‌ها و پیام‌ها شده‌ایم. هیچ چیزی ناپایدارتر از ایده و پیام نیست. ایده‌ها و پیام‌‌ها همیشه مظروف‌اند؛ محصور داخل ظرف زمان و مکان‌شان. همگی تاریخ مصرف دارند. هر ایده و پیامی، هر چه باشد و با هر محتوایی، همیشه مهاجم و تجاوزگر یک ایده‌ی دیگر خواهد بود؛ در حالی که زیبایی، زیبایی ناب، نا‌به‌هنگام است، سازنده، آفریننده، و همیشه در حالِ شدن.

«آریستوکراسی جمله» تعبیر محترمانه‌تری از وسواس نیست نسبت به متن؟

چرا است! اعتراف می‌کنم که است. آریستوکراسی جمله در واقع پژواکی‌ست از وسوسه‌ی نویسنده‌ی آن. من همیشه وسواس جمله‌ام را دارم؛ وسواس و هراس این‌که کارم هنوز پایان نیافته باشد، که جمله‌‌ام هنوز آواز نخواند، که هنوز جای دقیق ویرگولم را در آن نیافته باشم. هیچ می‌دانید که یک ویرگول ساده، یک نقطه‌ویرگول پیش پا افتاده که معمولاً به چشم نمی‌آید، و یا حتی انتخاب این حرف صامت و آن حرف باصدا، تنها ابزاری‌ست در دست نویسنده برای کنترل سرعت خوانش خواننده از راه دور، یعنی تعداد مکث و حرکت و میزان تنفس وی، به عبارتی امکان و قدرت انتقال احساس!؟

در یکی از مقالات این کتاب به نوبل ادبی می‌پردازید. آیا واقعاً نوبل در ادبیات ما موضوعیت دارد؟

به نظر من، ما از طرفی شاعر و نویسنده‌ی نوبل‌پذیر به حد کافی داریم و از طرف دیگر، جایزه‌ی نوبل ادبیات هر سال بیش‌تر از اصالت و هدف خود دور می‌شود. در واقع، این ضد و تناقضی که شما درمی‌‌یابید در گفته‌ی من نیست، در عملکرد تاریخی این پاداش ادبی‌ست. کافی‌ست مانیفست بنیادی این جایزه را به یاد بیاوریم: «… به مجموعه‌ی آثار ادبی نویسنده‌‌ای تعلق می‌گیرد که با ابداع یک ایده‌آل توانا، خدمت‌های شایان در حق انسانیت انجام داده است.»

حال دوست دارم یکی بیاید و به من بفهماند که گائو چینگ جیان، لو کلزیو، و یا حتی مو یان، کدام ایده‌آل توانای ادبی را تبیین نموده و کدام خدمات شایانی را طی دهه‌ی اخیر در حق انسان‌ها انجام داده‌اند؟

دوست دارم یکی بیاید و به من بگوید چرا ایده‌آل ادبی چخوف، ماریا ریلکه، پروست، جویس، سلین، پسوا، کالوینو، ناباکوف، آرتور میلر، موراکامی… در خور شایان نشد و به مذاق نوبل ادبیات خوش نیامد؟

دوست دارم یکی بیاید و به من بگوید چرا خیزش ادبی، نوآوری، زیر و رو ساختن تمامی یک زبان و فرهنگ یوشیج، هدایت، شاملو، فرخ‌زاد… لیاقت نوبل نداشت؟

نه! باور بفرمایید، دلیل عمده و واقعیت امر چیز دیگری‌ست.

به نظر شما «واقعیت نوبل ادبی» چیست؟

واقعیت امر این‌که در الیگارشی اجتماعی ـ فرهنگی امروزی غرب، که گویا بسیاری در ایران هنوز هم اصرار دارند به چشم یک دموکراسی بنگرند، نوبل ادبیات، به عنوان رکنی از ارکان جامعه، کمابیش نقش خود را ایفا می‌کند: سوپاپ امنیتی!

عملکرد سوپاپ امنیتی در دنیای صنعت را که خوب می‌شناسید، نه؟ اگر دیگی را برداریم، پر کنیم از آب، دهانه‌اش را محکم ببندیم و بگذاریم روی آتش، آب داخل به جوش آمده و دیر یا زود دیگ را خواهد ترکانید. اما کافی‌ست سوراخی در آن ساخته و سوپاپی در آن جا دهیم؛ مثل یک زودپز آشپزی بی‌خطر، آب مرتبا خواهد جوشید، دیگ هیچ‌وقت منفجر نشده و به چیزی و کسی آسیب نخواهد رسید. بهتر حتی، از بخار حاصل دیگ، ما انرژی مفت و رایگان به دست آورده و جای دیگری استفاده خواهیم کرد…

تنها خشنودی من از نوبل ادبی دهه‌ی اخیر، حضور دوریس لسینگ برای سال ۲۰۰۷ و ماریو ورگاس یوسا برای ۲۰۱۰ بود.

وضع کلی ادبیات معاصر ایران چگونه است؟

بیمار! در کل و در یک کلام. ادبیات ما بیمار است و ما امروز، کنار بستر بیماری آن ایستاده‌ایم؛ دست روی دست و چشم به راه. بیماری ادبیات ما دقیقاً همان بیماری جامعه‌ی ماست: آلزایمر.

آلزایمر یک بحران کمابیش گذرا نیست، یک پریشان‌حالی تمام است، نوعی اختلال حواس، آشفتگی ذهن و هوش؛ مختص اشخاص سالخورده. از ویژه‌گی‌های این بیماری این است ‌که شخص مبتلا قادر است کوچک‌ترین خاطره‌ی دور خود را به یاد آورد، رویدادهای گذشته را دقیقاً روز به روز، حادثه به حادثه، لحظه به لحظه برایتان بازگو کند. گاهی حتی تعداد آجرهای زرد دیوار خانه‌ی کودکی خود را در ذهن دارد، رنگ آب حوضچه‌ی وسط و عطر و بوی تک تک گل‌های باغچه‌ی آن را اما، اگر از سر کوچه رهایش کنید، راه خود را گم کرده و درِ همان خانه‌ی خود را باز نخواهد یافت.

یکی دیگر از ویژه‌گی‌های این بیماری، معجزه‌ی نادر و هر از گاهی اوست: هر چند یک‌بار، همین‌طور بی‌زنگ و بی‌خبر، تمام ذهن و هوش خود را دوباره باز‌یافته و قادر است نه تنها گذشته و حال، بلکه «آینده» را نیز ببیند و بگوید! آری، آینده را، دقیقاً و مو به مو.

البته، امید و آرزوی این‌که بیمار سال‌خورده‌ی ما روزی شفا یابد و سلامتی ذهن و هوش و جوانی خود را دوباره به دست آورد ممکن نیست، اما می‌توان تجربه و خاطره‌های پُربار وی را در تن نو و جوان فرزندانش تناسخ داد.

می‌توانیم ادبیات معاصر ایران را شاخه‌ای از ادبیات جهان در نظر آوریم؟

نه، ادبیات ما هنوز خود را نیافته و به نظر من به این زودی‌ها نخواهد یافت. مثل هر بیمار دیگری که برای نجات جانش دست به دامن اولین پزشک از راه رسیده می‌شود، ادبیات و فرهنگ و کل جامعه‌ی آلزایمر زده‌ی ما چنگ زده است به دامن مدرنیته غرب و در مصرف آخرین مدل آیفون و آیپد و اندیشه و تئوری‌های ادبی وی دوای خود را می‌‌جوید.

در واقع از سال‌ها پیش، ما روشن‌فکرها دقیقاً مرتکب همان خطایی می‌شویم که جامعه‌ی مصرفی ما: تجدد را با تمدن و مدرنیته را با پیشرفت اشتباه ‌می‌گیریم؛ گمان می‌بریم که مصرف فرهنگ دیگران بر فرهنگ ما خواهد افزود.

اما ظاهراً مرزها از میان برداشته شده و ارتباط بین غرب و شرق ساده‌تر شده است. کافی است که به کتاب‌های ترجمه شده در سراسر جهان نگاهی بیندازیم.

نه، برخلاف امر مطالعه و درک فرهنگ و تمدن دیگران که همیشه سازنده است، مصرف خشک و خالی آن فقط نشانی از تجدد خواهد بود و مدرنیته، تظاهر به پیشرفتی که از آن ما نیست. بین خانم خانه‌داری که ماشین لباس‌شویی ساخت ایتالیای خود را از ترکیه تهیه می‌کند، پولدار تازه به دوران رسیده‌ای که اتوموبیل پورشه آلمانی خود را از دوبی، و روشن‌فکری که تئوری‌های ادبی ـ فلسفی فرانسوی مورد نیازش را از زبان آمریکایی، آیا شما توفیر و تفاوتی می‌بینید؟ من که نمی‌بینم. واقعاً نمی‌بینم.

چرا؟

چون‌که از منظر علم آسیب‌شناسی فرهنگی، هر سه‌ی این افراد مصرف‌کننده‌ همان پاتولوژی واحد و مشترک را دارند.

چون‌که در مکانیسم این دنیای جدید، که در کیلومتر صفر عمل می‌کند، با هجوم عظیم و بمباران بی‌وقفه‌ی اخبار و داده‌ها در هر ثانیه، در هر آن، از هر گوشه و کنار و در دسترس هر کلیک، دیگر فرصت جویدن و هضم نیست… ما تولید و داده‌های دیگران را فقط قورت می‌دهیم، می‌بلعیم.

مثل یک قرص و دوای نسخه‌شده.

شاید به این خاطر که بیماریم، شاید به این دلیل که گرسنه؛ شاید نیز چون‌که هم بیماریم و هم گرسنه.

می‌بینید اوضاع ما تا چه حدی وخیم است؟ باز وخیم‌تر خواهد شد. برای درک بهتر این پاتولوژی و سمپتوم و نشانه‌هایش، اجازه بفرمایید مثالی بیاورم، یک مثال بین صد مثال دیگر: به دلایل متفاوت و متعدد از جمله نوعی پوریتانیسم اخلاقی ـ مذهبیِ ریاکارانه، جامعه‌ی فلسفی و ادبی آمریکایی بین ده‌ها و صدها فیلسوف و صاحب اندیشه‌ی معاصر اروپایی فقط چند نفر را به رسمیت می‌شناسد، بین‌شان و باز برای مثال: بلانشو، بارت، دریدا و فوکوی فرانسوی… بیش‌تر از سه چهارم شناخت امروزی ما ایرانی‌ها از رویدادها و تئوری‌های ادبی ـ فلسفی دنیا از طریق ترجمه‌ی ترجمه‌های انگلیسی، در واقع آمریکایی آن صورت می‌گیرد. اگر دروغ می‌گویم بگویید که دروغ می گویم! به عبارتی، ما در این زمینه نه تنها محکوم شده‌ایم انتخاب آمریکایی‌ها را انتخاب کنیم، بلکه کمابیش مجبوریم دید و برداشت آن‌ها را نیز بپذیریم.

بحث کشید به ترجمه. نظر شما نسبت به کیفیت ترجمه‌ها چیست؟ سبب بدفهمی‌ست؟

در یکی از ترجمه‌های اولیه‌ی فوکو، مترجم بدسواد آمریکایی، یا شاید فقط بدشانس و از روی یک خطای املایی و تایپی، واژه‌ی «chef» فرانسوی را «thief» آورد. پس عبارت مذکور فرانسوی که معنای «ارباب، سرکار، سرآشپز» و نیز به معنای «سر، به منزله‌ی جایگاه فکر و اندیشه» را دارد، یکباره تبدیل شد به… «دزد». علی‌رغم تصحیح این خطای تعبیر در نسخه‌های بعدی، هنوز هم که هنوز در ایران، در غالب تحلیل و تفسیرهای اندیشه‌ی فوکو، حتی رسمی و آکادمیک، دزد می‌نشیند داخل سر و در جایگاه فکر و اندیشه…!

اوه این‌که چیزی نیست! ما مترجم‌های روشن‌فکر بسیار بسیار باسوادی داریم که فرق «اولیس» با «ادیسه» را نمی‌دانند،«meditation» را با «medication» اشتباه می‌گیرند اما باک‌شان نیست که نیچه آلمانی‌زبان را از انگلیسی به فارسی برگردانده و به خورد خواننده‌ی بی‌نوا بدهند!

ولی خب، باز دم همین روشن‌فکرهای امروزی‌مان گرم! در میان‌شان کم نیست وارثان دانش و بینش و وجدان کار سال‌های چهل و پنجاه. به زودی سر و کله‌ی نسل جدیدی پیدا خواهد شد از انتلکتوئل‌های گوگلی، فارغ‌التحصیل دانشگاه‌های ویکی‌پدیایی آنلاین، سر تا پا دیجیتال: از شورش ذهن فقط مشت گره‌شده با دو انگشت باز سبابه و کوچک ستاره‌های ام.تی.وی. را دارد و از باغ آنارشی، یکی از زیباترین و عمیق‌ترین فلسفه‌های انسانی، تنها تی ـ شرتش را…

یادش به خیر فروغ وقتی که مغموم و افسرده می‌گفت: «کسی به فکر گل‌ها نیست.»

فکر نمی‌کنید بخشی از این مشکلات، «اینکه کسی به فکر گل‌ها نیست» به خاطر نبود تجربه کافی از زندگی است؟

ادگار آلن پو به ده دوازده زبان آشنایی کامل داشت، از جمله دو سه زبان مرده. شهر پاریس را کوچه به کوچه و خلق و خوی مردم آن را مو به مو می‌شناخت ولی پایش را هیچ‌وقت داخل خاک فرانسه نگذاشته بود. می‌گویند که حتی ارزش و معنای پول را به درستی نمی‌دانست و به جای مزد و دستمزد از ناشر خود بطری شیر و کیسه‌ی زغال طلب می‌کرد. در واقع به جز یک استثنا در تمام عمرش، پدر رمان تخیلی سیاه از مسیر جاده‌ی بین بوستون، شهر زادگاهی‌اش، و بالتیمور، محل مرگش، دورتر نرفت…

به پرسش ما چه ربطی دارد؟

منظورم این‌ است که برای کسب تجربه، شاعر و نویسنده مسلتزم نیست مرتباً دور دنیا را بگردد. بزرگ‌ترین سفر تجربی وی در درون وی اتفاق می‌افتد. از سی سال پیش، رمان‌نویس ایرانی فقر و جنگ و قحطی و آشفتگی را زیر چشم و داخل خانه‌ دارد. قاعدتاً باید آن را با پوست و گوشت خود احساس کند؛ و از حق نگذریم، غالباً احساس می‌کند چیزی را که هنوز ندارد، یا کم دارد، یا دست‌کم به آن شکلی که می‌بایست ندارد، همانا تکنیک و هنر بازگویی این احساس است: ابزاری منسجم، ارگانیک، سیستماتیک، دیالکتیک.

خودشیفتگی‌ها آیا در این ناکام ماندن‌های ادبی بی‌تأثیر نیست؟

هیچ‌وقت، هیچ‌کجا، هیچ شاعر و نویسنده و هنرمندِ خلاقِ فروتنی وجود ندشته است. نمی‌تواند وجود داشته باشد. نباید وجود داشته باشد… تکبر و غرور، اعتماد به خویش، نوعی خود ـ خواهی و خود ـ بینیِ سازنده، به قول نیچه «خمیره‌ی اراده به فراسوی خویش شدن» جزو اساس و بنیان امر آفرینش هنری است. هیچ آفریننده‌ای فروتن نیست. آیا می‌توان آفرید و خود را آفریدگار نیافت؟ موضوع، رد و انکار این غرور و تکبر لازمه‌ی هنرمند نیست، کنترل و تبدیل آن است به یک انرژی عظیم و خلاق. و این کار، باور بفرمایید، کار هر کسی نیست. رنج و تلاش و سفر درونی فراوان می‌خواهد؛ راه پر است از دام و تله‌ی وسوسه‌ها، و ته آن پر از: مدعی‌ها ، لاف‌زن‌‌ها، از دماغ فیل افتاده‌ها، تازه به دوران رسیده‌ها، آن‌هایی که گاری را جلوی اسب می‌بندند و چشم بالای ابرو دارند…

از سفر درونی سخن در میان آوردید. آیا نویسندگانمان به اندازه کافی با خودشان روراست هستند؟

می‌گویند جوان جاهلی آمد و با پرخاش از بوسعید پرسید: «فرق من و تو در چیست؟ من نیز به چیزی که می‌گویم عمل می کنم.»
بوسیعد جواب داد: «من به چیزی که می‌اندیشم عمل می‌کنم.»
نویسنده هم باید بدون دروغ بنویسد؛ درست و دقیقا به همان شکلی که می‌اندیشد، همیشه و در همه‌حال، بدون دروغ بدون ریا بدون تزویر…. تنها با قلبش بنویسد، یا با نگاهش. زیرا نه قلب و نه نگاه، هیچ‌کدام قدرت دروغ و دورویی ندارند…

یعنی لازم نیست داستان‌نویسان و شاعران الزاماً دانش داشته باشند؟

باور بفرمایید، تنها حرفی به دل می‌نشیند که از دل بر می‌آید، وگرنه کسب دانش فلسفه و علم تاریخ و جامعه و غیره جزو تکلیف شاعر و نویسنده نیست، حاصل روند و شیوه‌ی اندیشه اوست، نتیجه‌ی نگاه ویژه‌ی وی به پیرامونش. یدالله رویایی جمله‌ی کوتاهی دارد که من از سال‌ها پیش، تحت عنوان پیش‌درآمدی بر شعر نوین، آن را به شاگردهای فرانسوی‌زبانم تدریس می‌کنم:

«مثل درخت
مرگ از سر من آغاز می‌شود»

سرودن این تکه شعر برای رویایی آیا چقدر طول کشیده است؟ یک ثانیه؟ یک ساعت؟ یک سال…؟ نمی‌دانم، اما حاضرم دست در آتش برده و برایتان قسم آسمان بخورم که هنگام آفرینش این عبارت کوتاه، ناب همچو یک عصاره، شاعر ما نمی‌توانست، قادر نبود، آزاد نبود دروغ نوشته و تظاهر کند. نه، نمی‌توانست. او لاجرم می‌دانست، می‌دید، که مرگ تدریجی یک درخت به ویژه در جنگل، استحاله و بیماری یک جامعه، سقوط و نابودی یک ملت و گسست تعادل درونی یک شخص همیشه از سر وی آغاز می‌شود.

سرتان را درد نیاورم… تمام امور هستی یکسان است، شبیه هم، از یک جنس، از یک مبدا، و به یک مقصد؛ متصل به هم توسط نخی نامرئی از ورای زمان و مکان… دانستن این نکته چیزی‌ست، احساسیدن آن نخ نامرئی میان دو انگشت، چیز دیگری. این‌همه بار و کوله‌بار و سواد و دانش من از هراکلیت و افلاطون، از من شاعر و نویسنده نمی‌سازد. نه، نمی‌تواند ساخت.

قهقهه‌ی خاموش و صدای بال‌های رقص زنبور مست را یا ما می‌شنویم، یا نمی‌شنویم…

در این بین ظاهراً از سهم تأثیرات متقابل فرهنگی، به ویژه تأثیرپذیری از فرهنگ غرب قدری غافل مانده‌اید. اینطور نیست؟

به نظر شما، آیا نویسنده‌‌ی ایرانی می‌تواند با تکیه بر غنای فرهنگ غرب، آموخته‌هایش از تاریخ و تمدن و تفکر آن توسط کتاب و تلویزیون و سینما، جهانی بنویسد؟ نه، نمی‌تواند. ممکن نیست. هیچ درخت بی‌ریشه‌ای نمی‌تواند با ریشه‌های درخت دیگر بارور شود.

یعنی ما نمی‌توانیم به یک تجربه مشترک جهان‌شمول دست پیدا کنیم؟

کماکان، ما همه می‌دانیم که هر ایده و هر پیام، هر ابژه یا هر سوژه‌ی دماغی، هم می‌تواند جهان‌شمول باشد و هم نباشد. در واقع این خودِ ایده و ابژه نیست، زاویه‌ی دید یا بهتر زاویه‌ی ورودی به آن است که از آن، یک سوژه‌ی محلی یا جهانی می‌سازد.

سلین رمانی دارد به اسم «نرمانس» (Normance)، ترجمه نشده در ایران. این‌هم عمده‌ی صحنه و دکور آن: در آسمان پاریسِ ماه ژوئن ۱۹۴۴، هواپیماهای نیروی متفقین آخرین مناطق مقاومت ارتش آلمان نازی را یک به یک بمباران کرده و به بالای محله‌ی مونمار‌تر نزدیک می‌شوند. نبش کوچه‌ی ژیراردون، ساکنان ساختمان پلاک ۴، از جمله سلین، همراه همسرش لی‌لی، و بِبِر، آن گربه‌ی معروفش، خود را با هراس و عجله آماده می‌کنند تا پله‌های هفت طبقه را پایین دویده و در زیرزمین خانه پناه بگیرند. هر ایرانی بالای سی سال، به تجربه می‌داند که صحنه‌ی فرار این مردم وحشت‌زده از ترس بمب و مرگ به زیرزمین خانه‌اش، فقط دو سه دقیقه طول خواهد کشید؛ حال بگوییم نهایتاً پنج دقیقه، قبول…؟ سلین از این پنج دقیقه رمانی می‌کشد به قد ۴۶۳ صفحه؛ آن‌هم چه رمانی! مجموعه‌ای زیبا و منسجم از یک سبک و اسلوب دریده، پر از خنده و گریه و داد و بیداد و پرخاش و هذیان… بهانه‌ی این‌همه هذیان‌گویی!؟ آه یادم رفت بگویم: روز قبل، پای راوی ما لغزیده و از درب آسانسور خراب، افتاده است آن پایین… سر مبارکش کمی آسیب دیده و کمی… داغون است!

بسیار خوب. اما تکلیف ما با بن‌مایه‌های فرهنگی‌مان چیست؟

به نظر من انکار تاریخ و فرهنگ و عرفان و تفکر شرقی گذشته‌ی ما همان‌قدر بی‌معنا و بی‌هوده است که نشخوار بی‌ثمر ۲۴ ساعته‌ی آن. گذشته‌ی هر ملتی اسطرلاب اوست. کسی که پشت سر خود را نمی‌بیند جلوی پای خود را نخواهد دید.

یعنی باید از بن‌مایه‌های اسطوره‌ای استفاده کنیم برای به وجود آوردن فضاهای تازه در ادبیات داستانی‌مان؟

از چند سال پیش، رمان‌نویسی تاریخی، تاریخی ـ تخیلی ـ پلیسی ـ فانتزی بازاری غرب، به لطف آنگلوساکسون‌ها و به معنای «فیکشن» آن، کلی گل کرده و بسیار برو و بیا دارد. رویدادهای هری پاتر، همگی بدون استثناء، کلیشه‌هایی هستند از افسانه و اسطوره و میتولوژی‌های سحر و جادو و فلسفه و آلشیمی غرب. دن براون آمریکایی، متعلق به ملیتی به همین نام که فقط دو قرن قدمت دارد، یعنی کاملاً تازه و بدون گذشته و تاریخ، از تاریخ و اسطوره‌ی دو هزاره‌ی مذهبی و عرفانی و گرال (کمابیش، خون عیسی مسیح در یک جام) و شوالیه‌های اروپا سود جسته و میلیون‌ها دلار می‌‌زند به جیب.

مترادف گرال، ببخشید، سرچشمه‌ی ظهور آن را ما در ایران داریم: جام جم، جام جهان‌نما، جام سلیمان… و بعدها، خاک کیمیا.

رمان‌نویس ایرانی می‌فرمایند که زمینه‌ی کار کم دارند!؟ بفرمایند صرف کنند: از گیل‌گمش گرفته تا زرتشت و گرشاسب و جمشید، از لولوییان و گوتیان و کاسی‌ها تا کوروش و داریوش و اشتوویگو، تا هووخشتره و بابل و آشور، تا مانی و اردشیر و شاپور، تا هرمزد و مزدک و بابک و مازیار و حسن صباح و صدها و صدها شخصیت برجسته‌ی دیگر تاریخ تصوف و عرفان با سلسله‌ای از قصه و داستان و حکایت رویدادهای بی‌شمار… شمارش و پایان ندارد.

صاحب‌قلم ایرانی هر چه هم کم بیاورد، چیزی از زمینه‌ی افسانه و اسطوره و حماسه کم ندارد. پس چرا نمی‌آید از «در جستجوی جام جم جمشید»، از «کد رمز مانی» رمانی بسازد پر از هیجان جنگ و صلح و عشق و دوری و فتنه و آشوب؟ چرا!؟

چون‌که ما بیماریم، معتادیم.

معتادها، همه می‌دانند، مواد مخدره‌ی خود را تولید نمی‌کنند، می‌خرند و مصرف می‌کنند.

شعر و رمان‌نویسی آیا دو قلمرو متمایز از هم هستند؟

برخی معتقدند که وادی شعر داخل سرزمین ادبیات قرار دارد؛ هم‌سایه و هم‌مرز با رمان… من معتقدم که خویشاوندی شعر با هنر رمان‌نویسی کم است، بسیار کم و بسیار دور. البته، ممکن است که ما گاه‌گاهی در شعر به رمان بر بخوریم، گاه‌گاهی به رمان‌های شاعرانه، اما گول ظاهر را نباید خورد. زبان شعر، اساس و هویت آن بیش‌تر به موسیقی شباهت دارد تا به رمان. برخلاف امر رمان، شعر نه یک ابژه‌ی تولیدی‌ست نه یک سوژه‌ی مصرفی. نه می‌شود آن را شبیه یک کالای تجارتی وارد کرد، سفارش داد، از بازار خرید؛ و نه به صورت کادو از پستچی تحویل گرفت، کاغذ و روبانش را با شادی و هیجان گشود و …

نه، شعر یک اتفاق ذهنی‌ست، که می‌افتد یا نمی‌افتد.

و مسیر این اتفاق، شاید تنها جاده‌ای‌ست که زیر پاهای خود شاعر، و غالبا به اراده‌ی وی، به مرور قدم‌های وی سنگ‌فرش می‌شود.

متوجه منظورم که هستید؟

بله. کاملاً. بهتر است کمی بیشتر در این معنا تأمل کنیم.

دارم از سوبژکتیوته‌ی اساسی و انحصاری شعر می‌گویم؛ دارم اعلام می‌کنم که شعر هم نوعی رفتار و پندار و نگاه ویژه‌ی تجربی‌ست در یک لحظه‌ی ویژه، و هم حاصل و فرایند آن. حال چه بخواهد از یک ماتریالیسم اندیشه جاری شود، متکی بر فردگرایی و واقعیت‌نگری؛ چه از یک ایده‌آلیسم اجتماعی. برای من، شعر را نباید با یک متر و معیار ثابت سنجید، با یک سنگ و ترازوی همگانی. ارزش و بهای هر شعر در سنگ و ترازوی میزان خود اوست. شعر را باید در هر شکل و حالش پذیرفت، با هر رنگ و بو و قد و قواره‌ای: شعر حجم، شعر موج، شعر نو، شعر ناب، شعر سپید، شعر سمبولیسم یا رئالیسم، شعر ساده‌ی دهه‌ی هشتاد در مقابل شعر پیچیده‌ی دهه‌ی هفتاد… هیچ متوجه شده‌اید که منِ سخت‌گیرِ بدخلق، هیچ‌وقت نه به شعر می‌کوبم و نه به شاعر. دلیل آن‌هم روشن است: اول این‌که لیاقت و سواد آن را در خود نمی‌بینم، و دیگر این‌که معتقدم شاعر هیچ‌وقت مسیر نادرست نمی‌رود. شعر، خوب و بد ندارد. درست مثل موسیقی، ما فقط دو گونه شعر داریم: شعری که نخ و تار‌های نامرئی ما را در عمق آگاه و ناآگاه ما به ارتعاش در می‌آورد؛ و شعری که در نمی‌آورد…

سیر تحول شعر و گوناگونی سبک‌های شعری را چگونه توضیح می‌دهید؟

اساس و هویت شعر از روز ازل هیچ تغییر و تحولی بر خود ندیده است. سبک و زبان آن اما، همیشه سبک و زبان زمان و مکان اوست. دیروز، شعر فارسی ما خراسانی بود، عراقی، هندی؛ نو یا ناب، سپید یا سبز. فردا، در جوار زبان و فرهنگ بریده و تکه‌تکه شده‌ی اس.ام. اسی روزانه‌مان، با نفوذ کوبنده و رگبارگونه‌ی کلام رَپ و زیر کلیدهای اسمارتفون‌ شاعران‌، مسیر راه شعر سنگ‌فرش‌های نو و نادیده‌ای خواهد داشت. خواهید دید.

پس نمی‌توان صنایع شعری را آموخت؟

در جامعه‌ی ما، شعر یک امر قراردادی نیست، سفارشی نیست، آموزشی نیست. مثل رقص برای سیاه آفریقایی، ایرانی با شعر زاده می‌شود، با شعر بزرگ می‌شود، و با شعر می‌میرد. گاه‌گاهی حتی از شعر می‌میرد، در شعر می‌میرد، داخل دیوارهای زندان و بالای چوبه‌های دار… شاعرانگی، به مفهوم ناب و اصیل واژه، در دل و روده و خون و پوست و گوشت وی جاری‌ست اما… داشتن احساس چیزی‌ست، قدرت زبان و تکنیک بیان آن چیز دیگری. چرا، دوست عزیز، ما به آموزش تکنیک ساختاری و اسلوب سمیولوژی شعر نیاز داریم؛ همیشه نیاز داشته‌ایم.

و فقر ما در نقد؟

در امور علوم انسانی و اجتماعی، پس به اجبار فرهنگی و هنری و ادبی، علائم و نشانه‌ها، رنگ‌ها و عطرها، واژه‌ها و سمبل‌ها، در زبان‌ها و فرهنگ‌های متفاوت بُرد و معانی مختلف دارند. ما بدون دخل و تصرف، بدون بازسازی، نوسازی، همگونه‌سازی، نمی‌توانیم تئوری‌های روانکاوی فروید، نظریه‌های ادبی بارت و بلانشو، و یا اساس ساختاری زبان در بینش لاکان را برداریم و همین‌طور خشک و خالی در زبان و فرهنگ خود به کار گیریم.

مسئولیت کسی که می‌خواهد تئوری موجود در یک زبان و فرهنگی را به یکی دیگر انتقال دهد، از مسئولیت سازنده‌ی آن تئوری بیش‌تر است.

آیا نویسنده باید از حدی از عصیان برخوردار باشد؟

در سیطره‌ی ادبیات امروزی، به ویژه در رمان، ما به یاغی محتاجیم، به راهزن، آشوبگر؛ به قلندر بی‌ترس و هراسی که از خطر نمی‌گریزد؛ ما به خرابکار سازنده محتاجیم، به ویران‌گر عادل اما سخت‌گیر و سنگ‌دل و بی‌رحم… آه ! نه با دیگران، نه، با خویش…!

آیا شما کسی را در دور و برتان سراغ دارید؟

چرا من می‌بینم، تک و توک، پراکنده این‌جا و آن‌جا؛ اوه، تعدادشان زیاد نیست، کم هست، اما هست. هستند.

نمی‌خواهم اسم ببرم اما بین‌شان، برخی هنوز نمی‌دانند که از این نسل کاشفان قلندرند، از تبار خرابکارهای سازنده. برخی می‌دانند، در راه‌ا‌‌ند، در ابتدای راه اما خود را رسیده به مقصد می‌یابند: مغرور و متکبر و از دماغ فیل افتاده… مهم نیست! جوانی‌ست، می‌گذرد، ببخشیدشان. روزی پیر خواهند شد.

ما همه پیر می‌شویم.


جایزه سروانتس برای النا پونیاتووسکا

$
0
0

النا پونیاتووسکا جایزه سروانتس در سال ۲۰۱۳ را به دست آورد. از این جایزه به عنوان مهم‌ترین جایزه ادبی در کشورهای اسپانیایی‌زبان یاد می‌شود.

 النا پونیاتووسکا، نویسنده و روزنامه‌نگار مکزیکی

النا پونیاتووسکا، نویسنده و روزنامه‌نگار مکزیکی

خوزه ایگناسیو ورت، وزیر فرهنگ اسپانیا با اعلام این خبر به رسانه‌ها، از النا پونیاتووسکا به عنوان یکی از قوی‌ترین صدا‌ها در جهان ادبیات کشورهای اسپانیایی‌زبان یاد کرد.

جایزه سروانتس به ارزش ۱۲۵ هزار یورو هر سال از سوی وزارت فرهنگ اسپانیا به نویسندگان اسپانیایی‌زبان اهدا می‌شود.

النا پونیاتووسکا ۸۱ سال دارد، از پدری لهستانی‌تبار و مادری مکزیکی در پاریس متولد شده است. او در کودکی به مکزیک مهاجرت کرد و زبان اسپانیایی را در آنجا آموخت.

النا پونیاتووسکا در سال ۱۹۷۰ با گزارشی درباره قتل عام دانشجویان مکزیکی در سال ۱۹۶۸ به شهرت جهانی دست یافت و به عنوان نخستین روزنامه‌نگار زن، جایزه روزنامه‌نگاری ملی در مکزیک را به دست آورد.

از النا پونیاتووسکا به عنوان مدافع حقوق محرومان و ستمدیدگان یاد می‌شود. “پوست آسمان” از مهم‌ترین رمان‌های اوست.

در مجموعه ۱۴ داستان از نویسندگان زن آمریکای لاتین داستان کوتاهی از خانم النا پونیاتووسکا به فارسی ترجمه و منتشر شده. اما رمان‌های او هنوز در ایران ناشناخته مانده است.

جایزه ملی کتاب آمریکا برای جیمز مک‌براید

$
0
0

جیمز مک‌براید، نویسنده آمریکایی جایزه ملی کتاب آمریکا را دست آورد. انتظار می‌رفت این جایزه به توماس پینچون، نویسنده پست‌مدرن و نام‌آشنایی آمریکایی تعلق گیرد.

جیمز مک‌براید، نویسنده آمریکایی

جیمز مک‌براید، نویسنده آمریکایی

جایزه کتاب ملی آمریکا به خاطر رمان “پرنده ارباب خوب” به جیمز مک‌براید اهدا شد.

جومپا لاهیری با “زمین پست”، توماس پینچون با “لبه‌ خونین”، “جورج ساندرز” با “دهم دسامبر”‌ و راشل کوشنر با “آتش‌افکنان” از دیگر نامزدهای جایزه ملی کتاب آمریکا بودند.

جایزه ملی کتاب آمریکا در مراسمی که به این مناسبت ۲۹ آبان‌ماه (۲۰ نوامبر) در نیویورک برگزار شد، این جایزه را به جیمز مک‌براید اهدا کردند.

مک‌براید در سخنانی گفت: “اگر یکی از رقیبان من این جایزه را به‌دست می‌آورد، نه تنها ناراحت نمی‌شدم، بلکه خوشحال هم می‌شدم. همه نامزدهای این جایزه از نویسندگان بزرگ آمریکا هستند. اما اعتراف می‌کنم که احساس خوبی است ایستادن در این جایگاه.”

توماس پینچون که نویسنده‌ای است بسیار گوشه‌گیر، در این مراسم شرکت نکرده بود.

جایزه ملی کتاب آمریکا ۱۰ هزار دلار ارزش دارد و پس از جایزه پولیتزر، مهم‌ترین جایزه ادبی در آمریکاست. پیش از این نویسندگانی مانند ویلیام فاکنر، جان آپدایک، دن دلیلو و سوزان سونتاگ این جایزه را به‌دست آورده بودند.

بازار هنرهای تجسمی و رویکردهای وزارت ارشاد

$
0
0

«بخشی از هنرهای تجسمی، نگارگری است. اگر این استعداد‌ها به این صورت جذب شود که آثار نگارگری ما را به قیمت‌های دیگر در کشورهای دیگر بخرند، اتفاقاً ما به دنبال آن هستیم و اگر همین نظر در حوزه مجسمه‌سازی هم دنبال شود باعث می‌شود که مجسمه‌سازی ما در حراجی‌های جهانی عرضه شود و این اتفاق خوبی است و ما به دنبال آن هستیم چون باعث می‌شود وضعیت اقتصادی هنرمندانمان بهبود یابد و علاوه بر منافع مادی، اثرات معنوی نیز به دنبال دارد و باعث می‌شود هنر ایرانی در دنیا عرضه شود و ما هیچ مشکلی با جذب استعداد‌ها در این زمینه نداریم. اگر هم مقصود جذب افراد خاص در حوزه هنرهای تجسمی است، باید کاری کنیم که با ارزش بخشیدن و حفظ کرامت هنرمندان، آن‌ها را به گونه‌ای جذب کنیم که دلبسته کشورشان شود.»

مجموعه «بازگشت به گذشته»، اثر شروین پاشایی، ۲۰۰۸

مجموعه «بازگشت به گذشته»، اثر شروین پاشایی، ۲۰۰۸

این جملات، فرازی از سخنان علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی است که ۳۰ مهرماه ۱۳۹۲ پیرامون فعالیت هنرمندان عرصه هنرهای تجسمی گفته شد.

توکا نیستانی: «امروز، زندگی روزمره ‌من به عنوان یک شهروند عادی حاوی هیچ نکته ‌مجرمانه‌ای نیست. تا وقتی از چراغ قرمز رد نشوم یا قوانین راهنمایی و رانندگی را نقض نکنم کسی با من مثل یک مجرم برخورد نمی‌کند.»

در حالی که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی خط قرمز‌ها را برای هنرمندان این حوزه مشخص نکرده، این پرسش در میان می‌آید که شیوه شناسایی هنرمندان عرصه هنرهای تجسمی از طریق مؤسسه‌های فرهنگی خارج از کشور و به خدمت گرفتن آن‌ها چگونه خواهد بود و همچنین باید پرسید سانسور خفقان‌آوری که در طی این سال‌ها بر روی هنرهای تجسمی سایه انداخته، در ذهن مخاطبان چه تأثیراتی بر جای گذاشته و می‌گذارد؟

به منظور پیگیری و بررسی این تأثیرات و خط قرمز‌ها با چند گالری‌دار تماس گرفتم، اما آن‌ها از صحبت کردن درباره این مسائل خودداری کردند. علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز از صحبت کردن با رادیو زمانه پیرامون این موضوع سر باز زد.

نباید به خطوط قرمز آقایان نزدیک شد

اول شهریورماه سال جاری، علی جنتی در نخستین دیدارش با گروهی از هنرمندان و فرهنگیان ایران، سانسور را حق دولت دانسته و گفته بود: «ممیزی معقول و منطقی یک اصل حاکمیتی است.»
توکا نیستانی، کاریکاتوریست ایرانی ساکن کانادا در واکنش به سخنان اخیر علی جنتی به رادیو زمانه می‌گوید: «خوب است وزیر ارشاد یا هر مقامی که می‌خواهد به سانسور مشروعیت قانونی بدهد اعلام کند آخرین کتابی که خوانده چه بوده، به تازگی چه فیلمی دیده و به کدام تئا‌تر رفته، دوست دارم بدانم هنر چه نقش و سهم و جایگاهی در زندگی ایشان قبل از رسیدن به وزارت داشته و با کدام پشتوانه مشغول ارشاد جامعه بزرگ هنری ایران شده است.»

نیستانی با بیان اینکه در ایران به هزار و یک دلیل مجاز به گفتن هر حرفی نیستیم تأکید می‌کند: «کاری که می‌کنیم نباید برخورنده باشد و به هیچکدام از خطوط قرمز آقایان نباید نزدیک شد.»

شروین پاشایی

شروین پاشایی

شروین پاشایی، هنرمند نقاش و عضو انجمن صنفی طراحان گرافیک ایران که از دو سال پیش به دستور مسئولان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ممنوع‌ از کار و خانه‌نشین شده است به رادیو زمانه می‌گوید: «با توجه به سخنان وزیر فعلی این‌طور به نظر می‌رسد که به خاطر نیاز اقتصادی دولت، شرایط برای حضور هنرمندان در نمایشگاه‌های خارج از ایران در حال فراهم شدن است که البته مشخص نیست هنرمندان با رعایت کدام خط قرمز‌ها می‌توانند در این نمایشگاه‌ها شرکت کنند.»

پاشایی این پرسش را مطرح می‌کند که اگر از وزیر فعلی ارشاد بپرسیم که اصول شما برای ممیزی معقول و منطقی آثار هنرمندان چیست، فکر می‌کنید بتوانند فهرستی از خطِ قرمزهای مورد تائیدشان ارائه بدهند؟

نیستانی نیز معتقد است: «تا چند سال پیش، تا جایی که تجربه دارم، خط قرمز مشخص یا حساسیتی برای انتقال کارهای ما به گالری‌های خارج از کشور وجود نداشت و دست و بالمان نسبتاً باز بود.»

او که در آن زمان، حساسیت زیادی بر روی گرافیست‌ها و نقاش‌ها ندیده ‌بوده می‌افزاید: «البته برای آن‌ها هم یک سری خطوط قرمز وجود دارد.»

خطوط قرمز از دیدگاه این کارتونیست ایرانی، شامل طیف وسیعی از مسائل سیاسی و اجتماعی روز و اشخاص مهم و صاحبان مناصب مختلف است. این محدودیت‌ها اگرچه به صورت رسمی بخشنامه نمی‌شوند اما همه از آن اطلاع دارند و کمابیش مراعاتش می‌کنند.

وزیر ارشاد یا سخنگوی بازار اقتصاد هنر ایران

وزارت ارشاد در حالی وانمود می‌کند که قصد دارد مطالبات و گلایه‌های نادیده و ناشنیده مانده هنرمندان هنرهای تجسمی را پاسخ گوید که هنرهای تجسمی به دلیل فشار‌ها و سانسورهای حاکم به جایگاهی که شایسته‌اش است، دست نیافته.

شروین پاشایی: «فکر می‌کنید وزیر ارشاد بتواند فهرستی از خط قرمزها را ارائه بدهد؟»

به گفته پاشایی «با در نظر گرفتن چنین شرایطی، خواندن نظرهای وزیر فعلی ارشاد در ابتدا و به ‌صورت کلی این سؤال را در ذهن ایجاد می‌کند که این صحبت‌های “وزیر ارشاد” است یا “سخنگوی بازار مجهول اقتصاد هنر ایران”؟

وی معتقد است «اگر واقع‌بینانه نگاهی داشته باشیم به روز‌ها و سال‌های سپری شده‌، پیش‌ از صحبت‌های جناب وزیر، چیزی جز خرابه‌ای غم‌انگیز نخواهیم دید؛ خرابه‌ای که از یک‌سو حاصل عملکرد‌ها و محدودیت‌های فرهنگی حکومت و دولت است و از سویی دیگر برآمده از دشمنی با اهالی فرهنگ و هنر. از سانسور و حذف گرفته تا ایجاد بسترهایی که اهالی فرهنگ و هنر را پذیرش کارهای سفارشی واداشته ‌و یا آنها را از کار بی‌کار و ممنوع از ‌کار و ممنوع از خروج از کشور کرده‌اند.»

توکا نیستانی که به دلیل فشارهای حکومتی در سال ۱۳۸۹ ایران را به مقصد کانادا ترک کرد، می‌گوید: «بزرگ‌ترین مشکل من این بود که مدیران فرهنگی و سایر آقایان چطور به خودشان اجازه می‌دهند به افرادی که دو مقوله فرهنگ و هنر را به مراتب بهتر از آنها می‌شناسند و لااقل در این زمینه از آن‌ها باسواد‌تر هستند این‌گونه امر و نهی کنند.»

این کارتونیست می‌افزاید: «امروز، زندگی روزمره ‌من به عنوان یک شهروند عادی حاوی هیچ نکته ‌مجرمانه‌ای نیست، این‌جا تماشای بی‌بی‌سی یا شنیدن موسیقی یا معاشرت با دوستان جرم نیست. تا وقتی از چراغ قرمز رد نشوم یا قوانین راهنمایی و رانندگی را نقض نکنم کسی با من مثل یک مجرم برخورد نمی‌کند.»

برگزاری منظم دوسالانه‌ها و نیز برپایی نمایشگاه‌های خارج کشور در طول این سال‌ها همواره به دلیل نبود صلاحیت مدیران هنری وزارت ارشاد به تعویق افتاده است.

به اعتقاد نیستانی، برگزاری این‌نوع نمایشگاه‌های محدود و با تأثیر تبلیغاتی اندک، در خارج از کشور برای مسئولان دولتی در ایران اهمیت چندانی ندارد.

به نظر این هنرمند، مسئولان وزارت ارشاد حساسیت کمتری نسبت به نمایش آثار اروتیک هنرمندی ایرانی در خارج از کشور نشان می‌دهند تا به نمایشگاه ‌همان هنرمند اگر تصویر پدر بزرگوار وزیر ارشاد را دستمایه کار قرار داده باشد، شاید چون اولی خطر کمتری برای آن‌ها دارد.

شروین پاشایی به‌‌خاطر نمایش آثارش در ایران و خارج از ایران با محوریت زنان برهنه ممنوع‌ از کار شده است.

منفعت‌های نادرست و محدودیت‌های نابه‌جا

با توجه به اینکه برخی از مجموعه داران حرفه‌ای از برخی لحاظ وابسته به حاکمیت هستند، بسیاری از هنرمندان عرصه هنرهای تجسمی با معیارهای ظاهری و از پیش تعیین‌شده وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تقسیم‌بندی می‌شوند و شأن و جایگاه آن‌ها رعایت نمی‌شود.

توکا نیستانی

توکا نیستانی

پاشایی می‌گوید: «ویرانه‌ای که در هنر معاصر ایران دیده می‌شود بخشی از آن به‌خاطر عملکرد تک‌تک اهالی هنر است و بخشی دیگر به خاطر تأثیر سانسور‌ها و رفتار غیر انسانی مسئولان و دیگر کسانی که منفعت‌های نادرست از این محدودیت‌ها داشته ‌و دارند.»

به‌نظر می‌رسد رویکرد مسئولان وزارت ارشاد در معاونت هنرهای تجمسی بر ضرورت خلق آثاری است که بیان‌کننده ویژگی‌ها و آرمان‌های انقلاب اسلامی به دنیا باشد. بار‌ها مدیران این وزارتخانه بر این امر تأکید کرده‌اند.

برخی از ناظران، علی جنتی را فردی میانه‌رو و معتدل می‌دانند و معتقدند به وعده‌هایی که داده عمل خواهد کرد. در عرصه هنرهای نمایشی و موسیقی بسیاری از هنرمندان به طور اعلام‌نشده و غیر رسمی ممنوع از کار هستند. انتظار می‌رود که در نخستین گام‌ها، این هنرمندان بتوانند آزادانه کار و فعالیت کنند.

توکا نیستانی: «در زمان اصلاحات فشار دستگاه‌های دولتی روی هنرمندان کمتر بود، خودسانسوری می‌کردند و با شرایط کنار می‌آمدند.»

پاشایی در این زمینه معتقد است: «ظاهراً آقای جنتی فراموش کرده‌اند که این وظیفه را هم بر دوش دارند که هنرمندان ممنوع‌ از کار را از بلاتکلیفی بیرون آورند، ممیزی پیش‌ از نمایش آثار در ایران را بردارند، از لحاظ حقوقی و مادی اساس‌نامه‌ای مشخص آماده کنند، در نمایشگاه‌هایی که وزارت ارشاد برگزار می‌کند، با هنرمندان رفتاری صادقانه و محترمانه داشته باشند و از لحاظ مالی هم آثار را با ‌‌همان قیمت بین‌المللی ‌خریداری کنند که وزیر اشاره‌ای کلی به آن داشتند.»

این گرافیست می‌افزاید: «فقط در این صورت است که می‌توانند ادعا کنند در جهت ارزش بخشیدن و حفظ کرامت هنرمندان، قدمی کوچک برداشته‌اند. در حال حاضر عده‌ای خاص که در پشت پرده از پشتوانه‌های دولتی برخوردارند، برای حفظ درآمدهای کلان شخصیشان اجازه نمی‌دهند قوانین به طور شفاف اجرا شوند. این مسائل به شکل‌گیری مافیای هنری انجامیده.»

آقای پاشایی می‌گوید: «جناب وزیر طبعاً می‌بایست قوانین وزارت ارشاد در زمان ریاستشان را برای محدودیت‌های چگونگی حضور و برگزاری نمایشگاه در خارج از ایران، چه برای هنرمند، چه گالری‌دار‌ها و دیگر فعالان در این حوزه را مشخص کنند تا اهالی تجسمی بدانند در صورت فعالیت خارج از ایران و زمان بازگشت باید منتظر چه برخورد‌ها و عواقبی باشند. در آخر وزیر ارشاد برای نشان دادن حسن‌نیتشان، می‌‌بایست بسترهایی را آماده و ارائه کنند برای رفت‌و آمد اهالی تجسمی. بسته‌های حمایتی ‌که از ابتدایی‌ترین حقوق هنرمندان است باید بی‌هیچ چشمداشت و انتظاری از سوی وزارت ارشاد و سازمان‌های وابسته ارائه شوند.»

گروهی از هنرمندان مطرح عرصه تجسمی چهارم شهریورماه بیانیه‌ای منتشر کردند و خواسته‌های خود را بیان کردند.

به گزارش روزنامه بهار، خواسته‌های آنان از جمله عبارت بود از: «امکان نمایش آثار در گالری‌ها بدون محدودیت و ممیزی تا جایی که مخل آزادی دیگران یا توهین به اعتقادات آ‌نها نباشد؛ لغو محدودیت و ممیزی در مطبوعات، فضای مجازی و کتب تخصصی هنر؛ عدم دخالت نهادهای غیر مرتبط و موازی با وزارت ارشاد در حوزه هنرهای تجسمی؛ لغو تفکیک جنسیتی در دانشگاه‌ها و آموزشگاه‌های هنری؛ پذیرش مشارکت مؤثر انجمن‌های صنفی و فرهنگی هنری هنرمندان و شورای‌عالی خانه هنرمندان در انتخاب مدیران با صلاحیت هنری، به‌ویژه مدیر موزه هنرهای معاصر و خانه هنرمندان؛ اصلاح نظام ناکارآمد آموزش هنر در دانشگاه‌ها از طریق تغییر نظام گزینش استاد و دانشجو؛ و پذیرش مشورت و مشارکت هنرمندان و متخصصان در برنامه‌ریزی کلان برای توسعه فرهنگ و هنر.»
توکا نیستانی در ادامه سخنان خود به وجود اراده‌ای اشاره می‌کند که گویی به جای حفظ و حمایت هنرمندان می‌خواهد آن‌ها را از خانه براند و در سطح جهان پراکنده کند تا منزوی و بی‌اثر زندگی کنند.

دولت، دستش را کوتاه کند

در این میان، هنرمندانی که به بدنه حکومت وابستگی نداشته و ندارند معتقدند در دولت اصلاحات، هم نمایشگاه برپا می‌کردند و هم آثارشان را به خوبی می‌فروختند. آنها اما گاهی مجبور بودند بر سیاق خوش‌نویسی و موسیقی سنتی، هنرشان را به مضامین انقلاب اسلامی ارتباط دهند.

شروین پاشایی: «ظاهراً آقای جنتی فراموش کرده‌اند که این وظیفه را هم بر دوش دارند که هنرمندان ممنوع‌ از کار را از بلاتکلیفی بیرون آورند، ممیزی پیش‌ از نمایش آثار در ایران را بردارند، از لحاظ حقوقی و مادی اساس‌نامه‌ای مشخص آماده کنند، در نمایشگاه‌هایی که وزارت ارشاد برگزار می‌کند، با هنرمندان رفتاری صادقانه و محترمانه داشته باشند و از لحاظ مالی هم آثار را با ‌‌همان قیمت بین‌المللی ‌خریداری کنند.»

توکا نیستانی درباره دوران اصلاحات می‌گوید: « در آن زمان فشار دستگاه‌های دولتی روی هنرمندان کمتر بود، خودسانسوری می‌کردند و با شرایط کنار می‌آمدند.»

نیستانی به عنوان یک کارتونیست در دو سال آخر اقامتش در ایران تقریباً بی‌کار بود. فضای خارج ایران، فضای ادامه‌ حیات او به عنوان یک کارتونیست مطبوعاتی بوده است. وی امروز نوع دیگری از زندگی هنری را تجربه می‌کند. از فضایی که به‌دست آورده برای ارائه آثارش استفاده می‌کند و کمتر از گذشته در پرده حرف می‌زند.

این کارتونیست می‌گوید: «اگر در ایران با تمام محدودیت‌هایی که اعمال می‌شد فضا را تنگ‌تر نمی‌کردند و اجازه می‌دادند ‌‌همان یکی دو طرح در هفته را جایی منتشر کنم هیچ‌وقت به مهاجرت فکر نمی‌کردم. دوست داشتم در ایران بمانم، به هرحال سختی‌ها را مثل همه تحمل می‌کردم و از زندگی در جوار آدم‌هایی که دوستشان داشتم لذت می‌بردم.»

برخی از ناظران معتقدند دولت و وزارت ارشاد درحالی که می‌توانند بهترین حامی برای گالری‌داران و یا هنرمندان باشند، به این بخش پشت کرده و برنامه‌ای برای رونق هنر تجسمی در جامعه ارائه نداده‌اند. اما از دیگر سو، برخی از هنرمندان این عرصه، نظیر آیدین آغداشلو ضمن مخالفت با مدیریت پدرسالارانه و قیم‌مآبانه مسئولان دولتی معتقدند که دولت باید دستش را از حوزه فرهنگ و هنر کوتاه کند.

این هنرمند برجسته رشته نقاشی دی ماه سال گذشته با اشاره به مستقل بودن هنرمندان حوزه تجسمی ‌به تارنمای هنرآنلاین گفته بود: «دولت آثار را خریداری نکند اتفاق مهمی‌نیست، چراکه هنر تجسمی‌ معاصر ایران باید روی پای خودش بایستد و مستقل عمل کند.»

نیستانی نیزمعتقد است: «خوب است در دوره آقای روحانی، دولت آدم‌ها را به حال خودشان‌‌ رها کند و به کار سیاست و اقتصاد برسد. بستن دست و پای هنرمندان و نظارت پلیسی بر محتوای آثار هنری بزرگ‌ترین اشتباهی است که یک دولت می‌تواند مرتکب شود.»
به گفته این کارتونیست، «نمی‌بایست روزنامه‌ها را تعطیل می‌کردند سخت شدن فضا در حرفه‌ما به این مفهوم است که نتوانید به هیچ طریقی از آن‌چه که در ذهنتان می‌گذرد، حتی با رودربایستی، حرف بزنید. آزادی محسوسی که در خارج از ایران وجود دارد باعث می‌شود به سرعت خطوط قرمز را فراموش کنید.»

جویس، پروست و رفتارهای بدن

$
0
0
جیمز جویس و مارسل پروست، اثر لوئیس پارِخو

جیمز جویس و مارسل پروست، اثر لوئیس پارِخو

لئوپولد بلوم شخصیت اصلی رمان «اولیسس» شاید یکی از واکاویده‌‌ترین شخصیت‌های ادبی قرن بیستم باشد. جیمز جویس در خلق این شخصیت به گوشه‌هایی از رفتار و عادت‌هایش سرک می‌کشد که نویسندگانِ رئالیستِ پیش از او به سراغشان نمی‌رفتند. جویس مدافع نوعی از رئالیسمِ بدون مصالحه بود. او این رئالیسم را در کنار خودنمایی‌های زبانی و هرج‌ومرج‌های پرتخیل و خارق‌العاده‌ی خود اجرا می‌کرد.

رئالیسم جویس

بسیاری از رمان‌های رئالیستی، مثلا رمان میدل مارچِ جورج الیوت، این تصور را ایجاد کرده بودند که این شخصیت آنهاست که به ترسیمی کامل از رفتار انسان در اجتماع دست یافته است. اما اولیسسِ جویس این تصور را کنار می‌زند و مدعی می‌شود که آن چه این نویسندگان انجام داده بودند تنها انتخاب بخشی از واقعیت بوده است. نویسندگان رئالیستِ پیش از جویس بیشتر علاقه داشتند تا در توصیف جزئیات زندگی و آداب و رسوم فرو بروند تا درباره‌ی صدای معده‌ی شخصیت‌هایشان صحبت کنند. نوعا شخصیت‌های این رمان نویسان هیچ‌گاه در حالت خارج کردن مایعات و فضولات از بدن (جز در متون کمیک) ترسیم نمی‌شوند.

برای همین انسان در یکی از به ظاهر واقع‌گراترین دوره‌های هنری تاریخ، از منظر رفتارهای عادی و عمومیِ بدن به صورتی غیرواقعی روایت شده بود. جویس علیه این نوع نگاه به انسان و بدن او می‌آشوبد. جویس در این کتاب آن چه را که رئالیسم تا به حال به طور عرفی سانسور کرده است نمایش می‌دهد؛ او دست به نمایشی پرجزئیات از همه‌ی آن چیزی می‌زند که تا آن زمان رئالیسم به طور عرفی سانسور می‌کرده است، از قبیلِ پیشاب کردن، دفع بادِ معده، تیزیدن، خودارضایی، فتیشیزم و سادومازوخیزم.

جیمز جویس

جویس مانندِ بسیاری از هم‌عصرانِ خویش، تعابیرِ دینی از مسائلِ جنسی را رها کرد و به رابطه‎ی جنسی به شکلی بدنی نگاه کرد. او انسان را از ویژگی‌های بیولوژیک‌اش سوا نمی‌دانست. وی در نامه‌ای به لیدی گریگوری (نمایشنامه‌نویس و فولکلوریست ایرلندی) از تصمیم‌اش برای مسافرت به پاریس و تحصیلِ پزشکی خبر می‌دهد. تصمیمی که در راستای تلاش‌اش برای مطلع شدن از انسان‌شناسیِ بیولوژیک بود.

دیدِ بیولوژیکِ جویس به انسان، با تاکیدِ وی بر جنبه‌های بیولوژیک لئوپولد بلوم خودنمایی می‌کند. تاکیدِ جویس روی شیوه‌ی دستشویی کردن، دفع بادِ معده، خودارضایی و… نه تنها شیوه‌ای از مدرنیّتِ ادبیات برای تاکید بر روزمرگی، بلکه همچنین تلاشی است در راستای شکستنِ تصویرِ قدسی و خودشیفته‌ی انسان از خویش و جایگزینی آن با واقعیاتی ملموس‌تر.

پیکرمندی شخصیت اصلی رمانِ اولیسس

لئوپولد بلوم قهرمان رمانِ اولیسس جیمز جویس است. البته قهرمانی است که تازه اپیزود چهارم کتاب سر و کله‌اش پیدا می‌شود. سه اپیزود اول درباره‌ی جوانی است به نام استفان ددالوس. ددالوس مردی است با خیالاتی روشنفکرانه. جویس قریبِ پنجاه صفحه‌ی کتاب خود را، اپیزود سوم را، به این امر اختصاص می‌دهد تا یک راه رفتن این فرد را در کنار ساحلِ دریا از زبانِ ذهنِ او روایت کند. ددالوس در این اپیزود عمیق‌ترین بحث‌هایِ در گرفته بین ایده‌آلیزم و مکتب حس‌گرایی را در فکر می‌چرخاند و بینِ آرایِ ارسطو، هیوم و بارکلی می‌چرخد. اما در نهایتِ همین اپیزود کنار ساحل مشغول پیشاب کردن می‌شود. این عمل باعث می‌شود او که کاملا غرق در تاملات درونی خودش شده بوده است و از حوادث بیرون دور افتاده، دوباره متوجه فضای پیرامون خود شود. البته جویس به این کفایت نمی‌کند.

همان طور که پیش تر اشاره کردیم تازه در فصل چهارم است که بلوم وارد صحنه‌ی این رمان می‌شود. او فردی است بدنی. بدن و تمامی رفتار‌های آن برای او جذاب و مهم است. او شیفته‌ی خیالاتِ تجریدی روشنفکرانه نیست. او شیفته‌ی خیالاتِ ملموس و بازیگوشانه است. برای او فکر کردن به دوشِ حمام ترکی و صابون مالیدن به ران‌هایش خیلی طبیعی‌تر است تا غرق شدن در این بحث که مثلا تفاوت شکسپیر با هملت در چیست. این گونه است که وقتی جویس همدلی خود را با این شخصیت می‌آغازد، شخصیت را عاشق جگر خوردن، عاشق مجله خواندن در دست‌شویی، عاشق دید زدن، فکر کردن از چشم حیوانات و امثال این نشان می‌دهد. در پاراگراف‌های بسیار خنده‌داری از این کتاب ما با ذهن بلوم و چگونگی انتخاب کردن لحظه‌ی دقیق تیزیدن مواجه هستیم. لحظه‌ای که بلوم با وسواس انتخاب می‌کند تا صدای باد در کردنش در بین صدای تراموایی که رد می‌شود نشنیده باقی بماند. جویس همه‌ی این لحظات را با بازی‌های زبانیِ کمیکی روایت می‌کند اما در توصیف رفتارهای بدنِ شخصیت‌هایش از این هم بیشتر ادامه می‌دهد.

صحنه‌ای از اولیسس

در اپیزود ۱۳ «اولیسس» صحنه‌ای وجود دارد که شخصیتِ اصلیِ داستان، «لئوپولد بلوم» شروع به دید زدن دختری در کنار ساحل می‌کند. دختر که نامش گرتی است، چشم‌های بلوم را روی خود حس می‌کند و دامنش را بالا می‌زند تا بلوم پاهایش را دید بزند. بلوم بر روی پلی در کنار خیابان، هنگامی که آسمانِ نیمه‌تاریکِ غروب از آتش‌بازی براق است، خود ارضایی می‌کند. این عملِ جنسی نه در خفا، بلکه در محیطی باز و عمومی رخ می‌دهد و با فشفشه‌بازی‌ در آسمان جشن گرفته می‌شود. به عبارت دیگر رمان با انجام این عمل در محیطی باز و جشن گرفتنِ آن، به تعبیری قبحِ واقعیاتِ طبیعی انسان را می‌شکند.

این بخش را با هم می‌خوانیم:

«و بعد موشکی به هوا خاست و شلیک‌اش: بنگ! همه خیره خالی و اوه! بعد فشفشه‌ای ترکید و صدایش مثل آه بود و اوه! و همه در وجد خروشیدند که اوه! اوه! و فوران کرد و بارانِ موهایِ رگه‌طلایی ریخت در آسمان و آه! ستارگانِ سبز و تر بود که فرو می‌افتاد، اوه چه دلپذیر، اوه، نرم، شیرین، نرم!

سپس همه دور شدند و سکوت در هوای خاکستری حکم‌فرما شد. آه! دختر نگاهی به مرد کرد و به‌چستی خم شد، نگاهی کوتاه و آکنده از اعتراضی حقیر، از سرزنشی شرم‌آسا در لفافه‌ی دخترانگی. مرد داشت به تخته سنگی تکیه می‌داد. لئوپولد بلوم (که همان مرد است) در سکوت می‌ایستد، با سری خمیده، در برابر چشمانِ بی‌تزویرِ جوان.»

برای درک بهتر بازی روایی که جویس در این اپیزود می‌کند بایستی به خصلت‌های روایی پیش و پس از این صحنه و شخصیت‌های درگیرِ این صحنه نیز نگاهی بیندازیم. جویس نام این فصل را ناسیکائا گذاشته است. این فصل را می‌توان به دو پاره تقسیم کرد. پاره‌ی نخست به ذهنِ گرتی که یک دخترِ معمولی، کلیشه‌ای و ساده‌ی ایرلندی است اختصاص دارد. در این پاره می‌فهمیم که ذهنِ گرتی پر از استعاره‌های پرزرق‌ و ‌برق، شیرینی و خامه، غذاهای خوشمزه، عطر و لباس نو، خرافه، باورهای عامه، دین‌داری و… است. لحنِ روایتِ جویس هم به شکلِ زبانِ ذهنِ گرتی در آمده و آن را پارودی می‌کند. در این پاره، منطقِ روایی با اشاره به خودشیفتگیِ گرتی، شخصیتِ او را نه آن گونه که هست، بلکه آن گونه که علاقه دارد راجع به او فکر شود، نشان می‌دهد. اما همه‌ی این دنیای بیش از حد شیرین و خودشیفته، سرشار از امور قدسی و ایده‌آلیسم، با صحنه‌ی خودارضایی که در فوق اشاره شد به کناری گذاشته می‌شود. به نظر می‌رسد که جویس ایده‌آلیسم، خودشیفتگی، امور قدسی، تفکراتِ زیاده‌شیرین و خیالاتی را، همه و همه، در یک جرگه قرار داده و آن‌ها را به انباشتِ انرژیِ جنسی پیوند می‌دهد. در همین راستاست که به محضِ ارضایِ بلوم، منطقِ روایی دچار چرخشی ناگهانی شده و پاره‌ی دوم روایت آغاز می‌شود. در این پاره روایت به سمت ذهن بلوم میل می‌کند و از شکلِ شکرک‌زده و خیالاتیِ گرتی به شکلِ ذهن بلوم که سوژه‌ای زمینی، بدنی، و واقع‌گراست تغییر می‌کند. ذهنِ بلوم درگیر یافتن روابطی منطقی در رفتار زنان است. بعد به کلیسا فکر می‌کند و اهمیت عنصرِ تکرار در دعاهایشان: «دعا کنید! دعا کنید! » سپس به این معطوف می‌شود که این تکنیک چه‌قدر در تبلیغات به کار می‌آید. (یادمان باشد که بلوم در کار تبلیغات است) او فکر می‌کند که می‌توان با تکرار یک چیز، ذهنِ مخاطب را وادار به باورِ آن کرد!

شاید آخرین باری که جویس دوباره ما را با توصیف عادت‌های بدنی غافلگیر می‌کند زمانی است که در اپیزود پایانی این کتاب، مالی، همسر بلوم، در حالی که روی تخت کنار بلوم خوابیده است احساس سوزش می‌کند و متوجه شروع سیکل ماهانه‌ی بدن خودش می‌شود.

مارسل پروست و جویس

مارسل شخصیت اصلی و راویِ کتابِ «در جست و جوی زمان از دست رفته» است. او در یکی از بلندترین رمان‌های تاریخ، در هفت جلد، به مرور زندگی و خاطرات خود می‌پردازد. داستان تماما از زبان او و درباره‌ی خودش و افرادی‌ست که به نحوی با او در ارتباط بوده‌اند یا او آنها را می‌شناخته است. مارسل مردی‌ست بیمار و خاطره‌پرور که با خیس کردن یک تکه کیک در لیوان چای، یاد کیک‌هایی می‌افتد که سال‌ها پیش عمه‌اش در چای می‌زد و می‌خورد.

مارسل پروست

مارسل پروست

این یادآوری به طور ناخودآگاه تمامی آن مجموعه‌ی عظیم خاطرات را در وی فرا می‌خواند و باز می‌سازد. راوی در غالب موارد با توصیفاتی خیره کننده لحظاتی مگو را از گذشته‌ی خود به بهترین وجه عریان می‌کند؛ اما همین راوی چندان علاقه‌ای به توصیف شفافِ رفتارهای بدن خود ندارد. برای مثال وقتی راوی از بدنِ اودت، معشوقه‌ی سوان، حرف می‌زند از این بدن فاصله گرفته، با دقتی خیره کننده به توصیف لباس‌هایی می‌پردازد که این شخصیت می‌پوشد؛ لباس‌هایی که نه تنها نمی‌توانند این زیبایی را به بیننده منتقل کنند، بلکه وجهی ناموزون و نامتناسب به چشم‌اندازِ این زن می‌دهند. یکی از معدود مواردی که پروست به دنیای ارضای جنسی شخصیتش وارد می‌شود زمانی‌ست که نوجوانیِ مارسل دارد تعریف می‌شود. مارسلِ نوجوان هنوز در زمانی‌ست که نمی‌تواند بین «لذت جنسی» و زنی که این لذت را در او بر می‌انگیزد تفکیکی قائل شود. لذت جنسی برای او هنوز امری مرموز و ناشناخته است که به هیجانی که «تنهایی» در او بر می‌انگیخت، «هیجان» دیگری را می‌افزاید، هیجانی که راوی در آن سن و سال نمی‌تواند به خوبی آن را “بازشناسد”. مارسل از تخیلی حرف می‌زند که با به کارگیری‌اش تمنای جنسی‌اش دیگر هیچ مرزی نداشته است. برای او لذتِ جنسی امری‌ست «پایدار و پنهان»، لذتی که او را به «انتظاری گنگ» فرو می‌برد، و او آن را نوعی «قدردانی» از کسی می‌داند که او را به چنان اوجی رسانده است.

مارسل روزها منتظر است تا روستایی که برای معالجه و استراحت به آن جا رفته است زنی را برایش بفرستد. چنین زنی که محصول رویاپردازی‌های اوست هیچ گاه در عالم واقع سراغش نمی‌آید و به ناچار او در اتاق کوچک خود، همان طور که از میان شیشه‌ی پنجره‌ی نیم باز بیرون را نگاه می‌کند؛ «راه ناشناخته‌ای» را در درون خود می‌گشاید که «مرگ‌آور» می‌پندارد، تا زمانی که «خطی طبیعی چون رد حلزونی بر برگ‌های انگور وحشی‌ای که به سویش خم شده است» بنشیند.

همان طور که از مقایسه‌ی این دو متن معلوم است خلق رفتارهای بدن شخصیت‌های داستان یکی از ابزارها و لوازم بسیار مهم در دست جویس بوده است. جویس همان اندازه که مسیر فکر و پوشش و طبقه شخصیت‌هایش را دنبال می‌کند، مسیر هضم غذا در سیستم گوارشی بدنشان را نیز تعقیب می‌کند. توصیفات جویس از این رفتارها عادتا بسیار رئالیستی، و گاه بسته به متن کتاب اکسپرسیونیستی و حماسی‌ست. اما توصیفات پروست اگر هم قابل رویت باشند، توصیفاتی پنهان و امپرسیونیستی هستند که اگر میل به برانگیختن احساسی کنند، آن احساس دردناک و تراژیک خواهد بود. در یکی میل جنسی خانه و خیابان نمی‌شناسد و در یکی در اتاقی کوچک منتظر نشسته است.

«باران» در گذر فصل‌ها

$
0
0

فصل‌نامه «باران»، شماره ۳۷ – ۳۸ انتشار یافت. مهم‌ترین موضوع این شماره باران «روشنفکران و مسئولیت» و همچنین بررسی «نگاهی به شاه» اثر پژوهشی دکتر عباس میلانی و در گفت‌و‌گو با این پژوهشگر تاریخ معاصر ایران است.

فصل‌نامه «باران»، شماره ۳۷ – ۳۸

فصل‌نامه «باران»، شماره ۳۷ – ۳۸

فصل‌نامه «باران» فقط یک نشریه ادبی و فرهنگی نیست، بلکه از همان نخستین شماره‌اش که در سال ۱۳۸۲ (۲۰۰۳) منتشر شد، به موضوعات اجتماعی و سیاسی نیز توجه نشان می‌دهد، اما چگونگی ورودش به این موضوعات از زاویه «فرهنگ» است.

مسعود مافان: «مسئولیت فردی و اجتماعی انسان امروز با آن تعهدی که در سال‌های پیش از انقلاب و دهه ۱۳۶۰ مطرح بود فرق دارد. سئوال کلیدی این است: آیا شهروندان جامعه نیز نسبت به آنچه در جامعه و پیرامونشان می‌گذرد مسئول هستند یا تنها مسئولان رسمی و حاکمان باید پاسخگوی عملکرد خود در برابر جامعه باشند؟»

مسعود مافان، مدیر نشر باران در سوئد در سرمقاله شماره اخیر فصل‌نامه «باران» می‌نویسد: «وقتی واژه مسئولیت را می‌شنویم، به چه فکر می‌کنیم؟ شاید از خود بپرسیم: اصلاً چرا باید مسئول باشم و مسئولیت چیزی را بپذیرم؟ مسئول چه چیزی و چه کسانی باشم؟»

شهلا شفیق، محمد رضا نیکفر، الهه بقراط، جلال ایجادی، احمد علوی، زینب میرهاشمی، حسن مکارمی و مهرانگیز کار، هر یک تلاش کرده‌اند در مقالاتی به این پرسش پاسخ دهند. این مقالات زیر عنوان «مسئولیت فردی – مسئولیت اجتماعی» در شماره ۳۷ – ۳۸ فصل‌نامه باران منتشر شده است.

پرسش این است که ضرورت انتشار چنین پرونده‌هایی در قالب یک فصل‌نامه فرهنگی که در تبعید منتشر می‌شود چیست؟ آیا موضوعاتی مانند «مسئولیت فردی و اجتماعی» از بطن گفتمان‌هایی برخاسته که در جامعه شکل می‌گیرند و یا این‌که بیانگر چالش‌های فردی است؟

مسعود مافان درباره ضرورت پرداختن به «مسئولیت فردی و اجتماعی» به شکل یک پرونده جداگانه در فصل‌نامه «باران» می‌گوید: «نابه‌سامانی‌های اجتماعی و سیاسی در جامعه ایران تنها به حوزه قدرت ختم نمی‌شود. آسان است تا همه نابه‌سامانی‌ها را به گردن قدرتمندان انداخت (اگرچه سهم بسیار بزرگی در این زمینه دارند) و مسئولیت‌های فردی را نادیده گرفت. در این پرونده جمع و جور، قصد طرح پرسش درباره جایگاه فرد در بهبود شرایط اجتماعی را داشتیم. جامعه ایران، با همه تفاوت‌های زبانی، قومی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی آن، جامعه بسیار پیچیده‌ای است که نه تنها برای مخاطب خارجی، بلکه حتی برای ایرانی نیز قابل هضم نیست که چگونه در کشوری که در عرصه روشنفکری آن، سالانه ده‌ها جلد کتاب شعر و داستان مدرن و پست مدرن منتشر می‌شود و نقد ادبی‌اش با معیارهای فلسفی – نظری نوین و مکاتب ادبی پیوند می‌خورد، هزاران نفر اول صبح برای تماشای صحنه حلق‌آویز شدن یک مجرم جمع می‌شوند. یا در حالی که زنان ۶۳ درصد از دانشگاه‌های ایران اشغال کرده‌اند، سهمی کمتر از ۱۲ درصد در عرصه اشتغال دارند و در کشوری زندگی می‌کنند که چندهمسری قانونی است و انواع اجحاف بر آدمی اعمال می‌شود. اینکه در عرصه حقوق‌ اجتماعی، شهروندان ایرانی درجه‌بندی می‌شوند یا زبان زهرآگینی درباره اقوام ایرانی به کار بسته می‌شود، روشی فقط مختص حکومت نیست. این تبعیض‌ها در سطح جامعه، در میان من و ما وجود دارد و همین حکومت‌ مستبد را فربه‌تر می‌کند.

مسعود مافان، ناشر

مسعود مافان، ناشر

اینکه جایگاه سیاسی ایران در منطقه و در میان همسگایگان و در جهان چیست طبیعی است مربوط به قدرت است، اما آیا دلیل همه سکوت در برابر نابه‌سامانی‌های سیاسی – اجتماعی به حضور پررنگ حکومت در سرکوب برمی‌گردد؟ آیا اینکه به راستی مسبب بسیاری از مشکلات جامعه حکومت مستبد است، شانه ما را از بار مسئولیت خالی می‌کند؟ مسئولیت را هم خیلی دهان پرکن نبینیم. در همین اتفاق‌های روزمره چقدر مسئولیم؟ در اعتراض به فرهنگ نفرت‌پراکنی، در اعتراض به فرهنگ خرده‌گیری، در اعتراض به تحقیر جنسیتی، قومیتی و طبقاتی در عرصه‌های سیاسی، اجتماعی و فرهنگ تا زبان و کاربرد واژگان.

نقش فرد در اجتماع اهمیت ویژه دارد. استفاده مناسب از ابزارهای ارتباط جمعی نوین امکانی است که جامعه را به جلو سوق می‌دهد. اما انگار الیت و روشنفکر ایرانی، کمتر مسئولیتی در این عرصه حس می کند و دچار روزمرگی شده است. مثال دیگری بزنم: به شعارهای یازدهمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران حتماً توجه کرده‌اید. از میان ده‌ها شعارهای غیر مسئولانه انتخاباتی بد نیست به این یکی توجه کنیم: “بدون هیچ دلیلی خاک تو سر جلیلی”. توجه داشته باشیم این شعارها از سوی قشر جوان فعال در یک جناح سیاسی سر داده می‌شود و نه مردم عادی کوچه و خیابان. جالب‌تر اینکه رسانه‌ها نیز این شعار را پوشش می‌دهند. چه مسئولیتی پشت تکثیر چنین شعارهایی نهفته است؟»

نویسندگانی که درباره «مسئولیت فردی و اجتماعی» نظرشان را نوشته‌اند، هر یک از زاویه متفاوتی به این موضوع پرداخته‌اند. محمدرضا نیکفر «مسئولیت» را از زاویه پاسخگویی فرد در پیشگاه یک مرجع عالی مانند خدا یا تاریخ بررسی کرده است، الاهه بقراط مسئولیت روشنفکران در رویکرد به آزادی و قدرت را بررسیده و شرایطی برای روشنفکر قائل شده است. او بر آن است که روشنفکر می‌بایست «روشن‌کردار» و «روشن‌گفتار» باشد. جلال ایجادی هم درباره مسئولیت روشنفکران در برابر جامعه و تاریخ سخن گفته و در همان حال احمد علوی تلاش کرده تعریفی از «مسئولیت» به دست دهد.

بهروز شیدا: «گفتمان سکوت یعنی گفتمانی که مرزهای مجازِ گفتمان‌های دیگر را تعیین می‌کند. گفتمان سکوت یعنی اینکه بیان هیچ سخنی جز در چهارچوبی که گفتمان حاکم تعیین می‌کند، ممکن نیست. بر مبنای گفتمان سکوت می‌توان در مورد پاره‌ای از چیز‌ها هیچ چیز نگفت، اما پاره‌ای از چیز‌ها را هرگز نمی‌توان گفت.»

چنین مقالاتی بی‌تردید در شکل‌بخشی به گفتمان‌هایی در عرصه فرهنگی ایران تأثیرگذارند. هرچند حد این تأثیربخشی مشخص نیست، ولی به‌راستی این پرسش پیش می‌آید که آیا «مسئولیت» همان «تعهد» نیست که در سال‌های پیش از انقلاب، در محافل ادبی مطرح بود و به گفتار و کردار روشنفکران و نویسندگان و شاعران ایرانی جهت می‌داد؟

مسعود مافان درباره تفاوت «مسئولیت» با «تعهد» می‌گوید:«قدرتمندان دیکتاتور معمولاً فضای سیاسی و اجتماعی یک جامعه را محدود می‌کنند و در این فضای بسته، عرصه برای ابراز اندیشه و خواست شهروندان و روشنفکران بسته می‌شود. چنین فضایی تو را به سوی یک جهت قالب‌بندی می‌کند و تو برای گریز از آن تلاش می‌کنی تا به مفهوم و معنایی دیگر پناه ببری که می‌پنداری نجات‌دهنده است. پس خود را در تلاش برای رسیدن به آن شرایط آرمانی، متعهد می‌بینی و متوجه نیستی در نهایت در فضایی محدود، همچون همان فضای محدود گذشته نفس می‌کشی و همان محدودیت و انسداد را به نوعی دیگر بازتولید می‌کنی. در جوامع استبدادزده این حکایت متأسفانه تکرار می‌شود و هیچ به دموکراسی منتهی نمی‌شود.

مسئولیت فردی و اجتماعی انسان امروز با آن تعهدی که در سال‌های پیش از انقلاب و دهه ۱۳۶۰ مطرح بود فرق دارد. در حال حاضر انسان مسئول با پرسش‌های دیگری روبه‌رو است؛ پرسش‌هایی جزئی‌ و در عین حال مهم؛ از جمله: مسئولیت فرد در برابر شکنجه زبانی که در فرهنگ ما ایرانیان ریشه‌ای عمیق دارد چیست؟ مسئولیت فرد در مبارزه با تبعیض و تحقیر جنسیتی، قومی و … چیست که در کلام و گفتار ما ایرانیان نمودی بسیار پررنگ دارد؟ مسئولیت ما در برابر محیط زیست‌مان چیست؟ برای گریز از دروغ و نفاق در روابط اجتماعی تا به امروز چه کرده‌ایم؟ در واقع سئوال کلیدی این است: آیا شهروندان جامعه نیز نسبت به آنچه در جامعه و پیرامون‌شان می‌گذرد مسئول هستند یا تنها مسئولان رسمی و حاکمان باید پاسخگوی عملکرد خود در برابر جامعه باشند؟»

BARANMPBO02

برخی از شماره‌های اخیر فصل‌نامه “باران”، چاپ سوئد

«نگاهی به شاه» نوشته عباس میلانی یکی از بحث‌برانگیزترین کتاب‌های منتشر شده در فصل گذشته بود. بیش و کم در همه رسانه‌ها مقالاتی درباره این کتاب انتشار یافت و گفت‌و‌گوهایی هم با دکتر عباس میلانی انجام شد. در این شماره باران با آقای میلانی درباره «نگاهی به شاه» گفت‌و‌گو شده است.

«معمای هویدا» نوشته عباس میلانی تاکنون بیش از ۳۰ بار تجدید چاپ شده و یکی از خوش‌اقبال‌ترین آثار در بازار کتاب ایران است. «همنشینی با واقعیت» عنوان گفت‌و‌گوی دیگر این شماره باران است و با محسن حسام، داستان‌نویس تبعیدی گستره آثار او را با نویسنده به بحث گذاشته است.

مسعود مافان: «فصلنامه‌ باران یک نشریه تبعیدی است و آگاهانه بر انتشار آثار نویسندگان گمنام تأکید دارد. علاوه بر این، همیشه نیز این اصرار وجود دارد تا حدود نیمی از مطالب این فصلنامه‌ به قلم زنان نویسنده باشد.»

محسن حسام از ۲۰ سال پیش تاکنون در پاریس زندگی می‌کند و به تازگی مجموعه داستان‌های کوتاه او با عنوان «کوچه شامپیونه» توسط نشر باران منتشر شده است.

یکی از دستاوردها و خدمات فرهنگی نشر باران از همان آغاز تأسیس‌اش در سال ۱۹۹۱ تا امروز، معرفی نویسندگان و شاعران تبعیدی ایران و انتشار آثار آنان است، فارغ از آنکه آیا این آثار بازدهی اقتصادی دارند یا نه. بسیاری از رمان‌ها و مجموعه داستان‌هایی که در تاریخ ادبیات معاصر ایران ماندگار خواهند بود توسط ناشران تبعیدی منتشر شده است.

مسعود مافان درباره تجربه نشر باران از انتشار آثار نویسندگان تبعیدی و انگیزه‌اش از این‌کار می‌گوید: «فصلنامه‌ی باران یک نشریه تبعیدی است. اینکه گاهی شعر، مقاله و یا داستانی از نویسنده‌ای منتشر می‌شود که در داخل از کشور زندگی می‌کند، این نکته را نفی نمی‌کند. وقتی یک اثر هنری در زادگاه و محل زندگی یک هنرمند به دلیل سانسور امکان انتشار پیدا نمی‌کند، به نوعی تبعیدی است. دیگر اینکه فصلنامه باران آگاهانه بر انتشار آثار نویسندگان گمنام تأکید دارد. علاوه بر این، همیشه نیز این اصرار وجود دارد تا حدود نیمی از مطالب این فصلنامه‌ به قلم زنان نویسنده باشد.»

مسعود مافان در سرمقاله این شماره باران می‌نویسد که حکومت اسلامی، حکومت کتابسوزان است و در ادامه به وعده‌های تحقق نیافته علی جنتی، وزیر ارشاد در دولت یازدهم و سخنان پرتناقض او درباره سانسور اشاره کرده است.

آقای مافان درباره جایگاه این آثار در تاریخ ادبیات معاصر ایران و تفاوت آنها با مجموعه داستان‌ها و رمان‌ها و اشعاری که زیر سقف سانسور در سال‌های پس از انقلاب انتشار یافته می‌گوید: «برخلاف نظر برخی نویسندگان باور من این نیست که سانسور خلاقیت نویسنده را بارور می‌کند تا راهی برای دور زدن آن بیابد. حتی فکر نمی‌کنم در کشوری که سانسور بیداد می‌کند، کشوی میز نویسندگان پر از کتاب‌های منتشرنشده‌ای باشد که خاک می‌خورند و اگر منتشر شوند دنیا را تکان خواهند داد. سانسور، ذهن را افسرده و خلاقیت را می‌سوزاند. سایه سانسور آنقدر بر ذهن و روان نویسندگان ما سنگین شده که بسیاری از آنها به گفته آنچه در سخنرانی‌ها و یادداشت‌هایشان مطرح می‌کنند، دچار خودسانسوری شده‌اند و این افسردگی در حوزه ادبیات داستانی ما قابل بررسی است. به هر حال مقاومت درونی در برابر سانسور حکومت و عرف آسان نیست. با همه این موانع ریز و درشت، ما شاعران و نویسنگان و منتقدان زیادی داریم که تلاش دارند مغلوب وضعیت موجود نشوند و به خلق آثاری زیبا در داخل ایران دست زده‌اند. بی‌شک آثار منتشر شده در تبعید نیز جایگاه ویژه‌ای در خلق آثاری به دور از فشارهای سانسور حکومتی و عرفی دارند و توانسته‌اند در مبارزه علیه سانسور همسنگ نویسندگان داخل، فضاهای تازه‌ای را به پیکره ادبیات فارسی بیافزایند.»

در این شماره باران داستان‌ها، اشعار و خاطراتی از زهرا باقری‌شاد، انوش صالحی، شکوفه آذر، نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سلماز بهگام و شیدا محمدی منتشر شده.

همچنین مقالاتی از علی محمد اسکندری‌جو، بهروز شیدا، نسیم خاکسار، شکوفه تقی، رویا خوش‌نویس انصاری، شهرنوش پارسی‌پور، س. سیفی، رضا کاظم‌زاده و پویا عزیزی انتشار یافته.

در این میان یکی از تأمل‌برانگیزترین و خواندنی‌ترین مقالات، « گنج‌های خراسان، تأملی بر تاریخ بیهقی» از نسیم خاکسار، نویسنده سرشناس تبعیدی ماست که از بدو انقلاب تاکنون در هلند به‌سر می‌برد.

نسیم خاکسار با بازخوانی ادب کهن ایران تلاش می‌کند به مشکلات فرهنگی امروز ما پی ببرد. او در «گنج‌های خراسان» با زبان و لحنی خودمانی و داستانی به دوران پادشاهی سلطان محمود غزنوی با تکیه بر روایت بیهقی می‌پردازد و نکته‌های بسیار قابل تأملی را آشکار می‌کند.

گزارش سفر به کراکوف، از شهرهای مهم لهستان که به خاطر دانشکده ادبیات فارسی‌اش اهمیت زیادی برای ما ایرانیان دارد و همچنین معرفی چند کتاب از دیگر مطالب این شماره فصل‌نامه باران است.

بهروز شیدا، نویسنده و پژوهشگر سردبیری شماره آینده فصل‌نامه باران را به عهده خواهد داشت.

بهروز شیدا درباره موضوع شماره آینده «باران» می‌گوید: «شماره‌ آینده‌ نشریه‌ باران بر محورِ گفتمان سکوت چیده خواهد شد؛ که از جمله از دوران مشروطیت تاکنون بر جهانِ متن‌های ما حاکم بوده است. می‌گویم شماره‌ آینده‌ نشریه‌ باران بر محورِ گفتمان سکوت چیده خواهد شد تا بگویم جستار‌ها، قصه‌ها، شعر‌ها، قطعه‌ها، طرح‌ها، تصویرهای شماره‌ آینده‌ نشریه‌ی باران با گفتمان سکوت، به اشکال گوناگون رابطه خواهند داشت؛‌ گاه عریان؛‌ گاه بطئی؛‌ گاه استعاری. در شماره‌ آینده‌ باران هر مطلب بخشی از متن بلندی است که با موضوع گفتمان سکوت از تمامیتِ نشریه‌ی باران ساخته خواهد شد.»

و در ادامه «گفتمان سکوت» را به این شکل معنی می‌کند: «گفتمان سکوت یعنی گفتمانی که مرزهای مجازِ گفتمان‌های دیگر را تعیین می‌کند. گفتمان سکوت یعنی اینکه بیان هیچ سخنی جز در چهارچوبی که گفتمان حاکم تعیین می‌کند، ممکن نیست. بر مبنای گفتمان سکوت می‌توان در مورد پاره‌ای از چیز‌ها هیچ چیز نگفت، اما پاره‌ای از چیز‌ها را هرگز نمی‌توان گفت.»

فصلنامه باران

در همین زمینه:

باران؛ سند تاریخی ذهنیت خلاق نسل‌های تبعیدی

درگیری انسان ایرانی با خرده‌فرهنگ‌های مذهبی و سکولار

$
0
0

عشق در سال‌های نوجوانی، عشق ناکام، و عشقی که اسیر سنت‌هاست و همچنین فقر، جهان دو رمان «سهم من» (۱۳۸۲) نوشته پرینوش صنیعی و «بازی آخر بانو» (۱۳۸۴) نوشته بلقیس سلیمانی را شکل می‌دهند.

درگیری انسان ایرانی با خرده‌فرهنگ‌های مذهبی و سکولار بر محور عشق‌های ناکام در دو رمان «سهم من» و «بازی آخر بانو»

درگیری انسان ایرانی با خرده‌فرهنگ‌های مذهبی و سکولار بر محور عشق‌های ناکام در دو رمان «سهم من» و «بازی آخر بانو»

هر دو رمان بر محور زندگی دو دختر جوان شکل می‌گیرند. آن‌ها درگیر عشق‌هایی نافرجام می‌شوند، ازدواج‌هایی ناخواسته می‌کنند، و عواقب تصمیماتی را می‌چشند که در اتخاذ آن‌ها نقشی ندارند. هر دو رمان آشکارا به تأثیر تلاقی خرده‌فرهنگ‌ها در جامعه و جناح‌بندی‌های سیاسی در زندگی روزمره می‌پردازند و از این لحاظ مثال‌زدنی‌اند.

بسیاری از داستان‌هایی که در سال‌های دهه ۱۳۶۰ منتشر می‌شدند بر پنهان کردن مصداق‌های عینی سیاسی – اجتماعی تأکید داشتند. دو رمان «سهم من» و «بازی آخر بانو» نه تنها روشن و مستقیم به این جنبه‌ها می‌پردازند بلکه همراهی و همدلی با گروه‌های سرکوب شده در سال‌های دهه ۱۳۶۰ را برمی‌انگیزند.

این دو رمان از دو جهت مخالف حرکت می‌کنند: سرآغاز «سهم من» عشق ممنوع نوجوانانه معصومه به پسری معمولی است که سرانجام به ازدواج بدون عشق او با یک مبارز چپ منجر می‌شود و مسیر زندگی‌اش را کاملاً تغییر می‌دهد. «بازی آخر بانو» با عشق ناکام یک معلم تهرانی علاقمند به سیاست به گل بانو شروع می‌شود و با ازدواج بدون عشق و تحمیلی او با یکی از عوامل حکومت ادامه پیدا می‌کند. تلاقی خرده‌فرهنگ‌های سنتی – مذهبی و سکولار در هر دو رمان از عشق شروع می‌شود و در درگیری‌های سیاسی و عقیدتی گسترش می‌یابد و روایت‌ها را پیش می‌برد.

پرینوش صنیعی، نویسنده

پرینوش صنیعی، نویسنده

«سهم من» داستان دختری است که خروج از محیط بسته قم و ورود به فضای مدرن تهران امکان مدرسه رفتن، داشتن دوستی خارج از دایره فامیل، خروج هر روزه از خانه، و عشق رمانتیک را برایش فراهم می‌کند. این عشق همانقدر که برای او هیجان‌انگیز و لذت‌بخش است، در نگاه خانواده‌اش خطرناک جلوه می‌کند. رابطه مکتوب معصومه با جوانی که در یک داروخانه کار می‌کند واکنش خانواده سنتی‌اش را برمی‌انگیزد و منجر به زندانی شدن او در خانه و ازدواج سریعش با مبارزی چپگرا به نام حمید می‌شود که به دربند کردن زن‌ها اعتقادی ندارد اما در قید و بند زندگی مشترک هم نیست. قبل از انقلاب است و مرد درگیر مبارزه مخفی، این مانع از آن نیست که آن‌ها صاحب دو پسر شوند که مسئولیت کامل بزرگ کردنشان به عهده معصومه است. در زندگی مشترکشان، معصومه ناگزیر با دوستان انقلابی حمید آشنا و در رنج و تلاش آن‌ها سهیم می‌شود بدون آنکه به آن‌ها بپیوندد. نگاه زنانه و مادرانه معصومه معطوف به گذران روزمره زندگی، حفظ و گسترش زندگی مشترک، و حراست از چهاردیواری خانه است؛ نگاهی که در تقابل با دیدگاه انقلابیون مبنی بر تحقیر زندگی روزمره، اولویت آینده نسبت به حال، و ارجحیت جامعه بر فرد قرار می‌گیرد. انقلاب، حمید را آزاد و دوباره به میدان فعالیت سیاسی پرتاب می‌کند؛ فعالیتی که منجر به اعدام او می‌شود.

با بازگشت حمید به جامعه، نویسنده تلاقی خرده فرهنگ‌های سکولار و مذهبی را که در دو قطبی حمید و محمود (برادر متشرع معصومه) متبلور می‌شود، نشان می‌دهد.

سهم من، رمان، پرینوش صنیعی

سهم من، رمان، پرینوش صنیعی

«سهم من» به خوبی نشان می‌دهد چگونه این تلاقی به شکافی سیاسی – اجتماعی فرامی‌روید و جامعه ایران را در تضادی آشتی‌ناپذیر درگیر می‌کند. سال‌ها بعد، وقتی فرزندان معصومه بزرگ شده‌اند، عشق نوجوانی معصومه که حالا مردی میانسال است برمی‌گردد و از او تقاضای ازدواج می‌کند. این‌بار اما فرزندان معصومه مانع از این ازدواج می‌شوند.

«بازی آخر بانو» با صحنه دفن جسد‌ یک دختر چپ‌گرا به نام اختر در یکی از روستاهای کرمان آغاز می‌شود. او که اعدام شده، در شکل‌گیری شخصیت گل بانو (قهرمان رمان) نقش عمده‌ای داشته. مادر گل بانو، خدمتکار خانه پدر دختر اعدام شده بوده و گل بانو برای اولین بار در گفت‌وگو با اختر با حقوق خودش آشنا شده و با راهنمایی و کمک اختر بوده که کتاب در دست گرفته و دنیای اطرافش را معنی کرده است.

سعید، معلم تهرانی که می‌بایست در روستا خدمت کند، عاشق گل بانو می‌شود، او را جذب خود می‌کند، و به او قول ازدواج می‌دهد. اما هنگامی که برای جلب نظر خانواده‌اش به تهران می‌رود، در اغتشاشات خیابانی ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ گم می‌شود. عشق در رمان «بازی آخر بانو» عشقی است محصور در فقر و محاسبه مادی. مادر حسابگر و زیرک گل بانو که از بازگشت سعید ناامید شده، ترتیبی می‌دهد که گل بانو با یکی از عوامل حکومت به نام ابراهیم رهامی ازدواج کند.

رهامی با فعالیت‌های امنیتی‌اش شناخته می‌شود و گل بانو او را در اعدام اختر مقصر می‌داند و از او متنفر است. رهامی که زنی نازا دارد، به پدر همسر سابقش قول داده که وقتی از گل بانو بچه‌دار شد، او را طلاق دهد و همراه با فرزندش به زندگی با زن اولش برگردد. اما ازدواج با گل بانو او را اسیر عشق می‌کند و تصمیم می‌گیرد قولش را زیر پا بگذارد؛ تصمیمی که منجر به کین‌توزی پدر زن سابقش، گیر انداختن او در پیچ و خم‌های اطلاعاتی حکومت و در ‌‌نهایت تسلیم او به خواست آن‌ها برای طلاق گل بانو می‌شود. گل بانو هم به زندان می‌افتد و پسرش، حنیف، را از دستش درمی‌آورند. تنها چیزی که گل بانو به دست می‌آورد امکان تحصیل در دانشگاه تا سطح دکتری فلسفه است.

بلقیس سلیمانی، نویسنده

بلقیس سلیمانی، نویسنده

همانقدر که این دو رمان جسورانه، به انقلاب و به درگیری‌های سیاسی پس از آن و تشدید نبرد میان خرده‌فرهنگ‌های اجتماعی می‌پردازند، در تصویر کردن عشق محافظه‌کارند. راوی «سهم من»، معصومه است اما هیچ نشانی از تمنای تن در روایتش دیده نمی‌شود. در نقل روابطش با همسرش هم هیچگاه به حریم خصوصی قدم نمی‌گذارد. رمان سخت به قواعد اخلاقی دیکته شده از بیرون وفادار می‌ماند و همین تصویر‌پردازی از عشق را ناممکن می‌کند.
«بازی آخر بانو من» هم راوی را کنار می‌گذارد و می‌کوشد با تقطیع روایت به چندصدایی دست یابد، اما در این رمان هم هیچیک از راویان به عشق فردیت یافته نزدیک نمی‌شوند.

در هر دو رمان، عشق تظاهر بیرونی و کلامی دارد اما بیان درونی و تصویری ندارد.

«سهم من» در ترسیم دوره پرتنش دهه‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۷۰ ایران موفق است. ورود خانواده‌ای با خرده‌فرهنگ سنتی – مذهبی به تهران، نه تنها معصومه را با عشق رمانتیک آشنا می‌کند بلکه به برادرانش هم امکانات جدیدی برای عرض اندام می‌دهد. احمد با لذت زن و شراب آشنا می‌شود و محمود به حلقه بازاری‌ها و مذهبیون می‌پیوندد. تضاد رفتارهای خانواده معصومه که او را از تحصیل محروم می‌کنند و همسرش که او را به تحصیل و «راهی برای خود پیدا کردن» تشویقش می‌کند، یکی از نمودهای تضاد میان خرده‌فرهنگ‌های مذهبی و سکولار در رمان است. نمود دیگر را باید در تضاد میان خرده‌فرهنگ انقلابی که حال و خوشی‌های زندگی روزمره را فدای آینده و آرمان‌ها می‌کند و خرده‌فرهنگی که به رتق و فتق مسائل کوچک زندگی و زندگی در اکنون می‌پردازد، جست. حمید و رفقایش نماینده خرده‌فرهنگ اول‌اند و در کشاکش با خرده‌فرهنگ مذهبی حاکم خرد می‌شوند. معصومه نماینده خرده‌فرهنگ دوم است و با همه سختی‌ها به حرکت خود ادامه می‌دهد و موفقیت‌هایی هم به‌دست می‌آورد، اگرچه در ‌‌نهایت نمی‌تواند شخصاً سهم خود را از زندگی بگیرد.

بازی آخر بانو، رمان، بلقیس سلیمانی

بازی آخر بانو، رمان، بلقیس سلیمانی

«بازی آخر بانو» مستقیماً به دل سیاست در سال‌های دهه ۱۳۶۰ می‌زند. صحنه به خاک سپردن جسد اختر که رمان با آن آغاز می‌شود، خواننده را آماده خواندن روایتی از نبرد دو خرده‌فرهنگ مذهبی و سکولار می‌کند. این روایت با گرایش گل بانو به سعید، معلم تهرانی که او هم کم و بیش دستی در سیاست دارد، و گم شدن سعید در حوادث ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ صحنه‌پردازی می‌شود. اما آنچه تصویر را کامل می‌کند، ورود حسابگرانه رهامی، لودهنده اختر و عامل امنیتی حکومت به صحنه و درخواست ازدواج او از گل بانوست. واکنش‌های گل بانو به زندگی مشترک با این نماینده خرده‌فرهنگ حاکم، بیانگر انزجار اوست اما راهی برای رهایی نمی‌یابد. ابراهیم رهامی در روایت خود داستان عشق روزافزونش به گل بانو را می‌گوید و نشان می‌دهد که چگونه در زنجیره به هم پیوسته‌ای از حوادثی که مأموران امنیتی حکومت به دستور پدرزنش برایش می‌سازند گرفتار و مجبور می‌شود گل بانو را طلاق دهد. اینجا هم عشق است که در هزارتوی روابط امنیتی – حکومتی قربانی می‌شود. «بازی آخر بانو» شاید تنها رمان فارسی باشد که چنین موقعیت هولناکی را که در یک سویش دستگاه امنیتی حکومت قرار دارد، به طور کم و بیش روشنی توصیف می‌کند.

«سهم من» و «بازی آخر بانو» شاید در مقام اثر ادبی نمره خوبی نگیرند اما به عنوان دو شاهد زمانه‌ای که بر ما گذشته است جایگاه خود را دارند. عشق ترسیم‌شده در این دو رمان، عشقی است در بحران و خود زمینه‌ساز بحران است و البته ناکام می‌ماند.

این دو رمان نشان می‌دهند که در هنگامه تلاقی خرده‌فرهنگ‌های آشتی‌ناپذیر و درگیری‌های سیاسی و اجتماعی برخاسته از آن، نخستین و مهم‌ترین چیزی که قربانی می‌شود فردیت انسان‌ها و توان تصمیم گیری آن‌ها درباره زندگی خودشان است.

۳۰۰ سال با لارنس استرن و تریسترام شاندی‌اش

$
0
0

۳۰۰ سال پیش در چنین روزی لارنس استرن، کشیش، نویسنده و طنز‌پرداز ایرلندی متولد شد. او با انتشار رمان «تریسترام شاندی» در سال ۱۷۵۹ در محافل ادبی لندن به شهرت رسید. این رمان نخستین نمونه شیوه‌ای در داستان‌نویسی است که از آن به عنوان «دخالت نویسنده در متن» یا «متافیکشن» یاد می‌کنند.

لارنس استرن، نویسنده ایرلندی

لارنس استرن، نویسنده ایرلندی

«زندگی و عقاید تریسترام شاندی» در سال ۱۷۵۹ در یورک منتشر شد و به خاطر وصف‌های بی‌پرده‌ای که از تن‌کامی‌ها و همخوابگی‌های شخصیت‌ها در این اثر آمده بود، انتشارش جنجال‌برانگیز شد.

روایتگر داستان که تریسترام شاندی نام دارد، به سنت رابله و سروانتس، اندیشه‌ها و تأملاتش را درباره خوشگذرانی‌ها و عیاشی‌هایش و همچنین پیرامون فلسفه و خانواده و هنر و خاطراتش از جنگ، آزادانه و با جسارت و با زبانی طنزآمیز و کنایه‌آمیز بیان می‌کند.

لارنس استرن: «دوستان عزیز، آرزو می‌کنم که کاش در ماه به دنیا آمده بودم و یا در سیاره دیگری غیر از کره زمین. اطمینان دارم که در این‌صورت حال و روزم بدتر از آنچه که هست نبود.»

از این رمان به عنوان یکی از ۱۰ شاهکار ادبی جهان یاد می‌‌شود.

میلان کوندرا درباره‌ این رمان می‌گوید:

«اغلب می‌شنوم که می‌گویند کفگیر رمان ته دیگ خورده است. برداشت من عکس این است. رمان در طول تاریخ چهارصد ساله‌اش هنوز بسیاری از امکانات خود را به دست نیاورده، بسیاری از فرصت‌های بزرگ را کشف نکرده، بسیاری از راه‌ها را به دست فراموشی سپرده و ندا‌ها را ناشنوده گذاشته است.

تریسترام شاندی یک رمان بازی است. استرن روزهای جنینی و تولد قهرمانش را به تفصیل شرح و بسط می‌دهد، فقط برای اینکه او را بی‌شرمانه و تقریباً در‌‌ همان لحظه‌ای که پا به دنیا می‌گذارد، برای همیشه ترک کند؛ او سر به سر خواننده‌اش می‌گذارد و با جملات معترضه و بیراهه زدن‌های بی‌شمار راهش را گم می‌کند؛ او اپیزودی را شروع می‌کند و هرگز آن را به پایان نمی‌رساند؛ تقدیم نامه و پیشگفتار را وسط کتاب می‌آورد.»

لارنس استرن ۲۴ نوامبر ۱۷۱۳ در یک خانواده نظامی متولد شد. پس از درگذشت پدرش، با پادرمیانی و حمایت عمویش به کمبریج راه پیدا کرد و تحصیلاتش را در رشته فلسفه و فقه به پایان رساند و در سال ۱۷۳۸ در شهر یورک به عنوان کشیش شروع به کار کرد. در همین ایام با زنی به نام الیزابت لاملی آشنا شد و در سال ۱۷۴۱ با او ازدواج کرد. الیزابت متمول بود و هرچند زندگی لارنس استرن را تأمین می‌کرد اما زنی عبوس بود و روحیه‌اش با روحیه شوخ‌طبع استرن تفاوت داشت. استرن‌ اغلب به محفل دوستش جان هال استیونس پناه می‌آورد که کلوبی به نام «تسخیرشدگان» تأسیس کرده بود. در این کلوب بود که او در مرکز توجه قرار گرفت. بر اساس روایت‌ها و شوخی‌های گزنده استرن در همین جمع‌های دوستانه بود که ایده «تریسترام شاندی» شکل گرفت.

استرن از زندگی‌اش رضایت نداشت، اما تلاش می‌‌کرد با شوخ‌طبعی نارضایتی‌اش از زندگی را پنهان کند. او می‌نویسد:

«دوستان عزیز، آرزو می‌کنم که کاش در ماه به دنیا آمده بودم و یا در سیاره دیگری غیر از کره زمین. اطمینان دارم که در این‌صورت حال و روزم بدتر از آنچه که هست نبود.»

«تریسترام شاندی» هرچند به یک معنا حسب حال و زندگی‌نامه تریسترام است، اما استرن تولد او را مدام به تأخیر می‌اندازد.

امیر احمدی آریان، نویسنده و منتقد درباره این رمان می‌نویسد:

«استرن نظام حرکت از نقطه‌ای به نقطه دیگر را واژگون می‌کند و مفاهیمی نظیر دور باطل، تعویق و اضطراب را به روایت می‌افزاید؛ مفاهیمی که چیزی نیستند جز‌‌ همان لایه‌های بکری که نخستین بار در رمان او آشکار شدند. دور تسلسلی که در تریسترام شاندی وجود دارد، بی‌گمان دوری اضطراب‌آور است، به این دلیل واضح مدام نقطه آغاز روایت را به تعویق می‌اندازد.»

در رمان تریسترام شاندی زندگی زناشویی والدین روایتگر داستان و خوش‌گذرانی‌ها و عیاشی‌های «توبی»، عموی او به دقت و به تفصیل وصف می‌شود.

گوته درباره لارنس استرن گفته است هیچ ذهنی به زیبایی ذهن او و تا این حد تأثیرگذار نبوده است.

میلان کوندرا: «استرن روزهای جنینی و تولد قهرمانش را به تفصیل شرح و بسط می‌دهد، فقط برای اینکه او را بی‌شرمانه و تقریباً در‌‌ همان لحظه‌ای که پا به دنیا می‌گذارد، برای همیشه ترک کند.»

استرن در سال‌های پایانی زندگی‌اش به سختی بیمار بود. با این‌حال در این ایام به فرانسه و ایتالیا سفر کرد و سفرنامه‌‌ای نوشت که با عنوان «سفر یک مسافر بس حساس به فرانسه و ایتالیا» در ژانویه ۱۷۶۸ منتشر شد. شوخ‌طبی و طنز گزنده او در این اثر هم به خوبی نمایان است. می‌نویسد:

«مسافران را می‌توان به گروه‌های زیر طبقه‌بندی کرد: مسافران تن‌پرور و تنبل، مسافران کنجکاو، مسافران دروغگو، مسافران خودپسند و مسافران با طحال بیمار. این گروه آخر که من هم جزو آنها هستم، بیش از حد حساس‌اند. آنها چون به سفر نیاز دارند، تن به سفر داده‌اند.»

سه ماه پس از انتشار این سفرنامه، لارنس استرن در اثر بیماری سل در لندن درگذشت. جنازه او را دزدیدند و برای تشریح به کمبریج فروختند. این آخرین فصل زندگی مردی بود که از زندگی ناراضی و خشمگین بود و نارضایتی و خشم‌اش را با طنزی گزنده‌ بیان می‌کرد.

«تریسترام شاندی» توسط ابراهیم یونسی به فارسی ترجمه و منتشرشده است.


در زمانه پروانه‌‌ها

$
0
0

حدود نیم قرن پیش، در بیست و پنجم نوامبر سال ۱۹۶۰ اجساد سه خواهر زیبا در کنار ماشین جیپ له شده‌شان در دره‌ای به عمق ۱۵۰ فوت و در شمال جزیره‌ی جمهوری دومنیکن پیدا شد. روزنامه‌های رسمی مرگ آن‌ها را ناشی از تصادف خواندند و در گزارششان از اشاره به هویت اصلی این خواهران که از پرنفوذ‌ترین مخالفان دیکتاتور وقت «رافائل لئونیداس تروخیو مولینا» به‌شمار می‌رفتند، سر باز زدند؛ هر چند نیازی هم نبود چرا که همه آن‌ها را می‌شناختند: «پروانه‌ها»

خواهران میرابال؛ نماد ایستادگی و نشانه‌ای از آزار و شکنجه زنان

خواهران میرابال؛ نماد ایستادگی و نشانه‌ای از آزار و شکنجه زنان

تروخیو در عمر ۳۱ ساله‌ حکومت سلطه‌جویانه‌اش که در ‌‌نهایت با ترور او به پایان رسید، از هیچ ظلم و جنایتی رویگردان نبود. چهره‌ی بیرحم این دیکتاتور که از سوی مخالفانش، «بُزِ نر» لقب گرفته بود با قلم درخشان یوسا در رمان «سور بُز» تصویر شده است.

آدم‌ربایی، شکنجه و قتل خواهران میرابال، از جمله‌ فجیع‌ترین جنایات تروخیو است. قتل این سه زن که از مبارزان فعال علیه حکومت دیکتاتوری تروخیو بودند، آن‌ها را به سمبل مقاومت و ایستادگی و همچنین به نمادی از آزار و شکنجه‌ی زنان در جوامع استبداد‌زده‌ی آمریکای لاتین بدل کرد، تا جایی که ۲۱ سال بعد، گروهی از فمینیست‌های آمریکای لاتین، سال‌روز ترور آن‌ها را به عنوان روز مقابله با خشونت علیه زنان برگزیدند و سال‌ها پس از آن در سال ۱۹۹۹ مجمع عمومی سازمان ملل طی قطعنامه‌ای نامگذاری این روز را به عنوان روزی جهانی تصویب کرد.

سه دهه پس از مرگ این خواهران «خولیا آلوارز»، نویسنده و اندیشمند آمریکایی دومینکنی‌تبار که خودش همانند بسیاری دیگر از روشنفکران هم‌وطنش زخم‌خورده‌ی این دیکتاتور بود، با دستمایه قرار دادن زندگی این زنان، اثری خلق کرد که در عین تاریخ‌نگاری سیاسی و اجتماعی، روایتگر داستانی جذاب و اثرگذار بود. رمان تحسین‌برانگیز «در زمانه‌ی پروانه‌ها» شرحی از زندگی و مبارزات خواهران میرابال به نام‌های می‌نروا، پاتریا، ماریا ترسا و خواهر بازمانده‌شان، دِده، را به‌دست می‌دهد؛ زنانی که تقلایشان برای رهایی از پیله‌ی تاریک خفقان و آرمانشان برای رسیدن به آزادی و پرواز به سوی روشنی، آن‌ها را به نام انقلابی و اسطوره‌وار «پروانه»‌ها ملقب کرده بود.

 در زمانه پروانه‌ها، نوشته خولیا آلوارز

در زمانه پروانه‌ها، نوشته خولیا آلوارز

آلوارز در این کتاب، سکان روایت را به دست تک تک این زنان می‌سپارد و زندگی آن‌ها را از آرایش مو و لباس تا نگهداری اسلحه و زندانی و شکنجه‌شدنشان می‌کاود و در‌‌ همان حال از سایه‌ی سیاه استبداد تروخیو می‌گوید که در آن سال‌ها دهشت را با زندگی تک تک مردم دومنیکن عجین کرده بود.

آلوارز با بهره‌گیری از جادوی ادبیات، این «پروانه»‌های شکسته‌بال را جانی دوباره داده و از زندگی زنانی گفته است که در تکاپوی رسیدن به آزادی، با احساسات و هیجانات زنانه هم دست به گریبان بوده‌اند.

فصل اول کتاب، در سال ۱۹۹۴ و با روایت «دِده» (آدلا)، تنها خواهربازمانده‌ی میرابال، از زندگی خواهرانش آغاز می‌شود. او که در گفت‌و‌گو با یک روزنامه‌نگار شرحی از مبارزات و مقاومت‌های توأم با هراس و تردید پروانه‌ها را ارائه می‌دهد، در پاسخ به پرسش او که می‌گوید: «همه چیز را بگو» به گذشته‌های دور‌تر می‌غلتد و این مصاحبه را به روایتی داستانی از زندگی خواهرانش تبدیل می‌کند. این داستان اما به فعالیت‌های سیاسی و مدنی میرابال‌ها محدود نمی‌شود و سویه‌های عاطفی آن‌ها را هم در بر‌می‌گیرد. کاوش میان دنیای زنانه‌ی شخصیت‌های داستان زنگار افسانه را از شمایل آن‌ها می‌زداید و زنانی آشنا و زمینی را به تصویر می‌کشد.

دِده به آن «شب مهتابی و پیش از شروع آینده» در سال ۱۹۴۳ می‌رود؛ آنجا که چهار خواهر نوجوان به همراه پدر و مادرشان در محوطه‌ی جلوی خانه به آسودگی نشسته‌اند و پدر اقبال دخترانش را پیشگویی می‌کند،‌‌ همان‌جاست که مینروا دختر سوم خانواده از آرزویش برای وکیل شدن می‌گوید و پدر از تروخیو و قانون منع تحصیل زنان در دانشگاه می‌گوید.

داستان در سه فصل چهار بخشی این کتاب و با دست به دست شدن روایت میان پروانه‌ها پیش می‌رود، چهار زندگی‌نامه‌ی تو در تو در هم تنیده می‌شوند و خواننده به دل زندگی پر پیچ و خم آن‌ها پرتاب می‌شود.

می‌نِروا دختر سوم خانواده، نخستین پروانه‌ای‌ست که زبان به سخن می‌گشاید. او زندگی خود را از کودکی تا زمانی که برای تحصیل به مدرسه‌ی شبانه‌روزی فرستاده می‌شود بازگو می‌کند و در همین مدرسه است که گره داستان شکل می‌گیرد و روایت زندگی خواهران دیگر نیز بدان افزوده می‌شود. جسارت، سخنوری و اعتماد به نفس می‌نِروا از‌‌ همان سنین نوجوانی روشن است. او که سودای تحصیل در رشته‌ی حقوق را در سر دارد، در جست‌و‌جوی «عدالت» است و مخالفت پدر و جامعه را سدهایی شکستنی تلقی می‌کند.

می‌نروا درسال ۱۹۳۸ و در مدرسه‌ی شبانه‌روزی با دختری افسرده و منزوی به نام «سینتیا» آشنا می‌شود که سرمنشأ تحول فکری می‌نروا را رقم می‌زند و چهره‌ی خونریز و مستبد تروخیو را برای او آشکار می‌کند. سینتیا از دیکتاتوری می‌گوید که پدر، برادر و عموهای او را به قتل رسانده و ثروت خانوادگیشان را ضبط کرده است؛ سلطه‌جویی که سخن مخالف را برنمی‌تابد و از کشتن انسان‌ها ابایی ندارد. پس از آشنایی با سینتیا است که می‌نروا وارد دنیایی نو می‌شود که در آن تروخیو آن مرد مقدسی نیست که عکسش در خانه کنار تمثال مسیح قرار گرفته است، می‌نروا به وجود هیولایی پی می‌برد که بر هستی دومینیکن چنگ انداخته و هستی و شور زندگی را از او سلب کرده است. این یافته‌ها و همچنین آگاهی می‌نروا از سرنوشت سیاه هم‌مدرسه‌ای دیگرش «لینا» – دختری که تروخیو پیش‌تر او را به عنوان معشوقه‌اش برگزیده است- طبیعت یاغی و رهای می‌نروای تازه‌بالغ را به سوی جدال با استبداد می‌کشاند.

روایت بخش بعدی مربوط به کوچک‌ترین خواهر «ماریا ترسا» است که در قالب خاطرات روزانه نقل می‌شود. ماریا ترسا دختری بازیگوش و ساده‌دل است که به خاطر آگاهی از فعالیت‌های می‌نروا به صف مبارزان سیاسی می‌پیوندد.

فصل اول کتاب با معرفی «پاتریا» خواهر بزرگ خانواده به پایان می‌رسد؛ دختری که به خاطر وسواس‌های مذهبی و علاقه‌ی وافرش به آموزه‌های مسیحیت، داوطلب شست و شوی پای اهالی کلیسا می‌شود و در همین مراسم است که عاشق جوانی کشاورز به نام «پدیترو» می‌شود و پیش از رسیدن به سن هفده‌سالگی با او ازدواج می‌کند، اما زندگی آرام و به دور از هیاهوی او با متحول شدن عقاید مذهبی‌اش و در تقابل دیدن آموزه‌های دینی و ظلم تروخیو به راه پرتلاطم مبارزه کشیده می‌شود.

روایت داستان در فصل دوم اگرچه همچنان از زبان هر چهار خواهر بیان می‌شود، اما بیشتر به نحوه‌ی پیوستن می‌نروا به صف مبارزه‌ی سازمان‌یافته می‌پردازد. روابط عاشقانه‌ی می‌نروا با دانشجویی به نام «لیو مورالز» او را با اندیشه‌های آزادی‌خواهانه‌ی چپ آشنا می‌کند. لیو به تبعیدی ناخواسته می‌رود و پدر می‌نروا نامه‌های لیو را به دست دخترش نمی‌رساند. پس از آن تروخیو با دعوت از دختران میرابال به یک میهمانی مجلل به قصد آزار فیزیکی به می‌نروا نزدیک می‌شود و می‌نروا پاسخ او را با سیلی می‌دهد.

کینه‌توزی تروخیو، «انریکه میرابل» پدر خانواده را راهی زندان می‌کند و می‌نروا برای آزادی پدرش با تروخیو دیدار می‌کند و او را به قماری دعوت می‌کند که یک‌سوی آن آزادی پدر و حق تحصیل در رشته‌ی حقوق و سوی دیگرش همخوابگی با «بُز نر» و باز هم آزادی پدر است. تروخیو می‌پذیرد، می‌نروا پیروز می‌شود و با پدرش به خانه باز‌می‌گردد. پدر خیلی زود بر اثر فشار‌ها و شکنجه‌های زندان می‌میرد و همین مسأله می‌نروا را در راهی که انتخاب کرده مصمم‌تر می‌کند. او در دانشگاه پس از آشنایی با گروه‌های مخفی به مبارزان و جنبش ۱۴ ژوئن با هدف سرنگونی تروخیو ملحق می‌شود. می‌نروا نام حزبی «پروانه» را بر خود می‌نهد و با جوانی انقلابی به نام «مانولو» ازدواج می‌کند و با وجود آنکه تروخیو با سر باز زدن از تحویل مدرک وکالت به او مانع کارش در این حرفه می‌شود، به فعالیت، زندگی، زنانگی و مادرانگی خود ادامه می‌دهد.

در همین اثنا، ماریا ترسا، که در رد و قبول عشق دو پسر عمه‌اش به سر می‌برد، با «لئونادرو» از مبارزان جنبش ۱۴ ژوئن ازدواج می‌کند و پاتریا و همسرش با گروه کلیسای منطقه هسته‌ای مبارزاتی شکل می‌دهند و به جنبش انقلابی مخفی می‌پیوندند. آن‌ها که خانه‌ی خود را به عنوان پایگاه نگهداری اسلحه در اختیار انقلابیون قرار داده‌اند، سرانجام شناسایی می‌شوند و به این ترتیب ماریا ترسا، می‌نروا، همسرانشان و پدیترو به زندان می‌افتند.

در فصل پایانی، محل روایت، به زندان منتقل می‌شود و بخش عمده‌ی داستان از زبان ماریا ترسا و دفترچه‌ی خاطراتش بیان می‌شود. در این بخش از کتاب تصویری عریان و تلخ از هراس، افسردگی و پریشانی زنان در بند ارائه می‌شود. پرداختن به مسائلی از قبیل دغدغه‌ی ملاقات با فرزندان به عنوان اهرم فشار، شکنجه‌های متعدد، شکنجه‌ی همسران در مقابل یکدیگر، مشکلات گوناگون بند عمومی زنان، ملاقات‌های فرمایشی سازمان‌های بین‌المللی و … یکی از خواندنی‌ترین بخش‌های این کتاب را رقم زده است.

می‌نروا و ماریا ترسا با ترفندی زیرکانه موفق به انتقال مخفیانه‌ی نامه‌ای به «سازمان کشورهای آمریکایی» می‌شوند و به این ترتیب از شرایط اسف‌بار زندانیان پرده برمی‌دارند. آن‌ها سرانجام زیر فشار نهادهای بین المللی در کسوت قهرمان آزاد می‌شوند، اما همچنان در خانه‌ی پدریشان در حصر به سر می‌برند. در این بخش خواننده قدم به قدم با پروانه‌ها پیش می‌آید و با زندگی آن‌ها همراه می‌شود؛ زندگی روزمره‌ای که سیاست و خشونت در هر لحظه‌ی آن جاری است و سایه‌ی سنگین «بز نر»، آن را تاریک کرده است. این همراهی ادامه دارد تا آنکه داستان به اوایل نوامبر ۱۹۶۰ می‌رسد؛ زمانی که تروخیو اعلام می‌کند، کشورش با دو مشکل مواجه است: نخست کلیسا و دوم خواهران میرابال. هراس و تپشی که از خواندن این جملات بر دل خواننده می‌افتد، پس از تورق چند صفحه جای خود را به اشک می‌دهد. چرا که در روز بیست و پنجم نوامبر، نگرانی و وحشت «دده»، از بازنگشتن خواهرانش از ملاقات با شوهران زندانیشان به حقیقت می‌پیوندد…

«در زمانه‌ی پروانه‌ها»، نگاهی ویژه به جایگاه زنان و تلاش آن‌ها برای دستیابی به حقوق برابر دارد، آن هم در زمانه‌ای که زنان نه تنها به علت قوانین استبدادی که به دلیل سنت‌های محدودکننده از تحصیل و فعالیت‌های اجتماعی بازداشته می‌شدند. تقابل این نگاه سنتی و میل به آزادی در گفت‌و‌گویی که در بخش اول کتاب میان می‌نروا و مادرش اتفاق می‌افتد، قابل ردیابی است:
مادر آه کشید و طنازانه گفت: «دامن‌پوش‌ها در رشته‌ی حقوق، این همه‌ی آن چیزی‌ست که ما لازم داریم»
می‌نروا با صدایی رسا پاسخ داد: «امروز زمان آن است که ما زنان صدای کشورمان بشویم.»

همچنین در بخش چهارم زمانی که پاتریا به می‌نروا می‌گوید «این کار کثیف است، برای همین هم ما زن‌ها نباید وارد آن بشویم» می‌نروا پاسخ می‌دهد: «زن‌ها باید از این دوران سیاه بیرون بیایند.»

یا در جای دیگر دده در گفت‌و‌گو با خبرنگار می‌گوید: «بازگشت به آن روز‌ها که زن‌ها دنباله‌روی شوهر‌هاشان بودند. چه بهانه‌ی احمقانه‌ای…. من پی شوهرم را گرفتم و درگیر نشدم.»

ترس از آگاهی و بالندگی زنان به عنوان یکی از عوامل محدودکننده‌ی آن‌ها در جوامع استبدادی هم به خوبی قابل مشاهده است، چنانکه در بخش ششم کتاب، آنجا که می‌نروا آرزوی وکیل شدنش را با تروخیو در میان می‌گذارد تروخیو پاسخ می‌دهد: «این روز‌ها دانشگاه جای خوبی برای زنان نیست [...] آنجا جای کمونیست‌ها و یاغیانی‌ست که می‌خواهند مملکت را ساقط کنند.»

با تمام این احوال این چهار خواهر هر یک به سهم خود با کنش‌های انقلابیشان، چهره‌ی سنتی زن آن روزگار را به چالش کشیدند. همه‌ی این خواهران شخصیت‌هایی مستقل از شوهرانشان داشتند و بر خلاف بسیاری از زنان هم‌وطن زمانه‌شان برای خود حق اختیار و اراده قائل بودند. با این وجود و به رغم همه‌ی این تلاش‌های فمینیستی، عشقی عمیق نسبت به پدر و شوهرانشان در دل داشتند. رأفت و بخشش به عنوان شالوده‌ی اصلی روابط آن‌ها، این زنان قوی و جسور را در رابطه با همتایان مردشان، به عاشقانی وفادار بدل کرده بود.

تحول، آگاهی و تکاپو برای رسیدن به آزادی محور کلی این داستان است و واژه‌ی «پروانه» نمادی از این دگردیسی است؛ نشانه‌ای از سیر دگرگونی غریب این زنان که زندگی ساده‌شان با جاه‌طلبی و سلطه‌جویی تروخیو چنان زیر و رو شد که یکباره به دشمنان اصلی او بدل شدند؛ زنانی که از بند یک جامعه‌ی ضد زن و استبدادزده رهیدند و تاج تقدس حاکم سلطه‌جو را در هم شکستندند؛ پروانه‌هایی مشتاق نور که بال‌هایشان بر گرد شمع آزادی شکست، سوخت و خاکستر شد.

جشنواره فرهنگی گلاویژ؛ گزارش تصویری

$
0
0
جشنواره گلاویژ در سالن اجتماعات هتل پالاس در سلیمانیه

جشنواره گلاویژ در سالن اجتماعات هتل پالاس در سلیمانیه

هفدهمین جشنواره فرهنگی گلاویژ در روزهای ۳۰ آبان ماه تا ۴ آذر (۲۱ تا ۲۵ نوامبر) در سلیمانیه عراق برگزار شد.
جشنواره گلاویژ در سال ۱۳۹۲ با شعار «زنجیره نوآوران؛ گلچین استعدادها» و به یاد شیرکو بیکس، شاعر شهیر کرد که در تابستان سال جاری درگذشت، با حضور هیأت‌هایی از فرانسه، ایران و کشورهای عرب همراه بود.

صفحه بعد:

ادای احترام به شیرکو بی‌کس

هفدهمین جشنواره‌ گلاویژ در کردستان

$
0
0

هفدهمین جشنواره فرهنگی گلاویژ در روزهای ۳۰ آبان ماه تا ۴ آذر (۲۱ تا ۲۵ نوامبر) در سلیمانیه عراق برگزار شد.

افتتاحیه هفدهمین جشنواره‌ گلاویژ در کردستان

هفدهمین جشنواره‌ گلاویژ در کردستان

جشنواره فرهنگی-ادبی گلاویژ پاییز هر سال در سلیمانیه برگزار می‌شود. این جشنواره یکی از مهم‌ترین رخدادهای فرهنگی ملت کرد محسوب می‌شود و هر سال شاعران، داستان‌نویسان، منتقدان و پژوهشگران شاخص کرد در آن شرکت می‌کنند.

جشنواره گلاویژ مهم‌ترین پل ارتباط فرهنگی کردستان با سایر فرهنگ‌های جهان است. اهالی کردستان ایران هم همواره از این جشنواره استقبال کرده‌اند.

همچنین از فعالان فرهنگی و ادبی از سایر ملت‌ها و کشورهای جهان نیز دعوت می‌شود که در این جشنواره حضور یابند. جشنواره گلاویژ مهم‌ترین پل ارتباط فرهنگی کردستان با سایر فرهنگ‌های جهان است. این جشنواره همواره از جانب اهالی کردستان ایران نیز مورد استقبال قرار می‌گیرد.

جشنواره گلاویژ در سال ۱۳۹۲ با شعار «زنجیره نوآوران؛ گلچین استعدادها» و به یاد شیرکو بیکس، شاعر شهیر کرد که در تابستان سال جاری درگذشت، با حضور هیأت‌هایی از فرانسه، ایران و کشورهای عرب همراه بود.

همچنین جایزه ویژه این دوره به علی‌اشرف درویشیان، داستان‌نویس، مترجم و عضو کانون نویسندگان ایران اهداء شد.

افتتاحیه جشنواره گلاویژ

هفدهمین جشنواره گلاویژ ۳۰ آبان (۲۱ نوامبر) در سالن اجتماعات هتل پالاس در سلیمانیه، پایتخت فرهنگی اقلیم کردستان، افتتاح شد.

مراسم افتتاحیه، با سخنرانی مدیر کانون روشنفکری گلاویژ و سپس سخنرانی ملا بختیار، از اعضای رهبری اتحادیه میهنی کردستان و دبیرکل جشنواره آغاز شد. ملا بختیار از این جشنواره به عنوان یکی از مهم‌ترین رخدادهای فرهنگی کردستان یاد کرد و تداوم هفده ساله‌ جشنواره را، نشانه کارکرد و اهمیت آن دانست.

پس از سخنرانی ملا بختیار، هلو بیکس، فرزند شیرکو بیکس شعری از او را خواند. کتایون ریزخراتی (شاعر و عضو تحریریه سایت وازنا) شاعر فارس‌زبانی بود که در مراسم افتتاحیه شعر خود را خواند. شرکت‌کنندگان در مراسم افتتاحیه، سپس به مزار شیرکو بیکس که چندی پیش تخریب شده بود رفتند و به وی ادای احترام کردند. گشایش نمایشگاه کتاب در کتابخانه عمومی سلیمانیه، آخرین بخش مراسم افتتاحیه بود.

بعد از ظهر روز افتتاحیه، با شعرخوانی تعدادی از شاعران شرکت‌کننده در جشنواره ادامه پیدا کرد که در میانشان شاعران کردستان ایران، از جمله عزیر بولی و ابراهیم احمدی‌نیا نیز حضور داشتند.

روز دوم: فرهنگ عرب

جشنواره گلاویژ در روز دوم به فرهنگ عرب تعلق داشت که با ارائه مقالاتی در بخش گوناگونی فرهنگی و بررسی آثار شیرکو بی‌کس همراه بود. پژوهشگرانی از کشورهای مصر، مغرب و عراق در این بخش شرکت داشتند.

«پلورالیزم فرهنگی در میانه تأئید و رقابت»، «پلورالیزم فرهنگی؛ دیدگاهی نشانه‌شناسانه» و «گوناگونی فرهنگی در مغرب» از جمله مقالات ارائه شده در روز عرب بودند.

عبدالله ابراهیم، شرف‌الدین ماجدولین، سعید بنگراد، حسن بحراوی و سعید یتقین از پژوهشگران عرب‌زبانی بودند که به این دوره از جشنواره گلاویژ دعوت شده بودند.

روز سوم: فرهنگ و فلسفه فرانسه

سومین روز جشنواره که به نام «فلسفه و فرهنگ فرانسه» نام‌گذاری شده بود، با حضور جامعه‌شناسان و پژوهش‌گران فرانسوی برگزار شد. مقالات روز فرانسه، در دو بخش بررسی جامعه‌شناسی بوردیو و مسائل اقتصادی-سیاسی کردستان ارائه شد.

«فردگرایی نوین: جامعه‌شناسی انتقادی و عمل‌گرایی موضع‌گرا»، «جامعه‌شناسی بوردیو در مقابل علوم اقتصادی» «به سوی خودمختاری در کردستان سوریه» و «پل اقتصادی فرانسه و کردستان» از جمله مقالات ارائه شده در روز سوم بودند.

اساتیدی از دانشگاه‌های سوربون، لیون و کالج پژوهش‌های سیاسی فرانسه، مدعوین فرانسوی این روز بودند.

روز چهارم: روز ایران

علی‌اشرف درویشیان، چهره ماندگار جشنواره گلاویژ

علی‌اشرف درویشیان، چهره ماندگار جشنواره گلاویژ

جشنواره گلاویژ در روز چهارم به شاعران، نویسندگان و پژوهشگران ایرانی اختصاص داشت. شاپور جورکش، رضا خندان، افشین شاهرودی، شیوا مقانلو و شبنم آذر از جمله میهمانان فارسی‌زبان این جشنواره بودند.

در این روز، شاپور جورکش، منتقد ادبی و مترجم ایرانی و نویسنده کتاب «بوطیقاتی شعر نو» (رویکردی جدید به شعر نیما یوشیج) و «زندگی، عشق و مرگ از دیدگاه صادق هدایت»، مقاله‌ای با عنوان «گذار به دموکراسی از طریق مدارا و فردیت در ادبیات کلاسیک ایران» ارائه کرد.

شاپور جورکش، از نیما یوشیج و صادق هدایت به عنوان کسانی که برای زنده کردن فردیت، علیه نگاه عرفانی در ادبیات فارسی برآشفتند یاد کرد و گفت اما هیچکس در ایران راه آنان را ادامه نداده است. وی گفت پس از حمله اعراب به ایران که البته دستاورهایی برای زبان و ادب فارسی، به خصوص در خصوص دایره واژگان زبان فارسی داشت، لیلی و مجنون جایگزین شیرین و فرهاد یا ویس و رامین شد و زن، جایگاه فعّال خود را در ادبیات فارسی از دست داد و به زنی منفعل مانند لیلی تبدیل شد.

پس از او، رضا خندان مهابادی، نویسنده و منتقد که بیش‌تر با مجموعه «داستان‌های محبوب من» و «فرهنگ افسانه‌های مردم ایران» شناخته می‌شود، به تحلیل داستان «حصار و سگ‌های پدرم» (نوشته شیرزاد حسن، نویسنده کرد) پرداخت. خندان مهابادی، در خصوص سلطه جنسی در داستان شیرزاد حسن سخن گفت و دلیل محبوبیت داستان «حصار و سگ‌های پدرم» در ایران را، مشترک بودن مصائب مطرح شده در داستان شیراز حسن در میان ایرانیان و کردها دانست. خندان به شدتِ سانسور موجود در ایران اشاره کرد و سانسور را باعث از اعتبار افتادن آثار ادبی دانست.

دبیر کل جشنواره گلاویژ: «هرچند علی‌اشرف درویشیان هم‌اکنون روی ویلچر نشسته، اما از نظر من روی تخت پادشاهی سرزمین آزادی نشسته است.»

در بخش بعدی روز ایران در جشنواره گلاویژ، افشین شاهرودی، شاعر، منتقد ادبی و عکاس، اشعاری از مجموعه آخر خود، «شعرهای دیداری افشین‌های شاهرودی» خواند و بعد لیلا صادقی، نویسنده، مترجم و زبان‌شناس، طی مقاله‌ای با عنوان «تاریخ شاعرانه ایران به روایت افشین شاهرودی»، اشعار شاهرودی را نقد و تحلیل کرد. لیلا صادقی به نقش تصاویر در این اثر افشین شاهرودی اشاره کرد و استفاده از تصاویر در این کتاب را هوشمندانه دانست.

موسی بیدج، شاعر، مترجم و سردبیر فصلنامه تخصصی «شیراز»، از دیگر میهمانان ایرانی جشنواره بود که مقاله‌ای با عنوان «چهار دهه ترجمه ادبیات عرب به فارسی» ارائه کرد.

پانل اول، با شعرخوانی خالق گرجی، شاعر و مستندساز ایرانی پایان یافت.

پانل دوم روز ایران را شیوا مقانلو، نویسنده و مترجم، با خواندن داستان «گوش کهن‌دژ» آغاز کرد.

مقانلو پیش از خواندن داستان خود، در سخنانی کوتاه ادبیات را مهم‌ترین پل ارتباطی میان ملت‌ها، فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف دانست و گفت در ۱۰ الی ۱۵سال اخیر کارهای خوبی در زمینه داستان تألیفی و ترجمه در ایران صورت گرفته است.

سپس محمد زندی، شاعر و روزنامه‌نگار، به شعرخوانی پرداخت و یکی از اشعار خود را به شیرکو بیکس تقدیم کرد.

علی‌رضا عباسی، شاعر، منتقد ادبی و روزنامه‌نگار، سخنران بعدی بود که با تقدیم شعری به علی‌اشرف درویشیان و همسرش، شهناز دارابیان، تعدادی از اشعار خود را خواند.

کتایون ریزخراتی و رویا پویا، شاعران جوان ایرانی و از اعضای تحریریه سایت ادبی وازنا، شاعران بعدی‌ بودند که به شعرخوانی پرداختند.
شبنم آذر، شاعر جوان ایرانی که پس از انتخابات سال ۸۸ ایران ترک کرد، دیگر میهمان جشنواره بود که یکی از اشعار خود را به ندا آقاسلطان تقدیم کرد.

روز ایران هفدهمین جشنواره گلاویژ، سخنان کوتاه ملا بختیار، دبیرکل جشنواره، و تقدیر او از نویسندگان، شاعران و پژوهشگران ایرانی به کار خود پایان داد.

پژوهش‌های کردی

پنجمین و آخرین روز هفدهمین جشنواره گلاویژ، در روز دوشنبه ۲۵ نوامبر در دو بخش برگزار شد. پانل اول اول روز پنجم، به پژوهش‌های کردی اختصاص داشت. نویسندگان و پژوهشگران کرد در این روز به بحث درباره شعر معاصر کردی، زبان کردی، وضعیت شاعران زن در کردستان، تئوری‌های شعری و دیگر مسائل زبان و ادبیات کردی پرداختند.

اختتامیه

هفدهمین جشنواره گلاویژ با برگزاری مراسم اختتامیه در بعدازظهر روز ۲۵ نوامبر به کار خود پایان داد.

مراسم اختتامیه، با سخنرانی ملا بختیار، دبیرکل جشنواره آغاز گردید. ملا بختیار سخنان خود را با درود فرستادن به شهدای راه آزادی در مغرب، مصر، تونس، یمن، لبنان، ایران، ترکیه و چهارپاره کردستان آغاز کرد. وی با اشاره به انتقاداتی که به وضعیت اقلیم کردستان وارد است، نقد را پایه و اساس دموکراسی و آزادی دانست و گفت «نقد باید تبدیل به فرهنگ شود».

دبیر کل جشنواره گلاویژ، در پایان علی‌اشرف درویشیان را نویسنده‌ای آزادی‌خواه خواند و گفت «هرچند علی‌اشرف درویشیان هم‌اکنون روی ویلچر نشسته، اما از نظر من روی تخت پادشاهی سرزمین آزادی نشسته است.»

درویشیان، ادبیات و انسانیت

پس از سخنان ملا بختیار، مجری مراسم از اهدای جایزه «هَردی» (جایزه ویژه جشنواره گلاویژ) به «علی‌اشرف درویشیان» خبر داد و هِرو ابراهیم احمد، همسر رئیس جمهور عراق و از اعضای رهبری اتحادیه میهنی کردستان، مدال «هَردی» را به گردن درویشیان آویخت. شهناز دارابیان، همسر درویشیان، از برگزارکنندگان جشنواره به‌خاطر این جایزه تشکر کرد و ضمن ابراز خوشحالی از شادی و خوشبختی ملت کرد، گفت این شادی ملت کُرد، حاصل سال‌ها مبارزه‌ آن‌هاست. همسر درویشیان، ادبیات همسرش را، متعلق به آزادی و انسانیت دانست.

پس از اهدای جایزه‌ ویژه به علی‌اشرف درویشیان، فرزند شیرکو بیکس، هدیه‌ای به نشانه‌ سپاسگزاری و تقدیر، از ملا بختیار، دبیرکل جشنواره، دریافت کرد.

در ادامه مراسم اختتامیه، هدایایی به نشان سپاسگزاری و احترام به نویسندگان، شاعران و پژوهشگران کشورهای مختلف از جمله ایرانیان اهدا شد.

در پایان جشنواره نیز، برگزیدگان بخش‌های مختلف پژوهش، شعر و داستان از میان ۸۴ شعر و ۳۲ داستان شرکت‌کننده در جشنواره، معرفی شدند و جوایز خود را دریافت کردند.

گفتنی است دور بعدی جشنواره گلاویژ در پاییز سال آینده برگزار خواهد شد. بنا به آنچه دبیرکل جشنواره در مراسم اختتامیه وعده داد، در سال آینده سعی خواهد شد در کنار نویسندگان، شاعران و پژوهشگران جوان، از بهترین نویسندگان هر کشور نیز دعوت به عمل آید. دور بعدی جشنواره گلاویژ، با حضور ویژه کشورهای آلمان و ترکیه همراه خواهد بود.

در همین زمینه:

گزارش تصویری زمانه از جشنواره فرهنگی گلاویژ

«من خودم نیستم»؛ نمایشگاه سمیرا اسکندرفر

$
0
0
مایشگاه «من خودم نیستم» در گالری آران

نمایشگاه «من خودم نیستم» در گالری آران

این روز‌ها نمایشگاهی از آثار سمیرا اسکندرفر، هنرمند و فیلمساز ایرانی در گالری آران، در تهران برگزار می‌شود. این نمایشگاه با عنوان «من خودم نیستم» در روز جمعه اول آذر ماه (۲۲ نوامبر) گشایش یافت و تا ۱۸ آذر ( ۹ دسامبر) هم ادامه دارد.

خانم اسکندرفر در ۱۰ سال گذشته بیش از ۱۵ نمایشگاه از آثارش برگزار کرده است. از نمایشگاه‌های پربازتاب او می‌توان به «دلقک‌ها بچه‌دار نمی‌شوند»، «کمپوت لحظه‌ها» و «تابستان خود را چگونه گذراندید» اشاره کرد.

در این گزارش تصویری، در چند صفحه پیاپی گذری داریم بر نمایشگاه «من خودم نیستم» در گالری آران همراه با تأملات سمیرا اسکندرفر درباره آثاری که در این نمایشگاه به نمایش گذاشته است.

صفحه بعد:

من قوی هستم. من قوی نیستم

قدرِ دو گندم آزادی

$
0
0

Opinion-small2دیوار اسطوره و افسانه اگر پی خط سانسور را بگیریم، به افسانه‌ی آفرینشی می‌رسیم که در روایت خلقت آدم با نمایاندن و شناساندن آنچه که نباید است، سر و سرچشمه‌ی سانسور را آشکار می‌کند؛ بی آن که نامی بر آن بگذارد. افسانه‌ی آفرینش ساده اما کامل است. بهتر بگویم داستانی زود-و-آسان‌یاب و درونه‌ای پُر و پیچیده دارد.

گروهی از نمایندگان مجلس اول در دوران مشروطه. تداوم سانسور در ایران در طول تاریخ، با افت و خیزهایی.

گروهی از نمایندگان مجلس اول در دوران مشروطه. تداوم سانسور در ایران در طول تاریخ، با افت و خیزهایی.

خداوندگارِ دوعالم، به هر سبب یا بی‌سبب، آدمی می‌آفریند و در فراهم آوردن اسباب آسایش و آرامش او کوتاهی نمی‌کند. آدم آزاد است در بهشت خدا در کنار حوایش تا بخواهد خوش باشد. اما این آزادیِ بسیار بی‌کران نیست و به پرهیز از درخت یا سیب یا گندم یا هرچه‌ی ناچیز دیگر بسته است. آدم خواسته-ناخواسته این نباید کوچک و ناآزادیِ خُرد را برنمی‌تابد و از فردوس بیرون رانده می‌شود. پُری و پیچیدگی پنهان در زیر پوست این داستان ساده در تفسیر و تعبیر و تأویل‌های دیگرگون نمایان می‌شود. برداشتی رایج – اگر نه رایج‌ترین برداشت – در بیتی از حافظ بازگو می‌شود. وقتی حافظ می‌گوید، “نه من از پرده‌ی تقوا به درافتادم و بس/پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت”؛ یعنی که آن هرچه‌ی نباید چیزی جز گناه نیست و نشنیده گرفتن نهی خدا نشان از میل آدم به گناه دارد. در کنار یا در برابر تفسیر دین‌سرشت که تکیه بر نافرمانی از خدا دارد و میوه‌ی ممنوع را برابر با “گناه” می‌گیرد، تفسیرهای دیگری هم هست که بنا به آن‌ها میوه‌ی ممنوع همان “آگاهی” یا “معرفت” یا “حقیقت” و یا هرچه‌ی دلخواه دیگر است.

پس از انقلاب و جابه‌جایی قدرت هرچه آبادی از گذشته بود، ویران شد؛ و هرچه ویرانی از گذشته بود، بزک شد تا به قوتی بیش از پیش برقرار بماند. بر این روال هنر از وزارت فرهنگ و هنر برداشته شد تا ارشاد برجایش نشیند؛ اداره‌ی کتاب به جای اداره‌ی نگارش نشست؛ و واژه‌ی عریان سانسور در عبای مقبول ممیزی فروپوشانده شد.

هر تفسیر و تعبیری از میوه‌ یا درخت ممنوع، چه دینی و چه نادینی، دریافت و برداشتی دلخواه و نسبی‌ست. کمال و دوام داستان آفرینش هم در این است که راه را بر خوانش‌های گوناگون باز می‌گذارد. در خوانشی استوار بر عقل سلیم و استخوانبندیِ داستان می‌بایست درخت یا میوه‌ یا هرچه‌ی نشاید-و- نباید را همان گرفت که از آدم دریغ شده؛ یعنی اختیار و آزادی. آدم از همه‌ی بهشت‌ی برین برخوردار است، اما همان یکتادرختی که نبایدی را به رخش می‌کشد، نشانه‌ی این هم هست که او آزادی تام وتمام ندارد. تنها یک درخت در میان بسیاردرختِ باغِ بهشت با نشان نشاید ونبایدش چندان و چنان خواستنی می‌نماید که خارخار خواهش آن عاقبت بر عافیت بهشت چیره می‌شود. آدم پیش از دست‌یابی به درخت نه گناه می‌‌شناسد و نه با دانایی و حقیقت آشناست. درخت بیش و پیش از آن که به گناه یا معرفت یا حقیقت تعبیر شود، حکایت از آن دارد که آدم، نه از روی دانش، که از روی سرشت، خواهان آزادیِ بی‌کران و بی‌سانسور است. بر این پایه تعبیر درخت به آزادی تعبیری زودیاب‌تر و دریافتنی‌تر از تعبیر درخت به مفهوم‌ها و معنی‌هایی‌ست که بر آدم ناشناخته بودند. درخت نفسِ آزادی و اختیار است و آدم نیازمند و بی‌تابِ آن.

اگر آدم تاب نشاید ونباید خدا را نیاورد و رنج هبوط به عالم خاک را به جان خرید، بنی‌آدم نیز همچنان و تا به امروز نشان داده‌اند که همچون پدر افسانه‌ای خود هیچ نباید زورکی و بی‌پایه را برنمی‌تابند. آدمیزاد بنا به خمیره‌‌ی خود در برابر هر باید و نباید بیرونی سرسختی نشان می‌دهد و تنها آن‌هایی را با دل و جان می‌پذیرد که یا درونی‌اند یا درونی شده‌اند. رمز سخت‌جانی باید و نبایدهای عرفی در این درونی یا نهادینه شدن است. تاریخ دراز درافتادنِ آدمی با خط قرمزهایی که با طبیعت آزادیخواهش نمی‌خوانند، بیانگر آن است که به ضرب و زور قانون هم نمی‌شود نبایدهای نادرست و بی‌پایه را سرپا و سوار نگه ‌داشت. هر خط قرمزی که به بنیاد آزادی‌های فردیِ طبیعی آسیب برساند، خواهی نخواهی نادیده گرفته می‌شود و دیر یا زود شکسته می‌شود. بی‌راه نیست اگر گفته شود که میل به آزادی بیش و پیش از آن که از چند وچون زندگی اجتماعی- سیاسی برخیزد، از سرشت انسانی مایه می‌گیرد.

فرشته مولوی، نویسنده

فرشته مولوی، نویسنده

آدم در بهشت به دست‌دراز‌کردنی به درخت دست یافت؛ فرزندانش بر زمین اما برای دستیابی به آزادی راه سخت و درازی را تا اینجا و اکنون آمده‌اند. دستاوردهای تا به امروز، از آزادی سیاسی و مذهبی گرفته تا آزادی اندیشه و بیان، همه بر پایه‌ی باور به نیازمندی بشر به برخورداری از آزادی‎‌های طبیعی بوده‌اند؛ و از کوشش اندیشمندانی چون جان لاک و ژان ژاک روسو و تامس جفرسن در پروراندن این باور و تلاش آزادیخواهان جهان برای جاانداختن آن برآمده‌اند.

روانشناس امریکایی، ماسلو، در اثرش تئوری پیرامون انگیزش بشری (۱۹۴۳) نیازهای بشری را در نموداری هرمی رده‌بندی کرده که گرچه جای ‌چون و چرا دارد، درخور توجه است. بنا به رأی و هرم ماسلو برآورده نشدن نیازهای چهار رده‌ی پایینی (زیستی، ایمنی، دلبستگی، و گرامیداشتی) مایه‌ی دلواپسی و پریشانی می‌شود. اما وقتی این نیازها برآورده شد، نیازهای رده پنجم، خودشکوفایی (چیزهایی چون آزادی و اخلاق و آفرینندگی) سر بر می‌آورند که پاسخگویی به آن‌ها مایه‌ی بالیدن و شکوفایی فرد می‌شود. این که شکم گرسنه جا برای هنر و فلسفه و آزادی و آفرینش نمی‌گذارد، حرفی بی‌پایه نیست. با این همه چون سرشت بشری ساده و خطی نیست، هیچ حکمی بی‌بروبرگرد نیست. در زمانه‌ای و دوره‌ای، یا در جامعه و جایی، می‌شود که نیازی از زمره‌ی نیازهای برشمرده در هرم پایگاهی دیگر بیابد. می‌شود که ترتیب ارزش نیازها بنا به دیدگاه فردی دگرگون شود. می‌شود که با شکم خالی هم رؤیا و سودای ارزش‌های برتر و نیازهای والاتر را در سر پروراند. از این‌ها گذشته، حتا بنا بر همین هرم پایگانی ماسلو، در این که آزادی از زمره‌ی نیازهای بشری‌ست، تردید نیست. هرم ماسلو، سوای برشمردن آزادی در میان نیازهای انسانی، ایمنی پیشه یا حرفه را در رده‌ی دوم و پس از نیازهای زیستی می‌گذارد. بنابراین اهل قلم، یعنی کسانی که نوشتن پیشه یا کارشان است، بی‌درنگ پس از نیازهای زیستی نیاز به آزادی قلم دارند تا بتوانند کار یا پیشه‌ی خود را نگه‌دارند.

 در دوره‌ی کنونی سانسور چنان فراگیر است که نه تنها نفس نویسنده که نفس صنعت نشر و فراتر از این‌ها نفس فرهنگ را بریده است.

در میان آزادی‌ها، آزادی قلم یا آزادی رسانه‌های نوشتاری (آزادی مطبوعات) رویارو و درگیر با غول سانسور بوده و هست. وقتی با اختراع چاپ خواندن و نوشتن از قلمرو خواص به عرصه‌ی عوام راه یافت، کلیسا و حکومت سانسور یا تفتیش پیش از انتشار رسانه‌های چاپی را عَلم کردند. در آغاز سده‌ی شانزده پاپ چاپ کتاب را وابسته به اجازه‌ی کلیسا کرد و سی و اندی سال بعد هم پادشاه فرانسه تا آنجا پیش رفت که کیفر جرم چاپ بی‌اجازه را مرگ دانست. در انگلستان هم توپ سانسور در دست کلیسا و حکومت چرخید و گردید تا سرانجام در ۱۷۸۴ چاپ هر نوشتار به شرط آن که افتراآمیز نباشد، آزاد شد. در ینگه دنیا بنا به اصل اول متمم قانون اساسی کنگره نمی‌بایست قانونی وضع کند که آزادی مطبوعات را محدود کند. با این پیشینه روشن است که در هرجای پیشرفته‌ی جهان باور به آزادی نوشتار انکارنشدنی‌ست و جای چون و چرا ندارد. همین سبب شده که در جاهای پس‌افتاده‌ی دنیا هم حکومت‌هایی که از ترس برافتادن سفت و سخت به سانسور چسبیده‌اند، شرمگین و فریبکار بر- و- روی سانسور را با واژه‌هایی توخالی چون ممیزی و ارشاد و اخلاق بپوشانند.

پیکار برای آزادی و رهایی از سختی و بی‌دادِ استبداد، در گذر تاریخ، یا از راه اندیشه و بیان آن در گفتار و نوشتار بوده و یا از راه خیزش و شورش و انقلاب. به بیان دیگر یا قلم بر شمشیر شوریده یا خون بر شمشیر پیروز شده. در انقلاب مشروطه و در سرآغاز رسمی و نسبی تاریخ مدرن ایران آزادی کلمه و کلام، یعنی ابزارهای روشنگری برای مردم و در میان مردم، بیش و پیش از هرچیز در آزادی مطبوعات معنی می‌یافت. در آن دوره چون روزنامه رکن و رسانه‌ی بنیادین در پراکندن اندیشه‌های آزادیخواهانه بود و کتاب توان همانندی با آن را نداشت، آزادی مطبوعات بیش‌تر به معنی آزادی روزنامه‌ها بود. روزنامه همان اندازه که ابزارِ دست و دست‌مایه‌ی آزادیخواهان مشروطه‌طلب بود، آماج تیر و تاخت قدرتمداران استبدادگرا و واپس‌گرایان هم بود. از یک‌سو قانون مطبوعات پدیدار شد؛ از سوی دیگر چرخ اداره‌ی سانسور و دایره‌ی تفتیش برای مراقبت و مواظبت از چاپ و نشر در ممالک محروسه – که پیشنهاد اعتمادالسلطنه و پیشکش ناصری به ملت بود – دور برداشت. مخالفان آزادی اندیشه و قلم به دستاویز دین یا اخلاق یا عرف تیغ سانسور را آختند و پرداختند تا همچون شمشیر داموکلس همیشه و هر آن بر بالای سر اهل اندیشه و قلم بلرزد و بترساند. در دوره‌ی رضا شاه شهربانی تیغ‌گردان بود و در میان قلم‌به‌دستان نفس‌کش می‌طلبید. در زمان محمدرضا شاه که کوس توسعه‌ و تجدد می‌نواخت، ترجمه و چاپ و نشر کتاب رونق گرفت. بنابراین دستگاه سانسور که به خواست ساواک می‌گردید، روی کتاب زوم کرد. سرانجام اداره‌ی نگارش با پیاده کردن سه‌گانه‌ی نویسنده-کتاب-واژه‌ی ممنوع چنان آش را شور کرد که کانون نویسندگان بیانیه در ستیز با سانسور بیرون داد و در ده شب انستیتو گوته داد نویسندگان از بی‌دادِ سانسور به آسمان رسید. پس از انقلاب و جابه‌جایی قدرت هرچه آبادی از گذشته بود، ویران شد؛ و هرچه ویرانی از گذشته بود، بزک شد تا به قوتی بیش از پیش برقرار بماند. بر این روال هنر از وزارت فرهنگ و هنر برداشته شد تا ارشاد برجایش نشیند؛ اداره‌ی کتاب به جای اداره‌ی نگارش نشست؛ و واژه‌ی عریان سانسور در عبای مقبول ممیزی فروپوشانده شد. با این پوشش و آرایش و به دستاویز شرع و عرف و اخلاق و انقلاب تیغِ زَنِش و بُرِش ممیزی – بخوان سانسور محجبه – مجاز شد تا نه تنها بر نشانه‌ها و اشاره‌های سیاسی، که به هر نشان و نمایی از زندگی فرود آید. به این ترتیب در روندی سی وچند ساله سانسور با فرهنگ و ادبیات و اهل قلم این ملک چندهزارساله‌ای که تنها مرده‌ریگ چشمگیرش فرهنگ و ادبیاتش بوده، چنان کرده که نه تازی نه ترک نه مغول کرد.

از آسیب‌های سانسور بسیار گفته شده. متن سخنرانی‌های ده شب گوته سندی‌ست که به بسیاری از زیان‌های سانسور در دوره‌ی پهلوی می‌پردازد. همچنین، به‌ویژه در چند سال پسین دولت احمدی‌نژاد و پس از روی کار آمدن دولت تدبیر و امید، برخی از اهل قلم به صدا درآمده‌اند؛ چرا که هم کارد به استخوان نویسنده‌ها رسیده و هم خرابی به غایت. باهم‌سنجی اعتراض به سانسور در این دو دوره خالی از فایده نیست. در هر دو دوره اعتراض زمانی رخ می‌دهد که زیر پای دولت و حکومت کم یا بیش سست است. در ده شب اعتراض با صدای رسای نطق و خطابه در چارچوب رویدادی سازمان‌یافته و صنفی شکل می‌گیرد؛ در این‌روزها اعتراض پراکنده و فردی (با استثنای یک نامه‌ی سرگشاده‌ی گروهی به وزیر) و با صدای نرم و آهسته‌ی شکوه و شکایت است. ناگفته پیداست که تفاوت بنیادیِ این دو دوره در زمینه‌ی تاریخی-سیاسی-اجتماعی متفاوت آن‌هاست. نمی‌شود از یاد برد که در دوره‌ی نخست، تکیه‌ی سانسور تنها بر اندیشه و کنش سیاسی بود. این هم انکارنشدنی‌ست که به‌رغم خفقان سیاسی، در برهه‌هایی، به‌ویژه در دهه‌ی درخشان چهل، ترجمه و گاهنامه‌های فرهنگی-ادبی و صنعت نشر و چاپ کتاب رو به شکوفایی داشت. در دوره‌ی کنونی سانسور چنان فراگیر است که نه تنها نفس نویسنده که نفس صنعت نشر و فراتر از این‌ها نفس فرهنگ را بریده است.

وقتی اندیشه و خیال درپستو ماند و قلم شکست و زبان لالمونی‌گرفت، راه دروغ و دورویی و فریب و فساد باز می‌شود.

هم‌سانی دو دوره در زخم خوردن از سانسور بیانگر این است که سانسور، سوای درازا و پهنا و ژرفایش، در هر دوره، چه در پوشش ممیزی و چه عریان، به گوهر ویرانگر است. زهری‌ست که کمش میل به زیاد شدن دارد. اول گریبان و گلوی نویسنده و مترجم را می‌گیرد؛ بعد ناشر و نشر را زمین می‌زند؛ بعد هم فرهنگ را زمینگیر و توسری‌خور می‌کند. وقتی اندیشه و خیال درپستو ماند و قلم شکست و زبان لالمونی‌گرفت، راه دروغ و دورویی و فریب و فساد باز می‌شود. شماری از آسیب‌های سلطه‌ی سانسور و ریا را فهرست‌وار می‌شود چنین برشمرد: تهی ‌شدن کلمه و کلام از معنای اصلی خود از یک‌سو و جا افتادن واژه‌های توخالی (weasel words) از سوی دیگر؛ روادانستن فرهنگ لاپوشانی (تقیه) و خوگرفتن به آن؛ فاصله افتادن میان نویسنده و خواننده؛ بالا رفتن دیوار بی‌اعتمادی میان اهل قلم؛ رنگ باختن فرهنگِ ملی و همگرایی بر پایه‌ی همسانی و همدردی و در پی آن چیره شدن فضای تفرقه‌ و دشمنی‌های حیدر-نعمتی به دستاویز تفاوت‌های قومی-زبانی-مذهبی؛ بی‌خبری و ناآگاهی مردم از زشت‌کاری‌ها و پلیدی‌ها و کمی-و-کاستی‌های اجتماعی.

از زمره‌ی حرف‌های درخورتوجه در سخنرانی‌های ده شب یکی این است که: فرهنگ و ادبیات کلاسیک ایران با سد سانسور روبرو نبود؛ وگرنه که نمی‌ماند (نک. مصطفی رحیمی. فرهنگ و دیوان). چنین حرفی این‌روزها هم بر زبان اهل قلم می‌آید تا شاید به گوشِ سنگ سانسورگران فروبرود. در این که ماندگاری ایران وامدار فرهنگش و فرهنگش هم وا‌مدار اهل اندیشه و قلمش بوده، جای شک نیست. آن‌چه بیهوده می‌نماید، چشمداشت ما از قدرتمداران برای شکستن سد سانسور است. چرا و چگونه کسانی‌ که جز به ماندگاری خود در قدرت نمی‌اندیشند و راهی جز زورچپانی نمی‌دانند، می‌بایست دل‌نگران نبودن یا ناتوانی فرهنگ و ادبیاتی آزاد باشند؟ در نهایت اگر در میدان کشاکش با نیروها و نهادهای مردمی زیر فشار باشند، به مصلحت، افسار کنترل را شاید شل و تیغ سانسور را شاید کُند کنند. نمی‌شود این را نادیده گرفت که بقای قدرتِ متکی بر استبداد بسته به باید ونبایدهایی‌ست که در هر چارچوبی، از شرع و عرف گرفته تا قانون، پاسدار سود و صلاح آن باشند. این را که در گذشته‌ی سراسر استبداد ایران کار فردوسی و حافظ و مولوی و نظامی و عبید قسر در رفته، نمی‌توان به بلند‌نظری و دانش و بینش حاکمان و شاهان نسبت داد – گرچه که در میان آن‌ها کسی با چنین ویژگی‌هایی هم پیداشدنی باشد. ساخت و بافت جامعه‌ی سنتیِ استبدادی بی سانسور دوام نمی‌آورد. اما اگر قلم و ادب از دست‌درازی سانسور در امان ماند، و اگر سانسور رسمی و سازمان‌یافته برای تفتیش دست‌نوشته‌های نویسنده و شاعر نبود، از آن بود که نوشتار در قلمرو بسته و تنگ خواص پخش می‌شد. تا عوام را با قلم کاری نبود و حرف و رأی اندیشمندان راهی به کوچه و بازار نمی‌برد و تخت حکومت از نیروی قلم به لرزه نمی‌افتاد، چه نیازی به بگیر و ببند کلمه!

 ادبیات هنری‌ست که در کلمه و کلام پدیدار می‌شود و بنا به سرشتش فاش‌گو و راستگوست. بی‌سبب نیست که فرهنگ سنتی-رسمیِ پشتیبانِ پرده‌پوشی و پنهان‌‌کاری نمی‌تواند ادبیاتِ پرده‌دری را برتابد که کارش رو کردنِ پشت وپسله‌های زندگی‌ست.

در این روزگار، اما، کلمه و کتاب در جامعه‌ی بسته و در تنگنای خفقان با گشودن چشم و گوش و بیدار کردن هوش و حواس مردم کارکردی افزوده می‌یابد. ادبیات در چنین جامعه و چنین تنگنایی همان می‌شود که در زبان انگلیسی به آن subversive می‌گویند – یعنی همان که اداره‌ی نگارش دوره‌ی پهلوی و اداره‌ی کتاب دوره‌ی جمهوری اسلامی ضاله می‌خوانندش؛ یا همان که خواندنش خرابکار و برانداز می‌سازد. وقتی قدرت حاکم بنیاد مردم‌سالارانه ندارد و حیات و مماتش به دروغ و فریب بسته است، جای شگفتی ندارد اگر علوم انسانی مغضوب و ادبیات رژیم‌برانداز بشود. ادبیات هنری‌ست که در کلمه و کلام پدیدار می‌شود و بنا به سرشتش فاش‌گو و راستگوست. بی‌سبب نیست که فرهنگ سنتی-رسمیِ پشتیبانِ پرده‌پوشی و پنهان‌‌کاری نمی‌تواند ادبیاتِ پرده‌دری را برتابد که کارش رو کردنِ پشت وپسله‌های زندگی‌ست. پس اگر یک روی سکه‌ی سانسور ترساندن و بازداشتن قلم است، روی دیگرش ترسیدن نظام از قلم است.

اگر از نظام نشود چشمداشت شکستن سد سانسور داشت، به که و به چه باید امید بست؟ از مشروطه تاکنون کشمکش میان استبداد و آزادی همچنان پابرجا بوده و در هر فراز و نشیب هماوردی پس و هماورد دیگر پیش رفته. خواست بنیادی مشروطه از همان آغاز با آزادی اندیشه و بیان معنا پیدا می‌کرد و آزادی اندیشه و بیان با آزادی مطبوعات سنجیده می‌شد. پرداختن به قانون مطبوعات در نخستین مجلس – که دموکرات‌ترین مجلس ایران نامیده شده – بیانگر اهمیت کلیدی آزادی مطبوعات (روزنامه‌ها) در آن دوره است. در آن زمان گروهی بر آن بودند که سانسور پیش از انتشار نباید باشد و پس از انتشار اگر بنا به قانون جرم نویسنده ثابت شد، نویسنده را می‌بایست در محکمه‌ای قانونی و منصف محاکمه کرد. روشن است که مخالفان مشروطه به هیچ روی چنین چیزی را برنمی‌تافتند. طرفه آن که، اما، در میان مشروطه‌طلبان هم بودند کسانی که به دستاویز دین و اخلاق و یا به بهانه‌ی ناآماده بودن جامعه خواستار کمی تا قسمتی سانسور بودند. این نکته که در ده شب به آن پرداخته شد (نک. باقر مومنی. سانسور و عوارض ناشی از آن)، درخور درنگ و دقت است. به بیان روشن، دوام سانسور نه تنها وامدار زورِ آزادی‌ستیزان، که برخاسته از هم‌صدا نبودن یک‌پارچه‌ی آزادیخواهان و مشروطه‌طلبان بر سر بودن یا نبودن سانسور و پیش کشیدن اما و اگر از سوی برخی از آنان به هر انگیزه و بهانه بوده است.

سیر سانسور از زمان مجلس اول تاکنون نمایانگر آن است که سانسور همچنان – چه در افت و چه در خیز – در کنار برخورداری از پشتیبانیِ پرزور سانسورخواهان، از ناتوانی یا سستی اهل قلم در رسیدن به یک‌صدایی بهره برده و می‌برد. هرچند چرایی این ناتوانی یا سستی پیچیده است، بی‌گمان دودلی و پروا و پرهیز برخی از نویسندگان و مترجمان از کوشش جمعی برای ایستادن در برابر سانسور در پابرجاماندن آن سهمی چشمگیر دارد. در حالی که در زمان ده شب هم‌صدایی سانسورستیزان به اوج رسیده بود، در گیرودار شکاف‌ها و جداسری‌های دردناک سال‌های نخست انقلاب حرف از بی‌فایده نبودن سانسور در خلق هنر و ادبیات هم به میان می‌آمد. حالا هم که بار دیگر حرف خرابی‌های سانسور بالا گرفته، جبهه‌ی کسانی که در تیغ‌رس سانسورند، هماهنگ و هم‌صدا نیست. برخی به‌روشنی، گیرم به زبان و لحن متفاوت، خواهان از میان رفتن تمام و کمال سانسورند؛ کسانی از مرز درخواست قانونمند شدن و اصلاح آن فراتر نمی‌روند؛ و شمار بسیاری هم خاموش می‌مانند. ناگفته پیداست که گیر و گزندهای برآمده از نابسامانی فراگیر و کهنه – از آن میان، جو بی‌اعتمادی به یکدیگر، فضای باندبازی از یک‌سو وانزواجویی از سوی دیگر، و باور به کارساز بودن راه‌حل‌های فردی و درروهای زیرجلکی – آب به آسیاب سانسور می‌ریزند.

سانسور کتاب پاره‌ای از دستگاه و بستر سانسوری‌ست که ژرفا و پهنایش همه‌ی فرهنگ را دربرمی‌گیرد.

ازمیان‌رفتنِ سانسور دیرپا و سخت‌جانی که ریشه در عرف و عادت‌های فرهنگی دارد و همگان را فرامی‌گیرد، زمان دراز و آزادیِ بسیار می‌خواهد. سانسور کتاب، اما، قانونی‌ست که گریبان اهل قلم را گرفته؛ اگر این سانسور برداشته شود، راه برای روشنگری و رهایی از قید و بندهای دست وپاگیر فرهنگی باز می‌شود. چه بسا برای همین هم هست که در دوره‌ی کنونی این جز از کل سانسور چنان پررنگ و پرزور شده که می‌بایست هدف نفی و نکوهش گسترده و پیوسته قرار بگیرد. سَد سال پیش نیاز به دگرگونی و هم‌گامی با جهان پیشرفته در آزادی اندیشه و بیان و آزادی اندیشه و بیان در آزادی روزنامه‌ها نمود می‌یافت؛ حالا که علوم انسانی و به‌ویژه ادبیات زیر تیغ افتاده، دفاع از رهایی کتاب از بند سانسور دولتی و قانونی نشان و نمودی از آزادی‌خواهی‌ست. این سانسور قانونی ناکارآمد و در نهایت ویرانگر است که نه تنها صنعت نشر را به زمین می‌زند، نویسنده و مترجم را اسیر تنگدستی و درماندگی و دل‌سردی وپریشان‌خیالی می‌کند.

آزادی قلم پیشکشی از سر درک و دوستی از سوی حکومتی سانسورباور نخواهد بود. این آزادی در گرو خواست پرتوان نویسندگان برای رهایی از سانسور قانونی و دولتی کتاب ا‌ست و جز به کوشش فردی و جمعی آن‌ها هم به دست نمی‌آید. در هیچ کجا و هیچ زمان آزادی رایگان و راحت به دست نیامده. گواه ازلی- ابدی آن هم حرف حافظ است که می‌گوید، “پدرم روضه‌ی رضوان به دو گندم بفروخت…” قدرِ آن دو گندم آزادی را هیچ ‌کس نداند، نویسنده انگار ناگزیر است که بداند و بهایش را هم بپردازد.

نامه‌های شادی؛ گذشته بازیافته

$
0
0

نامه‌های فراموش شده چیست؟ همان‌هایی که یک بار آن‌ها را خوانده‌ایم و بعدش هم در کنج متروک کشویی انداخته‌ایم تا سرانجام نابودشان کنیم. دلواپسی‌های دوران کودکی، عشق‌های جوانی، سرخوردگی‌های میان‌سالی و شادی‌ها و اضطراب‌های دائمی همگی در آیینه کدر گرفته این نامه‌ها عیان است. شاید هم آن‌طور که گوته، شاعر آلمانی، می‌گوید آن‌‌ها تجلی زیباترین و خالص‌ترین دم و بازدم‌های زندگی ما هستند که دیگر برای همیشه از دسترس ما و دیگران خارج شده‌اند.

نامه‌های بازیافته شادی یوسفیان در گالری «شیرین» در نیویورک

نامه‌های بازیافته شادی یوسفیان در گالری «شیرین» در نیویورک

اما اگر برای گوته، نامه‌ها می‌توانستند سرمشقی برای بزرگ‌ترین و ماندگارترین آثار ادبی قرار بگیرند، امروز و در زمانه‌ای که ما برای ارتباط با یکدیگر از ای‌میل و یا پیامک تلفن استفاده می‌کنیم، حضور این نامه‌ها در کجای زندگی ما قرار می‌گیرد؟ آیا دیگر کسی به کسی نامه خواهد نوشت؟

نمایشگاه «نامه‌ها» کنکاشی شخصی در گذشته هنرمند و توسط خود او بوده است. اما این بازیابی فقط شامل بیرون کشیدن نامه‌ها و چسباندن آن‌ها روی دیوار گالری نیست، شادی یوسفیان گذشته خود را حلاجی نیز کرده است و این کار را به واسطه یک مداخله هنرمندانه انجام داده.

صدها نامه فراموش شده اینک بر دیوار گالری «شیرین» در نیویورک نشسته‌اند تا قصه‌‌هایی از گذشته بازیافته را برای مخاطبان خود بازگو کنند. در این نمایشگاه که از ۲۴ اکتبر تا ۲۸ نوامبر برپا بود، رویکرد هنرمندانه و خلاقانه شادی یوسفیان، هنرمند و عکاس ایرانی، به نامه‌هایی که در دوران نوجوانی خود از آمریکا به خانواده و دوستنش در ایران نوشته شده بود به نمایش درآمد.

شادی در سال ۱۹۷۸ در ایران به دنیا آمد و زمانی که تنها شانزده سال داشت به آمریکا مهاجرت کرد. او هنوز هویت اصلی خود را در قامت یک «مهاجر ایرانی» می‌بیند و در تمام کارهایش این تلاش برای یافتن گذشته و بازسازی هویت به شکل روشنی پیداست.

شادی یک دهه پس از نوشتن این نامه‌ها، بسته‌ای بزرگ از آن‌‌ها را در خانه خود یافت و متوجه شد که بیشتر اتفاقاتی که سال‌ها پیش در موردشان نوشته بود اکنون برای او گنگ و محو هستند. به گفته خود او محتوای این‌ نامه‌ها در صدها صفحه که با یکدیگر هم‌پوشانی نیز دارند طوری در هم پیچیده شده که دیگر نمی‌توان به روشنی آن وقایع را به یاد آورد؛ حتی آن وقایعی که نقش مهمی در شکل دادن به هویت هنرمند و زندگی فردی و اجتماعی او داشته‌اند.

شادی یوسفیان، هنرمند ایرانی

شادی یوسفیان، هنرمند ایرانی

نمایشگاه «نامه‌ها» در درجه اول کنکاشی شخصی در گذشته هنرمند و توسط خود او بوده است. اما این بازیابی فقط شامل بیرون کشیدن نامه‌ها و چسباندن آن‌ها روی دیوار گالری نیست، شادی یوسفیان گذشته خود را حلاجی نیز کرده است و این کار را به واسطه یک مداخله هنرمندانه انجام داده.

در کارهای ارائه شده توسط او، گاهی بخشی از یک نامه به عمد مخدوش شده، بخش‌هایی از آن‌‌ها بریده شده و به طور جداگانه در کنار تکه‌‌های دیگر چسبانده شده، بعضی از نامه‌ها سوراخ شده و بعضی دیگر با لکه‌هایی پوشانده شده‌اند. حاصل کار در واقع معنایی جدید به گذشته از دست رفته بخشیده است. گرچه گذشته را نمی‌توان بازسازی کرد یا به دست آورد، تنها می‌‌توان با تکه‌‌های بر جای مانده از آن معنا و یا واقعیتی جدید ساخت. شاید این تمام حرف شادی یوسفیان در نمایشگاه اخیرش باشد.

گذشته را نمی‌توان بازسازی کرد یا به دست آورد، تنها می‌‌توان با تکه‌‌های بر جای مانده از آن معنا و یا واقعیتی جدید ساخت. شاید این تمام حرف شادی یوسفیان در نمایشگاه اخیرش باشد.

او نامه‌هایش را در شکل‌های مختلفی ترکیب و ارائه می‌کند. در تعدادی از آثار، بخش‌هایی از نامه‌های مختلف روی یکدیگر مانند آجر قرار گرفته‌اند. بنابراین تابلو مقابل بازدید کننده مانند دیواری است از گذشته که خشت و آجر آن تجربه‌های فردی و لحظات شخصی هنرمند هستند. در تعدادی دیگر از آثار تکه‌هایی از نامه به قطعات مساوی و مربع شکل بریده شده و کنار هم با میخ چسبانده شده‌اند. بعضی از تابلوهای دیگر را که از فصله نگاه کنید مانند قرص‌هایی هستند که کنار هم قرار دارند، شاید قرص‌هایی علیه فراموشی و برای به یادآوری گذشته. در تعدادی دیگر از تابلوها تکه‌های بریده شده نامه‌ها حجم‌هایی را ساخته‌اند که از دور مانند تکرار نقوش هندسی به نظر می‌آیند اما از نزدیک‌تر کلمه‌ها و جمله‌‌هایی قابل تشخیص در آن‌ها هست که هرکدام بخشی از گذشته و زندگی هنرمند هستند: «جایت خیلی خالی»، «خب دیگه هیچ گلگی ازت ندارم»، «بوس» و «هیچ».

این هنرمند ایرانی مدرک دانشگاهی خود در رشته عکاسی را از دانشگاه ایالتی سانفرانسیسکو کسب کرد. او در کارهایش به طور عمده بر مسائل فردی و اجتماعی و به ویژه هویت فرهنگی تأکید دارد. تاکید او بر مهاجر بودنش توانسته به خوبی تجربه جهانی مهاجرت در دوران معاصر را در کارهای هنری‌اش برجسته کند. او در نمایشگاه دیگری که پیش‌تر با نام «هویت جهانی» برگزار کرده بود، اندام و صورت آدم‌ها را با استفاده از ترکیب عکس‌های مختلف بازسازی کرد به طوری که مردان و زنان برهنه در آثار او هر کدام یک تکه از بدن خود را از دیگری وام گرفته بودند.

با آن‌که مدرک تحصیلی شادی یوسفیان در رشته عکاسی است، اما او از عکاسی در اغلب کارهایش تنها به عنوان یک ابزار یا مدیوم هنری استفاده کرده و هرگز به سمت عکاسی برای بازنمایی موضوعاتش نرفته است. در کارهای جدیدش او هرچه بیشتر به سمت ترکیب ابزارهای مختلف هنری رفته و از این رو عکس را با مواد دیگری مانند چوب، بوم، چسب، پارچه و جعبه نور ترکیب می‌کند تا حاصل کار هرچه بیشتر شبیه به قطعات مجسمه شود.

در نمایشگاه «نامه‌‌ها» شادی یوسفیان ما را با چند تجربه شخصی همراه می‌کند: کشف دوباره گذشته، انتخاب بخش‌هایی از زندگی و شکل دادن دوباره به واقعیتی که شاید دیگر ربط چندانی به گذشته نداشته باشد. سئوال اینجاست اگر هر کدام از ما با مواد و خاطرات گذشته خود رو به رو شویم، کدام بخش‌ها را کنار یکدیگر گذاشته، کدام‌ها را حذف می‌کنیم و در نهایت شکلی که از آن‌ها بیرون می‌آوریم چیست؟ پاسخ شادی یوسفیان به این سئوال خلق یک اثر هنری بوده است.

گالری زمانه:

آثار شادی یوسفیان در گالری «شیرین» در نیویورک (منبع تصاویر)

مطبوعات پوشیدنی و زینتی

$
0
0
shsei01a

انگشتر بر اساس لوگوی «نشاط» از مجموعه «مطبوعات پوشیدنی» اثر فریش البرزکوه

مطبوعات را رکن چهارم دمکراسی نیز لقب داده‌‌اند، رکنی که بدون آن دسترسی به اطلاعات آزاد، شفافیت و نقد قدرت ناممکن است. اما مطبوعات در ایران همواره و از زمان انتشار نخستین روزنامه چاپی تاکنون فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرده و در بیشتر دوران گرفتار محدودیت‌ها و سختگیری‌های دولتی بوده است. کمتر روزنامه‌نگاری است در ایران که تا به حال طعم تعطیلی روزنامه‌‌ای را نچشیده باشد و یا با کابوس تعطیلی، سانسور دولتی و خودسانسوری دست و پنجه نرم نکرده باشد. اما مطبوعاتی که همواره در خط مقدم برخوردهای قهری از طرف حکومت قرار داشته چه جایگاهی در میان زندگی روزمره مردم دارد؟

صفحه بعد:

مطبوعات تزئینی


مارتین شارپ، هنرمند پاپ‌آرت درگذشت

$
0
0

مارتین شارپ، هنرمند استرالیایی پاپ‌آرت و کاریکاتوریست معروف درگذشت.

مارتین شارپ

به‌گزارش “سیدنی مورنینگ هرالد”، گری شید، دوست نزدیک مارتین شارپ گفته است، این هنرمند ۷۱ ساله روز یکشنبه یکم دسامبر دیده از جهان فرو بست.

شارپ به‌دلیل طرح‌هایش برای روی جلد صفحه‌های موسیقی‌ در سال‌های دهه ۱۹۶۰ مشهور شد.

وین تونیکلیف، مدیر گالری هنر در ایالت نیو ساوت ولز استرالیا، در ستایش شارپ او را نماد “نگاه طنزآلود به زندگی سیاسی و فرهنگی استرالیا” دانست.

روی جلد “دیسریلی گیرز”

مارتین شارپ همچنین به‌عنوان نویسنده و کاریکاتوریست روزنامه طنز “Oz” مشهور بود و خود نیز از بنیانگذاران این روزنامه بود.

شارپ سال‌ها در لندن زندگی کرد. او دوست صمیمی اریک کلپتون، خواننده و گیتارنواز بریتانیایی سبک بلوز و راک بود.

از جمله آلبوم‌هایی که مارتین شارپ جلد آن را طراحی کرد، “دیسریلی گیرز” (Disraeli Gears) آلبوم گروه بلوز ـ راک “کریم” (Cream) در سال ۱۹۶۷ بود که در آن اریک کلپتون، جک بروس و گینگر بیکر فعالیت می‌کردند.

همچنین روی جلد صفحه ترانه “سان‌شاین سوپرمن” (Sunshine Superman) از “داناون”، خواننده و گیتارنواز اسکاتلندی، از جمله آثار بارز او در این عرصه است.

لور پرووُست، ویدئوگر فرانسوی برنده جایزه ترنر شد

$
0
0

لور پرووُست، هنرمند فرانسوی عرصه ویدئو به‌خاطر ساخت ویدئو اینستالیشن (Installation video) امسال خود به نام Wantee برنده جایزه هُنری ترنر بریتانیا شد.

ویدئو اینستالیشن که در دهه ۱۹۸۰ گسترش یافت، شیوه‌ای هنری است که تکنولوژی ویدئو را با اینستالیشن آرت در هم می‌آمیزد.

لور پرووُست ۳۵ ساله که در لندن زندگی می‌کند در ویدئوی Wantee، صحنه ساختگی چای‌خوری پدر بزرگ خود با کورت شویترز، نقاش آلمانی سبک دادائیسم را ساخته است. شویترز، ژانویه ۱۹۴۸ در ۶۱ سالگی درگذشت و به‌دلیل کولاژهایش معروف است.

هیئت داوران جایزه ترنر این اثر لور پرووُست را “برجسته و تکان‌دهنده” توصیف کرد.

لور پرووُست پیش از این چندین جایزه در جشنواره فیلم‌های کوتاه اوبرهاوزن آلمان دریافت کرده بود

بدین ترتیب پرووُست جایزه ۲۵ هزار پوندی (۳۰ هزار و ۲۰۰ یورو) ترنر را دریافت کرد.

وی پس از اعلام نظر هیئت داوران گفت هیچ انتظار نداشته است که این جایزه را ببرد. پرووُست گفت: “از این‌که یک فرانسوی را به‌عنوان برنده انتخاب کردید از شما سپاسگزارم. من خود را یک بریتانیایی احساس می‌کنم.”

لور پرووُست پیش از این چندین جایزه در جشنواره فیلم‌های کوتاه اوبرهاوزن آلمان دریافت کرده بود.

جایزه ترنر که به نام نقاش بریتانیایی، ویلیام ترنر نام‌گذاری شده‌، جایزه‌ای است که از سال ۱۹۸۴ به یکی از هنرمندان تجسمی زیر ۵۰ سالِ بریتانیایی یا ساکن بریتانیا اهدا می‌شود.

جایزه ترنر، معروف‌ترین جایزه هنری بریتانیا و یکی از مهم‌ترین جوایز هنری اروپا به‌شمار می‌رود.

امسال برای نخستین بار این جایزه نه در انگلیس که در ایرلند شمالی اهدا شد.

پیش از این هنرمندان بارزی چون دمیان هرست، مجسمه‌ساز بریتانیایی، از معروف‌ترین و جنجالی‌ترین هنرمندان جهان و آنیش کاپور، مجسمه‌ساز هندی‌تبار، از پیشگامان هنر مفهومی معاصر بریتانیا، برنده جایزه ترنر شده‌اند.

سال گذشته این جایزه به ویدئو اینستالیشن الیزابت برایس، هنرمند بریتانیایی، درباره فرهنگ مصرفی تعلق گرفت.

احمد فؤاد نجم، شاعر معترض مصری درگذشت

$
0
0

احمد فؤاد نجم، از شاعران معروف و بسیار محبوب مصر، روز گذشته، سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۲ (۳ دسامبر) در ۸۴ سالگی در قاهره درگذشت.

احمد فؤاد نجم، شاعر مصری در تظاهرات سال ۲۰۰۵ در قاهره برای آزادی بیان

احمد فؤاد نجم، شاعر مصری در تظاهرات سال ۲۰۰۵ در قاهره برای آزادی بیان

محمد هاشم، ناشر آثار احمد فؤاد نجم روز گذشته به خبرگزاری “اهرام” خبر داد که نجم درگذشته است. هنوز علت مرگ این شاعر معلوم نیست.

احمد فؤاد نجم در ماه مه ۱۹۲۹ در دهکده‌ای کوچک کنار رود نیل، در خانواده‌ای فقیر متولد شد و با تنگدستی پرورش یافت.

احمد فؤاد نجم برای احقاق حقوق مدنی مردم هم تلاش می‌کرد و به همین خاطر نیز ۱۸ سال از زندگی خود را در زندان گذراند

وی در یک مصاحبه گفته بود مادرش در روز تولد او فهمیده است پدرش قصد ازدواج با زن دوم خود را دارد و به همین خاطر غمگین شده بود. مادر احمد فؤاد نجم همچنین به او گفته بود که وی به‌هنگام تولد برخلاف نوزادان دیگر که از طرف سر خود به دنیا می‌آیند با پاهای خود پا به دنیا گذاشته است. نجم به شوخی می‌گفت به‌همین دلیل “از همان زمان دور دنیا می‌دوم”.

او به‌ویژه پس از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۷ به‌دلیل اشعار انقلابی‌اش، و همچنین انتقادهای تندش به رهبران مصر و کشورهای عربی شهرت یافت. نجم یک فعال سیاسی بود و برای احقاق حقوق مدنی مردم هم تلاش می‌کرد و به همین خاطر نیز ۱۸ سال از زندگی خود را در زندان گذراند.

احمد فؤاد نجم به اندیشه چپ گرایش داشت. او اشعارش را به زبان کوچه می‌سرود و در نزد جوانان مصری بسیار محبوب بود. یکی از مهم‌ترین آثار او قصیده‌ای است به نام “شما کی هستید و ما کی هستیم؟”

احمد فؤاد نجم در کنار دوست خود شیخ امام

برخی از ابیات این قصیده که شکاف بین فقیر و غنی را مضمون قرار می‌دهد و بر بی‌عدالتی اجتماعی می‌تازد، در بهار عربی بر سر زبان معترضان افتاده بود و در تظاهراتشان این سطرها را می‌خواندند.

نجم که در سال ۲۰۰۷ از سازمان ملل متحد لقب “سفیر فقرا” را گرفت بیشتر با دوست خواننده‌ و آهنگسازش “شیخ امام” که او نیز به خواننده فقرا شهرت دارد کار می‌کرد.

احمد فؤاد نجم در نزد طرفدارانش در مصر به “الفاجومی” شهرت داشت. او در جشنواره “میراث” که در اردن برگزار شده بود، پیش‌بینی کرد که به‌زودی سومین انقلاب مصر هم در راه است.

در ۲۵ ژانویه ۲۰۱۱ در اثر جنبش اعتراضی مردم در مصر رژیم حسنی مبارک سرنگون شد و سپس در ۳۰ ژوئیه ۲۰۱۳ نظامیان مصر، محمد مُرسی، رئیس‌جمهور اسلامگرا را نیز از کار برکنار کردند.

در سپتامبر ۲۰۱۲ جایزه شاهزاده کلاوس، جایزه فرهنگ و توسعه هلند، به احمد فؤاد نجم تقدیم شد.

نواره نجم، دختر احمد فؤاد نجم نیز فعال حقوق بشر، روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس است.

دو اثر مشترک احمد فؤاد نجم و شیخ امام:

ترانه‌ای برای ارنستو چه‌گوارا، شعر از احمد فؤاد نجم:

شمس آقاجانی: «کلمات را به خاطر خودشان دوست داشته باشیم»

$
0
0

شمس آقاجانی این بخت را داشته که بر خلاف سایر شاعران آوانگارد، شعرش در زمان حیاتش با اقبال خوبی از سوی مخاطبان مواجه شود. او متولد ۱۳۴۷ است و غالباً نخستین چیزی که درباره او طرح می‌شود حضورش در کارگاه شعر دکتر رضا براهنی است.

«گزارش ناگزیری» مجموعه شعری تازه از شمس آقاجانی، نشر بوتیمار

«گزارش ناگزیری» مجموعه شعری تازه از شمس آقاجانی، نشر بوتیمار

نخستین مجموعه شمس آقاجانی با عنوان «مخاطب اجباری» در سال ۱۳۷۷ توسط نشر خیام انتشار یافت و از طرف هیأت داوران «کانون شعر فراپویان» به عنوان یکی از سه اثر برگزیده‌ دهه‌ی ۱۳۷۰ معرفی شد.

شمس آقاجانی: «اصولاً روایت، از زبان و هر نوشته‌ای جدایی‌ناپذیر است. مهم این است که روایت در هر نوشته‌ای، چه رابطه‌ای را با آن برقرار می‌کند. باید توجه کرد که کجا و چگونه روایت به نفع شعر قطع می‌شود و عقب‌نشینی می‌کند.»

مجموعه بعدی او «گزارش ناگزیری» نام دارد. این کتاب را نشر بوتیمار در سال ۱۳۹۱ منتشر کرده است. با وجود آنکه بین انتشار این دو اثر دو دهه فاصله وجود دارد، اما شمس آقاجانی در این مدت به روش‌ها و ترفندهای گوناگون با مخاطبانش در ارتباط بوده است.

مجموعه «گزارش ناگزیری» که موضوع این گفت‌و‌گوست از دو بخش «آفریقا، ترکیه، گزارش سفر» (یک شعر بلند) و ۱۵ شعر عاشقانه با درون‌مایه عاطفی و تغزلی تشکیل شده که بنا به گفته شاعر از شعرهای قدیمی‌تر او به شمار می‌آیند.

کتاب «شکل‌های ناتمامی» در تئوری و نقد ادبی در سال ۱۳۸۴ و توسط «نشر ویستار» و «سخن رمز دهان» که نتیجه تأملات ۱۵ ساله او درباره شعر و ذات و ماهیت آن و ارتباط هستی‌شناختی بین شعر و زبان است در سال ۱۳۹۲ توسط انتشارات «سرزمین اهورایی» منتشر شده است.

گرچه همگان شما را شاگرد براهنی می‌دانند، اما در مجموعه‌ «گزارش ناگزیری»، شما شاعر مستقلی هستید که مفهوم را فدای تکنیک نکرده.

من به همراه تعدادی از دوستان چند سالی را در جمع کارگاه دکتر براهنی بودم و این حضور، بهترین شانس ادبی زندگی‌ام بود و نمی‌دانم اگر چنین فرصتی برایم پیش نمی‌آمد الان چه مسیری را طی می‌کردم! اما این چند سال طلایی و تکرارنشدنی، هر چه بود مرا یک عمر مدیون این استاد بزرگ و هنوز قدرناشناخته کرد.

شمس آقاجانی، شاعر

شمس آقاجانی، شاعر

اما اصولاً قرار نبود از آن جمع و به طور کلی در حوزه‌ نظریه و خلاقیت ادبی، صداهایی یکسان یا مشابه شنیده شود. نمی‌خواستیم مثل هم فکر کنیم و مثل هم بنویسیم. هیچ دو نفری مثل هم تجربه نمی‌کنند و خلاقیت ادبی ـ هنری، به ویژه، با نزدیک‌ترین و خصوصی‌ترین تجربیات هر آدمی سروکار دارد. اگر اتفاقاتی از جنس تقلید و تشابه در مواردی رخ داده بی تردید این از ضعف ما بوده. متأسفانه بخش قابل ملاحظه‌ای از جمع منتقدان ما یا نتوانستند و یا نخواستند تفاوت‌ها را ببینند. چرایی‌اش در مملکت ما البته قصه‌ درازی دارد.

به هر حال مشاهده‌ تفاوت‌های آشکار بین نوشته‌های خودم و دکتر براهنی و دیگران احتیاج به صرف وقت چندانی ندارد. به نظرم اگر ارتباط بسیار نزدیک بعضی از این دوستان را بدانید، شاید بروز این تفاوت‌ها حتی برای خوانندگان جالب‌تر هم بشود. به هر حال هر کسی مسیر خودش را طی کرده است و نگاه مستقل خودش را دارد. کسی زیر سایه‌ کسی نبوده است که بخواهد خارج شود.

«مخاطب اجباری» دقیقاً در سال‌های کارگاه نوشته شد، خیلی دوست دارم منتقدی بیاید و تشابهات و تفاوت‌های اساسی و رویکردی آن را با مثلاً «خطاب به پروانه‌ها» دکتر براهنی و یا چند کتاب دیگر اعضاء کارگاه ـ که در همان سال‌ها و در یک ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر نوشته شدند ـ را با هم مقایسه کند و ببیند چرا این همه اختلاف وجود دارد!

در دو بخش اول کتاب یعنی اشعار آفریقا «معنای عمومی شیر» و ترکیه «بررسی یک رؤیا» که لحن روایی دارند و به یک معنا شاعر روایتگر سفر است، واهمه این را نداشته‌اید که لحن روایی، شعر را از فضای شاعرانه‌اش خارج کند؟

خوشبختانه چنین واهمه‌ای نداشته‌ام. اصولاً روایت، از زبان و هر نوشته‌ای جدایی‌ناپذیر است. مهم این است که روایت در هر نوشته‌ای، چه رابطه‌ای را با آن برقرار می‌کند. بدیهی‌ست نقشمندی روایت در شعر، با قصه و سایر ژانرهای زبانی تفاوت‌های تعیین کننده دارد. باید توجه کرد که کجا و چگونه روایت به نفع شعر قطع می‌شود و عقب‌نشینی می‌کند.

گزارش سفر شما با حرف زدن با رؤیا شروع می‌شود و از درون مایه‌های عاطفی برخوردار است. به نظر شما نسبت عاشقانگی با شاعرانگی چگونه نسبتی است؟

شعر و تغزل وابسته‌ی ازلی ـ ابدی یکدیگرند! شعر وقتی شروع می‌شود که با کلمات شروع به تغزل کنیم. کلمات را به خاطر خودشان دوست داشته باشیم و به آن‌ها و روابطشان عشق بورزیم. این معاشقه صرف‌نظر از محتوای شاد یا غم‌انگیز یا هر چیز دیگری‌ست که شعر دارد از آن‌ها می‌گوید.

شمس آقاجانی: «تغزل، هر چیزی و از جمله روایت و راوی را به خود آغشته می‌کند. زبان عشق از دوگانه‌ پیچیدگی/ سادگی درمی‌گذرد. پیچیدگی یا سادگی برخاسته از خود عشق و در هستی آن نهفته است.»

مثلاً تصنیف «مرغ سحر» را یک بار دیگر بخوانید و ببینید وضعیت چگونه است. بنابراین همه‌ شعرها از این منظر عاشقانه‌اند! حال اگر شعری عاشقانه هم باشد، که دیگر باید در انتظار یک رفتار تغزلی مضاعف باشیم. بنابراین تغزل، هر چیزی و از جمله روایت و راوی را به خود آغشته می‌کند. زبان عشق از دوگانه‌ پیچیدگی/ سادگی در می‌گذرد و دیگر این تقسیم‌بندی را نمی‌پذیرد. چون در این‌جا مبنای پیچیدگی یا سادگی آن چیزی نیست که مثلا موجب می‌شود یک متن فلسفی را ساده یا غامض کند. این پیچیدگی یا سادگی برخاسته از خود عشق و در هستی آن نهفته است. بهتر است روی هر دو کلمه‌ سادگی و پیچیدگی خط بکشیم و بگذاریم درگیری حس و زبان که در چنین مقاطعی با کمترین واسطه‌ای خود را آشکار کنند. در این‌جا فقط واسطه‌ زبان وجود دارد که حذف ناشدنی‌ست، پس بگذاریم زبان تغزلی و تغزل زبان ما را و نوشته را آنگونه که شرایط حالشان ایجاب می‌کند به حرکت درآورند. در چنین لحظاتی نه تنها دیگر ـ به قول شما ـ با شکل‌هایی از بیان و بلکه اسلوب‌ها و اشکال متداول گذشته و بازی‌های دشوار زبانی و…. سر جنگ نداریم، بلکه همه‌ آن‌ها یک شکل‌اند! و ما همراه با شعر از این تقابل‌های تحمیل شده عبور می‌کنیم. در تغزل ناب، سادگی و پیچیدگی دیگر موضوعیت ندارند- این‌ها مربوط به حوزه‌ای دیگرند- چون دیگر قرار نیست چیزهایی را بفهمیم، قرار است آن‌ها را حس کنیم.

در یکی از اشعار «گزارش ناگزیری» از منی می‌گویید که «قادر به تأمین پنج نفر» نبوده و «وقتی همسرم به حمام رفت، بالشی برداشتم گذاشتم روی صورت دخترم و فشار دادم، دخترم دست و پا می‌زد، قادر به تأمین پنج نفر نبودم» به این ترتیب می‌توان گفت شعر شما هم به ناگزیر نتوانسته از تأثیر شرایط اجتماعی دور بماند. رویکرد اجتماعی ـ البته منظورم سیاست‌زدگی نیست – در شعر به اعتقاد شما بر عهده هنرمند هست یا نیست؟

وقتی به لحظه‌ای که در آنی تماماً اعتماد کنی و با آن همراه شوی، تو در لحظه غرق شوی و لحظه را در خود غرق کنی، یعنی در لحظه‌ شعر، دیگر همه‌ چیزهای دور و برت و هر چه که اتفاق می‌افتد هم بخشی از شعر است. اگرچه از فضاها و زمان‌های مختلف و به ظاهر نامرتبط آمده باشند. جالب است بدانید بخش اعظم این بند شعر بریده‌ صفحه‌ی حوادث یک روزنامه هستند که بدون هیچ دخالتی عیناً نوشته شده‌اند. من فقط یک تقطیع ظاهری کردم و در چند سطر، زیر هم گذاشتم‌شان. برای خودم هم جالب بود که اولاً خودشان چه ریتمی دارند، داشته‌اند انگار، از قبل از تولدشان، و در عین حال چگونه با ریتم بیرونی و درونی این بند و کل شعر هماهنگ شدند. مثل این است که از ابتدا، از ابتدای خیلی خیلی دور، قرار بود در همین بند این شعر بنشینند، اصلاً برای همین منظور خلق شده بودند و باز جالب است که چنین اتفاق فجیعی که تمام ارکان وجودی هر انسانی را به لرزه در می‌آورد، خود را درست وسط یک متن تغزلی و عاطفی رسانده و جا خوش کرده است. تصورش را بکنید، یک نفر فرزند خودش را …. بگذریم.

حال آیا این تأثیر شرایط اجتماعی در شعر است؟ مگر می‌شود شعر و شاعر و شرایط اجتماعی و لحظات شعر و… هر کدام را جداگانه تصور کرد؟ هر اثری ـ به ویژه یک اثر تغزلی ـ ترکیب پبچیده و غیرقابل تفکیکی از همه‌‌ این‌هاست. معجونی که دیگر سازنده‌ واحدی ندارد. من البته ممکن است در خیلی جاها موفق نبوده باشم، اما اگر شعری رخ دهد در جایی، معنی‌اش این است که شعر، شاعر را با تمام شرایط پیرامونی‌اش در حال و گذشته و آینده، نوشته است (به قول برخی از نظریه‌پردازان امروزی). منتها بعضی‌ها با عدم شناخت کافی ازسازوکارهای شعری، شعر را با یک بیانیه‌ سیاسی، یا واکنش‌های احساسی به حوادث اجتماعی همراه با برقراری یک تناظر مستقیم و یک به یک با آن‌ها اشتباه می‌گیرند و فکر می‌کنند نام این عمل تعهد است. و بعد می‌بینیم که اولین چیزی که از دست می‌رود خودِ شعر است.

آقای آقاجانی این سؤال از سر کنجکاوی است. آیا بخش گزارش سفر شما از ترکیه یا آفریقا عینی است؟  به هر حال سفرنامه را مسافر می‌نویسد. حتی اگر در قالب شعر روایت شود.

ببینید من به دلیل شرایط شغلی‌ام بخش عمده‌ای از زندگی‌ام به سفر گذشته است. به آفریقا و ترکیه هم سفر کرده‌ام که این شعر بلند را هم‌زمان و بعد از این دو سفر نوشته‌ام. بدیهی است بخش‌هایی از نوشته تحت تأثیر اتفاقات عینی بوده‌اند. مثلاً به بعضی از همسفرانم اشاره کرده‌ام. حتی در بعضی از زیرنویس‌ها بازی‌هایی با این اتفاقات عینی شده است و برای مثال در یک زیرنویس به عمد تأکید کرده‌ام که این اسامی واقعی و حقیقی هستند.

اما اغلب این توضیحات وجه پارودیک دارند و لزوماً واقعی نیستند. به عبارتی بخشی از زیرنویس‌ها کارکردهای عادی یک زیرنویس را ندارند و آن را هجو می‌کنند و به چالش می‌کشند. شاید توانسته باشم زیرنویس را هم به درون متن بکشانم و تبدیل به تکنیک کنم و در شکل‌گیری فرم کلی اثر دخالت داده باشم. اما در نهایت روایت مستقیم اتفاقات به خودی خود برایم اهمیتی نداشتند و جایگاه و کارکرد آن‌ها در شعر برایم مهم بودند و در حقیقت این شعر بود که تعیین می‌کرد چه بخشی از واقعیت بیرونی را به درون خود راه دهد و چه بخش‌هایی از آن تغییر کند و دفرمه شود و چگونه. خلاصه این‌که این یک سفری در شعر است و داستانی در آن وجود ندارد (سلسله مراتب زمانی حوادث) تا قابل ارجاع‌دهی باشد. مرزهای بین واقعیت و خیال در جاهای زیادی حتی برای خودم هم قابل شناسایی نیست.

ع. پاشایی: وضعیت نشر و کتاب تغییری نکرده است

$
0
0

عین‌الله عسگری پاشایی، معروف به ع. پاشایی، نویسنده، مترجم، شاعر و شرق‌شناس ایرانی گفت “ظاهرا در روی همان پاشنه می‌چرخد که می‌چرخید” و وضعیت نشر و کتاب در ایران تغییری نکرده است.

به‌گزارش خبرگزاری کار ایران (ایلنا)، ع. پاشایی که مدت‌هاست برای انتشار آثارش با مشکل سانسور روبه‌رو است، در مورد شرایط و وضعیت کتاب‌هایش گفت: “به لحاظ ممیزی که تغییر و تحولی برای کتاب‌های من رخ نداده. البته من مسئله را از طریق ناشر پیگیری می‌کنم که عملا خبر خوش‌آیندی به من نداده‌اند؛ گویا ارشاد همان ارشاد است و همچنان چیزی عوض نشده.”

به‌گفته وی، کتاب “چرخ و نیلوفر” که گزیده‌ متن‌های بودایی در قرن‌های مختلف است، مجوز انتشار دریافت نکرده و سایر ترجمه‌ها و آثار پژوهشی‌ او نیز همچنان با مشکل تجدید چاپ مواجه‌اند.

ع. پاشایی همچنین گفت با توجه به شرایط موجود از ارائه و انتشار کتاب “دیکشنری بودیسم” صرف‌نظر کرده است.

این نویسنده و پژوهشگر، بازارهای کتاب ایران را بی‌رونق خواند و گفت اقتصاد نشر به‌دلیل این‌که ناشران و مردم پول ندارند، دچار بحران است.

وی در همین رابطه افزود کتاب‌های آخرش با عنوان‌های “دانشنامه هنر ژاپن” و “دانشنامه آئین بودا” نیز به‌دلیل مشکلات مالی ناشر منتشر نشده‌اند.

Viewing all 921 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>