Quantcast
Channel: هنر و ادبیات | رادیو زمانه
Viewing all 921 articles
Browse latest View live

وقتی شاعر سکوتش را می‌شکند

$
0
0

شهزاده سمرقندی

الهام ملک‌پور، با وجود این‌که بیش از شش دفتر شعر دارد، اما اولین‌بار است که از شعرهایش صحبت می‌کند و پس از سال‌های دراز سکوت، شعر می‌خواند. الهام ملک‌پور را ایرانیان مقیم اروپا به‌ عنوان جوانی با توانایی محدود بینایی و مدافع پرکار حقوق کودک و اقلیت‌های جنسی می‌شناسند.

الهام ملک‌پور (عکس از زمانه)

الهام ملک‌پور تا حال دفترهای شعر «که جامائیکا هم کشوری ست… »، «چشم مسلح»، «گوشه‌بازی»، «صندلی برای نشستن»، «بستنی» و «کتاب‌خور» را گرداوری کرده است. و یک مجموعه‌ی شعر ترجمه‌شده از سال‌های کاری را هم به زبان انگلیسی آماده‌ی انتشار دارد. او همچنین با اسم مستعار پرند شوشتری دفتر شعر «دستی‌ست که بر گردن یاری بوده است» را به چاپ رسانده است. او اکنون در حال کار بر روی ترجمه‌ و انتشار شماری از شعرها به زبان هلندی است. بااین‌وجود، او تنها دو دفتر شعر خود را به دست چاپ داده و بقیه‌ی دفترهای شعر خود را بین دوستان پخش کرده است.

الهام ملک‌پور چند داستان کوتاه هم نوشته است و می‌گوید که خود را آماده می‌سازد تا در چهل‌سالگی نوشتن اولین رمان خود را شروع کند.
اما اولین‌بار است که الهام ملک‌پور از الهام شاعر با رسانه‌ای گفت‌وگو می‌کند. او در گفت‌وگو با رادیو زمانه دو نمونه از شعرهای خود را خواند و گفت که «الهامی را که شعر می‌گوید می‌شناسد و دوست دارد».

اما چه‌چیز باعث شده است که او تا حال در مورد این الهام شاعر سکوت کرده و از فضای ادبی ایران ناامید شده است؟ الهام به این پرسش‌ها پاسخ می‌دهد.

گفت‌وگو با الهام ملک‌پور را می‌توانید در این‌جا گوش دهید:



زنگی‌های گود قدرت: فرمانروایی جاهلان و لات‌ها در جمهوری اسلامی

$
0
0

مسعود کدخدایی

حضور خشن و بی‌پروای چماقداران و جاهلان و لات‌‌های سازماندهی شده در ارگان‌های اجراییِ حکومت جمهوری اسلامی در سرکوب اعتراض‌های دادخواهانه‌ی اخیر و نیز تظاهرات سال ۸۸ و اعتراض‌های پیش از آن، یک بار دیگر نشان می‌دهد که بررسی افراد و گروه‌های سرکوبگر، و نیز چگونگی سازمان‌یابی آنان بسیار با اهمیّت است. جاهلان و لات‌ها که از آغاز انقلاب بهمن به ترساندن مردم و سوختن کتابفروشی‌ها و گردهمایی‌های فرهنگی و دموکراتیک و ستیز با آزادی زنان پرداختند، در طول چهل سال گذشته به یاری روحانیان در سازمان‌های گوناگونِ بسیج به شکل لباس شخصی، مأمور امر به معروف و نهی از منکر، مدّاح و… دست به سرکوب طبیعی‌ترین و ابتدایی‌ترین خواسته‌های شهروندان زده و آنان را به ستوه آورده‌اند. کوتاه کنم، چهل سال است که آنان به گسترش نفرت و کینه در جامعه پرداخته‌ و مردم کشور را از کوچک و بزرگ تحقیر کرده و بر گلیم فقر نشانده‌اند.

مسعود نقره‌کار، نویسنده

پس باید از آقای نقره‌کار سپاسگزاری کرد که در کتاب “زنگی‌های گود قدرت” به بررسی این گروه‌ها پرداخته و تلاش نموده تا ردّ و ریشه‌‌ی آنان را در تاریخ ایران پیدا کند. او با اهمیّت دادن به بررسی این گروه‌ها، با انتشار کتابش گامی جدّی را در این راستا آغاز کرده است. همینکه کتاب او به چاپ دوم رسیده نشان می‌دهد که دست روی موضوع مهمی گذاشته است.

چیزهای زیادی در باره‌ی لزوم خواندن این کتاب می‌شود گفت و اگر بخواهم آنرا در یک جمله خلاصه کنم، باید بگویم که این کتاب مرجعی است در باره‌ی لات‌ها و اوباش که جایش خالی بود. این کتاب با تصویرها و نام‌نامه‌ای که در پایانش آمده سخن را از شجره و پیشینیانِ جاهلان و لات‌ها، از دورانِ باستانی ایران آغاز کرده و در بیش از پانصد صفحه دگرگونی‌های آنان را در طول تاریخ بررسی می‌کند تا به دوران کنونی می‌رسد.

پس با توجه به نفوذ و قدرت لات‌ها و جاهلان، نه تنها در حکومت جمهوری اسلامی، بلکه در تاریخ ایران، می‌بینیم که آقای نقره‌کار دست روی موضوع بسیار با اهمیّتی گذاشته است. اما چون تا کنون بسیار در باره‌ی این کتاب گفته‌اند، من از تکرارها خودداری می‌کنم. آنچه داخل گیومه (“”) خواهد آمد، بازگفته‌های مستقیم از کتاب است.

بستر فرهنگیِ مناسبِ رشدِ جاهلان و لات‌ها

زنگی‌های گود قدرت، مسعود نقره‌کار

بیشترینِ لات‌ها و جاهلان “از لایه‌های زیرین و تهی‌دست طبقۀ متوسط برخاسته و ساکن محله‌های حول و حوش بازارها و بازارچه‌ها و میادین فروش و توضیع مایحتاج عمومی بوده‌اند… جاهل‌ها و لات‌ها به ندرت از میان حاشیه‌نشین‌های شهری و روستائیان و خوش‌نشینان و دامداران و کشاورزان خرده‌پای مهاجرت کرده به شهرهای بزرگ برخاسته‌اند. در خانواده‌های مرفه نیز افرادی بوده‌اند که به این رفتار و روش و منش گرایش پیدا کرده‌اند، اما استثناء بوده‌اند. ” ص. ۴۳

“جاهل‌ها و لات‌ها نسبت به زن نگاه و دیدگاهی سنتی، مردسالارانه و پدرسالارانه با چاشنی بیشتری از مفاهیم غیرت و ناموس و «عفت و عصمت» داشته‌اند. در این نگاه و دیدگاه زن ارزش محدودی دارد و احترام به وی از زاویه ضعیف پنداشتن اوست. ” ص. ۷۲

“فرهنگ جامعه‌ی ما بستر مناسبی برای پیدائی و رشد جاهل و لات، و پرورش تمایل اینان به سوی قدرت بوده است. جامعه‌ای استبدادزده با ساختار فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی و مذهبی آلوده به تبعیض، زمینه‌ساز گرایش به استبداد و مستبد و شیفته‌ی قدرت شدن است. در کنار مؤلفه‌های مثبت فرهنگی، از جمله عناصر «جوانمردی و پهلوانی و عیاری»، گرایش به تقدس خشونت، قهرمان‌پروری، خودخواهی، خودمداری و خودبرتربینیِ بدخیم، نظم‌ناپذیری، قلدرمآبی، فرهنگ مذکر و مردسالارانه زمینه را برای پیدایی و رشد فرهنگ جاهل مسلکی و لات‌منشی مهیا کرده است. این نوع از فرهنگ نه فقط در قدرت سیاسی و دینی، بلکه در میان اپوزیسیون قدرت سیاسی و دینی، و در کلِ مناسبات اجتماعی حضور داشته و دارد. در چنین ساختار فرهنگی خشونت آفرین و نابردبار، استفاده از زورِ بازو و سلاح و کاربرد انواع خشونت‌ها برای گرفتن حق توجیه‌پذیر می‌شود و در نتیجه، پیدایش و تداوم حیات پدیده‌ی جاهل و لات امری بدیهی می‌شود. ” ص. ۶۸

آقای نقره‌کار در بخش چهارم کتاب پس از اشاره‌ای به پیشینه‌ی تاریخی جاهلان و لات‌ها به بهره‌وری شاه اسماعیل صفوی از آنان اشاره‌ای کوتاه می‌کند و به این‌جا می‌رسد که:

“قاجاریه مُهرِ دوران لوطی‌ها و لوطی‌گریِ سامان یافته بر خود دارد. پیش‌تر در دوران زندیه و افشاریه به لوطی‌ها میدان زیادی داده نشد و به عنوان گروهی کوچک عمل کردند. اما در دوران قاجاریه آخوندها به لوطی‌ها و گروه‌های مشابه، نزدیک‌تر شدند. ” ص. ۷۷

در مورد نمایندگان نخستین مجلس ایران پس از مشروطه شایسته‌ی باریک‌بینی است چون همین گروه‌هایی که مجلس در اکثریت بودند، در سرکوب گروه‌های مخالف جاهلان و لات‌ها را مورد استفاده قرار دادند:

“۲۹ درصد نمایندگان از روحانیون، ۱۷ درصد از تجار و ۱۸ درصد از رؤسای اصناف بودند. در مجموع ۶۴ درصد از کل نمایندگان آخوند بودند. ” ص ۵۸

“حزب ارادۀ ملی سید ضیاء طباطبائی را در زمره‌ی نخستین احزابی دانسته‌اند که از جاهل‌ها و لات‌ها برای تضعیف و حذف فرد یا حزب و سازمان سیاسی مخالف خود استفاده کرد. این حزب «داش مشدی‌ها و گردن کلفت‌هائی» داشت که زیر پوشش نام و عنوانِ «حزب وطن» به مراکز حزبی و کارگری سایر سازمان‌های سیاسی حمله می‌کردند و کلوپ‌های حزبی، به ویژه کلوپ‌های حزب توده را تخریب می‌کردند و یا آتش می‌زدند.

حزب دمکرات قوام‌السلطنه نیز از جاهل‌ها و لات‌ها استفاده می‌کرد. زد و خوردهای حول و حوش انتخابات مجلس پانزدهم را افراد وابسته به این حزب انجام دادند. ” ص. ۱۳۱

استفاده از لات‌ها و جاهل‌ها در زمان رضا شاه و محمدرضا شاه

رضا شاه سیاستی دوگانه با لات‌ها در پیش می‌گیرد. او از یک سو آن‌ها را سرکوب می‌کند، و از سوی دیگر شماری از آن‌ها را به کار می‌گیرد:

“استخدام و سازمان دادن جاهل‌ها و لات‌ها در ارگان‌های حکومتی، به ویژه در شهربانی و ژاندارمری و ارتش و اداره‌ی زندان‌ها و دیگر ارگان‌های امنیتی و اطلاعاتی، سبب تمایل بیشتر جاهل‌ها و لات‌ها به رضا شاه و جذب‌شان از طرف حکومت شد. با این حال رابطه‌ی میان جاهل‌ها و لات‌ها با آخوندها، به دلیل پیوندهای نیرومندی که داشتند بتدریج برقرار شد. ” ص. ۸۴

“در دوره‌ی محمد رضا شاه، رژیم سلطنتی و روحانیون به ظرفیت‌ها و توانائی‌های این گروه اجتماعی پی برده بودند. جاهل‌ها و لات‌ها نیز دریافته بودند برای تامین خواست‌های معنوی و مالی‌شان به این دو تکیه‌گاه نیاز دارند. جاهل‌ها و لات‌ها بارها بین دو قدرت سلطنت و روحانیت دست به دست شدند. بخشی از این گروه… به دستجات مذهبی و روحانیت نزدیک بودند، اما همین نزدیکی را هم بسیارانی از آن‌ها همزمان با شاه و دربار داشتند. رژیم پهلوی از جاهل‌ها و لات‌ها در ارتش، گارد جاویدان، ساواک، شهربانی، اداره زندان‌ها و ارگان‌های دیگر نیز استفاده می‌کرد. جاهل‌ها و لات‌ها اهمیت خاصی پیدا کرده بودند، علاوه بر این که روی جذب جاهل‌ها و لات‌ها با برنامه کار می‌شد تا آنجا پیش رفته بودند که شخصی در حد سپهبد تیمور بختیار را مسئول ارتباط با جاهل‌ها و لات‌ها و واسطه‌ی آشتی دادن و حل اختلاف میان جاهل‌ها و لات‌ها کرده بودند. ” ص. ۸۵

آقای نقره‌کار از کتاب «تاریخ سی ساله» نوشته‌ی بیژن جزنی این تکه را می‌آورد که نشان می‌دهد چه کسانی پشت حزب «ذوالفقار» بودند، حزبی که از شاه هواداری می‌کرد:

“عده‌ای از کسبه و طوافان میدان بارفروشان و حدود خیابان مولوی از طرفداران طیب و شعبان جعفری ‌شعبه این حزب را در میدان شاه تأسیس کردند. ” ص. ۱۳۷

“شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ سکوی پرتاب روحانیون و جاهل‌ها و لات‌های متدین به قدرت و حکومت شد. ” ص. ۱۱۲

در پذیرفته شدن همکاری با جاهل‌ها و لات‌ها کار به جایی می‌رسد که در بازگفتی از حمید شوکت در این کتاب چنین می‌خوانیم:

“جبهه ملی در خرداد ۱۳۴۲ کمترین مخالفتی را با دیدگاه‌های روحانیت نسبت به اصلاحات رژیم ابراز نکرد، حتی برخی از مسئولین جبهه ملی با عوامل بروز شورش نیز همدلی و رابطه نشان می‌دادند. حسین شاه حسینی، مسئول سازمان‌های بازار جبهه ملی با طیب حاج رضائی و اسماعیل حاج رضائی رابطه‌ای نزدیک داشت، وی از همکاری‌های «مشدی‌ها، لوطی‌ها و پاتوق‌دارها» با روحانیت پرده برمی‌دارد… ” ص. ۱۱۷

پذیرش منش و روش جاهلان و لات‌ها در جامعه و سپردن وظیفه‌ی برقراری نظم دلخواهِ مستبدّانِ صحنه‌ی سیاست به آنان نه تنها از سوی رضا شاه و محمدرضا شاه و روحانیان، بلکه از سوی جبهه‌ی ملی و حزب و سازمان‌های سیاسی دیگر نیز انجام می‌شود. استنادهای نویسنده‌ی «زنگی‌های گود قدرت» نشان می‌دهد که حزب زحمتکشان مظفر بقائی بزن‌بهادرهایی چون شعبان بی‌مخ و امیر موبور داشته و حزب توده نیز با کمک لات‌ها در سال ۱۳۲۴ در انزلی به اعضاء و هواداران حزب ایران حمله می‌کند. آنان تظاهرات حزب عدالت را هم سرکوب می‌کنند و در ۱۶ آذر ۱۳۳۱ نیز بی‌کار نمی‌نشینند.

در حزب‌های راست‌گرا و ناسیونالیست پان ایرانیست، آریا و سومکا (حزب سوسیالیست ملی کارگران ایران) به رهبری منشی‌زاده که نازیست بود نیز: “گرایش به جاهلیسم و رفتار جاهلی و لاتی بیش‌تر و چشمگیرتر بود. ” ص. ۱۳۴

محمد رضا شاه که در شهریور ۱۳۴۴ «آریامهر» می‌شود، به جاهلان و لات‌ها که در دوباره بر تخت نشاندنش سنگ تمام گذاشته بودند وفادار می‌مانَد:

“از اوائل دهۀ ۵۰ رژیم شاه از برخی جاهل‌ها و لات‌ها برای بسیج مردمی استفاده می‌کرد. این دسته از جاهل‌ها و لات‌ها در حاشیۀ «گروه آزادمردان و آزادزنان» و یا حزب مردم، حزب ایران نوین، پان ایرانیست‌ها و سندیکاهای قانونی، و سپس در حاشیۀ حزب رستاخیز سازمان داده شده بودند. ” ص. ۱۳۷

نقره‌کار چنین ادامه می‌دهد: “گروه جاهل‌ها و لات‌ها بعد از کودتای ۲۸ مرداد بتدریج به دو دسته تقسیم شد. دسته‌ای که در اطراف شعبان جعفری گرد آمده بودند و دسته‌ی دیگری که دور و بَرِ طیب حاج رضائی و دیگر جاهل‌های منطقه میدان امین السلطان و باغ فردوس و میدان خراسان و پاخط شکل گرفته بود. انشقاق و جدائی این دو دسته در مقطع بلوای ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ آشکار و علنی شد. دستۀ شعبان جعفری در حمایت از دربار و رژیم شاه و دستۀ طیب حاج رضائی در کنار «جاهل‌ها و لات‌‌های متدین» در حمایت از روحانیون و آیت‌الله خمینی قرار گرفتند. بخشی از رهبران جمعیت فدائیان اسلام و گروه‌های مشابه «اتاق فکر و فرماندهی» این دسته از جاهل‌ها و لات‌ها بودند. ” ص. ۱۲۴

نواب صفوی اهل خانی‌آباد تهران بود. او پس از آزادی از زندان به فکر می‌افتد: “از وجود افرادی استفاده بکند که تا الآن مخل آسایش محلات بوده‌اند. مثل اوباش، گردن کلفت‌ها، لات‌ها، آن‌ها که عربده‌کش‌های محلات بودند. ” ص. ۴۹

استفاده از لات‌ها و جاهل‌ها پس از انقلاب

اما: “ماهیت و حقیقت انقلاب هرچه بود در یک خصلت و ویژگی آن نمی‌توان تردید کرد و آن این‌که عاملی شد تا روحانیت و «جاهل‌ها و لات‌های متدین» قدرت سیاسی را تسخیر کنند. جاهل‌ها و لات‌های متدین برای تثبیت موقعیت خود در کنار آخوندها در نخستین گام در رودرروئی‌هائی که تسویه حساب نیز به حساب می‌آمدند بسیاری از جاهل‌ها و لات‌های غیر متدین را به قتل رساندند یا اعدام کردند… و تعداد دیگری را به جرم همکاری با ساواک و یا شرارت، صادق خلخالی اعدام کرد… ” ص. ۱۴۷

عده‌ای از این‌ها از کشور فرار کردند مانند شعبان بی‌مخ و مرتضی یکّه:

“آنان که باقی ماندند یا جذب دسته‌ی جاهل و لات‌های متدین شدند، که مهره‌های درشت آن‌ها پیرامون بیت آیت‌الله خمینی جمع شده بودند یا در کمیته‌ها و گروه‌های فشار و کشتار جای گرفتند. ماه‌های نخست انقلاب، ماه‌های تاخت و تاز جاهل و لات‌های متدین بود… برخی از جاهل و لات‌های متدین با اتکا به حمایت روحانیون هسته‌های اولیه‌ی ارگان‌های قضائی و نظامی و امنیتی را شکل دادند، ضمن این‌که وظایف خود در گروه‌های فشار و کشتار، یا گروه‌های چماقدار را هم پیش می‌بردند… حاج مهدی عراقی از اصلی‌ترین سازمان دهندگان جاهل و لات‌های متدین، از اعضاء جمعیت فدائیان اسلام و هیئت‌های مؤتلفه بود. وی به جرم دست داشتن در فعالیت‌های تروریستی دستگیر و تا سال ۱۳۵۵ در زندان بود. وی با برخورداری از «عفو ملوکانه» آزاد شد و در پامنار، بازار و مولوی هیئت‌های عزاداری راه انداخت. این هیئت‌ها نوعی هسته‌های تشکیلاتی برای آخوندها، به ویژه آیت‌الله خمینی شدند. حاج مهدی عراقی پیرو آموزش‌های مرادش نواب صفوی به گردآوری و سازمان دادن جاهل و لات‌ها همت گماشت… محسن رفیقدوست، که راه جاهلیسم اسلامی را در خیابان خراسان و مسجد لُرزاده و مساجد و هیئت‌های عزاداری مختلف طی کرده بود، با ماشاالله قصاب و محمدرضا طالقانی و مشابهین «گروه حفاظت از امام» را در مدرسه علوی و رفاه شکل دادند. اینان پُست‌های مهم اجرائی و اقتصادی و امنیتی نیز تصاحب کردند… اسامی اعضای اصلی شورای مرکزی این حزب تا سال ۱۳۷۵علنی نبود… ولی فقیه، جاهل و لات‌های متدین را در نهادهای «مجلس، دولت، قوۀ قضائیه و رسانه‌ها» به ویژه در بیت رهبری که بر فراز همه‌ی نهادهای حکومتی قرار دارد، جمع کرد. ” ص. ۱۴۷-۱۴۹

“حسین الله کرم و محسن رفیقدوست همراه با جماعتی از جاهل و لات‌های متدین از پیشکسوتان شکل‌دهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند. اینان به کمک برخی از درس خواندگان مسلمانِ از خارج برگشته‌ی پیرو خمینی، این تشکیلات را سازمان دادند. ” ص. ۱۵۵

در بررسی آقای نقره‌کار می‌بینیم که فرهنگ جاهلی و لاتی گذشته از «بیت رهبری» در سایر ارگان‌های فرمانروایی گسترده شد، از جمله در مجلس شورای اسلامی با حضور کسانی چون هادی غفاری و دار و دسته‌اش و تروریست‌هایی چون عبد خدایی و لات‌هایی مانند صفر نعیمی و فتح‌الله خان حسینی و حاج نادر فیاضی پور و نیز بعدتر در دولت با حضور کسانی چون احمدی‌نژاد که امکان تاخت و تاز را برای کسی چون حسین الله کرم فراهم کرد. همچنین به‌ویژه وزارت اطلاعات از پایگاه‌های اصلی جاهلان و لات‌های عمامه‌دار و بی عمامه شد و وزارتخانه‌های خارجه، فرهنگ و هنر، ارشاد اسلامی، آموزش و پرورش و کلّ قوه‌ی قضائیه، رادیو تلویزیون و رسانه‌هایی مانند روزنامه‌ی کیهان نیز جولانگاه جاهلان شد.

با جایگزین شدن لات‌ها در بخش‌های کلیدی جامعه، جای عجب نیست که فرهنگ آنان گسترش یابد و پیرو آن، نیاز به لات‌های باز هم بیشتری، بیشتر شود. چنین است که پس از تشکیل سپاه پاسداران در دوم اردیبهشت ۱۳۵۸ به فاصله‌ی چند ماه در پنجم آذر ماه ۱۳۵۸ با فرمان خمینی سازمان بسیج درست می‌شود. پیش از آن در ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ کمیته‌های انقلاب اسلامی تشکیل شده بودند. این کمیته‌ها در سال ۱۳۷۰ پس از تصویب قانون تشکیل نیروی انتظامی جمهوری اسلامی، با شهربانی و ژاندارمری ادغام و سازمان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران تأسیس شد.

پایگاه‌های کمیته‌ها در مسجدها بود و روحانیان نقش عمده‌ای در هدایت آن‌ها داشتند. آخوند محمدرضا مهدوی کنی اولین سرپرست کمیته‌ها بود. در هر کمیته یک روحانی نقش سرپرستی داشت که نظارت شرعی بر کارهای اجرایی را انجام می‌داد. این سازمان خارج از محدوده‌ی قدرت دولت مهدی بازرگان بود و به کار بازپس گرفتن سلاح مردم، محافظت مرکزهای حساس، مصادره اموال، تعیین مسئول برای برخی نهادها، دستگیری برخی مقام‌های رژیم گذشته و فعالیت‌هایی از این دست می‌پرداخت. موردهای بسیاری از زیر پا گذاشتن حقوق اولیه‌ی انسان‌ها از سوی کمیته‌ها روی داد. اما برگردیم به نیروهای بسیج که با آغاز جنگ عراق و ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ نقشی تازه یافت:

“خمینی گفت که «۲۰ میلیون جوان ایرانی باید به ۲۰ میلیون تفنگدار و ارتش بَدَل شوند.» پایه‌های بسیج را همان جوانانی ریختند که به کتابفروشی‌ها و تجمع‌ها حمله می‌کردند و سر در کمیته‌ها داشتند و با شروع جنگ «پایگاه‌های بسیج مستضعفین» را شکل دادند. بخشی از اینان به سپاه پیوستند و بسیج سپاه را به وجود آوردند، بخشی «لباس شخصی» شدند، و جمعی ماموران امر به معروف و نهی از منکر. این‌ها در تمام نهادهای دولتی و غیر دولتی و گروه‌های اجتماعی و شغلی مختلف و رسانه‌ها تشکیلات زده‌اند. این تشکیلات به زعامت جاهل‌ها و لات‌های متدینی چون آخوند حسین طائب و سردار محمدرضا نقدی با گروه‌های فشار و کشتاری مانند «عماریون» و نیروهای لباس شخصی به عنوان پاره‌ای از بیت رهبری، به فرماندهی سپاه پاسداران و تحت هدایت شخص رهبر عمل می‌کند. بسیج از قدرتمندترین گروه‌های سرکوب و کشتار و ایجاد رعب و وحشت در کشور است… هادی غفاری می‌گوید: «جزو اولین کسانی هستم که به حکم هاشمی رفسنجانی مسئولیت تشکیل بسیج را بر عهده گرفتم». رهروان و نسل بعد از هادی غفاری‌ها و الله کرم‌ها و حاجی بخشی‌ها و ده‌نمکی‌ها راه آنان را در تهران و شهرهای دیگر ادامه داده‌اند… رد پای بسیج و سپاه در ضرب و شتم، شکنجه و کشتار دگراندیشان و مخالفان حکومت اسلامی در داخل و خارج از کشور دیده شده است. این تشکیلات به ویژه در سرکوب دانشجویان (۱۸ تیر ۱۳۷۸) و جنبش سبز در سال ۸۸ نقش تعیین کنده داشته است. این رخدادها صحنه‌ی نمایش قدرت جاهل‌ها و لات‌های متدین، یا به قول جامعه‌شناس مسلمان، آقای جلائی‌پور، «لات- مذهبی»‌ها بود. ” ص. ۱۵۵-۱۵۶

در اینجا بد نیست تکه‌ای از گفتگوی سردار سرلشکر حسین همدانی از فرماندهان سپاه را که در ۱۳۹۴ در سوریه کشته شد بیاورم که در اینترنت زیر عنوان «آخرین مصاحبه سردار همدانی در مورد سوریه و فتنه ۸۸» در دسترس است و در «زنگی‌های گود قدرت» هم آورده شده است. هنگامی که از این سردار سپاه می‌پرسند موفقیت سپاه در اتفاقات سال ۸۸ مرهون چه بود؟ از جمله چنین می‌گوید:

“اولاً در فتنه ۷۸ بنده جانشین نیروی مقاومت بسیج بودم و تجربه آن حوادث را داشتم… در سال ۸۲ هم فرمانده لشگر تهران بودم… شناخت خوبی نسبت به جغرافیای انسانی و زمینی و شرایط اقتصادی و فرهنگی تهران داشتم. اِشراف خوبی نسبت به احزاب و گروهها داشتم و آنها را در قرارگاه ثارالله به دقت بررسی کرده بودیم. کار اطلاعاتی که از پیش در قرارگاه ثارالله انجام داده بودیم جواب داد. هیچ کار موفقی بدون آمادگی و تمرین صورت نمیگیرد. همه فرماندهان پایگاههای بسیج را در دو تجمع بزرگ جمع کردم و به همه مأموریت دادم. از همه خواستم تا سازماندهی خود را حفظ کنند و امنیت محله خود را تأمین کنند. گفتم پایگاهی که نتواند این دو اقدام را انجام دهد پایگاه نیست. با کار اطلاعاتی اقدامی انجام دادیم که در تهران صدا کرد. ۵ هزار نفر از کسانی که در آشوبها حضور داشتند ولی در احزاب و جریانات سیاسی حضور نداشتند بلکه از اشرار و اراذل بودند را شناسایی کردیم و در منزلشان کنترلشان میکردیم. روزی که فراخوان میزدند اینها کنترل میشدند و اجازه نداشتند از خانه بیرون بیایند. بعد اینها را عضو گردان کردم. بعداً این سه گردان نشان دادند که اگر بخواهیم مجاهد تربیت کنیم باید چنین افرادی که با تیغ و قمه سروکار دارند را پای کار بیاوریم… همه سینماهای تهران را اجاره کردم. تمام مدارس و حسینیه‌ها را در اختیار گرفتیم. بچه‌ها با لباس مشکی در میدان حضور داشتند. نزدیک به ۳۰ هیئت را هم که با من مرتبط بودند را هم آماده کردیم و گفتم دسته‌ها را به سمت میدان دانشگاه بیاورید. در روز عاشورا همین سه گردان غائله را جمع کردند. این حرفها باید در تاریخ ثبت شود. در این اتفاقات ۸۳۰ نفر جانباز دادیم. فتنه ۸۸ از سوریه و جنگ هشت ساله مهمتر است. حضرت آقا در این مورد فرمودند که این کار خدا بود و عمق این فتنه زمانی روشن خواهد شد که من دیگر نیستم. ما به ابعاد فتنه نپرداخته‌ایم. ۴۵ هزار بسیجی در این صحنه بودند و نه تنها پولی دریافت نمیکردند که پول بنزین موتور و بقیه مخارج خود را هم می‌پرداختند. ”

آقای نقره‌کار زیر عنوان «آموزشکده‌های جاهل‌ها و لات‌های متدین» شرحی از مدرسه رفاه و مدرسه علوی به دست می‌دهد و سپس به مداحان می‌رسد که در جمهوری اسلامی نهادی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی بر پا کرده‌اند، و به یاری حکومت اسلامی یکی از بزرگترین و متشکل‌ترین جریان‌های شیعی- مافیائی را شکل داده‌اند. اینان با تغییر در محتوا و نحوه‌ی اجرای مدح همراه با به کارگیری موسیقی سنتی و مدرن، و تشکل‌سازی‌های رنگارنگ با تاثیرگذاری سیاسی- روانشناسانه بخش بزرگی از مخاطبان خود را از میان نوجوانان و جوانان گرفته‌اند. مداحان مروج جاهلیسم، خرافه، خشونت و رجزخوانی هستند. او ویژگی‌های مداحان و جایگاه آنان را در جمهوری اسلامی برمی‌شمارد. به گفته‌ی او بیشترینِ مداحان:

از اهالی بازار بوده و هستند؛ پایگاه اجتماعی آنان بازار و جنوب شهر است؛ به طور عمده در حال حاضر در تجارت و رده‌های بالای حکومت هستند؛ بیشترینشان اهل همه‌جور کارهای ناپاک و ناشایست بوده‌اند؛ چه فقیران و چه مالدارانشان یا از جاهلان و لات‌ها بوده‌اند و یا آخوند و یا از دمخورانِ نزدیکِ آخوندها؛ مداحان شخصیتی دوگانه و شناور دارند که میان لوطی‌گری و پهلوانی از یک سو و خلافکاری و حیله‌گری از سوی دیگر در نوسان هستند اما کشش بیشتر آنان به سوی وجه دوم است؛ به زبان خودشان، یعنی به زبان لاتی، بی‌حیایی، کلّه‌خری و روحیه‌ی دعوایی از ویژگی‌های روانی آنان است؛ زبان لاتی و بی‌ادبانه دارند؛ از سواد بهره‌ای ندارند اما تکرار آنچه که می‌گویند و حافظه‌ی خوب به دادشان می‌رسد.

تاسیس مدرسه و دانشکده مداحی یکی دیگر از خواسته‌های این نهاد است. گذشته از برگزاری کنگره و همایش مداحان، شماری از تشکل‌های مداحان برای گسترش «ادبیات عاشورایی» به شرح زیر در حال کار هستند:

سازمان بسیج مداحان، خانه مداحان، پایگاه مداحان اهل بیت، تشکل‌های حوزه ستایشگری اهل بیت، بنیاد دعبل، کانون مداحان، مجمع‌الذاکرین حسینی تهران، مجمع مذهبی یاس کبود و…

کوتاه سخن! اکنون مداحان با فرهنگ جاهلی و لاتی در همۀ عرصه‌های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و در همۀ ارگان‌های دولتی در جایگاه‌های استواری جا گرفته‌اند. تا سال گذشته ۴۵۰۰۰ (چهل و پنج هزار) تن از مداحان در سازمان بسیج پرونده داشته‌اند و بی‌شک چنانکه آقای نقره‌کار می‌گوید:

“… امروز تشکل‌های مداحان از فعال‌ترین تشکل‌های سیاسی- مذهبی در جامعه شده‌اند. مداحان با ده‌ها تشکل، و با استفاده از امکانات تبلیغی رسانه‌ای، همچون رادیو، تلویزیون، اینترنت و دنیای مجازی، مجله‌های مختلف و منابر، و داشتن شبک‌های وسیع توزیع و فروش آثارشان، وظایف خویش را انجام می‌دهند… سازمان بسیج مداحان که در سال ۱۳۸۷ تشکیل شد، یکی از گسترده‌ترین آن‌هاست. مدیران هیئت‌های مذهبی، سازمان بسیج مستضعفین و بسیاری از تجار بازار و مجامع روحانیون و حکومتیان از این تشکل پشتیبانی سیاسی و مالی می‌کنند. این تشکل وظایف‌اش را مقابله با تهاجم فرهنگی، مبارزه در عرصۀ جنگ نرم با استکبار جهانی و تبلیغ معنویت اهل بیت اعلام کرده است. ” ص. ۱۶۸

پدیده چماقداری و چماقداران

در کتاب آقای نقره‌کار، در اینجا از «بحث شیرین» مداحان درگذشته و به «بحث شیرین‌تر» چماقداران می‌رسیم! آقای نقره‌کار در این باره می‌نویسد:

“در مقطع انقلاب، چماقداران شاه و روحانیون در برابر هم صف‌آرائی کردند. رژیم شاه علاوه بر گسیل نیروهای انتظامی و نظامی، از گروه‌های چماقدار نیز برای به هم ریختن و تعطیل همایش‌های دانشجوئی، فرهنگی، سیاسی و مذهبی، و گردهم‌آئی‌های زنان و کارگران، و ضرب و شتم مردم استفاده کرد…. چماقداران طرفدار روحانیون نیز در این مقطع بارها به تخریب و آتش زدن بانک‌ها و مراکز مختلف فرهنگی و تفریحی و تجاری پرداختند. آتش زدن سینما رکس آبادان از هولناک‌ترین نمونه‌هاست. از ماه‌ها قبل از انقلاب «جاهل‌ها و لات‌های متدین» به سازماندهی گروه‌های چماقدار و دسته‌ها و باندها با گروه‌های فشار و کشتار روی آوردند… در تاسوعا و عاشورای سال ۱۳۵۷ با حمله به صفوف نیروهای چپ و دمکرات حضور علنی خود را اعلام کردند… حمله و یورش این مجموعه با چاقو و قمه و چماق به کتابفروشی‌ها، دفاتر روزنامه‌ها، گردهمایی‌های سیاسی و فرهنگی، زنان، و کشتار مخالفین حکومت در تهران و شهرهای مختلف کردستان، کرمان، ترکمن صحرا، قائم شهر، بندر انزلی، جهرم، کرمانشاه و… نمونه‌هایی از اعمال جاهل‌ها و لات‌های متدین بودند که تجاربی از فدائیان اسلام و هیئت‌های مؤتلفه پشتوانه داشتند. خواهران حزب‌الهی نیز، برای برهم زدنِ تجمع‌ها و تظاهرات نیروهای غیر مذهبی و دموکرات در کنار برادران عقیدتی خود به میدان آمدند. ظهور زهرا خانوم و گروه زنان مسجد الهادی به زعامت هادی غفاری دو نمونه‌اند. ” ص. ۱۷۶

نویسنده چنین ادامه می‌دهد:

“با پیروزی روحانیت در انقلاب بهمن، چماقداران یا گروه‌های فشار و کشتار به عنوان بازوی مسلح و امنیتی حکومت اسلامی به شاخه‌های مختلف تقسیم شدند. گروه حفاظت از امام (گروه مدرسه رفاه و علوی)، کمیته‌های انقلاب، گروه‌های کنترل و اداره‌کننده زندان‌ها، گروه‌های خیابانی یا لباس شخصی‌ها نمونه‌هائی از گروه‌های منشعب از چماقداران بودند. اکثر رهبران و سازمان دهندگان این مجموعه، روحانیون تندرو و اعضاء و پیروان جمعیت فدائیان اسلام و هیئت‌های مؤتلفه و جاهل‌ها و لات‌هایی بودند که در جریان شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ و پس از آن به روحانیون پیوسته بودند. آیت‌الله خمینی نیز رفتار چماقدارانه را ترغیب و اسلامیزه می‌کرد. وی رهنمود می‌داد: «اسلام آن بود که شمشیر را کشیده و تقریبأ نصف دنیا یا بیشتر را با شمشیر گرفت»، «انحصار به این معنی که باید اسلام باشد و غیر اسلام نباشد، ما همه انحصارطلبیم، مسلمین همه انحصارطلبند» “. ص. ۱۷۷

در رابطه با استفاده‌ی تاریخی ملایان از چوب و چماق، نویسنده به نقل خاطرات علی خامنه‌ای در گفتگو با مرکز ستاد انقلاب اسلامی در سال ۱۳۷۳ می‌پردازد:

“در واقعه حمله به مدرسه فیضیه چند تن از طلاب ورزشکار و قوی مانند علی اکبر کنی را دیدم که جلوی در منزل امام ایستاده بودند. گفتم: مقداری چوب فراهم کنید که اگر حمله کردند بتوانیم با چوب مقاومت کنیم. طلاب که اول غافلکیر شده بودند، با چوب به صحنه آمدند. چوب یک حربه عمومی بود، از قدیم مرسوم بود که طلبه‌ها در اتاقشان بنا بر احتیاط چوب نگه می‌داشتند. بعضی از طلاب هم از درخت‌های مدرسه فیضیه چوب کندند و با کماندوها به مقابله برخاستند، صحن مدرسه فیضیه صحنه درگیری بین طلاب و کماندوها بود. طلبه‌ها عبا را به رسم قدیم دور ساعد پیچیده و به کماندوها حمله کردند و توانستند آنان را از مدرسه دور کنند. ”

جا داشت که مطالب کتاب «زنگی‌های گود قدرت» بهتر بخش‌بندی و تنظیم می‌شدند که در آن صورت از بسیاری تکرارها جلوگیری می‌شد و مراجعه به آن آسان‌تر، و خواندنش راحت‌تر.

در پایان با آقای مسعود نقره‌کار هم‌زبان می‌شوم که این کتاب یک عکس فوری از نقش سیاسی و اجتماعی جاهلان و لات‌ها در تاریخ معاصر ایران است. نویسنده با جمله‌ی بالا، زیرکانه به ضرورتِ پیگیری داستان‌های نهان در دلِ این عکس‌های فوری، و لزوم ژرف‌نگریستن و کشفِ رازهاشان اشاره کرده است. او که از محله‌های جاهل‌خیز تهران از درون خبر دارد، برای پی بردن به “چرایی و چگونگی شکل‌گیری و تداوم حیات این جریان‌ها و گروه‌ها” و با هدف ایجاد بحث و گفتگو به بررسی این موضوع پرداخته است.

خواندن این کتاب موجب شد تا برای دریافتنِ علتِ پذیرشِ روش و منش لاتی و جاهلی در ایران، و برای پیدا کردن پیشینه‌ی فرهنگی چنین فرهنگِ نکوهیده‌ای به پژوهشی طولانی در تاریخ ایران از زمان مهرپرستی تا کنون دست بزنم تا بلکه بتوانیم ببینیم که چگونه ارزش‌های پهلوانی ایران باستان در درازنای تاریخ، رفته رفته در ریزشی پیگیر فراموش می‌شوند و جای به روش و منش جاهلی می‌سپارند. امیدوارم بتوانم حاصل این کار را به زودی در کتابی در اختیار همگان بگذارم.

بیشتر بخوانید:

قفسه کتاب: معرفی کتاب در رادبو زمانه

«قیام خستگان»: ۳۰ شعر از ۱۰ شاعر در بیان مفهوم اعتراض

$
0
0

اعتراضات سراسری در دی ۹۶ جامعه مستقل ادبی در خارج از ایران را تکان داده است. مفهوم «ادبیات متعهد» که در سال‌های پیش از انقلاب به تاریخ ادبیات ایران شکل و جهت بخشیده بود، مجدداً به شکل متفاوتی مطرح شده است. «قیام خستگان» مجموعه‌ای از ۳۰ شعر از ۱۰ شاعر مهاجر و تبعیدی ایرانی تلاش می‌کند تصویر تازه‌ای از ادبیات متعهد به دست دهد. این کتاب توسط نشر مانی‌ها و به کوشش و با مقدمه‌ای از محمد تنگستانی منتشر شده است.

«قیام خستگان»: ۳۰ شعر از ۱۰ شاعر در بیان مفهوم اعتراض، به کوشش محمد تنگستانی، نشر مانی‌ها

شاهرخ مسکوب، نویسنده و پژوهشگر فقید ایرانی در بررسی شعر متعهد فارسی در سال‌های دهه ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۰ به تفاوت میان «افسانه» و «مرغ آمین» نیما یوشیج اشاره می‌کند. به تعبیر مسکوب، اگر «افسانه» گفت‌وگویی درونی و نفسانی‌ست، «مرغ آمین» که نشاندهنده آگاهی و پیروزی مردم است، با لحن دردمندان سخن می‌گوید و در دل تاریکی آن‌ها را یاری و همراهی می‌کند. «شعری که زندگیست» از سروده‌های شناخته‌شده احمد شاملو نیز یکی دیگر از نمونه‌های بی‌شمار شعر متعهد در سال‌های پیش از انقلاب به شمار می‌آید.

«قیام خستگان»، مجموعه‌ای از ۳۰ شعر از ۱۰ شاعر مهاجر به کوشش محمد تنگستانی در ادامه روش ادبیات متعهد در تاریخ ادبیات ایران پدید آمده است و هرچند که اشعار این کتاب به جبر زمان، با «مرغ آمین» نیما و «شعری که زندگیست» شاملو فاصله دارند، اما از بستگان یک خانواده‌اند. با این تفاوت که شعر در نظر شاعران این مجموعه صرفاً یک امر اجتماعی نیست که بشارت‌دهنده پیروزی قطعی باشد و شاعر هم طبعاً خود را در حد «وجدان سیاسی» جامعه فرونمی‌کاهد. برخلاف شاعران متعهد در سال‌های پیش از انقلاب در اینجا نقشه راهی در دست نیست و همچنان چشم‌انداز روشنی مشاهده نمی‌شود، بلکه یا مانند شعری از مریم هوله بازتاب‌دهنده وقایع بیرون در درون شاعر است و یا اینکه مانند شعری از فاطمه اختصاری که در پیشانی این کتاب هم آمده، بیرون از خلوت شاعر اتفاق افتاده است:

«جنازه‌اش عقبِ وانت، جنازه‌اش وسط گونی

جناره‌اش هدف ماشه، پس از تجمع قانونی

شعار تند سیاسی داشت، و فکرهای اساسی داشت

به پا، دو کفش پر از تردید، به دست، پیرهنی خونین»

محمد تنگستانی درباره اینکه چگونه و با چه انگیزه‌ای به فکر گردآوری چنین مجموعه‌ای افتاد می‌گوید:

 «هنر و ادبیات بدون محتوای اجتماعی به باور من راهی به غیر از عقیم شدن ندارد. در چند دهه گذشته تفکرات اصلاح‌طلبی هدفمند سعی به عقیم کردن صدا‌های مستقل در ادبیات معاصر ایران را داشته و دارند. به طوری که امروز خودسانسوری قبل از سانسور در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به امری عادی و حتی درونی شاعران بدل شده است. سال‌ها منتظر این اتفاق بودم. فرصت مناسبی بود که صدای شاعران متعهد، البته نه به آن معنای سیاست‌زده در سال‌های قبل از انقلاب بازتاب پیدا کند.»

از اعتراضات دی ۹۶ به عنوان «خیزش خشمگینان» هم یاد شده است. «قیام خستگان» اما مفهوم متفاوتی است که از هم‌نشینی دو کلمه به ظاهر متضاد به دست آمده است. تنگستانی درباره نام این کتاب می‌گوید:

«در تظاهرات سراسری ۱۳۹۶ معترضان یعنی کسانی که از فقر و گرسنگی، به خشم آمده بودند و خسته بودند از بی‌توجهی مسئولان به خواسته‌هایشان به خیابان‌ها آمدند.  به همین دلیل نام کتاب را از یکی از شعرهای هومن عزیزی وام گرفتم. “قیام خستگان” خواسته‌ معترضان را به گمانم به خوبی نشان می‌دهد.»

در  مجموعه «قیام خستگان» اشعاری از فاطمه اختصاری، جمشید برزگر، محمد‌تنگستانی، مریم هوله، محمد‌رضا حاج‌رستم‌بگلو، هومن عزیزی، شیدا محمدی، پویان مقدسی، سید‌مهدی موسوی و مزدک نظافت منتشر شده است. این کتاب را می‌توان به دو شکل تهیه کرد: به شکل کتاب کاغذی و یا به شکل فایل پی‌دی‌اف در انتهای این نوشته:

«قیام خستگان» ۳۰ شعر از ۱۰ شاعر، محمد تنگستانی:  PDF

بیشتر بخوانید:

محمد تنگستانی: «زن‌ داداش»

سلما رفیعی: تاریخ عاشق شماست ژنرال!

$
0
0

صبح بود. ژنرال با خودش فکر کرد باید تاریخ را به حرکت درآورد. به نظرش کشفیاتش در زمینه‌ی قدرت و زور حاکمان آنقدر صحیح بود که می‌توانست حرکت موثری را در دل تاریخ ایجاد کند. اول از همه تخم مرغ، برای همین سمانه را صدا زد.

سلما رفیعی

سمانه خدمتکار ژنرال تا به آن روز صبح تقریباً پنج روز می‌شد که نتوانسته بود به درون کتابخانه راه پیدا کند. تنها مقداری غذا پشت در گذاشته بود و بارها گریخته بود و از ژنرال خواسته بود که بیشتر از تاریخ به خورد و خوراکش اهمیت بدهد. ژنرال اما نه اینکه دیوانه شده باشد اما همه‌ی این‌ها را سدی برای حقیقت می‌دانست و از او می‌خواست که چون نمی‌تواند اندازه‌ی او فکر کند به اندازه‌ی فضای کاری او کاری نداشته باشد.

این هم یکی از عقاید ژنرال بود که از نظرش موتور محرکه‌ی نظریه‌اش درباره‌ی تاریخ و قدرت بود. یعنی فضای فکری.

هر چه فضای فکری مثل فضای یک خانه بیشتر می‌شد آن فرد قدرت بیشتری داشت تا به ابعاد مناسب ذهن و زندگی سرک بکشد و راه‌هایی را از دل آن‌ها برای خود بجوید که البته همه‌ی این‌ها به نظرش هسته‌ی مرکزی جامعه، قدرت و اینکه سمانه خدمتکار ژنرال هم از کلمه‌ی تاریخ باخبر بود. اینکه ژنرال تا از آن اتاق بیرون می‌آمد برای هر کسی در سر راهش شروع به توضیح مسئله‌ی تاریخ می‌کرد. گاهی حتی مشاهده می‌شد که برای چند پرنده داخل قفس و البته رو به سوی یک مخاطب اندکی درباره‌ی تاریخ صحبت کند و البته در کمال عقل و خرد نیز برای مخاطب توضیح می‌داد و دلیل این کارش را هم این می‌دانست که می‌خواهد ببیند آیا پرندگان یا حیوانات نسبت به فهم این مسئله واکنشی دارند یا نه و می‌خواست به نوعی آنها را آزمایش کند. ژنرال همیشه اما در زندگی‌اش مشغول مسئله‌ی قدرت نبود. قدرت و تاریخ دقیقاً در یکی از روزهای بهاری ده روز پس از اخراج‌اش از هم‌دستی در کودتای نظامی به سراغش آمد و تا آن روز میهمان ذهنش شد. اینکه ژنرال با آن همه درایت و هوش ذاتی اصلا چرا در آن کودتا شرکت کرده بود یک مسئله بود و اینکه چطور شانس آورد که به پشتوانه‌ی قدرت و ثروت خانواده‌اش زنده ماند یک بحث دیگر و اینکه چرا بعد از آن درگیر این نوع تئوری‌ها شد مسئله‌ای دیگر بود. واقعیت این بود که اصلا ژنرال تا پس از آن روز به هیچ وجه فرد سیاسی‌ای نبود. ژنرال دوستی داشت که خواهر زیبایش عشق ژنرال بود. هر چند عشقی که ژنرال به مصاحبت راضی بود و در پی ابراز نبود. شخصیت ژنرال به طور کلی این گونه بود.

ژنرال در پنج سالگی‌اش وقتی سرش شکست به هیچ وجه آن را ابراز نکرد و تنها از نشانه‌های آن مادر ژنرال فهمید پسرش درد دارد. در دوازده سالگی ژنرال از مدرسه اخراج شد و تنها پس از دو روز خانه نشینی مادر ژنرال فهمید که پسرش اخراج شده است. وقتی در بیست و دو سالگی عاشق خواهر هم دوره‌اش شد تا به امروز اصلا کسی نفهمیده است حتی خود ژنرال. اما دوست ژنرال دارای عقاید سیاسی بود. هر چند داشتن عقاید سیاسی جرو مایملک هیچ فردی تلقی نمی‌شود اما همین اندیشه‌ها موجب شد که دوست ژنرال و تعدادی از دوستانش بخواهند برعلیه حکومت وقت دست به کودتا بزنند. ژنرال عقیده خاصی راجع به مسائل سیاسی نداشت اما همین که به مسئله‌ی آزادی زنان رسید ژنرال ناگهان خواهر دوست‌اش در برابرش متصور شد و از تصویر در حصار بودن آن دوشیزه‌ی زیبا سخت اندوهگین شد و برای همین به کودتا پیوست.

متاسفانه دوستش در کودتا جان باخت. و خودش را نیز از کار اخراج کردند و بسیاری را. اما اندیشه‌ی آزادی زنان توی سر ژنرال به همراه زیبایی چهره خواهر دوستش که حالا تنهاتر شده بود موجب شد که ژنرال که اصولا توانایی ابراز عشق نداشت راهی کتابخانه شود و آنجا به مطالعه‌ی تاریخ مشغول شود و البته دو روز در هفته نیز به دیدن خواهر دوستش برود و البته دو روز هم از خواهر دوستش دعوت کند که برای دیدنش بیاید. از ان به بعد زندگی ژنرال شده بود کتابخانه، تاریخ و قدرت و همین طور همدردی با خواهر دوست سابق‌اش.

سمانه خدمتکار ژنرال مدتی بود که فهمیده بود که ژنرال علاقه‌ی زیادی به خواهر دوست سابق‌اش دارد و بسیار در جستجوی راهی بود تا بتواند او را به ژنرال نزدیک تر کند و شاید بساط عروسی بتواند کار تاریخ را یکسره سازد و ژنرال را به زندگی باز گرداند. هر چند که ژنرال کاملاً این کار سمانه را از سر سطحی نگری می‌دانست و پیشنهاد‌های او را اما در خفا تمام فکر و ذکرش خواهر دوستش بود و تمام ملکه‌ها را در کتاب‌های تاریخ شکل او می‌دید و خودش را در شکل پادشاهایی می‌دید که ملکه‌اش خواهر دوستش بود. ژنرال تقریباً یک ناتوان به تمام معنا در ابراز عشق بود. مهم ترین توانش تیراندازی و تاکتیک جنگی بود و البته نظرات خوبی هم در مدیریت داشت اما عشق هم مانند کودتا حرفه‌اش نبود. ریسک کرده بود و در کودتا به همراهی دوستش شرکت کرده بود آن موقع خود خواهر دوستش و جلسه‌های افسران در خانه‌ی دوستش دلیل محکمی بودبرای سرهنگ تا در کودتا شرکت کند اما حالا که اصل ماجرا خواهر دوست بود دیگر چه چیز باید انگیزه می‌شد؟ او را هم که چهار روز هفته می‌دید. دو روز خانه‌ی خود او و دو روز خانه‌ی خودش و خب بقیه‌ی اوقات هم می‌توانست به نظرات و اندیشه‌های تاریخی‌اش بپردازد. و خب البته کم رویی ذاتی ژنرال اصلی ترین مانع نبود. خود خواهر دوستش هم به این ماجرا اعتراض داشت. چندین بار برای سمانه گفته بود. سمانه که این وضعیت بی اب و غذایی ژنرال را می‌دید و از ان طرف خواهر دوست را بی قرار و دوستدار ژنرال تصمیم گرفت روزی ماجرایی ترتیب دهد و خودش به ژنرال عشق خواهر دوست را بین کند.

. آن روز شد. ژنرال صبح یکی از همان چهار روزی که خواهر دوست به خانه می‌آمد وقتی در اتاقش را باز کرد تا به استقبال برود دو زن سیاه پوش را پشت در اتاقش دید. سمانه و خدمتکارش و خواهر دوست با تعجب گفت سلام سمانه و سمانه بیش از آنکه ژنرال حرف دیگری بگوید گفت تاریخ به شما علاقه دارد. این اشتباه عجیب لفطی سمانه آنقدر با صلابت بیان شده بود که یک لحظه خواهر دوست را آنقدر متعجب کرد که عقب عقب رفت و روی صندلی نشست. ژنرال هم که ذهنش پر از تاریخ بود یک دفعه خیال کرد که معجزه‌ای رخ داده و تاریخ رنگ و رویی به او نشان داده است. آنقدر فضای بدی ایجاد شد که سمانه از مهلکه گریخت. آن موقع ژنرال ماند و خواهر دوست. ژنرال جلو رفت. فهمید هر دو در موقعیت عجیبی هستند. دست خواهر دوست را گرفت. دستان هر دو عجیب سرد بود. ژنرال گفت: عجب، پس شما تاریخ بودید و من خبر نداشتم و دست خواهر دوست را بوسید.. این اولین بار بود که ژنرال عشقش را ابراز کرد اما این اولین بار در تاریخ نیست که یک ژنرال عشقش را ابراز می‌کند هر چند که آن زن با یک اشتباه لفظی نامش تاریخ باشد.

نمایش «روز عقیم» توقیف شد

$
0
0

به درخواست نهادهای «غیر فرهنگی» و «خارج از مجموعه وزارت ارشاد» اسلامی، مرکز هنرهای نمایشی، نمایش «روز عقیم» به کارگردانی حسین کیانی را از برنامه‌های جشنواره تئاتر فجر کنار گذاشت.

حسین کیانی، کارگردان نمایش «روز عقیم» در کنار بازیگران نمایش‌اش در تماشاخانه باران

نمایش «روز عقیم» به کارگردانی حسین کیانی در تماشاخانه خصوصی باران روی صحنه رفته است. موضوع این نمایش به آتش کشیدن محله «قلعه» یا «شهر نو» تهران در دی ۱۳۵۷ در جریان انقلاب اسلامی‌ست. مأموران آتش‌نشانی تهران که با انقلابیون مسلمان اعلام همبستگی کرده بودند از اطفای حریق خودداری کردند و گروهی از جوانان انقلابی مسلمان هم به زنان تن‌فروش حمله کردند. آیت‌الله طالقانی در آن زمان تهاجم به شهرنو تهران را محکوم کرده بود.

پوستر نمایش «روز عقیم» به کارگردانی حسین کیانی

حسین کیانی، کارگردان نمایش «روز عقیم» به خبرگزاری‌های داخلی گفته است که به دستور وزارت ارشاد اسلامی این نمایش از جشنوتره تئاتر فجر کنار گذاشته شد. مدیرکل مرکز هنرهای نمایشی در نامه‌ای به کارگردان این نمایش گفته بود:

«رویدادهای نمایش “روز عقیم” و خط سیر شخصیت‌ها و چهارچوب روایی و تاریخی داستان، آنقدر تلخ و گزنده است که مناسب اجرا در جشنِ انقلاب و جشنواره تئاتر فجر نیست.»

به گزارش خبرگزاری کار ایران (ایلنا) شورای نظارت بر مرکز هنرهای نمایشی در جلسه‌ای که با حسین کیانی برگزار کرده به او خبر داده که برخی نهادهای «غیر فرهنگی» و «خارج از مجموعه وزارت ارشاد اسلامی» دستور داده‌اند که نمایش «روز عقیم» در جشنواره تئاتر فجر به نمایش درنیاید.

در نمایش «روز عقیم» بازیگران زن هنرنمایی می‌کنند. در این نمایش فهیمه اَمَن‌زاده در نقش اکرم و شایسته ایرانی که اولین حضورش در سینما با فیلم «آفساید» ساخته جعفر پناهی بود در نقش پری بازی می‌کنند و الهه شه‌پرست و رویا میرعلمی هم نقش لیلی و پری را روی صحنه ایفا می‌کنند.

حسین رادبوی: سقف بلند تنهایی

$
0
0

حسین رادبوی

…. مگومی دست‌هایش را از روی شانه‌هایم سُر داده، انگشتانم را در دست گرفته بود و با تماسِ پنجه‌های سرد و ظریفش، داشت مرا به حالت عادی باز می‌گرداند. حس کردم رامِ دست‌هایش شده‌ام. با خودم گفتم:” در این دشت تنهایی، همین دوستیِ ساده هم برای من غنیمت بزرگی است”. و در حالی که به چشم‌های اُریب و بادامی‌اش نگاه می‌کردم، گفتم:

” دوستیِ تو به هر شکل و صورتی که باشه، برای من خیلی عزیز و محترمه.”

حسین رادبوی، نویسنده

مگومی با لبخندی بر لب، برای لحظه‌ای مرا در آغوش کشید. بعد برای لحظاتی طولانی‌تر روبروی هم ایستادیم و به هم نگاه کردیم. انگار هر یک از ما می‌خواست، به آنچه که در درونِ دیگری می‌گذشت، پی ببرد.

” خُب، حالا میشه ازت خواهش کنم منو برسونی خونه؟ ”

بدون اینکه حرفی بزنم، مطیعانه درِ اتاق را باز کردم و منتظر شدم تا او کفش‌هایش را بپوشد و کیف‌اش را بردارد.

به خانه که برگشتم، هیچ به خاطر نمی‌آوردم که مسیر رفت و برگشت به خانه‌ی مگومی را چطور طی کرده بودم. با همان لباس بیرون، روی تخت افتادم و خوابیدم. بعد از ساعتی خوابِ پریشان، بیدار شدم، اما انگار اصلاً نخوابیده بودم. در همان حالتِ درازکش، نیم خیز شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، هنوز همه جا تاریک بود. خواب‌های آشفته‌ای دیده بودم، اما هیچ‌کدام را درست به یاد نمی‌آوردم. سرم کمی منگ بود و دلم نمی‌خواست چشم به بیداری باز کنم. پلک‌هایم را بستم و دوباره خودم را در آغوش خواب و رؤیا رها کردم.

من و مگومی، در یک مجلس عروسی شرکت کرده بودیم. مراسم مجللی بود. در سالن بزرگی که نورپردازیِ زیبا و رنگارنگی داشت، گروهِ نوازندگانِ مراسم، آهنگِ ملایمی را می‌نواختند. دخترانی سینی به دست، با انواع نوشیدنی‌ها و خوراکی‌های متنوع از میهمانان پذیرایی می‌کردند. به هر سو که نگاه می‌کردی، زنان و مردانِ جوانی را می‌دیدی که جفت جفت و گیلاس به دست، به این سو و آن سو می‌خرامیدند. من هم دست در دستِ مگومی به هر گوشه‌ی سالن سَرَک می‌کشیدم تا انگار به همه نشان بدهم که این من هستم که در کنارِ این دخترِ زیبا قدم برمی‌دارم. اندکی بعد، نوای موسیقی عوض شد و میزبان، همه را برای رقص دعوت کرد. میهمانان از هر گوشه به وسطِ سالن آمدند و همه‌ی زوج‌ها دست در کمر و بازوی یکدیگر، با حرکاتِ ملایم خود با گروه ارکستر همراهی کردند. من به یاد نمی‌آوردم که پیش از آن در جایی رقصیده باشم، اما مگر می‌شد مگومی را به تنهایی در میانه‌ی میدان رها کنم تا شکارِ این و آن شود؟ نه، پس پا پیش گذاشتم و هر طور بود، تا انتها رقصیدم. در پایان مراسم هم، با تنی خسته و خواب آلود به خانه رفتیم؛ خانه‌ی خودمان، خانه‌ی مگومی و من.

مگومی‌که کیمونوی زیبایی با زمینه‌ی قرمز و نقش و نگاری ظریف و طلایی پوشیده بود، در وسط اتاق، با یک موزیک ملایمِ ژاپنی، می‌رقصید. من روی یک مبل راحتیِ بزرگ نشسته بودم و غرق این لذت بودم که تنها مردِ زندگیِ مگومی هستم و او هم فقط داشت برای من می‌رقصید. کمی بعد کیمونوی بلندش را درآورد. برجستگی‌های تنش از زیرِ نیم تنه‌ی سفید و چسبانی که پوشیده بود، چشم‌های مرا خمارتر کردند. با لذت تمام، پیچ و تاب‌های تنش را نگاه می‌کردم و در دلم کمترین دغدغه‌ای برای در آغوش گرفتنش نداشتم. مطمئن بودم که دلش با من است و دیر یا زود، خسته از رقص، آغوشم را پر خواهد کرد.

مگومی از رقص و طنازی که خسته شد، به طرفم آمد و در برابرم ایستاد. او را تنگ در آغوش گرفتم و به پاسِ رقص زیبایش، سر و رویش را غرق بوسه کردم. مگومی کمی‌که آرام گرفت، آب خواست. لیوانی آب برایش آوردم و بعد پیکِ تکیلا را به دستش دادم و بُرش لیمو را بر دهانش گذاشتم. چند پیکِ پی در پی برای او و خودم ریختم تا تشنگی‌مان برطرف شود. موزیک ملایم همچنان می‌نواخت و گویی مگومی را به ادامه‌ی رقص فرا می‌خواند. اندکی بعد ریتم موزیک تغییر کرد و تندتر شد. مگومی به شور آمد و بلند شد تا باز هم برقصد. من هم به او پیوستم تا پا به پایش برقصم. اما تکیلا انگار کارِ خودش را کرده بود و ما بیشتر تلو تلو می‌خوردیم تا برقصیم. او را که نمی‌خواست قبول کند خسته شده است، بغل کردم و روی مبل راحتی نشاندم تا کمی آرام بگیرد. با دستمالی عرقِ پیشانی‌اش را پاک کردم و نظر او را راجع به یک ماساژ نرم پرسیدم، موافق بود. پس به سبکِ احترام ژاپنی، دست‌هایم را در برابر سینه‌ام به هم چسباندم و با تعظیم، خواستم کارم را شروع کنم. احترامِ ژاپنی‌ِ من، مگومی را به خنده انداخت و خودم هم خندیدم.

مبل به اندازه‌ی کافی بزرگ بود تا مگومی به راحتی بتواند روی آن دراز بکشد. ابتدا از انگشتان پاهایش شروع کردم. چقدر ظریف و شکننده بودند. با احتیاط کامل، تک تک آنها را ماساژ دادم، ماساژی که بیشتر به نوازش می‌ماند. بعد کف و مچ پا، سپس ساق و زانوهایش را هم با همان نرمش و احتیاط به زیرِ انگشتانم گرفتم، مبادا که بشکنند!. از ظرافتِ اندامش، یادِ دقت و احتیاطی افتادم که در جابجاییِ ظروفِ گران‌قیمت چینی باید به خرج داد. کمی بالاتر که رفتم، کپل‌هایش کفِ دست‌هایم را پُر کردند و من با چرخشِ نرمِ پنجه‌هایم، به نوازش آنها پرداختم. لباس نازک و لطیفِ مگومی، کار را برای من راحت‌تر می‌کرد و دست‌هایم لغزندگی بیشتری پیدا می‌کردند. پس از لحظاتِ شیرینی، انگشتانم بر پهلوها و دست‌ها و شانه‌هایش خزیدند و بعد، بند بندِ گردن و پشتِ سرش را به نرمی مالش دادند.

مگومی در حالتی خلسه مانند فرو رفته بود و هر از گاه با کلامِ کوتاهی، مراتب رضایتمندی‌اش را نشان می‌داد. کارم تمام شده بود، ولی دلم می‌خواست همچنان ادامه بدهم. در آن حالت، وقتی مگومی متوجهِ بلاتکلیفیِ من شد، با چشمانی بسته، به پشت چرخید و چند تا از دگمه‌های بالای لباسش را به آرامی باز کرد. من حسِ دوگانه‌ای داشتم. در حالی که می‌دیدم شوهر او هستم، اما نمی‌توانستم مستقیم در چشمانش نگاه کنم. انگار شرم داشتم، دست و دلم می‌لرزید و گونه‌هایم سرخ شده بود. با کمی جسارت، بقیه‌ی دگمه‌های نیم تنه‌ی او را هم باز کردم و دست‌هایم را به پشتِ او بردم تا بند سوتین‌اش را باز کنم. صورتم در مقابل چهره‌اش که قرار گرفت، از نفسِ گرمِ او مست شدم. هنوز موفق به باز کردنِ بندِ سوتین نشده بودم که مگومی مرا به روی خود کشید و لب‌های داغم را بوسید و ….

بیدار که شدم، دیدم کلاه سرم رفته است، در اطرافم هیچ نشانه‌ای از آن خانه و آن همه زیبایی و لطافت نبود. تنم بر روی تخت وا رفت و باز مزه‌ی تلخی در دهانم حس کردم. اما گویی نمی‌خواستم قبول کنم. دوباره چشمانم را بستم تا شاید خود را در همان حال و هوایِ خواب پیدا کنم. وقتی دیدم تقلای به خواب رفتنم بی‌فایده است، انگشت‌های قلاب شده‌ام را زیر سر گذاشتم و به گچبری‌های قدیمی سقفِ اتاق خیره شدم. اولین چیزی که به ذهنم هجوم آورد، همان بُقچه‌ی خاطراتِ کهنه‌و آزار دهنده‌ام بود. خاطراتی که آن‌قدر با روزهای زندگی‌ام درآمیخته بودند که انگار بند بند آنها را از حفظ شده بودم. آن‌چنان که گاه و بی‌گاه، سطر به سطر از برابر چشمانم می‌گذشتند…

خرید کتاب در سایت آمازون

شب هزار و دوم: حاشیه‌ای بر «شهرزاد» ِ کوروش اسدی

$
0
0

حسین ایمانیان

مرگِ کوروش اسدی واپسین اثرش بود: نقطه‌ی تمامیت‌بخشی که مجموعه‌ی آثارش را اینک واقعی‌تر، و قرائتِ آن‌ها را اکنون پرمایه‌‌تر، ساخته‌ست. کاری که نه بر صفحه‌ی کاغذ که بر لوحِ ذهنیتِ خواننده‌هایش تحریر شد. سایه‌ی مرگِ تألیفیِ او تا همیشه بر نوشته‌هایِ قصوی‌اش باقی خواهد بود و پیچِ تازه‌ای به مسیرِ قرائتِ آثارِ پرمایه اما کم‌شمارِ او خواهد بخشید.

مرگِ نویسنده و «کلمه‌»‌ی قصه‌نویسی

نه، مطلقاً قصدِ آن نیست تا از مرگِ نویسنده هاله‌ای رمانتیسیستی برایش بسازیم، اما چشم‌ بستن بر سویه‌ی تألیفیِ این مرگ، و تأکید بر استقلالِ تام‌ و ‌تمامِ متن‌ها چیزی جز بت‌واره‌سازیِ متن‌ها و ماله‌کشی بر سویه‌هایِ زیستیِ کنشِ نویسنده‌گی نمی‌تواند باشد. در افق نهادنِ آن تألیف بازپسین، پیشِ دید قراردادنِ مرگِ نویسنده، به‌خصوص در زمانه‌ی فرومایه و کوتوله‌پرورِ کنونی، از بسیاری جهات راه‌گشایِ اندیشه‌ی ادبی و انتقادی می‌تواند باشد.

کورش اسدی، نویسنده ایرانی

کورش اسدی، نویسنده فقید ایرانی

اسدی به‌درستی دریافته بود که فیگورِ ازدست‌شده‌ی نویسنده‌ی فارسی‌زبان، امروزه‌روز، در وانفسایِ میدان‌داریِ کوتوله‌ها، هرگز با صرف قصه‌نوشتن بازسازی نخواهد شد و تکمله‌ای زیستنی، و از این رو خطیر، را طلب می‌کند. در زمانه‌ای که هر نوع تفسیری از «ادبیات به‌مثابه‌ی مقاومت» به‌کلی از گفتمانِ ادبی بیرون رانده شده، در وضعیتی که پرتیراژترین رسانه‌هایِ مربوط به قصه‌نویسی مستقیم و بی‌هیچ شرمی از طرفِ نهادهایِ حکومتی منتشر می‌شود و سودایِ آن می‌پرورَد تا قصه‌نویسی را به یکی «حرفه» تقلیل دهد، هنگامه‌ای که چند چهره‌ی تربیت‌شده‌ی حکومتی، برآمده از نهادهایی مثلِ حوزه‌ی هنری و دیگر سازوبرگ‌هایِ تنفیذِ ایدئولوژیِ ارتجاعی، و درقامتِ «معلمِ قصه‌نویسی»، مدیریتِ خط تولیدِ نویسنده‌سازی در کارگاه‌هایِ پرشمار را بر عهده گرفته و با هم‌دستیِ ناشرانِ «مال‌»‌اندیش، مطبوعاتِ اصلاح‌طلب یا سوپاپ‌هایِ فرهنگی و جایزه‌بازی، سخت مشغولِ انبوه‌سازی و انبوه‌نویسیِ قصه و نقدِ قصه، و به این ترتیب خردزدایی از عالمِ نویسنده‌گی‌اند و ترویجِ بلاهتی تکنوکراتیک در فضایِ ادبیاتِ فارسی‌، آری همْ حالا، ساحتِ مقاوت در میدانِ ادبیات، نیز در دیگر حوزه‌هایِ پدیداریِ خردِ فرهنگی، به‌ناگزیر جز با تأکید بر رادیکالیسمی سفت‌ و سخت در جنبه‌های زیستی، اجتماعی و فرامتنیِ کردوُکارِ نویسنده‌گی، گشوده نخواهد شد. و شاید دریافتِ تجربیِ این حقیقتِ تلخ بود که درنهایت سینه‌ی نویسنده‌ی فقیدِ ما را از گاز اندود و جانش را ستاند؛ سی‌سال مداقه در عالمِ کلماتِ مکتوب، و به‌خصوص بعد از انتشارِ «کوچه‌ی ابرهایِ گم‌شده» و تجربه‌ی راه‌بازکردنِ عصاره‌ی عمرش در زمینِ از هرزه‌علف مفروشِ قصه‌نویسیِ فارسی، او را به وضعیتی کشاند تا دریابد هرآن‌چه نوشته‌ست به بازنویسیِ بنیادی احتیاج دارد، که قصه‌ها حیاتِ واقعی نمی‌یابند مگر زیستِ نویسنده به‌مثابه‌ی یک ژست بازسازی بتواند شود، و واپسین اثرِ کوروش اسدی، مرگ، آن بازنویسیِ فراگیر را تحقّق بخشید و دریغا که اراده‌اش مبنی بر احیایِ آن ژست، نخست، نفسِ خودِ او را گرفت و خوشا، که نویسنده‌ای هنوز می‌بود تا این قدمِ کلیدی را این‌گونه شادخوارانه بردارد.

ادبیاتِ مدرنِ فارسی را اگر مد نظر قرار دهیم، از همان نخستین دقیقه‌هایِ نضج‌گیری‌اش هم‌چون یکی هستومندیِ اجتماعی و تاریخی، قصه‌نویسِ ایرانی هم‌واره ژستی ضدیت‌جویانه داشته و سویه‌ی استراتژیکِ قصه‌نویسیِ مدرنِ فارسی، بی‌تخفیف و اغماض، علیهِ رسوباتِ ایدئولوژیکِ حتا اهالیِ فرهنگ و «فوکولی»‌هایِ هر دوران پیکربندی شده است. صادقِ هدایت، مؤسسِ قصه‌ی مدرن در زبانِ فارسی، جز کوری و گنگیِ سطوحِ مختلفِ زیستِ ایرانیان را نشانه نمی‌رفت. نسلِ دومِ قصه‌نویس‌هایی که به تکمیل و توسعه‌ی میراثِ هدایت پرداختند: صادق چوبک، ابراهیم گلستان، جلال آل‌احمد و بهرام صادقی، نه‌تنها لبه‌ی تیزِ انتقادی و ستیزه‌جوییِ آثارِ هدایت را وانگذاردند، بل‌که از دوسو، به رادیکالیسمِ قصه‌نویسیِ فارسی دامن زدند – از سویی علیهِ جنبه‌هایِ ایدئولوژیکِ شخصِ هدایت: گرایشِ باستان‌گرایِ رونق‌گرفته در عصرِ رضاخانی، عرب‌ستیزی و غرب‌زده‌گی، موضع گرفتند و روایاتی هزل‌گونه به‌دست دادند از بروز و ظهورِ فرهنگیِ این‌قسم خزعبلات در رجاله‌هایِ زمانه و «فوکولیسم» آن دوران، و از سویی دیگر، با رفع و برداشتنِ آن خلأ‌ِ ژنریکی که کار و بارِ قصویِ هدایت را در ساحتی «ترجمه‌ای» محدود می‌کرد، میانِ قصه‌نویسیِ مدرن و سنتِ نثرنویسیِ غنی ادبیاتِ قدیم پل زدند و هستومندیِ خودویژه‌ی پدیده‌ای به‌اسمِ «قصه‌نویسیِ فارسی» را بنیان نهادند. هرچه بود، چه در کارهایِ هدایت و چه نویسنده‌گان نسل دوم و سوم، اساساً «داستان‌گویی» و ماجراسازی هرگز از دغدغه‌های اصلیِ هیچ‌یک از ایشان نبود و کنشِ قصه‌نویسی هرگز از ساحتِ کرد و کارِ روشنفکری پا بیرون نمی‌نهاد. چنان وضعِ عمومی‌ای کم‌ و ‌بیش، و با فراز و ‌نشیب‌هایی، هم‌واره غلبه داشت تا زمانه‌ای که کوروش اسدی و نویسنده‌هایِ هم‌نسلِ او بال می‌گرفتند و به بلوغ می‌رسیدند. ایشان، نویسنده‌گانِ نسلِ چهارم، که درحد فاصلِ نیمه‌ی دهه‌ی ۱۳۶۰ تا ده‌سالی بعدترک پا به میدانِ ادبیات فارسی نهادند از یک‌طرف سعادتِ آن را داشتند تا از هم‌نشینی و هم‌اندیشی با بازمانده‌هایِ نسلِ غول‌ها (هوشنگ گلشیری و رضا براهنی) برخوردار باشند، اما از سویی دیگر با گونه‌ای ذوق‌زده‌گیِ پسامدرن روبه‌رو ‌شدند که ادبیات را به امری درخودمانده بدل می‌خواست کند؛ ذوق‌زده‌گی‌ای که حتا پیرهایِ دیر (به‌خصوص براهنی) را نیز فریفته بود اما تجربه‌ی زیسته‌ی ایشان، آگاهیِ پراتیکی که نویسنده‌هایِ آمده از دهه‌ی ۱۳۴۰ داشتند، می‌توانست مایه‌ی زدوده‌نشدنیِ کارشان را از بصیرت‌هایِ اجتماعی و سیاسی تأمین و تضمین کند. بسیاری از هم‌نسل‌های کوروش، خود، گولِ آن وضعیت را خوردند و پس از زیرِ ضرب رفتنِ سنتِ روشنفکریِ ادبی در میانه‌های دهه‌ی ۱۳۷۰، به‌کلی در آغوش ابتذال پریدند و خود به چرخ‌دنده‌هایِ بلاهتِ اینک درآستانه‌ی فراگیری بدل شدند. اسدی اما، مقاومتی چندوجهی را پی گرفت: نه در آغوشِ ابتذال پرید، نه دعوت‌هایِ وسوسه‌کننده‌ی جاه و مالی را بغل کرد که از سویِ واسطه‌هایِ فرهنگیِ دولت سمتش می‌آمد. به سانسور تن نداد و هرگز به سطحیت و عدمِ شرافتِ خیلِ بسیارانی سقوط نکرد که هم‌زمان غر می‌زنند و تن درمی‌دهند. ‌ بسیاری دیگر از آن نسل، طورِ دیگری کم آوردند و گولِ رفاه و آزادیِ وهمیِ «جهانِ آزاد» را خوردند و با غربت‌نشینیِ خودخواسته، جوهر و جانِ قلم‌شان را فروختند تا روزمره‌گیِ ساده‌تری اختیار کنند. دسته‌ی دیگر هم آن‌چنان به عرصه‌ی خیال‌ورزیِ حاد سُر خوردند که رادیکالیته‌ی اجتماعیِ قصه‌نویسی را، که ضروریِ هر اثرِ درخوری‌ست در کشورهایِ پیرامونی، وانهادند و عینن همان روشی را بازساختند که جماعتِ صوفیان در برابرِ استبداد و ارتجاعِ سلجوقیان و دیگر حاکمانِ ترک، در قرنِ پنج و شش پیش گرفتند، با این تفاوت که در هر متنی خانقاهی تدارک دیدند و هزارتوهایی از خیال‌ورزیِ افراطی و بت‌واره ساختند که هیچ استعاره و تمثیلی را، از صافیِ آن پیچ‌ و ‌خم‌هایِ متنی و بینامتنی، تواناییِ گذشتن نبود و این‌گونه آثارشان، با وجودِ مایه‌ی ادبی‌ای که داشت و دارد، مطلقن مادّیتِ اجتماعی پیدا نکرد. کوروش اسدی اما، دور از هیاهوهایِ جعلی و رونقِ برساخته‌ی جماعتِ فرهنگ‌پیشه، یک‌سره به «کلمه‌ی» نوشتن پرداخت. در نخستین رمانش سراغِ خودِ انقلابِ بهمن را گرفت و به‌میان‌جیِ رمان‌نویسی، از یک‌سو با پرداختن به تجربه‌ی اقلیت‌ها در فرآیندِ یک‌کاسه‌سازیِ بعد از بهمن، رادیکالیته‌ای اینک نازدودنی را به خودِ رخ‌دادِ انقلاب الصاق کرد، و از سویِ دیگر با ردیابی و تبارشناسیِ فرهنگ‌پیشه‌گانِ امروز و تواب‌هایِ دیروز، پرده از رونقِ «مهمانیِ فرهنگ» در مملکتِ ما برداشت. او اینک کارِ کارستانش را در ساحتِ کتابت به انجام رسانده بود، اما «کلمه»، کُنش‌گریِ خاص‌ِ نویسنده‌گی در قامتِ یکی روشنفکر، هنوز ناتمام بود و نیازمندِ تکمله‌ای زیستنی و اجتماعی. «کلمه‌»‌ی قصه‌نویسی نیازمندِ چاشتیِ انفجاری بود و نویسنده‌ی فقید، جز جانِ خویشتن، سلاحی در اختیار نداشت؛ و آنک همان و تنها همان را می‌بایست، رو به هرزه‌گردی و گیجی و کر و کوریِ ما خواننده‌هایش، شلیک می‌کرد. باری، در زمانه‌ای که همه سرگرمِ توجیهِ سازش‌کاری‌اند و سانسور: که بالاخره باید زنده‌گی کرد، که بالاخره باید چاپ زد، که نویسنده باید از قلمش ارتزاق کند و یاوه‌هایی شبیهِ این‌ها، او با مرگش هم نوشته‌های خود را رستگار می‌کرد و هم امکانِ نوشتن را. کلمه‌ی قصه‌نویسی تنها با مرگِ نویسنده‌اش تحقق می‌یافت، چراکه هرچه بود شیوه‌ی انتشارِ «کوچه‌ی ابرهایِ گم‌شده» نیز در همان کثافتی غرق بود که فراگیرِ رسمیتِ ادبی و ادبیاتِ رسمی‌ست، اما نقطه‌ی آخرِ نویسنده بر کارش، نشان داد عقب‌نشینیِ ناگزیری بوده‌ست، آن انتشارِ ناسره، درجهتِ یورشِ واپسین و رهایی‌بخش.

تفسیرِ قصه‌ی «شهرزاد» از کتابِ «گنبد کبود»

چراغی اگر از جستارِ نخست به‌دست آمده باشد، نورِ آن در تابشِ تفسیری به قصه‌ی «شهرزاد» است که، نیک‌تر، منعکس می‌تواند شود. پائیزِ ۱۳۸۱، تاریخی‌ست که پایِ متن نشسته‌ست؛ مقطعی از تاریخِ حیاتِ روشنفکریِ ایران که بسیار نزدیک و بسیار دور است از زمانه‌ی ما. آنک چندسالی‌ست که انقطاعِ ریشه‌ای در سنتِ روشنفکری به‌بارِ بی‌مایه‌گی نشسته و چند قتل، چند تبعید یا گریزِ از سرِ حفظِ جان، و چند مرگ عرصه‌ی قصه‌نویسی، یا بهتر: روشنفکریِ ادبی را در مملکتِ ما، به‌کلی بی‌کس‌ و کار ساخته‌ست. «شهرزاد» شهادتی‌ست که نویسنده می‌دهد بر مرگِ قصه‌نویس؛ کلیدِ اصلیِ متن هم در نامش نهفته‌ست: شهرزاد، سیمایِ ابدیِ قصه‌نویس در فرهنگِ مشرق‌زمین.

شهرزادِ ما کودکِ خُردی‌ست؛ تازه، زبان گشوده. نیازمندِ تأمین و حمایتِ مادر و پدر. او حقیقتِ حرف‌ها، فعل‌ها و روابطِ پیرامونش را درنمی‌یابد و از همه‌شان تفسیری کودکانه و الکن به‌دست می‌دهد. همه‌چیز را، از دعواهایِ پدر و ‌مادر بگیر تا لرزشِ دستِ پدر، همه را وهم‌گونه می‌خواند و بازگو می‌کند؛ محدود در منطقِ بازی‌هایِ کودکانه‌اش: عیناً مشابهِ بازی‌هایِ معطوف به شمایلِ اثر در آوانگاردیسمِ خامِ ادبیاتِ «دهه‌ی هفتادی»، که جدّ‌ و ‌جهدی هم اگر می‌داشت جز در بازی‌های فرمال (درکِ فرمالیستی از مقوله‌ی فرم) و بت‌واره‌سازیِ تکنیک و لفظ نبود. مخاطبِ تک‌گویی‌اش جز عروسکی نیست؛ این عروسک حتا انسان هم نیست و اندامِ انسانی ندارد. عیناً مشابهِ مخاطبِ قصه‌نویسیِ فارسی در سال‌های ۱۳۸۰ که جز بچه‌های دبیرستانی یا زنانِ خانه‌نشینِ طبقاتِ تن‌آسا (بالادستی) و دیگر فراغت‌زده‌گانی نبود که زنده‌گی‌ای کم‌ و ‌بیش انگلی و فارغ از تماسِ ارگانیک با سوخت‌ و ‌سازِ اجتماعی داشتند. شهرزاد، جز پدر و مادر و مربیِ مهدِ‌کودکش، هیچ انسانِ دیگری را به بازی راه نمی‌دهد و هیچ خبری از ساحتِ اجتماعی، جز اشاره‌ای ظریف به مهد‌کودک به‌مثابه‌ی یکی از سازوبرگ‌هایِ تزریقِ ایدئولوژی و بازتولیدِ مناسباتِ اجتماعی، در روایتِ او نیست. همان‌طور که در جریانِ اصلیِ «ادبیاتِ داستانی» هم خبری از ساحتِ اجتماعی نیست و خیلِ انبوه‌نویسانِ تولیدیِ کارگاه‌هایِ کوتوله‌سازی، جز از اطرافیانِ سربه‌هوا، روابطِ سانتیمانتال و رقت‌آورِ عاطفی و محیط‌هایِ اخته‌ای مثلِ کافه و آپارتمان نمی‌نویسند. پس سازنده‌گانِ جهانِ شهرزاد، بخوانید عواملِ مؤثر و برسازنده‌ی ذهنیتِ نویسنده‌ی ایرانی، محدود می‌ماند به چهار عنصرِ ویژه: پدر، مادر، مهدِ‌کودک و بازی‌هایِ کودکانه. به دوتایِ آخری، که نقشی مختصرتر در قصه دارند، پیش‌تر، به اشاره‌ای گذرا، پرداخته شد اما دو عنصرِ نخست، پدر و مادرِ شهرزاد، اهمیتِ کلیدی‌تر دارند؛ چه در متنِ قصه، و چه در تفسیری که می‌خوانید.

پدر، که دستش می‌لرزد و حالتی احتضارگونه را وامی‌نماید، استعاره‌ای‌ست از سنتِ زایایِ روشنفکریِ ایرانی؛ عنصری حیاتی که حتا شهرزادهایِ کودک‌مانده و الکنِ امروز نیز، از پشتِ اویند که سربرمی‌آورند. مادر، که گرفتارِ عواطفِ بی‌ژرفا و گرفتاری‌هایِ رقت‌انگیز است و دارد زنده‌گی را به پدر زهر می‌کند، استعاره‌ای‌ست از امرِ فرهنگی یا فرهنگ در کلی‌ترین معنا. پدر دغدغه‌هایی بیرون از جهانِ شهرزاد دارد و می‌بایست کار کند و از خانه بیرون بزند؛ او تأمین‌کننده‌ی عنصرِ حیاتی و بیولوژیکِ جهانِ شهرزاد است؛ همان‌طور که نفسِ قصه‌نویسی و مداخله‌ی روایی در تاریخ، جز با مشارکت و درهم‌کنش با سوخت‌ و ‌سازِ اجتماعی حاصل نخواهد شد. او تنِ ضعیفی دارد و آستانه‌گیِ مرگ از همان ابتدا با اوست؛ حالِ عمومی‌اش بد است و حتا اشتیاقی به سخن‌گفتن با مادر در او یافت می‌نشود؛ همان‌طور که طیفِ رادیکال‌ترِ کانون نویسنده‌گانِ ایران در سال‌هایِ دهه‌ی ۱۳۷۰ هیچ امیدی به گفت‌و‌گو، بخوانید سازش، با فرهنگ‌پیشه‌گانیِ نداشت که ظاهراً شاعر و نویسنده اما عملاً واسطه‌ی دم‌ و ‌دستگاهِ فرهنگیِ حکومت بودند. پیشروانِ کانون و تفکرِ کانونی عاشقِ فرهنگِ ایران بودند و آن را، بی‌ نمایش و ادا و ‌اطوارِ خاصِ فرهنگ‌پیشه‌گان، و در گفتاری کوتاه و روشن ابراز می‌کنند: در نامه‌ی ۱۳۴ نفر مثلاً یا در مقالاتی که اعضای کانون در آدینه و تکاپو و… می‌نوشتند؛ اما مادر، فرهنگِ عمومی یا همان عقلِ متعارف، ساده‌گی و بی‌واسطه‌گیِ بیانِ او را نمی‌پذیرد و توقعِ نمایشاتِ رقت‌انگیز از آن دارد. این وضعیت بیان‌گرِ نسبتی‌ست برقرار با سنت روشنفکریِ ادبیِ ایران از سویِ فرهنگِ عمومی در مقطعِ «اصلاحات» (سال‌هایی که نوعی ضد ‌هرس در باغبانیِ فرهنگی درجریان بود)؛ از سویِ درک‌ و فهمِ متعارفی که سرخورده از ادبیاتِ متعهد بود و به‌نوعی نتایجِ اجتماعیِ برآمده از انقلاب را به دغدغه‌ها و کنش‌گریِ انقلابیِ «ادبیاتِ کانونی» منتسب می‌کرد. مادر، سردیِ دست‌هایِ پدر را، که بیان‌گرِ نوعی انجماد در دستگاهِ عصبی و عدمِ امکانِ دست‌ورزی یا مداخله و تشریکِ مساعی در مناسباتِ اجتماعی از سویِ روشنفکران است، به سرمایِ هوا نسبت می‌دهد؛ همان‌طور که اخته‌گی و بی‌نفوذیِ روشنفکری را به فروپاشیِ بلوکِ سوسیالیستی، رخت‌بربستنِ امید و انعقادِ شکست در سطحِ جهانی نسبت می‌دادند. ابتذالِ فرهنگی، اسنوبیسم و سطحیتِ درک‌ و ‌دریافتِ متعارفِ آن سال‌ها را اسدی، با هنرمندیِ تمام این‌گونه توصیف می‌کند: «مامان خیلی شمع دوست داره. نشسته بود روی مبل و تو {عروسکِ شهرزاد که مخاطبِ تک‌گوییِ اوست} رو گرفته بود بغلش. برای خودش داشت سیگار می‌کشید.» مادر در جایی پدر را تهدید می‌کند که «از زنده‌گی‌ام حذفت می‌کنم»؛ و این عیناً همان حذفِ کانون نویسنده‌گان و تفکر کانونی از اندیشه‌ی ادبی و هنری می‌تواند باشد؛ و بی‌درنگ جای‌گیرشدنِ لمپن‌ها و نوعی پوپولیسم در مطبوعات، مثلاً آن‌ها که امضا پس می‌گرفتند به اسم‌های تکراریِ مطبوعات بدل شدند. اما درنهایت می‌بینیم که خودِ فرهنگ نیز، هم‌زمان خواهد مرد. عیناً همان اتفاقی که عملاً هم افتاد و با اضمحلالِ استیلایِ تفکرِ کانونی، با تجزیه‌ی روشنفکریِ ایران به مشتی جزیره‌ی تخصصی در ساحت‌هایِ مختلفِ هنری و رسانه‌ای، امرِ فرهنگی یک‌سره کنار رفت و جایِ آن شبه‌ِ‌فرهنگی نشست که پیش‌ترک جز در نهادهایِ دولتی و درباری خریداری نداشت؛ وقتِ بالاآمدنِ اداها و آدم‌هایی بود که پیش‌تر حقوق‌بگیر‌هایِ دفترِ شهبانو بودند و حالا میدان‌دارِ حمله‌ای همه‌جانبه به شاملو و آل‌احمد و دیگر قطب‌هایِ روشنفکریِ معاصر.

آشکارترینِ کلیدها و فازِ پایانیِ نشانه‌گذاری‌هایِ استعاریِ متن امّا در تصویر‌سازیِ مرگِ هرسه‌ی آن‌هاست که پدیدار می‌شود. لیوانِ سرامیک سفیدرنگی هست که علامتِ سؤالی سرخ و خطوطِ حاشیه‌ایِ سیاه‌رنگی برش نقش بسته‌ست؛ محتویاتِ این لیوان است که هرسه‌ی آدم‌هایِ خانه را به قتل می‌رساند. علاوه بر اشاره‌ای رقیق به عنوانِ یکی از کتاب‌هایِ سیاسیِ پرفروشِ آن‌سال‌ها درباره‌ی اتفاق‌هایِ سالِ ۱۳۷۷، بارِ اصلیِ قصه در دعوتی‌ست که از خواننده‌اش می‌کند برایِ پاسخ‌گویی به آن پرسشِ مرکزی، که اینک به آشکاره‌گیِ تمام بر لیوانِ شوکران، نقش بسته‌ست. نویسنده بر مسیرِ این پاسخ به‌خوبی نور افکنده‌ست: ظرفِ حاویِ شوکران نخست در خودرویِ پدر ظاهر می‌شود، آن هم بعد از غیبتِ طولانی‌اش که می‌تواند بیان‌گرِ گرفتاریِ اجتماعیِ حاد، محبس یا تبعید باشد. از کلیتِ قصه می‌توان نتیجه گرفت مرگی سقراط‌گونه در کار است؛ قتلِ روشنفکرِ اخلال‌گر در روندِ بازتولیدِ مناسباتِ اجتماعی، به‌دستِ پلیس یا دولت‌ـ‌شهر؛ این‌جا، در جهان‌واره‌ی شهرزادِ قصه، تختِ‌خواب پدر و ‌مادر همان آگوراست: جایی‌ست که شهروندانِ آزاد گردِ هم می‌آیند و تجمع صورت گرفته و دموس یا مردم پیکردار می‌شود: محلّ‌ تحققِ «بوسِ سه‌نفره»؛ زایشگاهِ شهرزاد. شهرزادی که تنها پس از مرگ است که روایتی تکان‌دهنده می‌تواند ارائه دهد.

بیشتر بخوانید:

کورش اسدی، نویسنده خواب‌های جنوبی

درگذشت صادق تبریزی، یکی از بنیانگذاران مکتب سقاخانه در سکوت

$
0
0

صادق تبریزی یکی از نقاشان برجسته و پیشرو ایران که برای درمان بیماری به خارج از کشور سفر کرده بود، بیش از یک ماه پیش در سکوت کامل خبری چشم بر جهان ما فروبست. او یکی از نقاشان تأثیرگذار در هنرهای تجسمی معاصر ایران و از بنیانگذاران مکتب نقاشی سقاخانه و نقاشی – خط بود.

صادق تبریزی، یکی از بنیانگذاران مکتب سقاخانه

یکی از اقوام صادق تبریزی درگذشت او را تأیید کرده. همسر او هم به خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) گفته است:

«ما نزدیک به دو ماه بود از او بی‌خبر بودیم، فرزندانش هم جواب درستی به ما نمی‌دادند. پس از پیگیری‌هایی که از [طریق] وزارت خارجه و سازمان ثبت‌ احوال انجام دادیم، متوجه شدیم فوت کرده است. البته درباره محل دفن او به ما چیزی نگفتند.»

تکرار موزون نقش‌مایه‌ها

صادق تبریزی در سال ۱۳۱۷ در تهران به دنیا آمد و در هنرستان پسران نزد استادانی چون حسین بهزاد، زاوی، حسین الطافی، هادی اقدسیه، و محمد تجویدی هنر مینیاتور و تذهیب را آموخت و سپس وارد دانشکده هنرهای تزیینی شد. او در اوایل سال‌های دهه ۱۳۴۰ نزد استاد علی اکبر کاوه خوش‌نویسی را فراگرفت و همزمان با رواج مکتب سقاخانه در میان شماری از هنرمندان، به سبک نقاشی- خط روی آورد.

مهم‌ترین ویژگی آثار صادق تبریزی: تکرار نقش‌مایه‌ها و به کارگیری خط

احسان یارشاطر نویسنده و محقق برجسته ایرانی در کتاب «اوج‌های درخشان هنر ایران» درباره صادق تبریزی نوشته است:

«گذشته بدان‌گونه که تبریزی نشان می‌دهد، متمرکز است به اشیایی که پیش از یورش‌های من‌در‌آوردی غرب کاربرد داشتند و در پیوند با شیوه زندگی سنتی بودند و هنوز هم در برخی از نقاط کشور چنین‌اند، خرمهره‌ها، قفل و کلیدهای کهنه، صفحات کنده‌شده از نسخه‌های خطی، ورق‌های مشق خط، مهرهای قدیمی، کاسه‌های فلزی با حاشیه محکوک و همه لوازمی که در سقاخانه می‌توان یافت (…) نکته مهم در شیوه کار او این است که می‌تواند این عناصر مختلف را هماهنگ و یکپارچه سامان دهد، شگردی که غالباً به‌کار می‌برد تکرار موزون نقش‌مایه‌هاست.»

کیانوش فرید، نقاش و منتقد هنر درباره آثار او در مقاله‌ای در زمانه نوشته است:

«آثار تبریزی اصیل است و در تاریخ ریشه دارد، با این حال ترکیب‌بندی‌ها، رنگ‌ها، حرکت حروف و کلمات در نقاشی‌های او پویا و مدرن است. او در نقاشی‌-خط شیوه و نشانه‌های خودش را دارد: ظرفیت خط و الفبا فارسی را در نظر می‌گیرد و به آن‌ها جان می‌دهد و فضایی متنوع و‌ گاه تجریدی می‌سازد.»

استفاده از میناتورهای ایرانی همراه با خط نستعلیق  یکی از دوره‌های مهم آفرینش هنری او را رقم زده است. در مجموعه «کارنامه زندگی» صادق تبریزی با استفاده از نسخه‌های قدیمی، برگ‌های شناسنامه، کارنامه و اسناد اداری و احوال شخصی و اشیاء قدیمی کلاژهایی را ساخته که از سویه‌های طنزآمیز نیز بی‌بهره نمانده.

  روی جلد رمان دایی جان ناپلئون

یکی از ماندگار‌ترین نقاشی‌های صادق تبریزی در ذهن دوستدارانش طرح روی جلد رمان معروف دایی جان ناپلئون نوشته ایرج پزشکزاد است. صادق تبریزی در این‌باره گفته است:

روی جلد دایی جان ناپلئون، اثر ماندگار صادق تبریزی

«شبی ایرج پزشکزاد به آتلیه من آمد و چند برگی از رمان “دایی جان ناپلئون” را در اختیارم گذاشت، که بر اساس آن طرحی برای جلد کتاب تهیه شود. در حالی که فردای آن روز، ساعت شش صبح، مسافر بودم، شبانه این طرح به اجرا درآمد. شخص دایی جان، رنگی و بقیه پرسوناژ‌ها با طراحی اجرا شدند. با توجه به اینکه سریال دایی جان ناپلئون را سال‌ها بعد از انتشار کتاب ساختند، آکتوری به نام نقشینه، بر اثر شباهت با تصویر روی جلد کتاب دایی جان ناپلئون انتخاب شد.»

صادق تبریزی نمایشگاه‌های انفرادی و گروهی بسیاری در ایران و و کشورهای مختلف دنیا برگزار کرده و آثارش در مجموعه‌های شخصی و موزه‌هایی در داخل و خارج از ایران نگه‌داری می‌شوند.

او در کنار پرویز تناولی، حسین زنده‌رودی، فرامرز پیلارام، مسعود عربشاهی و منصور قندریز مکتب سقاخانه را گسترش داد.

برخی از آثار صادق تبریزی در یک نگاه:


“شیرین”روی صحنه تئاتر هایدلبرگ و ورشو

$
0
0

احمد خلفانی

چگونه می‌توان داستان‌های کهن را روی صحنه تئاتر برد و آنها را، بی‌آنکه دخل و تصرفی در ماهیت و محتوایشان صورت بگیرد، به شکل معاصر درآورد؟ یکی از راه‌ها بی‌تردید آن است که مژگان معقولی در اجرای “شیرین” انجام می‌دهد: آوردن کوریوگراف به روی صحنه تئاتر.

«شیرین» به کارگردانی مژگان معقولی و با بازیگری و رقص‌پردازی کوریوگراف لهستانی آلکساندرا کیلچوسکا و بازی لیلا موسوی بر صحنه فستیوال تئاتر ایرانی هایدلبرگ

کوریوگراف که کار طراحی رقص را معمولاً بیرون از صحنه و پیشاپیش انجام می‌دهد، در تمام مدت اجرای نمایش “شیرین”، همزمان و دوشادوش افراد داستان بر سن حضور دارد، حرکات بازیگران را سازماندهی می‌کند، با آنها احساس همدردی دارد و آنها را برای گام‌های بعدی رهبری و راهنمایی می‌کند. او در عین حال، در همان تصویر اول روی صحنه، از هنرپیشه‌ای به هنرپیشه‌ای می‌رود، اولین ژستِ لازم برای اجرا را برای تک تک آنها عملی می‌کند، و در آخر نمایش باز به همین ترتیب، تا هنرپیشه‌ها از حالتی که لازمه بازیگری است بدر آیند و به حالت سابق و طبیعی خودشان برگردند.

البته اینکه مژگان معقولی، کوریوگراف را همراه و همزمان با هنرپیشه‌ها روی سن می‌فرستد تا صحنه‌های رقص را بسازد و رفتارها را  کنترل و بازسازی، و داستان را به شکلی برای بیننده روایت ‌کند، عملاً تداعی‌گر این مسئله است که آنچه بر روی سن انجام می‌گیرد، صرفاً یک نمایش است و نه یک حادثه واقعی. همان چیزی که برتولت برشت در تئاتر روائی‌اش برای ایجاد فاصله بین بیننده و تئاتر بر آن اصرار داشت. در عین حال، این ایده کارگردان، که کوریوگراف در ابتدای نمایش، بازیگرها را برای اجرا آماده ‌کند و در آخر آنها را از آن حالت بازیگری به شکل طبیعی‌شان بر‌گرداند، نشانگر این است که ما با داستانی ـ همان منظومه مکتوب خسرو و شیرین ـ  حک شده در اذهان و غیر قابل تغییر روبرو هستیم که برای اجرای آن، در عمل، باید رفتارهای دیگری را در پیش گرفت و وارد فضاهای نمایش شد.

در اجرای منظومه، کلام و صحبتی نیست. دیالوگ با حرکات و ایما و اشاره، و مهم‌تر از همه، با رقص صورت می‌گیرد، و نیز موسیقی پشت صحنه، که از موسیقی کلاسیک تا مدرن را در بر می‌گیرد، همچنین و بویژه موسیقی روی صحنه: دفی که فرهاد عشق‌اش به شیرین را ذره ذره در آن می‌نوازد و آنگاه که با خبر ساختگی مرگ شیرین روبرو می‌شود آنچنان با دف و موسیقی و عشق از دست رفته‌اش یکی می‌شود که خود نیز به همراه همه اینها دستخوش زوال می‌گردد. نمایش بدون کلام، بخصوص در خارج کشور، ایده خوب کارگردانی است که می‌خواهد تماشاگرانش از هر کشوری زبان نمایش را به خوبی درک کنند.

نمای دیگری از «شیرین» به کارگردانی مژگان معقولی بر صحنه فستیوال تئاتر ایرانی هایدلبرگ

اجرای تئاتر شیرین، در عین حال نوعی اجرای مینیمالیستی است و بسیاری از حاشیه‌ها را پس می‌زند، و هر بار تنها با اشاره‌ای به اصل می‌پردازد: بالا و پایین رفتن موزون دست‌ها به نشانه شنای شیرین در چشمه‌سار، و شال خونین شیرین در دست فرهاد به عنوان مرگ او از آن نمونه‌هاست. و نیز همین شال سفید، پیش از آلوده شدن به خون، وسیله زورآزمایی خسرو و فرهاد برای عشق شیرین است که جای دیالوگ بسیار زیبا و معروف نظامی را می‌گیرد. براستی به جز عشق، چه چیزی می‌تواند باعث شود که فرهاد ـ این دهقانی که بجز یک تیشه چیز دیگری در بساطش نیست ـ خسرو را ـ این پادشاه مقتدر ساسانی که بر سرزمین‌های وسیع حکومت می‌کند، به چالش بکشد و با او هماوردطلبی کند؟ می توان گفت که عشق تنها عرصه‌ای است که فرهاد خود را در آنجا با خسرو برابر، و حتی شاید قدرتمندتر از او می‌بیند.

اصولاً وقتی داستان مشهوری از نوع منظومه “خسرو و شیرین” مینیمالیستی اجرا می‌شود به این معنی است که بخش‌هایی را می‌گوییم و بخش‌ها و حاشیه‌هایی را مسکوت می‌گذاریم. پس چیزی گفته می‌شود و چیز دیگری ناگفته می‌ماند؟ تئاتر شیرین، در آنچه می‌گوید، ما را به نظامی گنجوی ارجاع می‌دهد و در آنچه مسکوت می‌گذارد ما را به خودمان و به ذهن خودمان برمی‌گرداند.

این تئاتر با بازیگری و رقص پردازی کوریوگراف لهستانی آلکساندرا کیلچوسکا که فارسی را هم به خوبی می‌داند و اسم هنری “آپسارا افسانه‌سرا” را برای خود برگزیده است، و بازیگری هنرپیشه حرفه‌ای، لیلا موسوی، که در چندین فیلم سینمایی نیز نقش‌آفرینی کرده است، و نیز بازیگری و دف‌نوازی بسیار تأثیرگذار آراد امامقلی، و بازی زیبای اولیویر گودنیو از فرانسه، هالیدا هاجیماتووا از ازبکستان و پیتر گیلبرن زواسکی از لهستان و تعدادی دیگر از هنرپیشه ها شامگاه پنج شنبه یکم فوریه در چهارچوب برنامه‌های فستیوال تئاتر ایرانی در هایدلبرگ به روی صحنه رفته است. نمایش بعدی روز نهم فوریه در ورشو پایتخت لهستان خواهد بود.

از همین نویسنده:

بیشتر بخوانید:

تیغ سانسور بر گردن شیرین

مجید نفیسی: کابوس بامدادی

$
0
0

مجید نفیسی

دو شعر از شاعر برجسته ایران مجید نفیسی:

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

 کابوس بامدادی

جَخت اینک از خوابی پریشان رَستم

و از تابوت خود بیرون جستم.

ماه از پشت بام همسایه سرک می‌کشد.

در این لحظه باید قلم برداشت.

قلب من این تنهایی را باور نمی‌کند.

چند نفر اکنون درون سیم‌های تلفن

به سوی یکدیگر دست دراز کرده‌اند؟

 

“سوار به زودی از راه می‌رسد فئودور!

به جوخه‌ی تیرباران نگاه نکن.

تزار تو را بخشیده است. ”

 

آسمان هنوز صورت خود را نَشُسته

اما گونه‌هایش سرخ می‌زند.

در این لحظه باید قلم‌مو برداشت.

می‌روم به نگارگری زنگ بزنم

که از تیرباران رَست.

 

۱۰ ژانویه ۲۰۰۳

امیگو

همسایه‌ی من کاکلی مغرور دارد

با مویی کوتاه بر شقیقه‌ها

فلفل‌نمکی و مجعد.

سبیلی پُرپشت دارد

که دانشِ اندوخته‌اش را می‌پوشاند

و شانه‌هایی پهن

پناهی برای سرگذاشتن‌ها.

به پا که می‌خیزد

و چوب ‌زیر‌بغلش را به‌سوی من نشانه می‌گیرد

چون بُراده‌ی آهنی کِشیده می‌شوم

و در چشم‌های درخشانش

یکباره فرو‌می‌ریزم.

 

اینک او دارد در اتاقش

آهنگی را به سوت می‌زند.

صبح یکشنبه است.

همه در خوابند

و او آماده‌ی رفتن به کلیساست.

“امیگو

سوت‌های تو چه جوانند! ”

 

ریشش را تراشیده

پیراهن سپیدش را پوشیده

و همراه با زنش

که اندامی کوتاه و فربه دارد

به سوی دوجِ کهنه‌اش می‌رود.

تمام راه‌پله از سوت او آکنده است

و با هر تق‌تقِ چوب‌زیربغلش

ارواحِ خبیثه به اطراف می‌گریزند.

 

۱۲ سپتامبر ۱۹۹۳

از همین شاعر:

مجید نفیسی: الله‌اکبر، شعارِ سرکوب است

ذبحِ بهرام بیضایی بر صحنه‌ی تالارِ وحدت

$
0
0

حسین ایمانیان

یکی از عصرهای پائیزِ ۱۳۹۶ است و بناست متنی از بیضایی رویِ صحنه‌ی تالارِ وحدت برود؛ خودِ این جمله‌ی خبری زمینه‌سازِ هیجانی می‌تواند باشد: از سویی، بیضایی یکی از معدود بازمانده‌هایِ نسلی‌ست که از همان آستانه‌ی بلوغِ فکری و هنری، و به‌طرزی ساختاری و نهادی، به سنّتِ روشنفکریِ کانونی تعلّق دارد، و از سویِ دیگر، صحنه‌هایِ تئاتر مدّت‌هاست سایه‌ای حتّا رقیق نیز، از تابشِ نقّادانه‌ی تفکّری که در آن سنّت نضج گرفته، نپرداخته‌ست؛ پس قوّه‌ای مگر از درون – علارغمِ حکمِ زیسته‌هایت به اسنوبیسمی بی‌ردخور در حوزه‌ی تئاترِ این سال‌ها که کارگردان، و از آن‌جا که شاه‌ماهیِ این حوض است، خود عاملِ دانه‌درشتِ برآمدن و استمرارِ سه‌دهه‌ایِ آن می‌بایست باشد- به تماشا می‌خواندت؛ با این امّیدِ اینک واهی که خودِ متن، فیلم‌نامه‌ی «آینه‌هایِ روبه‌رو» – از آن‌جا که متضمّنِ برپاییِ تقاطعی‌ست سه‌وجهی از ۱. صحنه‌ی تئاتر، ۲. بزن‌گاهِ حادّ‌ِ تاریخی (که زمینه‌سازِ انکشافِ حقایقِ ژرفانمایِ اجتماعی‌ست)، و ۳. ساحتِ مداخله‌ی روشنفکری؛ و زهرِ بُرنده‌ی موجود در دوتای آخِر خواهد چربید بر فرومایه‌گیِ تحمّل‌ناکردنیِ اداوُ‌اطوارِ آن اوّلی (صحنه‌هایِ امروزینِ تئاترِ پایتخت)- از پسِ رقم‌زدنِ حدّاقل‌هایی از گونه‌ای منقرض‌شده از تئاتر، که موقتّن «تئاترِ کانونی» نامش می‌نهیم، برخواهد آمد. امّا، وَ دریغا که، زهی خیالِ باطل؛ امّا چرا؟ محضِ پرداختن به کنهِ این چرا، از اوصافِ عمومیِ کاروُ‌بارِ اهالیِ نمایش در این دودهه‌ی اخیر، باید آغاز کنیم:

فیلم – تئاتر آینه‌های روبرو بر اساس فیلم‌نامه بهرام بیضایی در تالار وحدت تهران

جماعتِ تئاتری عمومن به «دست‌کاری»ِ متونِ ترجمه‌ای بسنده می‌کند و نه‌تنها جسارتِ آن ندارد که در لایه‌هایِ زیرینِ آن‌چه به نمایشِ آن اشتغال دارد مسأله‌مندی‌هایی تئاتریْ برپا کند منضم به تجربه‌های تاریخی و اجتماعیِ خویش، حتّا صداقتِ آن را هم ندارد که به‌طرزی خودویژه، و به‌همین اعتبار خودآگاهانه و متعیّن، به چفت‌وُ‌بست‌هایِ مادّی و ضرورت‌هایِ درونیِ وضعیتی بپردازد که بیرونی‌ترین لایه‌اش، وجهِ ملموس یا مشاهده‌پذیرِ روزگاری‌ست که هم‌اکنون از سر می‌گذرانیم. اگر جسارتِ مذکور نیازمندِ غنایی فکری و تئاتری‌‌ست که تنها در زمینه و زمانه‌ای ویژه برایِ جامعه‌ای مشخّص دست‌رس‌پذیر می‌نماید، مثلن شبیهِ آن‌چه در سال‌های ۱۳۴۰ برقرار شد و ساعدی و بیضایی و فرسی و رادی از دلِ آن برآمدند، وَ به این ترتیب، به‌خاطرِ انسدادی که در ساحتِ روشنفکریِ حوزه‌ی عمومی و بالتّبع بر اندیشه‌ی هنری و تئاتریِ زمانه‌ی ما حاکم افتاده، نمی‌توان نسلِ تئاتریِ امروز را به بلاهت، گنگی و نادانیِ اجتماعی و تاریخی و سیاسی، در مقیاسی فردی، متّهم کرد؛ امّا فقدانِ چنان صداقتی – همان روی‌گردانی و بی‌خبریِ مشمئزکننده‌ی صحنه‌هایِ تئاتر از معضلات و مناسبت‌هایِ اجتماعی: چه از حیثِ رصدِ عمل‌کردِ حکومت و چه از حیثِ پرده‌انداختن از هم‌دستیِ خاموش با آمران و عاملان در روندِ سوژه‌شدن یا جریانِ حکومت‌پذیریِ عامی که در مُدها و رفتارهایِ طبقاتیِ ویژه‌ای بروز می‌یابد- با قطعیّتی سخت در برابرِ فعالیتِ هرآن‌که در این‌جا و اکنون دست‌درکارِ هنرِ نمایش ا‌ست پرسش‌هایی اساسی و بنیان‌فکن می‌تواند، و می‌بایست هم، برانگیزد. صفِ توجیه‌کننده‌گانِ غیورِ بلاهت و فرصت‌طلبی، البتّه، همیشه آماده‌اند تا هرنوع بی‌چیزی و بی‌مایه‌گیِ تئاتر و سینما را به اختلاطِ نهادینه‌ی این دو رسانه‌ی هنریِ به‌غایت مهمّ‌ و بی‌بدیل با دم‌وُ‌دستگاهِ دولت و ممیّزی (بوروکراسی فرهنگی) مرتبط سازند و این‌گونه فروپاشیِ اخلاقیِ عالَمِ تئاتر و سینما را امری ناگزیر جلوه دهند و درواقع سلبِ‌مسئولیتی فراگیر را از شاغلانِ این دو عرصه شعبده کنند. امّا اگر فرض بگیریم سانسورِ نظام‌مند مانع از آن است که نورِ رئالیسمی بی‌واسطه که بر پیکره‌ی «واقعیتِ امر» می‌تابد – از طریقِ بازنماییِ رخ‌دادی ویژه بر افقی انضمامی و درعینِ‌حال تئاتری که وسیعن با وضعِ موجود متناظر باشد- بر صحنه‌هایِ تئاتر متجلّی شود، بسیاری واسطه‌ها می‌توان اندیشید تا، تحقّقِ رئالیسمی ریشه‌ای را، تابشی عمودی و موضعی بتوان صورت داد بر گره‌گاه‌ها و مفصل‌هایی که نمایشِ رمزگذاری‌شده‌ی آن‌ها، در عینِ این‌که با تابشی عمودی، جزئی‌اندیش و موضعی در عمقِ ساحتِ فعلیت‌یافته و جنبه‌یِ مقرّرِ حیاتِ اجتماعی نفوذ می‌کند، حقیقتی رسا و برناگذشتنی را، در مقیاسی افقی و تمامیت‌نگر نیز، آشکاره کند‌. «چوب‌به‌دست‌هایِ ورزیل[i]» را به‌خاطر بیاورید که چه‌طور سطحِ روزمرّه‌ی مسائلی روستایی، به‌میان‌جیِ بدوی‌ترین بازنماییِ ممکن از فعلیتِ حیاتِ مبتنی بر کشاورزیِ روستا، به ژرف‌ترین سویه‌هایِ اقتصادِ سیاسیِ ایرانِ پس از کودتایِ 28 امرداد راه می‌بَرَد و اگرنه صحنه‌ی تئاتر، که ذهنِ تماشاچی‌اش را بدل می‌کند به عرصه‌ی آشکاره‌گیِ ضرورتِ مداخله‌ای ناگزیر، و در آینده‌ای نزدیک، از سویِ اقشارِ میانی (خرده‌بورژوازی) برایِ «سرکوبِ توأم با استقلال»ِ نیروهایِ برهم‌زننده‌ی نظمِ عمومی (آن‌ها که هنجارهایِ اجتماعیِ استثمار را با مشکل روبه‌رو کرده‌اند: گرازها). طرح‌اندازیِ رئالیستیِ ساعدی از کلّی‌ترین سویه‌هایِ نقش‌مندیِ ایران در مناسباتِ امپریالیستی، بر پیکره‌ی حدّاقلی و موجزِ سوخت‌وُ‌سازِ طبیعی و بدویِ یک روستایِ نمونه‌نما، هرچند برآمده از امکانات و الزاماتی انضمامی بوده‌ست و بر فربه‌گیِ گفتمانیِ نهضتِ ضدّاستعماری شاکله یافته‌ست، امّا رادیکالیته‌ای که در همین ساده‌گی و تابشِ عمودیِ بی‌غلّ‌وغش مضمر بوده‌ست، امروز به حقیقتی تاریخی پل می‌زند. و آگاهیِ درونیِ خواننده‌ی امروزیِ متن، حقّانیتِ هنری یا تئاتریِ آن متن را دقیق‌تر و رساتر از آن‌چه در دورانِ جنگِ سرد به چشم می‌آمد، بر آفتاب می‌کند. به عبارتِ دیگر: زیرکیِ تاکتیکیِ درام‌نویسِ رئالیست با گذر از دقیقه‌ی تألیفِ اثر و رسوبِ آن بر پیکره‌ی تئاترِ روشنفکریِ ایران، اکنون به تبیینِ تئاتریِ حقیقتی راه‌بُردی درباره‌ی تاریخِ نیم‌سده‌ی اخیر، طی‌الطّریق کرده‌ست. قرائتِ تکامل‌یافته‌ی ما از «چوب‌به‌دست‌هایِ ورزیل»، اکنون که تصوّری از سرنوشتِ مردمِ ورزیل در ذهن داریم، به‌اختصار چنین می‌تواند باشد: گرفتاریِ ایرانِ متأثّر از اصلاحاتِ ارضی در چنبره‌ی منافعِ متضادّ‌ِ قدرت‌هایِ استعماری، وضعیتی ایجاد کرده بود که دیگر بورژوازیِ کمپرادور به‌تنهایی نمی‌توانست جنبشِ انقلابی را سرکوب کند، چراکه مخارجِ (مادّی و معنوی) سرکوبِ با استمداد از دولِ خارجی، فرا‌تر از ظرفیتِ سازشِ جامعه‌ی آن‌زمان در تمامیتش (فارغ از تمایزِ طبقاتِ ذی‌نفع یا متضرّر) می‌نمود، پس تنها راهِ ادامه‌ی سرکوب به ائتلافی نهانی و زیرین با خرده‌بورژوازی محوّل می‌شد، که در ظاهر به‌شکلِ ائتلافی دیگر نمایش می‌یافت: در هم‌دستیِ خرده‌بورژوازی با لمپن‌پرولتاریا. پس برآیندِ همه‌ی نیروهایِ ارتجاعی داخلی و خارجی در مسیرِ سرکوبِ رادیکالیسمِ سیاسیِ ایران در آن مقطع، آن‌طور که ساعدی در نمایشنامه‌اش متمثّل ساخته بود، هیچ عاقبتِ متصوّ‌َری نداشت جز آن‌چه می‌توانیم به واقعیتی این‌چنین وارونه تفسیرش کنیم: واقعیتی که در لایه‌ی ذاتی‌اش از هم‌دستیِ قشرِ بالاییِ خرده‌بورژوازی با باقی‌مانده‌هایِ بورژوازیِ کمپرادور، تعیّن پیدا می‌کرد و در لایه‌ی پدیداری‌اش، و به‌خصوص در تکوین و پوست‌اندازیِ آپاراتوس‌های دولتی، از هم‌کاریِ قشرِ پائینیِ خرده‌بورژوازی و لمپن‌پرولتاریا نضج می‌گرفت.

مرورِ مختصرِ «چوب‌به‌دست‌های ورزیل» نشان داد که آن‌چه «صداقت رئالیستی» نام نهادیم، چنان‌چه اقتضایِ وقت را از افشایِ بی‌واسطه‌ی امرِ کلّی سرمی‌پیچد، به‌طرزی رادیکال دوباره بر ستون‌هایِ مادّیِ آن (امرِ کلّی) در نقدِ اقتصادِ سیاسی چنان می‌پیچد و تعالی می‌گیرد که حقیقتِ امر در ترازی دیگر به‌چنگ بیاید و بدین ترتیب، آن «جسارتِ تئاتری» که می‌خواست ریشه‌ای‌ترین چفت‌و‌بست‌هایِ عالمِ واقع را به‌طرزی تئاتری بازسازی کند، اینک با میان‌جیِ نقّادیِ یکی سنّتِ تئاتریِ ویژه و انطباقِ آن با صیرورتِ تاریخیِ جامعه در کلّی‌ترین سویه‌هایش، برپا داشته شود. چنان‌چه در موردِ ساعدی شاهد آمد، استراتژیِ رئالیستی در جسورانه‌ترین حالت: آن‌جا که از این یا آن تعیّنِ به‌خصوص بدان غایت که حقیقتِ امر را -که درساحتِ علم که فقط از شاهراهِ «تفسیرِ مادّیِ تاریخ» میسّر می‌شود- در تمامیتِ بی‌واسطه‌اش هم‌چون یکی ایده‌ی تئاتری یکّه و یک‌سره گویا بر صحنه بیاورد، آن‌گاه که بازدارنده‌هایی واقعی بازش می‌دارد، به تاکتیک‌هایی صادقانه در خلقِ ناپیچیده‌گی‌ها، بی‌واسطه‌گی‌ها یا بساطت‌هایی تئاتری روی می‌آورد که سرانجام، به‌میان‌جیِ نقّادی «علمی‌ـ‌هنری» به حقیقتی استراتژیک الصاق می‌شود. حلقه‌ی گذاری که ذکرش رفت، چنان‌چه دیالکتیکِ پیش‌روی‌ـ‌پس‌روی را ازش منها کنیم و متن‌هایِ تئاتری را در بطنِِ سنّت‌هایِ روشنفکریِ عام‌تری قرائت نکنیم که آن متن‌هایِ به‌خصوص ازش سرچشمه می‌گیرند و درش توسعه می‌یابند، هم‌چون یکی از «جادوهایِ تئاتر» به‌نظر می‌رسد؛ وظیفه‌ی نقد امّا زدایشِ این‌گونه خام‌فکری‌ها و ایدئولوژی‌هاست. تنها با با رفت‌وُ‌برگشت‌هایی این‌گونه‌ست که می‌توان دریافت چرا خالص‌ترین و ناب‌ترین بازنمایی‌هایِ هنری از حقیقتی که در رخ‌دادِ بهمن‌ماهِ ۱۳۵۷ آزاد شد، جان‌دارتر از همه‌جا در آثاری یافت می‌شود که پیش‌تر از وقوعِ انقلاب تألیف شده‌اند. روستایِ ورزیل تنها یکی از آینه‌هایِ تمامیت‌نمایی‌ست که سنّتِ روشنفکریِ ادبیِ ایران خلق کرده‌ست؛ رمانِ زیرِ تلنبارِ سکوت خفته‌ی «نفرین زمین»، نوشته‌ی آل‌احمد، که پخته‌ترین و پرداخته‌ترین نوشته‌ی قصّویِ اوست، خود یکی از غریب‌ترین نمونه‌هایِ چنان آثاری‌ست[ii].

باری، به قصّه‌ی ذبحِ بیضایی برگردیم. پیش‌تر اشاره کردیم که «اسقاطِ حیثِ واقع» مهم‌ترین نشانه‌ی فروپاشیِ اخلاق بر صحنه‌هایِ ناموزون و هپروتیِ تئاترِ روزگارِ ماست؛ معمولن همه‌ی آن‌چه لمپنیسمِ مسلّط بر مناسباتِ تئاتریِ امروز از زنده‌گیِ واقعی اخذ می‌کند در بطنِ همان «دست‌کاری»هایِ ترجمه‌ها صورت می‌گیرد: این دست‌کاری که بعضن «انطباقِ متن با ویژه‌گی‌هایِ جامعه‌ی ایران» یا همان ایرانیزه‌کردنِ متونِ اقتباسی نامیده می‌شود، در خدمتِ دو سائقِ ضدّ‌تئاتری‌ست: اوّلی زهرزدایی و خنثاسازیِ مایه‌ی متون می‌تواند باشد، حال این مایه و رادیکالیته‌ی مزاحم که قیچی‌انگیزِ نهادِ رسمیِ نمایش می‌تواند بود، چه در پس‌زمینه‌ی تاریخیِ اثرِ زیرِ جرّاحی بنیان داشته باشد و با یک توازیِ ساده با اوضاعِ انضمامی باری استعاری یا شدّتی تمثیلی با خود حمل بتواند کند، چه در اشاره‌های حاشیه‌ای یا حتّا مرکزیِ متن مضمون افتاده باشد، دستِ هم‌دستِ سانسورِ کارگردان، قلم برش می‌کشد و به‌ساده‌گی حذف یا بی‌رمق و تار می‌کندش؛ و دوّمی، که به همان اندازه و بیش‌تر هم شاید ضدّ‌تئاتری‌ست، بارکردنِ مشتی اشاره و کنایه‌ی پیدا و ناپیداست که غالبن به عالمِ پائین‌تنه منحصر می‌شود و متنِ دفرمه‌ی اجرایی از سطحی‌ترین و مبتذل‌ترین عادات و توازی‌هایِ معناگذارِ مقطعی و گذرا، مثلن از کاربردِ هرزِ تکیه‌کلام‌هایِ کمدین‌هایِ صداوسیمایی یا مسخره‌ی یکی لهجه‌ی شهرستانی، انباشته می‌شود. بگذریم از دست‌کاری‌های بلاهت‌آمیزِ بسیاری که از مجرایِ علّی‌ای سوایِ دو طریقه‌ی فوق انجام می‌شود؛ مثلن یکی از خروجی‌هایِ «نخبه‌ی» آموزشگاه‌هایِ خصوصیِ تئاتر، در اوّلین «تجربه»اش در تئاترِ باران، «خانه‌ی عروسک» ایبسن را به‌طرزی خنده‌دار و باسمه‌ای به صحنه آورده بود و دستِ‌آخر، شاید به‌خاطرِ آن‌که ژستی فمینیستی خواسته اختیار کند، پایان‌بندیِ نمایش را این‌طور تغییر داده بود که زنِ عصیان‌گر به‌جایِ ترکِ خانه، مرد را وامی‌دارد از خانه بیرون برود! و این فاجعه چیزی جز تخلیه‌ی متن از همه‌ی محتوایِ تاریخی‌اش (بروزِ تناقضِ جنسیتیِ برناگذشتنیِ اواخرِ سده‌ی نوزدهم در ناهم‌خوانیِ عرفِ فرهنگیِ فرادستان با عوارضِ شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری که همه‌گان حتّا زن‌ها و کودکان می‌توانند «آزادانه» نیرویِ کارشان را بفروشند)، و به این ترتیب استحاله‌ی متنِ ایبسن به ملودرامی رقّت‌انگیز، نمی‌تواند قلمداد شود. تئاترِ تهران با روندِ خصوصی‌شدنِ اخیر در لایه‌هایی مضاعف خردزدایی شده‌ست؛ و چنان‌چه دیدیم منظورمان از خرد نمی‌تواند منحصر به خردِ اجتماعی، سیاسی یا تاریخی باشد، بل خردِ تئاتری هم مستقیمن لِه و منقرض می‌شود. روندِ «غارتِ امکاناتِ عمومیِ تئاتر و به کاسبی بدل‌شدنِ نفسِ آن» که بنا بر عادتِ رسانه‌ایِ سلطه با نامی دیگر: «خصوصی‌سازی» ازش یاد می‌شود، نخست طبقه‌ی تماشائیان را جرّاحی می‌خواست کند و سرگرمیِ امتیازبخش و خوش‌نمایشِ «خوره‌ی ‌تئاتر»ها یا «نمایش‌باز»های مرّفه را هم‌چون غایتِ خود انگیخت، و در مرحله‌ی بعد خودِ عواملِ (تعیین‌کننده‌تر) تئاتر را نیز از همان طبقه تأمین خواهد کرد. به این ترتیب هنرِ نمایش به بازیِ سرخوشانه‌ی جماعتی هپروتی و منتزع از پویاییِ اجتماع، به «نمایشِ هنر نمایش»، و درواقع به الغایِ تئاتر درعینِ رونقش، بدل می‌شود.

پیش از آن‌که «دست‌کاری»ِ متنِ بیضایی را ردیابی کنیم امّا، می‌بایست روندی را شرح دهیم که بسیار پیش‌تر از روندِ خصوصی‌سازیِ سال‌هایِ اخیر در جریان بود. گونه‌ای دیگر از «نمایشِ هنرِ نمایش»، در تئاترِ تمامن دولتیِ سال‌هایِ ۱۳۷۰ و بعد از آن نیز، امّا بسیار زیرپوستی‌تر و تحتِ نقابِ تجربه‌گرایی و آوانگاردیسمی بنجل، جریان داشته است. این روندِ اخیر موازی با سخت‌گیری‌های بسیار بر کار و آثارِ مؤلّفینِ برجسته‌ی تئاترِ ایران اعمال می‌شد که نسبتی وثیق با سنّتِ روشنفکریِ کانونی داشتند و اگرنه به‌طرزی بی‌واسطه با عضویت در کانون و همکاری با نشریاتِ مستقلّ‌ِ روشنفکری، دست‌ِ‌کم به‌میان‌جیِ انتخاب و اجرایِ آثاری از جریانِ تئاترِ مقاومت در مقیاسِ جهانی و داخلی، معناپذیریِ نهاییِ کردارِ تئاتری‌شان در چنان افقی محقّق می‌شد. هرچند امثال سمندریان و بیضایی و رفیعی به‌هر‌ترتیب آثاری اجرا می‌کردند امّا ضوابطِ نانوشته به‌طریقی منتظم می‌شد که قریب‌به‌اتّفاقِ اجراها طوری باشد، مثلن از متن‌هایِ بیضایی تنها آن‌هایی بر پرده یا صحنه بیایند تا جز از منظرِ فنّی و مداقه در زبانِ تئاتر و سینما، هیچ‌نوع پی‌جویی و سنّت‌سازی از کارمایه‌ی ایشان، از حیثِ محتوایی و گرایشاتِ روشنفکری، به وقوع نپیوندد. از سویِ دیگر نهادِ صنفیِ اهالیِ تئاتر به‌تمامی در دست‌رسِ نفوذ و اشغالِ حدّاکثری از سویِ کسانی بود که هرچه بودند و می‌کردند به سببِ مناسباتِ عیان امّا نامعترَف با نهادهای دولتی و شبه‌دولتی، هیچ‌گونه ارتباطی، جز از حیثِ انتفاء، با سنّتِ تئاترِ مقاومت نمی‌توانستند داشت. این وضعیتِ برساخته نیاز به آچارفرانسه‌هایی داشت که نقشی واحد را مکرّر کنند در تئاترهایی «بسیار» و کارویژه‌شان خنثاسازیِ همین تکثّر و تهی‌سازیِ قطعیِ آن بود از هر محتوایِ به‌خصوصی؛ «بسیار»، از آن‌جا که صرفن تأمین‌کننده‌ی عددی بودند که بیان‌گرِ «تعدادِ نمایش‌هایِ اجراشده‌ی سال فلان یا دوره‌ی وزارتِ بهمان» باشد و بس، ضرورتی «بسیار» اجتناب‌ناپذیر می‌نمود. یکی می‌بایست حادّ‌ـ‌تجربه‌گرایی را چنان جا می‌انداخت که عملن هیچ منعی نباشد که هم گروهی تجربی در کارگاهِ نمایش را راه‌بَری کنی و هم واسطه‌ی فیض شوی و پایِ تازه ‌از ‌راه ‌رسیده‌هایِ عالمِ تئاتر را به ارتزاق از دستگاه‌هایی خو بدهی تا بعدتر، حتّا بیرونِ صحنه هم «بازیگر» بمانند. دیگری می‌بایست موج‌سازی و مُدگرایی و در یک کلمه تلقّیِ بت‌وار از مقوله‌ی فرم و مدیومِ تئاتر را در سطحِ دانشگاهی و آموزشِ دولتیِ تئاتر فراگیر سازد؛ این‌قدر که در اجرایی خصلت‌نما از «عادل»هایِ کامو بتوانی جوان‌هایی را بر صحنه بیاوری که دیالوگ‌هاشان را، در هم‌دوسیِ پاره‌گیِ تارِ صوتی و فسادِ پودِ شناختی، مدام فریاد می‌زنند بی‌آن‌که مطلقن بدانند نمایش درباره‌ی چی‌ست و نارودنیک‌هایِ روس چه ارتباطی با جنبشِ چپِ نو و قیام‌هایِ ضد‌ّ‌استعماری، مثلن در الجزایر، می‌تواند داشت. دیگری قرار بود خطرِ «نویسنده» را از سرِ تئاترِ ایران بردارد؛ پس، آشکارا امّا مگویانه قانونی نانوشته نهادند که نوشته‌هایِ فلانی بی‌ردخور صحنه‌ای و مجوّزی و بودجه‌ای می‌ستاند و این‌گونه، سودائیانِ بودن به هر قیمتی، هرساله انبوهی از نوشته‌هایِ بی‌سروُ‌تهِ طرف را بر صحنه می‌بردند؛ او نیز آماده بود تا ظرفِ سه‌هفته، هر سفارشی را با هر مضمونی، به متنِ تئاتریِ «درخوری» بدل کند. برآمدنِ پدیده‌ای مثلِ این آخری، نامش محمّد چرم‌شیر، یکی از واقعیت‌هایِ تئاتریِ جامعه‌ی ماست که درست اگر تفسیر شود خود دست‌مایه و طرحِ نمایشنامه‌ای می‌تواند شد که خصلت‌نمایِ عامّ‌ِ تئاترِ دودهه‌ی اخیرِ ایران است: «تئاتر، منهایِ نویسنده»؛ به‌خصوص اگر نویسنده را با همان دایره‌ی ارجاعی مراد کنیم که مؤسّسانِ کانون در 1346 در نظر داشتند. برآمدنِ انبوه‌نویسی مثلِ چرم‌شیر، حتّا اگر خطّ‌وُ‌ربط‌هایِ ایدئولوژیک و نهادی‌اش را پشتِ گوش بیندازیم، باز هم چیزی جز آن رویِ سکّه‌ی مرگِ سلطان‌پور، ساعدی و نعلبندیان، وَ حذفِ نهادینه‌ی گونه‌ای از اندیشه‌ی تئاتری که ایشان بدان تعلّق داشتند، وَ البتّه در ساحتی تمثیلی امّا متیقّن، نمی‌تواند فهمیده شود.

اکنون که مروری کردیم بر روندهایِ عامّ‌ِ خنثاسازیِ هنرِ نمایش و مجراهایِ خردزدایی از اندیشه‌ی هنری و تئاتری را طیّ‌ِ سال‌هایِ پس از انقلاب، به‌مثابه‌ی شیوه‌هایی چند در «دست‌کاری»ِ متن‌ها، در نظر آوردیم، آماده‌ی آن‌ایم تا قصّه‌ی ذبحِ بیضایی را، نیکْ عینی و بی‌واسطه، وَ در بداهتِ محض، به روایت بنشینیم:

شبِ افتتاحیه‌ست و صفی طولانی در محوطّه‌ی بازِ تالارِ وحدت بسته شده‌ست؛ صفی غیرِ‌معمول. بطالتِ نفسِ کار در همین صف است که نخست آشکار می‌شود: نیم‌ساعتی طول می‌کشد تا حرکتِ لاک‌پشتیِ قطارِ تماشائیان برساندمان به آستانه‌ی درهایِ شیشه‌ایِ ساختمان که تنها یکی‌شان گشوده‌ست و خانمی آن‌جا ایستاده و هرچندنفر را جداجدا به حرف می‌گیرد که عذر می‌خواهیم به‌خاطرِ مشکلاتی که در اجرا خواهد بود و به‌دروغ می‌گوید همه‌گی‌تان را از نو به تماشایِ اجرایی دیگر، و به رایگان، فرامی‌خوانیم. او را گماشته بودند تا با افشایِ اعتراف‌گونه و پوزش‌خواهانه‌ی واقعیتی شرم‌آور، تلخ، زشت، و بی‌نهایت زننده که در انتظارِ تماشاگر می‌بود: ناهماهنگی و عدمِ آماده‌گیِ گروه برایِ اجرا؛ و با دادنِ وعده‌ای دروغ با لب‌خندی از جنسِ لب‌خندِ منحوسِ سیاست‌پیشه‌گان، که هدررفتنِ پولِ‌ بلیط را موقتّن انکار بخواهد کند. نمایش با تأخیری طولانی آغاز می‌خواهد شود که کارگردان رویِ صحنه می‌آید و حرف‌هایی می‌زند که به سخنِ صنفِ دلّال‌ها و مشاورانِ املاک می‌ماند: شما و هرآن‌که به تماشایِ اجرایِ نخست می‌آید هم‌چون خانواده‌ی مائید. سقوطِ اخلاقیِ فراگیری که در همه‌ی حوزه‌های عمومی و به‌خصوص فرهنگی سیطره دارد همین‌جا نیک به‌چشم می‌آید: همه‌ی این‌ها محضِ آن است که کوتاهیِ حرفه‌ایِ نفسِ کار را توجیه بخواهد کند و با «خانواده» خواندنِ تماشائیان، درواقع به اغماضی نادرست در اعتراض‌نکردن و جانخوردن از کم‌کاری و تقلّبی دعوت‌شان کند که کاسب‌کارانِ فرهنگ‌پیشه اینک بر صحنه خواهندش آورد. شرم‌آورتر از همه این‌که کارگردان حتّا حرف‌هایِ مقدّماتیِ آن خانم را، که به‌خاطرش نیم‌ساعتی همه‌گان را معطّل کرده و قطاری بلاهت‌آمیز در ورودِ مردم به ساختمان شکل داده بودند، جعل و دست‌کاری می‌کند و وعده می‌دهد بعد از اجرا گوشه‌ای خواهد ایستاد تا هرآن‌که میل دارد به اجرایی دیگر، و به رایگان، دعوت شود مراجعه کند تا حضرتِ کارگردان لطف کرده، پشتِ بلیطش را امضا کند. پیش‌تر به‌دروغ وعده می‌دادند که انگار تماشاگرِ افتخاریِ تمرینِ نمایش‌اید، و بهایی که برایِ نمایش پرداخته‌اید محفوظ می‌ماند تا دگرباره به تماشایِ اجرایی واقعی و هماهنگ قدم‌رنجه کنید، امّا چند دقیقه بعد کارگردان با بی‌شرمیِ تمام ماجرا را «خانواده‌گی» می‌کند تا ماله‌ای عاطفی بتواند کشید بر دزدیِ علنی: فروختن بلیط برایِ مشق‌وُ‌تمرین یا نمایشی که ناآماده‌ست و ناهماهنگ. تماشائیان هم از سخنِ این خانواده‌ی تازه‌یافته‌شان چنان ذوق‌زده می‌شوند که کلاهی که سرشان رفته را با رضایتِ تمام آن‌قدر پائین می‌کشند تا چشم وُ گوش وُ دماغ را چنان بپوشاند که مضحکه‌ی رویِ صحنه را دیگر نتوانند فهمید و کلاه‌برداریِ عمیق‌تر و اصلی را دریافتن نتوانند.

«آینه‌هایِ روبه‌رو» فیلم‌نامه‌ای‌ست که می‌توان آن را یکی از نخستین و مهم‌ترین بازنمایی‌هایِ پیامدها و واقعیّت‌هایِ رخ‌دادِ بهمن از سویِ سنّتِ روشنفکریِ ادبیِ مستقلّ‌ِ ایران به‌شمار آورد. این فیلم‌نامه را می‌بایست در توازی با چند متنِ برجسته‌ی دیگر قرائت کرد تا بارِ تاریخی و اجتماعی‌اش را نیک‌تر دریافت: ۱. شعرِ «در این بن‌بست» با مطلعِ «دهانت را می‌بویند…»، نوشته‌ی شاملو؛ ۲. قصّه‌ی «خانه باید تمیز باشد»، نوشته‌ی ساعدی؛ ۳. فیلمِ «ای ایران»، کارِ ناصر تقوایی، و سرانجام، ۴. رمانِ «خسرو خوبان»، نوشته‌ی رضا دانشور. همه‌ی این آثار را می‌توان هم‌چون «شهادت» نویسنده‌ی ایرانی به کلان‌ترین سویه‌هایِ شناختیِ روندی به‌حساب آورد که می‌رفت تا شالوده‌ای نوآئین امّا کهنه‌سرشت برایِ سلطه‌ی اجتماعی و اقتصادی تدارک ببیند. فیلم‌نامه‌ی بیضایی «شبِ جامعه‌ی انقلابی» را زیرِ نور برده و با خلقِ آدم‌هایی که سرگذشتی به‌شدّت استعاری دارند، کلّی‌ترین خطّ‌وُ‌ربط‌ها را به عیان‌ترین شیوه پیشِ چشمِ بیننده‌ی فیلم (ِ فرضی و کتابِ واقعی) می‌گذارد تا نیک دریابد آن‌که می‌سوزاند کی‌ست، و اساسن سوختن چراست و این آتش‌بازی‌ها درواقع پوششِ چه حقیقتی‌ست. فصلِ اوّلِ فیلم نمایِ بازی‌ست از حمله‌ی کسان به محلّه‌ی بدنامِ شهر و آزار و قتلِ بخت‌برگشته‌گانی که درآن‌جا به برده‌گیِ جنسی زنده‌گی می‌گذرانند. آن‌که می‌سوزاند فقط به‌غریزه، با تعصّب و کوریِ افیونی آمیخته به سِحری قرون‌ِ‌وسطایی، چنان می‌کند و آن‌که می‌سوزد کسی نیست جز «خواهرِ» آن‌که پیش‌تر، به‌دستِ سفّاکانِ ساواک و مزدورانِ قضاییِ رژیمِ آریامهری کشته شده بود. آینه‌هایِ روبه‌رو نشان‌مان می‌دهند که هربار یکی‌ و همان است که سوزانده می‌شود، مغزِ ماجرا همان است و فقط «دست»اش، آن هم موقتّن، زیروُرو شده: فرایندِ سوزاندن، بخوانید استثمارِ فراگیر و غارت در مقیاسی ملّی و سرزمینی، کماکان باقی‌ست، دیروز به‌دستِ سیر‌ها و امروز به‌دستِ گرسنه‌ها -هردو: گرسنه‌گانِ شکم و گرسنه‌گانِ دماغ-؛ به‌حکمِ همیشه‌ی تاریخ آن‌ها که در کاخ و کلیسا فرمان‌دارند کارِ دستی را قرن‌ها پیش به بیشماران سپرده‌اند.

حال برگردیم به تالارِ وحدت ببینیم «دست‌کاری»‌ها، خنثاسازی‌ها کجاست:

اوّل این‌که شبِ کابوسیِ پسِ «نمایش» اگر سراغی از متن می‌جستی، نسخه‌ی الکترونیکیِ همان چاپِ نخست را می‌یافتی و از حذفِ برخی دیالوگ‌ها و تغییرِ لحن‌هایِ بسیار، آن‌قدر شاهد می‌داشتی تا حکم دهی با پروژه‌ای دیگر در «حلال‌سازی»ِ چیزی به‌تمامی فاسد و پلشت روبه‌رو بوده‌ای و بس. نامِ بهرامِ بیضایی خود خَررنگ‌کنِ بی‌نقصی‌ست، شده، تا آن تهی‌گاهه‌گیِ ریشه‌ایِ صحنه‌ی تئاتر (اخته‌گیِ صحنه)، کمی بدل‌پوشی بتواند کند و کلّیتِ عرصه‌ی نمایش، دست‌ِ‌کم به‌میان‌جیِ نام‌ها و آمارها، به‌کلّی از «تاریخ» خود جُداسرشده ننماید. پرداختِ این استدلالِ اوّلی امّا کاری‌ست برازنده‌ی ملّا-نقطیان، که تماشائیان اگر بخوانند خود هم‌اکنون مصادیقی بسیار نزدِ خویش شمرده‌اند؛ پس رها کنیم.

شرحِ استدلالِ دوّم است که هم پایان‌بندیِ این جُستار خواهد بود، وَ هم مُحرّکِ آن صغرا-کُبرایی می‌بود، که گذشت.

قربانی‌شدنِ بیضایی این‌بار به‌وسیله‌ی خودِ مدیومِ تئاتر است که صورت می‌گیرد. فیلم‌نامه‌ای را تصوّر کنید که مضمونِ مرکزیِ آن سرنوشتِ زنی‌ست که خود قربانیِ استبدادِ دم‌وُ‌دستگاهِ برنشانده‌ی امپریالیسم بوده است؛ او خواهرِ افسری‌ست اعدامی، تو بخوان یکی از هم‌رزمانِ خسرو روزبه، که بعدتر، هم به‌دلیلِ فشارِ نهادهایِ سرکوب‌گرِ حکومتی: سلطه‌ی ساواک بر تمامیِ ارکانِ حکومت، وَ هم به‌دلیلِ رفتارِ خیره و پارانوئید از سویِ رفقایِ سطحیِ برادرِ شهیدش، شاید به‌خاطرِ «مذاکرات»ِ دربارِ پهلوی با برادرِ بزرگی که در کرملین تاجی وارونه‌نما بر سر داشت، اکنون طرد شده و بی‌پناه افتاده است. او که سال‌هایِ دو دهه‌ی بعدیِ عمرش را -به رانشِ مناسباتِ اجتماعی که در سطوحِ مختلفِ فرهنگی، بوروکراتیک، حزبی وَ اقتصادی‌ بهش تحمیل می‌شده‌ست- در قالبِ کارگری جنسی وَ در یکی از خانه‌هایِ شهرِ‌نو روزگار گذرانده؛ حال فصلِ نخستِ فیلم قرار است حمله‌ی غوغایان را به محلّه‌ی بدنام و فرارِ زنِ داستان را بازبنماید. زبانِ سینما این‌جا ابزاری رادیکال و بی‌پرده‌نما و عام در اختیار خواهد دشت: نمای بلند. «دست‌کاری»ِ فرمالی که صحبتش رفت همین‌جاست که قیچیِ نامرئیِ سانسور را به‌کار بسته‌ست: با نوعی استحاله‌ی رسانه‌ای، و زیرِ ماسکِ آوانگاردیسمی هپروتی مثلن که داریم فیلم‌نامه را بر صحنه «تجربه» می‌کنیم. امّا اگر همین تفسیرِ متمرکز بر رسانه‌هایِ دوگانه‌ی سینما و تئاتر را پی بگیریم، دست‌هایی دیگر هم، همه قیچی‌به‌دست، رو خواهند شد. رحمانیان همه‌ی آن بخش‌‌هایی را که رسانه‌ی سینما رادیکالیسمی بی‌واسطه در غنایِ رئالیستیِ اثر پیش می‌تواست گذاشت، از نمایِ بلند محروم کرده و به‌طرزی باسمه‌ای و ناگویا، بر صحنه‌ی تئاتر بازسازی، بخوانید جعل و تعدیل، کرده‌ست؛ از سویی دیگر، بخشِ عمده‌ی نماهایِ داخلی، عینن به‌طریقی سینمایی فیلم‌برداری، و بر پرده‌ی زیرِ تیغِ سانسور شرحه‌شرحه‌یِ انتهایِ صحنه، انداخته شده است. ‌وَ این درحالی‌ست که صحنه‌های داخلی اگر بر صحنه اجرا می‌شد، از آن‌جایی که «اطاق»ها، آن‌گونه که بر صحنه‌ی تئاتر بازنمایی می‌شوند، از پیش وَ بنا بر فربه‌گیِ گفتمانیِ تئاترِ رئالیستیِ مدرن، دیوار ندارند و دیالوگ‌هایِ جاری در اطاق‌هایِ تئاتری، مستقیمن کلّی‌ترین و گویاترین «گفته‌»هایِ اجتماعی‌اند: سخنِ اینک دراماتیکِ طبقاتِ زیرِ سلطه، روشنفکران و دیگر قشرهایِ نیروگذارِ ترقّیِ اجتماعی در مقیاسی کلان. امّا رحمانیان، از آن‌جایی که قصد داشته تا بازیگرانِ پروژه‌هایِ سینماییِ قبلیِ بیضایی را هم به بازی بکشد و از سویی نمی‌توانسته برایِ این نمایشِ بلاهت‌آمیز آن‌قدر دست‌مزد بپردازد تا هرشب بر صحنه بیایند، تکنیکی «تِرجُبی» زده و «اطاق»هایِ متن را به نماهایی سینمایی و همه هم بسته، برگزار کرده است تا این‌گونه بارِ استعاری و تمثیلی‌شان، به قوّه‌ی قرائتی رئالیستی و تمامیّت‌اندیش، نتواند آشکاره شود. به این ترتیب، سانسورِ همه‌ی غنایِ رئالیستی و رادیکالیته‌ی مضمر در متن، وَ قربانی‌کردنِ نامِ یکی از قلّه‌هایِ ادبیاتِ روشنفکریِ ایران، ذیلِ یک مهمانیِ فرهنگیِ دولتی-‌فرهنگ‌پیشه‌گی انجام می‌گیرد. عواملِ این «نمایش»ِ مضحک پولی به جیب می‌زنند و ملبغِ ناچیزی هم «می‌ریزد» -درست عینِ خنده‌هایِ هرزه و حال‌به‌هم‌زنِ سالن‌هایِ امروزینِ تئاتر- از کیسه‌ی «لمپن‌هایِ اهلِ فرهنگ»، این قشرِ مکش‌مرگِ‌مایِ خرده‌بورژوازیِ بالادستی که مخاطبِ ویژه‌ی فرهنگِ موردِ علاقه‌ی اصلاح‌طلبانِ حاکمیت است؛ همان‌ها که هزینه‌ی رفته را با عکسی که «به اشتراک می‌گذارند» از ضیافتِ بلاهت‌اندودِ مجموعه‌ی رودکی، جبرانِ مافات می‌کنند. کارگردان اگر سرش به پروژ‌هایِ بسیاری از این دست مشغول نبود، یک‌باری دستِ‌کم از بالکن‌ها هم به کارِ خود می‌نگریست تا دریابد این‌که آن پرده‌ی جعلی، که نه سینمایی‌ست و نه چیزی هنری، بنا به معماریِ سالن، بیش‌تر از نیمیش ناپیداست، درست برعکسِ دُمِ خروسِ سانسور، که حتّا با جرّاحیِ متن‌هایی از بیضایی و برشت هم، پنهان‌شدنی نیست.

باری، گزارشمان را با خطابی به «کانون وکلا» تمام کنیم؛ این‌که از مردم پولی بستانند و خدمتی ندهند؛ این‌که نمایشی تمرین‌نشده را به‌قیمتی گزافه عرضه کنند؛ این‌که برخلافِ متنِ قانونِ اساسیِ همین حکومت، تئاتر و سینما و آموزش و بهداشت‌وُدرمان و تربیت‌بدنی و… همه گرفتارِ خصوصی‌سازی‌اند یا همان «غارت وُ تاتاری‌گری در روزِ روشن»، نشان‌دهنده‌ی این است که ایشان به‌عنوانِ یکی نهادِ مستقل و مدنی، وظایفِ خویش را به‌طورِ کامل در نظر ندارند و بیش از اندازه فریفته‌ی صرفِ «دیده‌بان»ها و عرصه‌ی «ضدّ‌سیاستِ رسانه‌ای»‌ شده‌اند. باری در همین تهران، و با آوَردنِ یکی از لمپن‌هایِ سینما بر صحنه‌ی یکی از همین تئاترهایِ خصوصی[iii]، زبان و فرهنگِ یکی از پیشروترین مناطقِ مملکت: گیلان، به‌زشت‌ترین شکل، و به قیمتِ کاسب‌کاریِ مشتی لمپنِ فرهنگ‌پیشه و گدایی از خنده‌ی هرزِ جماعتِ هپروتی، موردِ توهین قرار می‌گیرد و از هیچ‌کجا صدایی برنمی‌خیزد؛ کارِ تهی‌مایه‌گیِ تئاتر چنان بیخ پیدا کرده که در همان نمایش، یکی از خلّاق‌ترین چهره‌هایِ این لمپنیسمِ ضدّتئاتری، بیست‌تایی ظرفِ فلزیِ مخصوصِ بنّایی را، وارونه بر صحنه چیده بود تا ناتوانیِ بازی‌گرِ کذا را، و فقرِ عجیبِ خود را در دراماتورژی، حرکت و میزانسن بپوشاند. پرداختن به این‌که چنین «تِرجبه»هایی ربطی به تئاتر ندارد کارِ نقد است وُ کارِ مثلن کمسیونِ تئاترِ نهادی مشخّص به نامِ کانونِ نویسنده‌گانِ ایران، امّا شکایت از عواملِ آن نمایش و پی‌گیریِ آن فضاحتِ ضدّتئاتری، دیگر برعهده‌ی کانونِ وکلا، به‌عنوانی نهادی که وظیفه‌اش احقاقِ حقّ‌ِ عموم است، می‌بایست باشد.

 پانویس:

[i] نمایش‌نامه‌ای به‌قلمِ «گوهر مراد» یا غلام‌حسین ساعدی که چنین طرحی دارد: شب‌ها گرازها به مزارع حمله می‌کنند؛ کدخدا از فردی بیگانه کمک می‌گیرد تا تفنگ‌چی‌هایش را برای دفع گرازها در اختیارش بگذارد. روستا متعهد می‌شود در ازایِ خدماتِ تفنگ‌چی‌ها «شکم»شان را سیر کند و همین موضوعِ دوّم، تأمینِ خواسته‌هایِ عواملِ دفعِ شر، خود به شرّ‌ِ دامن‌گیرِ بعدی بدل می‌شود. استعاره‌ی مرکزیِ این اثر که با ساختنِ یک چندضلعیِ تمثیلی منعقد شده‌ست، به‌گونه‌ای‌ست که راه را بر سانسورِ ساواک می‌بندد، چراکه هرنوع قرائتِ سیاسیِ کلان‌اندیش از متن را به توازیِ ناگزیرِ گرازها و رزمنده‌هایِ انقلابی می‌کشاند و چنین چیزی حتّا به تخیّلِ نیروهایِ سانسورِ وقت خطور نمی‌کرد که نویسنده‌ای انقلابی از چنان تمثیلی استفاده کند. تکنیکِ نابِ ساعدی آن‌جاست که دستِ تفسیریِ سانسور را می‌چیند و بازیِ یک‌سره نویی را طرح می‌زند که حکومت تواناییِ فهمِ آن را ندارد تا ضرورتِ حذفش را حتّا درک کند، چه برسد به جذب و خنثاسازی‌اش.

[ii]  خواننده‌ی علاقه‌مند به قرائتِ تفسیریِ «نفرین زمین» را به دو متنِ دیگر ارجاع می‌دهم: یکی فیلم «نفرین» کارِ ناصر تقوایی و دیگری کتاب تحقیقی «زمین و انقلاب در ایران: ۱۳۴۰-۱۳۶۰»، نوشته‌ی اریک. ج. هوگلاند، و ترجمه‌ی فیروزه مهاجر.

[iii]  نمایشِ «آخرین نامه»، به نوشته و کارگردانیِ مهرداد کوروش‌نیا.

بیشتر بخوانید:

تئاتر: همگانی یا خصوصی؟

مجید نفیسی: دیدار خمینی

$
0
0

در سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ شعری از مجید نفیسی، شاعر برجسته ایران: از دیدار پدر او، دکتر ابوتراب نفیسی با روح‌الله خمینی. مجید نفیسی در پانویس این شعر شرح این دیدار را به این شکل توضیح می‌دهد:

«روح الله خمینی در نامه‌ای که به تاریخ ۱۶ مهرماه ۱۳۴۹ از نجف به جلال الدین طاهری در اصفهان نوشته به دیدار خود با پدرم دکتر ابوتراب نفیسی اشاره کرده است:

“… از خبر کسالت شما خیلی نگران بودم. امید است انشاالله تعالی به کلی رفع نقاهت بشود. ولی رجوع به دکتر اعصاب خوب است، و در اصفهان آقای دکتر نفیسی که اینجانب یک وقت که اصفهان بودم و مبتلا شدم و به ایشان رجوع کردم خوب ایشان تشخیص دادند. در هر صورت مسامحه نکنید و مراجعه نمایید. ” (“صحیفه‌ی امام”، جلد دوم، صفحه‌ی۳۰۱، تهران، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۷۸.)

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

دیدار خمینی

پدرم هیچگاه به ما نگفت

که خمینی به دیدارش آمده (۱)

به درمان دردی، در سال‌های دور

وقتی خمینی فقط یک “خمینی” بود

و هنوز جانشین خدا نشده بود.

 

شاید بیمار از تپش قلب نالیده

پدر، بارِ زبانش را سنجیده

تهِ چشم‌هایش را دیده

نبضش را گرفته

و به صدای قلبش گوش داده.

بیمار، دستار سیاه و نعلین کهربایی

عبای نازک و قبای بلندش را درآورده

و فارغ از تعلق روی تخت خوابیده

و خود را به دست پزشکی کاردان سپرده.

 

آیا پدر از “اسفارِ” صدرای شیراز پرسیده (۲)

و بیمار از “شرح اسبابِ” نفیس بن عِوَض؟ (۳)

آیا بیمار از غزل‌های عرفانی‌اش خوانده

و پدر از شعرهای آزاد پسرش؟

آیا بیمار از افراشتن عَلَم دین گفته

و پدر از افروختن چراغ عقل؟

نه! نه! محکمه جای این حرف‌ها نیست

با انبوه بیماران پشت در.

بیمار رخت‌هایش را پوشیده

پدر نسخه‌ای به دستش داده

و او را تا دم در بدرقه کرده.

 

ده سال دیرتر، در دهه‌ی پنجاه

وقتی که برادر کوچک‌ترم سعید

تنها به خاطر خواندن جزوه‌ای

دو سال در زندان شاه بود

و خمینی به تبعید در نجف

و من شب‌ها در زیرزمین به “صدای انقلاب” گوش می‌دادم

پدر یک بار از پله‌ها پایین آمد

تا به بیمار قدیمش گوش دهد

که از شکنجه‌گاه‌های شاه می‌گفت

و نویدِ داد از بیداد می‌داد.

 

آن زمان هیچکس نمی‌دانست که او

تا کمتر از پنج سال دیگر

پس از شورش بی‌خانگان و خانه‌سازان در “خارج از محدوده”

و گردهمایی روشنفکران و دانشجویان در “شب‌های شعر گوته”

و راهپیمایی طلاب در قم و بازاریان در تبریز

و اعتصاب کارگران نفت و روزنامه‌ها

و تکبیرهای شبانه از پشت بام‌ها

با برآمدنِ مشت‌ها و شعارها

و فرو ریختن ترس‌ها و تندیس‌ها

و دست به دست شدن زندان‌ها و پادگان‌ها

بر اریکه‌ی دولت “الهی” خواهد نشست،

و پس از راندن ملی‌گرایان از صحنه

در میان هورا کشیدن‌های چپِ”وابسته”

و هو کردن‌های چپِ “مستقل”

پشت دیوارهای “سفارت”

با “شیطان بزرگ” کشتی خواهد گرفت،

و با “صدور انقلاب” به شیعیان عرب

و تجاوز صدام به خاکِ “عجم”

و آغاز جنگ ایران و عراق

از “برکتِ جنگ” نیرو خواهد گرفت

و “رمه” را پشت “شبان” گرد خواهد آورد،

و در دهه‌ی خونین شصت(۴)

مردان را به نیمه کردن زنان

زنان را به پوشاندن زنانگی

مسلمانان را به کشتار بهائیان

شیعیان را به جنگ با سنّیان

با خدایان را به قتل بی‌خدایان

کودک‌آزاران را به سرکوب همجنسگرایان

دخترکان را به عقد پیرمردان

روسپیان را به مُتعه‌ی عاقدان

“شهیدان زنده” را به سرکوب توانخواهان

آزمودگان جنگ را به نکبتِ چندهمسری

فارس را به برتری بر کرد و ترک و بلوچ

ایران را به بدنام شدن در جهان

ایرانیان را به فراموشیِ نوروز باستان

انسان را به جدایی از بهترین دوستش

نوازندگان را به پوشاندن دف و تار

شاعران را به خاموشی بر سر دار

نویسندگان را به بستن درهای “کانون”

قافیه‌بافان را به مدح “رهبری”

نوحه‌خوانان را به شهیدپروری

میگساران را به باده انداختن در زیرزمین

شطرنج‌بازان را به مهره باختن در پشت بام

معتادان را به مرگ در کوچه و خیابان

گرسنگان را به آش در “شام غریبان”

اقتصاد را به ملکِ درازگوشان

بانکداران را به تبدیل نام “بهره”

وام‌داران را به وهم “قرض‌الحسنه”

بی‌چیزان را به سهم زکات و صدقه

نامزدان را به عشق وامِ ازدواج

کارگران را به امید فطریه

کارمندان را به انتظارِ پول چای

سرداران را به انحصار واردات

نفت‌خواران را به عقدِ “ولایت”

شورا را به تولید وحشت در کارخانه

انجمن را به اسلامی کردن دانشگاه

“ویژه” را به پاکسازی حوزه

“دایره” را به مغزشویی ارتش

مسجد را به جاسوسی در محلات

همسایگان را به گوش خواباندن به دیوار

مادران را به لو دادن پسران

شاگردان را به تفتیش آموزگاران

شکنجه‌گران را به دست‌نماز پیش از تعزیر

بازجویان را به تکبیر گفتن پس از هر تازیانه

بلندگوها را به پخش قرآن به هنگام شکنجه

شکنجه‌شدگان را به شهادت علیه خود

شریعتمداری را به استغفار در صدا و سیما

“توابین” را به تیرباران همبندان

پاسداران را به تجاوز به دوشیزگان پیش از مرگ (۵)

قاضیان را به قتل عام زندانیان شصت و هفت

گورستان‌ها را به تبعیض میان کافر و مسلمان

نوزادان را به زجر با مادرانِ در بند

خردسالان را به تماشای تازیانه و سنگسار

نوجوانان را به پا گذاشتن در مین‌زار

جوانان را به حجله رفتن با مرگ

سالخوردگان را به زاری بر گور فرزند

دین‌داران را به بیزاری از دینِ نبی

خواب‌دیدگان را به وحشت از “عدل علی”

آقازادگان را به پر کردن جیب‌ها

و دستاربندان را به پایکوبی

بر سنگ گورها واخواهد داشت،

و در کنار هزاران زن و مرد دیگر

سعید را تنها به خاطر خواندن جزوه‌ای

شکنجه و تیرباران خواهد کرد

و به گوری بی‌نام و نشان پنهان

و در یک عصر سرد زمستان

در سرسرای زندان اوین

از زبان فراّش غضب به پدر خواهد گفت:

“پسرت به دَرَک واصل شد. ”

 

اگر پدر این همه را می‌دانست

آیا می‌توانست از درمان بیمارش سر باز زند

یا بی اعتنا به سوگندنامه‌ی بقراط

او را دارویی زهرآگین بنویسد؟

و اگر حکمران به هنگام امضای حکم

به یاد روزی می‌افتاد که در اصفهان

به دیدار پدرِ سعید رفته بود

آیا می‌توانست حکم را پاره کند

و بی اعتنا به “حدودِ” خونین “الهی”

به وسوسه‌ی خشونت، نه بگوید؟

“مرزی که خوب را از بد جدا می‌کند

از میانه‌ی دل هر آدمی می‌گذرد. (۶)

۲۳ سپتامبر ۲۰۱۰

۱ـ روح الله خمینی در نامه‌ای که به تاریخ ۱۶ مهرماه ۱۳۴۹ از نجف به جلال الدین طاهری در اصفهان نوشته به دیدار خود با پدرم دکتر ابوتراب نفیسی اشاره کرده است: “… از خبر کسالت شما خیلی نگران بودم. امید است انشاالله تعالی به کلی رفع نقاهت بشود. ولی رجوع به دکتر اعصاب خوب است، و در اصفهان آقای دکتر نفیسی که اینجانب یک وقت که اصفهان بودم و مبتلا شدم و به ایشان رجوع کردم خوب ایشان تشخیص دادند. در هر صورت مسامحه نکنید و مراجعه نمایید. ” (“صحیفه‌ی امام”، جلد دوم، صفحه ی۳۰۱، تهران، موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، ۱۳۷۸.)
۲ـ ملاصدرا شیرازی (۱۶۴۱ـ ۱۵۷۱ میلادی) مهمترین فیلسوف دینی ایران در عصر جدید. مهمترین کتاب او “اسفار اربعه” است که خمینی پیش از تبعیدش به نجف، بخش هایی از آن را به طلاب قم درس می‌داد. بسیاری از مدرسین همکار او در حوزه، سنت گرای افراطی بودند و فلسفه را “مکروه” می‌شمردند. خمینی همچنین با تخلص “هندی” غزل می‌گفت.
۳ـ برهان الدین نفیس پسر عِوَض پسر حکیم کرمانی (مرگ در ۱۴۴۹ میلادی ـ ۸۵۳ هجری قمری) نیای پدری ماست که در سمرقند پزشک الُغ بیک، ستاره شناس سرشناس و نوه‌ی تیمور لنگ بوده. نفیس نام خود را احتمالا مدیون علاقه‌ی پدرش به ابن النفیس (۱۲۸۸ـ ۱۲۱۳ میلادی) پزشک مشهور سوری می‌باشد، و خود بر کتاب “الموجز” ابن النفیس “شرحی” نوشته. دو کتاب او، یکی “شرح” بر “قانون پزشکی” ابن سینا و دیگری “شرح” بر “اسباب، علامات” نجیب الدین سمرقندی تا قرن نوزدهم کتاب مرجع پزشکان جهان اسلام شمرده می‌شده است.
۴ـ از این سطر، بخش “کیفرخواست” آغاز می‌شود که در آن از شگرد به دست دادن “ریز اقلام” و “فهرست چیزها” استفاده کرده‌ام، شیوه‌ای که والت ویتمن در شعر بلند “آواز خودم” و هومر در کتاب دوم حماسه‌ی “ایلیاد” به کار برده‌اند.
۵ ـ نگاه کنید به نامه‌ی حسینعلی منتظری جانشین وقت خمینی به او به تاریخ هفتم اکتبر۱۹۸۶ مندرج در خاطرات سیاسی‌اش. یکی از دلایلی که خمینی چند ماه پیش از مرگش منتظری را از جانشینی خویش برکنار کرد اعتراض وی به شکنجه و قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ بود.
۶ـ نقل به معنی از کتاب “مجمع الجزایر گولاگ” اثر الکساندر سولژنیتسین.

روایت عشق‌های دوران جوانی و مردان پابه‌سن گذاشته

$
0
0

فهیمه فرسایی

نوید کرمانی، اسلام‌شناس، پژوهش‌گر و روزنامه‌نگار آلمانیِ ایرانی‌تبار در پایان سال ۲۰۱۷ به دریافت یک جایزه‌ی دیگر نایل آمد: جایزه‌ی “ماریون گرفین دونهوف”* که برای ترویج و حمایت از تلاش‌های مداراجویانه در جهت تامین همزیستی مسالمت‌آمیز در جامعه‌ی چند فرهنگی آلمان اهدا می‌شود. او پیش‌تر نیز در همین راستا جوایز بسیاری از جمله جایزه‌ی صلح “انجمن نشر و کتاب” این کشور را به‌دست آورده بود. هیات ژوری این جایزه را به خاطر آن که این پژوهش‌گر “یکی از مهم‌ترین صداها در جامعه‌ی آلمان” است، به او اهدا کرد.

نوید کرمانی، نویسنده ایرانی‌تبار آلمانی

کرمانی به عنوان نویسنده‌یِ مهاجرتبارِ مسلمانِ میانه‌رو در کتاب‌ها و مقالات خود بیشتر به عرفان، زیبایی‌شناسی و خداشناسی در چهارچوب باورهای “اسلامی باز” می‌پردازد. این پژوهش‌ها که  تصویر متفاوت و صلح‌جویانه‌ای نسبت به برداشت اسلام افراط‌گرایان سَلَفی از این دین ارائه می‌دهند،‌ همواره مورد توجه‌ نیروهای دموکراتیک و آزادی‌خواه جامعه‌ی آلمان، به ویژه اعضا و هواداران حزب “سبزها” قرار گرفته است؛ در سال ۲۰۱۶ شاخه‌ی ایالت هسن این حزب حتی او را به عنوان کاندید ریاست جمهوری این کشور معرفی کرد. این پیشنهاد البته از سوی هیئت دبیران و دفتر مرکزی حزب تایید و تکرار نشد. کرمانی خود در پاسخ منقد روزنامه‌ی “دی‌تسایت” در باره‌ی این نامزدی‌ می‌گوید، به سئوالی که “اصلا موضوعیت ندارد”،‌ جواب نمی‌دهد. (۱)

نوید کرمانی علاوه بر روشن‌گری درباره‌ی “اسلام واقعی و صلح‌‌طلب”، هم‌چنین افزون بر گزارش‌دهی از مناطق جنگی، کانون‌های بحرانی و شرایط نابسامان مهاجران در اروپا و آلمان، قطعات ادبی، داستان و رمان هم می‌نویسد. دستمایه‌های این کارها را اغلب زندگی روزانه و خاطرات او در پیوند با علایق و مطالعات شخصی‌اش در زمینه‌های گوناگون از جمله دین اسلام، تصوف و آثار نام‌آوران ادبی سده‌های نوزده و بیست (در مواردی ویژه) تشکیل می‌دهد. در داستان “کتاب کسانی که به دست نیل یانگ کشته شدند”، با شرح زندگی و توصیف آثار “جادویی و شفابخشِ” این خواننده‌ی راک کانادایی، به موسیقی هم می‌پردازد: در این داستان، نوزاد نویسنده که به کولیت بچه‌ها مبتلا است و از این بابت بی‌تاب و دایم در حال گریه است با شنیدن قطعات موسیقی و ترانه‌های سحرآمیز نیل یانگ، شفا می‌یابد و آرام می‌گیرد.

شخصیت غیرواقعی

پاریس، رمان تازه نوید کرمانی

در رمان تازه‌ی نوید کرمانی با عنوان  “پاریس”، واژه در قالب جملات قصار نویسندگان سده‌های نوزده و بیست، نقش اصلی را بازی می‌کند. در این اثر،‌ داستانِ نویسنده‌ای بازگو می‌شود که پس از سی سال در یک نشست ادبی در شهری کوچک در آلمان، هنگام معرفی کتاب جدید‌ خود‌ با عشق‌ دوران جوانی‌اش، یوتا، روبرو می‌شود و هرچند او را در نگاه اول به‌جا نمی‌آورد، ولی با این خیال که شب را با او بگذراند و صبح “در آغوش‌اش از خواب برخیزد”، به خانه‌ی معشوق بی‌وفای سال‌های جوانی خود می‌رود. این مقدمه که به تقصیل شرح داده می‌شود،‌ کنجکاوی خواننده را با این سئوال که “حالا چه خواهد شد” برمی‌انگیزد. این کنجکاوی و تصورِ “جرقه‌زدن عشقی رومانتیک” میان آن‌ دو ولی خیلی زود با توضیح نابه‌هنگام نویسنده که “ولی اتفاق خاصی نمی‌افتد” به بی‌تفاوتی تبدیل می‌شود.

راوی داستان هم چنین در ابتدای رمان ادعا می‌کند که ماجراهای “پاریس” واقعی است، ولی به‌طور ضمنی این راز را هم برملا می‌کند که مثلا نام عشق جوانی نویسنده بر خلاف شخصیت داستان، یوتا نبوده. در وهله‌ی اول، یوتا که “کمی شکم دارد،‌ ولی آدم دلش می‌خواهد بخوردش” به عنوان شهردار متعهد محل سکونت‌اش معرفی می‌شود، ولی بعد این واقعیت هم زیر سئوال می‌رود و پس از مدتی نویسنده ادعا می‌کند که یوتا در واقع امر، شهردار هم نبوده است.

واقعیت‌های تهوع‌آور

هرچند شمار نکاتی که در طول داستان واقعی و بعد غیرواقعی مطرح و قلمداد می‌شوند، کم نیست، با این حال خواننده با وجود نام و شغل غیر واقعی قهرمان داستان، درمی‌یابد که یوتا دل پُری از زندگی زناشویی خود دارد و حالش از “همه‌چیز”، حتی از حسادت‌های بی‌‌دلیل خود هم “به‌هم می‌خورد”. به همین دلیل، به محض آن که با نویسنده در خانه‌ی خود تنها می‌ماند، سر دردل‌اش با او باز می‌شود و داستان آشنایی، ازدواج و زندگی ملال‌آور کنونی خود را برای نویسنده (یعنی کسی که ساعتی پیش، معشوق دیرین خود را نشناخته) مو به مو تعریف می‌کند و در واقع “همه‌چیز را بالا می‌آورد”.

محل این حادثه، اتاق نشیمن عشق ازلی ـ ابدی نویسنده است که دکوراسیون آن، شباهت زیادی به تزییناتی دارد که مغازه‌‌های بزرگ  ‌فروش قسطی انواع مبل و میز و کاناپه‌ی آلمان در پوسترهای خود تبلیغ می‌کنند. یوتا گاهی برای این که حوصله‌ی خواننده سر نرود، از روی یکی از این مبل‌ها بلند می‌شود، به باغچه‌ی خانه می‌رود، تا “علف” دود ‌کند و دوباره به اتاق نشیمن برمی‌گردد. من‌ـ راوی داستان هم البته که او را تنها نمی‌گذارد، مانند قهرمانان “جنتلمن” فیلم‌های هالیوودی، با پتوی روی مبل همراه او به تراس می‌رود و آن را با مهر روی دوش‌ شهردار می‌اندازد تا سرما نخورد.

پیش‌ از آن یوتا با همسر خود بر سر چگونگی تربیت بچه‌ها “که چیپس خورده‌‌اند” بگوـ مگو کرده است. آشنایی و ازدواج یوتا با این پزشک انسان‌دوست در یکی از کشورهای آمریکای لاتین اتفاق افتاده؛ جایی که هر دوی آن‌ها، یوتا به عنوان هیپی‌ای چپ‌‌گرا و همسر آتی‌اش در لباس پزشکی جوان، راهی آن قاره شده بودند تا به نیازمندان کمک کنند. حالا یوتا در شهرکی بی‌نام و نشان در آلمان، به سیاست‌مداری وظیفه‌شناس تبدیل شده که می‌کوشد با تبلیغ راه‌های تولید انرژی‌های تجدید‌پذیر و روش‌های جداکردن زباله‌ی اهالی‌‌ شهر، محیط زیست یا “آن‌چه از آن باقی مانده” را نجات دهد.

آمیزش جنسی تانترایی

یوتا برای نجات زندگی خانوادگی و فاقد عشق خود هم بی‌کار ننشسته و با آموختن شیوه‌های تانتراییِ رسیدن به اوج لذت جنسی و به‌کارگیری روش‌های درست نفس کشیدن و معاشقه، رابطه‌ی خود و همسرش را با “کیفیت دیگری از آمیزش جنسی” حفظ کرده است. او به تقصیل برای نویسنده‌ی خجل که بارها سینه صاف‌ می‌کند تا درباره‌ی زندگی سکسی عشق گذشته‌ی خود سئوالی مطرح کند، این روش‌ها را توضیح می‌دهد، کیفیت عمیق و “بدون تخلیه‌ی انرژی” عشق‌بازی تانترایی را تبلیغ و تحسین می‌کند و در فواید استفاده از این شیوه داد سخن می‌دهد. در این بخش کاشف به عمل می‌آید که یوتا، معلم آموزش آمیزش جنسی به سبک تانترایی هم هست. او درست با لحن و ادبیات مربی این روش هنگام انجام وظیفه، اصول دستیابی به اوج “هیجان جنسی موج‌وار” تانترایی را به تصویر می‌کشد.  یوتا می‌گوید که در ارگاسم تانترایی، «زوج‌ها نه به قله‌ی هیجان، بلکه به عمق آسایش و آسودن می‌رسند.» (ص ۱۷۶).

در پشت‌ جلد “پاریس” آمده که کرمانی «به سبک خود رمانی ژرف در باره‌ی عشق نوشته است.»

عشق گذشته و رابطه‌ی بین متن‌ها

از نوید کرمانی در سال ۲۰۱۴ رمانی با عنوان “عشق بزرگ” به بازار آمد که می‌توان آن را به مثابه پیش‌داستانِ “پاریس” خواند. این کتاب که در قالب خاطرات روزانه و نامه تنظیم شده، رابطه‌ی جنسی و احساسی جوانی پانزده ساله با “دختر زیبای نوزده ساله‌ی حیات دبیرستان” را به تصویر می‌کشد که او هم یوتا نام دارد‌. کرمانی در “عشق بزرگ” خود که کمتر از یک هفته به طول نمی‌انجامد، در کنار شرح اولین بوسه‌ها و هم‌آغوشی‌های پی‌در‌پی و سرانجام جدایی آن دو،‌ فضای سیاسی ـ اجتماعی پرتنش و تکاپوی سال‌های دهه‌ی ۱۹۸۰ که جنبش صلح آلمان فعال بود، را نیز باز می‌تاباند. در این توضیحات و توصیفات روزنامه‌نگارانه، جا به جا متن‌هایی از اندیشمندان اسلامی ـ عرفانی قرون دوازده و سیزده چون ابن عربی و سلطان ولد (۲) درباره‌ی وحدت وجود، عشق و کام‌گیری گنجانده شده که از سوی بیشتر  نقدنویسان آلمانی به عنوان “تصاویری عریان از زندگی جنسی مسلمانان” ارزیابی شده‌اند. اغلب این منقدان ولی تلاش نویسنده را برای بازگویی روایت عشقی بزرگ، “ناکام” خوانده‌اند.

رمان “عشق بزرگ” با این حال، یکی از ویژگی‌های “سبک” کرمانی را برجسته می‌کند که بر اساس نظریه‌ی “ترامتنیت” ژرار ژنت (۳)  استوار شده. این تئوری انواع روابط یک متن با متون دیگر را رده‌بندی می‌کند و حضور پیدا، پنهان یا ضمنی یک متن در متنی دیگر را “بینامتنیت” می‌داند.

“بینامتنیت”‌های مزاحم

جلوه‌های بارز این نوع “بینامتنیت” را نه تنها در “عشق بزرگ”، بلکه در رمان “پاریس” نیز می‌توان سراغ گرفت که نزدیک به یک سوم حجم آن را اشغال کرده است: جستارهایی طولانی از مارسل پروست، اونوره دو بالزاک، گی دو موپاسان، استاندال و دیگر اندیشمندان درباره‌ی عشق، ابعاد، ژرفا و ناکامی‌های خان‌مان‌سوز آن که با ربط و بی ربط در ۲۸۰ صفحه‌ی این رمان پخش شده‌اند. این روال ناهموار و ناهماهنگ که با زبانی ناشسته ـ روفته و جملاتی طولانی و تو در تو به توصیف در می‌آید، گاه‌ گاه با ورود ویراستار کتابی درباره‌ی دیدار نویسنده و یوتا که خود نویسنده در حال نگارش آن است، دچار وقفه می‌شود و زحمت خواننده را برای گذر بی‌حادثه از آن “بینامتنیت”‌های پر دست‌‌انداز دو چندان می‌کند. نویسنده هر چند به این امر آگاه است، ولی دلیلی برای تغییر ساختار داستان خود نمی‌بیند: «احتمالا جملات قصار بزرگان که همین‌طوری در داستان پاشیده شده‌اند، خواننده را اذیت می‌کند، فکر می‌کند که زیادی‌اند یا از نظر آموزشی غلط‌اند یا شاعرانه نیستند، چون من از جایی که نشسته‌ام هرچند می‌توانم قفسه‌ی کتاب‌ها را ببینم، ولی در واقعیت و عمل معلوم است که هر چند دقیقه یک بار از جا بلند نمی‌شوم که آن‌ها را از روی کتاب‌ برای یوتا بخوانم….» (ص ۷۳)

من ـ راوی داستان با همین تیزبینی،‌ در ابتدای رمان واکنش احتمالی یوتا را هم حدس می‌زند و درباره‌ی این که معشوق دیرین  دیدارشان را چگونه ارزیابی می‌کند، می‌نویسد: «یوتا بعدها مرا به‌خاطر گیجی‌ام دست خواهد انداخت و من هم به‌خاطر حماقتم از او معذرت خواهم خواست و او حتما عشق ما را بی‌اهمیت جلوه خواهد داد، ولی من کوتاه نخواهم آمد و خواهم گفت که من سی سال تمام در فکر او بوده‌ام و حسرت‌اش را داشته‌ام و به همین خاطر نه تنها یک نامه، بلکه یک کتاب در این خصوص نوشته‌ام.» (ص ۸)

جدل نویسنده و منقد

البته باید گفت که هیچ یک از منتقدان روزنامه‌های سراسری آلمان‌ که در مقاله‌های خود به رمان “پاریس” پرداخته‌اند، از طرحِ تبدیل “نامه به کتاب” نویسنده استقبال نکرده‌اند. روزنامه‌ی “زود دویچه تسایتونگ (۴)”، به عنوان نمونه،  تلاش کرمانی را برای نگارش رمانی عشقی به کلی شکست‌خورده ارزیابی می‌کند. منقد این رسانه، دلیل ناکامی نویسنده را “دو لایه‌بودن” رمان می‌داند (تکرار جملات قصار اندیش‌مندان و واگویه‌‌های راوی). او که نویسنده‌ی کتاب را “صورت‌جلسه‌نویس زندگی دیگران” می‌نامد،‌ “پاریس” را فاقد کشش و جذابیت ادبی می‌خواند.

برای یان ویله،‌ منقد روزنامه‌ی “فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ” (۵)، رمان کرمانی چیزی جز “وراجی‌های دو خاطرخواه پیشین روی مبل و مقدار زیادی جملات قصار استاد‌مابانه‌ی پروست ـ بالزاکی نیست و نقطه‌ی اوجی ندارد.” یان ویله زبان رمان را، هم‌ سطح با “زبان متصدیان ثبت و بایگانی اسناد” ارزیابی می‌کند.

ایریس رادیش، منقد سرشناس هفته‌نامه‌ی “دی‌تسایت”، در گفت‌وگویی با نوید کرمانی‌ بخشی از ارزیابی‌های منفی خود را با او در میان می‌گذارد و با اعتراض شدید نویسنده روبرو می‌شود. از آن‌جا که این مصاحبه، نکته‌های جالب و آموزنده‌ای در بر دارد،‌ نقل پاره‌ای از آن بی‌فایده نیست (۱).

کرمانی در پاسخ به انتقاد‌های رادیش از ساختار و مضمون رمان (به دلیل عدم استحکام و طرح بیش ‌از حد مسایل پیش‌پا افتاده و تصادفی)، از باسمه‌ای بودن شخصیت‌ها و از زبان بی رمق آن، به دفاع از اثر خود می‌پردازد،‌ هر چند خود این واکنش را ناروا می‌داند. او می‌گوید: «ادبیاتی که از پرداختن به مسایل پیش‌پاافتاده و خجالت‌آور بترسد، مسئله دارد.» کرمانی استدلال می‌کند: «این‌ها دو تا آدم بالغ‌اند که تمام شب با هم حرف می‌زنند. به شما حق می‌دهم که خیلی از چیزهایش اکتسابی است، کپی شده،‌ کهنه و نخ‌نما است. ولی من با نگاه تحقیرآمیز با آن‌ها برخورد نمی‌کنم. احساسات واقعی و لحظاتی که آدم با خودش صادق است، تنها در نفی و تکذیب قابل انتقال هستند…» کرمانی ناگهان متن دفاعی خود را ناتمام می‌گذارد و می‌گوید: «آی خدا! حالا دارم از رمانم دفاع می‌کنم…»

دفاع ناخواسته‌ی کرمانی ولی بلافاصله جای خود را به اعتراض می‌دهد و از منقد می‌پرسد که چرا به جای نوشتن نقد مثل دیگران و مثل همیشه، پیشنهاد داده که با او مصاحبه کند. پاسخ کوتاه منقد “دی‌تسایت” مبنی بر این که می‌توانسته این پیشنهاد را رد کند، کرمانی را دوباره به مسیر توجیه و توضیح و دفاع از خود می‌اندازد: «اولا که از شما خوشم می‌آید. دوما از اغلب مقاله‌های “تسایت” هم خوشم می‌‌آید. سوما هر دوی ما می‌دانیم که یک نویسنده وقتی اثر تازه‌ای منتشر می‌کند، باید حاضر به بحث و گفت‌وگو هم باشد. بله. من از فروش کتاب‌هایم زندگی می‌کنم. ولی بعد، خوب آدم خودپسند هم هست و فکر می‌کند، اوه… حالا منقد ادبی مشهور “تسایت” می‌آید و من می‌توانم راحت به پشتی مبل تکیه بدهم و بگذارم ازم سوال کند که چگونه موفق به نوشتن چنین کتابی شده‌ام. بعد من هم یک چیزهایی زیر لب درباره‌ی تقدیر و قسمت و اتفاق من‌ومن می‌کنم که خودم هم ازشان سر در نمی‌آورم…  (خنده) به جای این، شما به خودت زحمت دادید از هامبورگ به کلن آمدید، فقط برای این که به من و خوانندگان  “تسایت” بگویید که کتاب به نظر شما وحشتناک است؟ـ بَه، چه عالی. »

این مصاحبه‌ی طولانی سرانجام با تک‌گویی غرا و دفاعی کرمانی در باره‌ی “زندگی عادی آلمانی‌های عادی” که او در پاریس به تصویر کشیده،‌ پایان می‌گیرد. او درباره‌ی دستمایه‌ی داستان خود می‌گوید: «موضوع بر سر زندگی عادی در یک شهر گُه‌زده‌ی** آلمانی است. در این باره که این آدم‌ها که من توضیح می‌دهم، با این حال تلاش می‌کنند. از آن گذشته اگر قرار باشد آلمان فدرال را به خاطر چیزی تایید کرد، به‌خاطر همین نوع تلاش‌ها است. …»

دفاع از غیبت حضور

در دنیای ادبیات شمار نویسند‌گانی که (به ویژه از جنس مذکر) در شب معرفی آثار “برجسته‌ی” خود با عشق‌های دوران جوانی‌اشان روبرو شده‌اند، کم نیست. هوشنگ گلشیری از جمله در گزارش‌ سفر خود به اروپا با عنوان “آینه‌های دردار” (۶)، این رویداد را بهانه کرد تا در کنار مسایل دیگر با اهدای عنوانی نظیر “جیره‌خواران سرمایه‌داری”  به مهاجران و تبعیدیان، با آن‌ها تصفیه حساب کند، بدون آن که پیش‌تر صورت‌حساب طلب‌هایش را برای آنان فرستاده باشد.

جان آپدایک (۷) در گستره‌ی ادبیات جهانی، با رمان “آثار” خود (اگر تنها فهرست “کتاب‌های پرفروش” را ملاک قرار دهیم) هم در این رابطه نمونه‌وار است. او پس از رویارویی با “عشق ازدست‌رفته‌ی خود”  در یک مجلس ادبی، بحث‌های هنرمندانه و اجتماعی را تعطیل می‌کند و با “معشوق تازه‌بازیافته” به هتلی می رود تا در تختخواب یکی از اتاق‌های آن نیازهای جنسی سرخورده و امیال سرنخورده‌ی خود را به طروق گوناگون برآورده کند.

نوید کرمانی هم می‌کوشد در رمان “پاریس”‌ با نقل روایت عشقی دیرپا با صدای بالزاک و جبران تانتراییِ نبودِ آن با صدای یوتا، از غیبت صدای خود در جامعه‌ی ادبی آلمان سرسختانه دفاع کند. ـ بَه، چه عالی.

پانویس:

*ماریون گرفین دونهوف (Marion Gräfin Dönhoff) از ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۳ سردبیر و صاحب امتیاز هفته‌نامه‌ی‌ “دی تسایت” بود. کرمانی مدتی با این رسانه هم همکاری می‌کرد. ماریون دونهوف، یکی از برجسته‌ترین خبرنگاران آلمانی پس از جنگ جهانی دوم بود و پس از پایان جنگ، زندگی خود را وقف صلح و تفاهم بین‌المللی کرد. او در سال ۲۰۰۲ درگذشت.

** … in einer scheißdeutschen Provinz

(۱) دی‌تسایت، شماره‌ی ۴۰، ۶ اکتبر ۲۰۱۶

(۲) ابن عربی، در کنار جلال‌الدین مولوی – شاعر و عارف نام‌دار،‌ یکی از اندیش‌مندان بزرگ عرفان نظری اسلامی است. سلطان وَلَد، فرزند و جانشین مولوی در مسلک مولویه است. او بسیاری از آداب خانقاهی این مسلک را گسترش داد.

(۳) ژرار ژُنت،  (زاده در ۱۹۳۰، پاریس) نظریه‌پرداز ادبی و نشانه‌شناس فرانسوی است. انواع ترامتنیت به نظر او عبارت اند از: بینامتنیت، فرامتنیت، پیرامتنیت، حادمتنیت، سرمتنیت.

(۴) زود دویچه تسایتونگ، ۱۸ اکتبر ۲۰۱۶

(۵) فرانکفورتر آلگماینه تسایتونگ، ۶ اکتبر ۲۰۱۶

(۶) در “آینه‌های دردار” داستان سفر برون‌مرزی یک نویسنده به نام ابراهیم به اروپا است که از جمله نظرات  گلشیری در باره‌ی تضادهای فرهنگی ایران و اروپا و زندگی تبعیدیان و مهاجران را مطرح می‌کند.

(۷) جان آپدایک، نویسنده‌، شاعر و متقد ادبی آمریکایی (زاده در ۱۸ مارس ۱۹۳۲ – درگذشته در ۲۷ ژانویه ۲۰۰۹) . آغاز همکاری او مجله نیویورکر از سال ۱۹۵۵، شروع فعالیت‌های ادبی ـ شاعرانه‌ی او هم بود.

از همین نویسنده:

رضا حاجی‌حسینی: سیگار آخر

$
0
0

سیگار پنجم را با ته مانده سیگار چهارم روشن می‌کند. پک محکمی می‌زند. فکر می‌کند سرش گیج می‌رود. دست می‌کشد به موهایش و چشم می‌دوزد به سفیدی کاغذ روی میز. ردی از نوشته تازه‌اش که زیر دست گذاشته، از پشت کاغذ پیداست. نوشته‌ای برای پدرش که مطمئن است این‌بار می‌خواندش.

رضا حاجی‌حسینی

چشم تنگ می‌کند تا کلمه‌ها را همان‌طور از زیر کاغذ بخواند: من فقط یک اتاق می‌خواستم. جای کوچکی برای خودم. پنجره‌ای برای خودم. میزی برای خودم …، اما هیچ‌کدام را نداشتم.

احساس می‌کند سرش گیج می‌رود. خودکار را برمی‌دارد. کلمه‌ها در ذهنش می‌گردند اما روی کاغذ نمی‌آیند. فکر می‌کند شاید قرار نیست بنویسد.

با سر انگشت، غبار نشسته روی میز را پاک ‌می‌کند. بعد فوت می‌کند و جای انگشت‌ها محو می‌شوند. دست می‌گیرد به گوشه‌‌های میز. چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را فشار می‌دهد به سینه. چشم باز می‌کند. دود سیگار زیر نور چراغ سقفی بر سفیدی کاغذ سایه می‌اندازد. در تعقیب دود سر بلند می‌کند. می‌خواهد ببیند دودها کجا تمام می‌شوند. زردی نور می‌زند توی چشمش.

دست بر شقیقه‌ها می‌گذارد تا تمرکز کند. می‌خواهد بنویسد اما نمی‌تواند. می‌خواهد از گذشته‌اش بنویسد. از پدری که صدای فریادش هر جا می‌رود دنبالش می‌آید و مادری که صدا ندارد.

خاطره‌هایش را که مرور می‌کند برای نوشتن، خون می‌دود توی صورتش. اولین چیزی که یادش می‌آید بازی بچه‌هاست و تنهایی خودش. این‌که فقط یک روز در هفته حق دارد توی کوچه بازی کند: قانون پدرش.

چشم‌هایش را می‌بندد. خاطره‌های کودکی‌اش را می‌ریزد توی یک دفتر. دفتر را آتش می‌زند. کلمه‌ها می‌سوزند و دود می‌شوند. دود بالا می‌رود و در نور چراغ محو می‌شود.

چشم باز می‌کند. توده خاطره‌ها نشسته روبه‌رویش؛ سر و دست و پا در آورده و چشم دوخته توی چشمش. پدرش دورتر ایستاده و می‌خندد …. می‌خواهد فرار کند و نمی‌تواند. چشم که می‌بندد، خاطره‌ها می‌روند. پدرش همان دورتر ایستاده و نگاه می‌کند. خشم را از همان فاصله در چشم‌هاش می‌بیند.

سرش گیج می‌رود. خودکار را می‌گذارد روی کاغذ. می‌خواهد از آرزوهایش بنویسد. می‌خواهد از کسی بنویسد که قرار است روزی بیاید و او را با خودش ببرد. می‌خواهد از کسی بنویسد که قرار است بیاید و عاشقش بشود. دوستش داشته باشد، دوستش داشته باشد، دوستش داشته باشد ….

سرش گیج می‌رود. پک محکمی می‌زند به سیگار. به سر گیجه فکر می‌کند. جعبه سیگار را از روی میز برمی‌دارد و نقش‌های روی آن را تعقیب می‌کند. برگ‌های ریز برآمده را با سرانگشتش حس می‌کند و می‌بیند که ساقه‌ها رشد می‌کنند و برگ‌ها روی جعبه بالا می‌روند. جعبه را روی میز می‌چرخاند. نقش و نگارها می‌روند توی هم.

به سیگار ششم فکر می‌کند که قرار است آن را با ته‌مانده سیگار پنجم روشن کند. فکر می‌کند فندکش را کجا گذاشته که پیداش نمی‌کند؟ یادش نمی‌آید.

سرش گیج می‌رود. به این فکر می‌کند که با کشیدن سیگار ششم هم سرش گیج خواهد رفت؟ زل می‌زند به سیگار توی دستش. هنوز نیمی مانده تا به ششمی برسد.

به پدرش فکر می‌کند. به خشمی که همیشه در چشم‌هاش هست. می‌خواهد بفهمد این خشم از کجا می‌آید. نمی‌تواند.

خودکارش را می‌گذارد روی کاغذ. جوهر خودکارش پخش می‌شود. می‌بیند که کلمه‌ها، در هم و بر هم می‌ریزند بیرون و روی کاغذ رژه می‌روند. سرش را محکم تکان می‌دهد. کلمه‌ها می‌روند. سفیدی کاغذ می‌ماند. روی این سفیدی، پدرش را می‌بیند که نوشته‌های او را پاره می‌کند. کلمه‌ها از روی کاغذ‌ پاره‌ها فرار می‌کنند.

سرش گیج می‌رود. برگه سفید را برمی‌دارد و نگه می‌دارد روبه‌روی چشم‌هایش. پدرش را می‌بیند که از کاغذ آویزان شده‌. کاغذ را تکان می‌دهد. پدرش می‌افتد روی زمین. در چشم‌هایش این‌بار ترس را می‌بیند. بالای سرش می‌ایستد. دستش را مشت می‌کند و بالا می‌برد. مشتش همان بالا می‌ماند. پدرش می‌رود.

پک محکمی به سیگار می‌زند. دوباره کاغذ را برمی‌دارد و بالا می‌آورد. نگاهش می‌افتد به ساعت که تنها نقطه سیاه است بر سفیدی روبه‌رویش. می‌خواهد از همان پشت کاغذ ببیند ساعت چند است. نمی‌تواند. کاغذ را می‌گذارد روی میز. ساعت از روی دیوار نزدیک می‌آید. عقربه‌ها در هم می‌روند. نمی‌تواند ساعت را بخواند.

خاطره‌ها می‌آیند. یاد روزی می‌افتد که می‌خواهد ساعت خواندن را به بچه کوچک‌تری یاد بدهد …. بعد دعوای‌شان می‌شود و عقربه‌های ساعت اسباب‌بازی را می‌کنند. حالا ساعت بی‌عقربه روبه‌رویش است و می‌خورد توی صورتش.

چشم‌هایش را می‌بندد. در سیاهی زیر پلکش کلمه‌ها را می‌بیند که راه می‌روند. می‌خواندشان:

می‌خواهم از کسی بنویسم که قرار است روزی بیاید و عاشقم بشود. دوستم داشته باشد، دوستم داشته باشد، دوستم داشته باشد ….

چشم باز می‌کند. کاغذ در دست‌هایش مچاله شده. دود سیگار از توی زیرسیگاری می‌رود بالا و در نور زرد چراغ محو می‌شود. سیگار را برمی‌دارد. کاغذ را با آتش سیگار می‌سوزاند. پدرش را می‌بیند که به او می‌خندد.

اتاق دور سرش می‌چرخد. ساعت بی‌عقربه می‌افتد زیر پایش. صدای خرد شدن شیشه می‌پیچد توی سرش. خرده‌های شکسته زیر‌سیگاری از گوشه و کنار اتاق، نور چراغ را بازمی‌تابانند. زردی نور چشمش را می‌زند.

کاغذ سفید دیگری برمی‌دارد و می‌گذارد روی آخرین نوشته‌اش. می‌خواهد نوشته‌ را از زیر کاغذ سفید بخواند. نمی‌تواند. فکر می‌کند چه‌قدر قرار است فکر کند تا باز بنویسد؟ سرش گیج می‌رود. چشم‌هایش را می‌بندد.

دلش چای می‌خواهد. لیوانش را از روی میز بر‌می‌دارد و چای سرد ته‌مانده را سر می‌کشد. چشم می‌دوزد به نقش و نگارهای روی لیوان. پک محکمی می‌زند به سیگار توی دستش. دود را می‌دمد به چهره نقش‌ها؛ مردی که دست انداخته در موهای زن روی لیوان، سرفه می‌کند. مرد و زن صورت‌شان رفته توی هم. لب بر لب. جامی در دست‌ مرد است، سبویی در دست زن.

خودش را می‌بیند روی لیوان. سرش گیج می‌رود. چشم‌هایش را می‌بندد. جام از دست مرد می‌افتد، سبو از دست زن. زن و مرد به هم می‌پیچند و در هم می‌روند. صدای ناله‌هاشان پخش می‌شود توی اتاق و او فکر می‌کند چرا هیچ‌وقت با کسی نخوابیده؟ چرا هیچ‌وقت کسی با او نخوابیده؟ صدای ناله‌های زن و مرد می‌چرخند توی سرش. صدای فریاد خودش را می‌شنود. چشم‌ باز می‌کند. تکه‌های لیوان پخش شده‌اند روی میز و روی زمین. می‌خواهد بلند شود و جمع‌شان کند. می‌خواهد زن و مرد را دوباره بگذارد توی بغل هم. نمی‌تواند.

سیگار ششم را با ته‌مانده سیگار پنجم روشن می‌کند. پک محکمی می‌زند و می‌گذاردش روی میز. خودکارش را برمی‌دارد. برمی‌گردد به اول نوشته. می‌خواهد یک جمله را دوباره بنویسد. می‌خواهد صدای گریه کسی را بنویسد که حسرت یک میز دارد، حسرت یک اتاق، و حسرت یک پنجره که رو به کوچه‌ای بن‌بست باز شود …. نمی‌تواند.

دلش چای می‌خواهد. سرش گیج می‌رود. نمی‌تواند از جایش بلند شود. سرش را بلند می‌کند. نور می‌زند توی چشم‌هاش. صدای حرکت قطاری در سرش می‌پیچد. قطاری که در کودکی سوارش شده و بچه‌هایی را دیده که به آن سنگ می‌زنند. خوابش یادش می‌آید و می‌بیند که سنگی می‌خورد به شیشه روبه‌رویش. شیشه خرد می‌شود. بچه‌ها می‌خندند و صدای خنده‌شان در صدای حرکت قطار گم می‌شود. در خواب می‌بیند که از سر و صورتش خون می‌ریزد.

چشم باز می‌کند. قطار می‌رود و او می‌بیند که حالا مرده، در تابوتی خوابیده روی دست کسانی که می‌برندش و او تنها هوس یک نخ سیگار دارد.

سرش گیج می‌رود. می‌بیند که در خیالش چه‌طور خودکشی می‌کند. اسلحه را برمی‌دارد، شلیک می‌کند، سرش متلاشی می‌شود و خونش می‌ریزد روی کاغذ‌های سفید. قطره‌های خون کلمه می‌شوند، کلمه‌ها، جمله و جمله‌ها نوشته‌ای که او می‌خواهد بنویسد و نمی‌تواند.

می‌بیند که پدرش جلوتر از تابوت او می‌رود. خوشحال است و می‌خندد. مادرش چرا گریه نمی‌کند؟ می‌ترسد. چشم‌هایش را باز می‌کند. نگاه می‌کند روی کاغذ. ‌آن‌چه نوشته را می‌خواند:

  • کدام پسر است که خواهان مرگ پدر خود نباشد؟

چشم‌هایش را می‌بندد. سرش گیج می‌رود. کلمه‌ها زیر پلک‌هایش راه می‌روند. سرش را می‌گذارد روی کاغذ. از کاغذ بوی خون می‌‌شنود. چشم‌هایش را باز می‌کند. ردی از خون می‌بیند. از انگشت کوچکش خون می‌چکد. خرده شیشه‌ای از جنس زیر‌سیگاری روی کاغذ می‌افتد.

سیگار هفتم را با ته‌مانده سیگار ششم روشن می‌کند و فکر می‌کند با این سیگار هم سرش گیج خواهد رفت؟ چشمش می‌افتد به بسته قرص‌های روی میز. دلش به هم می‌خورد. یادش می‌آید بعد از هر قرصی که خورده، منتظر اتفاقی بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده. یادش نمی‌آید چند بسته قرص خورده. می‌خواهد بسته‌های خالی را بشمارد. نمی‌تواند.

سرش گیج می‌رود. لبه میز را می‌گیرد که پرت نشود. سیگار از دستش می‌افتد روی کاغذ. کاغذ می‌سوزد و او کلمه‌های نوشته‌ تازه‌اش را می‌بیند که خورده می‌شوند. چشم‌هایش را می‌‌بندد. آخرین کلمه‌هایی‌‌ را می‌خواند که زیر پلک‌هایش می‌آیند:

  • کدام دختر است که خواهان مرگ مادر خود نباشد؟

نمی‌داند که این جمله را قبل از این جایی خوانده یا این‌که خودش آن را نوشته؟ سرش گیج می‌رود. لبه میز را می‌گیرد که پرت نشود. دنبال سیگارش می‌گردد. پیداش نمی‌کند. یاد قرص‌هایی می‌افتد که خورده. سرش سنگین می‌شود. خوابش می‌آید. تصویرهای گذشته زیر پلک‌هایش راه می‌روند. می‌رسد به روز دوری که از مدرسه برمی‌گردد. هوا گرم است و او خودکاری توی دست گرفته و بازی می‌کند. خودکار در گرمای دست او و هوا، جوهر می‌دهد. او هم خودکار را می‌کوبد زمین، دست‌هایش را می‌مالد به هم، کیفش را می‌کشد روی آسفالت داغ خیابان و می‌رود. جوهر می‌ماند‌ روی زمین و کلمه می‌شود؛ کلمه‌ها جمله: من فقط یک اتاق می‌خواستم. جای کوچکی برای خودم. پنجره‌ای برای خودم. میزی برای خودم …، اما هیچ‌کدام را نداشتم.

سرش گیج می‌رود. می‌خندد. کاغذ نیمه‌سوخته را بلند می‌کند و می‌گیرد جلوی چراغ. سفیدی کاغذ چشمش را می‌زند. یاد قرص‌هایی می‌افتد که خورده. یاد چهاردهمی …. به ۱۴ سالگی‌اش فکر می‌کند و یادش نمی‌آید. یاد کسی می‌افتد که قرار بود روزی بیاید و عاشقش بشود. دوستش باشد داشته، دوستش داشته …، باشد دوستش داشته ….

سرش گیج می‌رود. سرش می‌رود. گیج. سرش. اتاق می‌رود. پنجره، می‌چرخد …، میز، صندلی …

…. می‌خواهد سیگار بعدی … بمیرد بعد بکشد … نمی‌تواند اما. برمی‌دارد را خودکار …، سفید روبه‌رویش کاغذ … می‌نویسد آخر را جمله:

حسرت مردن در زیباست …، یک میز حسرت …، یک اتاق … و پنجره یک …که باز رو به بن‌بست شود کوچه ….

زیر تل ویرانه‌های جنگ از نگاه هاینریش بُل

$
0
0

فهیمه فرسایی

سال ۲۰۱۷، سال برگزاری صدها جلسه‌ی بزرگ و کوچک ادبی ـ هنری به مناسبت تولد هاینریش بُل، اولین برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی آلمان بود که اگر هنوز زندگی می‌کرد، صدمین سال‌روز آن را جشن می‌گرفت. در این میان شهر کلن، زادگاه بُل، نقش فعال‌تری برای “ادای دین به فرزند خلف” خود بازی کرده است: برگزاری نمایشگاه‌های فیلم و عکس در موزه‌ها و گالری‌ها، هم‌چنین به روی صحنه‌آوردن نمایشنامه‌های آشنا و کمتر آشنای او در چندین خانه‌ی نمایش این کشور از جمله‌ی تلاش‌های روشن‌گرانه‌ی نهادهای این شهر در طی سال جاری بوده است. اغلب ماجراهای داستان‌ها و رمان‌های این نویسنده‌ی متعهد در کوچه پس‌کوچه‌ها یا خیابان‌ها و زیر پل‌های ویران این شهر پس از جنگ، رخ داده‌اند. خود او می‌گوید که اولین “درس‌‌های زندگی” را در خیابان‌های کلن آموخته است.

هاینریش بل، نویسنده آلمانی و برنده نوبل ادبی

“فرزند بی‌عرضه و طرف‌دار جنگ”

عنوان “فرزند خلف” تنها از سوی گروهی از طنز‌پردازان شهر کلن به هاینریش بُل داده شده است. او در طول زندگی ۶۸ ساله‌ی خود، اغلب به افتخار دریافت لقب‌هایی مانند خیال‌باف، شریر، همدست و­ حامی تروریسم، نوکر سرمایه‌داری و … نائل ‌آمد. این القاب ضد و نقیض، عنوان‌هایی بودند که از سوی جناح‌های چپ و راست و سیاست‌مداران حاکم یا گروه‌های اپوزیسیون، بستگی به واکنش بُل نسبت به رویدادهای تعیین‌کننده‌ی سیاسی ـ اجتماعی وقت، به او عرضه می‌شد.

اولین صفتی که به قول بُل ناعادلانه به او نسبت داده شد، “بی‌عرضه” بود. این خصوصیت را پدر هاینریش، وقتی این جوان ۲۰ ساله دوره‌ی “آموزش کتابداری”‌ خود را ناتمام گذاشت، در او کشف کرد. ویکتور، پدر بُل، که نجاری زبردست و کم‌بضاعت بود امید داشت که درآمد هاینریش به عنوان کتابدار آتی در بحبوحه‌ی بحران سال‌های اواخر دهه‌ی ۱۹۳۰ کمکی به سر و سامان دادن به وضعیت مالی وخیم خانواده‌ی ده نفره‌ی او بکند. امیدی که نقش بر آب شد. هاینریش خیلی زود تصمیم‌ گرفت که نویسنده شود.

بُل در ۲۲ سالگی باز هم پدر خود را با تصمیمی دور از انتظار غافلگیر کرد و برخلاف میل و باور او که ضد جنگ و ضد حکومت نازی‌ها بود، روانه‌ی جبهه شد، تا برای پیروزی آلمان بجنگد. این پسر سوم خانواده، در ابتدا در نامه‌های خود از جبهه‌ی جنگ به دوست دختر و همسر آینده‌اش، آنه ماری، می‌نوشت: «ما در جنگ پیروز می‌شویم»، آلمان «باید در جنگ پیروز شود.» ولی پس از آن ‌که بُل در جبهه‌ی شرق زخمی شد، به ابعاد فاجعه‌‌بار جنگ و سیاست‌های انسان‌ستیزانه‌ی رژیم نازی پی برد و از آن‌ها فاصله گرفت. او در این جبهه بارها زخمی شد. در نامه‌ی ۹ ژوئن ۱۹۴۴، از جمله به آنه ماری نوشت: «امروز صبج وقتی پانسمان را عوض می‌کردند، برای اولین بار زخمم را دیدم. ‌واقعا زخم وحشتناکی است. اندازه‌اش آن‌جا که تراشه‌ی نارنجک اصابت کرده به بزرگی یک برگ زیرفون است. آدم واقعا از این که پایش این‌طور متلاشی شده، وحشت می‌کند. جنگ دیوانگی است.»

او برای فرار از این “دیوانگی” سرانجام  با جعل کردن برگه‌های عبور خود از پادگان گریخت و به سوی غرب راه افتاد؛ جایی که پس از پشت‌سر گذاشتن ماجراهای بسیار، تازه به دست آمریکایی‌ها اسیر شد و به زندان افتاد… .

جنون نوشتن

زندگی هاینریش بُل پس از فرار از “دیوانگی” جنگ،  در “جنون نوشتن” خلاصه می‌شد: «ظرف دو روز ۵۰ صفحه نوشته‌ام.» نخستین رمانی که او بین سال‌های ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۹ به رشته‌ی تحریر در‌ آورد، “فرشته سکوت کرد” عنوان دارد که تصاویری هولناک از زندگی رقت‌بار پس از جنگ در شهر ویران‌شده‌ی کلن به دست می‌دهد.

این رمان روایت سربازی به نام هانس است که از جبهه گریخته، در پی یافتن نشانی از خانه و خانواده‌ی خود به زادگاه‌اش برمی‌گردد و با تلی از سنگ و خاک، کلیساهای ویران، بازماندگان و معلولان جنگی روبرو می‌شود؛ انسان‌هایی که در میان خرابه‌ها، در کنار اجساد دفن نشده و موش‌های صحرایی در جستجوی تکه‌ای نان، جرعه‌‌ای آب و پاپوشی سالم سرگردان‌اند. این رمان نه در سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۹۴۰، بلکه نزدیک به ۵۰ سال بعد در آغاز دهه‌ی ۱۹۹۰ به چاپ رسید. پس از جنگ، کمتر ناشری برای انتشار داستان‌هایی با مضمون جنگ سرمایه‌گذاری می‌کرد. بُل در یادداشتی فضای آن سال‌ها را چنین توصیف می‌کند: «هیچ بنی‌بشری نمی‌خواهد از جنگ بشنود یا درباره‌ی آن بخواند.»

آغاز موفقیت

بُل با این‌حال و با و جود درگیری با فقر به نگارش آثار ضد جنگ  خود ادامه داد. در این سال‌ها آنه ماری با حقوق اندک معلمی‌اش، نان‌آور خانه بود. وقتی بُل اولین جایزه‌ی ادبی‌ آلمان را که بالغ بر هزار مارک بود به‌خاطر داستان “گوسفندهای سیاه” از “گروه ۴۷ ” دریافت کرد، به دوستی گفت: «باید فوراً پول را را با پست حواله کنم. بچه‌هایم گرسنه‌اند و تو جعبه‌های حمل زغال‌سنگ می‌خوابند»

نام هاینریش بُل در محافل ادبی آلمان پس از انتشار داستان بلند “قطار به موقع رسید” در سال ۱۹۴۹ بر سر زبان‌ها افتاد. این نویسنده‌ی متعهد در کتاب یادشده هم  به مقوله‌ی جنگ و معنای زندگی می‌پردازد. شخصیت اول داستان، سربازی است ۲۴ ساله به نام “آندره‌آس” که عازم جبهه‌ی جنگ در لهستان شده است. سرنشینان قطاری که او را به سوی “مرگی حتمی و به‌زودی” می‌برد، انسان‌هایی مسخ‌شده به ‌نظر می‌رسند که اندوه و سکوت بر رفتارها و واکنش‌های آن‌ها سایه انداخته و بی‌تفاوتی تا کنه وجودشان رخنه کرده است. از این‌رو هیچ کس، اضطراب و بی‌تابی آندره‌آس را که با هراس مرگ دست به‌گریبان است، احساس نمی‌کند و بدون توجه به ناله‌های او که دایم می‌گوید: “من الان می‌میرم” به خوردن و نوشیدن نان و کالباس و شراب وقت می‌گذرانند؛ کاری که “آندره‌آس” نیز پس از مدتی برای پوشاندن کشمکش درونی خود در پیش می‌گیرد… هاینریش بُل در این رمان با تصاویری گویا و تکان‌دهنده، پوچی و تباهی جنگ و نفرت‌ خود را از برپاکنندگان آن به نمایش می‌گذارد…

هاینریش بُل همین مضامین را در داستان “میراث” که از زبان  یک سرباز قدیمی روایت می‌شود، دستمایه قرار داده است. در این اثر یک کهنه‌سرباز جنگ‌دیده با به یاد آوردن خاطرات دوران جنگ خود، راز قتل یکی از هم‌رزمان و رابطه‌ی او با فرمانده‌اش را باز می‌گوید. این اثر هر چند نسبت به داستان‌های دیگر بُل کمتر مطرح شده،‌ با این‌ حال یکی از آثار موثر و سرشار از تصاویر واقع‌گرایانه و فضای پرتنش و خشونت جنگ این نویسنده‌ است.

“زیبایی‌شناسی انسان‌دوستانه”

چیرگی بُل در رسم نقش‌ها و پرداخت ماهرانه‌ی شخصیت‌های آثار خود برای او جایزه‌ی نوبل ادبی سال ۱۹۷۲ را به ارمغان آورد. هیئت داوران این جایزه‌ در توضیح اهدای آن به “نویسنده‌ی معترض” آلمان نوشت که او “شخصیت‌هایش را استادانه، پراحساس و با عاطفه‌ای عمیق” ترسیم می‌کند. بُل خود می‌گوید که پیرو موازین “زیبایی‌شناسی انسان‌دوستانه” است.

این نویسنده‌ی متعهد با همین شیوه‌ی نگارش نزدیک به ٣٠ جلد کتاب نوشته است که تعداد زیادی از آن‌ها به فارسی هم ترجمه شده‌اند: “عقاید یک دلقک”، با ترجمه‌های محمد اسماعیل زاده و شریف لنکرانی، “سیمای زنی در میان جمع”، با برگردان مرتضی کلانتریان، “نان آن سال‌ها” که هم محمد اسماعیل زاده و هم جاهد جهانشاهی آن را به فارسی برگردانده‌اند، “قطار به‌موقع رسید” به ترجمه‌ی کیکاووس جهانداری، “و حتی یک کلمه هم نگفت”، برگردان از حسین افشار و “میراث” با ترجمه‌ی احمد گلشیری از جمله‌ی این آثار است.

بُل بر این باور بود که نوشتن از واقعیات با دیدگاهی انتقادی به تغییر جهان می‌انجامد. او می‌گفت: «من با نوشتن جهان را تغییر می‌دهم. همین که می‌نویسم، جهان تغییر می‌یابد.»

بیشتر بخوانید:

فرشته سکوت کرد


مجید نفیسی: الله‌اکبر، شعارِ سرکوب است

$
0
0

شعری از شاعر برجسته ایران در حمایت از اعتراضات سراسری با الهام از صحنه‌ای از هزاران صحنه‌ای که در حاشیه تجمعات اعتراضی مردم اتفاق افتاده است:

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

الله‌اکبر شعارِ نادانی‌ست.

الله‌اکبر شعارِ نیرنگ است.

الله‌اکبر شعارِ سرکوب است.

 

چنین گفتند مردمی

که در برابر بلندگوی بسیج

که آنها را به الله‌اکبر بسته بود

فریاد زدند: “بی‌شرف! بی‌شرف!”

چنین گفتند مردمی

که در برابر ملای رهبُر

که آنها را “دست‌نشانده” خوانده بود

فریاد زدند: “خودکامه! خودکامه!”

 

یک روز الله‌اکبر، شعارِ خیابان‌ها بود.

یک روز الله‌اکبر، شعارِ سرِبام‌ها بود.

یک روز الله‌اکبر، شعارِ امیدهای واهی بود.

 

شعارها عوض می‌شوند.

رهبرها عوض می‌شوند.

آنچه به‌جا می‌ماند مردمی هستند

که در جستجوی نان و آزادی به خیابان می‌آیند.

 

چنین گفت شاعری

که در غمِ وطن زار می‌زد.

 

۳ ژانویه ۲۰۱۸

 شعری که خواندید ناظر است به این صحنه از تظاهرات سراسری:

ژیلا مساعد: از آسمان کوفته خواهد بارید

$
0
0

ژیلا مساعد، شاعر

پنجره‌ها را ببندید

شتر‌ها دروغ بالا می‌آورند

زین پس از آسمان کوفته خواهد بارید

 

نه برای شکم گرسنگان

فقط برای این که دروغ درختی شده

در باغ و باغچه

در ایوان و زیر زمین

در تاقچه و بقچه‌ی ابنای فراموش‌کار بشر

ریشه دوانده

و مرتب بزرگ می‌شود

 

نه باران

نه تگرگ

نه برف و نه آیه‌های ریز و درشت

نه

هیچ قدرتی جلودارش نیست

 

از آسمان کوفته

سنگ‌ریزه

براده‌ی آهن می‌بارد

 

دروغ دو جنسی‌ست

هم تخم می‌گذارد و هم می‌زاید

 

آه چه کسی ما را گرفته است

چشم‌هایی که نادر درآورد

پشته‌هایی که آقا محمد خان ساخت از کشته

 

ما که کنار ایستاده بودیم

و خون گریه می‌کردیم

ما که قاتق نان مان ترس بود

و مهر نمازمان وحشت

 

گفته بودند کسانی

در قصه‌ها

راوی‌ها

وقتی که دروغ آتش را بکشد

از آسمان کوفته خواهد بارید

 

نه اسب سفیدی لنگ‌لنگان

سوار مصروع گم شده‌ی یازده ساله را

خواهد آورد

و نه سوشیانت

در دریاچه‌های پر از نطفه

ظهور خواهد کرد

 

از آسمان کوفته

کوفت

گدازه‌های آتش

خواهد بارید

 

عبای‌تان را جمع کنید

آتش می‌گیرند

جنس اعلای کشمیر است

 

نگاه‌تان را

از روی پستان زنان بیوه برگیرید

و دست‌تان را

از زیر دامن دخترکان نه ساله

بیرون بکشید

فوت کنید

فوت کنید

تا آن همه نفت

که زیر دامن عبای خود

پنهان کرده‌اید

محترق نشود

 

گوشت انسان چه مزه‌ای دارد

شما که همه چیزخوارید

و هر چیز را بر دیگران حرام می‌دانید

بگویید خدای‌تان در کدام آسمان پنهان شده

با کدام حوری در عشرت است

که صدای ما را نمی‌شنود

 

چگون رویش می‌شود

باز هم پیامبر صادر کند

زیرا نه آن که صعود کرد

و نه آن که در چاه گم شد

هیچکدام جز توهمی بیش نبودند

اما خوب بازی می‌کنید

بلدید گول بزنید

 

حتا خوتان هم گاهی در آینه

در ضمیر شاید گاهی زنده‌ی

نا خودآگاهتان

دچار وحشت می‌شوید

 

به گمانم دیگر حنایتان رنگ ندارد

جامعه از نو جوان قُل می‌زند

جلوی سیل را نمی‌شود گرفت

 

شما زخم‌اید بر چهره‌ی زمین

جذام‌اید

بر اندام بی‌گناه خاک

تنها راه سلامت این بانو

نبود شماست

شما نباید باشید

حتا کلمه‌ی مرگ برای‌تان زیادی‌ست

 

منتظر باشید

از آسمان به زودی کوفته خواهد بارید.

 

 از دفتر، رود تلخ زنده‌ام نگهدار

در همین زمینه: مجموعه مطالب زمانه درباره برآمد جنبش اعتراضی (از دی‌ماه ۱۳۹۶)

زینب (سارا) اسکندری: سرو سر بریده

$
0
0

زینب (سارا) اسکندری، پژوهشگر و شاعر

«نه» به سبز و بنفش

«نه» به شکلاتی و سیاه

 

«آری» به تو‌،‌ای بی‌رنگ،‌ای آزاد، «آزادی»

‌ای بهای سرو‌های سر بریده

‌ای حسرت شوریده دل‌های داغ دیده

 

گفتند: «از خون جوانان وطن لاله دمیده»

افسوس که «خود»، لاله کاشتند و چیدند

 

آری که «خود» لاله دریدند

آری همان‌ها، هرس کردند باغچه‌ها را

با ترومای سروهای یخ‌زده

و‌ نهال‌های زنده به گور شده

 

بگذار بتازند

اینجا، در صحن تاریخ، جلادترین جلادان، جلادی خواهند شد.

خالد بایزیدی: به دانشجویان به پاخواسته‌ ایران

$
0
0

خالد بایزیدی (دلیر)، شاعر به

۱-

کوردلان!

هر شباهنگام

خورشید را

در فاصله‌های کوتاه

به سلاخی می‌فرستند

غافل که

سپیده‌دم

برگستره‌ی عالم

طلوع می‌کند

۲-

دانشجویان مبارز برخیزید

آتش شور و عشق برافروزید

گاه!… گاه بیداری است

دربندان را بی‌قراری است

به وسعت شب فریاد کن

همرزمان رفته را یاد کن

وقت… وقت بیداری است

ستمدیدگان را وقت یاری است

در دل‌ها شور و شوق برانگیز

چون کاوه‌ی آهنگر برخیز

ضحاک خون‌آشام را نابود کن

شهر را سرشار از شادی و عود کن

۳-

‌ای کاوه‌های شهر برخیزید

‌ای مسیح‌های دهر برخیزید

پرندگان دربند را وقت آزادی است

سرزمین ویرانه را وقت آبادی است

مردان زنان چشم به انتظارند

به امید پیوند و شورش و پیکارند

دیگر بیزارند از این ضحاکان

از این تشنه به خون جوانان

برخیزید! اسب را زین کنید

رفع فتنه و دروغ و آز و کین کنید

این پیغمبران دروغین را

این دشمنان ایران‌زمین را

نابود کنید

آری هرچه ظلم است

آتش و دود کنید

ایران ویرانه را

برای همیشه آبادکنید

دربندان را آزادکنید

مردان و زنان را شادکنید

عشق را به وسعت جهان فریاد کنید

بیشتر بخوانید:

چند شعر از خالد بایزیدی (دلیر) – برای مردم مبارز و به پاخواسته‌ی ایران

عباس مودب: مرگ یک ستوان

$
0
0

کلیه نام ها و اشخاص در این داستان تخیلی است و هر گونه شباهت با افراد حقوقی و حقیقی کاملا تصادفی است.

در آن سحر گاه سرد زمستان ستوان سوم جمشید آریا نژاد در برابر جوخه پاسداران با لرزشی خفیف در زانوانش که سعی میکرد آن را پنهان کند ایستاده بود. لبخندی به پهنای تمامی صورتش بر چهره‌اش نشست، لبخندی که ارادی نبود و اصلا لبخند نبود واکنشی بود بهت زده به آنچه که در حال رخ دادن بود واکنشی که پوست صورتش در التهابی نا خواسته به عقب کشیده شد و تمامی آن حفره‌های ریزی را که آبله در صورتش کاشته بود محو کرد. حفره‌های ریزی که از کودکی همراه او بودند، حفره هائی که نگاه کردن در آینه را برایش به شکنجه‌ای ابدی تبدیل کرده بودند. موهای مجعدش بر خلاف همیشه که کوتاه و مرتب بود حالا بلند شده بود و گوئی در این مدت کوتاه زندان تعداد تارهای سپید موهایش چندین برابر شده بود.

عباس مؤدب: روانشناس و نویسنده

دانه‌های سپید برف که به آرامی بر موهایش می‌نشست در موهای جوگندمی‌اش گم میشد. چشمان ریز سیاهش که همیشه در آبله‌های صورتش گم می‌شد، اینک چون دو مروارید سیاه مبهوت صحنه‌ای بود که برایش آراسته بودند. حس غریبی داشت انگار اختیار بدنش در دست خودش نبود، نمیتوانست تصمیم بگیرد بخندد یا گریه کند، نمیدانست چطور باید رفتار کند، همه چیز به یک صحنه تاتر رو حوضی بیشتر شبیه بود تا یک جوخه اعدام. تنها مشکلی که او را سر در گم کرده بود این بود که نمی‌دانست نقش او در این سیاه بازی چیست. شاید باید نقش سیاه را بازی کند و با لودگی جان به در ببرد. او که در تمام سالهای خدمت در ارتش هر روز با قامتی استوار در برابر سربازان ایستاده بود و فرمان داده بود، در این صبح سرد زمستانی نمیدانست فرمانده کیست، سرباز کیست، سر گروهبان کجاست و این تفنگ به دستهای بدون سردوشی و درجه از چه نظمی پیروی میکنند؟ لبخندی که بی اراده چهره‌اش را پوشاند لبخند نبود پوز خندی بود به زندگی. پوز خندی که اعتراف به درماندگی‌اش در برابر سرنوشت بود. طلبه جوانی که شلوار ارتشی به پا داشت با عمامه سیاهش که نشان سید بودن او بود با برگه‌ای به دست شروع به خواندن حکم کرد، در کنار طلبه سه جوان چفیه به گردن که تفنگهای ژ ۳ مصادره شده از پادگانها را در دست داشتند آماده بودند که با شنیدن بانگ الله و اکبر او را به سزای اعمالش برسانند. در آن صبح سرد زمستان و هوای گرگ و میش همه چیز خاکستری به نظر می‌آمد، چهار دیواری که محل اعدام بود حیاطی بود در نقطه‌ای از شهر که نمی‌شناخت، تصویر آن طلبه و سه جوان تفنگ به دست، نشان آن بود که دیگر امیدی نیست، تنها دهان طلبه بود که حرکت میکرد ولی او چیزی نمی‌شنید، سرما را حس نمیکرد، جسمش مرگ را قبل از شلیک گلوله‌ها پذیرفته بود اما ذهنش به دنیای دیگری پرتاب شده بود، (۱) به آن غروب سرد در بهمن ماه بازگشته بود که چند مرد در لباسهای مندرس تابوت زهوار در رفته‌ای که مادرش در آن بود را به سوی قبر آماده‌ای که کنده شده بود میبردند. مردی با عبای قهوه‌ای رنگ ژنده‌ای که در جلوی همه با قدمهای سریع قدم بر میداشت با صدای خش دار و گرفته‌ای داد میزد ” حق لا اله الا الله” و کسانی که دنبال تابوت بودند به دنبال او تکرار میکردند. همه قبرستان را برف پوشانده بود، پاهایش در گالش لاستیکی یخ کرده بود او نفر آخر در صف مردان بود و بعد از او چند زن با چادر‌های کهنه رنگ و رو رفته مردها را دنبال میکردند. رقیه خواهرش که دو سال از او بزرگتر بود همراه زنها خودش را به دنبال تابوت میکشاند. سوز سرما و باد خفیفی که می‌وزید همه را وادار کرده بود که زود تر جنازه را به خاک بسپارند و به خانه بر گردند. هیچ کدام از برادر‌هایش روز خاکسپاری نبودند، تنها پدرش بود و رقیه و چند نفری از همسایه‌ها. در آن غروب سرد بهمن با چشمانی مبهوت در گور گذاشتن مادرش را می‌دید، با تمام نیرو بغضش را فرو خورد ولی نتوانست بر غلطیدن قطره اشکی که به آرامی از گوشه چشم راستش سرازیر شد پیروز شود، قطره اشکی که در آن هوای گرگ ومیش کسی متوجه آن نشد تا او را تسلی دهد. نه سالش بود که مادرش را از دست داد. هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه رسیدند، از دالان بلند تاریکی که همیشه شبها میترسید از آن عبور کند به همراه دیگران وارد حیاط شد و یکراست به طرف خانه رفتند، پدرش قفلی را که به چفت در زده بود باز کرد و به بقیه تعارف کرد که وارد شوند. بعضی‌ها این پا و آن پا میکردند که بروند یا بمانند که سکینه زن باقر دست فروش گفت “شما بنشینید تا مو سماور را آتیش کنم”. مشهدی حسن چاه کن، داش رضا گاری چی، و مشهدی باقر دست فروش پایین اتاق نشستند. مشهدی باقر گفت برای شادی روح مرحومه فاتحه و همگی شکسته بسته فاتحه خواندند. رقیه چراغ گرد سوز را روشن کرد و روی کرسی گذاشت تا اتاق روشن شود، پدرش رو به او کرد و گفت: محمد حسین با رقیه برو به سکینه خاتون کمک کن. یک ساعت بعد همسایه‌ها به خانه‌های خودشان رفتند. آن شب تا صبح نتوانست بخوابد و زیر کرسی که ذغالش خاکستر شده بود و گرمایش دیگر رمقی نداشت تا صبح بغضش را فرو خورد. هوا تاریک روشن بود که رقیه بیدار شد، از زیر کرسی بیرون آمد به پستو رفت و چند تکه ذغال در آتش گردان گذاشت به حیاط رفت تا ذغالها را برای سماور بگیراند. گوئی حالا که دیگر مادرش نبود این را وظیفه خود میدانست که کار‌های خانه را انجام دهد، هر چند در دو سال گذشته که مادرش در بستر بیماری افتاده بود کار‌های خانه بر روی دوش او بود و حالا دیگر وظیفه اوست که کار‌های خانه را انجام بدهد. پدرش خودش را جابه جا کرد و همانجا زیر کرسی نشست، طبق عادت قوطی سیگار فلزی نقره‌ای رنگش را باز کرد، یک کاغذ سیگار در شکاف آن گذاشت و سیگاری پیچید، فندک بنزینی را مثل همیشه چند بار زد تا توانست روشنش کند، پک عمیقی به سیگار زد، مخلوطی از بوی تند توتون و بنزین اتاق را پر کرد. با صدای خش دارش که کمی مهربان تر از قبل به گوش می‌نشست گفت: “محمد حسین پاشو صبح شده، امروز نمیخواد بری مدرسه، رقیه هم نمیخواد بره بمونید خونه تا کار‌ها را راست و ریست کنیم”. محمد حسین جاجیمِ کهنه‌ای را که هر سال زمستان مادرش جلوی در آویزان میکرد تا جلوی سرما را بگیرد کنار زد در زهوار در رفته دو لنگه‌ای را که به حیاط باز میشد به سمت داخل کشید و از پله‌ای که به حیاط میرفت بالا رفت. رقیه هم چنان آتش گردان را میگرداند نگاهی به ذغالها که مثل یک گلوله آتشین در هوا چرخ میخوردند کردو به رقیه گفت “حواست کجاست ذغالها خاکستر شدن”. رقیه آتش گردان را به آرامی نگه داشت و از پله پائین رفت تا آتش را در سماور بریزد. هوا رو به روشنائی میرفت برف سراسر حیاط را پوشانده بود، آب حوض یخ بسته بود. از راه باریکه هائی که از سه طرف به طرف مستراحی میرفت که گوشه حیاط بود میشد تشخیص داد کدام مستاجر زود تر از دیگران بیدار شده بوده است. مستراح اتاقک کوچکی بود که با خشت و گل با دیوار‌های کج و سقفی از چند تیکه تخته نزدیک به دالانی بود که این عمارت قدیمی را به کوچه وصل میکرد. از دالان که وارد میشدی حیات در اندر دشتی میدیدی که حوضی بزرگ در وسط آن قرار داشت و سه طرف حوض ساختمان بود در دو طبقه، طبقه بالا سراسر ایوان داشت با ستونهای چوبی و هلالی‌های منبت کاری دشده، طبقه زیرین یک پله از سطح حیاط پائین تر بود. دیواری که دالان در آن دهان باز میکرد عمارت حاج عبدل ولی از تجار سرشناس بازار بود. دالان را با دری که کاملا با قوس ضربی دالان قاب گرفته شده بود از حیاط جدا کرده بودند، دری که همانند در کاروانسرا‌ها دو کاره بود. دری بزرگ که به بلندی ارتفاع دالان باز میشد و در گذشته موقعی که خرکچی‌ها بار می‌آوردند و یا مراسم عزا داری بود آنها را باز میکردند و در دل این در بزرگ یک در کوچک برای رفت و آمد روزانه تعبیه شده بود که با یک کلون چوبی از داخل بسته میشد. مطبخ حاج عبدل ولی بالای دالان بود که دریچه کوچکی در دل دیوار بالای دالان با رنگ آبی فیروزه‌ای، یک دستی کاهگل‌های زرد رنگ پریده را می‌شکست. تابستانها که دریچه باز بود عطر روغن حیوانی و غذاهای مطبوع هر از چند گاهی در حیاط می‌پیچید.

رقیه بی آنکه کسی به او گفته باشد و یا از او خواسته باشد احساس میکرد که این وظیفه اوست که جای خالی مادرش را پر کند و تمام وظایف خانه داری را به عهده بگیرد. سماور را آتش کرده بود، سفره را روی کرسی انداخته بود و نانهای خشک را آب زده بود. در ظرف پنیر کمی پنیر بود که آن را نیز بر سر سفره گذاشته بود. درست همانجائی که مادرش می‌نشست نشسته بود و مثل او اول برای پدرش چائی ریخت و بعد استکان محمد حسین را پر کرد و یک قاشق چائی خوری شکر در آن حل کرد و نوبت خودش آخرین نفر بود. رقیه چائی را در نعلبکی ریخت و به آرامی کمی از آن را هورت کشید، موهایش کمی ژولیده بود در چشمان سیاهش غمی سنگین نشسته بود ولی مصمم بود که خانواده را روی پا نگه دارد، اگر خانواده از هم بپاشد او بیشترین بها را برای آن پرداخت خواهد کرد. نگاهی به پدرش که مشغول گذاشتن کمی پنیر روی نان بود کرد و پرسید: آقا جان داداش‌هام چه وقت میان؟ پدرش بی آنکه نگاهش کند با صدائی خش دار که زنگ توتون سیگار را میشد در آن شنید گفت: پس فردا. محمد حسین کمی پنیر را در لای نان پیچید و با چائی شیرینش سریع خورد، نبودن مادرش را حس میکرد و دیدن اینکه رقیه جای او نشسته است برایش عجیب بود. رقیه در حالیکه سفره را جمع میکرد بدون اینکه به پدرش نگاه کند گفت ” نون نداریم پول بده محمد حسین بره نون بخره، پنیر هم نداریم” و بدون اینکه دنبال مساله را بگیرد به پستو رفت. چراغ علی قوطی سیگارش را روی کرسی گذاشت سیگاری پیچاند هر لحظه به یک چیز فکر میکرد، بی پولی، مجلس ترحیم، آینده و فکرهای دیگر. سیگار را روشن کرد و زیر لب گفت “این هم از بخت ما، سر زمستون زنمون مرد و دستمونم خالیه تو این سرما کسی پالون برای خرش نمیخره” خیره به قوطی سیگار نگاه کرد پک عمیقی به سیگار زد مثل همیشه با لحنی نا امید گفت ” تا خدا چی بخواد”. محمد حسین نگاهی به پدر که مستاصل در زیر کرسی سرد نشسته بود و هیچ کاری برای بهتر شدن زندگی‌اش نمی‌توانست انجام دهد کرد، در دلش آرزو کرد که هر چه زودتر برادرهایش شعبان و نورعلی از تهران بیایند، شاید آنها با خود کمی پول بیاورند. آفتاب رنگ پریده و بی رمقی کم کم از دیوار مجاور خودش را بالا کشیده بود، چراغ علی پوستین نیم تنه‌اش را به تن کرد با سیگاری که روشن کرده بود به حیاط رفت تا تکیه‌اش را به دیوار بدهد و دود توتون را با گرمای آفتاب درون سینه بدهد تا شاید فرجی شود. دو روز دیگر پسر‌هایش می‌آمدند تا مراسم ختم را بگیرند. عصمت زن داش رضا که خانه‌شان روبروی خانه چراغعلی بود پسرش تقی را که چند ماه دیگر سه سالش میشد از اتاق گذاشت داخل حیاط و به دنبال تقی خودش در چهار چوب در پیدا شد که به خاطر پائین بودن اتاق‌های طبقه پائین از سطح حیاط فقط با لا تنه‌اش را که در چادری سفید که با خالهای سیاه پوشیده شده بود میشد دید. چفت در را انداخت و یک قفل زنگی به آن زد و از دو پله که به حیاط راه میبرد بالا آمد، حالا دیگر شکمش کاملا بزرگ شده بود ماه هفتمش بود. عصمت تقی را بغل کرد که چشمش به چراغعلی افتاد، به طرف او آمد و همانطور که تقی را در بغلش جا بجا میکرد گفت: شرمنده‌ات مشهدی چراغعلی با این بچه نتونستم دیروز بیام سر قبرها، غم آخرت باشه بلقیس خاتون زن خوبی بود حتما جاش تو بهشته، با اجازت، باید تقی را ببرم مریض خونه هر روز رنگش زرد تر میشه ننه‌ام میگه حتما کرم داره شاید دکتر شربتی بهش بده جونورها بیان بیرون. این را گفت و به طرف دالان رفت. مشهدی حسن مثل همیشه آرام و بی صدا به طرف چراغعلی آمد، شلوار کرباسی که به پا داشت تا بالای قوزک پایش بود، جورابهای سیاه پشمی را که خانم کوچیک برایش بافته بود در گیوه مندرسش پوشانده بود و پالتوی نخ نما شده‌ای که از مشهدی باقر چند سال پیش خریده بود تا زیر زانوهایش آمده بود، ریشهای زبر خاکستری‌اش صورت استخوانی او را زمخت تر از آنچه بود نشان میداد به خصوص کلاه نمدی چرکینی که رنگ زردش به قهوه‌ای متمایل شده بود او را تجسم کامل نا امیدی کرده بود.

چراغعلی: سلام مشهدی حسن

مشهدی حسن: سلام چراغعلی، زودتر این زمستون بره زمین نفس بکشه تا کار ما هم شروع بشه.

چراغعلی: زمستون که میشه همه چیز میخوابه پالون دوزی هم زمستون‌ها نیست. قبلا‌ها که بلقیس سرِ پا بود زمستون که میشد یک قالیچه را تموم میکرد و کمک خرجی بود، این دو سال که مریض بود دیگه قالی هم نمیتونست ببافه.

مشهدی حسن: ما هم اگه خانم کوچیک نره خونه این و اون رختشوری اموراتمون زمستون‌ها نمیگذره

صدای سرفه مرشد که هم زمان از خانه‌اش وارد حیاط میشد صحبت چراغعلی و مشهدی حسن را قطع کرد، بوی تریاک از خانه مرشد به آرامی به درون حیاط سر خورد و رایحه نازکی از آن به مشام چراغعلی و مشهدی حسن رسید. مرشد قد بلند ولاغرش را در پوستین بلند زرد فامی با حاشیه دوزی‌های نقش جقه که تا زیر زانوهایش میرسید پوشانده بود با طمانینه به سمت آن دو مرد قوز کرده از سنگینی روزگار آمد و با صدای بم و رسائی که از بیخ گلویش بیرون می‌ریخت گفت: ” یا حق، غم آخرت باشه مشهدی چراغعلی، به مولام علی که تو چراغش را روشن نگه میداری بلقیس خاتون که از خواهر برام عزیز تر بود از ملائک زمینی بود، روحش شاد”. چراغعلی سرش را پائین انداخت و گفت: ” مرشد عمر شما دراز و عزتتان زیاد “. مرشد نوک سبیلهای خاکستری‌اش را با انگشت شصت و اشاره تابی داد و به سمت بالا کشید. نوک سبیلهایش مثل دو شاخ کلاه خود رستم به سمت چشم‌های سرمه کشیده مرشد قد می‌کشیدند و صورت استخوانی‌اش با آن گونه‌های بر آمده از زیر پوست نازک صورتش که می‌شد مویرگهای ریز قرمز را در آنها دید به چهره‌اش ابهتی میداد که آدم را جذب خودش میکرد. چشمهای ریزش همچون دو دانه سیاه تسبیح در عمق حدقه چشمش محصور در سیاهی سرمه که تا امتداد گوشه‌های چشمش کشیده شده بود، از پشت مژه‌های بلندش متحیر کار جهان بود. چشمهای سرمه کشیده‌اش با لبهای نازک سوخته از دود تریاک با هم در آمیخته بودند تا وقتی مرشد زبان می‌گشود همه محصور او میشدند. مرشد سرش را به آرامی به سوی آسمان کرد و گفت “مرگ حق است” در همین زمان قمر خانم زن مرشد چادر به سر که بقچه‌ای زیر بغلش بود از خانه آمد بیرون، چادرش را با دندان نگه داشته بود بقچه را زیر چادرش جا به جا کرد که صدای مرشد بلند شد” به تقی قصاب بگو یک تیکه دمبه اضافی هم بده ” صدای قمر به سختی شنیده شد که گفت” چشم”. مرشد رو کرد به چراغعلی و مشهدی حسن با حالتی که هم نگرانی در آن بود و هم کنجکاوی پرسید: هیچ معلوم شده بالاخره اعظم سادات با طبقه‌های بالا می‌خواد چیکار کنه؟ مشهدی حسن کمی تامل کرد و گفت: خانم کوچیک شنیده که قراره اتاقها را تیغه بکشند که چند تا خونه ازشون بیرون بیاد که مردم وسعشون برسه اجاره کنن. مرشد دستی به سبیلهایش کشید و با کلماتی شمرده ادامه داد:‌ای با با اون وقت باید یک موال دیگه هم بسازند. نمیشه صد تا آدم را بریزن تو این عمارت در‌اند دشت با یک موال. این روزها هم که نمیشه حرف زد، یک دفعه میری اونجا که عرب نی انداخت.

همه روز سکوت سنگینی در حیاط بر قرار بود زنها گرم نظافت و آشپزی بودند. ظهر که شد داش رضا مثل هر روز برای ناهار آمد خانه وقتی فهمید که ناهار هنوز حاضر نیست نعره زد ” زنیکه از صبح تا حالا چکار میکردی” صدای ضعیف عصمت مانند مجرمی که میخواهد خود را تبرئه کند توضیح میداد که مریض خانه شلوغ بوده و دو ساعت منتظر شده بوده و بدون اینکه نوبتش بشه برگشته خونه تا فردا صبح زود دو باره برگرده مریض خانه. دو ساعتی از ظهر گذشته بود که درِ دالان با صدای لغزیدن لولاهای فرسوده بزرگ آهنی به داخل حیاط چرخید و خاله فرنگیس و دخترش منیژه از درون تاریکی به روشنائی آمدند و مستقیم به سمت خانه چراغ علی رفتند، محمد حسین به محض اینکه خاله فرنگیس را دید به اتاق رفت و پدرش را خبر کرد که خاله فرنگیس آمده. چراغ علی خیلی سریع دست و پایش را جمع کرد، از زیر کرسی بیرون آمد و به محمد حسین گفت که رقیه را صدا کند که چائی دم کند. محمد حسین پایش را که از اتاق بیرون گذاشت با خاله فرنگیس رو در رو شد و بلافاصله سلام کرد. فرنگیس صورت محمد حسین را بوسید: قربون قدت محمد جون. محمد حسین با عجله به دنبال رقیه رفت و هر دو بلا فاصله به خانه آمدند که خاله فرنگیس کنار کرسی نشسته بود و منیژه دو زانو در کنار او بی آنکه پلک بزند به چراغعلی خیره شده بود. رقیه سلام کرد و خواست که به پستو برود ولی خاله صدایش کرد و صورتش را بوسید و گفت: رقیه جان بشین من چائی خوردم، زیاد نمیتونم بمونم ابوالفظل را سپردم به نصرت خانم باید زود برگردم. محمد حسین دست به زانو نشسته بود و رقیه هم کنارش نشست.

فرنگیس رو به چراغ علی کرد: مجلس ختم چه وقته؟ مسجد گرفتید؟

چراغ علی: شعبان و نور علی پس فردا میرسند و مسجد بارو ختم میگیریم.

فرنگیس: دائی بچه‌ها امشب بیان خونه ما بخوابن اینجا سرده مریض میشن

چراغ علی: مزاحم میشن، ذغال برای کرسی هنوز داریم

فرنگیس: دائی این بچه‌ها مثل بچه‌های خودم عزیزند امشب بهتر خونه ما بخوابند.

فرنگیس از داخل زنبیلی که همراه داشت مقداری قند و چائی گذاشت روی کرسی و یک اسکناس پنج ریالی هم داد به چراغ علی

فرنگیس: قابل نداره دائی، لازمت میشه

چراغ علی: شرمنده میکنی

محمد حسین و رقیه با خوشحالی همراه خاله فرنگیس راهی خانه خاله شدند. فرنگیس در واقع دختر خاله آنها بود ولی او را خاله صدا میکردند شوهرش کاسب بود و آنها خانه خودشان را داشتند که آب حوضش همیشه تمیز بود و زمستانها همیشه کرسی خانه آنها گرم بود. مستراح خانه آنها در داشت که بسته میشد و همیشه تمیز بود. آنها در مطبخ یک منبع فلزی برای آب داشتند که روی یک چهار پایه که شبیه یک کرسی کوچک بود گذاشته بودند و همیشه آب به اندازه کافی در آن بود. هر وقت خانه خاله فرنگیس میرفتند خاله چائی شیرین با دو قاشق شکر به آنها میدا د و آدم می‌فهمید چائی شیرین یعنی چه. خاله فرنگیس هر سال عید برای آنها کفش نو میخرید. منیژه سه سال از محمد حسین کو چکتر بود و خاله فرنگیس یک پسر کوچک هم به اسم ابوالفضل داشت که هنوز در قنداق بود. خاله فرنگیس برایشان آبگوشت بار گذاشته بود با نان سنگک. شوهر خاله فرنگیس سید مهدی گوشت را که کوبید دو قاشق بزرگ گوشت کوبیده در کاسه محمد حسین و رقیه گذاشت و آن شب بیشتر از همیشه آنها را توجه کردند. روز بعد خاله فرنگیس یک جفت جوراب پشمی و چکمه لاستیکی به محمد حسین داد و برای رقیه هم یک روسری پشمی، جوراب ضخیم و یک جفت چکمه لاستیکی آورد که هم سرش و هم پایش را از سرما حفظ کند. گلهای درشت و سرخ رنگ روسری، زیبائی چهره رقیه را بیشتر نمایان کرد. هر چند لباسها دست دوم بودند ولی تمیز بودند، خاله فرنگیس به تمیزی خیلی اهمیت میداد. فردا قبل از اینکه آنها را راهی خانه کند بقیه آب سماور را با آب سرد مخلوط کرد. محمد حسین و رقیه دست و صورتشان را با صابون شستند. منیژه خودش را به مادرش چسبانده بود و محو تماشای موهای بلند و سیاه رقیه بود که مادرش با شانه چوبی آنرا به آرامی شانه میکرد، شعاع زرد رنگی از نور بی رمق آفتاب زمستان از پنجره حیاط رقص دندانه‌های شانه را در تار‌های سیاه موهای رقیه روشن میکرد. وقتی میرفتند به هر کدام ده شاهی داد که برای خودشان خرج کنند. در راه خانه محمد حسین هر از چند گاهی با انگشت پوست صورتش را لمس میکرد وقتی صورتش تمیز میشد فکر میکرد که حفره آبله‌های صورتش عمیق تر میشوند. دو سالش بود که آبله تمام صورتش را با حفره‌های کوچکی پوشاند و مادرش همیشه شکر گزار خدا بود که آبله به چشمش نزده و او را کور نکرده است. از دالان تاریک که وارد حیاط شدند پدرش را دید که تکیه به دیوار داده بود با سیگاری در دست که دودش را از راه دور هم میشد دید.

روز بعد نزدیکهای غروب بود که شعبان و نور علی آمدند، رقیه با دیدن آنها بغضش ترکید، ضجه هایی که از عمق وجودش بیرون می‌آمد اتاق کوچک آنها را پر کرده بود. محمد حسین هم دیگر نتوانست گریه‌هایش را پنهان کند و بی صدا اشکهایش جاری شدند. چراغ علی با صدای خش دارش که کمی هم بغض در آن بود گفت قسمت ما هم این بود و بعد رو به رقیه کرد و گفت: سماور را روشن کن تا خستگی شون از تن بیرون بره. شعبان گونی کهنه‌ای را که با طناب بسته بود گوشه اتاق گذاشت و نور علی هم کیسه چرکینی که گویا روزی سفید بوده است را در کنار آن قرار داد و همگی دور کرسی نشستند. رقیه چراغ گرد سوز را روی کرسی گذاشت و به پستو رفت. شعبان برادر بزرگ بود، صورتی استخوانی داشت با ریشهای زبر و موهای مجعد و نور علی که یک سال از او کوچک تر بود صورتی گرد و کمی گوشتی داشت، شباهت خاصی به ترکمنها داشت با ریشهای نرم و کم پشت. شعبان نوزده سالش تمام شده بود ولی در شناسنامه پانزده ساله بود و نور علی هم در شناسنامه چهار ده سال بیشتر نداشت. سن آنها را کوچکتر گرفته بودند که دیر تر به اجباری بروند. دو سال پیش به تهران رفتند و یک سالی در کوره پز خانه کار کردند ولی با شروع اعتراضات سیاسی در کوره پزخانه‌ها در یک نانوائی کار گرفتند که شبها خمیر میزدند و همانجا در انباری پشت نانوائی که گرمای تنور آنرا گرم نگه میداشت میخوابیدند جائی که در زمستان نعمتی بود و در تابستان عذاب. شاطر نانوائی نسبت دوری با مادرشان داشت و این کار را برای آنها پیدا کرد. آنها به تهران آمده بودند که کار کنند تا شاید بتوانند پولی هم برای مادرشان بفرستند ولی شرایط سیاسی کشور طوری بود که هر روز اعتراض‌های سیاسی و تظاهرات در شهر بود. مصدق و شاه آبشان با هم در یک جوب نمیرفت ولی این به آنها ربطی نداشت. مرده باد و زنده باد ربطی به آنها نداشت پدرشان که سه نسل پالان دوز بودند همیشه میگفت هر کس شد خر ما هم میشیم پالانش. مادرشان هم سفارش کرده بود که مراقب باشند گول تهرانی‌ها را نخورند و سرشان به کار خودشان باشد. رقیه با یک سینی که قندان و استکان در آن بود به اتاق برگشت آنرا روی کرسی گذاشت و کنار شعبان نشست. نور علی کیسه سفیدی را که همراه داشت باز کرد و چند تا نان بر بری را که در یک دستمال پیچیده بود روی کرسی گذاشت. در اراک نان بربری مرسوم نبود و سنگک و لواش در نانوائی‌ها پخت میشد. محمد حسین ذوق کرد و یک تیکه بربری در جا به دندان کشید. نور علی رو به رقیه کرد و گفت: بیا این کیسه را ببر پستو و خالی کن. قند و چائی و برنجه. رقیه سریع از جا بلند شد و کیسه را به پستو برد. چراغعلی پرسید پایتخت چه خبر؟ شعبان نگاهی با بی حوصلگی به پدرش کرد و گفت: “خبری نیست، ارتش همه جا هست و دیگه از زنده باد مرده باد خبری نیست. میگن همش کار روسها بوده و جاسوسهاشون را گرفتن”. چراغعلی پُک عمیقی به سیگارش زد و گفت: شما یک وقت خودتون رو قاتی اینا نکنید، هر که شد خر ما میشیم پالونش.

مسجد سوت و کور بود، چراغعلی، شعبان و نورعلی که صاحب عزا بودند کنار هم جلوی در نمازخانه که مجلس ختم بر گزار میشد ایستاده بودند. نمازخانه سالن دراز بی قواره‌ای بود با ستونهای چوبی که با پارچه سبز و سیاه پوشیده شده بودند. تیرهای چوبی سقف یک دست نبودند و حصیری که از زیر تیرچه‌ها پیدا بود رنگ عوض کرده بود و جا به جا لکه‌های بزرگی که از نشت آب در زمستان درست شده بود به چشم میخورد. پرده سفیدی بخش انتهائی نمازخانه را به زنان اختصاص داده بود که از دری که از کوچه پشتی باز میشد وارد میشدند. فرنگیس ابوالفضل را که در قنداق بود روی پاهایش خوابانده بود و رقیه در کنارش نشسته بود. ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود اکثر مستاجر‌ها کمی قبل از ساعت دو آمدند، آسید مهدی هم آن روز زود تر تعطیل کرد و برای ختم به مسجد آمد. شیخ رمضان رفت بالای منبر و با یک روضه مجلس را ختم کرد. شب همگی دور کرسی نشسته بودند و هر کس در دنیای خودش بود حرفی برای گفتن نداشتند. شعبان بلند شد و گونی کهنه‌ای را که گوشه اتاق گذاشته بود باز کرد، لباس‌های کهنه‌ای بود که برای پدرش، محمد حسین و رقیه خریده بود. برای پدرش یک پالتوی سربازی خریده بود و برای محمد حسین شلوار و کفش آورده بود. رقیه با دیدن بلوز دکمه دار کاموائی سورمه‌ای رنگی که برایش آورده بود برق شوق در چشمانش نشست. محمد حسین گفت: دستت درد نکنه داداش و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد؛ داداش مونم با خودتون ببرید تهران سر کار. چراغعلی به اعتراض گفت: پس کی اینجا کمک مو کنه، درس و مشقت را تموم کن که برای خودت یک چیزی بشی، تازه جواب خاله فرنگیس را چی میدی همیشه میگه باید درس بخونید که یک چیزی بشید. شعبان همان طور که به دیوار خیره شده بود گفت: تهران هم حلوا تقسیم نمیکنند، برای ما هر جا که بریم بی کس و کاریم. صدای سرفه باقر از بیرون آمد و بعد صدای باقر از پشت در پیچید یا الله، چراغ علی گفت مشدی باقر بفرما داخل. مشهدی باقر جاجیم را کنار زد نگاهی به چراغ علی که زیر کرسی نشسته بود کرد و گفت” سکینه میگه فردا ناهار با بچه‌ها بیایید خونه ما، با خانم کوچیک امشب خمیر انداختند ” چراغ علی با اینکه ته دلش خوشحال بود که بعد از چند روز یک غذای گرم و نان تازه مزه میکند گفت ” سکینه خاتون شرمنده مون میکنه با این همه زحمت” باقر گفت “ای با با چه زحمتی انشا الله به شادی دور سفره بشینیم”. صبح زود سکینه و خانم کوچیک تنور را روشن کرده بودند، لانجین خمیر کنار دست خانم کوچیک بود رقیه هم در کنار سفره‌ای که پهن شده بود منتظر نشسته بود که نان پختن شروع شود. سکینه دستی به دیواره تنور زد با سیخ بزرگ فلزی آتش را کمی پخش کرد و گفت بسم الله. خانم کوچیک دستش را در کاسه آبی که کنارش بود خیس کرد و مشتی خمیر را برداشت و زیر لب حمد و سوره را خواند و اولین چونه را گرفت روی تخته آنرا با وردنه پهن کرد و آنقدر ادامه داد که یک مشت خمیر به ورقی نازک به بزرگی تخته نان تبدیل شد و آنرا به دیواره تنور چسباند تا سکینه آنرا پس از چند دقیقه از بدنه تنور جدا کند و نان تازه برای ظهر و نان برای یک هفته داشته باشند. فاطمه دختر باقر چونه میگرفت، کوچیک خانم پهن میکرد و به تنور میزد و سکینه نان را از تنور بیرون می‌آورد و بر روی سفره‌ای که کمی دور تر از تنور پهن شده بود می‌انداخت. مطبخی که در آن تنور قرار داشت در ظلع شرقی ساختمان قرار داشت و همه مستاجرها میتوانستند از آن استفاده کنند. اکثر مستاجرین این خانه به شکلهای مختلف از روستا به شهر آمده بودند و با فامیل‌هایشان در روستا رفت و آمد داشتند. نان پختن برای آنها هم ارزان تر بود و هم اینکه نوع نانی که می‌پختند بعد از دو روز خشک میشد و قابل نگهداری برای چند ماه بود. سکینه آهی کشید و آتش را با سیخ بلندی کمی هم زد تا گرمای تنور یک دست پخش شود. در این زمستان سرد نشستن دور تنور و هُرم آتش را به هنگام در آوردن نان از تنور بر پوست صورت و دست حس کردن، آدم را وسوسه میکرد که برود بیرون و صورتش را با برف خنک کند. رقیه نانهائی را که سکینه خاتون از تنور بیرون می‌آورد و روی سفره می‌انداخت، جابجا می‌کرد که روی هم قرار نگیرند و زود تر خنک شوند تا آنها را روی یک دیگر بچیند. فاطمه سیزده سالش تمام شده بود و تیزی نوک پستانهایش از زیر پیرهن چیت گلداری که پوشیده بود بیرون زده بود، رقیه بار‌ها از زنها شنیده بود که به سکینه گفته بودند باید فکر جهیزیه باشه و بعد همگی زده بودند زیر خنده. خانم کوچیک موهایش را زیر روسری سیاهی محکم پیچیده بود و روسری را پشت گردنش گره زده بود که آرد روی موهایش ننشیند. صورت کشیده و لاغری داشت و تازمانی که نشسته بود کسی متوجه نمیشد که او زنی کوتوله است با پاهائی کوتاه و بالا تنه‌ای بزرگ و به همین دلیل او را خانم کوچیک صدا میکردند و هیچ کس نمیدانست نام اصلی او چیست. خانم کوچیک با مهارت کامل چونه را زیر وردنه نازکی به سرعت پهن میکرد و به چشم به هم زدنی از آن ورق نازکی از خمیر میساخت که راحت بر دیواره تنور میچسبید و هم زمان از زمین و زمان حرف میزد.

خانم کوچیک: از پسر‌هات چه خبر؟

سکینه:‌ای با با دست به دلم نذار کوچیک خانم، اسد الله گیر یک آکله‌ای افتاده که بدون اجازه اون نمیتونه آب بخوره. غلامعلی هم که از اون بد تر. اصلا ما به عروس شانس نداشتیم.

خانم کوچیک: دختر‌های این دوره زمونه خیلی پر توقع شدن

هوا به آرامی رو به روشنائی میرفت، سکینه دو تا نان تازه داد به رقیه و گفت: “اینا را ببر و سماور را روشن کن الان داداشات بیدار میشن بوی نون تازه به دماغشون بخوره سر حال میان”. ناهار آبگوشت دوغ بود با نان تازه، فقط مردها دور سفره نشسته بودند و زنها در پستوی خانه آبگوشت را در کاسه‌های روحی کشیدند و چند تا پیاز هم پوست کندند و همه را در یک مجمعه بزرگ گذاشتند. سکینه رو به فاطمه کرد و گفت فاطمه مجمعه را ببر بده آقا جانت. فاطمه چادرش را دور کمر پیچید، مجمعه را برداشت و به پشت در اتاق رفت و با صدای بلند گفت اقا جان ناهار. مشهدی باقر در را باز کرد و مجمعه را از فاطمه که زیر چشمی به شعبان نگاه میکرد گرفت. سفره که جمع شد سکینه سماور را آورد داخل اتاق و نزدیک ورودی اتاق در یک سینی گذاشت و به دختر‌ها هم گفت که بیایند. چراغعلی سیگار پیچید و مشهدی باقر کیسه چپقش را آورد شعبان یک بسته سیگار اشنو سفید باز کرد و چیزی نگذشت که دود تمام اتاق را پر کرد. سکینه سینی چائی را به فاطمه داد و گفت که بچرخاند. سکینه رو به مرد‌ها کرد و گفت: “خدا بلقیس خاتون را بیامرزه هر چی خاک اونه عمر شما‌ها بشه ولی مرگ حقه. راحت شد بیچاره درد میکشید. دکتر و دوا هم که دیگه کمک نمی‌کرد. انشا الله به شادی دور هم باشیم. اما شعبون جون تهران میگن خیلی شلوغه بگیر و ببنده مواظب خودتون باشید”. شعبان چائی را در نعلبکی ریخت قند را نوک زبانش گذاشت یک قلپ چائی هورت کشید، صدایش را ته گلو انداخت و گفت: خاله سکینه ما نه سر پیازیم و نه ته پیاز یک لقمه نون در بیاریم که زندگی بگذره. مشهدی باقر از وضع کار پرسید و هزینه زندگی و کرایه خانه وغیره. ساعت نزدیک‌های چهار بود که خدا حافظی کردند و به خانه رفتند تا بقچه‌هایشان را بپیچند و فردا صبح زود بروند گاراژ شاید اتوبوس برای تهران و یا قم باشد. هوا تاریک بود که رقیه برای روشن کردن سماور از زیر کرسی بیرون آمد. دست کوچکش که آتش گردان را میچرخاند به سختی سرما را تحمل میکرد و برای راحت شدن از این سرما با حرص و خشم آتش گردان را میچرخاند. هوا تاریک روشن بود که پسر‌ها خداحافظی کردند و مثل دو شبح در تاریکی دالان فرو رفتند. رقیه به پستو رفت و یک دل سیر گریه کرد، چراغعلی زیر کرسی نشست پوستینش را روی شانه‌هایش انداخت، سیگاری پیچید ـ دود اتاق را پر کرد. شب جمعه که شد چراغعلی بچه‌ها را با خودش به قبرستان برد و سر راه پنج سیر خرما خرید که سر قبر‌ها خیرات کند. محمد حسین به تل خاک سردی که مادرش در زیر آن خوابیده بود خیره شده بود و تصورش برایش سخت بود که مادرش در زیر آن همه خاک خوابیده باشد. رقیه شیون میکرد و مرتب داد میزد “ننه، ننه جان چرا رفتی”. شیون رقیه دل محمد حسین را به درد می‌آورد. برف تا زانوی محمد می‌رسید سراسر قبرستان از برف پوشیده بود در گوشه وکنار قبرستان چند نفری دیده می‌شدند. چراغعلی خرمائی را که خریده بود دو قسمت کرد و نصف کمتر آن را که در پاکت بود به محمد حسین داد که به مردم بدهد و نصف دیگر را در دستمالی در جیبش گذاشت که به همسایه‌ها بدهد. آن روز محمد حسین برای اولین بار فاتحه خواندن را یاد گرفت.

روز بعد آفتاب بی رمق زمستان تازه روی دیوار خانه چراغعلی مشغول پهن شدن بود که هاجر از دالان پرید توی حیاط و یک راست رفت طرف خانه چراغعلی و با صدای بلند داد زد رقیه؟ چراغعلی از اتاق بیرون آمد نگاهی به هاجر کرد چه خبره هاجر؟ سلام علیکم مشهدی چراغعلی، غم آخرت باشه. فرنگیس خانم من و فرستاده، گفته رقیه بیاد ببرشم حمام. چراغعلی داد زد: رقیه! کجائی؟ و بعد رو کرد به هاجر و با حالتی خسته گفت: همین نزدیکی هاست داره با بچه‌ها بازی میکنه. رقیه از آن طرف حیاط دوان دوان آمد و به محض اینکه چشمش به هاجر افتاد حدس زد که پیغامی از خاله فرنگیس آورده.

سقف ضربی حمام بنا شده برستونهای قطوری که قوسی شکل بالا رفته بودند با حوضچه‌های سنگی کوچکی که دور تا دور آنها شیر آب گرم و سرد تعبیه شده بود در بخاری که هم چون مه‌ای سنگین آن را پوشانده بود به شهری افسانه‌ای می‌مانست که تن‌های عریان زنان هر از گاهی از جلوی چشم همانند ارواح سرگردان عبور میکردند. روزهای آفتابی خورشید با سماجت راهش را از نور گیر‌های سقف از میان بخار باز میکرد و ستونی مورب از نور در حمام بنا می‌کرد. فرنگیس با یک قالب صابون بزرگ محلی سر منیژه را می‌شست و صدای گریه منیژه با گریه بچه‌های دیگر و داد و فریاد زنان در همراهی با صدای خالی کردن آب از تاس‌های فلزی سمفونی گوش خراشی بود که خیلی زود حس شنوائی از شنیدن آن سر باز میزد. رقیه خودش به کار‌های خودش میرسید. فرنگیس برای چند لحظه متوجه شد که بدن رقیه دیگر کوکانه نیست. با خودش فکر کرد به زودی او اولین پریود زنانه را تجربه خواهد کرد و بدون مادر چه کسی باید برای او توضیح دهد که چه تغییری در زندگی او رخ داده است. بدون شک دچار وحشت خواهد شد همانطور که فرنگیس اولین تجربه خود را به یاد داشت، او هم مادر نداشت تا برایش وحشت دیدن خون و درد قاعدگی را توضیح بدهد. حمام سرده برای خاله زنهای محل که مسئول فضولی و کسب خبر از زندگی دیگران بودند بهشت برین بود، زهرا مشاطه که نزدیک فرنگیس نشسته بود و مشغول بستن بقچه حمامش بود قد و بالای رقیه را بر انداز کرد و گفت: “عافیت باشه فرنگیس خانم، ماشا الله منیژه جون لپاش از گرما گل انداخته. این خانم خوشگله کیه امروز آوردی قبلا ندیدمش؟ ” فرنگیس بی آنکه به زهرا مشاطه نگاه کند به خشک کرد سر منیژه ادامه داد و گفت: این رقیه جان دختر دائیمه. زهرا نگاه خریداری به رقیه کرد: “ماشا الله چه چشم و ابروئی داره، چه موهای قشنگی از سیاهی شبق میزنه. ” در راه خانه فرنگیس مرتب زیر لب غر میزد که این زنیکه چشمهاش شوره. به خانه که رسید بلا فاصله اسفند دود کرد و دور سر منیژه و رقیه چرخاند. فرنگیس مثل همیشه به رقیه سفارش کرد که حتما مدرسه را تمام کنه که زن بیسواد تو سری خور میشه. رقیه پرسید اون زنه کی بود؟ یک جوری نگاه میکرد. فرنگیس گفت: زهرا مشاطه، دلال هم هست برای دختر‌ها شوهر پیدا میکنه، میاد حموم تا قد و بالای دختر‌ها را بر انداز کنه ببینه عیب و ایرادی ندارند، با اون چشای زاغش آدم میترسه بهش نگاه کنه.

اولین عید بدون مادر برای محمد حسین خیلی دردناک بود، هر چند در دوسال گذشته نحیف و بیماردر بستربیماری افتاده بود ولی همیشه حواسش به محمد حسین بود و مراقب بود که وقتی از مدرسه می‌آید چیزی برای خوردن در سفره باشد. هر سال عید برایش سبزی می‌انداخت و امسال سبزی در خانه نبود. سفره هفت سین بی روح بود و بیشتر به رفع تکلیف می‌ماند. شعبان و نور علی از تهران آمدند و پنج روز با آنها بودند. رقیه همه کار‌های خانه را بدون اینکه کسی از اوخواسته باشد به عهده گرفته بود. زندگی به تدریج به حالت عادی بازمی گشت. رقیه جای خالی مادرش را برای خانواده پر کرده بود. با گذشت زمان و بازگشت به زندگی روزمره و حضور روزانه فقر نبودن مادر به فراموشی میرفت، آقای سمیعی معلم محمد حسین چندین بار از استعداد محمد حسین در ریاضی برای معلمها تمجید کرده بود ولی کسی به آن توجه نکرد. بهار که میشد تعمیر خانه و ساختمان سازی رونقی پیدا میکرد و کار خرکچی‌ها هم برای آوردن ماسه و شن رونق میگرفت و کار پالان دوزی و تعمیر پالان هم زیاد میشد. با شروع تعطیلات تابستان اوسا تقی که سفید کار بود محمد حسین را با خودش برای گچ درست کردن سر کار برد. با روزی پنج ریال از صبح تا غروب باید گچ و دوغاب حاضر و جلوی دست اوسا تقی میگذاشت. سکینه رقیه را کنار دست خودش روی دار قالی نشاند که قالی بافی را یاد بگیرد. اوایل تابستان بود که اعظم سادات با یک نفر که معمار باشی صدایش میکرد وارد حیاط شد وبا هم به طبقه بالای عمارت رفتند که در قدیم با اتاقهای بزرگ و سقفهای بلند گچکاری شده اعیان نشین این عمارت بوده. اعظم سادات دختر حاج حسین آقا رنگرزان از تاجرهای سرشناس شهر بود که چند سال پیش فوت کرد. پدرش اولین تاجری بود که تنها پسرش را به فرنگ فرستاد تا پزشکی بخواند و حالا یکی از پزشکان حاذق کشور است که در تهران طبابت میکند. در شبستانهای این عمارت هم دار قالی بر پا بود و هم خم رنگرزی و بعضی از قالی بافها همینجا در این شبستانها زندگی میکردند. اتاقهای بالا مخصوص پذیرائی از مهمانها و مشتری‌های عمده بود و در تاسو عا و عاشورا در اینجا حاجی تکیه می‌بست و خرج میداد. از پنج دختر و یک پسر تنها اعظم سادات که با پسر عموی خود ازدواج کرده بود در این شهر ماند و بقیه همگی به تهران رفتند. حاج حسین در زمان خودش آدم منور الفکری بود و دختر‌هایش را نیز به مدرسه فرستاد. حالا هیچ کدام از فرزندانش علاقه‌ای به فروش این عمارت که یاد گار پدرشان هست ندارند ولی به توافق هم نمیرسند که آن را نو سازی کنند. اعظم سادات وکیل همه آنهاست و جمع آوری کرایه خانه و تعمیرات به عهده اوست. دو روز بعد از اینکه اعظم سادات با معمار باشی آمدند بناها و کارگرها به خانه سرازیر شدند و نزدیک به یک ماه هر روز بناء و نجار و کچ کار آمدند و رفتند تا اتاقهای بالا را با کشیدن تیغه به چند خانه دو اتاقه تبدیل کردند.

یک روز جمعه بودهوا آفتابی و جنب و جوش روز تعطیل را میشد در حضور زنان در حیاط که مشغول رخت شستن بودند حس کرد. پیش از ظهر بود که اعظم خانم زن آقا رضا با یک آینه از پله‌ها بالا رفت چادرش را به میخی که در ایوان بود آویزان کرد روسری گلداری که به سرداشت هیچ شباهتی به لچک زن مشهدی باقرکه با سنجاق زیر گلویش محکم می‌بست نداشت، به دنبال او دختر رنگ پریده‌ای که تقریبا هم قد رقیه بود با گلدان شمعدانی در بغل از سیاهی دالان مثل روحی سرگردان وارد حیاط شد و به آرامی از پله‌ها بالا رفت. هنوز همه پله‌ها را بالا نرفته بود که صدای خنده خواهر کوچکش از دالان شنیده شد که به همراه برادر کوچکشان که هنوز پستانک در دهان داشت یک مرتبه پریدند وسط حیاط. خواهر کوچک هیچ شباهتی به خواهر بزرگ نداشت، سبزه بود و پر جنب و جوش، شیطنت از سر و رویش می‌بارید. صدای یا الله آقا رضا از دالان شنیده شد و چیزی نگذشت که مردی با کلاه مخملی قهوه‌ای رنگ و سبیل قیتانی با یک جعبه مانندی که در چادر شب با دقت پیچیده شده بود وارد حیاط شد، گوئی شئی گران قیمتی را حمل میکرد و تنها او بود که میتوانست از آن مواظبت کند. اعظم خانم در مهتابی دست به کمر ایستاده بود و به محض اینکه آقا رضا وارد شد گفت: بگو زود تر بجنبند اثاث‌ها را بیارن تا شب نشده کارمون تموم بشه. هوا رو به تاریکی بود که اثاثیه را چیدند و خانه برای زندگی آماده بود. صدای رادیوی آقا رضا در حیاط شنیده میشد، و در تاریکی شب نوری که از لامپ کوچکی که از سقف آویزان بود از قاب پنجره‌ها به ایوان سرک میکشید، خانه آقا رضا از همه پر نور تر بود او اولین مستاجری بود که برق کشیده بود.

مستاجر‌های جدید جوان تر بودند و شهری. آقا رضا مسئول موتور چاه آب بود که مردم به آن *مکینه میگفتند و هفته‌ای چند شب کشیک داشت و سر چاه میخوابید. اعظم خانم زن آقا رضا بند انداز بود، آدامس میجوید و همیشه به خودش می‌رسید. داش حسن دوچرخه سازی داشت و تازه عروسی کرده بود. زن داش حسن خیلی جوان بود شش کلاس درس خوانده بود خیاطی هم بلد بود. زنی کوتاه قد و تپل با لپهای گل انداخته که خیلی هم خوش خنده بود. رجب شوفر چهار تا بچه داشت سه تا پسر و یک دختر. محمد، رضا، معصومه و مهدی که تقریبا با یک سال فاصله به دنیا آمده بودند محمد کلاس ششم را تمام کرده بود. پدرش گفته بود که باید مکانیک شود به این امید که هزینه تعمیر تاکسی را صرفه جوئی کند و شوفر تاکسی‌ها‌ی دیگر هم برای تعمیر پیش او بروند. بهجت خانم زن رجب شوفر مرتب در حال شستن و پختن بود. آقای محمدی مردی بود تنها که یک اتاق اجاره کرده بود و هیچ کس نمیدانست چه کاره است فقط هر روز ساعت ۹ از خانه بیرون میرفت و ساعت حدود چهار به خانه می‌آمد. همیشه شلوارش اتو کشیده بود، با کسی تماس نداشت و وقتی وارد حیاط میشد سرش را پائئین می‌انداخت و بدون اینکه به کسی نگاه کند مستقیم به اتاق خودش میرفت. خاله فرنگیس بعضی وقتها می‌آمد به آنها سر میزد و همیشه منیژه را همراه خودش می‌آورد. بعضی وقتها محمد حسین را میفرستاد خانه تا باغچه‌ها را آب بدهد و به این بهانه یک دستمزدی به او میداد. بعضی وقتها هم ابوالفضل را به رقیه می‌سپارد و برای خرید میرفت بیرون. جمعه هائی که آقا رضا سر کار نبود صدای رادیو در حیاط می‌پیچید گوینده‌ای بود با صدائی بم و رسا که با قاطعیتی تمام که ابهت قدرت را بازتاب میداد این جمله تکرار میکرد که “هموطن کمونیسم بین الملل توطئه میکند”. دو هفته‌ای از آمدن مستاجر‌های جدید می‌گذشت که عصمت زن رضا گاریچی یک پسر دیگه به دنیا آورد و همان روز بین رضا و مادر زنش دعوا شد و مادر زنش با فحش‌های رکیک از خانه رفت. تابستان گذشت و مدارس دوباره باز شد، رقیه کلاس ششم را شروع کرد چراغعلی گفته بود که همین شش کلاس برای دختر کافیه. محمد حسین با ذوق و شوق کلاس چهارم را شروع کرد، مدرسه خیلی بهتر از شاگرد گچ کار بودن بود. اواخر مهر بود که چراغعلی یک روز به بچه‌ها گفت برای چند روز به دهات میرود و بچه‌ها را به سکینه سپرد که مواظب آنها باشد. پنج روز بعد چراغعلی با راضیه به خانه آمد و به بچه‌ها گفت راضیه زن با بای آنهاست. محمد حسین بهت زده به زن کوتاه قدی که چشمش چپ بود نگاه میکرد و نمیداست چه باید بگوید. رقیه به سرعت از اتاق بیرون رفت و یک راست رفت خانه سکینه خاتون و بدون مقدمه زد زیر گریه. سکینه خاتون وقتی خبر را شنید آهی کشید و سکوت کرد. صبر کرد تا رقیه ساکت شد، از درون گنجه یک شکلات به او داد. محمد حسین بدون اینکه حرفی بزند کفشهایش را به پا کرد و کاری را کرد که هیچ وقت نکرده بود، مستقیم رفت خانه خاله فرنگیس، و با احتیاط در زد که صدای فرنگیس پرسید: کیه؟ محمد حسین با صدائی بغض کرده گفت: خاله مونوم محمد حسین. فرنگیس در را باز کرد و پرسید: چی شده محمد حسین؟ که بغض محمد حسین ترکید و زد زیر گریه. فرنگیس او را به داخل برد و با نهیب گفت بگو چی شده؟ دائیم مرده؟ محمد حسین در میان هق هق گفت: آقام زن گرفته. این را که گفت فرنگیس آرام شد و تمام فکر‌های عجیب غریبی که برای چند لحظه از ذهنش عبور کرده بود متوقف شد و دست محمد حسین را گرفت و گفت: خُب بیا بشین، شربت که دوست داری؟ برایش یک لیوان شربت سکنجبین درست کرد و به آرامی او را دلداری داد و قول داد که همین روز‌ها میاد به دیدنشان و با دائی‌اش صحبت میکنه. آفتاب از حیاط رفته بود که محمد حسین به خانه برگشت ولی هنوز هوا روشن بود. سرمای پائیزی از لابلای لباسها عبور میکرد و خودش را به پوست تن میچسباند. راضیه در همین مدت کوتاه همه چیز را جا به جا کرده بود و همه چیز تمیز شده بود. بقچه‌ای که به همراه داشت هنوز در گوشه اتاق باز نشده بود. جمعه که شد راضیه رقیه و محمد حسین را به کار گرفت و تمام وسائل خانه را ریخت بیرون و تمام دیوار‌ها را با دوغاب سفید کرد. اعظم خانم که به ندرت لب حوض می‌آمد ظرف‌هایش را کنار حوض چیده بود و در شستن آنها عجله‌ای نداشت. بهجت خانم هم با سبد ظرفها آمد در کنار اعظم خانم نشست و هر دو راضیه را بر انداز میکردند که خیلی تند و تیز کار میکرد. اعظم نگاهی به بهجت کرد و گفت: لپات گل انداخته دیشب شب جمعه بوده دیگه و بعد زد زیر خنده که بهجت با لبخندی ملیح جوابش را داد و به سائیدن کاسه‌ها ادامه داد، اعظم با لحنی شاکی ادامه داد ” شوهر ما هم خیلی از شب جمعه‌ها کشیک داره و خدا میدونه کی بغلش میخوابه. ملیحه هم مثل اینکه نتوانسته بودطاقت بیاورد آمد کنار اعظم خانم ایستاد و سلام کرد. اعظم نگاه خریداری به او کرد و گفت: به به عروس خانم و به طعنه ادامه داد “البته دیگه قدیمی شدی عروس تازه آمده”. ملیحه با کمی احتیاط پرسید: اعظم خانم چه وقت وقت داری ابروهام را درست کنی؟ اعظم گفت: هروقت عروس خانم وقت داشته باشه و بعد با صدائی لوند در حالیکه به شکم ملیحه نگاه میکرد ادامه داد، ببینم خبرهائیه؟. ملیحه تمام صورتش از شرم قرمز شد و گفت: اعظم خانم چه چیزائی میپرسی. اعظم صدایش را پائین آورد طوری که فقط خودشان سه نفر بشنوند گفت: مثل اینکه دکتر برای چراغعلی جوجه تجویز کرده، فکر کنم پانزده سال از چراغعلی جوان تره خدا کنه از درد کمر زمین گیر نشه. که هر سه با صدای بلند زدند زیر خنده. آقای محمدی بی سرو صدا از دالان وارد حیاط شد و به سمت اتاقش رفت. ملیحه پرسید: این آقا کارش چیه که جمعه‌ها هم میره سر کار؟ بهجت خانم گفت به کسی نگید‌ها ولی رجب گفت مثل اینکه تبعیدش کردند اینجا و هر روز صبح باید بره کلانتری حاضر غایب کنه. اعظم گفت آره رضا هم از رفیقش که پاسبانه همین را شنیده. ملیحه با هراس گفت: خطرناکه؟ آدم کشته؟ اعظم گفت: نه با با فکر کنم سیاسی بوده حتما خیلی کتاب خونده مخش پارسنگ برداشته. نزدیکهای غروب بود که راضیه با بچه‌ها اثاثیه را به داخل برگرداند و چراغ گرد سوز را روشن کرد و در تاقچه گذاشت. پستو را به یک مطبخ کوچک تبدیل کرده بود و رخت خوابها را مرتب و منظم در چادر شب پیچیده بود. محمد حسین با اینکه از مرتب بودن خانه دلش شاد شد ولی تحمل حضور راضیه برایش سخت بود. رقیه طعم تلخ شکست را چشید خانواده‌ای که تصور میکرد میتواند نجات دهد دیگر حریم او نبود و از امروز کس دیگری رئیس است و دیگر جائی برای او در این خانه نیست. راضیه گفت باید یک منبع آب هم بخریم و این تنها پیشنهادی بود که محمد حسین با آن موافق بود چون دیگه لازم نبود هر روز دو تا سطل آب را از مکینه تا خانه بیاورد.

اواخر مهر بود روز‌ها کوتاه تر میشد و سرما مستاجر‌ها را وادار کرده بود که در و پنجره را ببندند و هر کس به شکلی ورودی خانه‌اش را با چادرشب، جاجیم کهنه و یا پرده زخیم پوشانده بود که سرما داخل نیاید. یک روز دوشنبه پیش از ظهر بود که قربان علی مثل اجل معلق وارد حیاط شد و یک راست به طرف خانه خانم کوچیک رفت. هنوز صدای کشیده شدن گیوه‌های قربانعلی بر روی آجر‌های حیاط در فضا بود که شیون خانم کوچیک حیاط را از جا کند. “وای خدا بیچاره شدم، خاک به سرم شد” و بلافاصله خانم کوچک با آن قد کوتاهش و روسری خال خالی که به سر داشت هم چنان که شیون میکرد سعی میکرد چادر چیت گلدارش را به سر کند و از خانه بیرون بزند. سکینه از پشت دار قالی به حیاط پریده بود تا ببیند چه شده است به محض اینکه چشمش به خانم کوچیک که با عجله به سمت دالان میرفت افتاد داد زد ” چی شده” که صدای قربان علی که دنبال خانم کوچیک میدوید شنیده شد ” مشهدی حسن را دمِ چاه گرفت و مُرد”. خانم کوچک و قربانعلی در تاریکی دالان محو شدند، سکوتی سنگین در حیاط بر قرار شد. سکینه با خودش گفت “بیجاره خانوم کوچیک، بچه هم نداره که نون آورش بشه” و بعد دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و با صدائی که در آن التماس بود گفت: ” خدایا اجاق هیچ بنده‌ای را کور نکن”. نزدیکهای غروب بود که خانوم کوچیک به خانه آمد، زنها در خانه‌اش جمع شدند که دلداریش بدهند، مبهوت به نقطه‌ای نا معلوم نگاه میکرد. سکینه گفت براش آب داغ نبات بیارید، اعظم خانم گفت چائی با نبات بهش بدید، بهجت خانم آهی کشید و گفت ببریدش دکتر و حلیمه اضافه کرد شاید براش سرم سوار کنن. برای خاکسپاری، برادر مشهدی حسن و خواهرش از دهات آمدند و خواهر خانوم کوچیک هم که دو سال بود با او قهر کرده بود آمد تا در کنار خواهرش باشد. چند تا از همسایه‌ها هم آمدند. خانم کوچیک هم چنان مبهوت بود و چیزی نمی‌گفت. محمد حسین یاد داستانی افتاد که مشهدی حسن همیشه برای دیگران تعریف میکرد”یک تقی بود بهش میگفتن تقی **کوره زن، هیچ کس مثه اون نمیتونست کوره بزنه، آخه میدونید چاه کن باید یک پا مهندس باشه، اون زیر تاریکه و چشم آدم هیچی نمی‌بینه، تازه باید توی اون تاریکی قبله هم بدونی کدوم طرفه که کوره رو به قبله نیفته بعدش دو تا سه متر کوره بزنی که سرازیری هم داشه باشه که آب بر نگرده تو چاه، هیچ کس مثه تقی نمیتونست کوره بزنه، اول نفر بود توی شهر تا یک روز که کوره میزد خورد به یک چاه قدیمی که هر چی ***خَرِه بود آوار شد سرش، سه روز طول کشید تا جنازه‌اش را از چاه بیرون آوردن” مشهدی حسن همیشه از این می‌ترسید که روزی این بلا بر سر خودش بیاید وحالا به خاطر کمبود اکسیژن در کوره خفه شده بود.

راضیه همه چیز را در خانه جیره بندی کرده بود حواسش کاملا به تعداد لقمه‌های بچه‌ها بود. شستن ظرفها و جارو کردن خانه روز‌های جمعه وظیفه رقیه بود. حد اقل هفته‌ای یکبار راضیه با چراغعلی دعوا میکرد که این اتاق کوچکه و جای زندگی برای چهار نفر نیست و چراغعلی هم همیشه این جواب را میداد که وسعش نمیرسد که بیشتر اجاره خانه بدهد. زبان راضیه هر روز از روز پیش نیشدار تر می‌شد، همیشه بهانه‌ای برای شکایت و ایراد گرفتن پیدا میکرد. بچه‌ها شاهد بودند که پدرشان هر روز عصبی تر میشد و بیشتر از قبل سیگار میکشد. ساعت نه شب که میشد راضیه چراغ گرد سوز را خاموش میکرد و همه مجبور بودند بخوابند یکبار که رقیه اعتراض کرد و گفت هنوز مشقهایش را ننوشته راضیه گفت نفت که مجانی نیست، مشقهات را تا هوا روشنه بنویس. دختر چه به مدرسه رفتن برو قالی بافی یاد بگیر که زودتر شوهر کنی بری خونه بخت. اواخر آبان بود که نامه‌ای از شعبان رسید و شب بعد از شام که همگی زیر کرسی نشسته بودند چراغعلی نامه را از زیر تشک بیرون آورد و به محمد حسین داد که بخواند. شعبان نوشته بود که مدتی کنار دست شاطر چونه گیر شد و شاطر از کارش راضی بود و حالا چونه گیر شده و کنار دست شاطر کار میکنه و در نازی آباد در یک بالا خانه دو اتاق اجاره کرده‌اند و با نور علی زندگی میکنند. نور علی هم کارش را عوض کرده و در یک چلوکبابی کمک آشپز شده و درآمدشان خیلی بهتره. نامه که تمام شد چراغعلی گفت خدا را شکر و راضیه با کینه گفت خوب یک ده تومنی هم برای آقاشون میفرستادند.

روز اول عید بود که شعبان و نور علی از تهران آمدند و اینبار به جای گونی و کیسه، چمدان به دست وارد شدند. از اینکه پدرشان زن گرفته بود عصبانی بودند ولی چیزی نگفتند. برای رقیه و محمد حسین لباس نو خریده بودند یک لچک سفید هم برای راضیه آورده بودند. شعبان برای سکینه خاتون هم عیدی خریده بود. روز سوم عید هوا آفتابی و بهاری بود، دو روز قبل از سال نو آب حوض را عوض کردند و حالا میشد کف حوض را دید. شکم ملیحه بالا آمده بود و حالا همه میدانستند که راضیه هم حامله است. وقتی برای عید دیدنی به خانه سکینه خاتون رفتند فاطمه سینی چائی را چرخاند و شعبان نگاهی به صورت او انداخت که گل انداخته بود. پسرهای مشهدی باقر با زن و بچه‌هایشان هم بودند. اسدالله رو به شعبان کرد و گفت: شعبان تهران برای ما کار هست بیائیم؟ شعبان با لهجه تهرانی بادی در قپ قپ انداخت و مثل کسی که همه عمر در تهران زندگی کرده باشد پرسید: بستگی داره چه کاری بلد باشی، فکر نکنم برای شاگرد قهوه چی کار زیاد باشه ولی اگر زرنگ باشی در تهران آدم میتونه کار پیدا کنه نور علی هم با لهجه تهرانی اضافه کرد: داش اسد الله شش ماه اولش سخته به خصوص که کرایه خونه خیلی بالاست ولی دست و پا داشته باشی میتونی برای خودت کار نون و ابدار پیدا کنی، ولی خرج هم زیاده.

خاله فرنگیس همه آنها را برای ناهار روز چهارم دعوت کرد، اولین باری بود که راضیه به خانه خاله فرنگیس میرفت. نور علی گفته بود که در چلو کبابی کار میکند و روزی چند صد کوبیده سیخ میگیرد و خاله فرنگیس هم گوشت کوبیده خریده بود که نورعلی برای ناهار کباب بپزد. کباب خیلی ترد و خوشمزه شده بود و نشان میداد که نورعلی با پشتکار کار کرده و در کباب پختن مهارت خوبی کسب کرده. آقا مهدی نگاهی به نورعلی کرد و گفت دستت درد نکنه خیلی وقت بود کباب به این خوش مزه‌ای نخورده بودم. خاله فرنگیس به شوخی گفت بیخودی نیست ماشا الله لپهاش گل انداخته. شعبان گفت، خاله جان نورعلی شانس آورده اوس حسن خیلی آدم خوبیه، اگه هر شب هم نورعلی بخواد میتونه چلو کباب بیاره خونه. فرنگیس موهای منیژه را دم اسبی کرده بود و با یک کش سفید آن را محکم بسته بود. رقیه خودش را با با بازی با منیژه سرگرم کرده بود و منیژه عاشق بازی با موهای بلند و سیاه رقیه بود. مهمانها که رفتند فرنگیس به آقا مهدی گفت این زنه راضیه حامله است، دائیم زنگوله پای تابوت برای خودش درست کرده. آقا مهدی گفت به خودش مربوطه که فرنگیس با خشم گفت: مگه با پالون دوزی هم میشه خرج یک مشت بچه قد و نیم قد را داد، بعد توی یک اتاق مگه چند تا آدم میتونن زندگی کنن؟ اقا مهدی ادامه نداد به سمت باغچه رفت تا به گلهایش برسد. روز بعد معلوم شد که چرا شعبان برای سکینه خاتون هم امسال عیدی آورده بود، چراغعلی از مشهدی باقر اجازه خواست که شب برای امر خیری خدمت برسند و این امر خیر خواستگاری فاطمه برای شعبان بود. سکینه که از ته دل این آرزو را داشت که دخترش را به شعبان بدهد بهانه آورد که فاطمه هنوز سنش کمه باید یک سال صبر کنند و ادامه داد که: “شعبون جون را مو مثل پسر‌های خودم دوست دارم، ولی برارهای فاطمه هم باید قبول کنن که فاطمه زن شعبون بشه”. ولی دلیل اصلی مخالفتش این بود که وقت کافی داشته باشد که بتواند جهیزیه برای او تهیه کند. قرار شد که سکینه با پسر‌هایش صحبت کند و خبرش را با نامه برای شعبان بفرستد. شعبان و نورعلی دو روز بعد به تهران برگشتند و محمد حسین هر چه التماس کرد که او را با خود به تهران ببرند قبول نکردند.

سیزده به در بود و جنب و جوش خاصی در حیاط به چشم میخورد. همه در حال تدارک بودند که از خانه بزنند بیرون هوا آفتابی بود و گرمای بهاری خورشید حس میشد. برای اولین بار مستاجران شاهد پیوستن مرد تبعیدی به جمع بود. او یک صندلی تا شو در حیاط گذاشت و طوری به آن تکیه داد که آفتاب مستقیم به صورتش بتابد. بهجت خانم سماور و گلیم را به محمد داد که در تاکسی بگذارد. هر کس برای خودش برنامه‌ای داشت، خانواده رجب شوفر میرفتند آب اسکون و اقا رضا و خانم بچه‌ها قصد رفتن به پل دو آب را داشتند. به یاد نداشت که هیچ وقت سیزده به در از شهر خارج شده باشند، مادرش که زنده بود انداختن سبزی‌ها در آب جاری سنتی بود که حتما باید انجام میشد، مادرش معتقد بود که برای سلامتی بچه‌هایش حتما باید این کار را بکند. چراغعلی به دیوار تکیه داده بود و سیگارش را میکشید، راضیه از خانه بیرون آمد و ظرفها را کنار حوض گذاشت. خانم کوچیک کم کم از بهت بیرون آمده بود و میرفت خانه دیگران برایشان رختشوئی میکرد. مشهدی باقر با سکینه و فاطمه با زنبیلی که سبزی‌های عید را در آن گذاشته بودند خانم کوچیک را راضی را کرده بودند که با آنها از خانه بیرون بیاید. راضیه هم از اینکه چراغعلی تمایلی به اینکه از شهر بیرون بروند نداشت اخمهایش در هم بود. محمد حسین نتوانست کنجکاوی‌اش را مهار کند، به طرف مرد تبعیدی رفت و سلام کرد. مرد که چشمهایش را بسته بود از روی ناچاری چشمهایش را باز کرد و با دیدن محمد حسین که روبرویش ایستاده بود گفت: سلام اسمت چیه

ـ محمد حسین، اسم شما چیه؟

ـ تقی

ـ کارت چیه؟

ـ فکر کردن

ـ پول از کجا میاری؟

ـ دولت میده

ـ پول میگیری که فکر کنی

مرد تبعیدی که احساس خوشی از آفتاب بهاری داشت گویا دلش برای حرف زدن تنگ شده بود و دوست داشت حرف دلش را بیرون بریزد محمد حسین را شنونده بی خطری تشخیص داد و گفت: “من معلم بودم و دولت معتقده که افکار من برای بچه‌ها خطرناک بوده و حالا هر روز باید برم و توضیح بدم که دیگه فکر‌های خطر ناک نمی‌کنم. “محمد حسین نتوانست بفهمد چرا باید یک نفر پول بگیرد که فکر کند. حس کرد که دنیای تقی با دنیای او ربطی به هم ندارند. ماه خرداد ماه امتحانات بود وکلاس ششمی‌ها باید باید به مدرسه‌ای به غیر از مدرسه خود میرفتند و سوال امتحانات از مرکز می‌آمد. رقیه همراه یکی از همکلاسی‌هایش در مطبخ عمارت مینشستند و ساعتها درسها را حفظ میکردند. آقای محمدی که حالا بچه‌ها او را آقا تقی صدا میکردند هر وقت رقیه و دوستش از او کمک میخواستند از دل و جان کمک میکرد به خصوص اینکه ریاضیات را به زبانی قابل فهم به آنها می‌آموخت و رقیه متوجه شد که اگر معلم خوب درس بدهد ریاضی آنقدر‌ها هم سخت نیست. محمد پسر رجب شوفر که چشمش به دوست رقیه افتاده بود گاه گداری در حیاط خودی نشان میدادو یک روزجمعه که دختر‌ها مشغول پیدا کردن معنی کلمات کلیله و دمنه بودند محمد صدایش را کمی جاهلی کرد و گفت: ” بیخودی مختون را خسته نکنید تقلب برای شاگرد مدرسه آفریده شده، من همه لغت‌ها را روی آستین پیرهنم نوشته بودم تصدیق هم گرفتم. شما دختر‌ها که دیگه غصه‌ای ندارید همه کتاب را میتونید زیر لباساتون بنویسید”. رقیه در آن تابستان تصدیق کلاس ششم ابتدائی‌اش را گرفت. خاله فرنگیس ده تومان به او هدیه داد که هر چه خودش دوست دارد برای خودش بخرد. چراغعلی گفت همین شش کلاس برای دختر کافیه و بهتره که قالی ببافد که کمک خرج خانه باشد تا هر وقت رفت خونه شوهر یک کاری بلد باشه. راضیه هم که شکمش بالا آمده بود در تائید حرف چراغعلی گفت” جای زن تو خونه است”. به سفارش اوس تقی محمد حسین تابستان کارگر معمار حسن شد و با روزی یک تومان از ساعت هفت صبح تا شش بعد از ظهر همه کار‌های سخت مثل خراب کردن دیوار‌های کهنه و بیرون بردن خاکها با فرقان را انجام میداد. شب که به خانه می‌آمد آنقدر خسته بود که با خوردن آبگوشت بی رمقی که هر شب راضیه می‌پخت بلا فاصله خوابش میبرد. هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون میزد و همه ذوقش این بود که تیکه نانی را که همراه دارد در راه به دندان بکشد. آن روز با صدای رفت آمد هائی که نا آشنا بود بیدار شد، هوا هنوز تاریک بود به حیاط رفت و متوجه رفت و آمد زنها به خانه داش حسن شد نور چراغ توری از پنجره اتاق حیاط را روشن کرده بود. داش حسن در حیاط ایستاده بود که اعظم خانم از خانه داش حسن بیرون آمد کِل کشید و با صدای بلند جار زد ” قدمش مبارک پسره” بهجت خانم با تشت پر از خونابه بیرون آمد و آنرا در پاشویه حوض خالی کرد و با آب حوض آن را آب کشید، به اتاق که بر میگشت رو به داش حسن کرد و چشم روشنی داد. داش حسن سیگاری روشن کرد و معلوم نبود که خوشحال است یا غمگین. محمد حسین به رختخواب بر گشت ولی خوابش نمی‌برد به روزی فکر میکرد که راضیه هم بچه‌اش را به دنیا بیاورد، چه خواهد شد؟ حتما راضیه بچه خودش را دوست دارد و او برادر بچه‌ای است که به دنیا می‌آید، بچه‌ای که مادر دارد. اوایل شهریور بود که بعله بران شعبان و فاطمه بود. سکینه خاتون بالاخره از پسرهایش قول گرفته بود که هر کدام برای خرید جهیزیه فاطمه کمک کنند و با این اطمینان قبول کرد که بعله بران بر گزار شود و سال آینده بعد از عید عقد و عروسی با هم برگزار شود و فاطمه راهی خانه شوهر شود. مرد‌ها در یک اتاق و زنها در اتاق مجاور نشسته بودند. مرد‌ها بر سر مهریه و شیر بها چانه میزدند. شعبان امید علی را که جوان درشت هیکل و کمی چاق و تپل بود همراه خود آورده بود و به همه میگفت که قرار است با هم شریک شوند. امید علی لهجه مشهدی داشت و با زبان شیرینی که داشت نظرهمه را به خودش جلب کرده بود. ” مدونید تهران زرنگ باشی شش ماهه میتونی بار خودت را ببندی، مو که آمدوم تهرون اولش کاشی کار بودم، حالا نه که فکر کنید کاشی کار‌ی بلد بودم، یک کمی مدونستم دم دست پسر خاله‌ام یاد گرفته بودم اما کوتاه نیومدوم” و برای همه توضیح داد که وقتی اتفاقی با شعبان آشنا شد قرار گذاشتند که با نور علی سه نفری پول جمع کنند تا یک چلو کبابی باز کنند و تا شش ماه دیگه صاحب چلو کبابی خودشان خواهند بود. امید علی سربازی رفته بود و برگ پایان خدمت داشت و همین به او امکان میداد که جواز باز کردن مغازه را بگیرد. کمی به نیمه شب مانده بود که صدای صلوات از اتاق مرد‌ها به نشانه اینکه طرفین به توافق رسیده‌اند بلند شد و به دنبال آن صدای دایره زنگی از اتاق زنها سکوت شب را شکست.

اول مهر سال جدید تحصیلی آغاز شد، رقیه دیگر به مدرسه نمی‌رفت و در کنار سکینه روی دار قالی می‌نشست و رج میزد، محمد حسین کلاس پنجم را شروع کرد. منیژه در روپوش خاکستری مدرسه و موهای بافته شده‌اش که به دو سوی شانه‌اش افتاده بود دست مادرش را محکم گرفته بود و با کنجکاوی وارد مدرسه دوشیزگان شد تا اولین روز مدرسه‌اش را آغاز کند. عکس‌های شاه در قاب‌های بزرگ در تمام کلاسها نصب شده بود و شعار خداـ شاه ـ میهن برسردردفتر مدرسه به اندازه کافی بزرگ بود که دانش آموزان حتما آن را ببینند. بیش از هر چیز نصب پرچم به دیوار‌های مدرسه و قرار دادن یک تیرک چوبی بی قواره که هر روز پرچم ایران را به گفته ناظم مدرسه به اهتزاز در می‌آوردند در مدرسه جلوه خاصی داشت. اواسط ماه آذر بود که راضیه اولین بچه خود را که پسر بود به دنیا آورد، زندگی در یک اتاق کوچک که بچه‌ای شیر خوار وقت و بی وقت گریه میکرد فرصتی برای نوشتن مشقهای شب نمیگذاشت، حالا همه باید خود را با نیاز کودکی که به دنیا آمده بود وفق میدادند. سفارش خاله فرنگیس هم برای اینکه چراغعلی یکی از خانه‌های طبقه دوم را اجاره کند اثری نکرد و چراغعلی مطمئن بود که توان پرداخت اجاره خانه بیشتر را ندارد. فرنگیس هم با زبانی که هم سرزنش در آن بود و هم مهربانی رو به چراغعلی کرد و گفت: پس دائی تو که وسعت نمیرسید زن گرفتنت برای چی بود؟ چراغعلی بی آنکه به او نگاه کند با لحنی شرم آگین گفت: “خُب یکی باید باشه که مونو رتق و فتق کنه”. سکینه برای شاد کردن دل داماد آینده‌اش محمد حسین و رقیه را بعد از شام به خانه خودش میبرد تا محمد حسین بتواند به درس و مشقش برسد. نام غلام رضا را برای برادر تازه به دنیا آمده انتخاب کردند، بچه‌ای بود لاغر که همیشه گریه میکرد. بار دیگر معلم ریاضی محمد حسین به مدیر مدرسه یاد آوری کرد که محمد حسین استعداد خوبی در ریاضی دارد و بهتر است که او را مد نظر داشته باشند ولی مدیر مدرسه به این سفارش بهائی نداد. اواسط اردیبهشت بود عروسی شعبان و فاطمه جشن گرفته شد. امید علی هم ساق دوش داماد بود و هم اینکه تمام حساب کتابها دست او بود. اعظم خانم عروس را آرایش کرده بود. شب عروسی بهجت خانم با تنبکی که کاسه‌اش فلزی بود مجلس را گرم کرده بود. مرضیه دختر بزرگه اعظم خانم پای سماور نشسته بود و چائی میریخت و خواهر کوچکش منیر با هر آهنگی که بهجت خانم میزد سر گل مجلس میشد و با رقص خود همه را مجذوب میکرد. عصمت بعد از شام رفت خانه خودش که بچه‌هایش را بخواباند. قمر زن مرشد که کمتر با زنهای دیگر میجوشید آن شب پا به پای بقیه نشست و با صدای خوشی که داشت آهنگهای ضربی ملوک ضرابی را خواند” گندم گل گندم‌ای خدا، دختر مال مردم‌ای خدا” و بعضی از ترانه‌های دلکش را هم اضافه کرد. کت و دامن سبز یشمی و ماتیک قرمز لبهایش در پوست گندم گون صورتش زیبائی او را عیان کرده بود، زیبائی خاصی که از دیگر زنهای آن جمع متمایزش میکرد. موقع خواندن دندان نیش سمت راستش که طلا بود جلوه زیبائی به چهره‌اش میداد حد اقل پانزده سال از مرشد جوان تر بود. همه میدانستند که مرشد قمر را در جوانی از یک خانه بد نام در اهواز با پرداخت بدهی‌هایش آزاد کرده و آب توبه بر سرش ریخته. رجب شوفر، داش رضا، آقای محمدی و حسن آقا هر از چند گاهی به خانه اقا رضا میرفتند و یک پیک عرق میزدند و بر میگشتند به جمع. امید علی هم آخر‌های شب چند پیک زد و مجلس مردانه را با رقص شاطری گرم کرد. بعد از شام دیگر کسی آقای محمدی را ندید، او به اتاق خودش پناه برد و نیم بطر عرقی را که داشت در خلوت خودش با پک‌های عمیق به سیگار سر کشید. رقیه به اصرار زنها و تشویق خاله فرنگیس با شرمی سنگین رقصید. منیژه در کنار مادرش به خواب رفته بود. پاسی از نیمه شب گذشته بود که عروس به حجله رفت.

روزی که محمد حسین گواهینامه ششم ابتدائی را گرفت مدیر مدرسه از اینکه در حساب با نمره بیست قبول شده بود ولی به خاطر انشاء و دیکته که ۱۰ و ۱۲ شده بود معدلش پائین آمده بود خوشحال شد اگر نه پسر خواهرش به عنوان اول شاگرد شهر مورد عنایت‌های ویژه واقع نمی‌شد. وقتی امید علی از رقیه خواستگاری کرد راضیه نفس راحتی کشید که از دست او راحت میشود. خاله فرنگیس شاید تنها کسی بود که از ازدواج رقیه خوشحال نبود همیشه میگفت دختر‌ها نباید زود شوهر کنند چون هنوز کاملا بالغ نشده‌اند. شعبان و نور علی به خاله فرنگیس قول دادند که جهیزیه خوبی برای رقیه تهیه کنند تا جلوی فامیل شوهرش شرمنده نشود. خاله فرنگیس روز عقد کنان یک ربع پهلوی به عروس داد تا به قول خودش “فامیلهای داماد فکر نکنند دختره بی کس وکاره”. با رفتن رقیه محمد حسین تنها تر شد و هر چه اصرار میکرد که برادرهایش او را به تهران ببرند آنها پا فشاری میکردند که او باید دیپلم بگیرد تا برای خودش کسی بشود. بعد از چند سال کار در کنار دست معمار کمی بنائی یاد گرفته بود و تابستانها دیوار میچید و مزد بنا میگرفت. برای دیدن رقیه برای اولین بار به تهران رفت. نور علی و شوهر رقیه صاحب چلو کبابی شده بودند شعبان نانوائی را که در آن کار را شروع کرده بود خریده بود و زهرا اولین بچه شعبان و فاطمه بود. پالان دوزی کاری رو به مرگ بود، ماشینهای کمپرسی کار بار کشی با الاغ را از رونق انداخته بود و گاریچی‌ها هم به دنبال پیدا کردن شغلهای دیگری بودند. هر چند نور علی و شعبان وضع مالی بهتری داشتند ولی به فکر خریدن خانه بودند و کمک مالی چندانی به پدرشان نمیکردند. پس انداز برای خرید خانه تنها دلیل نبود، تجدید فراش چراغعلی پس از مدت کوتاهی از مرگ مادرشان بغض تلخی را در آنها نشانده بود که هر چند آن را بروز نمیدادند ولی احساس میکردند که به مادرشان که سالها با فقر پدر ساخته بود و شبها پای دار قالی برای کمک به خرج خانه رج زده بود خیانت شده بود و برای همین رغبتی برای کمک به او نداشتند چرا که در هر صورت کمکی بود به راضیه و بچه هائی که آورده بود. راضیه هم که از این بابت عصبانی بود زندگی را به محمد حسین سخت تر میکرد. در روستا دختری که ۲۷ سالش باشد و شوهر نکرده باشد یعنی اینکه مشکلی وجود دارد که کسی حاضر نشده است او را به زنی بگیرد. راضیه که ۲۷ سالش شده بود دیگر امید اینکه کسی او را بخواهد از دست داده بود تا اینکه چراغعلی او را خواست. برای دختری که اولین فرزند پدر و مادرش بود و یک هفته بعد از تولدش پدرش به طور ناگهانی نقش زمین شده بود هاله‌ای از بد یومی و بد شگونی در روستا همزاد او شد، اما بد قدم بودن تنها دلیلی نبود که کسی او را نخواسته بود بی بضاعتی مادرش که در این چند سال همان چند تا بز و گوسفندی را که هم داشتند از دست داده بودند و تنها با بافتن گلیم و دانه چینی لقمه نانی به کف می‌آوردند دلیل عمده‌ای بود که کسی او را برای همسری نخواسته بود. وقتی چراغعلی او را از مادرش خواست گوئی رویائی دست نایافتنی برای راضیه جامه عمل پوشید. برای او همین بس که از آن روستای لعنتی بیرون زده بود و به شهر آمده بود و دیگر ناچار نبود نگاه مردمانی را تحمل کند که هیچ وقت با او و مادرش مهربان نبودند. دیگر ناچار نبود نگاه فخر فروشانه زنانی را که روزی با آنها همبازی بود هر از چند گاهی با شکمهای بر آمده‌شان که نوید تولد کودکی را میداد و همزمان نشان از آن داشت که مردی دارند که زندگی آنها را تامین میکند تاب بیاورد. برای همین بود که وقتی شش ماهش بود چند روزی به روستا رفت تا شکم بزرگش را به رخ دیگران بکشد. آرزو داشت که بچه دومش هم پسر باشد تا وقتی که بزرگ شدند از مادرشان نگهداری کنند. آرزویش بر آورده شد، او امروز صاحب دو پسر است. او باید فقط به فکر بچه‌های خودش باشد همان کاری که دیگران میکنند. مگر در این دنیا هیچ وقت کسی با او مهربان بوده است که او خود را موظف به مهربان بودن با دیگران بداند.

یک روز جمعه بعد از ظهر اواخر شهریورحدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که پاسپان‌ها ریختند در خانه و پرسیدند خانه رجب شوفر کدامه. آرامش جمعه بعد از ظهر از بین رفت مستاجر‌ها دور تا دور حیاط ایستاده بودند و پاسبان‌ها تمام اسباب اثاثیه خانه رجب شوفر را زیر و رو میکردند. بهجت خانم داد و فریاد میکرد که اینها به بچه من بهتون زدن. پاسبان‌ها دنبال تریاک آمده بودند، محمد پسر بهجت خانم را با یک لول تریاک دستگیر کرده بودند. یکی از رفقاش خبرش را به شهربانی داده بوده که محمد قاچاق میفروشه. محمد حسین چند بار دیده بود که محمد با چند نفر جوان غریبه در خانه مخروبه‌ای که در میانه کوچه قرار داشت جمع میشدند و سه قاپ بازی میکردند ولی تصور نمی‌کرد که در کار قاچاق تریاک باشند. پاسبان‌ها چیزی در خانه پیدا نکردند ولی تمام خانه را زیر و رو کردند. پاسبان‌ها که رفتند بهجت خانم فحش و نفرین را به باعث و بانی کسانی که برای پسرش پاپوش درست کرده‌اند نثار میکرد. رجب شوفر خانه نبود. بهجت خانم چادرش را سر کرد به بچه‌هایش گفت که خانه را مرتب کنند و خودش راهی کلانتری شد. خورشید غروب کرده بود که بهجت خانم با رجب شوفر به خانه آمدند و از همان لحظه ورود جر و بحث‌شان همه مستا جر‌ها را راهی حیاط کرد. بهجت خانم داد میزد که تقصیر تو شد که محمد به تور این رفیق‌های نا باب خورد. همان یک لول تریاک برای بازداشت محمد کافی بوده و فعلا زندانی است تا دادگاهی شود. روز بعد اعظم خانم رفت خانه بهجت تا هم اخبار بیشتری کسب کند و هم اینکه شاید کمکی کند. همه مستاجر‌ها میدانستند که قمر در خانه چند تن از بزرگان شهر رفت و آمد داره از جمله چند تا از پزشک‌های شهر که در مهمانی‌هایشان همراه حسین کمانچه کش و مرتضی ضربی آواز میخواند و در جمع زنهای اعیان و تجار شهر هم مولودی خوانی میگیرد. این شایعه هم بود که توسط مرشد تریاک ناب سناتوری هم تهیه میکند از جمله برای یکی از پزشکان شهر که رابطه خوبی با رئیس شهربانی دارد. به پیشنهاد اعظم خانم به خانه قمر رفتند و از او خواستند که برای محمد تخم مرغ بشکند. این بهانه‌ای بود که هم پولی به او بدهند و هم اینکه از او بخواهند که واسطه شود تا محمد آزاد شود. قمر تخم مرغ نظر بندی را شکست و قرعه به نام زن دائی محمد افتاد که همیشه به بهجت که پسر زا بوده حسودی میکرده و خودش بعد از شش تا دختر یک پسر لاغر مردنی به دنیا آورده. قمر برای گرفتن پول کمی تعارف کرد و بعد هم که پول را گرفت گفت که نمیتواند قول بدهد ولی سعی خودش را خواهد کرد.

دبیرستان محمد رضا شاه در بین مردم خوشنام نبود و هم اینکه کسی میگفت در دبیرستان محمد رضا شاه درس میخواند کافی بود که مردم فکر کنند با جوانی شرور متعلق به طبقات پائین اجتماع روبرو هستند. در همان هفته اول که وارد دبیرستان محمد رضا شاه شد محمد حسین متوجه شد که یک باند قوی در مدرسه وجود دارد که برای کار‌های خلاف خود یار گیری میکند. همه شاگرد‌ها هم از آنها حساب میبرند و خود را به ندیدن و نشنیدن میزنند. آنها همگی در زنگ تفریح در حیاط مدرسه پاتوق خود را داشتند و علی دوقُل رئیس آنها بود و همه از او حرف شنوئی داشتند. محمد حسین با دیدن علی دوقُل او را به یاد آورد که در خانه خرابه‌ای که محمد سه قاپ بازی می‌کرد او را دیده است. هیچ کدام از همکلاسی‌هایش از کلاس ششم به این دبیرستان نیامده بودند که همین در او حس عمیق تنهائی را تشدید میکرد. شاید همین حس تنهائی و قیافه سیاه سوخته قلی بود که آنها را با هم پیوند داد و دوست شدند. قلی پسر ریز نقش سیه چرده‌ای بود با لهجه خاصی که محمد حسین نمی‌دانست از کجا آمده است. با این تفاوت که لباسهای قلی نشان میداد که فقیر نیستند و دستشان به دهانشان میرسد اما شیطنتی در او بود که برای محمد حسین شناخته شده نبود. زنگ تفریح یا از مدرسه یواشکی میرفت بیرون و یا در مستراح مدرسه سیگار میکشید، برای اولین بار قلی بود که یک دست ورق بازی که هر ورق عکس یک زن عریان بود را به محمد حسین نشان داد. سالهای نخست تغییرات هورمونی بود و آغاز بلوغ جنسی، جنس مخالف مفهوم دیگری برای محمد حسین پیدا کرده بود. تابستان بود که یک روز چشمش به رانهای سفید اعظم خانم افتاد که در خانه بهجت خانم مشغول بند انداختن بود. برای اولین بار حس کرد آن رانهای سفید برایش جذابیت خاصی دارد اما بلافاصله از شرم نگاهش را برگرداند. روزی که قلی از او خواست که با هم به خانه قلی بروند محمد حسین با چیزی روبرو شد که هیچ وقت فراموش نکرد. خانه قلی تقریبا در انتهای شهر بود، یک خانه بزرگ دو اشکوبه با ایوان و مهتابی بزرگ که گویا در روزگار قدیم محل سکونت یک مرد فرنگی بوده است که تجارت میکرده است. در طبقه هم کف اتاقی در سمت راست بود که مخصوص پدر قلی بود. پسر‌های بزرگ حاج ولی الله در همین طبقه در جوار پدر زندگی میکردند و پسر‌های زیر ۱۰ سال و دختر‌ها با مادر‌هایشان زنگی میکردند. حاج ولی الله چهار زن داشت که در طبقه بالا زنگی میکردند. طبقه بالا به چهار خانه مستقل تقسیم شده بود که در هر یک از آنها یکی از زنان حاج ولی الله همراه با فرزندان خود زندگی میکرد. پدر قلی صاحب یک کاروانسرا بود که چند اتوبوس قدیمی هم داشت که بین قم و اراک و بعضی شهرک‌های اطراف رفت و آمد میکردند. حاج ولی الله مردی بود عبوس که وقتی به خانه می‌آمد مستقیم به اتاق خودش که هر هفته یکی از زنان مسئول مهیا کردن بساط تریاکش بود میرفت و یک ساعت بعد که نئشه شده بود از اتاق بیرون می‌آمد. بساط تریاکش همیشه می‌بایست طبق نظمی که او به آن عادت داشت چیده شود. وافور باید سمت راست منقل بود، یک ظرف کوچک مربای بالهنگ در یک بشقاب کوچک با نقش گل سرخ که یادگار مادر بزرگش بود در سمت چپ منقل و قوری چائی و استکان نیز در سمت راست. تشکی کوچک و یک متکای گرد هم که بتواند راحت آنجا دراز بکشد و آرنجش را به متکا تکیه بدهد تا سنگینی وافور را حس نکند. این مرد میان سال لاغر اندام سیه چرده پادشاه خانه بود و همه از او حساب میبردند. هر هفته نوبت یکی از زنان بود که از حاج ولی الله مراقبت کند، زنی که نوبتش بود به غیر از آماده کردن بساط تریاک زنی بود که حاج ولی با او شام میخورد و در خانه او می‌خوابید. بچه‌ها هم در خانه مادرشان شام میخوردند. محمد حسین در اطرافیان خود مردی را نمی‌شناخت که با این ابهت و قدرت در خانه فر مانروائی کند. از یک طرف ابهت او را دوست داشت و از طرفی زور گوئی به زنها را درک نمی‌کرد. قلی هر روز ساعت پنج باید به خانه می‌آمد و اگر روزی دیر میکرد استنطاق میشد و برای رها شدن از این مشکل به پدرش گفت محمد حسین به او قول داده که در ریاضی کمکش کند و به خانه محمد حسین میرود که با هم درس بخوانند که پدرش بلا فاصله حرف او را قطع کرد و گفت: بگو محمد حسین بیاد اینجا. روز چهارم آبان که تولد شاه بود مدارس تعطیل بود و دانش آموز‌ها را برای شرکت در رژه به خیابان میبردند. برای قلی بهترین فرصت بود که دختر‌ها را بر انداز کند. محمد حسین برای یک لحظه فکر کرد چقدر صدای مردی که از بلنگو شعار میدهد شبیه همان صدائی است که ۲۸ مرداد از بلند گو شعار جاوید شاه میدهد. تابستانها که کار میکرد دیده بود که تانکر‌های شرکت نفت در شهر میچرخیدند و چند نفر که پرچم ایران به دست داشتند سوار بر این تانکر‌ها به دنبال مردی که از درون یک جیپ شعار میداد تکرار میکردند “جاوید شاه” و فریادهای آنها به همراه صدای گوش خراش بوق تانکر‌ها بیشتر قدرت نمائی بود تا جشن و سرور.

محمد حسین خیلی زود نشان داد که استعداد خاصی در یاد گیری ریاضی دارد و این مساله به گوش علی دوقُل که کلاس نهم درس میخواند هم رسید. یکی از نوچه‌های علی دوقُل در زنگ تفریح به سمت محمد حسین و قلی در سوی دیگر حیاط مدرسه آمد و گفت که داش علی احضارت کرده، محمد حسین ترسید و خواست راه بیفتد که قلی دستش را گرفت و او را عقب کشید. محمد حسین با تعجب به قلی نگاه میکرد که قلی به نوچه گفت: ” بگو خودش بیاد اینجا” نوچه که انتظار چنین حرفی را نداشت گفت” یعنی تو یک الف بچه رو حرف داش علی حرف میزنی”؟ قلی با اعتماد به نفس کامل گفت برو بذار باد بیاد. نوچه رفت و محمد حسین با تعجب پرسید میدونی داش علی کیه؟ منظورش علی دوقُله. قلی نگاهی کرد و گفت نترس منم پسر دائیم احمد درازه، حرفش تمام نشده بود که علی دوقُل با نوچه‌هایش آمد و رو کرد به قلی و گفت: ” شنیدم رو حرف ما حرف میزنی”؟ جرات داری پا تو از مدرسه بذار بیرون. قلی بی آنکه خونسردی خودش را از دست بده گفت: فکر میکنی از تو میترسم؟ تو اگر جرات داری جواب پسردائیم را بده. علی نگاه تحقیر آمیزی به او کرد و گفت: فسقلی نکنه دائیت رئیس شهربانیه؟ قلی گفت: ” نه ولی پسر دائیم احمد درازه” که رئیس شهر بانی هم ازش حساب میبره. با شنیدن اسم احمد دراز گوئی آب سرد روی سر علی دو قُل ریختند و بی آنکه چیزی بگوید راهش را گرفت و رفت و هیچ وقت دیگر مزاحم محمد حسین و قلی نشد. برای اولین بار محمد حسین طعم حمایت و قدرت را چشید، حس کرد وقتی که قوی باشی دیگران برایت احترام قائلند.

اولین باری که قرار بود به قلی در ریاضیات کمک کند حاج ولی الله به قلی گفته بود که میخواهد او را ببیند. اولین دیدار با حاج ولی الله بیشتر شبیه به استنطاق بود. حاج ولی پوستینی به تن داشت و روی تشک تکیه‌اش را به یک پشتی که قالیچه خوش نقشی بود داده بود و با تسبیح شاه مقصودش بازی میکرد. بالای سر او دو تبر زین و یک کشکول درویشی آویزان بود. رو به محمد حسین کرد و گفت بنشین و بلافاصله سوال و جواب شروع شد. کجا زندگی میکنی، پدرت کیه، چند تا خواهر برادر داری، چه کار میکنند و هزار سوال دیگر. تنها سوالی که جواب دادنش برای محمد حسین دشوار بود شغل پدرش بود ” پالان دوز”. حاج ولی الله آدمی نبود که حرفش را دندان بزند و بدون مقدمه گفت: پس بضاعتی ندارید، ولی مهم نیست پیغمبر اکرم می‌فرماید الفقر و فخری و بعد ادامه داد ” ببین پسر جان خانه ناموس مَرده، تو هم دیگه بچه نیستی وقتی پات را در این خونه میذاری باید چشات پاک باشه یادت باشه که ” هرکه باشد نظرش در پی ناموس کسان، پی ناموس وی افتد نظر بوالهوسان”. به یاد نداشت که پدرش هیچ وقت با او از عزت و احترام به خود حرف زده باشد، مهمترین راهنمائی پدرش برای زندگی این بود که باید صبر کرد و دید چه کسی خر میشود تا ما پالانش شویم، ولی گویا کسی قصد آن ندارد که پالان او را بخرد.

اواسط آذر سرما زود تر آنچه انتظارش میرفت هجوم آورد. راضیه کرسی را گذاشت چرا که نگران سلامتی بچه‌های خودش بود. آب حوض یخ زده بود و مستاجرها ناچار بودند یخ حوض را برای پر کردن آفتابه که آن را در اتاق بگذارند که موقع استفاده با دمای اتاق یکی شده باشد بشکنند. آوردن آب آشامیدنی وظیفه همیشگی محمد حسین بود. هر چند از نظر جسمی قوی تر شده بود و حمل سطلهای پر از آب مثل گذشته خیلی سخت نبود ولی دستهایش در برابرسرمای گزنده‌ای که وجود داشت طاقت نمی‌آورد و تا به خانه برسد چند بار سطل‌ها را زمین میگذاشت و دستهایش را به یکدیگر می‌سائید تا گرم شوند. روز بیست و یک آذر تانکر‌های شرکت نفت در شهر میچرخیدند و جاوید شاه میگفتند، همان آدمهائی که برای بیست و هشت مرداد سوار تانکر‌ها بودند سوار شده بودند و با بوق گوش خراش تانکر‌ها خیابان‌های اصلی شهر را در مینوردیدند. در مدرسه هم مراسم پر زرق و برقی برای روز نجات آذربایجان بر گزار شد. آن سال سرمای زمستان بیش از حد معمول بود و یکی از روزهای ماه دی بود که خانم کوچیک دیگر از خواب بیدار نشد. خاکسپاری بسیار حقیری بود و محمد حسین را به یاد خاکسپاری مادرش انداخت. محمد پسر بهجت خانم در دادگاه به دو سال زندان محکوم شد که با کمک قمر خانم و کمک رئیس شهربانی در دادگاه فرجام به شش ماه تقلیل پیدا کرد. بهجت خانم هم چنان تکرار میکرد که برای پسرش پاپوش دوخنتند. هفته دوم بهمن بود که اقای محمدی بر اثر درد شدید در بیمارستان بستری شد. تشخیص دکتر این بود که در اثر زیاده روی در مصرف مشروب و سوء تغذیه کبدش دچار نارسائی شده است. آقای محمدی دیگر بر نگشت و اعظم خانم شنیده بود که او را به شهر خودش فرستاده‌اند. بر خلاف سالهای قبل امسال محمد حسین و پدرش برای نوروز به تهران رفتند تا هم عید دیدنی کرده باشند و هم اینکه برای نور علی خواستگاری کنند. هر چند نورعلی خودش همه قرار مدارها را گذاشته بود ولی تنها برای احترام به رسوم، پدرش را به تهران آورد تا با طاهره عروس دومش آشنا شود. راضیه به هیچ وجه نپذیرفت که به تهران بیاید و یک دعوای مفصل با چراغعلی کرد که آنها که پول برای عروسی دارند چرا به پدرشان کمک نمیکنند تا یک خانه بزرگتر اجاره کند که برادر‌های کوچکشان راحت تر بخوابند. سکینه چند کیلو ****فتیر پخت تا چراغعلی سوغات برای فاطمه ببرد. خانه‌های شعبان، نور علی و امید علی هر سه در نازی آباد بود و فاصله چندانی با هم نداشتند و این برای فاطمه و رقیه موقعیت مناسبی بود که از حال همدیگر خبر داشته باشند. دیدن فاطمه با یک بچه کوچک و شکم بر آمده‌اش که منتظر بچه دوم بود او را چندین سال بزرگتر از سن واقعی‌اش جلوه میداد. کار و مسئولیت خانه طراوت جوانی را گوئی در او محو کرده بود. رقیه هنوز شادابی خودش را حفظ کرده بود ولی احتمالا او نیز با اولین زایمان کودکی و نو جوانیش در بلوغی نا خواسته از بین خواهد رفت. اولین باری بود که محمد حسین متوجه شد چقدر پدرش چلو کباب دوست دارد و چه ذوق کودکانه‌ای در چهره‌اش برق میزند وقتی که نان زیر کباب را لقمه میکند و با تیکه‌ای کباب کوبیده در دهان میگذارد، شاید خوشحالی او از این بود که پسرهایش دستشان به دهانشان میرسد و می‌توانند هر روز چلو کباب بخورند و بدون شک باید خوشبخت باشند که از چنین نعمتی برخوردارند. فاطمه یک سفره کوچک با چند نان بر بری، مقداری پنیر و سبزی تازه برای نهار راه پیچید و یک بقچه هم جداگانه که در آن نان بربری و پنیر خارجی بود به چراغعلی داد که سوغات برای مادرش ببرند. شعبان پنجاه تومان به پدرش داد که کمک خرجش باشد. رقیه موقع خداحافظی اشگهایش جاری شد. امید علی قول داد که تابستان رقیه را برای هواخوری بفرستد اراک.

معمار حسن از نظم و دقت محمد حسین این استعداد را میدید که او میتواند معمار خبره‌ای بشود، به او یاد داده بود که با شاقول و تراز کار کند و دیوار بالا ببرد، این کاری بود که به هر کسی اعتماد نمی‌کرد بسپارد. دوستی با نقی پای محمد حسین را به سینما باز کرد، در سالهای قبل فقط برای این کار میکرد که کمک خرج پدرش باشد و بتواند با پولی که پس انداز میکنند سرمای زمستان را جان سالم به در ببرند و هیچ وقت به خود این اجازه را نمیداد که به سینما برود. به سن بلوغ رسیده بود و عکس زنهائی با دامن کوتاه در ویترین سینما‌ها برای او هوس انگیز بود و تماشای رقص عربی رقاصه‌ای که نیمه عریان بود در تاریکی سینما این فرصت را میداد که تمناهای بر آورده نشده در عالم خیال بر آورده شوند. برای قلی تاریکی سینما فرصتی بود که خود را در آن پنهان کند و با خیال راحت سیگارش را در حضور دیگران بکشد. قلی فیلمهای خارجی را بیشتر دوست داشت و شیفته آرتیست بازی‌ها میشد به خصوص فیلمهای هفت تیر کشی. برای محمد حسین همه چیز در فیلمهای آمریکائی بیگانه بود و فیلمهای ایرانی و هندی را ترجیح میداد. بعد از دیدن فیلم شب نشینی در جهنم چند روزی در فکر گناه و ثواب بود و اینکه آدمهای نزول خوار در آتش جهنم خواهند سوخت. فیلم رستم و سهراب ذهن او را مشغول کرد و دلش برای سهراب سوخت و از بی کفایتی رستم رنجید. اعظم سادات قبول کرده بود که هر مستاجری که برق بخواهد باید یک کنتور فرعی نصب کند و از کنتور اصلی برق بگیرد. رجب شوفر اولین کسی بود که این شرط را پذیرفت و بعد از آقا رضا دومین خانواده‌ای بود که برق دار شدند. مهدی سلاخ خانه خانم کوچیک را اجاره کرده بود و مستاجر جدید بود، مرد لاغر اندامی بود با سبیل پهنی که در گذر زمان سفید شده بود و با موهای یک دست سفید شده‌اش که همیشه با دقت شانه شده بود از چهره او مردی با تجربه را نقش میزد. همیشه آبشخور سبیلهایش را کوتاه میکرد و صورتش را دو تیغه میتراشید. هر روز صبح زود که هوا هنوز تاریک روشن بود سوار دوچرخه رالی انگلیسی سیاه رنگش میشد و به سلاخ خانه میرفت و کارش بریدن سر گوسفند‌ها بود. بعد از ظهر هم گاری دستی‌اش را که با امعاء و احشاء گاو و گوسفند پر کرده بود نبش ورودی بازار دکه میزد و چربی و سیرابی و کله و غیره میفروخت. صدای رسائی داشت و از چند صد متری شنیده میشد که داد میزد” سیراب شیردون، کله پاچه، بخر تا تموم نشده”. شاید به خاطر صدایش بود که تاسوعا و عاشورا همیشه نقش شمر را بازی میکرد. در جوانیش از داش مشدی‌های شهر بوده و به خاطر قتل چند سال در زندان بوده. از زندان که بیرون آمد توبه کرد و سلاخ شد. هر چند مستاجر‌های دیگر از حضور او در این خانه زیاد خوشحال نبودند ولی همه شهر او را میشناخت و همه میدانستند که او بعد از اینکه از زندان بیرون آمد به مشهد رفت وتوبه کرد و حالا علمدار هیات علی بن ابی طالب است و بهترین هیات محله حصار در دست اوست و همین آنها را راضی میکرد که او را تحمل کنند.

حس غریبی در او مانع از آن میشد که مثل گذشته بچه سر به راهی باشد و بلا فاصله بعد از کار به خانه بیاید، دوست داشت در شهر بماند و پرسه بزند. جمعه که میشد دلش نمیخواست خانه بماند و با غرو لند‌های راضیه و سکوت همیشگی پدرش همه چیز را تحمل کند و خودش را از درون بخورد. اما بیرون رفتن هم بدون هدف اتلاف وقت بود. در محله‌ای که او زندگی میکرد بچه‌های هم سن او یا در خانه متروکه نیمه ویرانی که در میانه کوچه بود جمع میشدند و تیرون بازی میکردند و یا قاپ می‌انداختند که همیشه هم دعوا میشد. او پول برای قمار نداشت و آن قدر هم پول نداشت که هر هفته مثل قلی به سینما برود. حس ناشناخته‌ای به او میگفت که باید مرد شود و به دنیای مردان راه پیدا کند. اما چگونه مردی باید شود؟ آیا باید مثل پدرش پالان دوز شود؟ یا به حرف معمار حسن گوش کند و بنائی را پیشه خود کند تا معمار همه فوت و فن‌های ساختمان سازی را به او یاد بدهد. ولی چرا مثل حاج ولی الله زندگی نکند؟ پول که داشته باشی همه چیز داری. شاید هم مثل برادر‌هایش به تهران برود و مثل آنها ترقی کند. ولی روزی که برای اولین بار احمد دراز را دید در او چیزی دید که محمد حسین هیچ وقت به آن فکر نکرده بود اما کمبود آن را همیشه به شکلی احساس کرده بود بی آنکه بداند چیست. یک روز جمعه بود که با قلی برای دیدن فیلم امیر ارسلان در صف بلیط ایستاده بود که احمد دراز به همراه دو نفر دیگر به طرف سینما آمد که متوجه قلی شد به طرف آنها آمد و پرسید اینجا چکار میکنی دائی؟ قلی سلامی داد و گفت میخواد فیلم امیر ارسلان را ببیند که احمد دراز اشاره کرد که از صف یباد بیرون و قلی محمد حسین را هم از صف بیرون آورد. احمد دراز که کتش را روی شانه‌هایش انداخته بود گفت این کیه؟ قلی جواب داد که محمد حسین هم کلاسمه. احمد دراز به مردی که جلوی در سینما بلیط‌ها را کنترل میکرد گفت اینها با منند و همگی بدون بلیط وارد سینما شدند. در سالن سینما جوانکی با چراغ قوه و با احترامی همراه با ترس آنها را به ردیف آخر راهنمائی کرد. این اولین بار بود که محمد حسین از این زاویه پرده سینما را میدید و روی صندلی هائی مینشست که سرد و فلزی نبودند. در سمت راست آنها ردیفی بود که با یک تابلوی کوچک که لامپ کم نوری آن را روشن کرده بود نوشته بود “لژ شهربانی”، یک ردیف کامل برای افسران شهربانی همیشه خالی بود که میتوانستند بدون خرید بلیط به سینما بیایند. احترامی که دیگران از روی ترس برای احمد دراز قائل بودند برای محمد حسین دلچسب بود. حاج ولی الله با پولش تنها در خانه خودش پادشاهی میکرد ولی احمد دراز دیگران را وادار کرده بود که از ترس به او احترام بگذارند. این احترام خیلی شیرین تر بود. اما همیشه صدای خاله فرنگیس در گوشش طنین داشت که درس بخوان تا برای خودت کسی بشوی. اواسط مرداد بود که فاطمه و رقیه برای هوا خوری از تهران آمدند. فاطمه انگار از اینکه در مدت کوتاهی هم همسر شده بود و هم مادر خسته شده بود و حالا نیاز داشت که در کنار مادرش باشد تا همه مسئولیتها را به دوش او بیندازد و کمی استراحت کند. رقیه لباسهائی با رنگهای شاد به تن داشت و کمی هم چاق شده بود، گونه‌هایش گل انداخته بود به نظر می‌آمد که در زندگی جدیدش شادی را تجربه میکند. و دست راستش را همیشه طوری حرکت میداد که النگوی طلایش دیده شود. روز ۲۸ مرداد مثل سالهای دیگر بعد از کودتا تانکر‌های نفت کش شرکت نفت را با پرچم ایران آذین بسته بودند و همان آدمهای همیشگی در حالیکه از تانکر‌ها آویزان شده بودند همراه با صدای گوش خراش بوق تانکرها فریاد میزدند “جاوید شاه”. رجب شوفر اسباب کشی کرد و به محله‌ای دیگر رفت، بهجت خانم مطمئن بود که تنها علت اینکه محمد به راه خلاف افتاده است همنشینی با آدمهای نا اهل بوده و بهتر است که به محلی دیگر اسباب کشی کنند تا وقتی محمد از زندان آزاد میشود دوباره در این دام نیفتد و بچه‌های دیگرش هم مثل او با آدمهای ناباب رفت و آمد نکنند. آب حوض از شدت لجنها کاملا سبز شده بود و مثل همیشه در گیری با صاحبخانه بود که چه کسی باید آب حوض را بکشد تا آب تازه در حوض بیندازند. مستاجر‌ها میگفتند این به عهده صاحبخانه است و صاحبخانه میگفت وظیفه مستاجرین است. مشهدی باقر و چراغعلی همیشه برای اینکه به اختلاف پایان دهند آب حوض را میکشیدند و آن را تمیز میکردند و محمد حسین هم مجبور میشد به پدرش کمک کند ولی امسال حاضر نبود دوباره شلوارش را تا بالای زانو بالا بزند و با سطل آب حوض را که بوی گند لجن میداد بیرون بکشد که بعد دیگران از آن استفاده کنند، و شرم داشت که پاهایش را منیر دختر آقا رضا ببیند و به آنها بخندد، برای همین آن روز دیر وقت به خانه آمد. رسم بر این بود آب از چاه شهرداری به جوی محل سرازیر میشد و بهترین موقع شب بود که کسی در مسیر آب رخت نمی‌شست. روز‌ها این خطر را داشت که بعضی‌ها کهنه بچه هایشا ن را در جوی آب می‌شستند و مدفوع‌های شسته شده را آب با خود به حوض می‌آورد. هر کس که نوبت آب داشت در جوی جلوی خانه خود با یک صفحه فلزی راه را بر آب سد می‌کرد تا مسیرش تغییر کند و وارد راه آب آن خانه شود و از آنجا در حوض جاری شود. معمولا اولین بخش آب گل آلود بود چرا که خاکهای جمع شده در راه آب را با خود می‌آورد ولی پس از چند دقیقه آب زلال میشد و آن گل و لای در کف حوض ته نشین میشد. زمانی که این خانه را ساخته بودند نهر آبی از داخل حیاط عبور می‌کرده که بعدا از مرگ حاج حسین حاج عبدل ولی همسایه دیوار به دیوار دوباره اختلاف قدیمی در رابطه با حق نهر آب را مطرح کرد و مسیر نهر را تغییر داد که از خانه حاج حسین عبور نکند و بازماندگان حاج حسین هم از آنجا که همگی به غیر از اعظم سادات در تهران زندگی میکردند دنبال اختلاف را نگرفتند. حاج عبدل ولی امید وار بود تا با این کار بتواند خانه را به قیمت ارزانی بخرد و ضمیمه خانه خودش کند. آب انداختن در حوض بهانه‌ای بود که مستاجر‌ها در زیر آسمان پر ستاره و هوای دلپذیر شبهای تابستان در حیاط جمع شوند و از هر دری سخنی بگویند.

دو سال بعد که امتحان کلاس نهم را داد بهترین نمره‌هایش را در ریاضی گرفت ولی فارسی، تاریخ و انشاء را با نمره‌های متوسط قبول شده بود. در این دو سال دائی شده بود، دختر رقیه مهناز ترکیب زیبائی بود از چشمهای روشن پدرش و موهای مشکی مادرش، طاهره زن نور علی یک سال بعد از عروسی صاحب دختری شد که به یاد مادربزرگ طاهره نام قدم خیر را بر او گذاشتند و شعبان صاحب پسر دیگری شد. راضیه یک برادر ناتنی دیگر برای محمد حسین به دنیا آورد که اسم غلامعلی را برای او انتخاب کردند. از طرف نظام وظیفه برگه احظار به خدمت برای شعبان و سال بعد برای نور علی آمد که چراغعلی گفت خبری از آنها ندارد، سر به نیست رفته‌اند تهران و دیگر بر نگشته‌اند. مدرک سیکلش را که گرفت احساس کرد که اولین نفری که باید این خبر را بشنود خاله فرنگیس است، مستقیم از مدرسه به خانه خاله فرنگیس رفت اوایل تابستان بود و هوا کمی گرم شده بود، خیلی با ملاحظه و آرام در زد، ابوالفظل در را باز کرد و بدون اینکه منتظر شود با صدای بلند گفت ” مامان محمد حسین آمده” که صدای خاله فرنگیس از داخل شنیده شد که گفت” بیا تو محمد حسین”. محمد حسین وارد حیاط شد و سلام کرد که هاجر نگاهی خریداربه او کرد و گفت: چه خبره محمد حسین، خیلی سر حالی عاشق شدی؟ خاله فرنگیس در حیاط مشغول پهن کردن لباسهای شسته شده بود و هاجر هم مثل همیشه هم زمان که رخت‌ها را می‌شست گزارش کاملی از همسایه‌ها و شهر میداد، دقیقا میدانست چه کسی حامله است و چه کسی برای دخترش خواستگار آمده و هزار خبر دیگر. خاله فرنگیس پرسید: چه خبر محمد حسین، تعطیلات شروع شده امسال هم برای معمار حسن کار میکنی؟ محمد حسین مدرک سیکلش را که در یک پاکت قهوه‌ای رنگ بود بیرون آورد و با لبخندی که تمام صورتش را پوشاند گفت: امروز مدرک سیکلم را گرفتم. خاله فرنگیس دستهایش را با پیرهنش خشک کرد و مدرک را گرفت و نگاه کرد بعد مستقیم به چشمهای محمد حسین نگاه کرد و گفت: بارک الله، مبارکه، انشا الله مدرک مهندسی بگیری. منیژه از اتاق بیرن آمد مستقیم به سمت مادرش رفت: ببینم من هم بببینم. فرنگیس تاکید کرد که مواظب باش کثیف نشه بعد هم بده به محمد حسین. این را گفت و به اتاق رفت. منیژه نگاهی به مدرک سیکل کرد و گفت: حالا با این میتونی کار خوب پیدا کنی؟ محمد حسین گفت: میگن میشه با این مدرک معلم شد، اما میخوام دیپلم بگیرم. منیژه مدرک را به محمد حسین داد و گفت: مبارکه. فرنگیس با یک اسکناس پنج تومانی به طرف محمد حسن آمد و گفت: بیا برو برای خودت خرج کن، خوش بگذرون. محمد حسین سعی کرد از گرفتن پول امتناع کند: خاله من چند وقت دیگه میرم سر کار، امسال میرم تهران کار میکنم امید علی یک رفیقی داره که کاشی کاری میکنه و دو برابر اینجا بهم مزد میده. فرنگیس آماده شنیدن چنین خبری نبود و با لحنی مردد پرسید تهران خونه کی میخوابی؟ محمد حسین گفت: خونه رقیه، امید علی خودش گفت بیام اونجا. خاله فرنگیس اسکناس را در جیب محمد حسین گذاشت و اضافه کرد: پس این هم خرج راهت. محمد حسین در راه خانه احساس کرد که شیطنت منیژه چقدر برایش دلپذیر بود، گوئی برای اولین بار بود که متوجه شده بود که منیژه دیگر کودک نیست بلکه دختری است زیبا و دوست داشتنی. کار کردن در تهران اگر چه در حرف۸ساعت بود ولی در عمل بیش از ۱۲ ساعت میشد. هر روز ساعت پنج صبح از خانه بیرون می‌آمد تا با اتوبوس خودش را به میدان فوزیه برساند و از آنجا با ماشین اوس جواد باهم به سر کار بروند و محل کار مرتب تغییر میکرد. اوس جواد جوانی بود خوش مشرب و بذ له گو که از یکی از دهات خراسان به تهران آمده بود و با مادرش زندگی میکرد. پدرش را در کودکی از دست داده بود. پنجشنبه‌ها یک ساعت کار را زودتر تعطیل میکرد تا به قول خودش برای شب که میخواد بره بیرون و دمی به خمره بزنه سر حال باشه. هر چند وقت یکبار هم میرفت فاحشه خانه. یکی از همین بعد از ظهر‌های پنجشنبه بود که رو کرد به محمد حسین و خیلی رفیقانه پرسید: ” ببینم مرغی یا خروسی”؟ محمد حسین منظورش را متوجه نشد و جواد ادامه داد: “منظورم اینه که داماد شدی یا نه”؟ که محمد حسین از شرم سرخ شد و چیزی نگفت. روزهای جمعه که در خانه بود بیشتر وقتش را به تماشای خانه داری و بچه داری رقیه میگذراند برایش دیدن رقیه با یک بچه کوچک غریب بود. امید علی مردی بود خانواده دوست که رفاه همسر و فرزندش برایش مهم بود و تلاش میکرد که آسایش آنها را فراهم کند. رقیه که اولین بار بود از آسایشی نسبی برخوردار بود از خانه دار بودن و مادر بودن لذت میبرد. نسبت به گذشته کمی چاق شده بود و صدای جرینگ جرینگ النگوهایش که حالا سه تا شده بودند در گوش او طنین آوای زیبای ایمنی و امید بود. طاهره زن نور علی نسبت به بقیه تهرانی محسوب میشد و بیشتر “تهرونی” حرف میزد ولی با این حال بعضی از کلمه‌ها بود که در آنها ته لهجه‌ای ترکی وجود داشت. دهسالش بوده که پدر مادرش از اطراف مراغه به تهران کوچ کرده بودند، سومین دختر یک خانواده ده نفری بود که در خانه ترکی حرف میزدند و بچه‌ها دو زبانه بودند. پدرش در قهوه خانه‌ای در نزدیکی مسجد شاه کار میکرد، صاحب قهوه خانه از فامیلهای مادرش بودند. قهوه خانه‌ای که برای بازاری‌ها دیزی بار میگذاشت و موقع ناهار دیزی‌ها را در هر حجره تحویل میدادند. پدر طاهره وقتی به سر کار میرفت هوا تاریک بود و وقتی هم که به خانه می‌آمد هوا تاریک شده بود، مردی بود مقید به خواندن نماز و حلال و حرام برایش ارزشهائی بودند مقدس ولی با این حال تربیت دختر‌هایش را به همسرش واگذار کرده بود و در نوع پوشش آنها سخت گیری نمیکرد. مادر محمد حسین هم ترک زبان بود و محمد حسین تا حدودی ترکی می‌فهمید ولی ترکی که طاهره با مادرش صحبت میکرد متفاوت بود با این حال کلمه‌های بسیاری بود که محمد حسین می‌فهمید. شعبان فقط یک فکر در سرش بود و آن اینکه پولدار شود و خانه خودش را بخرد. پولی را که برای خریدن نانوائی نزول کرده بود کاملا پرداخت کرده بود و حالا در فکر خریدن خانه بود. مشکلی که داشت این بود که برگه پایان خدمت و یا معافی در دست نداشت و همین راه را برای خیلی کار‌ها دشوار میکرد. کار کردن در تهران هر چند به خاطر دوری مسیرها او را خسته میکرد ولی مزیت هائی هم داشت. در تهران ناچار نبود هر روز غرو لوند‌های راضیه را تحمل کند و مجبور به دیدن چهره در هم رفته و مستاصل پدرش نبود، چهره‌ای که جزء تسلیم و ناتوانی در آن چیزی دیده نمیشد. مزیت بزرگی که تهران داشت این بود که هیچ کس در این شهر او را نمیشناخت، برای مردم مهم نبود که پدرش پالان دوز است و او به همراه زن پدرش و برادر‌های ناتنی‌اش در یک خانه محقر زندگی میکند. لزومی نداشت خودش را کوچک حس کند و کافی بود یک دست لباس مرتب و شیک به تن کند تا همه فکر کنند او آدم مهمی است. گم شدن در خیل جمعیت مزیت بزرگی برایش بود میتوانست خودش باشد بی آنکه شرمگین دیگران باشد. آدرس چلوکبابی نور علی را به قلی داده بود و یک روز جمعه در اوایل شهریور با قلی بعد از خوردن یک چلو کباب مخصوص به لاله زار رفتند جائی که چندین سینما بود. در چند سال گذشته تعداد سینماهای مدرن در تهران که فیلمهای آمریکائی نمایش میدادند بیشتر شده بود، فیلمهائی مثل هرکول وغول یک چشم، سامسون و دلیله و غیره که نسبت به فیلمهای ایرانی خیلی عظیم و زیبا تر بودند. همیشه قهرمانی در فیلم بود که آرتیست اول فیلم بود و همیشه خوبی بر بدی پیروز میشد. برای اولین بار بود که قلی از آرزوهایش برای او گفت از اینکه میخواهد رشته ادبی را انتخاب کند تا دیپلمش را که گرفت معلم شود و ازدواج کند و فقط با یک زن زندگی کند وخانه‌ای کوچک و دو تا بچه که وقت کافی برای بچه‌هایش داشته باشد نه مثل پدرش که بعضی وقتها اسم بچه‌هایش را هم به یاد ندارد. هیچ وقت اینچنین خودش را به قلی نزدیک حس نکرده بود. قلی تنها پسر اختر خانم زن سوم حاج ولی بود او سه خواهر تنی داشت که هرسه از او بزرگتر بودند. برادر اختر خانم که پدر احمد دراز بود کله پزی داشت که در شهر به بد دهنی معروف بود و با حاج ولی الله مثل کارد و پنیر بود چون حاج ولی الله قول داده بود که اختر آخرین زنش باشد ولی سه سال بعد یک بیوه جوان از دهات را بر سر او هوو آورد و قولش را زیر پا گذاشت ” حرف مرد از دهنش در میاد، باید میدونستم آدم تریاکی حرفش حرف نیست” این جمله را اولین باری که محمد حسین با قلی رفتند کله پزی دائی شنید و همان جا بود که احمد دراز ابهتش را برای محمد حسین از دست داد، احمد دراز که پسر سوم دائی بود در کله پزی به پدرش کمک میکرد و در برابر پدر مثل یک بره مطیع و فرمانبردار بود.

اول مهر دوره دوم دبیرستان را در رشته ریاضی شروع کرد، قلی مدرسه‌اش را عوض کرد و به رشته ادبی رفت. غلامرضا و غلامعلی برادر‌های ناتنی‌اش او را داداش صدا میکردند، پدرش در آمد کافی نداشت و اگر پس انداز محمد حسین از کار تابستانش نبود گرسنه می‌ماندند. تقریبا همه مستاجرها برق کشیده بودند ولی چراغعلی هنوز چراغ گرد سوز استفاده میکرد. راضیه ساعت نه شب چراغ را خاموش میکرد و همه باید می‌خوابیدند، اگر محمد حسین اعتراض میکرد همیشه این جواب را میشنید که نفت که مفت نیست. مدتی بود که جوان کوتاه قدی با سینه‌ای کفتری و باسنی که دو قدم عقب تر از خودش به دنبالش می‌آمد هر چند ماه یکبار چند روز مهمان آقا رضا میشد. که اعظم خانم به زنها گفته بود از فامیلهای مادری اوست که چندین سال پیش به تهران رفته‌اند. آقا مصطفی صدایش میکردند خیلی تهرونی صحبت میکرد، به محض اینکه دهانش را باز میکرد و حرفی میزد هیچ کس شک نمیکرد که او بچه تهران است. ” من بچه خیابونِ مولویم” و چنان تاکیدی روی مولوی داشت که همه بدانند خیابان مولوی جایگاه خاصی در ساختار تهران دارد و کسی که بچه مولوی باشد آدم خاصی است. از اعتماد به نفس چیزی کم نداشت و بدون وقفه حرف میزد و از خودش و زرنگی‌هایش در تهران تعریف میکرد. ” ببینید تهرون باید زرنگ بود اگه تو بازار دوست و آشنا داشته باشی نونت تو روغنه”. هر چند هیچ وقت کسی نفهمید که کار اصلی او چیست ولی کم کم همه با خبر شدند که خواستگاره و میخواد داماد آقا رضا بشه. علی دوقُل را سال قبل به دلیل باج گیری و عمل خلاف عفت از مدرسه اخراج کردند و دو نفر از نوچه‌هایش را به دو مدرسه مختلف فرستادند، هر چند از طرف دبیرستان رسما اعلام نشد منظور از عمل خلاف عفت چه بوده ولی این خبر دهان به دهان پخش شد که با یکی از شاگردهای مدرسه رابطه جنسی داشته و فراش مدرسه آنها را در مستراح مدرسه غافل گیر کرده بوده است، بعدا معلوم شد که در ازای گرفتن پول او را در اختیار دیگران هم میگذاشته. هر چند اخراج آنها شرایط امن تری در مدرسه ایجاد کرد ولی مقررات مدرسه بیشتر شبیه یک پادگان بود و اطاعت از مقررات اساس تعلیم و تربیتی بود که دیکته شده بود. کلاسها تفاوت زیادی با دبستان نداشت، میز و نیمکت هائی فرسوده که در هر میز سه نفر می‌نشستند و تخته سیاه تکه‌ای چوب رنگ شده بود که هر سال اول مهر آن را رنگ میکردند و دو ماه بعد دیگر از سیاه بودنش خبری نبود و گچ هائی که معلمها استفاده میکردند دست ساز بود که سرایدار مدرسه درست میکرد. در میز محمد حسین نفر وسط پسر ریز نقش خوش مشربی بود که همان روز اول با محمد حسین و نفر پهلوئی دست داد و خودش را فرامرز معرفی کرد، کاری که در این مدرسه رسم نبود و همین شروع دوستی او و محمد حسین شد که زنگهای تفریح با هم بودند و از آرزو‌ها و زندگی خود صحبت میکردند. فرامرز از دبیرستان دیگری آمده بود چون در این محله قدیمی شهر خانه خریده بودند. محمد حسین همیشه از اینکه خیلی فقیر بودند شرمگین بود و تمایلی نداشت بگوید کجا زندگی میکند و یا پدرش چه کسی است، یا اینکه راجع به نام فامیلش توضیح دهد. ” رضا شاه دستور دادکه همه باید شناسنامه داشته باشند و هر کس باید هم اسم وهم لقب داشته باشد، آقام که رفته بود سجل احوال مامور ازش سوال میکنه خُب لقبت را چی بنویسم آقام میگه والله نمیدونم ماموره میگه کارت چیه بابا، آقا‌م میگه ما جد اندر جد پالان دوز بوده‌ایم که مامور هم میگه پس لقبت میشه پالانکی”. هر موقع پدرش این داستان را تعریف میکرد به دنبالش با صدای بلند میخندید و اضافه میکرد اینجوری شد که ما شدیم پالانکی. محمد حسین تعریف از زندگی برادرهایش را راهی یافته بود تا برای خود کسب اعتبار کند تا اینکه فرامرز گفت که اسم فرامرز را مرشد که از دوستان پدرش است برای او انتخاب کرده است، دیگر چاره‌ای نداشت که بگوید که در همان خانه‌ای زندگی میکند که مرشد. یک پنجشنبه شب در ماه آذر فرامرز محمد حسین را به قهوه خانه‌ای برد که مرشد نقالی میکرد، قهوه خانه در یک بالا خانه قرار داشت و مردها دور تا دور روی نیمکتهائی که رنگ آبی آنها به تدریج رنگ باخته بود نشسته بودند و دود سیگار و قلیان همه فضا را پر کرده بود. مرشد قبائی بلند به تن داشت و یک تعلیمی بلند و باریک به رنگ آبنوسی مزین به منبت کاری به دست داشت که گاهی گرز رستم بود و گاهی کمان میشد و هر از گاهی نیزه‌ای کشنده در دست مرشد. پرده بزرگی بر روی دیوار نصب کرده بود که سهراب سرش را در دامان پدر گذاشته بود و رستم گریبان چاک کرده بود. برای محمد حسین باور اینکه مردی که چنین با مهارت و چابکی صحنه را میگرداند و چست و چالاک گاهی زانو میزند و از کمان خیالی تیری به سوی دیوان پرتاب میکند و یا سوار کاری ماهر میشود که با گرز به جنگ اژدها میرود و آنچنان بر صدایش تسلط دارد که وقتی به جای شخصیتها حرف میزند آنچنان نحوه گفتارش تغییر میکند که گوئی این خود رستم است که از زبان او حرف میزند، همان مرشدی است که به ندرت در حیاط دیده میشود و بیشتر وقت در کنار منقل تریاک نشسته است. مردان خسته‌ای که در اینجا جمع شده بودند تا سختی روز را دمی با کشیدن قلیان و یک چای قند پهلو از تن به در کنند تمامی گوش می‌شدند تا با غرق شدن در حماسه‌ای که مرشد نقل میکرد در رویاهایشان برای دمی هم که شده پهلوانی باشند شکست ناپذیرکه در برابر هیچ کس سر تعظیم فرود نمی‌آورد. فرامرز علاقه خاصی به شعر و ادبیات داشت و با کار روی چوب و منبت کاری ذوق هنری خودش را به نمایش میگذاشت بعضی وقتها با یک چاقوی کوچک که همیشه در جیبش بود در زنگ تفریح روی یک تیکه چوب نقشهای زیبائی از پرنده، درنده و یا درخت میتراشید. یکی از ویژگی‌های او این بود که اگر از او کمک میخواستی و در توانش بود، از کمک کردن دریغ نمیکرد ولی تنها به کسانی کمک میکرد که به تشخیص خودش آدمهای خوبی بودند. محمد حسین هر روز مستقیم از دبیرستان به خانه می‌آمد تا قبل از اینکه هوا تاریک شود درسهایش را بخواند، هر چند برادر‌های نا تنی‌اش دوست داشتند با او بازی کنند. بزرگترین آرزویش این شده بود که هر چه زود تر از این خانه بیرون برود و برای خودش زندگی کند. دبستان که میرفت فقیر بودن را در رابطه با دیگران لمس نمی‌کرد چرا که تعداد بچه هائی که مثل خود او از خانواده‌های تهی دست می‌امدند کم نبود و از این نظر خودش را تنها حس نمی‌کرد ولی در دبیرستان تعداد اندکی مثل او از پائین ترین لایه‌های قفیر اجتماع بودند. اکثر آنها از خانواده‌های متوسط شهری بودند که پدر خانواده کاری داشت و در آمدی که شکم یک خانواده با چند فرزند را سیر کند و پسرهایشان را به دبیرستان فرستاده بودند به این امید که با گرفتن دیپلم بتوانند یک کار دولتی پیدا کنند و زندگی راحت تری با تامین آینده داشته باشند و شاید هم عصای پیری پدر مادر‌شان شوند. اینکه محمد حسین میخواست دیپلم بگیرد آرزوی پدرش نبود بلکه بیشتر پا فشاری خاله فرنگیس بود که او وارد دبیرستان شد ولی حالا آرزوی خود او شده بود تا با گرفتن دیپلم برای خودش کسی بشود. او نمیخواست مثل پدرش زانوی چه کنم بغل کند و همیشه امیدش به خدا باشد. هیچ وقت حس نکرده بود که وجود دارد، در دبستان او را “ممد آبله رو” صدا میکردند و در دبیرستان اگر کسی به طرف او می‌آمد برای کمک گرفتن در ریاضی بود. فرامرز از این جمع استثناء بود او بدون اینکه چشم داشتی داشته باشد و یا پیش داوری داشته باشد دست دوستی دراز کرد. بعدا زمانی که برای اولین بار به خانه فرامرز رفت متوجه شد که مادر فرامرز زنی است که با زنهائی که او میشناسد تفاوت دارد. فرامرز دو خواهر داشت که از او کوچکتر بودند و برادر بزرگش که به تهران رفته بود. مادر فرامرز به همراه دخترانش چند نوع ترشی و مربا درست میکردند که مشتری‌های خودش را داشت و از این طریق کمک بزرگی به اقتصاد خانه میکردند. این خانه قدیمی با شبستانهای تنگ و تاریک کارگاهی خانوادگی بود که همگی سهمی در اداره آن داشتند ولی مدیر خانه مادر بود. بچه‌ها او را مادر جان صدا میکردند و او هم پسوند جان را به دنبال اسم تمام بچه‌هایش میگذاشت. بر خلاف حاج ولی الله که بچه‌هایش را ملک مطلق خود میدانست در خانه فرامرز دختر‌ها نیز حضور داشتند و به پشت پرده مخفی نشده بودند و کسی از محمد حسین نخواست که چشمهایش باید پاک باشد. در یکی از شبستانها فرامرز وسایل منبت کاری خودش را داشت و در و دیوار آن را با کار‌های زیبای منبت کاری پوشانده بود. خانه قدیمی بود و آب انبار داشت که آب آن را با تلمبه بالا میکشیدند. وقتی مادر فرامرز گفت: ” فرامرز جان برای اقای محمد حسین چائی درست کن” محمد حسین برای چند لحظه مبهوت ماند، هیچ کس او را با این همه احترام آقا صدا نکرده بود.

یک شب سرد زمستان بود که اعظم خانم با داد و هوار از پله‌ها به سوی حیاط دوید و به دنبال او آقا رضا با کمر بند پائین آمد و او را زیر ضربه‌های کمر بند گرفت که همسایه‌ها بیرون ریختند و اعظم خانم را نجات دادند و مرد‌ها آقا رضا را به زور به خانه بردند، اعظم خانم را هم به خانه ملیحه بردند. مرضیه و منیر هم در مهتابی ایستاده بودند و بی امان گریه میکردند. سر و صدا‌ها که خوابید هر کدام نسخه خود را از مشکل روایت میکردند. اعظم خانم می‌گفت” مگه من پشت دستم را بو کرده بودم که بدونم این مرتیکه دزد بود و برای اینکه از دست پلیس فرار کنه آمده بود خواستگاری”؟ آقا رضا میگفت” گفت این پسر دختر عمه مادرمه که خیلی سال پیش رفتن تهران و وضع پولیش توپه، مرضیه را بهش میدیم تا دخترمون سرو سامون بگیره، حالا معلوم شده مرتیکه دزد فراریه، می‌آمده اینجا مفت میخورده مفت میچریده که پلیس پیداش نکنه، بعد میگفت من به دختر‌های تهران اعتماد ندارم میخوام با فامیل وصلت کنم. آخه شما بگید آدم اینقدر ببو؟ ” اعظم خانم میگفت”آخه هیچ مادری میخواد دخترش را بدبخت کنه، من فکر کردم فامیل هستیم و دخترم به یک نوائی میرسه، من که نمیخوام دخترم بدبخت بشه. طفلک مرضیه چقدر ذوق میکرد که عروس میشه، حالا فهمیدیم که مرتیکه را دستگیر کردن، هم دزد بوده هم قاچاق میفروخته، باز هم خدا را شکر که این وصلت سر نگرفت”. آن شب با وساطت بزرگتر‌ها به خصوص مرشد، اعظم خانم و اقا رضا صلح کردند و اعظم خانم به خانه برگشت، ولی رویاهای مرضیه در هم شکست.

سالی که باید در امتحانات نهائی شرکت میکرد ناچار بود تا پاسی از شب بیدار بماند و با شرایطی که راضیه در خانه حکم فرمائی میکرد ممکن نبود. راه چاره را در این یافت که شبها در زیر نور تیر چراغ برقی که نبش کوچه خانه خاله فرنگیس بود خودش را برای امتحان آماده کند. سال آخر بود و سوالها از مرکز می‌آمد. تیر چراغ برق در جاهای دیگر هم بود ولی میخواست نزدیک منیژه باشد. مدتها بود که عاشق شده بود ولی میدانست که این عشق غیر ممکن است، دختری به زیبائی منیژه هیچ وقت حاضر نمیشود با مردی آبله رو ازدواج کند، به دیگر موانع هم که اصلا فکر نمیکرد چون اولین مانع خود او بود، ولی در سه سال گذشته نتوانسته بود فکر منیژه را از سرش بیرون کند، منیژه در این سه سال هر روز در نظر او زیبا تر شده بود و او میدانست که باید این عشق را فراموش کند ولی نمیتوانست. بعضی شبها خاله فرنگیس لقمه‌ای گوشت کوبیده در نان سنگگ می‌پیچید و به ابوالفظل میداد که برای محمد حسین ببرد. بعضی شبها او را دعوت میکرد که بیاید در خانه و با آنها شام بخورد ولی محمد حسین قبول نمیکرد، هر چند دلش میخواست که برای دیدن منیژه هم که شده قبول کند ولی همیشه با این بهانه که از درسش عقب می‌افتد از رفتن سر باز میزد. با نمرات خوب در ریاضی دیپلمش را گرفت و خاله فرنگیس بیش از هر کس دیگری خوشحال شد و بیست تومان به او هدیه داد. پدرش نمیدانست دیپلم گرفتن یعنی چه با شک پرسید” حالا چه کاره میشی”؟ در این خانه چراغعلی تنها کسی نبود که نمیدانست داشتن دیپلم چه مزیتی برای محمد حسین دارد، تنها مرشد بود که میدانست با داشتن دیپلم میتوان به دانشگاه رفت و یا استخدام دولت شد. صحبتهائی در کشور راه افتاده بود که باید اصلاحات ارضی شود و شاه میخواهد”ارباب و رعیتی” را ملغی کند.

اولین بار در خانه فرامز واژه فئودالیزم را شنید و تعجب کرد که آنها در باره چیزی صحبت میکردند که او نه میدانست چیست و نه علاقه‌ای داشت که بداند. اما با تعجب متوجه شد که خانواده فرامرز در رابطه با فئودالیزم بحث میکنند و برادرش محسن که چند ماهی بود از تهران برگشته بود و در کنار پدرش در نجاری کار میکرد حرفهائی میزد که برای محمد حسین زیاد مفهوم نبود، برای مثال “فئودالها” این فئودالها چه موجوداتی هستند که محمد حسین آنها را ندیده است. یک روز محسن خودش برای محمد حسین توضیح داد که در تهران زندان بوده ولی نگفت چرا زندان بوده فقط اضافه کرد که هیچ کار خلافی مرتکب نشده بوده است. فرامرز قصد داشت مهندس شود و همه خانواده از او حمایت میکردند و به او اطمینان میدادند که اگر وارد دانشگاه شودهزینه زندگیش را تامین میکنند تا درسش را به اتمام برساند. محسن با لبخندی فاتحانه گفت: ” وقتی تو مهندس بشی بقیه هم میفهمند که فقط پولدار‌ها نیستند که با هوشند” و اضافه کرد”عمدا امتحان ورودی را سخت میگیرند که فقط نور چشمی‌ها به دانشگاه بروند، اینها از آگاه شدن مردم میترسند”. شرایط برای محمد حسین متفاوت بود، او کسی را نداشت که حمایتش کند و اگر هم در دانشگاه قبول میشد نمیتوانست هزینه آن را تامین کند، چاره‌ای نداشت که به سربازی برود. او اولین فرد خانواده بود که به سربازی رفت. روزی که راهی سربازی شد برای خدا حافظی به خانه خاله فرنگیس رفت تا شاید به این بهانه منیژه را ببیند، خاله فرنگیس نگاهش کرد و گفت: “برات خوبه، سربازی ازت مرد می‌سازه”. سکینه خاتون برایش اسفند دود کرد و چند عدد فتیر در دستمالی برایش پیچید. ” برات سر نماز دعا میکنم که از اجباری به سلامتی برگردی”. اجباری نامی بود که مردم طی سالها به خدمت سربازی داده بودند. وقتی برای اولین بار برای دو روز به مرخصی آمد با لباس سربازی مجانی سوار قطار شد. این اولین باری بود که سوار قطار می‌شد از اینکه در قطار او را “سرکار” صدا میکردند و برای لباس او احترام قادر بودند حس لذت بخشی در او بیدارمی شد. با سر کاملا تراشیده شده و لباس بی قواره سربازی در شهر خودی نشان داد حس کرد که دیده میشود. در پشت شیشه ویترین عکاسی همایون عکسی از شاه بود که رعیتی که سند ملک خود را گرفته بود دست شاه را میبوسید، در عکس دیگری یکی از خرده مالکان که داوطلبانه روستاهای خود را واگذار کرده بود تا کمر هنگام دست دادن با شاه خم شده بود. همه جا صحبت از انقلاب شاه و ملت بود. در شهر صحبت از این بود که میخواهند برای همه شهر آب لوله کشی بکشند. به یاد تقی چلمو پسر رضا گاریچی افتاد که یک روز در حیاط استفراغ کرد و به اندازه یک مشت کرم از دلش بیرون ریخت، که از کرم خاکی بزرگتر بودند و مثل کلافی سر در گم در همدیگر می‌لولیدند. دکتر‌ها گفته بودند که آب آلوده خورده و آسکاریس دارد و به او شربت داده بودند. میگفتند با آمدن آب لوله کشی بهداشت مردم بهتر میشود، ولی محمد حسین به این فکر میکرد که دیگر بچه‌ها مجبور نیستند سطلهای سنگین آب را از مکینه تا خانه بیاورند. دوران سربازی بر خلاف دیگر سرباز‌ها که روز شماری میکردند که از این اجبار راحت شوند برای او مزیتهائی داشت که شاید برای دیگران چندان مطرح نبود. در آسایشگاه هر سربازی تخت خود را داشت و روزی سه وعده غذای گرم میخورد. اما آنچه برای او جذابیت داشت ابهتی بود که در نمایش قدرت بود. وقتی افسر وارد میشد و همه باید در برابر او خبر دار می‌ایستادند و دستورات او را عمل می‌کردند همان احترامی بود که در زندگیش هیچ وقت آن را از دیگران ندیده بود. احترامی که این لباس برای هر کسی کسب میکند و کسی نمی‌پرسد پدرت کیست یا مادرت اهل کجاست و مهم نیست که آبله رو باشی و یا نباشی، این لباس و درجه سردوشی آن است که تعیین میکند که به تو احترام بگذارند. همه چیز سازماندهی شده است و هر کس جایگاه خود را میشناسد، همه چیز درجه بندی شده است و این همه به خاطر این است که پدری تاجدار و با کفایت در راس است و مراقب فرزندان خود است. هر صبحگاه با سرود شاهنشاهی خواند “شاهنشه ما زنده بادا” و به تدریج باورش شد که شاه پدر مهربانی است که خداوند او را برای نجات ملت زیر سایه خود گرفته است. پایان دوره خدمت سربازی هم زمان شد با پذیرش دانشجو در دانشکده افسری که او تمام شرایط لازم را برای ورود به دانشکده افسری داشت و در ثبت نام تردید نکرد. در رویاهایش روزی را میدید که فرمانده پادگان شده است و به خاطر رشادت‌های خود از دست مبارک همایونی مدال دریافت کرده است. وقتی به خانه خاله فرنگیس رفت تا خبر ورودش را به دانشکده افسری بدهد خاله فرنگیس در عین حال که خوشحال بود گفت” فقط مواظب باش خودت را گم نکنی”. یک آبنمای کوچک جایگزین حوض بزرگی که در وسط حیاط بود شده بود و شیر آب لوله کشی جایگزین راه آب و گنگ حوض شده بود. در خانه پدرش هنوز مستاجرها با صاحبخانه بر سر اینکه چگونه پول آب را بپردازند به توافق نرسیده بودند و نصب کنتور جداگانه برای هر خانه مثل کاری که برای برق کرده بودند ممکن نبود. شش ماه بعد از ورود به دانشکده افسری از دانشکده به دلیلی که هیچ وقت توضیح نداد عذر او را خواستند. خاله فرنگیس سری تکان داد و گفت ” چی شد محمد حسین؟ رفتی اونجا چلو مرغ بهت دادند زد زیر شکمت؟ ” محمد حسین لبخند تلخی زد و از شرم سرش را پائین انداخت ولی حرف خاله را هیچ وقت به دل نمی‌گرفت می‌دانست که از روی دلسوزی میگوید و از طرفی بخشی از حقیقت در آن بود چرا که تنبلی کرد و دچار خوش باوری شد، او بیشتر شیفته مراسم و سلسله مراتب ارتش شده بود و فکر نمیکرد در دانشکده افسری به غیر از رژه و تیر اندازی باید مقدار زیادی هم تئوری بخواند. شش ماه بعد دوباره وارد ارتش شد و در رده دیگری استخدام شد. هر از گاهی به دیدن برادرهایش میرفت و همیشه لباس ارتشی به تن داشت. از اینکه در این لباس به او احترام می‌گذاشتند لذت میبرد. دو سال بعد رقیه برایش دختر همسایه‌شان را خواستگاری کرد و در نازی آباد جائی که همگی در نزدیکی یکدیگر خانه خریده بودند او نیز خانه‌ای کرایه کرد. وقتی کارت دعوت عروسی منیژه به دستش رسید غم سنگینی دلش را گرفت. شعبان، نورعلی، رقیه و محمد حسین به همراه خانواده همگی راهی اراک شدند تا در جشن عروسی شرکت کنند. رقیه به قول ابوالفظل شده بود بازار زرگرها و با چندین النگو و گردنبند و چند دندان طلا برق میزد، نورعلی با امید علی شریکی دو مغازه چلوکبابی داشتند و نور علی آنقدر در کارش ماهر شده بود که در هتل شرایتون مسئول پختن کباب بود. کراوات نور علی با رنگهای تند و گره بزرگ با کت و شلواری که به تن داشت تناسب نداشت. شعبان کراوات نزده بود ولی کت و شلوار سرمه‌ای رنگی به تن داشت که با پیرهن سفید یقه بسته‌اش از او چهره یک بازاری پولدار ساخته بود، آن چنان “تهرونی” حرف میزدند که هر غریبه‌ای فکر میکرد که در تهران به دنیا آمده‌اند و هم آنجا بزرگ شده‌اند. شعبان با ماشین شخصی خودش آمده بود و برایش مهم بود که آن را به رخ دیگران بکشد فاطمه بعد از پنج زایمان به نظر می‌آمد خانه داری و بچه داری او را فرسوده بود. محمد حسین با لباس ارتشی در عروسی شرکت کرد و غرق تماشای عروس بود که در چشم او از همیشه زیبا تر بود. خاله فرنگیس چند سال خواستگار‌های منیژه را جواب کرده بود و گفته بود تا دخترم دیپلم نگیره و سر کار نره شوهرش نمیدهم، منیژه معلم شده بود و خاله فرنگیس به اوافتخار میکرد.

چند سال بعد که پدرش فوت کرد آخرین باری بود که به آن خانه قدیمی آمد، حالا بچه‌های راضیه بزرگ شده بودند و مراقب مادرشان بودند. روز بعد از مراسم ختم اونیفورمش را به تن کرد و به شهر رفت، اواخر تابستان بود باد‌های پائیزی شروع به وزیدن کرده بودند، شهر دیگر شباهتی به آن زمان که او بچه بود نداشت، تعداد ماشینها در شهر چندین برابر شده بود، تاکسی‌ها همه یک رنگ شده بودند. مد لباسها تغییر کرده بود و دامن‌ها خیلی کوتاه تر. یک سینمای جدید و مدرن به تعداد سینما‌ها اضافه شده بود و سینما ایران به سینما کاپری تغییر نام داده بود. نبش باغ ملی یک بستنی خرید و به یاد اولین باری که به خودش اجازه داد که از دستمزدش برای خودش یک بستنی بخرد با همان لذت بستنی را لیس میزد که نقی را همراه همسرش و دو دختر کوچکشان که برای گردش آمده بودند شناخت. به آرزویش رسیده بود معلم شده بود. دیدن تقی چلمو که معتاد شده بود برای لحظه‌ای دل او را به درد آورد به خصوص وقتی شنید که برای به دست آوردن پول خود فروشی میکند از بی مهری زمانه خشمگین شد. بعد از مرگ پدرش اسم کوچک و خانوادگیش را تغییر داده بود و حالا دیگر محمد حسین پالانکی نبود بلکه ستوان جمشید آریا منش نام داشت، نامی را انتخاب کرد که هم از شرم نام خانوادگی‌اش و گذشته پدرش راحت شود و هم اینکه نامی باشد شایسته یک افسر ارتش. صاحب سه پسر و یک دختر شده بود، در نازی آباد خانه‌ای صد متری خریده بود از اینکه خانه‌ای داشت که همیشه گرم بود، برق داشت، آب لوله کشی داشت و تلفن داشت و بچه‌هایش به مدرسه میرفتند بی آنکه شرم داشته باشند بگویند پدرشان کیست احساس میکرد پدری است که مسئولیت پدری را پذیرفته است. برای بچه‌هایش وقتی کوچک بودند اسباب بازی میخرید تا مثل او با یک چوب دنبال لاستیک دوچرخه به عنوان عزیز ترین اسباب بازی دنیا ندوند. روزی که در تلویزیون فرامرز را همراه با چند نفر دیگر که به جرم خرابکاری دستگیر شده بودند دید، برای چند لحظه گیج و منگ بود تا اینکه خودش را با این توضیح که ” پسر خوش قلبی بود حتما گولش زدند” راحت کرد. به گارد شاهنشاهی منتقل شده بود، جائی که همیشه آرزو داشت در آن خدمت کند.

روز بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۵۷ بود کمی از غروب گذشته بود هوا بیشتر تاریک بود تا روشن به آرامی به سمت خانه خاله فرنگیس رفت ترسی ناشناخته او را دنبال میکرد، تاریکی پوشش مناسبی بود که کسی او را نبیند با اینکه میدانست کسی او را به به یاد ندارد و هیچ کس او را نخواهد شناخت ترجیح دادکه خطر نکند و همانند قبل با لباس ارتشی نمایان نشود. در چوبی حیاط با آن درزن برنجی کله شیری با دری آهنی و زنگ در تعویض شده بود، دکمه زنگ را فشار داد و با شنیدن صدای زنگ بلافاصله دستش را از روی دکمه برداشت تردید داشت چه کسی در را باز میکند. پس از مدت کوتاهی لامپی که بالای در حیاط بود روشن شد در که باز شد محمود پسر دوم خاله فرنگیس بود که حالا جوانی بود با قدی متوسط و موهای کوتاه که از پشت شیشه عینکش کمی با تردید به او نگاه کرد و او را به خاطر آبله‌های صورتش شناخت.

محمد حسین: سلام منو میشناسی؟

محمود کمی با دقت به او نگاه کرد و گفت: فکر کنم محمد حسین باشی

محمد حسین: بعله درسته، خاله فرنگیس خونه است؟

محمود: بعله بفرمائید

چروکهای کنار چشمهای فرنگیس نشان از گذر زمان بود، مادر بزرگ شده بود، بدون شک مثل بسیاری از مردم نگران آینده بود و اینکه حالا که انقلاب شده آینده فرزندانش و نوه‌ها یش چگونه خواهد بود، با دیدن محمد حسین متوجه شد که مشکل بزرگی برایش پیش آمده که پس از چند سال بی خبر آمده. روزهای اول انقلاب بود و ارتشی‌ها شرایط بلاتکلیفی داشتند، فرنگیس ترجیح داد که هیچ سوالی نکند، میدانست که هیچ کمکی از او ساخته نیست تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که با روی خوش از او پذیرائی کند. برای اولین بار در زندگیش شب را در خانه خاله فرنگیس به سر برد، قرار شد در اتاق محمود بخوابد. آن شب تا صبح نتوانست بخوابد و بدون وقفه برای محمود حرف زد تا شاید به گوش فرنگیس برسد. احساس میکرد در ازای محبتهای فرنگیس این دین را به او دارد که توضیح دهد چه بر سر او رفته است. در حرفهایش دو گانگی غریبی بود از سوئی اعتراف میکرد که برای انجام وظیفه به مردم شلیک کرده است و دستور شلیک داده است و از طرف دیگر مطمئن بود که کسانی که به خیابانها ریختند مشتی اوباش و اراذل بودند و او بسیاری از آنها را می‌شناخت. “من در نازی آباد زندگی کرده‌ام اینهائی که یکشبه مسلمان شدند تا دیروز عرق ۵۵ را مثل آب خوردن میریختن چال گلو، هر شب جمعه یا در شهر نو بودند یا دنبال ناموس مردم، حالا برای من جا نماز آب میکشند” بدون اینکه به محمود نگاه کند بدون وقفه حرف می‌زد، هر از گاهی مبهوت به یک نقطه خیره می‌شد، برای چند لحظه با دنیا قطع رابطه میکرد و دوباره باز میگشت و به حرفهایش ادامه میداد. در میان حرف زدنهایش که بیشتر به یک تک گوئی بی پایان شبیه بود گاهی هم بی اراده می‌خندید در اتاق قدم میزد، سرش را به چپ و راست تکان میداد، دقیقا مثل پدرش وقتی که مستاصل بود با این تفاوت که چراغعلی نمی‌خندید او پک عمیقی به سیگارش میزد و سرش را به آرامی به چپ و راست حرکت میداد و زیر لب می‌گفت” تا خدا چی بخواد”. بی عملی پدرش همیشه برای او عذاب بود مردی که به جای زندگی کردن فقط زنده بود. ” من از هیچ چیز نمیترسم، فقط نمیدونم چه بلائی بر سر بچه‌هام میاد، بچه‌هام همه زندگیم اند” این جمله را با غمی سنگین که در صدایش موج میزد بیان کرد و سرش را به آرامی به چپ و راست حرکت داد، کاملا بی پناه بود او که هیچ وقت پدرش برایش پدری نکرده بود شاه را برای خود جایگزین پدری که آرزو میکرد کرده بود، پدری که اینک او را تنها گذاشته و ناتوان در برابر سختی روزگار فرار کرده است، معمائی که او را سر در گم کرده بود. روزی که شاه بر صفحه تلویزیون ظاهر شد و گفت” من صدای انقلاب شما را شنیدم” دو روز نتوانست بخوابد ذهنش مشوش شده بود، در رادیو صدای آشنائی دوباره شنیده میشد که سعی میکرد با همان ابهتی که از رادیوی آقا رضا شنیده میشد تکرار کند که ” هم وطن کمونیسم بین الملل توطئه میکند” هرچند همان صدا بود اما بعد از بیست و پنج سال خستگی را در آن می‌شد حس کرد. چندین بار به یاد نصیحت پدرش افتاد که ” هر که شد خر ما میشیم پالونش”. کاش هیچ وقت درس نخوانده بود، کاش او هم مثل شعبان و نورعلی برای خودش دکانی باز کرده بود و نان و ماستش را میخورد و با زنش هر از چند گاهی به زیارت میرفت. آمدنش و حرفهایش نشان از یک چیز داشت “خداحافظی”. آمده بود تا از خاله فرنگیس خداحافظی کند او تنها کسی بود که همیشه مشوق او بود و آرزو داشت که زندگی خوبی برای خودش بسازد، اگر چه برایش پدر نبود ولی غمخوارش بود بی هیچ منتی. با خودش عهد کرده بود که اگر منیژه را ببیند مستقیم به طرف او برود و بگوید که همیشه عاشق او بوده. صبح بعد از خوردن صبحانه وقتی از خاله خدا حافظی میکرد دوست داشت او را بغل کند و گریه کند ولی شرم همیشگی‌اش مانع این کار شد، دوست داشت برای تمامی محبت هائی که به او کرده بود تشکر کند، بغض کرده بود اشک در چشمانش حلقه زده بود بی آنکه چیزی بگوید رفت. شب پیش برای محمود گفته بود که بچه‌های نازی آباد در تظاهرات او را شناسائی کرده‌اند و اسمش را به مسجد محل داده‌اند. چند ماه قبل از سقوط شاه دخترش را که کوچکترین فرزندش بود در مدرسه همکلاسی‌هایش تهدید به مرگ کرده بودند و به او گفته بودند که پدرش قاتل است. از آن روز به بعد دخترش به مدرسه نرفت این بزرگترین شکستی بود که در زندگیش تجربه کرد، همیشه آرزو داشت بچه‌هایش با سری بلند در کلاس از پدرشان صحبت کنند و مثل او از گفتن شغل پدرشان شرم نکنند و حالا همان مساله برای دخترش تکرار شده است. زنهای همسایه رابطه‌شان را با زن او قطع کرده بودند، در خانه خودش احساس امنیت نمی‌کرد، کسانی که یکسال پیش هر موقع او را در کوچه می‌دیدند با احترام به او سلام میکردند حالا به او به چشم یک قاتل نگاه میکردند. می‌دانست که این آخرین دیدار است و به محض اینکه پایش به خانه برسد او را دستگیر میکنند، فکر کرده بود که فرار کند ولی به کجا پناه ببرد؟ حتی برادرش حاج شعبان که چند سال پیش به مکه رفته بود از او روی برگردانده بود و به او نصیحت میکرد که توبه کند. با سه تا بچه و همسر به کجا برود؟ به خانه‌اش برگشت و همان شب دستگیر شد. محاکمه‌اش فقط دو روز طول کشید و زمانی که از او پرسیدند چرا به مردم شلیک کرده است پاسخ داد که او به عنوان یک ارتشی فرامین را اجرا کرده است. شبها در سلولش خوابش نمیبرد و به مرگ فکر میکرد که در یک قدمی او بود. سالی که او را برای شرکت در جنگ ظفار فرستادند همین حس را داشت، حضور مرگ در یک قدمی ولی آن زمان خودش را با این رویا که در صورت کشته شدن او را با مراسم نظامی به خاک میسپارند دلداری میداد.

از اینکه با تفنگ مورد علاقه‌اش ژ ۳ او را اعدام میکردند خوشحال بود، تفنگی که میتوانست با چشمهای بسته در چند دقیقه آن را باز و بسته کند. بر خلاف کلاشینکف که گلوله خطی حرکت میکند ژ۳ این تفاوت را دارد که گلوله در عین حرکت خطی دور محور خودش نیز میچرخد و به محض برخورد به هدف مثل مته در بدن حفره‌ای ایجاد میکند که مرگ سریع رخ میدهد. طلبه‌ای که مامور اجرای حکم اعدام بود حرفهایش را با تلاوت آیاتی از قرآن آغاز کرده بود و پس از آن جرم هائی که او مرتکب شده بود را برایش بازگو کرده بود و حالا به آخر متن رسیده بود که حکم او را اعلام کرد. به جرم مسفد فی الارض و محارب با خدا اعدام میشود. جوانی چفیه به گردن که هنوز پشت لبهایش عرق نکرده بود با یک لنگ حمام چشمانش را پوشاند. آخرین تصویری که در برابر چشمانش بود سه کمیته‌ای انقلابی با ریش انبوه بود که تفنگ ژ۳ در دست داشتند. مردی فریاد زد “الله و اکبر”، صدای شلیک هم زمان سه تفنگ که گلوله‌های ژ۳ را به سمت او شلیک کردند در روز سوم اسفند ۱۳۵۷به زندگی محمد حسین پالانکی خاتمه داد.

خاکسپاری

خاکسپاری او به خاکسپاری مادرش شبیه بود، در یک غروب سرد اسفند ماه در بهشت زهرای تهران همسرش و فرزندانش مبهوت به جنازه‌ای پیچیده شده در کفنی سفید مینگریستند که در گور گذاشته میشد. سرخی چند لکه خون در سفیدی کفن گواهی بر تیرهائی بود که بدنش را دریده بودند. نور علی، امید علی و رقیه بدون فرزندانشان آمده بودند و حاج شعبان که به تازگی مسئول کمیته محل شده بود از شرکت در مراسم خاکسپاری خودداری کرد. وقتی گور را با خاک سرد پوشاندند رقیه خودش را روی گور انداخت و با ضجه‌ای که از عمق وجودش بیرون می‌آمد خاک را در آغوش گرفت. تنها اجازه خاکسپاری داشتند و حق نداشتند برای او مجلس ترحیم بگیرند. رویای خاکسپاری با مراسم نظامی در آن غروب سرد به خاک سپرده شد.

پانویس:

۱ـ شکل شروع داستان را از صد سال تنهائی امانت کرده‌ام.
*مکینه: قبل ساختن آب لوله کشی شهرداری بر روی بعضی از چاه‌های آب پمپ نصب کرده بود که در ساعاتی از روز و یا روزهائی در هفته آب چاه را به بیرون پمپاژ میکرد. در زبان محلی به آن مکینه میگفتند.
** کوره زدن: حفر یک تونل افقی در انتحای چاه
*** خَرِه: لجن
****فتیر: نوعی نان شیرین است
Viewing all 921 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>