Quantcast
Channel: هنر و ادبیات | رادیو زمانه
Viewing all 921 articles
Browse latest View live

گنج‌های خراسان

$
0
0

تاریخ بیهقی را که می‌خواندم‌ گاه برمی‌خوردم به صحنه‌هائی و نکته‌هاتی که نمی‌توانستم ساده از آن‌ها بگذرم. زیر جاهائی خط می‌کشیدم و جاهایی را با ماژیک رنگی می‌کردم و گاهی هم یادداشتکی می‌نوشتم حواشی صفحه‌ها، بیشتر برای خودم که ببینم وقتی خواندن کتاب را تمام کردم با نگاه دوباره به آن‌ها سر از کجا درمی‌آورم.

NASKHB02

بعد ازخواندن کتاب فکرهای زیادی را که به ذهنم آمده بود کنار گذاشتم و این یکی را دست به نقد شروع کردم تا با یادداشت‌ها و علامتگذاری‌هایم اگر توانستم بعد‌ها کاری دیگر کنم و اگر نشد، فبها، همین را داشته باشم.

هنگام خواندن اگر دوستانی به من زنگ می‌زدند، چون دوست زیاد دارم بطور معمول سه چهار نفری در طول یکی دو روز یا هفته به من زنگ می‌زنند یا من به آن‌ها زنگ می‌زنم، تشویقشان می‌کردم اگر وقت پیدا کردند، حتماً بروند تاریخ بیهقی را از نو بخوانند. و این را با تأکید می‌گفتم که حتماً چیزهای محشری در شناخت خودمان، گذشته و حال، در آن پیدا می‌کنند. و عجیب این کتاب آینه‌ای است بی‌زنگار برای نشان دادن چهره خودمان. انگار‌‌ همان آینه استاندال است که کنار راه گذاشته است. و از این حرف‌ها.

اول برای آن دسته از خوانندگانی که از موضوع کتاب زیاد مطلع نیسنند یا آن را نخوانده‌اند، شرحی می‌نویسم از موضوع اصلی کتاب، بعد می‌روم سر آن آینه ببینم چه چیزهائی در آن دیده‌ام. شاید در همین شرح مختصر یا مطول، آینه هم روی نشان دهد.

نسیم خاکسار، نویسنده

نسیم خاکسار، نویسنده

می‌دانید که سلطان محمود دو پسر داشت. بزرگه؛ امیر مسعود بود، کوچکه امیر محمد. دخترهایی هم داشت، که یکیش را به نام حُره زینب برای پیوند دوستی با خان ترکمانان، عقد کرده بود برای پسر او. البته بعد از مرگ سلطان محمود با آن مرافعه‌ها که بین امیرمسعود و ترکمانان پیش آمد، عروس بیچاره همانطور بی‌داماد ماند. تا چه وقت، معلوم نبود. منتظر بود عهد مودتی تازه پیش بیاید تا او هم به مراد دل برسد. اگر واقعاً مراد دل اینجا بکار بردنش درست باشد. می‌بینید که وضع زن در تاریخ ما حتا اگر طرف، دختر سلطان هم باشد باز از دور فلاکت و ادبار تحمیلی بیرون نمی‌رود. البته اگر در تعریف سلطان و پادشاه تعریفی دارید دست یا زبان نگه دارید تا کمی برویم جلو. چون ممکن است انگشت به ماتحت بمانید که این چه سلطان‌های قدر قدرتی بود که ما داشته‌ایم. زیرا سلطان‌های ما در آن دوره‌ها، آنطور که خیال می‌کردیم، خیلی خیلی هم سلطان نبوده‌اند. تاج و تختی داشتند و فتح و فتوحاتی می‌کردند اما نام و مقام و مثال را تا از خلیفه بغداد همراه به خلعتی نمی‌گرفتند، نه خودشان انگار سلطانی خودشان را قبول داشتند و نه رعیت از آن‌ها می‌پذیرفت. این دو تکه پاره زیر را از کتاب بیهقی سر همین موضوع اینجا داشته باشید که اگر از قلم افتاد بدهکار کسی نباشم. این‌ها را هم زیاد جدی نگیرید که چرا خلیفه وقت، اسم سلطان محمود را، یمین‌الدوله گذاشته بود- شاید چون از محمود عربی‌تر بود- یا چرا در مساجد اول به نام خلیفه خطبه می‌خواندند و بعد نام محمود یا مسعود می‌بردند. این یکی دو تکه زیر نشان می‌دهد که بندگی آن‌ها برابر خلفای بغداد کمی جدی‌تر است. تکه اول، وقتی است که خلیفه بغداد از حسنک وزیر خشم گرفته است.

حسنک از راه بازگشت از مکه به غزنین بجای آنکه از بغداد بگذرد و به دستبوسی او برود از مصر و سوریه گذشته و سر راه از فاطمیان خلعتی گرفته بود.
واقعیت این است که به دلیل راهزن‌های توی مسیر بغداد به غزنین و سابقه حمله آن‌ها به کاروان‌ها، آنطور که بیهقی گزارش می‌دهد، حسنک راهی جز آن نداشته که مسیرش را به سمت مصر کج کند. با قبول آن، باید گفت، حسنک گناهی که نکرده، هیچ، بسیار از خودش تدیبر و عقل نشان داده که راه دیگری را برگزیده است. قافله بزرگی همراه داشته که مسئولیت حفظ جان آن‌ها به عهده او بود. خلعت گرفتنش هم از فاطمیان ربطی به او نداشته. لطفی بود که امیر فاطمیان کرده بود به کاروان سلطان. اما خلیفه عباسی که از قدرت گرفتن فاطمیان هراس داشت برای چشم زهره گرفتن از مردم و هواداران مخفی آن‌ها که مخالف حکومت بغداد بودند، حسنک را دست بسته می‌خواست و سلطان محمود به خشم روی به دبیرش می‌کند و می‌گوید: «بدین خلیفه‌ی خرف شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کرده‌ام در همه‌ی جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمومنین رسیدی که در باب وی چه رفتی..»

اگر حرف و عمل سلطان تا آخر همین طور پیش می‌رفت، به یک کف زدن مفصل نیاز داشت. اما واقعیت دیگر است. و دبیر و وزیر سلطان محمود، می‌دانستند که این‌ها هارت و پورت‌های سلطان در خلوت است. و خوب می‌دانستند که نمی‌شد با خلیفه یا امیرالمومنین وقت با کلماتی این چنینی از در گفت‌وگو درآمد. بیهقی از زبان استادش بونصر مشکان که دبیری سلطان محمود را داشت می‌نویسد:

«هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به دیوان آمدم و چنان نبشتم که بندگان به خداوندان نویسند.» یعنی در واقع عر و گوزهای سلطان محمود را که ممکن بود اگر برملا شود کار دستش بدهد تبدیل به حرف‌های جان‌نثارانه می‌کند که خلیفه از خر شیطان پایین بیاید. و بعد هم خلعتی فاطمیان به حسنک را همراه‌‌ همان نامه‌ بندگانه و چاکرانه می‌فرستند به بغداد تا در آنجا به آتش بکشند.

آن وقت‌ها مثل حالا وقتی می‌خواستند کسی را مفسد فی‌الارض کنند، یک چیزی برایش در‌می‌آوردند. محکومش می‌کردند به داشتن رابطه با بیگانه یا منتسبش می‌کردند به فاطمیان و قرمطی‌ها. و آنوقت جان و مالش برای ملت مسلمان حلال می‌شد.

این تکلیف اولی. دومی را وقتی به سلطنت مسعود رسیدیم می‌نویسم.

به هرحال، سلطان محمود وقتی داشت نفس آخر را می‌کشید دم گوشی به چند نفر از نزدیکانش از جمله حسنک وزیر و حاجب علی قریب و چند نفر دیگر می‌گوید من چشمم از این امیر مسعود کله‌خر زیاد آب نمی‌خورد و این دم آخر که دارم ریق رحمت را سر می‌کشم، برای عاقبت شما و این مُلک می‌ترسم. بیایید این امیر محمد را جانشین من بکنید و اصفهان و هر ایالت دورتری از هرات و غزنین و خراسان را بدهید به دست امیر مسعود، تا هر غلطی می‌خواهد همانجا‌ها بکند. امیر مسعود آنوقت‌ها در نزدیکی‌های سپاهان یا همین اصفهان حالا بود و رفته بود با لشکر و خدم و حشم تا پسرِ کاکوی دیلمی را که خیال سرکشی داشت سر عقل بیاورد و بعد برود همدان و ری و گرگان و بالاخره چند منطقه دیگر را هم بگیرد و ضمیمه کند به قلمرو زیر فرمانش که نامه عمه‌اش حُره ختلی رسید که زود‌تر بتاز بطرف پایتخت، والا دیر می‌شود. چون پدرت مرده و برادرت امیر محمد به کمک حاجب علی قریب جای او بر تخت نشسته است.

راستش هنوز نفهمیدم ختلی اسم عمه‌اش است یا منظور بانوی اهل ختل است که اسم بردن از او برای بیگانه‌ای که من و شما باشیم حرام است. در سرتاسر این کتاب جز در چند جا هرجا بیهقی آمد از زنان نام ببرد پوشاندشان در نام حُره و حُره‌ها. اسم دختران را هم گذاشت فرزندان سر پوشیده.

به هرحال امیر مسعود سر اسب را از ری و سپاهان کج می‌کند به طرف هرات و همانجا در بیابان خیمه و خرپشته‌ای می‌زند و بزرگان و نقیبان دور و برش را که از همه به او نزدیک‌تر بودند از طریق طاهر دبیر که آنوقت‌ها طرف اصلی مشورت اوست، صدا می‌زند و نامه عمه بر آن‌ها می‌خواند و نظر می‌پرسد که بروند به فتح سپاهان، یا برگردند به غزنین و تاج و تخت از برادر بگیرند؟

انگار که سپاهان مملکت دیگری است، نه ایالتی از همین میهن خراب شده.

همین جا تا یادم نرفته بنویسم که این عمه ختلی با همه حُره بودنش از قرار معلوم تو‌‌ همان پستو‌ها هوای خودش را داشته. الا قضیه عشق و عاشقیش با غلامی از سلطان محمود به نام نوشتگین خاصه آنطور نمی‌زد از درزهای حرم بیرون که بیهقی جائی در قضیه خیشخانه وقتی از نوشتگین خاصه می‌گوید که در ضمن مشرف یا جاسوس امیر مسعود بوده در بارگاه پدر، به صراحت بنویسد که این نوشتگین خاصه،‌‌ همان کسی است که عمه ختلی سوخته او بود. [۱]

این امیرمسعود عمه‌ای دیگر هم داشت به نام حُره کالجی که قبلاً زن امیر ابولعباس خوارزمشاهی شده بود. فکر می‌‌کنم اگر تا آنوقت توی حرم می‌ماند بین او و حُره ختلی سر نوشتگین خاصه گیس و گیس کشی می‌شد. [۲]

به هرحال بعد از خواندن نامه عمه ختلی که با همه سر پوشیدگیش، دلش همچنان برای جاسوس امیرمسعود می‌شنگیده، شاید هم برای همین می‌خواسته تاج شاهی نصیب این یکی برادر زاده‌اش شود تا او هم این وسط سودی ببرد، لشکریان مسعود از تازیک و ترک گرفته تا عرب و فارس همه فی‌الفور ناچخ‌ها یعنی‌‌ همان تبرزین‌های دسته کوتاه‌شان را برابر امیر مسعود بلند می‌کنند، بعضی هم حتماً پنهانی یا آشکار چماقهای کافرکوبشان را که مخصوص له کردن کله کافر‌ها به خصوص هندی‌های بت‌پرست بیچاره بود، تکان می‌دهند و یک‌صدا فریاد می‌زنند:
- پیش بسوی غزنین و هرات.

و تازیانه بلند می‌کنند برای هی کردن اسب‌هاشان، که خبر می‌رسد از غزنین، حاجب علی قریب، یعنی‌‌ همان که در نامه عمه ختلی، پشت به تخت نشاندن امیر محمد ایستاده بود، این‌بار زده است به خال. و امیر محمد را با اهالی حرمش محبوس کرده است در قلعه کوه‌تیز و منتظر فرمان امیر مسعود است که با وی چه رفتاری پیشه کند.

صفحه بعد:

امیر مسعود سر حاجب‌علی را در هرات زیر آب می‌کند


مارتین شارپ و هنر «پاپ آرت»

$
0
0

با مرگ مارتین شارپ، هنرمند استرالیایی، یکی دیگر از نمادهای هنر دهه شصت میلادی خاموش شد. شارپ هنرمند پاپ آرت، کارتونیست، طراح، ترانه‌نویس و فیلم‌ساز بود. شهرت او از بنیان‌گذاری و مدیریت یک مجله زیرزمینی به نام Oz در سال ۱۹۶۲ آغاز شد. پوسترهای توهمی و طراحی جلد آلبوم خوانندگان و گروه‌های موسیقی نامدار نیز به شهرت او کمک فراوان کرد. ترانه‌نویسی برای گروه موسیقی کرم (Cream) نیز در کارنامه هنری او ثبت شده است. یکی از مشهورترین قطعات این گروه با نام «داستان‌های اولیس شجاع» تصنیف مارتین شارپ است. در این گروه موسیقی راک که در دهه شصت فعال بود هنرمندانی مانند اریک کلاپتون، جینجر بیکر و جک بروس می‌نواختند.

یکی از آثار مارتین شارپ هنرمند پاپ آرت

یکی از آثار مارتین شارپ هنرمند پاپ آرت

مارتین شارپ در سال ۱۹۴۲ در حومه سیدنی در استرالیا به دنیا آمد. در جوانی به «مدرسه ملی هنر» در شرق سیدنی رفت و با یک مجله دانشجویی آغاز به کار کرد. به فاصله اندکی این مدرسه را رها کرد و در رشته معماری در دانشگاه سیدنی نام‌نویسی کرد.

از سال ۱۹۶۲ به همراه دو دوست دیگرش به نام‌های ریچارد نویل و ریچارد والش، انتشار مجله زیرزمینی Oz را آغاز کرد؛ مجله‌ای جنجالی که برای او دردسرهایی هم درست کرد. اشعار هزل و ساختارشکنانه او به همراه عکس روی جلد مجله که او و دوستانش را در حال شاشیدن در چشمه‌ای دیواری نشان‌ می‌داد، کارشان را به دادگاه کشاند. چشمه اثر تام باس، هنرمند و مجسمه‌ساز استرالیایی بود. در دادگاه آن‌ها به زندان و جریمه به دلیل «شناعت و تشویق عموم به شاشیدن در چشمه» محکوم شدند.

مارتین شارپ

مارتین شارپ

به جز این مورد، در کل مجله Oz مجله‌ای نبود که با مذاق محافل رسمی و صاحبان قدرت سازگار باشد. صحبت‌های بی‌پرده از سکس، دست انداختن سیاستمداران و فرهنگ رسمی و بورژوایی، و همچنین تمجید زندگی سرخوشانه و استفاده از مواد مخدر همگی تابوهایی بودند که در دهه شصت میلادی شکسته می‌شد و مجله Oz نیز سهم مهمی در این امر داشت.

پس از دادگاهی شدن اعضای مجله Oz در استرالیا، آن‌ها تصمیم گرفتند برای مدتی به لندن بروند. لندن در آن‌ سال‌ها کعبه بسیاری از هنرمندان پاپ آرت، طراحان و همچنین گروه‌های موسیقی راک بود.

در لندن برخوردی اتفاقی با یک موزیسین در یک میخانه، مسیر او را برای راه یافتن به محافل هنری این شهر راحت کرد. در یک گپ و گفت شبانگاهی، او به موزیسین ناشناس از شعرها و ترانه‌هایی که می‌سرود گفت. پاسخ موزیسین این بود که اتفاقاً او نیز به دنبال چند ترانه خوب برای آهنگ‌های جدیدش می‌گردد. مارتین شارپ از سر لطف یکی دو ترانه خود را به همراه آدرسش در لندن برای آن موزیسین نوشت. دست بر قضا، آن فرد ناشناس کسی نبود جز اریک کلاپتون، نوازنده گیتار، و کسی که اکنون جزو یکی از برترین نوازندگان سبک موسیقی راک در جهان است. همکاری شارپ با کلاپتون به نوشتن این ترانه ختم نشد، بلکه او جلد آلبوم دیزرایلی گیرز Desraeli Gears و چند آلبوم دیگر را هم برای گروه کرم طراحی کرد.

با شهرت یافتن شارپ و مجله‌اش، اینک دیگر زمانی بود که مجله Oz به جز استرالیا در محیط هنری بزرگ‌تری نیز منتشر شود. از این‌رو، مجله دفتری هم در لندن باز کرد و انتشار آن در این شهر ادامه یافت. اما انتشار در لندن هم نتوانست برای آن مصونیت ایجاد کند و در سال ۱۹۷۱ بار دیگر سردبیران آن به خاطر «هرزگی و شناعت» محاکمه شدند.

مجله Oz

مجله Oz

در نیمه‌شبی که سردبیران مجله Oz دستگیر و روانه زندان شدند، جان لنون، خواننده افسانه‌ای بیتل‌ها، ترانه‌ای ساخت با نام «خدا نگهدار Oz باشد»؛ ترانه‌ای در حمایت از اعضای مجله و در حقیقت برای جمع‌آوری پول تا وثیقه لازم برای رهایی آن‌ها از زندان فراهم شود.

مارتین شارپ به واسطه سبک کار وهم‌آلودش نیز مشهور است. پوسترها و طرح‌های او که به طرح‌های سایکدلیک (Psychedelic) نیز مشهورند از رنگ‌ها و الگوهای هذیانی و خلسه‌آور بهره‌ می‌برند. او این سبک را حتی در پروژه بازسازی لونا پارک یا پارک بازی سیدنی نیز به کار گرفت.

یکی دیگر از وسواس‌های هنری مارتین شارپ استفاده مکرر از دستخط فردی الکلی به نام آرتور استیس در کارهایش بود. آرتور استیس عادت داشت در تمام پیاده‌روهای سیدنی کلمه «جاودانگی» را با شکل و طراحی خاصی با گچ روی زمین بنویسد. شارپ این کلمه و نحوه نگارش آن را بارها و بارها در کارهایش تکرار کرد تا این که سرانجام آرتور استیس به مدد آثار هنری مارتین شارپ جزیی جدایی‌ناپذیر از تاریخ رسمی سیدنی شدند.

با آن‌که بسیاری از کارهای او سفارشی بود و برای مقاصد تجاری طراحی می‌شدند اما این باعث نشد تا برخی از آثارش جزو کلاسیک‌های پاپ آرت در سده بیستم نباشد. طرح‌های او برای اعلانات گروه «تئاتر نیمرود» در استرالیا جزو کارهای شاخص اوست. او همچنین جلد آلبوم خوانندگانی مانند باب دیلن و جیمی هندریکس نیز را نیز طراحی کرده است.

مارتین شارپ را یک شمایل‌شکن هنری و متعلق به نسلی از هنرمندانی می‌دانند که زندگی را به سبک بوهمی (Bohemian) یا سرخوش و رها دوست داشتند. او برای مدت‌ها از ماده روان‌گردان ال.اس.دی استفاده می‌کرد و به نیکوتین نیز وابسته بود. سرانجام هم در اول دسامبر ۲۰۱۳ بر اثر انسداد مزمن ریه درگذشت.

در همین زمینه:

مارتین شارپ، هنرمند پاپ‌آرت درگذشت

گالری زمانه:

برخی از آثار مارتین شارپ

سمیرا اسکندرفر: «انسان معاصر از خاکسترش متولد می‌شود»

$
0
0

نمایشگاهی از آثار سمیرا اسکندرفر، هنرمند و فیلمساز ایرانی در گالری آران، در تهران برگزار شد. این نمایشگاه با عنوان «من خودم نیستم» در روز جمعه اول آذر ماه (۲۲ نوامبر) گشایش یافت و تا ۱۸ آذر (۹ دسامبر) هم ادامه داشت.

سمیرا اسکندرفر در نمایشگاه «من خودم نیستم»

سمیرا اسکندرفر در نمایشگاه «من خودم نیستم»

خانم اسکندرفر در ۱۰ سال گذشته بیش از ۱۵ نمایشگاه از آثارش برگزار کرده است. از نمایشگاه‌های پربازتاب او می‌توان به «دلقک‌ها بچه‌دار نمی‌شوند»، «کمپوت لحظه‌ها» و «تابستان خود را چگونه گذراندید» اشاره کرد.

همزمان با پایان نمایشگاه «من خودم نیستم» و به این مناسبت با سمیرا اسکندرفر گفت‌و‌گویی انجام دادیم:

«من خودم نیستم»، گزارش تصویری از نمایشگاه سمیرا اسکندرفر

خانم اسکندرفر، نمایشگاه شما، «من خودم نیستم» در گالری آران به پایان رسید. راضی بودید؟

سمیرا اسکندرفر: «ماسک‌ها برای من مثل مواجه شدن با ناخودآگاه هستند؛ برای حفاظت از خودم شاید. حفاظت آدمی از خودش.»

راستش نه. البته این قضیه کاملاً به خودم برمی‌گردد. عملکرد گالری بسیار خوب بود. گالری آران جز حرفه‌ای‌ترین‌هاست. نمایشگاه، مخاطبان زیادی داشت، به طوریکه‌‌ همان شب افتتاحیه هزار کاتالوگ چاپ‌شده به اتمام رسید. مخاطبان زیادی با کار‌ها ارتباط برقرار کرده بودند و با توجه به صحبت‌هایی که شد متوجه شدم کار‌ها را دوست داشته‌اند.

پس چرا ناراضی هستید؟

همیشه در تمام نمایشگاه‌هایی که تابه حال داشته‌ام، این احساس را تجربه کرده‌ام. یک جور احساس کنده شدن از کار‌ها و دوره‌ای که با آن‌ها از سر گذراندی. این اتفاق به خصوص در نمایشگاه نقاشی اتفاق می‌افتد. چون کار‌ها به فروش می‌رسند و تقریباً بیشتر اوقات آخرین دیدار تابلو‌ها با دیوار گالری‌ است. در حالی‌که برای مثال در مورد فیلم این اتفاق نمی‌افتد. فیلم‌ها زندگی طولانی‌تری دارند ولی زندگی نقاشی اکثر مواقع به دیوار خانه‌ها ختم می‌شود.

پوستر نمایشگاه «من خودم نیستم» یک آدم بی‌چهره را نشان می‌دهد. اغلب زنانی که ما بر پرده آثار شما می‌دیدیم نقاب بر چهره داشتند. نقاب به عنوان پوششی بر بی‌چهرگی این زنان؟

 پوستر نمایشگاه «من خودم نیستم»

پوستر نمایشگاه «من خودم نیستم»

تصویر روی پوستر نمایشگاه را با ماسکی که از روی صورت خودم ساخته بودم تهیه کردم با استیل فریمی از ویدئو «من اینجا هستم» که در همین مجموعه به نمایش درآمد. پیشینه توجه من به ماسک‌ها به سه سال پیش برمی‌گردد. با دیدن ماسک‌های سیاه بر چهره تعدادی مجرم در یک نشریه، احساس کردم فقط این افراد نیستند که می‌خواهند چهره‌شان دیده نشود. به نظرم همه ما به شیوه‌های مختلف تا اندازه‌ای خودمان و شرایطمان را پنهان می‌کنیم که به نظرم طبیعی است. بعد ماسک‌های سیاه به‌تدریج تغییر کردند، چه از لحاظ فرمی و چه از نظر مفهومی. در مجموعه قبلی‌ام، «میکی ماسک» افراد مختلفی از جمله خودم را نقاشی کردم. موضوع هم ماسک‌هایی بود که شرایط بیرونی منجر به ساخته شدنشان می‌شود. اما این‌بار قضیه را شخصی‌تر کردم: دو ماسک از صورت خودم ساختم و در کار‌ها از آنها استفاده کردم و شروع کردم به بازی با آن‌ها. نتیجه چیزی شد که می‌بینید. اینجا شرایط درونی خودآگاه و ناخودآگاه ماست که منجر به ساخته شدن ماسک‌ها می‌شود.

شما از «ما» صحبت می‌کنید، در حالی‌که موضوع فیگورها در آثار شما خودتان هستید.

ماسک داشتن این فیگور‌ها در این مجموعه، ناشی از یک برخورد خیلی ایده‌آلیستی با خودم بود. شاید در اثر زیاد از حد به درون خود نگاه کردن این فکر به وجود آمده باشد. همیشه فکر می‌کنم خیلی خودم هستم. وقتی می‌گویم خودم نیستم، یک جورهایی عجیب و غریب است؛ هم برای خودم و هم برای کسانی که مرا می‌شناسند. اما گاهی وقت‌ها احساس کرده‌ام رفتاری که از من سر زده، یک عکس‌العمل، یا فرض کنید نوعی ماسک بوده. گاهی به این نتیجه می‌رسم که ته این ماجرا شاید غمی وجود دارد. ماسک‌ها برای من مثل مواجه شدن با ناخودآگاه هستند؛ برای حفاظت از خودم شاید. حفاظت آدمی از خودش.

تأملاتی که همراه با آثار مجموعه «من خودم نیستم» منتشر کرده بودید، تک‌گویی درونی یک زن است که واقعاً نمی‌داند خودش هست یا نیست، راضی‌ست یا راضی نیست. آیا این مشکل عمومیت دارد یا شخصی است؟

سمیرا اسکندرفر: «انسان معاصر نمی‌خواهد برایش تصمیم گرفته شود. او از خاکستر خودش متولد می‌شود؛ می‌خواهد خودش باشد و ورای سنت‌ها و قانون‌های ساخته شده زندگی کند.»

از نظر من این تک‌گویی‌ها با وجود آنکه به شدت شخصی به نظر می‌رسند، گفت‌وگوی درونی انسان معاصر هستند و نشان‌دهنده سر گشتگی او؛ سرگشتگی انسان معاصری که نمی‌خواهد برایش تصمیم گرفته شود و دارد از خاکستر خودش متولد می‌شود و کم‌کم با تنهایی خودش آشتی می‌کند؛ بیشتر از هر چیزی می‌خواهد خودش باشد و ورای سنت‌ها و قانون‌های ساخته شده زندگی کند؛ خودش را بشناسد و بر اساس عالی‌ترین مصالح خودش عمل کند. طبعاً او احساس گم‌شدگی خواهد داشت، ولی برای پیدا شدن ابتدا می‌بایست گم شد. قطعاً اشتباه خواهد کرد، ولی در ‌‌نهایت رشد می‌کند. شاید سه قدم به جلو حرکت کرده، دو قدم به عقب. اما درون همین پروسه حرکت کرده. یک‌جانشین نیست؛ تجربه می‌کند و ورای تجربیاتش برای خودش احترام قایل است.

فیلم بلندی هم از شما در موزه ریتبرگ در زوریخ به نمایش درآمده. موضوع این نمایشگاه تأثیرات متقابل هنرمندان در شرق و غرب از یکدیگر است. شما چه تأثیری پذیرفته‌اید از هنر غرب؟

از آنجایی که خودم را شهروند دهکده جهانی می‌دانم، به خودم اجازه یاد گرفتن و تأثیر گرفتن از تمام نقاط این دهکده را داده‌ام. راستش به‌نظرم می‌آید این روز‌ها زندگی انسان‌ها در سراسر دنیا چنان به سطح یکسانی رسیده که آدم‌ها در تمامی نقاط جهان در حال از سر گذراندن تجربیات مشابهی هستند. اما حدس می‌زنم مردم به‌طور عمومی در غرب هنوز چندان علاقه‌مند نیستند که جهان سومی‌ها را به عنوان موجوداتی مشابه خودشان بپذیرند. هنوز دوست دارند تصور کنند ایرانی‌ها با شتر جابه‌جا می‌شوند. دوست دارند به آن‌ها به عنوان موجودات غریبی که زندگی غریبی را از سر می‌گذرانند، از موضع بالا نگاه کنند و عوض کردن چنین نگاهی کاملاً به عهده رسانه‌ها و وسایل ارتباط جمعی‌ست. اینکه برای یک‌بار هم که شده تصمیم بگیرند واقعیت‌ها را منتشر کنند که بیشتر بر اساس مشابهت‌هاست، نه تفاوت‌ها.

به‌رغم شباهت‌هایی که از آن صحبت می‌کنید، نسبت به هنرمندان غرب کنجکاو هستید؟

هنرمندان تاثیرگذار برای من، چه در اینجا و چه خارج از این فضا بیشتر از هر چیز نگاه‌شان، طرز تفکر و زندگی کردنشان جالب بوده. اینکه چطور زندگی کرده‌اند و این زندگی به چه شکلی وارد آثارشان شده است. قطعاً این کنجکاوی همیشه دریچه‌هایی را به روی من باز کرده و چیزهای زیادی به معلومات من اضافه کرده است. هر هنرمند جالبی در هر نقطه از جهان ممکن است برای من جذاب و کنجکاوی‌برانگیز شود و وادارم کند به‌طور متمرکز مطالعه‌اش کنم.

فکر می‌کنید هنرمندان تجسمی ما می‌توانند چه چیزی به هنر غرب اضافه کنند؟

اینکه هنرهای تجسمی ما روی غرب چه تأثیری داشته یا می‌تواند داشته باشد، بحث پیچیده‌ای‌ست. برای تأثیرگذاری در سطح وسیع و در دنیای امروز، قطعاً باید در وهله اول دیده شویم و این دیده شدن نیاز دارد به رسانه‌هایی که صدای ما را رسا کند. اینکه دنیای امروز چقدر تمایل دارد که از موضعی برابر به آثار تجسمی ایرانی نگاه کند، برای من واضح نیست. این تأثیرگذاری به طور قطع و یقین در سینمای ایران اتفاق افتاده. به عنوان مثال تأثیری که سینمای کیارستمی بر روی سینمای جهان گذاشته بسیار وسیع بوده و به هیچ‌وجه قابل انکار نیست. ولی تا زمانی که ارائه هنرهای تجسمی ایران در سطوحی کوچک و وابسته به آکشن‌هاست، به این تأثیرگذاری چندان اعتقاد ندارم. در حالی‌که در بسیاری از آثار ایرانی این استعداد را سراغ دارم. در همین نمایشگاه موزه ریتبرگ مصاحبه‌ای داشتم با یکی از مجلات هنری سوییس. مصاحبه‌کننده معتقد بود، یکی از نکاتی که در آثار مدرن ایرانی ارائه شده در نمایشگاه برایش جالب بوده، دغدغه‌مندی آثار بوده است؛ اینکه آثار به نوعی در حال گفت‌وگو با مخاطب هستند و معتقد بود هنر اروپا در حال حاضر به سمت نوعی انتزاع و بی‌دردی رفته است. انگار که موضوعات تمام شده باشند و حرف زیادی برای گفتن باقی نمانده است. به نظر من این می‌تواند یکی از تأثیراتی باشد که هنر ایران می‌تواند روی غرب بگذارد. ولی برای اینکه این تأثیرگذاری اتفاق بیفتد، ابتدا می‌بایست کار‌ها در مقیاسی وسیع دیده شوند. بدون دیده شدن، تأثیرگذاری محدود خواهد بود، هر چقدر هم که کار‌ها این پتانسیل را داشته باشند. و این دیده شدن احتیاج به سرمایه‌گذاری عظیمی دارد که در وهله اول می‌بایست توسط دولت‌ها انجام بگیرد و بعد متوجه بخش‌های خصوصی می‌شود.

آثار شما یک سویه روایی برجسته هم دارد. دوست دارید بیش از همه نقاش باشید، داستان‌نویس یا فیلم‌ساز؟ این‌ها کجا به هم می‌رسند؟

همیشه اجازه داده‌ام به طرزی غریزی بین مدیوم‌ها حرکت کنم. هر دوره‌ای از زندگی و هر دغدغه‌ای شکل خودش را پیدا می‌کند، همانطور که مدیومی را که برایش درست‌تر باشد انتخاب می‌کند. طی این سال‌ها بین تمامی این شاخه‌ها خیلی نرم حرکت کرده‌ام و از هر کدام توی دیگری چیزی جا گذاشته‌ام. اما تنها جایی که همه علایقم، یعنی تصویر، نوشته و برقراری ارتباط به شکلی مستقیم‌تر به هم رسیده‌اند فیلم‌ها بوده‌اند و از این نظر فیلمسازی همیشه برایم مدیوم عزیزتری بوده و خواهد بود.

در همین زمینه:

«من خودم نیستم»، گزارش تصویری از نمایشگاه سمیرا اسکندرفر

جهان مرزنشینان و تبعیدیان

$
0
0

«هنوز از شب دمی باقی‌ست» عنوان مجموعه داستانی به قلم «حسین رحمت» است. کتابی مشتمل بر یازده داستان کوتاه که به‌تازگی و به همت نشر «اچ ‌اند اس مدیا» در لندن منتشر شده است.

هنوز از شب دمی باقی است، حسین رحمت، اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۲

هنوز از شب دمی باقی است، حسین رحمت، اچ اند اس مدیا، ۱۳۹۲

نام کتاب، وامدار شعری از «نیما یوشیج» با همین جمله‌ی آغازین است و بنا به تأکید نویسنده قرار است از «غم‌های ژرف بی‌پایان» حکایت کند.

داستان‌های مجموعه «هنوز از شب دمی باقی‌ست» نوشته حسین رحمت بیانگر سرگذشت تبعیدیانی است که رویارویی آرمان‌های گذشته‌شان با تنهایی امروزشان نبردی ذهنی برای آن‌ها رقم زده است. آدم‌های تنها و درمانده‌ای که سردرگمی‌شان، رگه‌هایی از جنون به خود گرفته است.

«هنوز از شب دمی باقی‌ست» حدیث غربت و انزوا و مرز و جاده است؛ داستان سرگشتگی آدم‌هایی است که اگرچه حیران و از خود بیگانه‌اند، اما بی‌آرزو نیستند و درست مطابق شعر نیما ته‌‌مانده‌ای از «صبر» و «حوصله» در «دل» دارند. شاید به همین دلیل است که تصویر این «غم‌های ژرف بی‌پایان» به سوی پوچ‌نگاری نرفته است.

داستان‌ها در بستری رئالیستی و با شخصیت‌هایی معمولی روایت می‌شوند و به دغدغه‌هایی می‌پردازند که خواننده کم و بیش با آن‌ها در گیر بوده است، در این میان نویسنده هر چند گاه یک بار اشاره‌هایی دارد به وقایعی که در سه دهه‌ی اخیر در ایران رخ داده‌اند: وقایعی چون اعدام‌های دهه‌ی شصت و جنگ هشت ساله‌ی ایران و عراق – هنگامه‌ای که «عشق مرده بود و جز سخن از جنگ حرف دیگری شنیده نمی‌شد» (گر بفروشم برهنه ماند دوشم)

داستان‌ها با ریتمی پیوسته و ساختاری خطی روایت می‌شوند، به گذشته نقب می‌زنند، در حال شیدایی می‌کنند، آینده را در خیال می‌زیند و در ‌‌نهایت با تعلیق به پایان می‌رسند:

«آن زیر، در یک باغ باستانی که درخت‌هاش از توش و توان افتاده بودند جسد من بود که بی‌حرف پلک خوابانده بود. خبر مرگ مرا عده‌ای که دور و بر جسد جمع بودند از روی چرک‌نویس دست‌نوشته‌ای پاک‌نویس می‌کردند.» (پرده‌های درد)

غالب داستان‌های این مجموعه نقل سرگذشت تبعیدیانی است که رویارویی آرمان‌های گذشته‌شان با تنهایی امروزشان نبردی ذهنی برای آن‌ها رقم زده است. آدم‌های تنها و درمانده‌ای که سردرگمی‌شان، رگه‌هایی از جنون بر خود گرفته است؛ همان‌هایی که یا همانند راوی «جام پی در پی» خود را در جدال کلامی با یک مست «گردن کلفت» عذاب می‌دهد و یا چون قهرمان داستان «زوار» در عطش هم‌صحبتی با یک پیرمرد تنها می‌سوزد:

«از پشت نگاهش می‌کنم، آهسته قدم برمی‌دارد، حین دور شدن، چند باری سر برمی‌گرداند و یک وری نگاهم می‌کند. می‌نوشم و می‌بینم که با هر قدمی که برمی‌دارد تنهایی از ذهن من بیرون می‌رود و قدم او کوتاه‌تر می‌شود.»

از خودبیگانگی شخصیت‌ها در داستان «راه خلوت» به شکلی جسورانه خود را می‌نمایاند، جایی که راوی معلق داستان از شناختن جنسیت خود هم عاجز است و تمایلات سرکوب‌شده‌ی همجنس‌گرایانه‌اش او و همسرش را به سوی همخوابگی با مرد تنومند همسایه می‌کشاند:

«مثل کسی هستی که تب داشته باشد. می‌ترسی که بلند نفس بکشی. نمی‌خواهی که هیجان تو را ببیند انگار در ابتدای یک خواب خیس در مکانی مه گرفته قرار داری.»

نثر حسین رحمت نثری شاعرانه، نوازشگر و پیچیده در معانی استعاری است و با عناوین اصلی و فرعی کتاب کاملاً همخوان است:

«با نگاه در آینه فکر کرد بهتر است زندگی را به هیچ بگیرد و دیگر مثل گردباد پیچ نخورد و نرگس خسته‌ی چشم‌هایش را با صدای ریز گریه‌تر نکند» (نیمه‌ی راه)

با این همه این قلم شاعرانه گاهی تطابقش با زبان شخصیت را از دست می‌دهد و شکلی شعارزده به خود می‌گیرد:

در مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقی‌ست» با جهان مرزنشینان و قومیت‌ها و تبعیدیان آشنا می‌شویم. این مهم‌ترین وجه تمایز این کتاب با کتاب‌های دیگر است.

«… از تریلی پایین آمدم و رو به دشت خاوران زانو زدم و مثل هر بار که به دیدارش رفته‌ام زیر لب گفتم: جمال تو مثل رنگ چشم من در منی دور نیست که شهر به ناله در خواهد آمد. نشانه‌ها پیداست، هنوز صدای سایه‌ات با ماست»» (هنوز از شب دمی باقی‌ست)

اما از سوی دیگر همین نثر ‌گاه به زیبایی با اصطلاحات و گویش‌های زبانی می‌آمیزد:

«زن که از پشت شیشه‌ی پنجره باغ همسایه را نگاه می‌کرد، سر برگرداند و گفت: خنکا راه بیفتیم بهتره؛ بذار تف هوا بشکنه. – مرد گفت: از گچساران رد بشیم گرما می‌شکنه، مگه یادت نیست؟» (نیمه‌ی راه)

شیوه‌ی روایت نویسنده، در داستان‌های «دیار» و «خوب‌چهر» یادآور آثار «علی اشرف درویشیان» است؛ داستان‌هایی که از فقر تحمیل‌شده بر گرده‌ی طبقه‌ی بی‌چیز جامعه – و به خصوص کودکان – سخن می‌گوید و آثار این فقر را در سویه‌های فرهنگی و فکری آنان جست‌و‌جو می‌کند.

اما وجه تمایز این کتاب در نگاه ریزبینانه‌ی حسین رحمت به مرزنشینان و قومیت‌هاست، او در داستان «گر بفروشم برهنه ماند دوشم» از اهوازی می‌گوید که جنگ امانش را بریده است:

«اهواز از ناتوانی و تحقیر بار‌ها لرزید و بمب عینهو ملخ مصری روی سرمان ریخته می‌شد»

و یا از سرزمین اساطیری سیستان روایت می‌کند که از سویی فقر و محرومیت بر گلوی مردمانش چنگ انداخته و از سوی دیگر اتهام‌های امنیتی معلمانش را ساکن زندان اوین کرده است:

«فکر می‌کردم صدای شاهنامه توی دشت و کوه طنین می‌اندازد. از نخ چشم‌های حاضران حس اساطیری که مشتاق دیدنش بودم بیرون می‌زند. گمان داشتم که این حس سالیان درازی‌ست که ته حلقشان گیر کرده است ولی بعد از یک ساعت قدم زدن و پرس و جو کردن نتوانستم رخساره‌ای از رستم برای این هیجان دم غروب که به گشتی کسل‌کننده می‌مانست پیدا کنم.»

«هنوز از شب دمی باقی‌ست» با داستان «عبور» از مرز به پایان می‌رسد، تا این طور نویسنده از این چرخه‌ی سرگردانی و پریشان‌حالی سخن بگوید و با تعمیم آن به گستره‌ی انسان در یک مفهوم کلی، از آدم‌هایی بگوید که چه در وطن و چه در تبعید به جست‌و‌جوی هویت و اصالتی برخاسته‌اند که انگار سال‌هاست از آن دور افتاده‌اند:
«خط مرز بی‌نشانه‌ای را که مرد بلوچ نشانم داده بود به‌یاد می‌آورم و دور می‌شوم»
شناسنامه و تهیه کتاب در سایت اچ اند اس مدیا

در همین زمینه:

هویت چندپاره انسان‌های دورافتاده
نقد داستان «زوار» نوشته حسین رحمت

پا در کفش زنان

$
0
0
 استیو و فونلین از مجموعه «مردان تحت تأثیر» اثر جون اوریانته، عکاس اسپانیایی

استیو و فونلین از مجموعه «مردان تحت تأثیر» اثر جون اوریانته، عکاس اسپانیایی

در زندگی روزانه انسان معاصر، به ویژه در کلانشهر‌های جهان جایگاه و وظایف سنتی زن و مرد، چه در زندگی خانوادگی و چه در زندگی اجتماعی دگرگون شده است.

جون اوریانته، عکاس اسپانیایی در مجموعه‌ای به نام «مردان تحت تأثیر …» سردرگمی مردان در یافتن جایگاهشان در سایه این تحولات را مورد کنکاش قرار می‌دهد.

جون اوریانته در بارسلون زندگی می‌کند و سوژه‌هایش را در اسپانیا و در نیویورک می‌یابد.

صفحه بعد:

خاوی اور آل (لباس سرهمی) گابی را می‌پوشد

«یحیی حسن» و نفرتش از ریاکاری متشرعان

$
0
0

یحیی حسن شاعر فلسطینی‌تبار در دانمارک متولد شده و در یک خانواده عرب پرورش پیدا کرده. مجموعه اشعار او در دانمارک که انتشار یافت، جنجال‌هایی برانگیخت. او در این اشعار نسل پدرانش را به چالش می‌کشد و آنها را به دورویی و تزویر متهم می‌کند.

یحیی حسن، شاعر معترض فلسطینی - دانمارکی

یحیی حسن، شاعر معترض فلسطینی – دانمارکی

مهم‌ترین درونمایه اشعار او کودکی سخت و مشقت‌بار در کنار پدری است خشن و بیکار که اوقات فراغتش را جلوی تلویزیون به تماشای شبکه‌های عرب‌زبان می‌گذراند و نمی‌تواند خودش را با اقتضائات جامعه میزبان همسو کند.

یحیی حسن در اشعارش با واژه‌هایی تند، خشونت خانوادگی را به باد انتقاد می‌گیرد و تنفرش از مذهبی که با آن بزرگ شده را نیز نشان می‌دهد:

«من ازفلاکت تو متنفرم.
از حجابت،
از قرآن تو،
از پیامبران بی‌سوادت،
از والدین و فرزندان زورگو
و از عبادات تو متنفرم.»

کاش مرا به حال خودم وامی‌گذاشتند

روزنامه «پولیتیکن» چاپ دانمارک با یحیی حسن که در آن زمان هنوز یک چهره ناشناخته بود گفت و گویی انجام داد. او که در آن زمان فقط هیجده سال داشت گفت: «من از نسل پدرانم عصبانی هستم»

حسن در اشعارش با زبانی دقیق تابوها را وصف می‌کند و آنها را به چالش می‌کشد. شعرهای او در بحر طویل سروده شده. مثل ترانه های رپ است منتها بدون موسیقی.

و در ادامه افزود: «کاش آنها مرا به حال خودم وامی‌گذاشتند. اما مرا در دانمارک به دنیا آوردند و تمام مدت در گوشم خواندند که دانمارک کشور بدی‌ست.»

این گفت‌و‌گو در دانمارک جنجال‌برانگیز شد و بحث‌های بسیاری پیرامون آن درگرفت. دو هفته پس از این گفت و‌گو بود که مجموعه اشعار حسن انتشار پیدا کرد. اشعار او بسیار شخصی است و با این‌حال روایتگر سرگشتگی‌ها و دوگانگی‌های نسلی از مهاجران جوان است که در کشورهای میزبان در حد فاصل بین دو فرهنگ پرورش پیدا کرده‌اند.

حسن در این اشعار با زبانی دقیق تابوها را وصف می‌کند و آنها را به چالش می‌کشد. شعرهای او در بحر طویل سروده شده. مثل ترانه های رپ است منتها بدون موسیقی.

چاپ و انتشار این شعر‌ها و پخش برنامه‌ای درباره مجموعه شعر یحیی حسن با عنوان «شعر طولانی» که اواخر ماه اکتبر گذشته از تلویزیون دانمارک پخش شد، باعث شد که او بلافاصله بعد از این برنامه ۲۷ پیام تهدید به مرگ دریافت کند.

یحیی حسن در این‌باره به تلویزیون ۲۴ فرانسه گفته است: «من در کشوری بزرگ شدم که در آن آزادی بیان وجود دارد؛ اما از طرفی در محیطی پرورش پیدا کرده‌ام که نمی‌توانستیم عقایدمان را آزادنه بیان کنیم. با این حال من همیشه همان چیزی را گفته‌ام که به آن می‌اندیشم و پیامد‌ها و عواقب آن را هم تحمل می‌کنم.»

تأکید یحیی حسن بر حق آزادی بیان نگرانی نسبت به هرنوع اتفاق غافلگیرکننده‌ای در مورد او را بیشتر کرده، به ویژه بعد از ماجرای ۱۸ نوامبر گذشته که یک مسلمان تندرو در ایستگاه مرکزی قطار در شهر کپنهاگ به او حمله کرد.

در این سوءقصد فرد مهاجم خود را روی یحیی حسن انداخته بود و فریاد می‌زد: «تو مرتدی و سزاوار مرگ هستی.»

اقبال زیانبار یک شاعر برای مسلمانان

ناشر یحیی حسن هفدهم نوامبر گذشته ۱۷ هزار نسخه از کتاب او را منتشر کرد و به بازار کتاب فرستاد. این تیراژ برای اشعار شاعران مدرن تقریباً بی‌سابقه بود ولی اکنون ناشرش با خوشحالی می‌گوید که‌ کمتر از ۵۰۰ نسخه از کتاب او باقی مانده است.

وی می‌گوید: ‌ «یحیی حسن هنرمند جوانی است که یک کتاب جذاب نوشته.»

اما مسلمانان دانمارک نسبت به انتشار این کتاب اعتراض کرده و برخی از آنان خواستار مجازات زندان برای کسی شده‌اند که به گفته آنان به عقاید مذهبی‌شان توهین کرده است.

یحیی حسن آنچه را که احساس می‌کرده، در قالب اشعاری بیان کرده است. بزرگ‌ترین دستاورد او این است که احساسات یک نسل سرگشته را در ۱۵۰ شعر به طور برانگیزاننده‌ای به بیان درآورده

محمد المیمونی، سخنگوی جامعه مسلمانان دانمارک می‌گوید: «پوشش رسانه‌ای این ماجرا و آنچه پلیس برای حفاظت از یحیی حسن انجام می‌دهد خیلی جالب است. مثل این است که اگر هر کس سراغ رسانه‌ها برود و علیه اسلام و مسلمانان حرفی بزند به قهرمان تبدیل می‌شود. این موضوع برای جذب مسلمانان در این کشور خیلی مضر است.»

هفته گذشته از یحیی حسن به دلیل انتشار اشعار نژادپرستانه شکایت شد و مجدداً سروصدای زیادی به پا کرد.

فیروزه بذرافکن، روزنامه‌نگار ایرانی- دانمارکی هم پیش از این مطلبی در وبلاگش در مورد مسلمانان نوشته و گفته بود که مردان مسلمان در همه دنیا به دختران خود تجاوز می‌کنند و آن‌ها را می‌کشند. از او هم به دادگاه شکایت برده بودند. بعد از دو سال دادگاهی در دانمارک خانم بذرافکن را به نژادپرستی محکوم کرد و قرار شد که او یا جریمه نقدی بپردازد یا به زندان برود.

یحیی حسن آنچه را که احساس می‌کرده، در قالب اشعاری بیان کرده است. بزرگ‌ترین دستاورد او این است که احساسات یک نسل سرگشته را در ۱۵۰ شعر به طور برانگیزاننده‌ای به بیان درآورده. طبعاً او هم مانند هر هنرمند و شاعری علاقمند است که اثرش مورد توجه قرار گیرد، اما پیامدهای اقبالی که نصیبش شده تاکنون بسیار سنگین بوده است.

در دانمارک گروهی از منتقدان خواهان آشتی بین همه لایه‌های اجتماعی و همه فرهنگ‌ها هستند. این واقعیتی است که اشعار یحیی حسن در کانون درگیری یک اقلیت مهاجر مسلمان با یک جامعه مدرن جنجال‌برانگیز شده و مورد توجه قرار گرفته است. یحیی حسن این درگیری را به این شکل بیان می‌کند: «در مدرسه اجازه ندارم عربی حرف بزنم. در خانه اجازه ندارم دانمارکی حرف بزنم. اما دوست دختر من فقط یک چیز می‌خواهد: یحیی حسن را.»

لغو هر گونه سانسور؛ خواست کانون نویسندگان ایران

$
0
0

کانون نویسندگان ایران به مناسبت روز مبارزه با سانسور بیانیه‌ای انتشار داد و در این بیانیه خواهان لغو هرگونه سانسور شد.

سالگرد قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، روز مبارزه با سانسور

سالگرد قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، روز مبارزه با سانسور

در آذر ماه ۷۷ محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، دو عضو کانون در جریان قتل‌های زنجیره‌ای جان باختند. کانون نویسندگان سالروز مرگ آنان را «روز مبارزه با سانسور» اعلام کرده است.

پیش از این ۲۰۴ نویسنده نامه‌ای به علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی نوشتند و از او خواستند به سانسور کتاب پایان دهد.

دو تفاوت در بیانیه کانون و نامه ۲۰۴ نویسنده وجود دارد. خطاب کانون به افکار عمومی است، در حالی‌که نامه ۲۰۴ نویسنده، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را مورد خطاب قرار می‌دهد. بیانیه کانون خواستار لغو هر گونه سانسور در جامعه و خواهان آزادی بیان بی‌هیچ حصر و استثنا برای همگان است؛ نامه نویسندگان خواستار لغو مجوز کتاب است.

رادیو زمانه در سالگرد «روز مبارزه با سانسور» با چند تن از نویسندگان، فهیمه فرسایی، بهروز شیدا، فرج سرکوهی و علی اصغر رمضان‌پور گفت‌و‌گویی انجام داد. در این گفت‌و‌گو ساز و کار سانسور و پیامدهای آن به بحث گذاشته می‌شود. همچنین این پرسش در میان می‌آید که آیا اصولاً علی جنتی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی توانایی برداشتن سانسور و گشایش فضای فرهنگی در ایران را دارد؟

هستی و بدن زنانه

$
0
0

shevp01

حوض خیال و اندیشه یک نقاش گاهی می‌تواند محل تلاقی افسون‌گرترین و از سوی دیگر نامتجانس‌ترین جنبه‌های فرهنگ و زندگی ایرانی باشد. زنی برهنه که تصویرش بر انعکاس صحن مسجدی افتاده و کبوترانی که پروازشان به تغزلی‌تر کردن صحنه کمک می‌کند، ناگهان پرده از همسویی معماری ایرانی با اروتیسم بدن انسانی بر‌می‌دارد و آن راز مگو را آشکار می‌کند. «حوض»، یکی از نقاشی‌های مجموعه «هستی» اثر شروین پاشایی، محلی می‌شود برای پیوند و درآمیختن عناصری که زیبایی آن‌‌‌ها در فرهنگ مسلط از یکدیگر دریغ شده است و تاکنون فرصت همنشینی نیافته‌اند.

صفحه بعد:

فضاهای اثیری و رازآلود آثار شروین پاشایی


عکس‌های فوری یک شاعر

$
0
0

حافظ موسوی، با نخستین مجموعه شعرش، «دستی به شیشه‌های مه گرفته دنیا» در سال ۱۳۷۵ نشان داد که شاعر شعرهای آرام با ایماژهای دلنشین و مفاهیم فردی و گا‌ه اجتماعی است.

حافظ موسوی (۱۳۳۳)، شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران

حافظ موسوی (۱۳۳۳)، شاعر و از اعضای کانون نویسندگان ایران

در شعرهای او با زبانی تغزلی و‌‌ گاهی هم روایی شاهد لحظه‌های شخصی و دلتنگی‌هایی هستیم. در مجموعه «عکس‌های فوری» اما او از خودش فاصله گرفته و در بخش نخست این کتاب بیشتر به مضامین اجتماعی می‌پردازد و حتی می‌توان گفت که راوی یک جنبش اجتماعی در مقطع خاصی از تاریخ معاصر ایران است. در بخش دوم «عکس‌های فوری» اما از این رویکرد اجتماعی فاصله می‌گیرد و شعرهایش در حال و هوای اشعار تغزلی شکل می‌گیرند.

حافظ موسوی: «شعرهای من تحت تأثیر دو عامل نوشته شده‌اند: اول اجتماع و سیاست و دوم تجربه‌های شخصی.»

حافظ موسوی درباره رویکردش به اشعار تغزلی و فاصله گرفتنش از مضامین اجتماعی می‌گوید: «باید اعتراف کنم که من اصولاً ذهن تغزلی به معنای اخص کلمه ندارم و سهم شعر عاشقانه در کارهای من خیلی کم است. در کتاب اولم حتی یک شعر عاشقانه نداشتم. در کتاب دوم ، یعنی “سطرهای پنهانی” چند تایی از شعرها تا حدودی رنگ و بوی عاشقانه دارند. در شعرهای “جمهوری”، شلوغ پلوغی و تب و تاب اوضاع اجتماعی در سال‌های دهه ۱۳۷۰ مجال نداده که بیش از یکی دو شعر عاشقانه بنویسم. در کتاب بعدی که همان “زن ، تاریکی ، کلمات” باشد ، تغزل و اروتیسم کمی پررنگ‌تر شده و این روند در کتاب بعدی ادامه یافته و نهایتاً در “عکس‌های فوری”، ظاهراً کمی بیشتر به چشم می‌آید.»

با این تفاصیل می‌توان گفت که شعرهای حافظ موسوی اصولاً در کانون این دوگانگی اتفاق می‌افتد: تنش‌های اجتماعی از یک‌سو و تجربه‌های شخصی از سوی دیگر. چه اتفاقی می‌افتد که گاهی مضمونی بر مضمونی دیگر غلبه پیدا می‌کند؟ موسوی می‌گوید:

«اغلب شعرهای من تحت تأثیر دو عامل نوشته شده‌اند: اول اجتماع و سیاست و دوم تجربه‌های شخصی. در مورد اولی فکر نمی‌کنم نیازی به توضیح باشد، چون تأثیر تحولات سیاسی و اجتماعی سه دهه اخیر، از سرکوب‌های دهه ۱۳۶۰ گرفته تا برآمدن دوباره جنبش‌های سیاسی و مدنیِ غالباً اصلاح‌طلبانه در سال‌های دهه ۱۳۷۰ و تحولات اخیر در خاورمیانه و نهایتاً تجلی نوعی سیاست‌ورزی مدرن در وقایع پس از انتخابات سال ۸۸ در شعرهای من کاملاً آشکار است . اما در مورد دومی موضوع برای خود من کمی پیچیده‌تر است. برداشت من از طبیعت، عشق، زن، اروتیسم، مرگ، دوستی، حقیقت، اخلاق، وفاداری، خیانت و مقوله‌هایی از این دست در طول این بیست و اندی سال گذشته، اگرچه به کندی، اما به هر حال دستخوش تغییراتی شده است. این تغییرات در مجموع گرایش به شعر غنایی را در من تقویت کرده است. البته غنایی نه به معنای عاشقانه که من استعداد چندانی در آن ندارم، بلکه از آن نوعی که مثلاً در شعر شاعر همشهری شما – ترانسترومر – دیده می شود. اما خلاصه کلام این است که من یک شاعر اجتماع‌گرا بوده‌ام و حالا در کتاب “عکس‌های فوری” وجه اجتماعی شعرها کمی آشکارتر به سیاست گرویده است و وجه غنایی آن کمی آشکارتر به اروتیسم و بهتر دیدم که آنها را در دو بخش جداگانه تنظیم کنم.»

«عکس‌های فوری»، مجموعه شعر، حافظ موسوی

«عکس‌های فوری»، مجموعه شعر، حافظ موسوی

مجموعه شعر «عکس‌های فوری» ششمین مجموعه شعری است که از حافظ موسوی منتشر می‌شود. این کتاب به دلیل رویکردش به حوادث پس از انتخابات ۸۸ مجوز انتشار نگرفت تا اینکه سرانجام در ۹۰ صفحه و در استکهلم با عنوان «عکس‌های فوری» منتشر شد.

فردا
خون تو در تمام رسانه‌ها پخش می‌شود
و چشم‌های تو
تیتر تمام روزنامه‌های جهان خواهد شد
اینجا تهران است؛ خیابان امیرآباد
و این ندا
ندای نوشکفته‌ آزادی ست
که از گلوی خونین ایران
برآمده است

این شعر را شاعر برای ندا آقاسلطان نوشته و نام شعر نیز «ندا» است.

شعر بعدی برای عیسی سحرخیز نوشته شده و از برخی لحاظ از قلمرو اشعار سیاسی و خطابی در سال‌های دهه ۱۳۴۰ می‌آید:

باید به یاد بیاورم
من انسانم
تکرار می‌کنم (شلاق) تکرار می‌کنم (شلاق)
انسان
شلاق
انسان
شلاق
انسان
من انسانم
باید به یاد بیاورم.

و با این حال در میان چنین سطرهایی گاهی لحظه‌های برانگیزاننده‌ای هم شکل می‌گیرند:

و گم شدیم
گمت کردم
وقتی فروتنانه بر صندلی راحتی دراز کشیده بودی
و مرگ مثل یک جفت دمپایی سفید
زیر صندلی راحتی انتظار می‌کشید

حافظ موسوی: «شعر پدیده‌ای عمیقاً اجتماعی است. رابطه شاعر با اجتماع رابطه‌ای وجودی است.»

حافظ موسوی رابطه شاعر با اجتماع را به شکل یک «رابطه وجودی» درک می‌کند. او می‌گوید:

«شعر پدیده‌ای عمیقاً اجتماعی است. رابطه شاعر با اجتماع رابطه‌ای وجودی است. صدای شعر، صدای فردیت‌یافته جامعه است، وگرنه ارزش این همه بحث نداشت. شور بودن وظیفه نمک نیست، بلکه خاصیت آن است. شعر هم به نظرم همین‌طور است. فکر می‌کنم امروز دیگر نمی‌توانیم مثل اواسط قرن بیستم و با همان اصطلاحات آن زمان، از قبیل هنر متعهد، هنر برای هنر و غیره درباره رابطه هنر با اجتماع سخن بگوییم.»

حافظ موسوی در یکی از اشعار «عکس‌های فوری» تعریفی از شعر به‌دست می‌دهد. این سطرها بیانگر درک اوست از شعر و اهمیت آن در زندگی ما:

شعر، استخوان روح آدمی‌ست
نه کباب می‌شود
نه طناب
باید شکسته شود
در آب چشم بجوشد

بحث شعر ساده و گرایشی که به عنوان ساده‌نویسی از آن نام می‌برند، در پاره‌ای از شعرهای حافظ موسوی خصوصیتی بارز است. شاعر سعی دارد از زبان تفاخرآمیز فاصله بگیرد و به زبان روزمره نزدیک شود.

شعر او در تداخل طنز و واقعیت است که به غایت خواندنی می‌شود؛ آنجا که واقعیت ظاهراً سخت و جانکاه مثل یک شوخی تاریخی است و شاعر ناگهان متوجه این وضعیت می‌شود و تعجب می‌کند از فرصت‌های از دست رفته‌ای که انگار محکوم بوده‌اند به از دست رفتن:

از پانزده‌سالگی به قبل
عقلم نمی‌رسید
از پانزده‌سالگی به بعد
درگیر کارهای مهمی بودم
حالا که رو به شصت‌سالگی‌ام
جرأت نمی‌کنم
خدا کند جهنم نصیب من نشود
بهشت را
به هرحال می‌شود تحمل کرد
با همسایه‌هایی که هیچ‌کدام
خاطره‌ای از عشق ندارند.

حافظ موسوی مدیریت «نشر آهنگ دیگر» را هم به عهده داشت. اما پروانه این نشر را در دولت دهم لغو کردند. حافظ موسوی درباره مشکلات انتشار آثارش در ایران می‌گوید:

«متأسفانه پروانه نشر “آهنگ دیگر” را در دولت قبلی لغو کردند و بدتر از آن اینکه خود مرا هم ممنوع‌القلم کردند. در حال حاضر دو تا از کتاب‌های من با این که تمام حذف و اصلاحات ارشاد را پذیرفته‌ام در ارشاد گیر کرده است. یکی از این دو کتاب گزینه شعرهای من است که قرار بود توسط انتشارات مروارید منتشر شود و هفده ماه پیش به ارشاد تحویل داده شده است و دیگری مجموعه شعری است به نام “مادیان سیاه” که قرار بود نشر ثالث آن را منتشر کند که این یکی پس از اصلاحات و حذفیات – که زیاد هم نبود – گفتند مجوزش صادر شده، اما بعد گفتند گم شده و هنوز هم پیدا نشده. با این حال مأیوس نیستم. به مسئولان فعلی ارشاد برای هر دو مورد، هم آهنگ دیگر، هم کتاب‌های خودم نامه نوشته‌ام. پاسخی که تا امروز گرفته‌ام خیلی مثبت بوده ، بعضی از مسئولان فعلی حتی اظهار تأسف می‌کنند که چرا چنین وضعی برای من و نشر “آهنگ دیگر” پیش آمده. اما از قرار معلوم باید صبر کنیم تا تشریفات اداری و حقوقی برای حل این مشکل انجام شود . غیر از آن دو کتاب، یک مجموعه شعر هم در انتشارات “نگاه” دارم به نام “حالا حکایت هدهدها” و دو مجموعه مقاله که آماده چاپ است ولی فعلاً دست نگه داشته‌ام تا تکلیفم در وزارت ارشاد روشن شود.»

شناسنامه کتاب:

«عکس‌های فوری»، مجموعه شعر، حافظ موسوی، نشر پن پاب، سوئد

دختران چرنوبیل

$
0
0
یکی از مناطق بسیار آلوده پریپیات. کسی اجازه ورود به این محل را ندارد. برای عکس‌برداری از این صحنه استثناء قائل شدند.

یکی از مناطق بسیار آلوده پریپیات. کسی اجازه ورود به این محل را ندارد. برای عکس‌برداری از این صحنه استثناء قائل شدند.

مارک اروین بابی (Marc Erwin Babej)، عکاس آلمانی‌تبار که در نیویورک زندگی می‌کند، مجموعه‌ای تهیه کرده به نام «دختران چرنوبیل». این مجموعه در فوریه ۲۰۱۴ در بسیاری از گالری‌های معتبر جهان غرب به نمایش گذاشته خواهد شد.

بابی در این مجموعه از مانکن‌هایی اوکرائینی در حالت‌های گوناگون عکس گرفته است. در آثار او، جوانی و سرزندگی این دختران با زمین سوخته و آلوده ناکجاآبادی به نام چرنوبیل که در آن نه از زیبایی و نه از زندگی نشانی باقی مانده، در تقابل قرار گرفته است.

صفحه بعد:

نسل تازه‌ای سر برآورده

شش دهه با پرویز کلانتری

$
0
0
شش دهه با پرویز کلانتری

شش دهه با پرویز کلانتری

در سال ۱۳۹۲ و به مناسبت‌های مختلف، از شش دهه فعالیت‌ هنری پرویز کلانتری، نقاش و طراح پیشگام ایرانی، تجلیل می‌شود. در تازه‌ترین رویداد، گالری «ایده» در خیابان کریم‌خان تهران، روز جمعه ۲۹ آذرماه میزبان نشستی به منظور بررسی نقش پرویز کلانتری در هنر معاصر ایران است. در این نشست توکا ملکی و حافظ روحانی دست‌آوردهای هنری این نقاش را مرور می‌کنند. پرویز کلانتری نیز که خود در این نشست حضور دارد، به توضیح روند کاری، چگونگی استفاده از مواد مختلف در تابلوهایش و همچنین نگاه ویژه خود به سنت تصویری و معماری ایران می‌پردازد.

صفحه بعد:

شبانه‌های پرویز کلانتری

زبان باز، زبان بُبریده

$
0
0

باید به‌طور مطلق مدرن بود.
آرتور رمبو

داریوش آشوری در کتاب «زبان باز» به دخالت «پر زور عوامل هم‌ستیز سیاسی و ایدئولوژیک» در چگونگی وضع پیش‌آمده در زبان فارسی اشاره می‌کند، و بر این باور است که این دخالت‌ها در به‌وجود آوردن این دشواری‌ها و تنگنا‌ها در زبان فارسی «اثر تعیین‌کننده داشته است». سپس می‌افزاید زبان فارسی یا زبان ما «آینه‌ای است که بیش از هر عامل دیگر آشوب ذهنی جامعه ایرانی را در برخورد با مدرنیت باز می‌تاباند.»

نسیم خاکسار، داریوش آشوری و محمد رضا نیکفر در دور پنجم گفت‌و‌گوهای زمانه

نسیم خاکسار، داریوش آشوری و محمد رضا نیکفر در دور پنجم گفت‌و‌گوهای زمانه

من گفتارم را درباره سانسور یا پوشیده‌نویسی که چون قید و زنجیری گران بر دست و پای زبان فارسی پیچیده شده است و سایه‌ی خودش را جا به جا روی آن افکنده، بر بیناد همین گفته‌ها می‌گذارم و پیش می‌روم. منظورم هم از زبان فارسی، آثار مکتوب یا نوشتاری ماست در قالب شعر و نثر در صورت‌های گوناگون آن.

حضور این سایه را هم در متن‌های پیشین و کلاسیک می‌توان دید و هم در متن‌های معاصر؛ چه در شعر و چه داستان.

هنگام که در متن‌های کلاسیک ادبیات زبان فارسی، آن‌ها که نگاهی فلسفی و اندیشمندانه به هستی و جهان دارند، سانسور اعمال قدرت کند، توانائی تجزیه و تحلیل امور مورد بحث و بررسی متن کم می‌شود، متن از پرداختن مستقیم به امور تجربی می‌گریزد و به تجرید و کلی‌گوئی و تکرار پناه می‌برد. این مشکل‌ گاه چون دیواری آشکار، برابر کوشش اندیشمندان ما برای رسیدن به حقیقت و بیان آن ایستاده است. برای نمونه در کتاب تمهیدات اثر عین‌القضات که اثری است بسیار جسورانه در برخورد با مفهوم‌های دینی و بازتعریف آن‌ها، بار‌ها می‌شنویم یا می‌خوانیم که: «شرع نمی‌گذارد» یا «غیرت نمی‌گذارد»؛ و سرراست با آوردن شعری از ابوالسعید ابوالخیر نقل درد می‌‌کند که: «کاین شریعت گفت ما بُبریده است.«

بعد که کتاب تمهیدات را با دقت می‌خوانیم، متوجه می‌شویم چگونه زبان یا این «گفت بُبریده» از کارکرد و وظیفه‌ی اصلی خود، آهسته آهسته دور شده است. این دور شدن یا دور افتادن‌ها به‌طور معمول طوری رخ می‌دهد که نویسنده بر آن آگاه نمی‌شود. با اینکه در مصالح کار نویسنده و درجه‌ی احاطه‌ی او بر دانش و متن‌های مهم زمانه‌ی خود هیچ عیب و ایرادی نیست. دو نمونه از نوع نوشتن عین‌القضات می‌آورم که دو گونه زبان به‌طور کامل ناهمخوان با هم و دو نوع روش بیان کردن را نشان بدهم.

عین‌القضات جائی در پایان کتابش با زبانی بسیار دقیق و روشن می‌نویسد: «دریغا علم پایان ندارد و ما به پایان نخواهیم رسیدن. و البته می‌خواهیم بدو در رسیم و نخواهیم رسیدن؛ نه علم داریم نه جهل. نه طلب داریم و نه ترک حاصل داریم و نه بی‌حاصلی. نه مست‌ایم و نه هشیار، نه با خودیم و نه با او. از این سخت‌تر چه محنت باشد.» (عین‌القضات. تمهید دهم، اصل عاشر)

زبانی همانطور که گفتم بسیار دقیق و عالمانه که همین امروز هم بعد از قرن‌ها کاربرد دارد. حالا همین زبان و روش بیان را مقایسه کنید با زبان به‌کار رفته در این عبارت: «شیخ ابوعلی سینا را معذور داری آنجا که گفت “العناصر الاربعه قدیمه” بدین عناصر که قدیم می‌‌خواند، عناصر حقیقی و ارکان بهشت می‌خواهد، نه عناصر کون و فساد ارکان دنیا.»(عین القضات. تمهید هفتم)

آشکار است که چرا در عبارت دومی زبان به این فلاکت دچار شده است. سخن گفتن از قدیمی بودن عناصر چهارگانه آب و خاک و باد و آتش، به زبان خیلی ساده یعنی زدن زیر آب این باور دینی که جهان حادث است و خلق شده از سوی الله، و فکر جسور پیش از بیان شدن متوجه این خطر شده است. پس در پی یافتن راه نجاتی که هم طرف این سینا را بگیرد و هم به قبای شریعت برنخورد بی‌آنکه بخواهد زبان را این وسط قربانی کرده و از آن مرتبه روشن و دقیقی که داشته به وضعیت درآمده، فروکشیده است.

در منطق الطیر عطار هم ما باز جای پای سانسور و پوشیدگی زبان را می‌توانیم ببینیم. عطار در پایان سفر مرغان وقتی می‌خواهد حرف و نظرش را بعد از آن‌همه راه‌های دشوار‌ِ رفتن بیان کند، می‌ترسد مبادا مورد خشم و غضب خدا واقع شود. پس با زبانی تمثیلی و به نقل از جوانمردی که شبلی مرده را در خواب دیده است، می‌آورد که:

چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوانمردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ‌ای نیکبخت؟
گفت چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجر من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم

(منطق الطیر عطار. تصحیح شفیعی کدکنی. ص ۴۴۲ و ۴۴۳)

در این قطعه که آوردم، پرسنده با مرده یا با مردگان دیالوگ دارد تا با زنده‌ها؛ و از آن‌ها پاسخ و راهنمائی می‌خواهد برای طرح نظر و پرسش‌هایش. در واقع عطار منشور سخن گفتن را یا چگونه سخن گفتن را در اینجا از اوی مرده می‌گیرد. برای همین است که حرف و پیام خودش را بعد از آن با عجر و بیچارگی می‌زند. زبونی و عجز و بیچارگی او، آن هم وقتی که باید شاداب باشد از رسیدن به حقیقت و کشف آن، پژمردگی زبان را هم نشان می‌دهد در برابر سانسور. با توجه به بسامد واژه‌های عجر و بیچارگی و اظهار زبونی که در این قطعه پایانی عطار آمده، این قطعه به تنهائی مانفیست غم‌انگیز یک روشنفکر ایرانی است که به حقیقتی دست یافته اما جرأت بیان کردن آن را ندارد.

خالقا بیچاره راهم تو را
همچو موری لنگ در چاهم تو را
من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام
یا کجا‌ام یا کدامم یا که‌ام
بی‌تنی، بی‌دولتی، بی‌حاصلی
بی‌نوائی، بی‌قراری، بی‌دلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهره‌ای از عمر ناپرداخته
هرچه کردم جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته دنیی گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
نه مسلمانم نه کافر مانده‌ام
در میان هردو حیران مانده‌ام
نه مسلمانم نه کافر چون کنم؟
مانده سرگردان و مضطر چون کنم؟
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش خاصل است
گو بیا کو در خور این منزل است

(منطق الطیر عطار. تصحیح شفیعی کدکنی. ص ۴۴۳)

برای نشان دادن این ناتوانی زبان از سانسور و یا اعتراض به آن، از متن‌های کلاسیکمان نمونه‌های بسیاری می‌توان آورد. برای نمونه مولوی می‌نویسد:

رو تُرش کن که همه روتُرشانند اینجا
کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چون که درین کوی همه لنگانند
لته بر پای بپبچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر به روئی
روی خوب ار بنمائی، بخوری زخم قفا

حافظ هم می‌‌گوید:

ما باده زیر خرقه نه امروز می‌کشیم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

به هرحال با این زبان گاهی ببریده و گاهی لنگ و کژ و مژ و دچار سانسور، این اتفاق هم می‌افتد که با همه تلاش و بدعت‌هایی که نویسندگان و شاعران و اندیشمندان ما در عرصه زبان کرده‌اند و شگفتی‌هائی نیز در شعر و نثر پدید آورده‌اند، ما در دوره‌هائی، اگر نگوییم مدام، خودمان را در اندیشه‌ورزی تکرار ‌کنیم.

ما در قرن‌های سوم و چهارم و پنجم بایزید بسطامی، حلاج و ابوالحسن خرقانی را داریم که تقریباً یکدیگر را تکرار می‌کنند. بعد عین‌القضات را داریم و سهروردی و عطار و مولوی را که باز می‌بینیم تکرار حرف و نظر را در کار آن‌ها؛ در چرخیدن فکر دور محور مفهوم عشق و پیر و غیره. یا‌‌ همان طور که حلاج بین آدم و ابلیس، طرح حرف می‌کند، عین‌القضات هم همین کار را می‌کند.

داریوش آشوری هم در کتاب عرفان و رندی در شعر حافظ، از هم‌خوانی و همسرائی حافظ با دو متن می‌گوید و شباهت‌هایشان. البته در این تکرار‌ها، شکاف‌های ذهنی ما پُر می‌شود، و حافظه‌ی ما در طی زمان به هم می‌پیوندد، اما حرف و فکر به دشواری جلو می‌رود.

یکی دیگر از بیماری‌هائی که از سانسور گریبانگیر زبان ما شده است، برداشتی است فرضی و کلی که ما از معنا‌ها و پیام‌های متن داریم. چه معناهای روشن و مستدل در عبارات و چه معناهای تخیلی و تصویری در عبارات شعری. نمونه‌اش برداشت خیلی هاست از شعر «زرد‌ها بی‌خود قرمز نشدند» ار نیما یوشیچ.

نیما در بنیاد یک شاعر ابژکتیو است و در این شعر که می‌آورم یک تصویر بسیار عینی می‌دهد از برآمدن آفتاب و افتادن نور آن بر دیوار:

زرد‌ها بی‌خود قرمز نشدند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی‌خودی بر دیوار

و الی آخر. آن‌وقت خیلی از خواننده‌های ایرانی این فکر را کرده‌اند که این شعر ربط دارد به انقلاب کمونیستی چین، چون آن‌ها زرد پوست‌اند و بعد انقلاب قرمز کردند و از این‌گونه برداشت‌ها که می‌گذرم.

خواننده ما عادت کرده است در یک فضای کلی در زبان فارسی حرکت کند تا در یک فضای واقعی و جزئی‌نگر. در چنین فضائی است که ما در شعر و نثر، جانشینی معنائی کلمات را به جای کلماتی دیگر داریم که به خاطر سانسور و رعایت پوشیده‌نویسی در زبان رخ داده است. نمونه‌ای می‌آورم از آثار ادبی معاصرمان، از شعری از شاملو، که همه‌ی ما با کارهای شگفت‌آفرین او در ادبیات و زبان شعر فارسی آشنائیم. شاملو در شعری می‌نویسد:

یک شاخه در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می‌کشید.

هر واژه این سطر شعری، پیچیده شده در یک پوشیدگی زبانی است که تاریخ طولانی سانسور را پشت سر خودش دارد. در همین جمله‌ی کوتاه، طبیعت در تمامی وجود‌ش از صحنه زندگی پرتاب شده است به بیرون. نه شاخه، ‌شاخه درخت است، نه جنگل آن انبوه درختان وحشی است و نه نور، نور ستاره یا خورشید است و نه فریاد از گلوی انسانی بیرون آمده است. این بزرگ‌ترین بیدادی است که بر زبان و طبیعت و انسان می‌رود. اما منظور عدالت‌خواهانه‌ی شاعر را ما می‌فهمیم، و نیز می‌بینیم ایهام به‌کار رفته در آن را که نه فقط نو نیست بلکه از زاویه کلی‌نگری و تکرار‌‌ همان زبان و ایهام حافظ است در این شعر که قرن‌ها پیش نوشته شده است:

عقاب جور بال گشوده است بر همه شهر
کمان گوشه‌نشینی و تیر آهنی نیست

وقتی شاملو همین را تکرار می‌کند آن هم در زمان ما، این‌‌ همان «بحران و آشوب ذهنی ماست در زبان» که آشوری از آن می‌گوید.

بیرون آمدن از تنگنای زبان خود و سرکشیدن به جهان و زبان‌های بیرون از خود یا به بیان داریوش آشوری در کتابش «برگذشتن از داوری‌های قالبی، درباره زیبائی‌ها و توانائی‌های زبان فارسی» کمک‌کننده به دگرگونی در زبان می‌شود. نمونه‌اش تفاوت زبانی فروغ فرخزاد است در این تکه شعر با آن شعر از شاملو:

من خوشه‌های نارس گندم را
زیر پستانم می‌گیرم و شیر می‌دهم

همه چیز این شعر در جای خودش نشسته است، و در ضمن سرشار است از ایهام‌های مدرن شعری.

یکی از بخش‌های مهم زبان در ادبیات که باید به آن توجه کرد واژه‌های به اصطلاح رکیک است و نقشی که در نو کردن زبان داشته است. به دلیل تنگی وقت می‌گذرم، و حرف را تمام می‌کنم، فقط برای تفریح طبع به زبان حافظ که گفته است:

از پی تفریح طبع و زیور حُسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

نامه‌ای از قائم مقام فراهانی را که خیلی هم کوتاه است می‌خوانم. با این یادآوری که کارهایی نظیر منشات قائم مقام فراهانی آغاز دمیدن آفتاب ادبیات مدرن در تاریخ ادبیات معاصر ماست. پیش از خواندن این متن، این را هم بگویم که کاربرد و وظیفه کلمات به اصطلاح رکیکی که در این متن به‌کار رفته بسیار متفاوت است از نوع کاربرد آن‌ها در شعرهای مولوی و عبید. در اینجا این کلمات پاره‌ای از هستی متن‌اند و در ایجاد فضا و شخصیت‌پردازی در متن نقشی بسیار مهم دارند. قائم مقام در این متن توصیف شبی را می‌کند که دارد به دوستش میرزا اسماعیل نامه می‌نویسد و نوکر او با اینکه خسته است و با ده انگشت کونش را می‌خاراند بالای سرش ایستاده و یکریز حرف می‌زند. با دقت در این متن خواننده متوجه می‌شود چگونه نثر منشیانه و گلستان سعدی‌وار، دارد کم کم دور می‌شود و جای خودش را به زبانی ساده و مستقیم می‌دهد؛ زبانی که راه باز می‌کند به ادبیات داستانی مدرن که دهخدا و جمال‌زاده و هدایت از پیشتازان آن هستند.

نامه قائم مقام فراهانی به دوستی به نام میرزا اسماعیل

برادر مهربان من: این پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش مستان

این زن قحبه ظالم مگر پرده ظلام است که با شفق می‌آید و با فلق نمی‌رود؟ مهمان‌ها را تمام جواب گفتم و خلق روی زمین همه در خواب برفتند، و شب از نیمه گذشت و این نوکرک قرمساق خودم مثل علم یزید برپا ایستاده، گوئی ابریست که از پیش قمر می‌نرود. نه پایش خسته می‌شود و نه زبانش بسته. قرمساق، سلس‌القول دارد، کاش سلس‌البول می‌داشت. در قوه لافظه و قدرت حافظه بی‌مثل و مانند است. فض الله فاه و قرب فناه و کثر غمه و عناه (خدا دهانش را خُرد، نابودیش را نزدیک و رنجش را فراوان کناد)

میرزا اسماعیل جان من: جای شما نه چندان در پیش ما خالی است که به وصف آید و به شرح گنجد.

هر شب و روزی که بی‌تو می‌رود از عمر
هر نفسی می‌رود هزار ندامت

صبح شد و این ظالم کافر خسته نشد، چرا پیش زن لوندش نمی‌خوابد و پیش من دردمند می‌ایستد. من از حضورش حالت احتضار دارم و آن قحبه با حسرت و انتظار؛ به ده انگشت کون همی خارد. والسلام.

(منشات قائم مقام فراهانی. به کوشش سید بدرالدین یغمائی. ص ۱۱۳)

در همین زمینه:

دور پنجم گفت‌وگوهای زمانه: داریوش آشوری و ایده «زبان باز»
ایده «زبانِ باز»: ویدئوی سخنرانی داریوش آشوری

از سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری، دو شاعر ایرانی هیچ نشانی نیست

$
0
0

بیش از دو هفته است که از سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری، دو شاعر ایرانی هیچ نشانی در دست نیست.

سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری،  دو شاعر شناخته شده ایرانی

سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری، دو شاعر شناخته شده ایرانی

بنا به گزارش‌هایی که به رادیو زمانه رسیده است، سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری که هر دو از شاعران شناخته‌شده و نوپرداز ایران هستند، حدوداً اواسط آذر ماه به دادسرا احضار شدند، اما به دادسرا مراجعه نکردند و سپس از یکشنبه ۱۷ آذر ماه به طور مشکوکی ناپدید شده‌اند.

خانواده‌های این دو شاعر از وضع آنها بی‌اطلاع‌اند.

سید مهدی موسوی ۱۵ آذر ۱۳۹۲ در صفحه فیسبوکش نوشته بود: ” امروز صبح، اجازه خروج از کشور به من و فاطمه اختصاری داده نشد و پاسپورت ما نیز ضبط گردید. علت این موضوع را هم طبیعتاً هنوز نمی‌دانیم.”

از آن پس دیگر یادداشتی از سید مهدی موسوی در شبکه‌های اجتماعی منتشر نشده است. آقای موسوی و خانم انتصاری در شبکه‌های اجتماعی حضور بسیار چشمگیری داشتند.

یکی از سایت‌های نزدیک به محافل اطلاعاتی، پیش از این سید مهدی موسوی را به آشنایی و دوستی با شاهین نجفی، برگزاری مهمانی‌های مختلط و برگزاری جلسات ادبی در سطح شهر تهران و در برخی از شهرستان‌ها و “گسترش ابتذال” و “تبلیغات منفی علیه جمهوری اسلامی” متهم کرده بود.

سایت “کلمه” هم در این میان  گزارش داد که سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری دو شاعر جوان از ۱۶ آذر ماه توسط اطلاعات سپاه بازداشت شده‌اند.

سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری به گزارش “کلمه” تحت فشار بازجویان اطلاعات سپاه هستند و در شرایط نامساعدی در بند ۲-الف سپاه به سر می‌برند. بازجویان و عوامل سایبری اطلاعات سپاه هم اکنون صفحات این دو شاعر جوان را در شبکه‌های اجتماعی در اختیار دارند.

سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری اعلام کرده بودند که در انتخابات ریاست جمهوری به حسن روحانی رأی می‌دهند.

از سید مهدی موسوی به عنوان آورنده سبک “غزل پست‌مدرن” در ایران یاد می‌کنند. رادیو زمانه در سال ۱۳۸۹ به مناسبت انتشار مجموعه‌ای از اشعار سید مهدی موسوی با نام “پرنده نه کوچولو بود، نه پرنده” گفت‌و‌گویی با او انجام داد. سید مهدی موسوی در این گفت‌گو گفت: “شعر من به آته‌ایسم نمی‌انجامد بلکه راوی شعرهای من گاهی خدای مرسوم در جامعه را به نقد می‌کشد. هیچ ایدئولوژی یا تفکری قانعش نمی‌کند. اگر با بودنش مشکل دارد با نبودنش بیشتر به بن بست می‌رسد.”

غزل پست‌مدرن در ایران طرفداران زیادی دارد و اشعار سید مهدی موسوی و فاطمه اختصاری در شبکه‌های اجتماعی خوانندگان پرشماری یافته است.

آخرین مجموعه شعری که از فاطمه اختصاری مجوز نشر پیدا کرد، “بحث‌های فمینیستی قبل از پختن سیب‌زمینی” نام دارد. این کتاب از کتابفروشی‌ها و از نمایشگاه کتاب تهران جمع شد.

خانم اختصاری در گفت‌و‌گو با رادیو زمانه گفته بود: ” من در شعر‌هایم از اتفاق‌ها و اندیشه‌های شخصی‌ام الهام می‌گیرم اما شعر من دفتر خاطرات شخصی من نیست. با این‌حال انکار نمی‌کنم که فاطمه اختصاری در شعرهای من وجود دارد و نفس می‌کشد.”

مجموعه اشعار “ناگهان” (نشر شانی) و “بوق زدن برای گوسفندها” (نشر جمهوری) از سید مهدی موسوی ممنوع از انتشار تشخیص داده شده است.

ژان روستَن، نقاش چهره‌های پریشان‌حال و تنها، درگذشت

$
0
0

ژان روستَن نقاش چهره‌های تنها و شخصیت‌های پریشان سه‌شنبه شب سوم دی‌ماه (۲۴ دسامبر) در ۸۵ سالگی در پاریس درگذشت.

ژان روستن ۲۰۱۳ – ۱۹۲۸

ژان روستن در سال ۱۹۲۸ در مونتینیه لمتز واقع در منطقه موزل فرانسه به‌دنیا آمد.

در آغاز جنگ جهانی دوم، در سال ۱۹۳۹، خانواده وی به شهر پواتیه در شرق فرانسه نقل مکان کرد. در آن‌جا بود که روستن به نوازندگی ویولن روی آورد و همزمان به مدرسه هنرهای زیبا رفت و نقاشی و موسیقی را تا پایان زندگی دنبال کرد.

او می‌گفت: “می‌توان با رنگ همان بازی را کرد که با نُت در موسیقی.” روستن تا پایان عمر خود همواره به‌هنگام نقاشی به موسیقی گوش می‌داد.

در سال ۱۹۴۴ ژان روستن به لمتز بازگشت و نخستین تابلوهای خود را خلق کرد.

در سال ۱۹۴۷، هنگامی که ۱۹ سال داشت به پاریس رفت و در مدرسه عالی هنرهای زیبا ثبت نام کرد.

نخستین آثار او فیگوراتیو بودند. روستن در این دوره با آبرنگ بیان شاعرانه‌ای داشت و مناظر پاریس را با احساسی واقعی به روی بوم می‌کشید.

از ۱۹۴۷ به بعد او از نقاشی غیرفیگوراتیو تأثیر گرفت و به آن‌چه بعد “انتزاع تغزلی” نامیده شد گروید.

وی از سال ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۹ هر سال نمایشگاهی از آثارش را در گالری “لا رو” پاریس برگزار کرد و آرام آرام رنگ روغن را ترک کرد و به آکریل روی ‌آورد.

در سال ۱۹۷۱ موزه هنرهای مدرن پاریس ۱۵۰ اثر ژان روستن را به‌نمایش گذاشت که این نمایشگاه در شناسایی وی به‌عنوان یکی از هنرمندان مطرح عرصه نقاشی نقش به‌سزایی داشت.

از سال‌های ۷۲-۱۹۷۱ وی به بازبینی آثار خود روی آورد و آرام آرام انسان به مرکز اصلی آثارش تبدیل ‌شد.

آثار ژان روستن را می‌توان به دو دوره عمده تقسیم کرد. دوره نخست نقاشی‌های انتزاعی با رنگ‌های شاد و زنده هستند که خود بعدها آن‌ها را “زیادی زیبا” نامید و دوره بعدی که انسان‌های سودازده و پریشان‌حال با اروتیسیمی خشن در دنیایی تیره و روان‌پریش، موضوع اصلی تابلوهای وی شدند.

در تابلوهای دوره اخیر ژان روستن پرسوناژهای لخت زن و مرد، با اندامی فرسوده، بدون معرفی فضای اطراف آن‌ها، در میان رنگ‌های سرد و نور شدید و با نگاه‌های تهی و بی‌احساس تکرار شده‌اند. اروتیسم نمایش داده شده در این آثار گاه به پورنوگرافی پهلو می‌زند و در بیشتر مواقع نمایشگر خودارضایی و تنهایی انسان است.

در سال ۱۹۹۲ میلادی “بنیاد ژان روستن” در شهر آنتورپن (آنورس) بلژیک تشکیل شد و به معرفی آثار او پرداخت.

آثار ژان روستن به‌ویژه در شمال اروپا با اقبال بسیاری روبه‌رو شد.

رمان جدید فریبا هشترودی به‌زودی در فرانسه منتشر می‌شود

$
0
0

فریبا هشترودی، نویسنده ایرانی ساکن فرانسه، دوازدهمین کتاب خود را در ماه ژانویه به زبان فرانسوی منتشر خواهد کرد.

فریبا هشترودی

به‌گزارش تارنمای فرانسوی “اَکتوئل کولتور”، کتاب تازه فریبا هشترودی تریلر روانی به نام “سرهنگ و طعمه ۴۵۵” است که در روز دوم ژانویه ۲۰۱۴ انتشارات آلبین میشل فرانسه آن را به بازار کتاب عرضه خواهد کرد.

این رمان داستان یک مهندس و سرباز شجاع در ایران است که به سرهنگ وحشت‌زده‌ای تبدیل شده و برای حفظ جان خانواده خود مجبور به ترک ایران می‌شود و در فرانسه زندگی مخفی برمی‌گزیند.

روی جلد “سرهنگ و طعمه ۴۵۵”

از فریبا هشترودی تاکنون ۱۱ کتاب به زبان فرانسوی منتشر شده که آخرین آن‌ها “پرتگاه” اشعار وی با نقاشی‌های آن کوترل است.

تنها کتاب وی که به زبان فارسی هم ترجمه شده “در بازگشتم از ایران” نام دارد که پس از سال‌ها دوری از ایران و دیدار از کشور زادگاهش آن را نوشت.

از جمله کتاب‌های او عبارت‌اند از: “تبعید”، “ایران رودخانه‌های خون”، “زنان ایران”، “امام زمان یک زن است”، “خمینی اکسپرس” و “شیلی، نرودا”.

فریبا هشترودی یکی از سه فرزند پرفسور محسن هشترودی ریاضی‌دان نامدار ایرانی است و پدربزرگ او هم آیت‌الله اسماعیل هشترودی از روحانیان سر‌شناس دوران انقلاب مشروطیت بوده است.

فریبا هشترودی از نوجوانی به فرانسه آمد و از دانشگاه سوربن دکترای باستان‌شناسی گرفت.

او مدتی در دانشگاه کلمبیای سریلانکا تدریس کرد و زمانی نیز به “شورای ملی مقاومت” وابسته به سازمان مجاهدین خلق ایران پیوست اما پس از مدتی از آن جدا شد.

در همین زمینه:
گفت‌و‌گو با فریبا هشترودی درباره کتاب “در بازگشتم از ایران” ـ ایرج ادیب‌زاده
گفت‌و‌گو با فریبا هشترودی درباره‌ کتاب “علی خامنه‌ای یا اشک‌های پروردگار” ـ ایرج ادیب‌زاده


سویه‌های معنایی و تکنیکی در «مای نیم ایز لیلا»

$
0
0

در «مای نیم ایز لیلا» نوشته بیتا ملکوتی، لیلای جوان به توصیه مادر مقتدرش به شیوه «پست سفارشی» به آمریکا می‌رود تا با مرد مسنی زندگی کند، اما به دلایلی که در متن توضیح داده شده است، پس از اتفاق‌هایی با ناصر ازدواج می‌کند که مادر او هم به اتکای یک ازدواج مصلحتی به آمریکا رفته است. لیلا و ناصر صاحب دختری می‌شوند که حالا سیزده سال دارد. ناصر نسبت به زندگی‌اش لاقید است و همین امر موجب می‌شود که لیلا از او دور شود. او به یوسف نزدیک می‌شود که روشنفکری است علاقه‌مند به داستان‌نویسی. تأملی داریم در سویه‌های معنایی و تکنیکی این اثر از وجوه گوناگون:

«مای نیم ایز لیلا»، بیتا ملکوتی، نشر ناکجا

«مای نیم ایز لیلا»، بیتا ملکوتی، نشر ناکجا

منظر روایت

داستان از سه منظر روایت می‌شود: دانای کل، لیلا و یوسف. فصل‌های دو، چهار، شش، هشت، ده و سیزده را لیلا روایت می‌کند و یوسف به روایت فصل‌های اول و هفتم و دوازدهم و شانزدهم می‌پردازد و راوی دانای کل عهده‌دار روایت فصل‌های ۳، ۵، ۹، ۱۱، ۱۴و ۱۶ است. فقط جاهای نادری با همپوشانی روایی سه‌روایی مواجه هستیم، در نتیجه امر تکرار به چشم نمی‌خورد. معمولاً هر راوی هم گذشته دور و هم جزیان حال زندگی را روایت می‌کند، اما فصل‌هایی هم هست که فقط محدوده زمانی خاصی را دربرمی‌گیرد؛ مانند فصل دوم که لیلا ماجرای سیل و خانه‌خرابی خود را برای خواننده نقل می‌کند. یا فصل پنج که دانای کل میانه داستان (جریان حال زندگی) را روایت می‌کند. فصل‌هایی هم هستند که به کلی نقب به گذشته‌اند مانند فصل غمناک و اندوهبار ششم و اعدام برادرش امیرعلی جوان که بد‌ترین دشنامش «گوسفند» بود، که لیلا با شیفتگی درباره‌اش می‌گوید: «گوگوش را بیشتر از گلسرخی و دانسیان دوست داشت.» که زبانش زیر شکنجه نیمه شده بود، که مادر مذهبی‌اش می‌خواست برای توجیه شخص خود اعدام فرزندش را با آیه‌های آسمانی و قوانین زمینی توجیه کند؛ قوانینی که خودش هم از آن سر در نمی‌آورد.

فتح‌الله بی‌نیاز، منتقد

فتح‌الله بی‌نیاز، منتقد

لیلا با نوع راویت خود که گاهی به تک‌گویی درونی شبیه می‌شود، در قالب درد دل با مخاطبی مجعول و مجهول، همه حرف‌هایی را که بر دلش سنگینی می‌کند می‌زند و جنبه‌های دیگر زندگی‌اش را بازگو می‌کند. به همین دلیل در کنار موضوع اصلی داستان که ماجرای آوارگی و نبود جایگاه خاص برای مهاجران است، مسائل اجتماعی و اقتصادی و تا حدی سیاسی هم در شرح مختصر زندگی شخصیت‌های اصلی و فرعی داستان، به شکلی کمرنگ مطرح می‌گردد.

ارزش روایت‌های یوسف در خصلت اعترافی آن است؛ چیزی که در ادبیات ایران زیاد جاری و ساری نیست، چون اصولاً ما ایرانی‌ها به دلیل باورهای مذهبی و تا حدی اجتماعیمان با اعتراف بیگانه‌ایم؛ برخلاف مسیحی‌ها که با مقوله اعتراف مأنوس و محشورند؛ خصوصاً از ابتدای قرن پنجم میلادی که سنت اوگوستین کتاب اعترافاتش را به رشته تحریر درآورد.

عزلت‌گزینی یوسف و نزدیکی‌اش به شخصیتی چون لیلا گویای آن است که در عمل هم از بازی‌های مختلف مرسوم کناره گرفته است؛ به بیان دیگر اعترافاتش صادقانه است.

شخصیت‌ها و فضای داستان

لیلا شخصیت محوری داستان به اتکای پرداخت گذشته‌اش و کنش‌ها و دیالوگ‌هایش، برساخته‌ترین شخصیت روایت است، زنی واقعاً ایرانی، کم‌توقع، سازگار و پر انرژی، زحمتکش که آلامش را در خواندن ترانه‌های ایرانی، حتی ترانه‌های شاد بر زبان می‌آورد. او نه از روی اراده که باطناً نمی‌تواند «غیر ایرانی» شود. از خانه‌های چوبی آمریکا بیزار است و با فرهنگ آن دیار سازگار نشده است.

ناصر آدمی است که با نیرو و اراده عینی و ذهنی خارج از درون خود به این سو و آن رانده می‌شود. سازگاری‌اش با محیط آمریکا هم از همین امر نشأت می‌گیرد. فرزندشان تانیا نه تنها در کیفیت که در ماهیت هم یک غیر ایرانی است. یوسف به اتکای دانش و اطلاعاتش یا دقیق‌تر گفته شود: اراده مبتنی بر آگاهی می‌خواهد اصالت ایرانی‌اش را حفظ کند، اما بیشتر به شخصیت‌های بی‌اراده آثار چخوف و تورگینف، در آثاری چون «دوئل» و «زندگی من» و «پدران و پسران» شبیه است تا نیمه دوم زندگی «لرد جیم» اثر جوزف کنراد. فقط بلد است حرف بزند و خیال ببافد. دیگر کسان داستان شخصیت‌های فرعی‌اند که از جمع آن‌ها چند نفر – امیرعلی برادر لیلا و خانوم، مادر لیلا و کمتر از این دو نفر، پدر لیلا در شکل‌گیری شخصیت اولیه لیلا نقش اساسی ایفا می‌کنند.

پاره‌ای از رمان «مای نیم ایز لیلا» با صدای نویسنده‌اش، بیتا ملکوتی

فضای داستان، خصوصاً جاهایی که لیلا راوی روایت است و بیشتر از سر دلتنگی حرف می‌زند، و کاربرد کلمات و عبارات غم‌انگیز، فضایی خفه و غمناک می‌سازد که با مضمون داستان مطابقت دارد. شخصیت‌های اصلی کتاب افرادی هستند تا حدی دلمرده و تحقیرشده، جز لیلا، آن هم تا حدی، هیچکدام دارای ویژگی‌های مثبت پایدار و قابل ملاحظه نیستند. در عین حال گاهی فضای آرام و بی‌کنشی را شاهد هستیم که خواننده را خیلی درگیر نمی‌کند و تنها به دنبال باز شدن گره وضعیت رابطه کسان داستان است.

تقابل‌های دوگانه

گرچه نیروی غالب، روابط و مناسبات اجتماعی و اقتصادی حاکم، در همسان‌سازی کسان داستان و نیز همسویی اکثر آن‌ها با محیط و اراده جمعی بارز است، اما برجستگی عمده به تقابل‌های دوگانه شخصیت‌ها، خصوصاً لیلا و تا حدی یوسف اختصاص دارد. شاید جایی مانند محفل رفقای انقلابی امیرعلی شاهد این تقابل نباشیم، هر چند ادامه ترانه‌خوانی غیر ارادی لیلا خلاف این را نشان می‌دهد، اما به هر حال چه در مجلس هنرمندان ایرانی مقیم آمریکا و چه در جمع کوچک خانوادگی و محیط کار، تقابل‌های دوگانه سهم عمده‌ای به عهده دارند. ظاهراً و آن طور که ملکوتی می‌نویسد و «واقعیت» قضیه هم هست، تقابل‌های موجود در جمع ایرانیان مقیم آمریکا ادامه‌‌ همان تقابل‌هایی است که در ایران هم بوده و هنوز هم هست؛ مثلاً محفل شادمانی خاله نوری و مادربزرگ مرمر و برخورد خانوم (مادر لیلا) با آن‌ها.

خوانش وجه درونى متن (منظر اندیشه)

مای نیم ایز لیلا، بیتا ملکوتی، نشر ناکجا

مای نیم ایز لیلا، بیتا ملکوتی، نشر ناکجا

در این رمان کوتاه شخصیت‌ها در زمان‌ها و مکان‌های متعدد با رخدادهای متنوع تلاقی می‌کنند. در پس هر رویدادی، موقعیتی فراهم می‌شود و شخصیت‌ها «نگاه» یا به اصطلاح موضع‌گیری خود را در قبال پدیده بیرونی نشان می‌دهند. از مجموعه این نقاط و نکات و نیز تجربه‌های معمولی که چندان هم کنش داستانی تلقی نمی‌شوند، می‌توان به خطوط فکری کسان رمان پی‌برد. ناگفته نباید گذاشت که اگر مورد یوسف را در مواردی خاص استثناء کنیم و البته عدم تفکر او را روی وجوه معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی زندگی نادیده بگیریم، دیگر شخصیت‌ها عموماً «چیزی به نام زندگی فکری» ندارند، یعنی به مسائلی ورای روزمرگی‌ها فکر نمی‌کنند که اندیشه‌شان در متن تنیده شود. فقط در قبال اتفاق‌ها و کنش و سخن کسان دیگر به فکر، آن هم گذارا، واداشته می‌شوند. در نتیجه خواننده به اتکای ژرفا و وسعت اندیشه و تجربه زیسته خود به جهان ذهنی آن‌ها پی می‌برد. برای مثال می‌فهمد که گرچه لیلا با بسیاری از الگوهای آمریکایی کنار آمده است، اما هنوز به مفهوم عام کلمه یک ایرانی است و تعلق خاطرش به ایران که در علاقه‌اش به امیرعلی و یادآوری محله منیریه و رقص مرمرخانم (مادربزرگ) همیشه خنده‌رو، و صدای ضرب خاله نوری و حتی کنش‌های سختگیرانه مادر ترشرو ی مذهبی‌اش نمود پیدا می‌کند، تجلی عینی وابستگی و دلبستگی او به سرزمین مادری است. آواز‌خوانی او، آن هم ترانه‌های مختلف و محبوب ایرانی، استعاره‌ای است که تعلق تام درونی‌اش را به ایران نشان می‌دهد. این استعاره مکمل استعاره کلانی است که نویسنده برای نام رمان انتخاب کرده است: فارسی‌نویسی واژگان انگلیسی و برجستگی بحشیدن به کلمه لیلا.

خوانش وجه درونی متن (منظر روان‌شناختی)

شخصیت‌های روایت، خصوصاً لیلا و یوسف و ناصر بدون ارزیابى روان‌کاوانه، خصلت انتزاعى به خود مى‌گیرند و خواننده نمى‌تواند بین تفکر آن‌ها و رفتار و کردارشان ارتباط لازم را ردگیری کند. لذا سعى مى‌کنم سویه‌هاى تاریک روان‌کاوى شخصیت‌های محوری داستان خصوصاً لیلا را در حدی موجز بیان کنم تا بفهمیم اندوخته روانى و ذخیره روحى او – به مثابه یک انسان عادی و نه فردی فلسفى – از کجا و چه زمانی و به چگونه نشأت گرفته است.

ملکوتی به طور کلی روی گذشته شخصیت‌هایش زیاد تمرکز می‌کند و از این‌رو با فلسفه اگزیستانسیالیسم که بر مبناى روان‌شناسى آن (لودویک بینزوانگر و مدارد باس) شخصیت هر انسانى فقط در «زمان حال» بررسى مى‌شود و گذشته او محوشده تلقى مى‌گردد، فاصله می‌گیرد. با کمی دقت می‌بینم رد پای «فصل مشترک» روانکاوی فروید، یونگ و آدلر و اریک فروم و کارن هورنای بیشتر به چشم می‌خورد- حتی اگر خود نویسنده از این امر به کلی بی‌اطلاع بوده باشد.

البته نویسنده این رویکرد را در مورد شخصیت‌هایی که «در محیط ذوب شده‌اند» به کار نمی‌گیرد. برای نمونه تانیا دختر لیلا و ناصر، سوفی، ملوسک، سیامک و فواد. اصولاً هم ضرورتی به این کار نیست، نه به این دلیل که شماری از آن‌ها در حد نام هستند، بلکه به این علت که می‌بینیم جزئی ار دنیای پیرامون خود شده‌اند. یا آن‌طور که روزگاری آلبر کامو، فرانتس فانون و امه سه زر گفته بودند «کوششی برای جذب عناصر فرهنگی جهان غالب و از خود کردن آن عناصر به خرج نداده بودند بلکه ترجیح داده بودند که توسط مجموعه آن عناصر بلعیده شوند.»

نکته‌ای که در مورد لیلا «اشباع اطلاعات گذشته» تلقی می‌شود، ردیف کردن کسانی است که در حد نام ظاهر می‌شوند و فقط وجهی ناچیز ار کنش و گزینش و برخورد لیلا را بازنمود می‌دهند. در حقیقت همین کسان و خلق و خو و رفتار آنهاست که جهان ذهنی لیلا را شکل می‌دهد و او را به اصطلاح سر پا نگه می‌دارد. از نوجوانی شوهرش، ناصر چیز زیادی نمی‌دانیم، فقط خبر داریم از اینکه پدرش در جنگ کشته شده است و زود به نوجوان‌هایی پیوسته که ول می‌گردند تا بیکار نباشند و مادر برای نجات این موجود بی‌ارتباط با درس و وظیفه خانوادگی تصمیم به یک ازدواج مصلحتی می‌گیرد. ناصر حالا هم‌‌ همان شخصیت پا در هوا و «باری به هر جهت» است که در اوج خوش‌شانسی شده راننده ماشین‌های نیمه‌سنگین و سنگین. جایی در داستان نیست که او را در حال تفکر ببینیم و با همه وجوه جامعه آمریکا کنار می‌آید. در حالی که لیلا حتی دوست ندارد دخترش او را «مام» صدا بزند.

برخوردهای لیلا با ناصر و یوسف با سوفی و بعد‌ها با لیلا، به ویژه به اتکای دیالوگ‌هاشان، نشان می‌دهد که آن‌ها «شخص خود و رابطه‌شان را با دیگران» به پرسش گرفته‌اند و می‌خواهند معنایی به زندگی و مناسبات جدید خود بدهند، چون موقعیت کنونی راضیشان نمی‌کند و احساس باخت و بدبختی عرصه را بر آن‌ها تنگ کرده است.

خوانش وجه بیرونی متن (منظر جامعه‌شناختی)

منظورم از وجه بیرونی همه آن عناصر و وجوهی است که بیرون از شخصیت‌ها قرار می‌گیرند، از مقرارات اجتماعی و قوانین گرفته تا باور‌ها و دین و مذهب و ادبیات عامیانه شفاهی. وقتی نویسنده با بازگشت به گذشته سیما، شمایی از شخصیت‌ها ارائه می‌دهد، هژمونی مناسبات اجتماعی و اخلاقی جامعه ایران را بر آن‌ها شاهدیم، و چون آن‌ها را به مثابه شهروند آمریکا در نظر آوریم می‌بینیم حتی لیلا هم که اصیل‌ترین شخصیت روایت است، ناخوآگاه به تبعیت از الگوهای اخلاقی غالب بر جامعه، پشت پنجره آرایش می‌کند و مانع برهنه ظاهر شدن تانیا در برابر دیدگان همسایه‌ها نمی‌شود، و این نکته، سویه اخلاقی – روانی وجه همراستایی با فرهنگ غالب است؛ چه از سر اجبار باشد و چه مصالحه.

نکته‌ای که نویسنده به طور ضمنی در روایتش می‌آورد، سست بودن روابط عاطفی و علقه‌های نزدیکی و خویشاوندی است. زوج‌ها خیلی ساده از زندگی و خاطرات و وابستگی‌های مشترک دل می‌کنند و سر در پی کسانی می‌گذارند که فقط «چند بار آن‌ها را رؤیت» کرده‌اند و نه بیشتر. نکته دیگر اینکه بیشتر شخصیت‌های داستان در فکر جلوه‌نمایی یا به زبان ساده ادا و اطوار هستند تا کنش و تفکر مبتنی بر پست بیرونی خود. از هنر، از کنش روشنفکری، از مبارزه برای حقوق بشر و حتی نویسندگی چیزی نمی‌بینیم، اما عده پرشماری از کسان داستان می‌خواهند نقش هنرمند و نویسنده و به طور کلی آوانگارد را بازی کنند تا «بهتر و بیشتر» دیده شوند. شاید فقط زن عامی و هنوز ایرانی مانده‌ای چون لیلاست که عنوان هنرمند ندارد، اما از هنر خوانندگی بهره بسیار برده است. یوسف هم کارش به فرجام نمی‌رسد که اگر می‌رسید، هم در انطباق خودش با ادعایش موفق می‌شد و هم متن را تا حدودی در بعضی از بخش‌ها به نوعی از فراداستان (متافیکشن) نزدیک می‌کرد.

بررسى موجز وجوه تکنیکى متن

مهم‌ترین وجه بازی با فرم و شکستن خط زمانی، بهره گیری از شیوه‌های متنوع «انتقال» است، به گونه‌ای که خواننده حس نکند وصله ناجوری وارد روایت شده است. به بیان دیگر گسست‌های زمانی و مکانی باید به تیعیت از ساختار پلات و ساختار داستان، به درون متن (روایت) بخزند. ملکوتی به تقریب همه جا این نکته را رعایت کرده است. در افاده این مدعا می‌توانم به دو نمونه اشاره کنم. در صفحه ۵۳ که تلفن زنگ می‌زند، لیلا به خیال اینکه منصور است، تلفن را برمی‌دارد. همین تصور واهی به او (راوی) این اجازه را می‌دهد که حدود بیست سطر درباره منصور بنویسد و خواننده دچار این ذهنیت نشود که راوی یک پلات فرعی درست کرده است تا خرده‌روایت بی‌دلیلی را وارد متن کند. یا در صفحه ۶۸ (فصل ششم که لیلا گذشته پیش از ازدواج با ناصر را نقل می‌کند) اشاره منطقی به شورت قرمز بهانه‌ای می‌شود برای اینکه این شورت قرمز (یا هر رنگ دیگر را) کسی ندیده؛ حتی آقای جلال صدری که لیلا را به شیوه پست سفارشی به خانه خود آورده بود و خواننده با خواندن حدود چهل سطر به تصویری کلی از ماجرای آمدن لیلا به آمریکا پی می‌برد.

اما جاهای بسیار نادری هم بوده که نویسنده «خلا» را به طور تمام و کمال پُر نکرده است.

برای نمونه، میانه صفحه ۱۳۴ (فصل شانزدهم) که یوسف بدون بهانه روایت یا انگیزه درونی ناگهان – از دید خواننده- به نُه سالگی خود برمی‌گردد.

انتقال (Transition) در اجرای داستان و شکل درونی آن (فرم) و نیز شکل بیرونی آن (ساختار) نقش مهمی ایفا می‌کند: اولاً موجب می‌شود سررشته قصه گم نشود و خواننده نخ تسیح معروف خرده‌روایت را خود پیدا کند، ثانیاً کل متن «بنای درهم‌ریخته‌ای از خرده‌روایت‌های همزمان یا ناهمزمان اما به هر حال پراکنده و بی‌ارتباط با هم» جلوه نکند.
نمی‌دانم متن چند بار بازنویسی شده است، اما به هرحال این توفیق نصیب نویسنده شده است که متن به این مهم نائل آمده است. عدم پرداخت «کنش‌های طبیعی» که کنش داستانی تلقی نمی‌شود مانند تکرار نوشیدن و خوردن و اجتناب از رویکردهای جزئی‌نگرانه موجب شده که به رغم ایجاز منطقی، چیزی حذف نشود. فقط در یک مورد به نظر من کم‌کاری شده است و آن کم و کیف آشنایی و شروع زندگی مشترک لیلا و ناصر است.

تکنیک روایت داستان که مدام از زندگی حال – لیلا و ناصر و یوسف و تانیا – به گذشته و افراد دور مانند سوفی، دانیلا و….. بر می‌گردد، داستان را دچار تعلیق کرده و خواننده را در انتظار بازگشت به نقطه اصلی می‌گذارد.

دعوای دو جناح از شاعران دولتی بر سر زن و زمین و خانه

$
0
0

علیرضا قزوه، مدیر مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری در مراسم بزرگداشت شاعری میان‌مایه به نام خلیل عمرانی گفته بود خانه شاعران وابسته به حزب منحل‌ شده مشارکت است و سالانه مبالغ زیادی از اموال بیت‌المال را خرج می‌کند، فتنه می‌سازد و از بودجه «آنچنانی» برخوردار است. اعضای هیأت مدیره خانه شاعران در نشست خبری که در چهارم دی‌ماه در ساختمان انجمن شاعران در تهران برگزار شد، اعلام کردند که از علیرضا قزوه به دادگاه شکایت می‌برند. ظاهراً دعوا بر سر پول است و «فتنه» ترفند و تهمتی است که در این کمدی دلارته برای ساکت کردن حریف به کار بسته می‌شود به قصد دستیابی به منابع مالی.

نشست خبری گروهی از بازیگران کمدی دلارته بر صحنه «خانه شاعران» [دولتی]

نشست خبری گروهی از بازیگران کمدی دلارته بر صحنه «خانه شاعران» [دولتی]

برای «شهر آرامش» و «مراسم نینوایی» به پول نیاز داریم

علیرضا قزوه می‌گوید حدوداً بیست سال پیش در خانه مشفق کاشانی او و یک نفر دیگر که معلوم نیست کیست اساسنامه «خانه شاعران» را نوشته است با این هدف که برای شاعران انقلاب به‌خصوص آنان که مشکلات مالی دارند، کاری انجام شود. او می‌گوید: «آن وعده‌ها هنوز جامه عمل نپوشیده و خانه شاعران ایران‌ تعلق خاطری به مشکلات شاعران ندارد و در راستای برطرف کردن مشکلات صنفی شاعران گام برنمی‌دارد.»

اساسنامه انجمن شاعران در سال ۱۳۷۸ تصویب شده و شهرداری منطقه ۳ تهران هم خانه‌ای را در اختیار این انجمن قرار داده. اهداف این انجمن مطابق اساسنامه‌اش عبارت است از حمایت و تشویق شاعران ایران، چاپ و نشر آثار برگزیده شاعران و سخنوران، ترجمه و نشر شعر فارسی به سایر زبان‌ها و همچنین ارزش گذاری آثار شاعران به منظور تطبیق با نظام ارزیابی مشاغل فرهنگی و پیشنهاد اعطای نشان‏های هنری.

 علیرضا قزوه، بازیگر نقش اصلی کمدی دلارته: خانه مال من است

علیرضا قزوه، بازیگر نقش اصلی کمدی دلارته: خانه مال من است

مهدی موسوی و فاطمه اختصاری، دو تن از بهترین و پرخواننده‌ترین شاعران ایران از یکشنبه ۱۷ آذر ماه به طور مشکوکی ناپدید شده‌اند و بنا بر برخی گزارش‌ها تحت فشار بازجویان اطلاعات سپاه هستند و در شرایط نامساعدی در بند ۲-الف سپاه به سر می‌برند. در چنین شرایطی که بسیاری از شاعران معاصر ایران یا تن به مهاجرت داده‌اند یا اگر در ایران مانده‌اند، آثارشان مجوز انتشار نمی‌گیرد و اگر در شبکه‌های اجتماعی فعالیت دارند، ممکن است به سرنوشت مهدی موسوی و فاطمه اختصاری دچار شوند، دعوا بر سر بودجه‌های کلان بین دو گروه از شاعران دولتی به اوج رسیده است.

فاطمه راکعی، یکی از اعضای هیأت مدیره خانه شاعران در نشست خبری چهارم دی‌ماه در ساختمان انجمن شاعران اعلام کرد که برای برگزاری بزرگداشت‌ها و جشنواره‌ها و مراسمی مانند شهر آرامش (در ماه رمضان) و شب‌های نینوایی (در محرم) به بودجه نیاز دارند.

در سایت انجمن شاعران ایران اما به هیچیک از این فعالیت‌ها اشاره‌ای نشده. تنها کاری که این انجمن انجام داده است، برگزاری جلسات شعرخوانی در روزهای یکشنبه و برگزاری یک کلاس درباره سبک هندی است.

ادعای مالکیت بر خانه شاعران و دستیابی به منابع مالی آن

علیرضا قزوه می‌گوید وظیفه اصلی خانه شاعران حل کردن مشکلات معیشتی شاعران است. او ادعا می‌کند که در زمانی که حجت‌الاسلام زم ریاست حوزه فرهنگی را به عهده داشته به او تکلیف کرده که خانه شاعران را تصاحب کند و آن را اداره کند. حجت‌الاسلام زم اما بلافاصله این ادعا را تکذیب کرد. او گفت: «من و قزوه کی و کجا اهل بگیر و ببند بودیم که چنین سخنی بینمان ساری شده باشد؟»

فاطمه راکعی، یکی دیگر از بازیگران کمدی دلارته: برای «شهر آرامش» پول می‌خواهم

فاطمه راکعی، یکی دیگر از بازیگران کمدی دلارته: برای «شهر آرامش» پول می‌خواهم

و در ادامه افزود: «دوگانگی و اختلاف خوب نیست و ایجاد انشقاق نکنید، بروید همانجا با هم یکی شوید.»

این دوگانگی در نزاع خانه سینما هم به وجود آمد. دولت دهم خانه سینما را به طرفداری از نهضت سبز متهم کرده بود و دو سالی با این ترفند خانه سینما را در محاق قرار داد. علیرضا قزوه هم به همان ترفند متوسل شده و خانه شاعران را متهم کرده است که در جریان انتخابات سال ۸۸ با سرودن اشعاری از «جریان راه سبز» دفاع کرده است. یکی از راه‌های به دست آوردن منابع مالی نهادهای تحت حمایت دولت، متهم کردن متولیان آن نهادها به فتنه‌گری است و یکی از نشانه‌های فتنه‌گری هم عکس شاعرانی مانند نیما یوشیج و هوشنگ ابتهاج است.

سهیل محمودی، یکی از اعضای هیأت مدیره خانه شاعران در نشست خبری این خانه گفته است علیرضا قزوه با تفکر ما مشکل دارد و با عکس شاعرانی مانند هوشنگ ابتهاج و نیما یوشیج که بر در و دیوار انجمن شاعران نصب شده.

او همچنین گفته است: «کسانی که از بستن خانه شعر خوشحال می‌شوند از بسته شدن خانه سینما هم خوشحال شدند، ولی خانه سینما با سرافرازی اعضایش دوباره باز شد و خانه شعر هم با سرافرازی اعضایش هیچ وقت بسته نخواهد شد.»

زن، زمین و خانه؛ دعوا ناموسی می‌شود

علیرضا قزوه همچنین در مراسم حوزه هنری گفته است «ما شاعر دولتی نیستیم، شاعر دولتی آنهایی هستند که با پول بیت‌المال، خانه‌ها و زن‌هایشان را عوض کرده‌اند. »

ساعد باقری، یکی دیگر از بازیگر کمدی دلارته: این شناسنامه من. من زن گرفتم؟

ساعد باقری، یکی دیگر از بازیگران کمدی دلارته: من زن گرفتم؟

ساعد باقری، سراینده سرود ملی جمهوری اسلامی ایران و مجری سابق برنامه‌های ادبی و مذهبی تلویزیون ایران و یکی دیگر از اعضای هیأت مدیره انجمن شاعران هم پاسخ داد: «به او گفتم من شناسنامه و سند خانه‌ام را می‌آورم ببینم کدامشان را عوض کرده‌ام؟ گفت با تو نبوده‌ام ولی این فرقی نمی‌کند به چه کسی می‌گوید، ایشان باید برای اثبات حرفش سند بیاورد. تک تک اعضای هیأت مدیره از ایشان شکایت دارند و او باید به خاطر توهین و تهمت به این بزرگی پاسخگو باشند.»

علیرضا قزوه هم که از ژرفای این بحران ناموسی وحشت کرده بود، در یادداشتی به خاطر این بخش از سخنانش عذرخواهی کرد.

سهیل محمودی اما با این‌حال گفته است: «فقط آبروی آدم ها نیست که با این حرف‌ها می‌رود، زندگی ها را هم نابود می‌کند. آیا این حرف‌ها باعث نمی‌شود همسران ما به حق بپرسند که ماجرا چیست و کدام‌یک از شماها زن عوض کرده‌اید؟»

ساعد باقری هم ادعا کرد که علیرضا قزوه قصد دارد با به دست آوردن منابع مالی انجمن شاعران مریدپروری کند و از شاعران تحت‌الحمایه‌اش «حق نمک» طلب کند.

یکی دیگر از موارد اختلاف بین دو جناح از شاعران دولتی، زمینی است که شهرداری تهران به انجمن شاعران اهداء کرده. علیرضا قزوه مدعی شده که اعضای هیأت مدیره انجمن این سند را به نام خود زده‌اند.

حاشیه‌ای بر «خوف» شیوا ارسطویی؛ روایتی از یک بیماری فرهنگی

$
0
0

یک – از نمایی باز

Opinion-small2

شیوا ارسطویی بی‌گمان یکی از چهره‌های ادبیات فارسی در سال‌های دهه‌ ۱۳۷۰ است؛ دهه‌ای که می‌خواست سرآغاز نوعی پوست‌اندازیِ ژرف باشد، چه در آثارِ ادبی‌ای که پیش می‌گذاشت و چه در تلقی‌های کلی‌تر در فلسفه‌ی هنر و ادبیات، اما اکنون با فاصله‌ای که از آن برهه گرفته‌ایم حقایق دیگری در چند‌وچون گسستی که در آن دهه رخ داده است برای‌مان مشخص، و فاصله‌ی بینِ ژارگون‌های ژورنالیستیِ آن دهه و حقیقت آثارِ تولیدی‌اش برای‌مان ملموس‌تر شده است.

خوف، شیوا ارسطویی، نشر روزنه

خوف، شیوا ارسطویی، نشر روزنه

بی‌چیزی و فقرِ مطلق در برساختنِ نسبتی معنادار با جامعه، بی‌مسأله‌گی قریب‌به‌اتفاقِ آثارِ منتشره و هرز‌گیِ فراگیرِ سویه‌های محتواییِ آن‌ها، تهی‌بود‌گیِ محصولاتِ ادبیاتِ امروز از محتوایی تاریخی و در یک کلام همه‌ی آن‌چه اکنون سیمایِ کلیِ ادبیاتِ فارسی را می‌سازد و خبر از برقراریِ دورانِ زوال آن می‌دهد و از تشتتی ژرف نسبت به روند طیِ طریقِ تاریخیِ ادبیات مدرن فارسی از مطلعِ پیدایی‌اش تا اواخرِ سال‌های دهه‌ ۱۳۶۰ خبر می‌دهد، همه در سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰ ریشه دارند و گسست فراگیری که بین آثار ادبی و سنت روشنفکری ایران به وجود آمد.

نیمه‌ی دوم سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰ دوره‌ی اضمحلال شکل‌بندی‌های ذهنی‌ای بود که پیش‌تر از سوی سنت روشنفکری ادبیِ مستقلِ ایران پیش نهاده شده و در فعالیت‌های کانون نویسنده‌گان ایران و نیز نشریات مستقلِ ادبی و روشنفکری، در آثارِ طیفی از نویسنده-روشنفکرهای شناخته‌شده و جریان‌سازِ پیش از انقلاب بهمن، پی گرفته می‌شد؛ اصلی‌ترین سویه‌ی شکل‌بندی‌های مذکور در تلقیِ کلی‌ای بود که بر نقشِ هنر و ادبیات در تحولات اجتماعی و مبارزه‌ی رهایی‌بخشِ مردم متمرکز بود و به این ترتیب قرائتی این‌جایی از ادبیات متعهد یا ادبیات به مثابه‌ی مقاومت، بر ذهنیت عام اهالیِ ادبیات سیطره یافته بود.

حسین ایمانیان، نویسنده

حسین ایمانیان، نویسنده

سال‌های دهه‌ی ۱۳۴۰ اوجِ فراگیری فهمی کلی از فلسفه‌ی هنر و کارکرد ادبیات بود تا آن حد که حتی اقلیت ناب‌گرای شعر، قصه و در کل هنرِ مردن، که تلقیِ دیگری از چیستیِ هنر داشتند نیز مجبور می‌شدند از «تعهد» به خود هنر صحبت کنند و «هنرِ انقلابی» را مستقل از طرزِ تفکر و جهان‌نگری انقلابیون یا همان مارکسیست‌ها بدانند؛ و این حرف‌ها چیزی نبود جز مال خود کردن برچسب‌هایی مثلِ «تعهد» و «هنرِ انقلابی» که حاوی ارزش‌هایی فراگیر در فضای عمومیِ جامعه بودند، مصادره به مطلوبِ ارزش‌های تثبیت‌شده‌ی سنت روشنفکری ایرانی به دست همان گرایشی که از سوی نهادهای فرهنگیِ دربارِ پهلوی به شدت حمایت می‌شد و سرمایه‌گذاری کلانی برای ترویجش، مثلاً در برگزاری جشنِ هنرِ شیراز، صورت می‌گرفت. بدنه‌ی اصلیِ ادبیات آن دوران را شاعران و نویسندگانی می‌ساختند که به روشنی و صراحت نقشی سیاسی و اجتماعی برای خویشتنِ خویش و همین‌طور آثاری که خلق می‌کردند قائل بودند و یک‌سره در جبهه‌ی مقاومت و آزادی‌خواهی و عدالت‌جویی قرار می‌گرفتند؛ از جلال آل‌احمد که جدای از قصه‌نویسی نقشی محوری و البته کاریزماتیک در تولید چنان اتمسفری ایفا می‌کرد تا شاملو و ساعدی و براهنی و گلشیری، همه در جبهه‌ی مذکور قلم می‌زدند و چه در قامت یک هنرمند و چه در قامت روزنامه‌نویس، هرگز خود را برکنار از تحولات اجتماعیِ و مبارزه‌ای که در بطنِ جامعه جریان داشت نمی‌دانستند. مهاجرت ابراهیم گلستان و یدالله رؤیایی از مملکت در آن مقطع، استعاره‌ای معنادار از فضای کلیِ حاکم بر ادبیات فارسی و فراتر از آن جریان روشنفکریِ ایران در آن سال‌ها است؛ مهم‌ترین قصه‌نویس و شاعرِ به اصطلاح غیرمتعهد آن سال‌ها غربت‌نشینی را به ماندن در چنان فضایی ترجیح دادند و در قلب اروپا سکنی گزیدند. البته خشک ‌شدن جوهرِ قلم یکی و جان شعریِ آثارِ آتیِ دیگری خود تکمیل‌کننده‌ی حقیقتی‌ست که استعاره‌ی فوق می‌سازد و بررسیِ آن می‌تواند موضوعِ مقاله‌ای دیگر باشد.

آن‌چه توصیفش رفت کم‌وبیش تا سال‌های ابتداییِ سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰برقرار بود و اتمسفرِ کلی‌ای که ادبیاتِ فارسی را ذهنیت می‌بخشید همان بود که پیش‌تر از سوی جریانِ روشنفکری دهه‌های قبل بنیان گذاشته شده بود؛ هرچند که فروپاشیِ بلوک شرق، جنبشِ چپ در سطحِ جهانی را به ورطه‌ی رکود کشانده بود و بخش‌های سیاسی و تشکیلاتیِ جنبشِ چپ ایران نیز به شدت از هم گسسته بود، اما نویسنده‌-روشنفکرهایی که بدان سنت نسب می‌بردند همچنان پیش می‌رفتند و رهبری فضای عمومیِ حاکم بر ادبیات فارسی را در دست داشتند، آن هم در سخت‌ترین شرایطِ زیستی و حرفه‌ای که دامن‌گیرشان بود و هم‌زمان معیشت روزمره و انتشارِ آثارشان را دچارِ مصائبی دشوار ساخته بود.

اگر به رمان‌های شاخصِ دهه‌ی شصت و ابتدای دهه‌ی هفتاد نگاهی بیندازیم، می‌بینیم رشته‌ی مشخصی آن‌ها را به ادبیات روشنفکریِ ایران متصل می‌سازد و هرگز خبری از گسست و تشتتی که بعدتر به وجود آمد نیست.

رمان‌هایی مثلِ «رازهای سرزمین من» و «کلیدر»، همین‌طور آثارِ نویسنده‌های جوان‌تری مثلِ شهرنوش پارسی‌پور و غزاله علیزاده، همگی در نسبتی معنادار با همان سنت نوشته شده‌اند و همگی رمان‌هایی‌اند مسأله‌پرداز و دغدغه‌مند نسبت به امرِ اجتماعی، رمان‌هایی که هم‌زمان روایتگر، فاش‌کننده و منتقد وضعیت حاکم بر جامعه‌ی ایران هستند و به هیچ عنوان ارتباطی با ادبیاتِ منحط و سربه‌هوایی ندارند که بعدتر سربرآورد و مثل قارچ فراگیر شد و ادبیاتِ دیمی حال حاضر را پدید آورد.

در میانه‌های سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰اما چرخشی مهم صورت گرفت که امروز بعد از گذشت سال‌ها از آن مقطع نتیجه‌ی آن چرخش را می‌توان از دست شدن جایگاه اجتماعیِ «نویسنده» دانست و حذف نیمه‌ی روشنفکری فعالیت آن‌هایی که تولیدکننده‌گان آثارِ ادبی و ژورنالیسم پیرامونِ آن اند؛ به تعبیری دیگر، نه‌تنها فیگورِ نویسنده‌-‌روشنفکر به تمامی مضمحل شد و در نسل‌های بعدی هرگز شاهد تولد نویسنده‌هایی نبودیم که کردارشان محتوی نقشی اجتماعی و سیاسی باشد، که بعد از گذشت یک دهه‌ی دیگر اساساً چنان دغدغه‌هایی از آثارِ وطنی رخت بربست و ادبیات فارسی دچارِ نوعی درخودماندگی و سترونیِ وحشتناک و بی‌سابقه شد؛ و این وضعیتی‌ست که هم‌اکنون برقرار است و «خوف» ارسطویی خود خصلت‌نمایی تمام‌قد از تهی‌بودگی و انحطاط فراگیری‌ست که نه فقط در تولیدات ادبی، که در ذهنیت تولیدکنندگان کنونی و بالقوه‌ی ادبیات فارسی سیطره یافته است.

سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰ از یک سو برآمده از کوبیدن بر طبلِ پایان عصرِ چپ‌گرایی بود و از سویی دیگر در بوق دمیدن گفتمان‌های اصلاح‌طلبی از قبیلِ پلورالیسم، لیبرالیسم و فمینیسم، و همه‌ی آن‌چه که از سوی جناحِ به قدرت رسیده‌ی حاکمیت تحت عنوان توسعه‌ی سیاسی از آن صحبت می‌شد.

پروژه‌ای دولتی نیز از سوی جناحِ اصلاح‌طلب طراحی شده بود برای جایگزینی گفتمان‌های غیرمارکسیستی در فضای فرهنگیِ جامعه؛ تأسیسِ مجله‌ی ارغنون برای ترجمه‌ی بحث‌های نظری و اوج‌گیری نهضت تازه‌ی ترجمه در جهت نوسازی و دگرگونیِ ذهنیت عام اهالی فرهنگ، و در لایه‌ای زیرپوستی زدودن همه‌ی میراثی که از جنبشِ مستقلِ روشنفکری ایران باقی بود، همه در بطنِ چنان پروژه‌ای رقم خورد. به این ترتیب چه گفتمانی بی‌خطر از پست‌مدرنیسم برای سیاست‌زدایی از ادبیات و پایان‌بخشیدن به رشته‌ی متصل‌کننده‌ی سنت ادبی و روشنفکریِ دهه‌های پیش؟

‌چنین بود که بخشی از بدنه‌ی حاکمیت در تقسیم کاری نانوشته با مروجان اندیشه‌ی پست‌مدرنیستی دست به کار شدند و گسستِ مذکور در سال‌‌های دهه‌ ۱۳۷۰را موجب شدند؛ گسستی که بخشِ دیگری از حاکمیت نیز به طرزی خشونت‌آمیز به آن می‌پرداخت و قصد داشت با حذف فیزیکی روشنفکران به هدف برسد.

با گشوده شدن فضای مطبوعاتی و تکثرِ تریبون‌های فرهنگی که مستلزمِ ورودِ خیلِ عظیمی از روزنامه‌نگارهای بیگانه با سنتِ روشنفکری و ادبی به مطبوعات بود، زمینه برای حاشیه‌نشینی و به اقلیت بدل شدنِ صداهای مستقلی مهیا شد که به کانون نویسنده‌گان و گفتمانِ مقاومت گرایش داشتند؛ به این ترتیب در ظاهرِ امر اتفاقی فرخنده رخ داد و جوان‌های با استعدادی که پیش‌تر نمی‌توانستند صدایشان را به گوشِ مردم برسانند فرصت یافتند در مطبوعات بدرخشند، اما در حقیقت احزاب اصلاح‌طلب درون حاکمیت توانستند تعدادی از نیروهای پرورش‌یافته‌ی خود را به عنوانِ روزنامه‌نگار و دبیرسرویس و شاعر و قصه‌نویس به خوردِ جامعه دهند.

هستند روزنامه‌نویسان و یاداشت‌نویسانی که در ذیل چنان فرایندی، و با استفاده از فضاها و امکان‌های شبه‌دولتی و حزبی به بدنه‌ی ادبیاتِ فارسی و ژورنالیسمِ پیرامونی‌اش حقنه شده‌اند؛ ایشان همگی یا از نهادهای فرهنگیِ دولتی برخاسته‌اند یا مشخصاً برای به دست گرفتنِ فضای عمومی در حوزه‌ی فرهنگ تربیت شده‌اند و بعدتر، در دوره‌ی اخراجِ اصلاح‌طلبان از دولت کم‌کم به نهادهای خصوصی وارد شدند و بر بنگاه‌های انتشاراتیِ هم‌سو و بازارِ نشر و مناسکِ فرهنگی‌ای مثلِ جایزه‌ها و کارگاه‌ها سیطره پیدا کردند. همه‌ی آن‌چه شرح داده شد را می‌توان سیاست‌زدایی از ادبیاتِ ایران و مضمحل‌سازیِ جریانِ روشنفکری و ادبیِ مستقلِ ایران دانست؛ پروژه‌ای که قریب به دو دهه‌ی پیش آغاز شده و هم‌اکنون توانسته است علاوه بر تولیدِ انبوهی مزخرف و غالب‌کردنِ آن‌ها به عنوانِ شعر و قصه، یکی‌دو نسل از جوان‌های نوقلم را نیز جذب کند و به نوعی ذهنیتِ عامِ دورانی را به فساد و تباهی بکشند.

صفحه بعد:

از نمایی بسته‌تر: تأملی در «خوف»، نوشته شیوا ارسطویی

«بادنماها و شلاق‌ها»؛ داستانخوانی نسیم خاکسار

$
0
0

شهزاده سمرقندی به مناسبت هفتادمین زادروز نسیم خاکسار به دیدار او در شهر اوترخت در هلند رفت و از او دعوت کرد که دو فصل از رمان «بادنماها و شلاق‌ها» را بخواند.

«بادنماها و شلاق‌ها» نوشته نسیم خاکسار به فارسی و هلندی

«بادنماها و شلاق‌ها» نوشته نسیم خاکسار به فارسی و هلندی

«بادنما‌ها و شلاق‌ها» که از آن به عنوان یکی از آثار نمونه نسیم خاکسار یاد کرده‌اند، نخستین بار در سال ۱۹۹۵ انتشار یافت و یک سال بعدش هم به ترجمه یوهان ترهار و میکه استرو به زبان هلندی منتشر شد.

اودیله یانس، منتقد هلندی درباره «بادنماها و شلاق‌ها» می‌نویسد: «در این رمان تکان‌دهنده و هیجان‌انگیز، خاکسار موفق شده است هنر داستان‌سرایی را به بلندی‌های منحصر به فردی هدایت کند.»

در این رمان یاسین که روایتگر داستان هم هست، یک انسان مبارز و تبعیدی است که در مغازه دوستش کرامت، فرش رفو می‌کند و در همان حال، در روایتی متفاوت و با تقطیع‌های زمانی شرح حالی از خودش و اندیشه‌هایش به‌دست می‌دهد. در این میان ما با یادداشت‌ها و گفته‌هایی از نویسنده‌ای به نام ایوان چک هم آشنا می‌شویم.

نسیم خاکسار در فیلمی که می‌بینید، به اهمیت تجربه نویسنده در داستان‌نویسی اشاره می‌کند و از تجربه «تبعید» در مفهوم دوری انسان از وطنش و دیدن جهان سخن می‌گوید.

دو فصل از «بادنماها و شلاق‌ها» با صدای نسیم خاکسار. فیلم و تدوین از شهزاده سمرقندی

آقای خاکسار در این فیلم، پیش از آنکه شروع به داستانخوانی کند، از «بادنما» و «شلاق» به عنوان نشانه‌هایی از دوگانگی زندگی انسان تبعیدی یاد می‌کند: بادنماها بر فراز بام خانه‌های هلند از یک‌سو و «شلاق» به عنوان نشانه‌ای از استبداد و زجر و زندان از سوی دیگر، زندگی روایتگر رمان «بادنماها و شلاق‌ها» را رقم زده است.

یاسین، روایتگر «بادنماها و شلاق‌ها» می‌گوید: «به پایان داستانم فکر می‌کنم. به حضور یا عدم حضور سایه‌ای که مدام دنبالمان می‌کند. از ذهنم می‌گذرد ما هرگز نمی‌توانیم بر شرایط و فضای تبعید پیروز شویم. یا مسلط شویم. تبعید نوعی برهنه کردن ماست در برابر جهانی که با سرعت از ما بیگانه می‌شود.»

در همین زمینه:

نسیم خاکسار: نویسنده اقلیم جنوب؛ نویسنده اقلیم تبعید

نسیم خاکسار: نویسنده اقلیم جنوب؛ نویسنده اقلیم تبعید

$
0
0

جنوب ایران در سال‌های دهه ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ صحنه رویارویی فرهنگ بومی بود با جلوه‌هایی از فرهنگ جهانی. در جنوب ایران شکل‌های بدوی زندگی مثل کپرنشینی در کنار نمودهای شهرنشینی قرار گرفت و ادبیات داستانی ایران را تحت تأثیر قرار داد.

 نسیم خاکسار: نویسنده اقلیم جنوب؛ نویسنده اقلیم تبعید

نسیم خاکسار: نویسنده اقلیم جنوب؛ نویسنده اقلیم تبعید

از خوزستان نویسندگانی برآمده‌اند مانند احمد محمود، ناصر تقوایی، مسعود میناوی، عدنان غریفی و همچنین نسیم خاکسار. «ترس و لرز» نوشته غلامحسین ساعدی به زندگی ساحل‌نشینان جنوب ابعاد رازآمیز می‌دهد.

نسیم خاکسار از التهاب و شرجی جنوب به التهاب سرد و بارانی تبعید درغلتید و در همه حال در اندیشه معناهای متعالی برای زندگی انسان‌ها بود.

«مد و مه» نوشته ابراهیم گلستان حال و هوای اقلیم جنوب را برای همیشه جاودانه کرده است.

«شراب خام» از آثار مرغوب اسماعیل فصیح و همچنین «با شبیرو» از محمود دولت‌آبادی زاییده و برآمده از جنوب ایران است. بسیار پیش از آنکه سخن از جهانی شدن ادبیات و فرهنگ در میان آید، جنوب ایران یک صحنه جهانی برای شاخه‌ای از ادبیات و فرهنگ ایران فراهم آورد.

نسیم خاکسار فرزند آن دوره است؛ برآمده از جنوب پرالتهاب با انسان‌هایی مقاوم که همواره در تلاش‌اند که به زندگی‌شان معنا ببخشند.

جای دندان کوسه

شخصیت‌های داستان‌های خاکسار از همان نخستین مجموعه داستان‌‌هایش، «گیاهک» و «نان و گل» در برابر سختی‌های زندگی مقاوم‌اند. نسیم خاکسار از التهاب و شرجی جنوب به التهاب سرد و بارانی تبعید درغلتید و در همه حال در اندیشه معناهای متعالی برای زندگی انسان‌ها بود. اما در میان درغلتیدن از جنوب به شمال جهان اتفاقی برای او افتاد: نگاه خاکسار در جوانی اگر به بیرون از خودش دوخته شده بود، در تبعید، آرام آرام به درون گرایش پیدا کرد.

حسن عابدینی با نگاه به دو مجموعه «گیاهک» و «نان و گل» درباره شیوه داستان‌نویسی خاکسار می‌نویسد: «تصویرهای در آغاز گنگ او، در سیر پیشرفت ماجرا مفهوم بایسته خود را می‌یابند و در خدمت ایجاد فضا و موقعیت مطلوب قرار می‌گیرند. مضامین بر مبنای انضباطی درونی از منشور ذهن روایتگر داستان بیان می‌شوند تا ابعاد گوناگون رؤیاها، امیدها و ترس‌های مردم را منعکس کنند.»

«گیاهک»، نسیم خاکسار

«گیاهک»، نسیم خاکسار

یکی از مشخصات شخصیت‌های داستان‌های خاکسار تلاش آنها برای دست یافتن به یک جهان آرمانی است. اما در اغلب مواقع، در رویارویی با واقعیت‌ها، ذهن آرمانگرای آنان ویران می‌شود. نسیم خاکسار در این‌باره می‌گوید: «بین جهان آرمانی شخصیت‌های اصلی داستان‌ها و جهان اندیشگی نویسنده و شاعر پیوندهائی هست. نویسنده یا شاعر بعد از مدتی کار و زندگی فکری به نوعی از نگاه و اندیشه به جهان می‌رسد که احساس می‌کند، هم‌حسی و هم‌اندیشگی با آن انس و الفت بیشتری دارد. می‌بیند در این نحوه نگاه به جهان و اندیشه کردن به آن بیشتر خودش است. راحت‌تر می‌نویسد؛ صادق‌تر است با جهان و با خودش.»

صداقت با جهان (و لاجرم با خود روراست بودن)، مهم‌ترین ثمره درغلتیدن از جنوب به شمال جهان در زندگی یک نویسنده تبعیدی است. در داستان «استخوان و دندان‌های ریز و درشت کوسه» (از نخستین داستان‌های نسیم خاکسار در مجموعه «نان و گل») «یاسین» پس از سال‌ها به جنوب برمی‌گردد، بدون آنکه هرگز جای دندان کوسه‌ها روی استخوان‌های خرد‌شده‌اش را از یاد برده باشد.

داستان‌نویسی خاکسار از همان آغاز تا امروز، در گستره دو اقلیم، از جنوب تا شمال جهان، از به یاد آوردن جای دندان کوسه نشان دارد. او در داستان کوتاهی به نام «زاهد» از مجموعه «روشنفکر کوچک» که در سال ۵۷ منتشر شد، می‌نویسد: «وقتی آدم بعضی چیز‌ها را فراموش کند مادرقحبه می‌شود.»

و در ادامه می‌گوید: «ما نسل غمگینی هستم، چون فرصت فکر کردن پیدا کرده بودیم.»

سقوط به دنیایی پرخطر

خاکسار هم مانند نسلی که فرصت اندیشیدن یافته بود، در نخستین تلاش‌هایش در داستان‌نویسی از حقوق زنان بی‌پناه، و کودکان خیابانی و کارگران بی‌چیز سخن می‌گوید. داستان‌های «بین راه»، «دو صدا» و «ماهی مرده» و همچنین داستان کوتاه «نان و گل» از حساسیت نویسنده نسبت به محیط پیرامونش نشان دارد. در این نخستین دوره آفرینش ادبی، نگاه خاکسار یکسر به بیرون از خودش دوخته شده است. انسان‌هایی که او در پیرامونش می‌بیند، به دنیایی پرخطر سقوط می‌کنند، اما هرگز غرورشان را از دست نمی‌دهند. در تبعید هم شخصیت‌های خاکسار که همواره باشفقت، بخشنده، مهربان اما خشمگین‌اند، از آرزوها و خاطراتشان سخن می‌گویند، به افق‌های دور نظر دارند و پرخون و با غرورند. «در بقال خرزویل» و همچنین در «آشغالدانی» کشش و کوشش آنها با محیط از سویه‌های طنزآمیزی هم برخوردار می‌شود. در «بقال خرزویل»، راوی داستان با پیرمرد هلندی همسایه‌اش شطرنج بازی می‌کند، به عمد از او می‌بازد که بتواند به زندگی‌اش ادامه دهد. او در یکی از لحظات پریشان‌حالی‌اش با خود می‌گوید: «دنیای یک تبعیدی، دنیای غریبی است. اول خیال می‌کند خودش است و همین کولباری که به پشت بسته است (…) بعد تا مدتی جست‌و‌جوی جایی برای زیستن. بعد اتاقکی، میزی، چراغی، قلمی، دفتری. چند تایی کتاب. (…) اما بعد، آهسته آهسته شروع می‌شود. می‌بینی خودت – تو – با همان حجم کوچکت تاریخی پشت سر خود داری.»

انسان‌هایی که خاکسار در پیرامونش می‌بیند، به دنیایی پرخطر سقوط می‌کنند، اما هرگز غرورشان را از دست نمی‌دهند. در تبعید هم شخصیت‌های خاکسار همواره باشفقت، بخشنده، مهربان اما خشمگین‌اند.

فاصله‌ای بین اوی تبعیدی و دیگران وجود دارد. این فاصله به گستردگی تاریخی است که پشت سرش جا مانده است. نسیم خاکسار می‌گوید: «غمگینی و اندوه از همین ویران شدن ناشی می‌شود. ویران شدن فکرها و جهان‌هایی که خام و ناپخته در ذهن پرورانده بودیم. گاه این اندوه ناشی از فاصله‌ای است که با دیگران احساس می‌کند.»

و همین فاصله با دیگران است که به داستان‌های خاکسار از بقال خرزویل به بعد ‌ته‌رنگی از خشم و تندخویی می‌بخشد. لحن داستان‌های او به تدریج دگرگون می‌شود. شفقت انسان تبعیدی با سرگشتگی‌ها و کلافه بودن‌های او از چشم‌انداز محقری که فرارویش قرار داده‌اند درمی‌آمیزد و در حد خشم فرازمی‌آید. اما او که نمی‌تواند به خشم‌اش میدان دهد، آن را ناگزیر فرومی‌خورد. چنین است که به ورطه دشنام‌گویی درمی‌غلتد. مثل این است که نویسنده بر آن است زبان تازه‌ای برای به بیان درآوردن همه حقیقت شخصیت‌های دورافتاده‌اش ابداع کند؛ زبانی برهنه اما گویا، بی‌هیچ سانسوری و بی‌هیچ دغدغه فرصت‌طلبانه‌ای که به نشر اثر در ایران نظر داشته باشد و خودش را بخواهد به اعتبار رسمیت‌یافتنی ارزان سانسور کند. با این‌حال خاکسار خوشبینی‌اش را وانمی‌نهد و هرگز از سویه‌های کودکانه و سرخوش شخصیت‌هایش غافل نمی‌ماند. آنها همچنان، به رغم همه دشواری‌ها آرمان‌خواه‌اند. خاکسار می‌گوید: «در تجربه‌ای که داشتم از همین آدم‌هائی که بیشتر داستان‌هایم از زندگی آن‌ها الهام گرفته شده، بیشتر وقت‌ها برمی‌خوردم به جنبه‌های نیک و سالم و نیز کودکانه وجودشان و توی فکر فرومی‌رفتم. نمی‌توانستم این جنبه‌های آشکار در وجود آن‌ها و نیز شادی و سرخوشی‌ام را از دیدن آن حاشا کنم.»

دیدن و دریافتن جنبه‌های نیک و سالم کودکانه انسان‌ها یکی دیگر از ویژگی‌هایی است که داستان‌های خاکسار در گستره دو اقلیم جنوب و تبعید را با یک رشته نامرئی به هم پیوند می‌دهد. او به یک معنا، فقط روایتگر شکست و سرخوردگی‌های انسان آرمان‌خواه ایرانی پس از انقلاب نیست. او نگه‌دارنده و حفظ‌کننده و به یادآورنده جنبه‌های نیک و سالمی است که در انسان‌های آرمان‌خواه، از پی شکست‌ها و دربدری‌هاشان و سقوط به دنیایی پرخطر باقی مانده است.

جدال دندان با طناب

نسیم خاکسار در داستان «دندان و طناب» از داستان‌های دوره جنوب در مجموعه «گیاهک»، برای نخستین بار به مضمون زندان می‌پردازد. در این داستان که از نظرگاهی بسیار هنرمندانه نوشته شده، زندانی‌ها را از دریچه‌ای که در اثر غفلت زندانبان باز مانده تماشا می‌کنیم و از میان نجواهای آنان به جهان آنها راه می‌یابیم. در رمان «دیروزی‌ها» که از مهم‌ترین آثار «ادبیات زندان» به شمار می‌یابد و متأسفانه تجدید چاپ نشده است، با گروهی از زندانیان سیاسی در زندان قصر، در سال‌های دهه ۱۳۵۰ آشنا می‌شویم. خاکسار در این رمان نشان می‌دهد که چگونه انسان در اثر انزوا و در محیط جنینی زندان، شخصیتش دگرگون و از برخی لحاظ مضمحل می‌شود. گروهی از افسران حزب توده که در زندان‌های شاه استحوان ترکانده‌اند، اکنون با رفتارهای کودکانه‌شان نمی‌توانند هم‌نشینی و هم‌نفسی با هم زیر سقف بندها را تاب بیاورند. منیره برادران درباره این رمان می‌گوید: «”دیروزی‌ها” گرچه دریچه‌ای می‌گشاید از بیرون به درون زندان، اما به نگاهی از بیرون بسنده نمی‌کند. خواننده به زندان پرتاب می‌شود و در کنار دربندیان قرار می‌گیرد؛ نگاهی با فاصله اما نه جدا از آن‌ها.»

خاکسار نگه‌دارنده و به یادآورنده جنبه‌های نیک و سالمی است که در انسان‌های آرمان‌خواه، از پی شکست‌ها و دربدری‌هاشان و سقوط به دنیایی پرخطر باقی مانده است.

در «مرائی کافر است» که از آن به عنوان یکی از آثار نمونه نسیم خاکسار یاد کرده‌اند، گروهی از تواب‌ها در زندان جمهوری اسلامی در بند نشسته‌اند و یکدیگر را زیر نظر گرفته‌اند با این امید که بتوانند چیزی برای گزارش به «برادر جمشیدی» بیابند. آنها به ظاهر در هم شکسته‌اند، اما زیر شلاق اتفاق غریبی می‌افتد: راوی داستان، محمد که زیر شلاق توبه کرده و حالا احساس می‌کند سگ شده است، کم کم، باز زیر شلاق هویت خود را بازمی‌یابد. نسیم خاکسار در این داستان قضاوت نمی‌کند و شفقت را وانمی‌نهد. او همچنان در کنار «انسان» ایستاده و مثل این است که می‌خواهد دست او را پیش از سقوط به این ورطه‌های هولناک بگیرد و به یاد او بیاورد که با «دندان» می‌توان به جدال «طناب»‌هایی رفت که به دست و بال او بسته‌اند.

رمان «بر فراز مسند خورشید»، از این منظر، امیدبخش‌ترین اثری است که نسیم خاکسار نوشته است. سلیم که در تبعید، در شهر اوترخت به‌سرمی‌برد، یک زندگی ساده و بی‌دغدغه برای خودش دست و پا کرده است. دوستانی هم دارد، از جمله شیده و شاهرخ که آرزو دارند نمایشی روی صحنه ببرند. در این میان معلوم می‌شود که یکی از شکنجه‌گران ساواک، شخصی به نام اسدی هم در اوترخت زندگی می‌کند. اسدی، سلیم را در سال‌هایی دور شکنجه و آزار داده است. در پایان داستان، شاهرخ و شیده نمایششان را اجرا می‌کنند و سلیم می‌تواند در پایان داستان بر ترسش از اسدی چیره شود، حتی نسبت به او بی‌تفاوت بماند و استعداد سرکوب‌شده‌اش در نقاشی را پرورش دهد و جهان خود را از نو بسازد: یک گام کوچک برای او، گامی بزرگ برای انسان‌های آزاردیده و شکنجه‌شده.

شاید خانه را نیابیم

و با این‌حال همواره از همان نخستین تلاش‌های نسیم خاکسار تا امروز شخصیت‌های او در جست‌و‌جویی مداوم به‌سر می‌برند. جست‌و‌جوی مادر مهربان «جنوب» در نخستین داستان‌های خاکسار به جست‌و‌جوی «خانه» و «سقف» در دنیای تبعیدی‌ها فراز می‌آید.

نسیم خاکسار می‌گوید: «در مجموعه داستان‌های “بقال خرزویل” و “آهوان در برف” و رمان “بادنما‌ها و شلاق‌ها”، شخصیت‌های در تبعیدم از سوئی درگیر با جهانی بودند که به درون آن پرتاب شده بودند و برایشان غریب بود و از سوئی دیگر درگیر با گذشته‌ای که ر‌هایشان نمی‌کرد. آدم‌های من باید از این ورطه‌ها می‌گذشتند. باید برای اندوه جدائی از وطن و اندوه شکست، در خلوت خودشان جوابی پیدا می‌کردند.»

او در «بادنماها و شلاق‌ها» می‌نویسد: «شاید خانه را نیابیم. شاید هم آن را پیدا کنیم در پای درختانی کهنسال که زمانی نهال‌هایی تازه بودند.»

و در ادامه می‌افزاید: «به پایان داستانم فکر می‌کنم. به حضور یا عدم حضور سایه‌ای که مدام دنبالمان می‌کند. از ذهنم می‌گذرد ما هرگز نمی‌توانیم بر شرایط و فضای تبعید پیروز شویم. یا مسلط شویم. تبعید نوعی برهنه کردن ماست در برابر جهانی که با سرعت از ما بیگانه می‌شود.»

یاسین در داستان «استخوان و دندان‌های ریز و درشت کوسه» هم وقتی به خانه بازمی‌گردد، درمی‌یابد که مادر جنوب با او بیگانه شده است، همانطور که مادر جهان، کم‌کم از ما روی برمی‌گرداند و با ما غریبه می‌شود. آیا اکنون ما همه در گستره جهان تبعیدی هستیم؟

نسیم خاکسار به پاسخ می‌گوید: « زندگی همه ما، در تبعید است اگر با فکر و درست به خودمان و در و دیوار و سقفی که احاطه‌مان کرده است نگاه کنیم.»

منابع:

تلاش انسان تبعیدی برای ساختن دنیایی ساده و آرام، گفت‌و‌گوی رادیو زمانه با نسیم خاکسار
مرائی کافر است، منیره برادران، رادیو زمانه
بادنماها و شلاق‌ها، نسیم خاکسار، کتاب چشم‌انداز، ۱۳۷۴
بقال خرزویل، نسیم خاکسار ۱۳۶۷
بر فراز مسند خورشید، نسیم خاکسار، کتاب چشم‌انداز، ۱۳۸۵
دیروزی‌ها، نسیم خاکسار ۱۳۶۶
گیاهک، نسیم خاکسار، شرکت سهامی کتاب‌‌های جیبی، ۱۳۵۸
نان و گل، نسیم خاکسار، جهان کتاب ۱۳۵۸

در همین زمینه:

«بادنماها و شلاق‌ها»؛ داستانخوانی نسیم خاکسار

Viewing all 921 articles
Browse latest View live